eitaa logo
شعر و قصه کودک
401 دنبال‌کننده
204 عکس
16 ویدیو
15 فایل
امیدوارم از خوندن اشعار و قصه های کودکانه کانال هم کودکانتون و هم کودک درونتون لذت ببرید😊 @TapehayeRishen313
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام امام خوبم امام مهربونم قدر حضور تو رو من خیلی خوب میدونم میدونم که غایبی اما هستی تو هرجا منو دوستای خوبم دوسِت داریم یه دنیا خانوم معلم میگن امام اخری تو مهدی صاحب زمان(عج) آقا وسروری تو ایشون می گن بچها باید همه دست به دست یاری کنیم اقا رو نباید بیکار نشست هرکسی که دوست داره امام او بیاد زود باید همیشه هرجا ایشون رو کنه خشنود ماهم به او قول دادیم کارهای خوبی کنیم همیشه و هرکجا از بدی دوری کنیم تاکه بشه آماده دنیا برا حضورت لحظه هارو میشماریم ماهم برا ظهورت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک اسم زیبا امیرعلی روی دامن مادربزرگ نشست. حوصله اش سر رفته بود؛ گل های لباس مادربزرگ را شمرد:« یک....دو....سه....» مادر بزرگ موهای امیرعلی را نوازش می کرد و زیر لب ذکر می گفت. امیرعلی گفت:« مادربزرگ مامان کی می آید دلم برایش تنگ شده» مادر بزرگ لبخندی زد و گفت:« می آید عزیزم نگران نباش» تلویزیون تصاویر چراغانی و جشن پخش می کرد. امیرعلی تلویزیون را نشان داد گفت:« مادر بزرگ برای چی جشن گرفتند؟» مادربزرگ نگاهی به تلویزیون کردو گفت:« امروز روز تولد حضرت معصومه سلام الله علیها و روز دختر است .حضرت معصومه خواهر امام رضا علیه السلام هستند.» بعد نگاهی به چشمان سیاه امیرعلی کرد و گفت:« یادت است رفتیم قم؟ آنجا با هم به حرم رفتیم؟ » امیرعلی خندید و گفت:« بله یک عالمه با بچه ها بازی کردیم ،خیلی خوش گذشت» مادربزرگ درحالی که امیرعلی را نوازش می کرد گفت:« آنجا حرم حضرت معصومه سلام الله بود.» بعد دستانش را به حالت شکرگذاری بالا برد وادامه داد:« امروز روز تولد حضرت معصومه سلام الله علیها خدا به شما یک خواهر کوچولوی ناز داده است.» امیرعلی دست هایش را به هم زد و گفت:« آخ جون، خواهر کوچولو » مادربزرگ او را بوسید ، امیرعلی خودش را محکم تر توی بغل مادربزرگ جا کرد و گفت:« می‌شود اسم خواهرم را معصومه بگذاریم؟» هنوز مادربزرگ جوابی نداده بود که صدای زنگ در شنیده شد. امیرعلی از جا پرید؛ مادربزرگ گفت:« بدو امیرعلی جان، مامان و معصومه کوچولو از راه رسیدند.» (سلام الله علیها)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
6️⃣2️⃣ 🌹یک اسم زیبا🌹 🔅بالای 5 سال 🔅با هنرمندی: معصومه بهرمن شش ساله از قم 🔅تدوین:حسین بهرمن 🖋 نویسنده : مهدیه حاجی زاده (باران) 🎊🌺 میلاد حضرت معصومه(س) و روز دختر 👱‍♀️ مبارک باد 🌺🎊 🌸کپی با یک صلوات و ذکر لینک 🌸 🎈برای شنیدن بقیه قصه ها، بر روی لینک زیر بزنید.🎈 📌 https://eitaa.com/amoobahreman/2098 : شنبه_دوشنبه_چهارشنبه 💐🌸🍀🍀🍀🌹🌷 👇👇👇👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2572484621Cb16733d3cf http://amoobahreman.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«من که از گُل بهترم دخترم آی دخترم شریک کار مادرم دخترم آی دخترم شیرین به مثل شکرم دخترم آی دخترم در خوش زبونی نوبرم دخترم آی دخترم» تو خوبی از همه سرم دخترم آی دخترم واسه تو یک خواهرم دخترم آی دخترم با خوبی اشناترم دخترم آی دخترم غمخوار و یار پدرم دخترم آی دخترم دریای ذوق و هنرم دخترم آی دخترم منم که قند و عسلم دخترم آی دخترم هم نور چشم مادرم دخترم آی دخترم هم نور چشم پدرم دخترم آی دخترم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خبرهای خوبی در راهه....
با من دوست می شوی؟ جوجه عقاب تازه پرواز کردن را یاد گرفته بود. اما خیلی تنها بود، نه خواهری داشت نه برادری! هربار به مامان می‌گفت :« من خواهر و برادر می‌خواهم» مامان می‌گفت:« باید صبر کنی » یک روز که از تنهایی خسته شده بود . پر زد و در آسمان پرواز کرد. بال می زد و بال می زد به هر کجا سر می زد تو آسمونِ جنگل تند و سریع پر می زد از آن بالا یک قناری رنگارنگ دید . پایین آمد ،گفت:« سلام قناری کوچولو،تو چقدر کوچولو و بامزه ای» قناری نگاهی به عقاب کرد ترسید و عقب رفت ، گفت:« تو می خواهی مرا بخوری؟» عقاب گفت:« بخورم؟! برای چی بخورم؟! بیا باهم دوست باشیم.» قناری که از ترس نوکش می لرزید گفت:« نه من با تو دوست نمی شوم.» و از آن جا دور شد. جوجه عقاب غصه خورد. از جا پرید و دوباره در آسمان پرواز کرد. بال می زد و بال می زد به هر کجا سر می زد تو آسمون جنگل تند و سریع پر می زد از آن بالا چشمش به یک موش افتاد. با سرعت به سمت موش پرواز کرد. موش تا او را دید خودش را در سوراخی پنهان کرد. جوجه عقاب روی زمین نشست؛ گفت:« بیا بیرون من که با تو کاری ندارم. فقط می خواهم با هم دوست باشیم.» موش که از ترس می لرزید چیزی نگفت. جوجه عقاب غصه خورد. از جا پرید و دوباره در آسمان پرواز کرد. بال می زد و بال می زد به هر کجا سر می زد تو آسمون جنگل تند و سریع پر می زد از آن بالا چشمش به یک جوجه تیغی افتاد . سریع به سمتش پرواز کرد ، کنارش نشست، جوجه تیغی تا عقاب را دید دور خودش چرخید، او حالا یک توپِ تیغی شده بود، عقاب بالش را به توپِ تیغی زد ، تیغی در دستش فرو رفت، عقاب ترسید و عقب رفت. جوجه تیغی یواشکی نگاهی به جوجه عقاب که از ترس می لرزید کرد و گفت:« نترس اگر من را نخوری من هم تو را اذیت نمی کنم» اما جوجه عقاب که بالش درد گرفته بود ترسید و به لانه اش برگشت. در لانه یک جوجه عقاب دید . مامان خندید و گفت:« بالاخره خواهرت از تخم بیرون آمد عزیزم» جوجه عقاب خوشحال شد و خواهرش را محکم بغل کرد و بوسید. او دیگر تنها نبود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک روزِ طوفانی هوا کم کم سرد تر می شد. سوز سرما تن افرا، را می لرزاند. قارقاری گفت:«امسال هوا چقدر سردتر شده» افرا از سرما شاخه هایش را جمع کرد و گفت :« بله خیلی » سرمای هوا کم کم با وزش باد بیشتر شد. قارقاری از افرا خداحافظی کرد و به سمت خانه اش پرواز کرد. باد می‌وزید و می‌وزید. شاخه های افرا توی هوا تکان می خوردند ؛ افرا با زحمت ریشه اش را در خاک نگه داشته بود . باد شدیدترشد. طوفان شروع شد . افرا تلاش می کرد در خاک بماند . کمی از ریشه اش از خاک بیرون زد . باز هم تلاش کرد . بالاخره طوفان تمام شد. افرا ماند و ریشه ای که از خاک بیرون بود . دلش شکست . با خود فکر کرد:«با این وضع بهار نمی توانم جوانه بزنم و خشک می شوم» اگر خشک می‌شد دیگر نمی‌توانست در جنگل بماند. آدم ها او را قطع می کردند. قارقاری که به سختی از طوفان در امان مانده بود خودش را به دوستش رساند وگفت:« سلام افرای مهربان ، نگرانت بودم، خوبی؟سالمی؟» هنوز حرف هایش تمام نشده بود که ریشه ی از خاک بیرون زده ی افرا را دید. گفت:« وای چه شده؟ تو زخمی شدی!» افرا با چشمانی پر اشک به قارقاری نگاه کرد و گفت:« می‌بینی چه بلایی سرم آمده؟ اگر اینطور بمانم خشک می شوم» قارقاری گفت:« تو نباید خشک شوی باید ریشه ات را به خاک برگردانی!» افرا کمی فکر کرد سعی کرد با کمک شاخه هایش ریشه هایش را به خاک برگرداند ، اما نشد. قارقاری بالی زد و روی شاخه ی افرا نشست و گفت:« خانه ی زیبای من و دوستانم هم با این طوفان خراب شد .» یک دفعه فکری به ذهن افرا رسید، گفت :« قارقاری برو و دوستانت را به اینجا بیاور فکری دارم» قارقاری رفت و خیلی زود با دوستانش برگشت. افرا نگاهی به کلاغ ها کرد و گفت:« ریشه ی من از خاک بیرون زده اگر به من کمک کنید من هم مقداری از شاخه هایم را در اختیار شما می گذارم وهم میتوانید روی شاخه های بالاییِ من خانه بسازید.» کلاغ ها باهم مشورت کردند . قارقاری گفت:« ما موافقیم» کلاغ ها دست به کار شدند؛ تعدادی از دوستانِ قارقاری با شاخه هایی که افرا به آن ها داده بود ، مشغول ساخت خانه روی شاخه های بالاییِ افرا شدند. تعدادی از آن ها هم با منقارهایشان از رودخانه آب آورده و روی خاک کنار ریشه ی افرا می‌ریختند خاک که نرم و گِل شد ، افرا تلاش کرد تا ریشه اش را در خاک فرو ببرد. ان قدر تلاش کرد تا بالاخره مقداری از ریشه اش به زیر خاک برگشت ، کلاغ ها این بار با پاهایشان روی ریشه خاک ریختند ،با منقارهایشان سنگ وبرگ خشک آوردند . ان ها را روی ریشه ی بیرون مانده ی افرا ریختند ؛ او حالا حالش خیلی بهتر شده بود . کم کم ساخت خانه ی کلاغ ها هم تمام شد . حالا هم ریشه ی افرا زیر خاک بود و هم کلاغ ها دوباره صاحب خانه شده بودند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهر کبوترها خانم و آقای کبوتر که سیاه رنگ بودند، بعد از گذشتن از شهرها و روستاها به باغی سرسبز رسیدند. روی یک درخت بزرگ توت نشستند. . خانم کبوتر که در طول سفر، بالش زخمی شده بود، خوشحال بود که بالاخره فرصت استراحت دارند. آقای کبوتر به خانم کبوتر گفت: «همین‌جا بمون من میرم و کمی غذا می‌آرم، تو خیلی خسته شدی». خانم کبوتر همان طور که منتظر آقای کبوتر نشسته بود چند کبوتر سفید را دید که در آسمان پرواز می‌کردند، از دیدن آن‌ها خوشحال شد و گفت :«سلام دوستان ما امروز به این‌جا رسیدیم». اما کبوترها با اینکه او را دیدند،جواب او را هم ندادند و رفتند. . خانم کبوتر که هم خسته بود، هم بالش زخمی بود و هم از برخورد کبوترها ناراحتی شده بود، یکدفعه اشک‌هایش سرازیر شد.. درختتوت با ریختن اشک‌های خانم کبوتر روی برگ‌هایش از خواب بیدار شد. برگ هایش را تکان داد و گفت:« داره بارون میاد؟! هوا که ابری نیست!»» در همین موقع آقای کبوتر از راه رسید و با نگرانی پرسید::«« چی شده؟» خانم کبوتر ماجرا را برای آقای کبوتر و درخت توت تعریف کرد. درخت توت آهی کشید و گفت:«این کبوترها خیلی مغرورن. اما یک جایی هست که همه کبوترها در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی می‌کنند». و بعد هم نشانی آن‌جا را به کبوترها داد. . کبوترها آن‌قدر رفتند تا به شهری شلوغ و پر از آدم و ماشین رسیدند. خانم کبوتر گفت:«نکنه راه رو اشتباه اومدیم! اینجا که کبوتری نیست!» آقای کبوتر گفت: «نگران نباش. باز هم باید بریم» رفتند و رفتند تا این‌که چیز قشنگی دیدند، یک گنبد طلایی که از دور برق می‌زد، آقای کبوتر گفت: «خودشه» و با سرعت بیشتری پرواز کردند تا به گنبد رسیدند. گوشه‌ای از حیاط نشستند، کبوترها را دیدند که دسته دسته توی آسمان پرواز می‌کردند و بعد روی زمین می‌نشستند و به دانه‌هایی که آدم ها برایشان می‌ریختند نوک می‌زدند. آن‌ها گاهی کنار حوض می‌نشستند و آب می‌خوردند. خانم و آقای کبوتر با نگرانی جلو رفتند، کبوتر سفید و زیبایی پر زد و کنارشان نشست و گفت:: «سلام خیلی خوش اومدین، اینجا جا برای همه‌ی کبوترها هست، شما تا هر وقت که بخواید، می‌تونید اینجا بمونید.» علیه السلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نقاشی از سید مهدی یار سیادت 6ساله از سمنان
🌸🍃بچه ها دست همدیگه رو می گیرن و دایره وار می ایستند و مربی شعر رو میخونه و بچه ها می چرخن بعد بچه ها در جواب میپرند و هی میگن... خدا چه زیباست ، هی... خالق دنیاست، هی...🌺 زیبا آفرید، هی… ابرای سفید، هی…🌷 خورشید تابان، هی… ماه درخشان، هی…🌹 گل های رنگی، هی… هر چی قشنگی، هی…🌸 میگیم یک صدا، هی… ما شکر خدا، هی…❤️ ┄┅─✵🍃🌺🍃✵─┅┄ 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2707947542Caaa2345229
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گنجشک پَر جیک جیکو به جوجه ها گفت:« بی سرو صدا بمانید تا برگردم» وبرای پیدا کردن غذا از لانه بیرون رفت . جوجه اولی سرش را از لانه بیرون برد و به اطراف نگاه کرد و گفت:« کاش می شد برویم بیرون ببینیم چخبر است!» جوجه دومی نوکش لرزید گفت:« نه خطرناک است » و بال هایش را جمع کرد .جوجه ی سومی سری تکان داد و گفت :« بیایید همین جا بازی کنیم» _«گنجشک» _«پَر» _«درخت» _«درخت که پر نداره....» وسط بازی جوجه ها صدایی به گوش رسید:_«فیس فیس فیس » جوجه ی اولی آرام گفت:« هیس بچه ها ساکت باشید یک صدایی می آید» هر سه ساکت شدند و گوش هایشان را تیز کردند. جوجه ی دومی گفت:« من می ترسم صدای چیست؟» جوجه ی سومی کمی سرش را از لانه بیرون آورد. بلند فریاد زد:« مار... مار....» جوجه ها وحشت زده می لرزیدند و مادرشان را صدا می زدند:« مامان..... مامان جون» جیک جیکو که صدای جوجه ها را از دور شنید ، به سمت لانه پرواز کرد. مار را دید که آرام آرام به سمت جوجه ها می خزید. پرواز کرد و به دنبال کمک رفت. از این طرف به آن طرف پرواز می کرد اما هیچ گنجشکی ندید. ناگهان چشمش به مرد مهربانی افتاد.جیکو قبلا شنیده بود که این مرد مهربان ضامن بچه آهو بوده است. با رنگ و روی پریده و نوکی لرزان روی شاخه نشست . رو به اقای مهربان کرد و گفت:« کمکم کنید مار ....مار...الان جوجه هایم را می خورد. کمکم کنید» آقای مهربان به مردی که همراهشان بود گفت:« سریع خودت را به ایوان برسان و جوجه های این گنجشک را نجات بده» آن مرد چوبی برداشت و به طرف مار دوید. مار بدجنس تا مرد را دید ترسید و از آن جا دور شد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یه کیکِ خوشگل پخته مامانم لباسی زیبا می‌کنم تنم از راه می‌رسن مهمونا کم کم یه جشن می‌گیریم همگی باهم باباجونِ من خبر نداره اخه اون هنوز مشغولِ کاره وقتی که بابا برسه خونه دورش می‌گردم من بی بهونه این جشنِ کوچیک برای باباست مامان میگه او هدیه خداست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا