سلام گلای قشنگم🌹
چیزی به محرم نمونده🖤
یادش بخیر پارسال محرم یه گوشه از مسجد دور هم می نشستیم 🦋
نقاشی می کشیدیم
شعر میخوندیم
قرآن می خوندیم
و کلی چیزهای تازه یاد می گرفتیم🥀
🦋بچه ها با دلای کوچیکتون دعاکنید محرم بازم بتونیم بریم مسجد بازم باهم عزاداری کنیم🦋
باهم نقاشی بکشیم و نمایشگاه نقاشیمون رو تقدیم کنیم به امام حسین علیه السلام🏴
خیلی دلم براتون تنگ شده💔
امیدوارم شبای محرم ببینمتون 💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#معرفیحیوانات
#جوجه_تیغی
سلام!
من یک جوجه تیغی یا خارپشت هستم🦔
همان طور که می بینید یک عالمه خار تیز پشتم دارم😊
✅حس بویایی و شنوایی من بسیار قوی هست.
بچه ها من دشمنان زیادی دارم، مثل : جغد، راسو، روباه، گورکن اما وقتی خطری حس کنم خودم را جمع می کنم آن وقت می شوم یک توپ تیغی😁
❌راستی خیلی ها فکر می کنند من موقع احساس خطر تیغ هایم را پرتاب می کنم اما این تصور اشتباه است.
🦔جوجه تیغی ها حیوانات همه چیز خوار هستند یعنی ما همه چیز میخوریم
و از همه مهمتر این است که ما برای کنترل آفات مزارع خیلی مفید هستیم.
درخت رنگ پریده
زینب خودش را در بغل بابا جا کرد و گفت:«حوصله ام سر رفته» بابا پیشانی زینب را بوسید و گفت :« الان کار دارم بعد باهم بازی میکنیم» زینب گفت:« پس من الان چه کار کنم؟» از بغل بابا پایین آمد، بابا مشغول کار با رایانه اش شد. همان طور که چشمش به رایانه بود گفت:« میتوانی بروی نقاشی بکشی دخترم» زینب دستی روی گلهای دامنش کشید و گفت:« بعدش با من بازی می کنید؟» بابا لبخندی زد و گفت:« بله بازی می کنم عزیزم»
زینب بالا و پایین پرید و گفت:« آخ جون،ممنون باباجون»
بعد هم به اتاقش رفت، مدادرنگی ها و دفترش را روی میز گذاشت. اول یک دخترکوچولو کشید که توی یک جنگل زیبا بازی می کرد. یک آهوی مهربان بالای دفترش کشید و درختی که یک بلبل روی شاخه اش آواز می خواند. چند تا گل رنگارنگ هم زیردرخت کشید.
حالا وقت رنگ امیزی بود. به مداد رنگی ها گفت:« آماده باشید که نقاشی قشنگم را رنگ کنیم»
با مداد قرمز قلب وسط نقاشی و لباس دخترکوچولو را رنگ کرد.
گل ها را با صورتی و آبی و نارنجی زیباتر کرد.
آهوی نقاشی اش را با نارنجی رنگ کرد.
در آسمان نقاشی دو ابر آبی هم گذاشت.
حالا نوبت درخت و چمن بود، میخواست مداد سبز را بردارد، اما خبری از مداد سبز نبود، توی کشو را گشت، روی زمین نگاه کرد اما مداد سبز را پیدا نکرد.
روی صندلی نشست و با چشمان پر اشک به نقاشی اش خیره شد.
چاره ای نبود نقاشی اش را به اتاق بابا برد، سرش را پایین انداخت و گفت:« بابایی نقاشی ام تمام شد» بابا دستی بر سر زینب کشید و گفت:« آفرین دخترم حالا چرا ناراحتی؟ نقاشی ات را ببینم» زینب نقاشی را به بابا داد، بابا نگاهی به نقاشی کرد و گفت:« خیلی زیبا کشیدی، فقط چرا رنگ درخت و چمن هایت پریده؟» زینب از حرف بابا خنده اش گرفت و گفت:« مداد سبزم را پیدا نکردم» بابا اشک های زینب را پاک کرد و گفت:« غصه نخور عزیزم برو و مداد زرد و آبی ات را بیاور»
زینب با چشمان گرد به بابا نگاه کرد و گفت:« درخت که زرد و آبی نیست» بابا خندید و گفت :« آفرین دخترم ولی من فکر دیگری دارم » زینب به اتاقش دوید و مداد زرد و آبی اش را آورد.
بابا گفت:« درخت و چمن را اول با مداد زرد رنگ کن» زینب ابرویش را بالا دادو مشغول رنگ کردن درخت و چمن با مداد زرد شد. بعد بابا مداد آبی را به دستش داد و گفت:« حالا روی رنگ زرد را با مداد سبز رنگ کن»
زینب مداد را گرفت و با رنگ آبی روی زرد کشید سرش را بالا گرفت و گفت:« وای بابا درختم سبز شد» بابا خندید و زینب را بوسید. نقاشی را از زینب گرفت و گفت:« برویم بازی؟»
#باران
#قصه
دوستای باهوشی که پاسخ معماها رو برام ارسال کردن🌹👇
اقا محمد مهدی و اقاابوالفضل علیجان 8و11 ساله❤️
زهرا خانم شیرمحمدی قشنگم ۷ساله❤️
اقا امیر ذاکر گلم ۶ساله❤️
زینب خانم صرافی مهربونم کلاس اول❤️
زهرا خانم محمد زاده نازنین ۶ساله از اران و بیدگل❤️
اقا مجتبی محمدزاده گل ۵ساله از اران و بیدگل❤️
علی آقای اسدی گل ۶ ساله از بروجرد❤️
مبینا خانم سلیمانی مهربونم۶ ساله❤️
زهرا خانم خراسانی نازم ۵ساله❤️
فاطمه خانم آیه ی نور عزیزم❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داستان حضرت موسی ( علیه السلام )🦋
ارسالی از اعضای خوب و با ذوق و خلاق کانال 🌹
هلیا خانم شیرمحمدی ۱۳ساله که این کلیپ رو خودش برامون درست کرده ❤️
@sherekodak