eitaa logo
پاسخ به شبهات|سعید سپاهی
4.9هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
957 ویدیو
264 فایل
ارسال شبهه @tadbir73 https://tadbirrr.blogfa.com/ هر سوال و شبهه ایی داری بدون تعارف بپرس
مشاهده در ایتا
دانلود
هشتک های کانال رو دنبال کنید 🚨ارسال شبهه به شناسه زیر @tadbir73 https://tadbirrr.blogfa.com/ تعدادی از رفقا پیام دادند که ویس بذارم و شبهات رو به صورت ویس پاسخ بدم. بنده محدودیتی ندارم. اما اشکال مهم این امر اینه که بعد مدتی به خاطر مشکلی که پیام رسان اینا داره صوت ها باز نمیشه. از این جهت برای هر شبهه ویس و متن با هم قرار میدم ان شاالله
وقتی قلب‌ها با هم حرف می‌زنند بذارید از یه روز بارونی پاییزی براتون بگم... از همون روزایی که نم نم بارون میزنه به شیشه و دلت یه چایی داغ میخواد. حاج آقا محمدی زنگ زد گفت: "یه جوونی هست، خیلی آشفته‌ست، میگه با هیچکی نمیتونه حرف بزنه... میشه باهاش یه جلسه بذاری؟" قرار شد ساعت ۵ عصر تو کافه "آرامش" همو ببینیم. من زودتر رسیدم، یه میز دنج گوشه کافه انتخاب کردم که راحت بتونیم حرف بزنیم. یه چایی دارچین سفارش دادم و منتظر موندم. اولین برخورد همه چیز رو مشخص می‌کنه ساعت ۵:۱۰ یه پسر جوون حدود ۲۳-۲۴ ساله اومد تو. از همون نگاه اول فهمیدم خودشه. یه شلوار جین مشکی، تی‌شرت خاکستری، موهای بهم ریخته و یه نگاه پر از سوال... اسمش امیر بود. - "سلام، ببخشید دیر شد..." - "خواهش میکنم، بیا بشین. چی میخوری؟" - "هیچی... اومدم حرفامو بزنم و برم" لبخند زدم: "یه قهوه بزن، حرفامون طولانیه..." وقتی سکوت معجزه می‌کنه قهوه‌ها که رسید، امیر شروع کرد. اول آروم و با تردید، بعد تند و عصبی: "میدونی چیه؟ من تو یه خانواده مذهبی بزرگ شدم. بابام همیشه میگفت نماز بخون، روزه بگیر... ولی هیچوقت نگفت چرا! الان ۲۳ سالمه، هزارتا سوال دارم. تو دانشگاه با بچه‌ها که حرف میزنم، جواب ندارم بدم..." داشت حرف میزد و من فقط گوش می‌کردم. گاهی سر تکون میدادم، گاهی تو چشماش نگاه می‌کردم که بدونه حواسم بهشه. لحظه طلایی گفتگو بعد از نیم ساعت که خالی شد، یهو ساکت شد. انگار منتظر بود داد بزنم سرش یا بگم "استغفرالله"... ولی من فقط گفتم: "امیر جان، میدونی چیه؟ همه این سوالایی که داری، نشونه هوشته. آدم باهوش سوال می‌پرسه." چشماش برق زد. انگار اولین بار بود یکی به جای سرزنش، تحسینش می‌کرد. گفتگوی قلب به قلب کم کم گفتگومون عمیق‌تر شد. از علم گفتیم، از فلسفه، از تجربه‌های شخصی. براش تعریف کردم خودم چطور با سوالام کنار اومدم. گفتم: "ببین امیر، ایمان مثل یه درخته. گاهی باید هرس بشه تا قوی‌تر رشد کنه. سوالای تو این درخت رو هرس می‌کنن..." نقطه عطف ساعت نزدیک ۸ شب بود که امیر گفت: "میدونی چیه؟ من امروز اومدم که بگم دیگه به هیچی اعتقاد ندارم... ولی الان می‌فهمم مشکلم این نبود. مشکلم این بود که همیشه فکر می‌کردم سوال پرسیدن گناهه." درس‌های طلایی این دیدار: ۱. صبر کلید موفقیته: سه ساعت حرف زدیم، بیشترش رو من ساکت بودم و گوش می‌کردم. ۲. جای قضاوت، درک کن: وقتی قضاوت نکردم، خودش راه درست رو پیدا کرد. ۳. از تجربه‌های شخصی بگو: وقتی از سختی‌های خودم گفتم، حس کرد تنها نیست. ۴. فضای امن ایجاد کن: یه فضای دوستانه و راحت، معجزه می‌کنه. ۵. با قلبت گوش کن: گوش دادن فقط با گوش نیست، با قلب گوش کن. آخر شب، موقع خداحافظی امیر گفت: "میشه شمارتو داشته باشم؟ فکر کنم خیلی حرفای نگفته دارم..." و من فهمیدم امشب یه دوست جدید پیدا کردم، نه یه "شبهه‌دار" که باید "هدایت" بشه. یادمون باشه: پاسخگویی به شبهات، یه مسابقه برد و باخت نیست. یه گفتگوی قلبیه که باید با عشق و احترام انجام بشه. @shobhe73
سلام آقای سپاهی شبتون خوش درباره تجربه ای که داشتید باید بگم که من هم هفته قبل مشابه آن را تجربه کردم . درس ما ارمغان ایران بود؛ نوشته ای از استاد میرجلال الدین کزازی که فرزندان ایران رو مورد خطاب قرار میده و توصیه می‌کنه به خویشتن شناسی. متن زیبایی است و فرصت خوبی بود تا با بچه ها درباره مهاجرت حرف بزنم . چون تو سر خیلی هاشون این موضوع چرخ میزنه . همین که معنی واژگان درس را برایشان می گفتم و از روی متن می خواندم، یواش یواش سوالاتشان شروع شد و بحث خود به خود به این سمت کشانده شد . خود بچه ها گفتند چرا باید اینجا ماند ؟ مگر این جا چه چیزهایی دارد؟ حالا وقتش بود که از تجربه اطرافیان برایشان بگویم و این که ای کاش کسانی که مهاجرت می کردند فقط خوبی ها را به تصویر نمی کشیدند و کمی هم از مشکلاتشان می گفتند. از بدی ها و کاستی ها گفتند، آنچه را باید می پذیرفتم ، پذیرفتم و صادقانه باهم حرف زدیم . سر هر پنج تا کلاسم این بحث ها تکرار شد و به خیلی از سوالات پاسخ داده شد . و اتفاقی که بیش از همه برایم جالب بود این بود که یکی از بچه ها ، آخر ساعت پیش من آمد و اول درباره این که دو سال قبل در جریان اغتشاشات خیلی به مسئولین فحش داده گفت و بعد نظر من را درباره ماجرای مهسا امینی و نیکا و گشت ارشاد پرسید .‌ اول صادقانه درباره عملکرد گشت ارشاد و این که شیوه شان درست نبود ، حرف زدیم . بعد درباره واقعیت هایی از مرگ مهسا که پدرش پنهان کرد گفتم . و فقط یک جمله درباره نیکا گفتم و آن این که هیچ دولتی با دست خودش، تجربه ای مانند تجربه مهسا را تکرار نمی کند تا مملکت در آشوب بسوزد .‌ حرف هایم را تایید کرد و گفت خیلی از شما ممنونم که به حرفم گوش دادید و رفت . و من از آن موقع دارم به این فکر می کنم که ای کاش فرصت داشتم تا در کنار تدریس چهارتا لغت و آرایه ، به حرف هایشان فقط گوش بدهم. @shobhe73
گفتگو در یک شب بارانی پاییزی... 🌧️ من و علی، همکلاسی قدیمیم، توی یه کافه نشسته بودیم. بعد از چند سال همدیگه رو دیده بودیم. علی که این روزها خیلی درگیر فضای مجازی و شبهات شده بود، با یه حالت کلافه فنجون قهوه‌ش رو هم میزد... ☕ - علی: میدونی چیه؟ دیگه خسته شدم. هر روز که از خواب پا میشم، میبینم قیمت‌ها رفته بالاتر. نمیتونم یه زندگی معمولی داشته باشم. همه اینا تقصیر این انقلابه... 😕 + من: علی جان، میفهمم چی میگی. منم گاهی نگران میشم. ولی یه سوال، تو فکر میکنی قبل انقلاب همه چی گل و بلبل بود؟ - با پوزخند: نه، ولی حداقل مردم آزادتر بودن. الان تو همه چیمون دخالت میکنن... + ببین داداش، منم مثل تو جوونم. یه چیزی بگم؟ بیا یه مقایسه منصفانه کنیم. قبل انقلاب حتی نمی‌تونستیم یه پیچ و مهره ساده تولید کنیم. الان... 🚀 - وسط حرفم پرید: آره آره، میدونم. هسته‌ای داریم، موشک داریم. ولی من با این چیزا سیر نمیشم! + با لبخند: اتفاقاً خوب شد گفتی. ببین علی، یه مثال ساده بزنم. تو الان مهندسی، درسته؟ شرکت‌های دانش‌بنیان رو دیدی؟ میدونی چقدر جوون مثل خودت توشون مشغول به کارن؟ 💡 - خب آره... ولی... + صبر کن، بذار حرفم تموم شه: میدونی چرا الان می‌تونیم رو پای خودمون وایسیم؟ چون استقلال داریم. اگه الان تحریم‌ها نبود، میدونی وضع اقتصادی چقدر بهتر بود؟ - علی با حالتی متفکر: ولی چرا باید تحریم باشیم اصلاً؟ چرا نمیشه مثل بقیه کشورها... + پریدم وسط حرفش: عزیزم، کدوم کشورها؟ همونایی که برای یه تصمیم ساده باید از آمریکا اجازه بگیرن؟ 🌍 علی ساکت شد و به بیرون کافه خیره شد... + ببین داداش، منکر مشکلات نیستم. منم مثل تو از گرونی و تبعیض ناراحتم. ولی یه چیزی بهت بگم؟ مشکلات امروز ما بیشتر مدیریتیه تا ساختاری. - یعنی چی؟ + یعنی اینکه: مشکل از اصل نظام نیست، از نحوه اجراست. مثل یه خونه میمونه؛ اگه سقفش چکه کنه، کل خونه رو خراب نمیکنی که، میری تعمیرش میکنی. 🏠 - علی با لحنی آروم‌تر: خب... چطوری میشه درستش کرد؟ + با اشتیاق: ببین، اولین قدم اینه که بدونیم چی میخوایم. ما استقلال داریم، پیشرفت علمی داریم، جوونای با استعداد داریم. باید: - روی نقاط قوت تمرکز کنیم - انتقاد سازنده داشته باشیم - از تجربه بقیه کشورها درس بگیریم - و مهمتر از همه، ناامید نشیم 💪 بارون هنوز می‌بارید. علی به فنجون خالیش نگاه کرد... - میدونی چیه؟ حرفات منطقیه. شاید من زیادی تحت تأثیر فضای مجازی قرار گرفتم... + دستمو گذاشتم رو شونش: داداش، انتقاد حقته. ولی یادت باشه، هر کشوری با مشکلاتش از درون اصلاح شده، نه با تخریب از بیرون. ما آینده این مملکتیم. 🌱 علی لبخند زد. انگار حرفام روش تأثیر گذاشته بود... اون شب، وقتی از کافه بیرون اومدیم، بارون بند اومده بود و ستاره‌ها داشتن خودشونو نشون میدادن... ✨ ✍ @shobhe73
پرسیدن چطور اینقدر خوب می‌نویسی خیلی مفصله اما براتون مختصر میگم👇 "راستش من سعی می‌کنم یادداشت‌هام رو طوری بنویسم که همه بتونن راحت بفهمنش. مثل این می‌مونه که داری با یه دوست حرف می‌زنی، نه اینکه داری یه متن خشک و رسمی می‌نویسی. همیشه به این فکر می‌کنم که طرف مقابلم چی می‌خواد بدون و چطوری می‌تونم موضوع رو براش ساده‌تر کنم. مثلاً اگه دارم راجع به یه موضوع پیچیده حرف می‌زنم، سعی می‌کنم با یه مثال روزمره یا یه چیز آشنا توضیح بدم. اینطوری هم موضوع قشنگ جا می‌افته، هم طرف حس می‌کنه داره یه چیز مفید یاد می‌گیره. خلاصه که هدفم اینه که متن هم ساده باشه، هم کاربردی و هم بتونه آدم رو قانع کنه!"
مراحلش رو بهتون میگم اما نیاز به تمرین داره خاطره نویسی و فی البداهه در مورد یه موضوع گفتن و نوشتن و فکر کردن خیلی جواب میده👇 یادت باشه مهم اینه که خودت یه سبک خاص خودت رو پیدا کنی ۱. موضوع رو دقیق مشخص کن: اول باید بدونم راجع به چی می‌خوام بنویسم و هدفم از نوشتن چیه. مثلاً آیا می‌خوام تحلیل کنم، آموزش بدم یا فقط اطلاعات بدم؟ ۲. اطلاعات جمع‌آوری کن: قبل از نوشتن، کلی راجع به موضوع تحقیق می‌کنم. از منابع مختلف (کتاب، مقاله، اینترنت و...) تا مطمئن بشم چیزی رو از قلم نمی‌ندازم. ۳. ساختار بده: متن رو به بخش‌های کوچیک‌تر تقسیم می‌کنم. مثلاً یه مقدمه کوتاه، یه بخش تحلیل و یه نتیجه‌گیری. اینطوری متن مرتب‌تر و قابل فهم‌تر میشه. ۴. ساده بنویس: سعی می‌کنم از کلمات پیچیده و تخصصی کمتر استفاده کنم. مثل این می‌مونه که داری با یه دوست حرف می‌زنی. اگه مجبور باشم اصطلاح تخصصی بذارم، حتماً توضیحش می‌دم. ۵. مثال بزن: همیشه یه مثال ملموس یا یه داستان مرتبط می‌ذارم تا موضوع رو براشون قابل‌لمس کنم. مثلاً اگه دارم راجع به مدیریت زمان حرف می‌زنم، از یه موقعیت روزمره مثل برنامه‌ریزی برای یه مهمونی استفاده می‌کنم. ۶. نتیجه‌گیری کن: آخرش یه جمع‌بندی از چیزایی که گفتم می‌ذارم تا طرف حس کنه یه چیز مفید یاد گرفته. ۷. ویرایش کن: آخر سر یه بار متن رو می‌خونم و سعی می‌کنم چیزهای اضافه رو حذف کنم یا جملات رو روان‌تر کنم. حالا تو هم می‌تونی این مراحل رو انجام بدی، ولی سعی کن یه ذوق و سلیقه خودت رو هم بهش اضافه کنی. مهم اینه که راحت باشی و بتونی حرفت رو به بهترین شکل برسونی. بعد از چند بار نوشتن، خودت می‌بینی که چطوری بهتر می‌نویسی!" ✍
از نیشابور راه افتادم. کارم طول کشیده بود و حالا باید خودمو برسونم مشهد برای یه جلسه. میدون آزادی، یه سمند نقره‌ای چشممو گرفت. راننده، آقا رضا، با یه «بپر بالا جوون» درِ عقبو باز کرد. جلو حاج‌آقا نشسته بود، تسبیح می‌چرخوند. من پریدم عقب، سمت چپ. کنارم یه مرد جوگندمی، با عینک ته‌استکانی و یه کت خاکستری، نشسته بود. اسمشو بعداً فهمیدم: مرتضی. ماشین هنوز تو جاده نیشابور-مشهد گرمش نشده بود که رادیو یه خبر پخش کرد درباره دستگیری یه مدیر به جرم اختلاس. آقا مرتضی یه دفعه آهی کشید، انگار که دنیا رو دوشش باشه. بعد با یه لحن تند گفت: – دیدی؟ بازم اختلاس! اینا دیگه تهش‌ان! کل مملکت رو فروختن، حالا ژست مبارزه با فساد می‌گیرن. اینا همه‌ش نمایشه! به خدا اگه یه آدم درست تو این سیستم باشه! حاج‌آقا جلو یه «استغفرالله» زیرلبی گفت. آقا رضا، راننده، فقط تو آینه نگاه کرد و چیزی نگفت. منم اول ساکت بودم، ولی مرتضی انگار منتظر بود یکی یه چیزی بگه تا موتورش روشن شه. ادامه داد: – شماها چرا ساکتین؟ اینا دارن خون مردمو تو شیشه می‌کنن! شماها هم یا ترسیدین، یا خودتون شریکین، یا انقدر ساده‌این که نمی‌فهمین اینا کی‌ان! دیگه نتونستم ساکت بمونم. آروم، ولی با یه لحن محترمانه گفتم: – آقا مرتضی، حالا یه سوال. شما که این‌قدر شاکی هستی، فکر می‌کنی اگه همه‌چیز این‌قدر سیاهه که می‌گی، چرا هنوز می‌تونی تو تاکسی، وسط جاده، این‌جوری بلند بلند حرف بزنی؟ اگه این سیستم انقدر فاسده، چطور هنوز یه عده می‌تونن این‌جوری فریاد بزنن و کسی هم کاریشون نداشته باشه؟ مرتضی یه لحظه جا خورد. عینکشو درست کرد، بعد گفت: – اوه! تو هم از اونایی که می‌خوای بگی چون می‌تونیم غر بزنیم، پس همه‌چیز خوبه؟ اینم یه جور فریب دادن مردمه! می‌ذارن غر بزنیم که فکر کنیم آزادیم، ولی تهش همشون دزدن! آقا رضا از تو آینه یه چشمکی به من زد، انگار گفت: «بذار خودت جمعش کن!» منم لبخند زدم و گفتم: – نه، من نگفتم همه‌چیز خوبه. قبول دارم فساد هست، اختلاس هست، مشکل هست. ولی یه لحظه فکر کن: اگه همه‌چیز این‌قدر سیاه بود که می‌گی، الان تو این تاکسی، وسط این جاده، باید یکی می‌اومد دهنتو می‌بست. ولی الان داری راحت حرف می‌زنی، منم دارم جوابتو می‌دم. این خودش یه چیزی نشون می‌ده، نه؟ مرتضی پوزخند زد: – اینا همش بازیه! اینا می‌خوان ما فکر کنیم چیزی عوض شده. تو جوونا چرا این‌قدر ساده‌این؟ اینا همه‌شون یه تیمن! یه روز یکی‌شونو لو می‌دن، فردا یه اختلاس جدید. اصلاً این مملکت درست بشو نیست! اینجا دیگه حس کردم باید یه کم بحثو عمیق‌تر کنم. گفتم: – ببین آقا مرتضی، منم مثل تو از اختلاس بدم میاد. از بی‌عدالتی حالم به‌هم می‌خوره. ولی یه سوال: تو که این‌قدر ناراحتی، تا حالا خودت چی‌کار کردی برای درست کردن اوضاع؟ مثلاً یه بار رفتی تو محل‌تون، تو مسجد، تو مدرسه، یه حرکت مثبت راه بندازی؟ یه جوون بی‌پناهو از منجلاب بکشی بیرون؟ یا فقط غر زدنو بلدی؟ مرتضی یه کم مکث کرد. انگار حرفم بهش برخورد. گفت: – من؟ من چرا باید خودمو بندازم تو دردسر؟ وقتی همه‌چیز فاسده، آدم درست باید چی‌کار کنه؟ به کی اعتماد کنه؟ اینجا آقا رضا بالاخره دهنشو باز کرد. با یه لحن شوخ گفت: – حاجی، تو که انقدر شاکی‌ای، حداقل یه بار برو یه سطل آشغال سر کوچه‌تونو خالی کن! مملکت درست نمی‌شه، ولی حداقل کوچه‌تون تمیز می‌مونه! حاج‌آقا جلو خندید. منم ادامه دادم: – ببین مرتضی جان، قبول دارم اعتماد سخت شده. بی‌عدالتی و فساد آدمو داغون می‌کنه. ولی راه‌حلش این نیست که بشینیم بگیم «همه دزدن، همه بدن». اینجوری فقط خودمونو تو یه قفس ناامیدی حبس می‌کنیم. راهش اینه که خودمون یه قدم برداریم. مثلاً برو تو محل‌تون یه کلاس رایگان برای بچه‌ها راه بنداز. یا یه کمپین ساده برای کمک به یه خانواده فقیر. اگه همه‌مون فقط غر بزنیم، هیچی عوض نمی‌شه. ولی اگه هرکی یه گوشه کارو بگیره، کم‌کم اوضاع بهتر می‌شه. مرتضی ساکت شد. نگاهش به جاده بود. انگار داشت فکر می‌کنه. یه چند دقیقه بعد، آروم گفت: – خب... آدم نمی‌دونه از کجا شروع کنه. همه‌چیز قاطی‌پاطیه. گفتم: – از خودت شروع کن. از یه کار کوچیک. یه لبخند به یه بچه خیابونی، یه کمک به یه همسایه. لازم نیست کل مملکتو تو یه روز درست کنی. فقط نذار این همه عصبانیت تو رو فلج کنه. تا مشهد دیگه حرفی نزد. فقط وقتی پیاده شد، یه لحظه وایستاد، برگشت گفت: – شاید... شاید یه چیزی تو حرفت باشه. خدا خیرت بده. منم گفتم: – خدا خیر همه‌مونو بده. فقط یادت باشه، آمین گفتن کافیه، ولی عمل کردن بهتره. آقا رضا از تو آینه یه لبخند گنده زد و گفت: – جوون، اگه سیاست‌مدار بشی، من خودم رای‌ات می‌دم! همه خندیدیم.
💥 مأموریتتو پیدا کن، پوچی تمومه! تا حالا شده شب بخوابی و با خودت بگی: "خب که چی؟ امروز چی شد اصلاً؟!" این یعنی داری توی گرداب روزمرگی دست‌وپا می‌زنی. یعنی ماشین شدی، نه آدم. صبح بیدار می‌شی، یه سری کار تکراری، شبم تموم می‌شه. آخرشم یه حس پوچی ته دلت می‌مونه. چرا؟ چون مأموریتتو پیدا نکردی. مأموریت یعنی اون کاری که وقتی تو انجامش بدی، دنیا یه ذره بهتر می‌شه. نه لزوماً کار عجیب و خاصی. ممکنه یکی توی مدرسه‌ش بتونه یه نسلو بیدار کنه، یکی دیگه توی مسجد محلش بتونه دل یه جوونو از سقوط نجات بده، یکی با نوشتن، یکی با گوش دادن، یکی با ساختن. مهم اینه که بدونی چرا اینجایی. یه تمرین: هر روز شب یه جمله بنویس: "امروز با چی دنیا رو یه ذره بهتر کردم؟" اگه نتونستی چیزی بنویسی، فرداتو دوباره بساز. راهش اینه: ۱. خودتو بشناس؛ علاقه‌هات، دغدغه‌هات، توانمندی‌هات ۲. از آدمای مؤثر اطرافت یاد بگیر ۳. یه گوشه‌ای از کارو بردار؛ کوچیک ولی واقعی ۴. نتیجه رو ببین، لذت ببر، ادامه بده موثر بودن با کار بزرگ شروع نمی‌شه؛ با جدی گرفتن کار کوچیک شروع می‌شه. وقتی توی مسیر مأموریتت بیفتی، روزمرگی دیگه بهت نمی‌چسبه. زندگی می‌چرخه، ولی تو ساکن نمی‌مونی. ✍ https://eitaa.com/shobhe73