بریم بازی
زردک کتاب را بست. برفک خندید و گفت:«چقدر قشنگ بود بازم برام بخون»
زردک از جا پرید. جست زد و گفت:«من دیگه میرم بازی بعدا برات میخونم زردک جونم»
زردک به دور شدن برفک نگاه کرد. گوشهای درازش را تکان داد و زیر لب گفت:«منم بزرگ میشم... با سواد میشم اونوقت خودم میتونم کتاب بخونم»
به حیاط کوچکِ خانه رفت. توی حیاط با توپِ کلمیاش بازی میکرد. صدایی شنید:«پیس... پیس...»
به طرف صدا برگشت. دوتا گوش تیز نارنجی دید. به طرف صدا رفت. با چشمان گرد گفت:«عه من تو رو توی کتاب برفک دیدم، تو روباهی»
روباه دستش را جلوی بینی گذاشت و گفت:«هیس... یواشتر»
دمِ نارنجی پشمالویش را تکان داد و گفت:«قصهای که برفک برات خوند شنیدم خیلی قشنگ بود»
زردک سر تکان داد و گفت:«بله بله خیلی قشنگ بود»
روباه سرک کشید و گفت:«در را باز کن تا باهم حرف بزنیم»
زردک در را باز کرد. روباه جلو آمد و گفت:«بیا... بیا تا مامانت نیومده با هم بریم بازی کنیم»
زردک کمی فکر کرد و گفت:«بدون اجازه که نمیتونم بیام مامانم الان میاد رفته هویج بچینه وقتی اومد اجازه میگیرم و میام بازی»
روباه لبش را کج کرد و گفت:«اخه مامانت فکر میکنه من دشمن شمام اما منکه دشمن نیستم من خیلی هم دوستم!»
زردک جلوتر رفت و گفت:«غصه نخور روباهجون من که میدونم تو دوستی، توی کتاب برفک دیدم که روباه مهربون چطوری به خرگوشها کمک کرد»
روباه زبانش را دور لبش کشید. آب دهانش را قورت داد و گفت:«معلومه که دوستم، بیا... بیا بریم بازی کنیم وقتی برگشتی برای مامانت بگو که من چقدر خوبم»
دست زردک را گرفت و گفت:«اونوقت همه میفهمن که در مورد من اشتباه میکردن»
چشمان زردک برق زد و گفت:«چقدر خوب! اونوقت ما میتونیم همیشه با هم دوست باشیم»
روباه زردک را به طرف خودش کشید و گفت:«بیا بغلم دوست عزیز و خوشمزهی من»
زردک ابرویش را توی هم کرد و گفت:«خوشمزه؟»
روباه دستپاچه جواب داد:«منظورم خوشگل بود آخه تو خیلی نازی»
زردک من و من کنان گفت:«اگه بدون اجازه بیام مامانم ناراحت میشه!»
روباه خواست زردک را به دندان بگیرد که صدای مامانخرگوشه را شنید:«اهای... آهای... داری چیکار میکنی؟ دور شو از دختر کوچولوی من... دور شو روباه مکار»
و با چوب به دنبال روباه دوید.
روباه با سرعت از زردک دور شد.
زردک به طرف مامانخرگوشه جست زد و گفت:«ما میخواستیم باهم بازی کنیم»
مامانخرگوشه با چشمان گرد پرسید:«با روباه؟ روباه دشمن ماست مگه نگفتم نباید بهش نزدیک بشی؟»
زردک سرش را پایین انداخت و جواب داد:«توی کتاب روباه و خرگوشا باهم دوست بودن تازه روباه کلی به خرگوشها کمک کرد!»
مامانخرگوشه سر تکان داد و گفت:«اون فقط یه قصه بود، هیچ وقت نباید به روباه اعتماد کنی!»
زردک لپهایش را پر باد کرد و گفت:«اعتماد یعنی چی؟»
مامان پیشانی زردک را بوسید و گفت:«یعنی نباید حرفهاش رو باور کنی و به حرفش گوش کنی!»
زردک خودش را توی بغل مامانخرگوشه جا کرد و گفت:«خوب شد زود اومدین، قول میدم... قول میدم دیگه حرف روباه رو باور نکنم»
#باران
یک کیف زیبا
مادر مشغول قلاببافی بود. نگار کنارش نشست و پرسید:«مامان چی میبافی؟»
مادر لبخند زد. جواب داد:«دارم برای مامانبزرگ کیف میبافم، آخرهفته روز مادره»
نگار به دستان مادر نگاه کرد. کمی فکر کرد و پرسید:«بافتن کیف سخته؟»
مادر درحالی که مشغول بافتن بود گفت:«نه عزیزم قبلا بهت یاد دادم! یه کم دیگه هم برات توضیح بدم تو هم میتونی ببافی!»
چشمان نگار از خوشحالی برق زد و پرسید:«چه خوب! میشه کمکم کنید با اون کاموایی که برام خریده بودید یه کیف ببافم؟»
مادر ابرویی بالا داد:«مگه نمیخواستی با اون کاموا برات شال ببافم؟»
نگار لپهایش را پر باد کرد و گفت:«چرا ولی نظرم عوض شد میخوام یه کیف ببافم»
مادر دستی بر سر نگار کشید:«باشه دخترم برو کاموات رو بیار تا بهت یاد بدم»
نگار کاموا و قلاب به دست کنار مادر نشست.
مادر هر رجی که میبافت برای نگار توضیح میداد و هر دو همزمان میبافتند.
نگار تا آخر هفته کنار مادر مینشست و با هم کیف میبافتند.
رج آخر تمام شد. مادر نخ و سوزن و زیپ آورد. نگار زیپ را روی دهنه کیف گذاشت. دور تا دور زیپ را به کیف دوخت.
نگار بالا و پایین پرید و گفت:«تموم شد بالاخره یه کیف خوشگل بافتم»
مادر نگار را بوسید:«افرین دخترم خیلی قشنگ شده، حالا برو کاغذ کادو رو بیار تا کیف مامانبزرگ رو کادو کنیم»
نگار کاغذ کادو و چسب آورد. کیف مامانبزرگ که کادو شد مقداری کاغذ کادو اضافه ماند. نگار گفت:«مامان میشه این کاغذ کادو رو به من بدین؟»
مادر لبخندی زد و گفت:«بله دخترم میتونی برشون داری»
نگار کاغذ کادو و چسب را برداشت و به اتاق برد.
شب وقتی پدر از سر کار برگشت دسته گل زیبایی برای مادر آورده بود. عطر نرگس خانه را پر کرد. نگار کادوی خودش را مقابل مادر گرفت و گفت:«مامان جونم روزت مبارک»
مادر کادو را باز کرد. کیف را دید با چشمان گرد پرسید:«اما تو خیلی برای این کیف زحمت کشیدی دخترم!»
نگار سرش را بالا گرفت و گفت:«شما هم برای کیف مامانبزرگ خیلی زحمت کشیدید!»
لپ مامان را بوسید و ادامه داد:«من از اول این کیف رو برای شما بافتم»
مادر دستانش را بالا گرفت و دعاکرد:«ان شاالله عاقبت بخیر باشی دخترم این بهترین هدیهای بود که تا حالا گرفتم»
#باران
#روز_مادر
سلام مامان مهربونم💝
میدونم که هرشب داستانهای کانال رو میخونید🦋
از همین جا روز مادر رو بهتون تبریک میگم
خاک پاتم مامان جونم خیلی دوستت دارم😍
الهی خدا برام حفظتون کنه که همه زندگیمو مدیونتونم🌹
هرچی دارم از دعای شماست❤️
هدیه
زهرا کوچولو
تو شب میلاد
یه برگه برداشت
با چندتا مداد
آسمون کشید
چندتا پرنده
خورشید زردش
داره میخنده
اون پایین کشید
یه دختر ناز
که اروم میخوند
زیر لب آواز
تو دستش کشید
هدیه ای زیبا
رنگش آبی بود
مثل یه دریا
کنار دختر
مادری کشید
مامان خوبش
اروم میخندید
از این نقاشی
زهرا شد خندان
زود دوید و رفت
اون پیش مامان
دست مامان و
بوسید زهرا
گفت دوستت دارم
مامان هزارتا
#باران
#شعرکودک
ولادت با سعادت حضرت زهرا سلام الله علیها رو خدمت همه بزرگواران به ویژه مادران عزیز تبریک عرض میکنم🎈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نام داستان: وقتی مامان خواب بود
نویسنده: مهدیه حاجیزاده
#داستان_صوتی
@sherekodak
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شعرخوانی فرزند شهید مدافع حرم، ابوالفضل راهچمنی
شهید راه چمنی متولد دوم اسفند ماه سال ۶۴ ه.ش در شهرستان پاکدشت. از مدافعان حرم بودند که در چهارشنبه، قبل از اذان صبح ۱۸ فروردین سال ۹۵ ه.ش، بر اثر ترکش خمپاره در العیس جنوب غرب حلب، به درجه رفیع شهادت نائل شدند.
#باران
دست طلا،.mp3
6.45M
🎀 قصه های خاله پونه
🐰#دستت_طلا
⏰ ۶:۴۳ دقیقه
@yekiboodyekinabood
4⃣7⃣8⃣
بهمن
پاشید پاشید بچه ها
رسیده ماه بهمن
چه جشنی داریم این ماه
کوری چشم دشمن
یه عده چل سال قبل
گذشتن از دل و جون
شهید شدن تا امروز
بمونه دین و ایمون
منو تو باید پاشیم
دفاع کنیم ازین دین
تا اهداف انقلاب
نمونه روی زمین
پاشید به امر رهبر
قوی وچالاک بشیم
نترسیم از دشمنا
مردای این خاک بشیم
با کار و دانش و علم
ایران و آباد کنیم
با همت و پشتکار
رهبر و دلشاد کنیم
اینو باید بدونیم
یه روز خیلی نزدیک
میان امام زمان
بهم میگیم ما تبریک
وقتی میاد آقامون
دنیا گلستان میشه
دلامون از دیدنش
زنده به ایمان میشه
#باران
#تولد_انقلاب
😌 معصومه سرش را روی پای مادر گذاشت. مادر موهایش را نوازش میکرد و تلویزیون تماشا میکرد که لبخند زد!
معصومه پرسید:«مامانی به چی میخندی؟!»
🏢🇮🇷 مادر به چشمان معصومه نگاه کرد:
«یاد دوران مدرسه افتادم، اون زمان دهه فجر مسابقه تزیین کلاس داشتیم!»
رضا که تازه مشق هایش را تمام کرده بود و کتاب هایش را جمع میکرد. مداد را توی جامدادی گذاشت و پرسید:
🤔«چه جور مسابقه ای بود؟»
😍 مادر تعریف کرد: «هر کلاسی که زیباتر تزیین می شد برنده بود!»
کمی فکر کرد و ادامه داد:«ما هم اول کلاسمون رو تمیز میکردیم، حتی نیمکت هارو توی حیاط مدرسه میشستیم! بعد هم کلاسمون رو به بهترین شکل تزیین میکردیم»
سجاد جلو دوید و پرسید:«تولد کی بود که تزیین می کردید؟»
مادر توضیح داد:«تولد انقلاب بود پسرم، دهه فجر یه جشن بزرگه بخاطر پیروزی انقلاب»
👀 سجاد لب هایش را جمع کرد و پرسید:«منم برم مدرسه مسابقه تزیینی می ذارن؟»
😏رضا خندید: «فعلا که ما هم نمی تونیم بریم مدرسه»
معصومه که توی فکر بود یک دفعه گفت:
💡«خب بیاید ما هم مسابقه بدیم!»
👏مادر برایش کف زد و گفت:«موافقم آفرین فکر خیلی خوبی کردی»
سجاد روی پای مادر نشست:«با چی تزیین کنیم؟»
معصومه تند گفت:«مامان نگید لطفا هرکی با هرچی خودش دوست داره تزیین کنه!»
رضا نگاهی به خانه کرد:«کجا رو تزیین کنیم؟ ما که فقط یه اتاق داریم چطوری سه نفری مسابقه بدیم؟»
مادر بلند شد و گفت:«من خونه رو براتون تقسیم می کنم سه قسمت هرکسی یک قسمت رو تزیین کنه»
نگاهی به سجاد کرد و گفت:«من به سجاد کمک میکنم»
سجاد ابروهایش را توی هم کرد و گفت: «من که بچه نیستم خودم بلدم»
مادر قبول کرد. خانه را به سه قسمت تقسیم کرد. بچه ها مشغول شدند. هرکس وسایل مورد نیازش را کنارش چید.
تا قبل از امدن پدر وقت داشتند.
🎉🎊🎉🎊
معصومه با کاغذهای رنگی گل های رنگی درست کرد و با نخ از دیوار آویزان کرد چندتا نقاشی هم کشید و به دیوار زد. مروارید هایش را به بند آویزان کرد و کنار گل ها گذاشت.
رضا دوست داشت تزیین متفاوتی داشته باشد. به اتاق رفت. تمام وسایلش را زیر و رو کرد. کاغذ رنگی را دید اما معصومه که داشت با کاغذ رنگی تزیین می کرد؛ چشمش به کاغذهای باطله ای افتاد که قرار بود توی سطل بازیافت بیاندازد. کاغذها را برداشت و مشغول شد.
با استفاده از کاغذهای باطله ستاره و موشک های کاغذی ساخت. موشک ها را به دیوار زد. ستاره ها را از سقف آویزان کرد. چندتا موشک هم روی زمین چید. کلاهی با یک مقوا درست کرد و رویش عکس امام چسباند.
سجاد با مقوا شکوفه و توپ و موشک درست کرد. چندتا درخت هم روی کاغذ کشید و به دیوار چسباند.
حالا بچه ها آماده بودند.
😋رضا کارش تمام شده بود. دست روی شکمش کشید و گفت:«به به چه بوی خوشمزه ای میاد»
معصومه آخرین بند مروارید را چسباند و گفت:
😉 «شکمو تزیین کردی گرسنهت شد»
سجاد هنوز مشغول بریدن مقوا بود که مادر با یک ظرف شیرینی کشمشی از آشپزخانه بیرون آمد:
🍪«خسته نباشید بچه ها منم برای کامل شدن جشن شیرینی پختم»
🚪صدای در آمد و بچه ها به سمت در دویدند. مادر هم جلو آمد.
همه از پدر استقبال کردند.
☺️با امدن پدر جشن کاملِ کامل شد.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷 دهــــه فجـــــر مبــــارکـــ🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#باران
1تولد انقلاب.mp3
4.63M
#آی_قصه_قصه_قصه
#دهه_فجر_مبارک
🇮🇷 تولد انقلاب 🇮🇷
🌸با اجرای نورالزینب جون نوه شهید موسی حافظی 🌸
نویسنده: مهدیه حاجیزاده
@khesht_avval