eitaa logo
شعر و قصه کودک
401 دنبال‌کننده
204 عکس
16 ویدیو
15 فایل
امیدوارم از خوندن اشعار و قصه های کودکانه کانال هم کودکانتون و هم کودک درونتون لذت ببرید😊 @TapehayeRishen313
مشاهده در ایتا
دانلود
گردش پر دردسر صبح یک روز بهاری خانواده خرگوش‌ها برای گردش به رودخانه رفتند. رودخانه‌ی پرآب از بین درختان سبز جنگل راه باز کرده بود. خرگوشک و برفولک در کنار رودخانه بازی می‌کردند. مامان خرگوشه و بابا خرگوشه مشغول آماده کردن بورانی کاهو بودند. پرکلاغی قار قار کنان از راه رسید. آنقدر تند پرواز کرده بود که وقتی رسید نفس نفس زنان گفت:« قارقار، خبر خبر، آقا خرگوشه اومدی گردش؟! خبر نداری اقاگرگه و روباه مکار خونه و زندگی‌تو تصاحب کردن»  بابا خرگوشه کاهو را توی ظرف گذاشت، جستی زد و گفت:« یعنی چی تصاحب کردن؟» پر کلاغی که تازه نفسش جا آمده بود گفت:«رفتن توی خونه‌ی تو فکر نمی‌کنم دیگه بتونی بیرونشون کنی! اون‌ها زورشون زیاده! باید به فکر یه خونه‌ی جدید باشی» مامان خرگوشه زد زیر گریه، اشک ‌هایش روی لپ‌های سرخ و سفیدش جاری شد. در حالی که گوله گوله اشک می‌ریخت گفت:« حالا چه کار کنیم باباخرگوشه؟» بچه‌ها که متوجه گریه‌ی مامان خرگوشه و سروصدای پرکلاغی شدند بازی را رها کردند و خود را به مامان خرگوشه رساندند. خرگوشک خودش را توی بغل مامان خرگوشه جا داد و گفت:«یعنی دیگه خونه نداریم؟» بابا خرگوشه سرش را بالا گرفت سینه‌اش را جلو داد و گفت:«معلومه که داریم ما اون‌ها رو از خونمون بیرون می‌کنیم.» به مامان خرگوشه که هنوز گریه می‌کرد گفت:« تو و بچه‌ها همین جا بمونید من میرم پیش هدهد دانا» و همراه پرکلاغی به سمت درخت کهنسال که خانه‌ی هدهد دانا بود راه افتادند. وقتی به خانه‌ی هدهد رسیدند او در حال مطالعه بود، کتاب را بست، عینکش را جابه‌جا کرد و گفت:«چه خبر شده پرکلاغی چرا سروصدا می‌کنی؟» چشمش به بابا خرگوشه افتاد کاکلش را تکان داد و گفت:« چی شده باباخرگوشه؟ چرا رنگت پریده؟» بابا خرگوشه خواست ماجرا را تعریف کند که پرکلاغی میان حرفش پرید و گفت:« امروز وقتی بابا خرگوشه و خانواده‌اش به گردش رفته بودن دیدم که آقا گرگه و روباه مکار توی خونه‌ش رفتن ،اون‌ها خیلی طمع کارن!» بابا خرگوشه با ناراحتی سرش را پایین انداخت و در حالی که از عصبانیت می‌لرزید گفت:«من باید خونه‌مو پس بگیرم اما تنهایی نمی‌تونم ، آقا گرگه و روباه مکار قبلا خونه دوتا از همسایه‌ها رو هم به زور ازشون گرفتن!» هدهدبالی تکان داد نزدیک‌تر رفت و گفت .... ادامه دارد.....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گردش پر دردسر ادامه قصه... هدهد بالی تکان داد نزدیک‌تر رفت و گفت:«اگر همون موقع که خونه‌ی همسایه‌ها رو گرفته بودن کمکشون می‌کردین و خونه رو پس می‌گرفتین الان خونه تو رو نمی‌گرفتن، اما حالا هم دیر نشده اگر کاری نکنیم اون‌ها کم کم به خونه‌ی بقیه اهالی هم می‌رن همه از دستشون خسته شدن» بابا خرگوشه که حالا کمی آرام شده بود گفت:« عالیه همه با هم شکستشون می‌دیم» پرکلاغی پر زد و خبر توی جنگل پیچید. خیلی زود همه‌ی اهالی جلوی درخت کهنسال جمع شدند تا ببینند چه خبر شده است. همه با هم حرف می‌زدند و پچ پچ می‌کردند. بعضی‌ها موافق این جنگ بودند و بعضی هم مخالف و همه نگران اتفاقاتی که قرار بود بیفتد. تا اینکه هدهد دانا روی بلندترین شاخه‌ی درختنشست و گفت:«دوستان عزیز گرگ و روباه مکار چندروز پیش خونه اِمی خرگوشه و گوش دراز رو گرفتن و امروز هم خونه بابا خرگوشه رو! اگر کاری نکنیم فردا خونه‌ی ما و شمارو تصاحب می‌کنن» دوباره همهمه‌ای برپا شد، هر کس نظری داشت و حرفی زد. اِمی خرگوشه با صدای لرزان گفت:«اخه گرگ خیلی قویه دندون‌های تیز و چنگول‌های قوی داره ما که نمی‌تونیم باهاش بجنگیم» خاری خارپشته گفت:« ولی ما تعدادمون بیشتره و با کمک هم می‌تونیم اون‌ها رو از جنگل دور کنیم من نگران خانواده‌م هستم!» بابا خرگوشه دستش را مشت کرد و در تایید حرف خاری خارپشته گفت:«بله درسته من نمی‌گذارم کسی بهم زور بگه» دوباره بین حیوانات همهمه افتاد. هدهد دانا گفت:« دوستان برای این جنگ اصراری نیست هرکس دوست داره شر گرگ و روباه مکار برای همیشه از سر حیوانات جنگل کم بشه بره و تا می‌تونه سنگ جمع کنه و تا یک ساعت دیگه خودش رو به محله‌ی خرگوش‌ها برسونه!» همه‌ی حیوانات پخش شدند. عده‌ی زیادی برای جمع کردن سنگ دست به کار شدند، و عده‌ای هم به خانه‌هایشان برگشتند. ساعتی دیگر حیوانات جنگل سنگ به دست به محله‌ی خرگوش‌ها رفتند. پرکلاغی به طرف خانه‌ی بابا خرگوشه پرواز کرد و رفت، بلند داد زد:«قارقار آهای گرگ بدجنس، روباره مکار اگر جرات دارید بیایید بیرون» گرگه که سروصدا را شنید از خانه بیرون آمد ... ادامه دارد....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گردش پر دردسر پرکلاغی به طرف خانه‌ی بابا خرگوشه پرواز کرد و رفت. بلند دادزد:«قارقار آهای گرگ بدجنس ،روباره مکار اگر جرات دارید بیایید بیرون» گرگه که سروصدا را شنید از خانه بیرون آمد. هدهد دانا فریاد زد:«حالا وقتشه بزنید» همگی با هم شروع کردند به پرتاب کردن سنگ. گرگه سریع خودش را در خانه پنهان کرد. خاری خارپشته با وجود خستگی سرش را با غرور بالا گرفت و گفت:«به خونه حمله کنیم؟» هدهد کمی فکر کرد و گفت:«نه صبور باشید، باید صبر کنیم تا برای پیدا کردن غذا از خونه بیرون بیان بعد بهشون حمله می‌کنیم » بابا خرگوشه و بقیه هم از این پیشنهاد استقبال کردند. حیوانات پشت درختان و سبزه‌ها پنهان شدند. ساعت‌ها گذشت و شب شد. آن‌ها شب را همان‌جا خوابیدند. تا اینکه صبح زود پرکلاغی آرام و آهسته به هدهد گفت:«هدهد دانا گرگه و روباه مکار دارن از خونه بیرون میان» هدهد دانا و بقیه آماده شدند، گرگه و روباه که گرسنه شده بودند برای پیدا کردن غذا از خانه بیرون آمده بودند، وقتی که از خانه دور شدند. هدهد فریاد زد:« حمله... بزنید» سنگ بود که بر سر آن‌ها می‌بارید. همه به سمت آنها دویدند گرگ و روباه که حسابی ترسیده بودند پا به فرار گذاشتند. اهالی جنگل تا چند قدمی بیرون جنگل دنبال گرگ و روباه مکار دویدند. چند نگهبان همان جا گذاشتند تا از ورود دوباره آن‌ها جلوگیری کند و با خیال آسوده به خانه‌هایشان برگشتند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«بابا منو لوس می کنه پیشونی مو بوس می کنه» دست می کشه روی سرم باهم میریم سمت حرم می ریم پیش سقاخونه دیگه غمی نمی مونه می گم سلام امام رضا من اومدم پیش شما من اومدم دعا کنم دردِ دلامو وا کنم میشه یه روز امامْ زمان بیاد میونِ شیعیان دشمن ایمانِ ما رو اسرائیل و آمریکا رو آقا بیاد دور بکنه دنیا رو پرنور بکنه بیت المقدس رو آقا پس بگیره از دشمنا یکهو میاد یک کبوتر مقابلم می زنه پر میشینه روبروی من میخنده اون به روی من
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لانه ات را بساز✌️ صدای گلوله همه جا را پر کرده بود. سنگ، آرام گوشهٔ خرابه افتاده بود و پرواز کبوتر را نگاه می‌کرد. کبوتر که دور شد سنگ رویش را به سمت ساختمان چرخاند. صدایی شنید:«حیف شد ساختمان زیبایی بود» به طرف صدا برگشت. کبوتر را دید که کنارش نشسته. سنگ آرام تکانی خورد، آهی کشید گفت:«بله خیلی زیبا بود قبلا خانهٔ من بود. وقتی خرابش کردند افتادم اینجا» کبوتر بالش را باز و بسته کرد:«من هم روی بامش لانه داشتم، جوجه داشتم زندگی داشتم» سنگ لب‌های سنگی‌اش را جمع کرد و پرسید:«لانه و جوجه‌هایت الان کجا هستند؟» کبوتر سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. چشمان پر اشکش را به زمین دوخت. سنگ سرش را بالا گرفت و گفت:«دوباره بساز! یک لانهٔ خوب و راحت و زیبا بساز» کبوتر با چشمان گرد به سنگ نگاه کرد و گفت:«کجا؟ می‌بینی که همه جا خراب شده، کجا لانه بسازم؟ اصلا اگر بسازم دوباره خرابش می‌کنند» سنگ چشمانش را بست و گفت:«من و دوستانم هر روز همراه بچه‌های شهر به جنگ با دشمن می‌رویم مطمئن باش ما پیروز می‌شویم و دشمن را از این شهر دور می‌کنیم» سنگ تکان محکمی خورد سریع چشمانش را باز کرد. خودش را توی دستان پسرکی دید کبوتر توی آسمان پرواز می‌کرد. سنگ بلند گفت:«لانه‌ات را بساز ما پیروزیم»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ورشکست رویا آسمان نقاشی‌اش را آبی کرد. دفترش را بالا آورد و خوب به نقاشی نگاه کرد. بلند شد. به صورت بابا خیره شد. موهای سیاه و لخت بابا روی پیشانیِ بلندش ریخته بود؛ رو به بابا گفت:«نقاشیم قشنگ شده؟ دوسش داری؟» آهی کشید. دست روی عکس کشید آرام گفت:«کاش پیشم بودی بابایی» مادر دست روی کمرش گذاشته بود، از اتاق بیرون آمد. کنار رویا ایستاد و گفت:«چیه دخترم دلت برای بابا تنگ شده؟» رویا دفترش را به مادر نشان داد:«دلم می‌خواست نقاشیم رو به بابایی نشون بدم» سرش را پایین انداخت و گفت:«کاش کارگاه بابا ورشکست نشده بود!» مادر روی زانو نشست. موهای لخت و مشکی رویا را از روی پیشانی بلندش کنار زد و گفت:«قربون دخترم برم که اینقدر شبیه باباشه» ریزخندید و ادامه داد:«این‌بار که رفتیم ملاقات بابا نقاشیت رو بهش نشون بده» رویا با لب‌های لرزان گفت:«نه من دوست ندارم بابا رو تو زندان ببینم» خودش را توی بغل مادر جا کرد. مادر اشک‌های رویا را پاک کرد. رویا به چشمان خیس مادر نگاه کرد و گفت:«بابا کی از زندان آزاد میشه؟» مادر گونه‌های خیس رویا را بوسید و گفت:«یکم طول می‌کشه تا بتونم بدهی‌های کارگاه رو بدم و بابا بیاد خونه» به سختی لبخند زد. بلند شد. رو به رویا کرد و گفت:«پاشو دخترم برو یه نقاشی خوشگل دیگه بکش منم برم بقیهٔ لباس‌ها رو بدوزم، پاشو دختر قشنگم» رویا سری تکان داد و گفت:«چشم» دفترش را روی زمین گذاشت. مدادرنگی‌هایش را آورد. بابا را کشید با لباس آبی و خط‌های سیاه، نقاشی‌اش را نگاه کرد. أین نقاشی را دوست نداشت. دفتر را ورق زد. توی صفحهٔ سفید بابا را با کت و شلوار کشید. خودش و مادر را کنار بابا کشید. لب‌های مادر را خندان کشید، از آن خنده‌ها که فقط وقتی بابا بود روی صورتش می‌نشست. به نقاشی نگاه کرد. چقدر این نقاشی را دوست داشت. نقاشی‌اش را با دقت رنگ کرد. تبلتش را آورد و از نقاشی عکس گرفت. نقاشی را برای معلمش فرستاد. خانم معلم نقاشی را که دید با چشمان گرد نوشت:«خودت کشیدی دخترم؟» رویا جواب داد:«بله خودم تنهایی کشیدمش» خانم معلم برایش نوشت:«افرین خیلی زیبا کشیدی عزیزم، راستی بابا آزاد شده؟» رویا با دستان لرزان نوشت:«نه هنوز، مامان می‌گن طول می‌کشه تا بابا بیاد خونه» خانم معلم اشکش را پاک کرد و نوشت:«می‌شه از نقاشی‌های دیگه‌ت برام عکس بفرستی؟» رویا نوشت:«چشم» از تک تک نقاشی‌هایش عکس گرفت. توی دفترش پر بود از نقاشی ‌هایی که به عشق بابا کشیده بود. خانم معلم نقاشی‌ها را برای همکارانش فرستاد و نوشت:«این‌هانقاشی‌های رویا کوچولوست، رویا آرزو داره پدرش زودتر از زندان آزاد بشه. پدر رویا بخاطر ورشکست شدن کارگاه تولیدیش بدهکار و حالا توی زندانه، رویا یه دختر هنرمنده و این نقاشی‌ها خیلی با ارزشن من میخوام این نقاشی‌ها رو برای رویا بفروشم تا با پولشون پدر رویا رو از زندان نجات بدیم» هنوز ده دقیقه از ارسال این پیام نگذشته بود که خانم معلمی یکی از نقاشی‌ها را انتخاب کرد و نوشت:«من این نقاشی را به اندازهٔ نصف حقوق این ماهم به اضافه مبلغ کمی که پس انداز دارم می‌خرم» آقای معلمی یکی دیگر از نقاشی‌ها را با مبلغ بیشتری خرید. خیلی زود تمام نقاشی‌های رویا فروخته شد. خانم معلم به رویا پیام داد:«رویای عزیزم دختر هنرمندم بابا به زودی به خونه برمی‌گرده»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم پرپرو همراه دوستانش بالای شهر پرواز می‌کردند. هوا گرم بود و خورشید وسط آسمان بود. پرپرو به خانه‌ی خدا نگاه کرد و رو به دوستانش گفت:«من خیلی خانه‌ی خدا را دوست دارم» پرپرو همراه بقیه‌ی پرستوها دور خانه‌ی خدا می‌گشتند و آواز می‌خواندند. یک دفعه چشمش به سیاهی روی زمین افتاد که از دور به طرف خانه‌ی خدا می‌آمد. پرپرو به طرف سیاهی پرواز کرد. هرچه جلوتر می‌رفت سیاهی بزرگ‌تر می‌شد. کم کم متوجه شد سیاهی آدم‌هایی هستند که سوار فیل به طرف کعبه می‌ایند. پرپرو جلوتر رفت. مردان سواربر فیل اخم کرده بودند و فیل‌ها پاهایشان را محکم روی زمین می‌کوبیدند. پرپرو گوش تیز کرد. یکی از مردها که جلوتر از همه حرکت می‌کرد فریاد می‌زد:«زود باشید تندتنر حرکت کنید امروز باید خانه‌ی خدا را خراب کنیم کار کعبه تمام است» رنگ پرپرو با شنیدن حرف‌های مرد، پرید. تند بال زد و به طرف خانه‌ی خدا پرواز کرد. دوستانش هنوز بالای کعبه این طرف و آن طرف می‌رفتند. جلو رفت. نفس زنان گفت:«دوستان، دوستان» همه به پرپرو خیره شدند. ادامه داد:«کعبه، فیل‌ها، مردِ عصبانی، کمک، کمک» قوی‌بال جلو رفت و گفت:«ارام باش درست بگو ببینم چه اتفاقی افتاده» پرپرو نفس محکمی کشید و جواب داد:«تعداد زیادی آدم سوار فیل دارند به اینجا می‌آیند میخواهند خانه‌ی خدا را خراب کنند» قوی‌بال با چشمان گرد گفت:«چرا؟ از کجا فهمیدی؟» پرپرو ماجرا را برای قوی‌بال تعریف کردو گفت:«دشمنان خدا، آن‌ها آدم‌های بدی هستند» قوی‌بال گفت:«بروید همه پرستوها را خبر کنید بگویید همه بیایند روی کوهِ قرار همیشگی.» خیلی نگذشته بود که همه پرستوها بالای کوه نشستند. قوی‌بال گفت:«ادم‌های بد می‌خواهد خانه‌ی خدا را خراب کنند. باید کاری کنیم» همهمه بین پرستوها افتاد. هرکس پیشنهادی داشت. بعضی از پرستوها هم می‌گفتند:«ما خیلی کوچکیم فیلها و آدم‌هاقوی و بزرگند کاری ا ما برنمی‌آید» قوی‌بال همه را آرام کرد و گفت:«ساکت... آرام باشید» کمی فکر کرد و ادامه داد:«درست است ما کوچکیم اما زیادیم» به اطراف نگاه کرد. سنگ کوچکی با پنجه‌ی پایش برداشت و گفت:«می‌توانیم کارهای بزرگی کنیم!» پرستوها به هم نگاه کردند و لبخند زدند. پرپرو فساد زنان به پرستوها نزدیک شد و گفت:«زود باشید زودباشید دارند می‌رسند» قوی‌بال از زمین بلند شد و بلند گفت:«دوستان آماده باشید... حالا» آسمان یک دفعه سیاه شد. پرستوها دسته دسته در آسمان پرواز می‌کردند. فیل‌ها و ادم‌ها به آسمان نگاه کردند. از آسمان سنگ می‌بارید. همه ترسیده بودند و فرار می‌کردند. پرستوها سنگ‌ها را با نوک و پنجه‌هایشان می‌آوردند و بر سر فیل‌ها و آدم‌هایی که می‌خواستند خانه‌ی خدا را خراب کنند می‌ریختند. خیلی زود آدم‌های بد از خانه‌ی خدا دور شدند. پرپرو و دوستانش به طرف خانه‌ی خدا پرواز کردند و دور خانه‌ی خدا گشتند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خانه‌ی کلاغ من یک درخت سیب دارم رویش کلاغی خانه دارد او جوجه‌های کوچکش را روی درختم می‌گذارد او با صدای قارقارش مادربزرگ را خسته کرده تازه کلاغ دیگری هم آنجا نشسته روی نرده باید برای او بسازم یک خانه ای در جای دیگر مادربزرگم تا نیفتد در زحمت و در رنج بیشتر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦆 چرا همچینی؟ انگار غمگینی! ✍ نویسنده: مهدیه حاجی زاده @yekiboodyekinabood
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎀 قصه های خاله پونه 🕰 ۸:۴۳ دقیقه @yekiboodyekinabood 5⃣1⃣1⃣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یا امام رضا جانم🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک اسم زیبا امیرعلی روی دامن مادربزرگ نشست. پوفی کرد و گل‌های دامن مادربزرگ را شمرد:« یک....دو....سه....» مادربزرگ موهای امیرعلی را نوازش می‌کرد و زیر لب ذکر می‌گفت. امیرعلی به چشمان مادربزرگ نگاه کرد و گفت:« مادربزرگ مامان کی میاد؟ دلم براش تنگ شده» مادربزرگ لبخند زد و گفت:« میاد عزیزم نگران نباش» تلویزیون تصاویر چراغانی و جشن پخش می‌کرد. امیرعلی تلویزیون را نشان داد و پرسید:« مادر بزرگ برای چی جشن گرفتند؟» مادربزرگ نگاهی به تلویزیون کرد و گفت:« امروز روز تولد حضرت معصومه سلام الله علیها و روز دختره .حضرت معصومه خواهر امام رضا علیه السلام هستن» به چشمان سیاه امیرعلی نگاه کرد و گفت:« یادته رفتیم قم؟ اونجا با هم رفتیم حرم؟ » امیرعلی خندید و گفت:« بله یه عالمه با بچه‌ها بازی کردیم ،خیلی خوش گذشت» مادربزرگ روی سر امیرعلی دست کشید و گفت:« اونجا حرم حضرت معصومه سلام الله بود.» دستانش را به حالت شکرگذاری بالا برد وادامه داد:« امروز روز تولد حضرت معصومه سلام الله علیها خدا به شما یک خواهر کوچولوی ناز داده» امیرعلی دست‌هایش را به هم زد و گفت:« آخ جون، خواهر کوچولو » مادربزرگ او را بوسید ، امیرعلی خودش را محکم‌تر توی بغل مادربزرگ جا کرد و گفت:« می‌شه اسم خواهرم رو معصومه بذاریم؟» هنوز مادربزرگ جوابی نداده بود که صدای زنگ در توی خانه پیچید. امیرعلی از جا پرید؛ مادربزرگ گفت:« بدو امیرعلی جان، مامان و معصومه کوچولو از راه رسیدند.» (سلام الله علیها)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا