هدایت شده از یکی بود یکی نبود
هورا.mp3
9.18M
🎀 قصه های عمه نرگس
#هورا
⏰ ۶:۲۲ دقیقه
@yekiboodyekinabood
4⃣9⃣3⃣
🎊🎊🎊🎊🎊🎊
جشن داریم چه جشنی
نیمه ی شعبان شده
جشن شور و شادیه
دنیا گلستان شده💐
به به چه روز خوبیست
میلاد صاحب زمان❤️
اومد امروز به دنیا
امید ما شیعیان
باید که آماده شیم
دلامونو پاک کنیم
هرچی بدی تو دنیاست
دور بریزیم ، خاک کنیم
تا که تموم شه دوری
بیان امام زمان
تموم شه این انتظار
زیبا بشه این جهان
🎊🎊🎊🎊🎊
#باران
چرا همچینی؟ انگار غمگینی!
کاکلی از توی لانه بیرون پرید. نگاهی به اطراف کرد. صدا زد:«قدقد،قدا آقا خروسه رفتی کجا؟ زودی بیا، دیرمیشهها»
آقا خروسه پشت پرچین داشت دانه میچید. صدای کاکلی را که شنید سریع دوید:«کاکلی جونم، مهربونم، چی دیر میشه؟ رفتن به بیشه؟»
کاکلی خندید. خروسه را دید. آرام پرسید:«کی گفت بیشه؟ امروز عیدهها، کو هفت سینِ ما؟»
کاکلی سرش را پایین انداخت. خروسه روی سرش پر کشید:«نباشی غمگین، زودی میچینم، یه سفره هفتسین!» راه افتاد. این طرف رفت، آن طرف رفت. با خودش گفت:«هفتسین چی میخواد؟ یادم نمیاد!»
چشمش به سبزههایی که تازه از خاک بیرون آمده بودند افتاد. کمی سبزه چید و همانجا نشست.
کلاغه قارقارکنان روی درخت نشست:«چرا همچینی؟ انگار غمگینی!»
خروسه کاکل قرمزش را تکان داد:«داره عید میاد، کاکلی جونم هفتسین میخواد»
کلاغه پر زد و رفت. اما زود برگشت. توی پنجههایش یک سیب داشت. سیب قرمز توی هوا چرخ خورد، جلوی پای خروسه افتاد.
چشمان خروسه برق زد:«ممنون از شما، لطفا بازم پیش ما بیا»
کلاغه که رفت، خروسه با خودش گفت:«این شد دوتا، پنجتاش از کجا؟»
هاپو از خواب بیدار شد. خروسه را دید. جلو رفت و گفت:«چرا همچینی؟ انگار غمگینی؟»
خروسه به هاپو نگاه کرد و گفت:«داره عید میاد، کاکلی جونم هفتسین میخواد»
هاپو به سبزه و سیب نگاه کرد و گفت:«اینا شد دوتا، میمونه پنجتا، دنبالم بیا»
خروسه همراه هاپو رفت. هاپو یکدفعه ایستاد. کنار مزرعه یک سبد روی زمین بود. هاپو گفت:«اینم یه سین، بردار و ببین»
خروسه به سبد نگاه کرد و گفت:« شد سه سین حالا، بقیهش از کجا؟»
هاپو سرش را خاراند و گفت:«بیا زود بریم، خیلی کار داریم»
خروسه سیب و سبزه و سبد را کنار هم گذاشت و دنبال هاپو راه افتاد. کنار پلههای کلبه، یک جعبهی ابزار بود. در جعبه باز بود. تکهای سیم از توی جعبه بیرون زده بود. هاپو جستی زد. سیم را برداشت و گفت:«اینم شد چهار، نزدیک شد بهار»
خروسه سیم را با نوکش برداشت و کنار بقیهی سینها گذاشت.
هاپو هاپ هاپ کرد و گفت:«اقا خروسه نخوری غصه، زودی بیا، یه سین هست اینجا»
خروسه کنار هاپو ایستاد. به سمپاش که جلوی هاپو بود نگاه کرد. لنگهپا عقب پرید و گفت:«وای خطرناکه، خیلی ترسناکه!»
هاپو خندید. راه افتاد و رفت. کمی جلو تر صدا زد:«اینم یه سینِ، فقط سنگینِ»
خروسه به سنگ نگاه کرد. هاپو چشمانش را تیز کرد و گفت:«برو سینها رو زودی بیار، روی سنگ بذار»
خروسه سیب، سبزه، سبد و سیم را روی سنگ گذاشت. او حالا پنج تا سین داشت.
کلاغه قارقار کنان برگشت. روی پرچین نشست. توی نوکش یک سوزن برق میزد. سوزن را همانجا گذاشت و گفت:«اینم یه سین، گذاشتم زمین، وقتی زمستون، اومد یه مهمون، جا گذاشت سوزن، مرغه داد به من»
خروسه سوزن را برداشت و روی سنگ گذاشت. سینها را شمرد:«یک سین کمه، تو دلم غمه»
به اطراف نگاه کرد. سطل آب را کمی دورتر دید. به طرفش دوید و گفت:«هفتسینم جور شد، غصه هم دور شد»
سطل را با کمک هاپو کنار سنگ گذاشت. به لانه برگشت. پر کاکلی را گرفت و پیش هفتسین برد. همه کنار هم نشستند تا سال نو تحویل شد.
#باران
بسم الله الرحمن الرحیم
یک دانه لوبیا
مورموری همراه دوستانش به دشت میرفت و آواز میخواند:«من مورچهای پرزورم، از تنبلی به دورم، هرچی دونه درشته، به راحتی تو مُشته»
به دشت که رسیدند به دانهها نگاه کرد. مورچهها تند تند دانهها را برمیداشتند و به طرف لانه میبردند. مورموری دوست کوچکش ریزهمیزه را دید. جلو رفت و پرسید:«میخواهی این دانهی کوچک را ببری؟» و سر تکان داد. ریزهمیزه شاخکش را جنباند و گفت:«هرچه دانه سبکتر باشد سرعتم بیشتر میشود اینطوری تعداد بیشتری دانه به لانه میبرم» و دانه را برداشت و با سرعت دور شد.
وقتی ریزهمیزه برگشت تا دانهی دیگری بردارد مورموری هنوز دانهای انتخاب نکرده بود. ریزهمیزه دست تکان داد و گفت:«کمی جلوتر دانههای نخود و لوبیا روی زمین ریخته میتوانی آنها را برداری؟»
مورموری سینهاش را جلو داد. گفت:«بله که میتوانم» و به طرف دانههای لوبیا و نخود رفت.
یک لوبیای درشت و سنگین را دید. جلو دوید و با یک حرکت دانهی لوبیا را بلند کرد. دور سرش چرخاند و خندید.
به طرف لانه رفت. جلوی لانه که رسید ایستاد. دانهی لوبیا از سوراخ کوچک لانه داخل نمیرفت.
چند قدم عقب رفت و با سرعت به طرف لانه دوید اما باز هم دانهی لوبیا از سوراخ ریز لانه داخل نرفت که نرفت.
ریزهمیزه از راه رسید. دانهی کوچک گندم را روی زمین گذاشت. جلو آمد و گفت:«همه چیز به زور بازو نیست دوست من!»
مورموری لبهایش را جمع کرد. دانهی لوبیا را روی زمین گذاشت و گفت:«لوبیا پهن است هرکاری میکنم داخل لانه نمیرود»
ریزهمیزه لبخند زد و گفت:«کاری ندارد فقط دانه را بچرخان اینطوری به راحتی میتوانی دانه را به لانه ببری»
مورموری خندید و گفت:«از این به بعد از عقلم بیشتر از زور بازویم استفاده میکنم»
#باران
گردش پر دردسر
صبح یک روز بهاری خانواده خرگوشها برای گردش به رودخانه رفتند. رودخانهی پرآب از بین درختان سبز جنگل راه باز کرده بود. خرگوشک و برفولک در کنار رودخانه بازی میکردند. مامان خرگوشه و بابا خرگوشه مشغول آماده کردن بورانی کاهو بودند. پرکلاغی قار قار کنان از راه رسید. آنقدر تند پرواز کرده بود که وقتی رسید نفس نفس زنان گفت:« قارقار، خبر خبر، آقا خرگوشه اومدی گردش؟! خبر نداری اقاگرگه و روباه مکار خونه و زندگیتو تصاحب کردن»
بابا خرگوشه کاهو را توی ظرف گذاشت، جستی زد و گفت:« یعنی چی تصاحب کردن؟»
پر کلاغی که تازه نفسش جا آمده بود گفت:«رفتن توی خونهی تو فکر نمیکنم دیگه بتونی بیرونشون کنی! اونها زورشون زیاده! باید به فکر یه خونهی جدید باشی»
مامان خرگوشه زد زیر گریه، اشک هایش روی لپهای سرخ و سفیدش جاری شد. در حالی که گوله گوله اشک میریخت گفت:« حالا چه کار کنیم باباخرگوشه؟»
بچهها که متوجه گریهی مامان خرگوشه و سروصدای پرکلاغی شدند بازی را رها کردند و خود را به مامان خرگوشه رساندند.
خرگوشک خودش را توی بغل مامان خرگوشه جا داد و گفت:«یعنی دیگه خونه نداریم؟»
بابا خرگوشه سرش را بالا گرفت سینهاش را جلو داد و گفت:«معلومه که داریم ما اونها رو از خونمون بیرون میکنیم.» به مامان خرگوشه که هنوز گریه میکرد گفت:« تو و بچهها همین جا بمونید من میرم پیش هدهد دانا»
و همراه پرکلاغی به سمت درخت کهنسال که خانهی هدهد دانا بود راه افتادند. وقتی به خانهی هدهد رسیدند او در حال مطالعه بود، کتاب را بست، عینکش را جابهجا کرد و گفت:«چه خبر شده پرکلاغی چرا سروصدا میکنی؟»
چشمش به بابا خرگوشه افتاد کاکلش را تکان داد و گفت:« چی شده باباخرگوشه؟ چرا رنگت پریده؟»
بابا خرگوشه خواست ماجرا را تعریف کند که پرکلاغی میان حرفش پرید و گفت:« امروز وقتی بابا خرگوشه و خانوادهاش به گردش رفته بودن دیدم که آقا گرگه و روباه مکار توی خونهش رفتن ،اونها خیلی طمع کارن!»
بابا خرگوشه با ناراحتی سرش را پایین انداخت و در حالی که از عصبانیت میلرزید گفت:«من باید خونهمو پس بگیرم اما تنهایی نمیتونم ، آقا گرگه و روباه مکار قبلا خونه دوتا از همسایهها رو هم به زور ازشون گرفتن!» هدهدبالی تکان داد نزدیکتر رفت و گفت ....
ادامه دارد.....
#روز_قدس
#فلسطین
#مرگ_بر_اسرائیل
#باران
گردش پر دردسر
ادامه قصه...
هدهد بالی تکان داد نزدیکتر رفت و گفت:«اگر همون موقع که خونهی همسایهها رو گرفته بودن کمکشون میکردین و خونه رو پس میگرفتین الان خونه تو رو نمیگرفتن، اما حالا هم دیر نشده اگر کاری نکنیم اونها کم کم به خونهی بقیه اهالی هم میرن همه از دستشون خسته شدن»
بابا خرگوشه که حالا کمی آرام شده بود گفت:« عالیه همه با هم شکستشون میدیم» پرکلاغی پر زد و خبر توی جنگل پیچید. خیلی زود همهی اهالی جلوی درخت کهنسال جمع شدند تا ببینند چه خبر شده است. همه با هم حرف میزدند و پچ پچ میکردند. بعضیها موافق این جنگ بودند و بعضی هم مخالف و همه نگران اتفاقاتی که قرار بود بیفتد. تا اینکه هدهد دانا روی بلندترین شاخهی درختنشست و گفت:«دوستان عزیز گرگ و روباه مکار چندروز پیش خونه اِمی خرگوشه و گوش دراز رو گرفتن و امروز هم خونه بابا خرگوشه رو! اگر کاری نکنیم فردا خونهی ما و شمارو تصاحب میکنن» دوباره همهمهای برپا شد، هر کس نظری داشت و حرفی زد.
اِمی خرگوشه با صدای لرزان گفت:«اخه گرگ خیلی قویه دندونهای تیز و چنگولهای قوی داره ما که نمیتونیم باهاش بجنگیم»
خاری خارپشته گفت:« ولی ما تعدادمون بیشتره و با کمک هم میتونیم اونها رو از جنگل دور کنیم من نگران خانوادهم هستم!»
بابا خرگوشه دستش را مشت کرد و در تایید حرف خاری خارپشته گفت:«بله درسته من نمیگذارم کسی بهم زور بگه»
دوباره بین حیوانات همهمه افتاد. هدهد دانا گفت:« دوستان برای این جنگ اصراری نیست هرکس دوست داره شر گرگ و روباه مکار برای همیشه از سر حیوانات جنگل کم بشه بره و تا میتونه سنگ جمع کنه و تا یک ساعت دیگه خودش رو به محلهی خرگوشها برسونه!»
همهی حیوانات پخش شدند. عدهی زیادی برای جمع کردن سنگ دست به کار شدند، و عدهای هم به خانههایشان برگشتند. ساعتی دیگر حیوانات جنگل سنگ به دست به محلهی خرگوشها رفتند. پرکلاغی به طرف خانهی بابا خرگوشه پرواز کرد و رفت، بلند داد زد:«قارقار آهای گرگ بدجنس، روباره مکار اگر جرات دارید بیایید بیرون» گرگه که سروصدا را شنید از خانه بیرون آمد ...
ادامه دارد....
#روز_قدس
#فلسطین
#مرگ_بر_اسرائیل
#باران
#ادامه_قصه
گردش پر دردسر
پرکلاغی به طرف خانهی بابا خرگوشه پرواز کرد و رفت. بلند دادزد:«قارقار آهای گرگ بدجنس ،روباره مکار اگر جرات دارید بیایید بیرون» گرگه که سروصدا را شنید از خانه بیرون آمد. هدهد دانا فریاد زد:«حالا وقتشه بزنید» همگی با هم شروع کردند به پرتاب کردن سنگ.
گرگه سریع خودش را در خانه پنهان کرد. خاری خارپشته با وجود خستگی سرش را با غرور بالا گرفت و گفت:«به خونه حمله کنیم؟» هدهد کمی فکر کرد و گفت:«نه صبور باشید، باید صبر کنیم تا برای پیدا کردن غذا از خونه بیرون بیان بعد بهشون حمله میکنیم » بابا خرگوشه و بقیه هم از این پیشنهاد استقبال کردند.
حیوانات پشت درختان و سبزهها پنهان شدند. ساعتها گذشت و شب شد. آنها شب را همانجا خوابیدند. تا اینکه صبح زود پرکلاغی آرام و آهسته به هدهد گفت:«هدهد دانا گرگه و روباه مکار دارن از خونه بیرون میان» هدهد دانا و بقیه آماده شدند، گرگه و روباه که گرسنه شده بودند برای پیدا کردن غذا از خانه بیرون آمده بودند، وقتی که از خانه دور شدند. هدهد فریاد زد:« حمله... بزنید» سنگ بود که بر سر آنها میبارید.
همه به سمت آنها دویدند گرگ و روباه که حسابی ترسیده بودند پا به فرار گذاشتند. اهالی جنگل تا چند قدمی بیرون جنگل دنبال گرگ و روباه مکار دویدند. چند نگهبان همان جا گذاشتند تا از ورود دوباره آنها جلوگیری کند و با خیال آسوده به خانههایشان برگشتند.
#باران
#روز_قدس
#مرگ_بر_اسرائیل
«بابا منو لوس می کنه
پیشونی مو بوس می کنه»
دست می کشه روی سرم
باهم میریم سمت حرم
می ریم پیش سقاخونه
دیگه غمی نمی مونه
می گم سلام امام رضا
من اومدم پیش شما
من اومدم دعا کنم
دردِ دلامو وا کنم
میشه یه روز امامْ زمان
بیاد میونِ شیعیان
دشمن ایمانِ ما رو
اسرائیل و آمریکا رو
آقا بیاد دور بکنه
دنیا رو پرنور بکنه
بیت المقدس رو آقا
پس بگیره از دشمنا
یکهو میاد یک کبوتر
مقابلم می زنه پر
میشینه روبروی من
میخنده اون به روی من
#باران
#روز_قدس
#مرگ_بر_اسرائیل
لانه ات را بساز✌️
صدای گلوله همه جا را پر کرده بود. سنگ، آرام گوشهٔ خرابه افتاده بود و پرواز کبوتر را نگاه میکرد.
کبوتر که دور شد سنگ رویش را به سمت ساختمان چرخاند.
صدایی شنید:«حیف شد ساختمان زیبایی بود»
به طرف صدا برگشت. کبوتر را دید که کنارش نشسته. سنگ آرام تکانی خورد، آهی کشید گفت:«بله خیلی زیبا بود قبلا خانهٔ من بود. وقتی خرابش کردند افتادم اینجا»
کبوتر بالش را باز و بسته کرد:«من هم روی بامش لانه داشتم، جوجه داشتم زندگی داشتم»
سنگ لبهای سنگیاش را جمع کرد و پرسید:«لانه و جوجههایت الان کجا هستند؟»
کبوتر سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. چشمان پر اشکش را به زمین دوخت. سنگ سرش را بالا گرفت و گفت:«دوباره بساز! یک لانهٔ خوب و راحت و زیبا بساز»
کبوتر با چشمان گرد به سنگ نگاه کرد و گفت:«کجا؟ میبینی که همه جا خراب شده، کجا لانه بسازم؟ اصلا اگر بسازم دوباره خرابش میکنند»
سنگ چشمانش را بست و گفت:«من و دوستانم هر روز همراه بچههای شهر به جنگ با دشمن میرویم مطمئن باش ما پیروز میشویم و دشمن را از این شهر دور میکنیم»
سنگ تکان محکمی خورد سریع چشمانش را باز کرد. خودش را توی دستان پسرکی دید کبوتر توی آسمان پرواز میکرد. سنگ بلند گفت:«لانهات را بساز ما پیروزیم»
#روز_قدس
#باران
ورشکست
رویا آسمان نقاشیاش را آبی کرد. دفترش را بالا آورد و خوب به نقاشی نگاه کرد. بلند شد. به صورت بابا خیره شد. موهای سیاه و لخت بابا روی پیشانیِ بلندش ریخته بود؛ رو به بابا گفت:«نقاشیم قشنگ شده؟ دوسش داری؟»
آهی کشید. دست روی عکس کشید آرام گفت:«کاش پیشم بودی بابایی»
مادر دست روی کمرش گذاشته بود، از اتاق بیرون آمد. کنار رویا ایستاد و گفت:«چیه دخترم دلت برای بابا تنگ شده؟»
رویا دفترش را به مادر نشان داد:«دلم میخواست نقاشیم رو به بابایی نشون بدم» سرش را پایین انداخت و گفت:«کاش کارگاه بابا ورشکست نشده بود!»
مادر روی زانو نشست. موهای لخت و مشکی رویا را از روی پیشانی بلندش کنار زد و گفت:«قربون دخترم برم که اینقدر شبیه باباشه» ریزخندید و ادامه داد:«اینبار که رفتیم ملاقات بابا نقاشیت رو بهش نشون بده»
رویا با لبهای لرزان گفت:«نه من دوست ندارم بابا رو تو زندان ببینم»
خودش را توی بغل مادر جا کرد.
مادر اشکهای رویا را پاک کرد. رویا به چشمان خیس مادر نگاه کرد و گفت:«بابا کی از زندان آزاد میشه؟»
مادر گونههای خیس رویا را بوسید و گفت:«یکم طول میکشه تا بتونم بدهیهای کارگاه رو بدم و بابا بیاد خونه»
به سختی لبخند زد. بلند شد. رو به رویا کرد و گفت:«پاشو دخترم برو یه نقاشی خوشگل دیگه بکش منم برم بقیهٔ لباسها رو بدوزم، پاشو دختر قشنگم»
رویا سری تکان داد و گفت:«چشم»
دفترش را روی زمین گذاشت. مدادرنگیهایش را آورد. بابا را کشید با لباس آبی و خطهای سیاه، نقاشیاش را نگاه کرد. أین نقاشی را دوست نداشت. دفتر را ورق زد. توی صفحهٔ سفید بابا را با کت و شلوار کشید. خودش و مادر را کنار بابا کشید. لبهای مادر را خندان کشید، از آن خندهها که فقط وقتی بابا بود روی صورتش مینشست.
به نقاشی نگاه کرد. چقدر این نقاشی را دوست داشت. نقاشیاش را با دقت رنگ کرد. تبلتش را آورد و از نقاشی عکس گرفت. نقاشی را برای معلمش فرستاد. خانم معلم نقاشی را که دید با چشمان گرد نوشت:«خودت کشیدی دخترم؟»
رویا جواب داد:«بله خودم تنهایی کشیدمش»
خانم معلم برایش نوشت:«افرین خیلی زیبا کشیدی عزیزم، راستی بابا آزاد شده؟»
رویا با دستان لرزان نوشت:«نه هنوز، مامان میگن طول میکشه تا بابا بیاد خونه»
خانم معلم اشکش را پاک کرد و نوشت:«میشه از نقاشیهای دیگهت برام عکس بفرستی؟»
رویا نوشت:«چشم»
از تک تک نقاشیهایش عکس گرفت. توی دفترش پر بود از نقاشی هایی که به عشق بابا کشیده بود.
خانم معلم نقاشیها را برای همکارانش فرستاد و نوشت:«اینهانقاشیهای رویا کوچولوست، رویا آرزو داره پدرش زودتر از زندان آزاد بشه. پدر رویا بخاطر ورشکست شدن کارگاه تولیدیش بدهکار و حالا توی زندانه، رویا یه دختر هنرمنده و این نقاشیها خیلی با ارزشن من میخوام این نقاشیها رو برای رویا بفروشم تا با پولشون پدر رویا رو از زندان نجات بدیم»
هنوز ده دقیقه از ارسال این پیام نگذشته بود که خانم معلمی یکی از نقاشیها را انتخاب کرد و نوشت:«من این نقاشی را به اندازهٔ نصف حقوق این ماهم به اضافه مبلغ کمی که پس انداز دارم میخرم»
آقای معلمی یکی دیگر از نقاشیها را با مبلغ بیشتری خرید.
خیلی زود تمام نقاشیهای رویا فروخته شد. خانم معلم به رویا پیام داد:«رویای عزیزم دختر هنرمندم بابا به زودی به خونه برمیگرده»
#باران
#قصه