eitaa logo
شعر و قصه کودک
402 دنبال‌کننده
204 عکس
16 ویدیو
15 فایل
امیدوارم از خوندن اشعار و قصه های کودکانه کانال هم کودکانتون و هم کودک درونتون لذت ببرید😊 @TapehayeRishen313
مشاهده در ایتا
دانلود
دو بال گنده دارم تو آسمون ها جامه مثل پرنده هستم کلی آدم باهامه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پرم سیاه، مثلِ شب نوکم زرده چو خورشید صدای من قار و قار من رو کجا می شه دید؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قدّم بلند، مثلِ عصا رنگم شبیهِ چمنه تو، با کمی نمک بخور تو شالیزار جای منه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
منتظر جواباتون هستم عزیزای باهوشم❤️
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
جواب دختر نازنینم زهرا خانم حاجی زاده
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
جواب دختر نازنینم زهرا خانم حاجی زاده
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
جواب دختر نازنینم زهرا خانم حاجی زاده
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
جواب دختر نازنینم زهرا خانم حاجی زاده
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
جواب دختر نازنینم زهرا خانم حاجی زاده
زهرا خانم از اعضای خوب و گل کانال هستن ❤️ شما هم میتونید جواب معماها رو به این صورت برام بفرستید🌹 برای سلامتیش صلوات🦋
دوستای نازنینی که جواب معما رو ارسال کردن👇❤️ فاطمه خانم کریمی گلم۶ ساله ❤️ آقا امیر عباس افتخاری مهربونم ۷ ساله❤️ برای سلامتیشون صلوات🦋
اتل متل نازنین ای ماه روی زمین من می‌کنم دعایی بلند بگو تو آمین با من بخون عزیزم خدا جونم خداجون لطفا امام ما رو همین روزا برسون منم میشم پروانه دور ایشون می گردم می گم برای فرج لحظه شماری کردم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آسمان چه شکلی است؟ گراز صدای رعدو برق را شنید. خواست سرش را بالا بگیرد و ببیند این صدا از کجاست، اما نتوانست. ترسید و زیر درخت پنهان شد، موشی آرام سرش را از لانه اش بیرون آورد، گراز را دید که می‌لرزید و گوش هایش را تیز کرده بود. موشی گفت:« چه شده؟ چرا می لرزی؟ » گراز آرام گفت:« مگر نمی شنوی! نمی‌دانم آن بالا چه خبر شده! صدای چیست!» موشی به آسمان نگاه کرد و گفت:« منظورت آسمان است؟ آسمان ابری است، خبری نیست، صدای رعد و برق است، می‌خواهد باران ببارد.» گراز با خودش گفت:« آسمانِ ابری! » خواست از موشی بپرسد آسمان و ابر چه شکلی هستند؛ اما موشی در سوراخش پنهان شده بود. گراز خودش را به خانه اش رساند تا زیر باران خیس نشود. باران که بند آمد دوباره سراغ موشی رفت. موشی را دید که به آسمان نگاه می‌کرد و لبخند می‌زد، جلو رفت و گفت:«در آسمان چه می بینی؟» موشی گفت:« رنگین کمان! سرت را بالا بگیر و ببین !» گراز سرش را پایین انداخت و گفت:«ما گراز ها نمی توانیم به آسمان نگاه کنیم، من تا به حال آسمان را ندیده ام» موشی کمی فکر کرد و گفت:«یعنی تو ابر و خورشید و رنگین کمان را ندیده ای؟» گراز آهی کشید و گفت:« نه ندیده ام الان در آسمان ابر و خورشید و رنگین کمان هست؟» موشی سرش را بالا گرفت و گفت :« بله بعد از اینکه باران بند آمد رنگین کمان به آسمان آمد» گراز گفت:« رنگین کمان چه شکلی است؟» موشی نگاهی به اطراف کرد و گفت:« رنگین کمان ۷رنگ دارد و مثل یک سرسره ی رنگاوارنگ در آسمان است» گراز با چشمانِ گرد نگاهش کرد و گفت:« وای چه زیبا و رویایی» گراز با سمش چند خط روی خاک گلی کشید و گفت:«راستی خود آسمان چه شکلی است؟» موشی با دقت به آسمان نگاه کرد و گفت: :« آسمان به رنگِ آبیِ روشن است مثل رنگِ برکه ی بالای جنگل، مثلِ.... » موشی به فکر فرو رفت داشت فکر می کرد آبی آسمان مثل چه چیزی که دوتا مرغ عشق زیبای آبی از بالای سرشان پرواز کردند. موشی سریع گفت:«مثل پرهای مرغ عشق» گراز که با چشمانِ گرد نگاه می‌کرد و به حرف های موشی گوش می‌داد گفت:« چه زیبا! دیگر چه چیزهایی در آسمان وجود دارد؟» موشی گفت:« پرنده ها در آسمان پرواز می کنند.» گراز سمش را با شادی به زمین کشید و گفت:« پرنده ها را دیده ام وقتی روی زمین غذا می خوردند.» موشی ادامه داد:« ابر… در آسمان آبی ابر هست» گراز لب و لوچه اش آویزان شد گفت:« ابر؟ ابر دیگر چیست؟» موشی گفت:« ابر همان که باران و برف از آن می بارد، همان بارانی که چند ساعت پیش می بارید. » گراز لبخندی زد و گفت:«بله برف و باران را دیده ام! ابر چه شکلی است؟» موشی به ابرها نگاه کرد و گفت:« ابر مثلِ…مثلِ…» موشی دستش را روی چانه اش گذاشت و فکر کرد. او می‌خواست چیزی شبیهِ ابر پیدا کند. یک دفعه چیزی به یادش افتاد، به گراز گفت:« همین جا بمان من زود بر می‌گردم» تند و سریع رفت و به مزرعه ی پنبه که نزدیک جنگل بود رسید. چند تکه پنبه چید و برگشت. گراز ابرویش را بالا داد و گفت:« پنبه برای چه آوردی؟» موشی پنبه را جلو برد و گفت:« ابر مثل این پنبه است، سفید، نرم و سبک» گراز خوب به پنبه نگاه کرد و گفت:« چه زیبا» موشی گفت :«توی آسمان خورشید هم هست» گراز ساکت و منتظر به دهان موشی نگاه کرد. موشی ادامه داد:« خورشید گرد است مثل گردیِ کله ی یک خرس گرم و پر نور است مثل آتشی که چند روز پیش مانده بود جنگل را از بین ببرد » گراز لبش را گاز گرفت و گفت:« وای نه من از خورشید می‌ترسم» موشی لبخند زد و گفت:«نترس خورشید گرم و پر نور است اما خطرناک نیست » گراز نفس راحتی کشید و گفت:« خیالم راحت شد! » موشی خندید. گراز سر به زیر انداخت و با بغض گفت:« حیف شد که من نمی توانم این همه زیبایی را ببینم» موشی دلش برای گراز سوخت، دلش می خواست کاری کند تا گراز بتواند آسمان را ببیند. یک دفعه از جا پرید و گفت:« فهمیدم! برو کنار برکه در برکه می توانی عکس آسمان زیبا را ببینی» گراز دور خودش چرخید و با خوشحالی از موشی تشکر کرد و به سمت برکه راه افتاد. وقتی به برکه رسید که شب شده بود. بعد از دیدن عکس آسمان در برکه به خانه ی موشی برگشت. موشی را صدا کرد، موشی آرام از خانه اش بیرون آمد و با دیدن اخم های گراز گفت:« چه شده ؟ چرا ناراحتی؟!» گراز گفت:«من عکس آسمان را در برکه دیدم! اما با آنچه تو گفتی فرق داشت!» موشی جلوتر آمد و گفت:« چه دیدی؟» گراز گفت:« من در برکه سیاهی دیدم! مثل پر کلاغ! مثل راه های آقای گورخر! در آسمان نقطه های سفید و نورانی دیدم و توپ گرد و سفیدی که زیبا بود و می درخشید» موشی بلند خندید و گفت:« دوستِ خوبِ من اسمان شب با روز فرق دارد. شب تاریک و سیاه است، آن نقطه های نورانی که دیدی ستاره ها بودند، آن توپِ گرد و درخشان ماه بود!» گراز که حالا متوجه اشتباهش شده بود خندید و گفت:« فردا صبح می‌روم و آسمان روز را هم در برکه می بینم »
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
من که یه غنچه هستم غنچه ای ناز و زیبا باید بمونم تو باغ خوب و پاک و با صفا اگر که خار نباشه هرکسی از راه میاد زودی منو می چینه باغی نمیشه آباد اگر که باغبونم مواظبم نباشه بذاره هر کی از راه میرسه پیشم باشه خراب میشن گلبرگام زودی میشم پژمرده خدا منو دوستامو به باغبون سپرده تو هم گلی عزیزم یه دختر نازنین باید حجاب بپوشی هزار هزار افرین وقتی که بر سر کنی چادر و روسری تو مثل گلها خانوم و عزیز و سروری تو الگوی ما حضرت فاطمه ی زهرا بود توی حجاب و عفت بانوی بی همتا بود حجاب رو یادت نره همیشه و هر کجا اینجوری راضی میشه خدای خوب و دانا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
منم بیام تولد؟ موشی و دوستانش که از بازی خسته شده بودند نفس زنان کمی نشستند. خستگی شان که در رفت خواستند دوباره بازی کنند، اما توپشان را پیدا نکردند، باز هم میمونک توپ را برداشته بود تا سر به سرشان بگذارد. میمونک از بالای درخت توپ را نشان داد و گفت:« اگر می توانید بیایید و توپتان را پس بگیرید » بعد هم بلند خندید و روی شاخه ی دیگری پرید. موشی اخم هایش را در هم کرد و گفت:«واقعا که ما هربار بازی می کنیم تو باید مزاحم شوی!» بعد هم با دوستانش از آن جا دور شد. میمونک که حوصله اش سر رفته بود، بی سرو صدا به سمت مزرعه ی هویج رفت؛ از بالای درخت آویزان شد و یواشکی پشت خرگوشی را غلغلک داد، سریع به بالای درخت برگشت، خرگوشی این طرف سر کشید، کسی را ندید، آن طرف سرکشید، کسی را ندید. دوباره مشغول چیدن هویج شد. میمونک دوباره از شاخه ی درخت آویزان شد و خرگوشی را غلغلک داد و پرید بالا، خرگوشی اخم هایش را در هم کرد بلند شد و به اطراف نگاه کرد اما کسی را ندید، میمونک بلند زد زیر خنده. خرگوشی با اخم گفت:«واقعا که! تو تا کی می خواهی بقیه را اذیت کنی!؟» بعد هم سبد هویجش را برداشت و به خانه اش رفت. میمونک در فکر بود این بار سر به سر چه کسی بگذارد؛ از شاخه های درختان بالا و پایین می پرید که جوجه های خانم طاووس را دید. آن ها داشتند با هم قایم باشک بازی می کردند. جلو رفت و گفت:« چرا این جا ایستادید الان آقا گرگه را دیدم که داشت به این جا می آمد، او می خواهد شما را بخورد» رنگ پرهای سبز و زیبای جوجه ها پرید با گریه به خانه برگشتند. خانم طاووس جوجه ها را زیر بالَش گرفت و گفت :« چه شده چرا گریه می کنید؟ چرا می لرزید؟» جوجه اولی گفت:« میمونک گفت گرگ نزدیک خانه ی ماست» جوجه ی دومی گفت:« میمونک گفت آمده ما را بخورد» خانم طاووس جوجه ها را بوسید و با ناراحتی گفت:« از دست این میمونک» بعد هم سراغ خانم خرگوش رفت، مامان موشی هم آن جا بود. آمده بود تا آن ها را برای جشن تولد موشی دعوت کند. خانم طاووس گفت:« اگر میمونک را دعوت کنی من نمی آیم » خرگوشی دست بر روی شانه ی مامان موشی گذاشت و گفت:« من هم نمی آیم او فقط باعث آزار و اذیت دیگران است.» مامان موشی لبخندی زد و گفت:« حق باشماست میمونک را دعوت نمی کنم » روز بعد همه به خانه ی موشی رفتند. میمونک حوصله اش سر رفته بود، از این شاخه به ان شاخه می پرید تا کسی را ببیند و با او بازی کند، اما کسی را ندید. روی شاخه ای نشست و مشغول خوردن موز شد، لاک پشت را دید که آرام آرام نزدیک می شد، یک دفعه پرید جلوی لاک پشت! لاک پشت با وحشت خودش را داخل لاکش پنهان کرد، میمونک بلند شروع کرد خندیدن! لاک پشت سرش را از لاک بیرون آورد و بر سر میمون فریاد زد:« چرا اینکار را کردی ترسیدم! خجالت نمی کشی؟مدام با کارهایت دیگران را اذیت میکنی!» میمونک بغض کرد گفت:« من نمی خواستم شما را اذیت کنم خواستم بازی کنم» لاک پشت کمی آرام تر شده بود گفت:« این کار بازی نیست کسی از بازی های تو خوشش نمی آید» میمونک سرش را پایین انداخت. لاک پشت ادامه داد:«دیروز توپ موشی و دوستانش را برداشتی، خانم خرگوشی را اذیت کردی، جوجه های طاووس را ترساندی» میمونک همانطور که سر به زیر انداخته بود گفت:« من فقط میخواستم با آن ها بازی کنم» لاک پشت سرش را تکان داد و گفت:« اما آن ها ناراحت شدند به خاطر همین کارهایت تولد موشی دعوت نشدی» میمونک اشک هایش را پاک کرد و گفت:« من هم می خواهم به تولد بیایم» لاک پشت کمی فکر کرد و گفت:« باشد تو با من بیا اما قول بده با دوستانت درست بازی کنی!» میمونک بالا و پایین پرید و گفت:« قول می دهم» اشک هایش را پاک کرد و گفت:« همین جا بمان من زود بر می گردم» میمونک رفت و از بالای درخت چندتا فندق رسیده و خوشمزه چید تا به موشی هدیه بدهد.
دوستای گلم که جواب معما ها رو ارسال کردن🌹👇 آقا علی اکبر کرمی گلم ۶ساله ❤️ فاطمه خانم نجفی نازم نه ساله❤️ نازنین زهرا خانم نجفی عزیزم شش ساله❤️ امیر ذاکر مهربونم ۶ساله❤️ فاطمه خانم قشنگم ۵ساله❤️ 🌹برای سلامتیشون صلوات🌹
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوست عزیزم ستاره خانم شیرزاد 🌹
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
پسر مهربونم آقا سپهر شیرزاد🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا