🌿خواهر شهید میرزایی:
سال ۱۳۹۷ بود، وقتی کار بنایی و ساختوساز خانه خانواده فاطمیون به اتمام رسید، به خانواده گفت که برای ادامه تحصیل میخواهد به کانادا برود.
🌷«به مادر گفت که بورسیه تحصیلی گرفته و باید برود. زمانی که خبر شهادتش را شنیدیم شوکه شدیم.
داداش گفته بود میروم کانادا، اما الان از جبهه مقاومت خبر شهادتش برای ما آمد. همه کارهایش را از قبل طبق برنامهریزیهایی که داشته، انجام داده است و ما از آنها بیخبر بودیم.»
#شهید_مصطفی_محمدمیرزایی
🌷شهادت همزمان با حاج قاسم در اوج بی خبری خانواده...
#شهید_مصطفی_محمدمیرزایی
#شوق_پرواز
https://eitaa.com/shogh_prvz
🥀 جمعه ۱۳ دیماه از تلویزیون خبر شهادت حاجقاسم را شنیدیم.
مادر خیلی بیقراری میکرد و اشک میریخت.
ساعت حدود ۱۰ صبح بود برادرم با برادر کوچکترم که در منزل ما بود، تماس گرفت و از او خواست تا به خانه آنها برود.
وقتی برگشت حال منقلبی داشت. 🥀
مادرم به یکباره برآشفته شد و از برادرم پرسید، چکارت داشت؟
داداش هم گفت هیچی!
مادرم باور نکرد و بیقرارتر شد.
او گفت باشد حالا خودم به خانهاش میروم و از او میپرسم.
داداش به مادر گفت نمیخواهد بروی!
🥀مصطفی شهید شده است.
همه شوک شده بودیم باور نمیکردیم. میگفتیم مصطفی قرار بود به کانادا برود! کانادا کجا و شهادت کجا؟!
🥀 بعدها به ما گفتند که در بامداد ۱۳ دی ۱۳۹۸ ساعت ۱:۲۰ همزمان با شهادت حاجقاسم و یارانش در فرودگاه بغداد او هم به شهادت رسید.
گویا جنگندهها ساختمانی را که برادرم در آنجا حضور داشته را مورد هدف قرار دادند.
🥀دلمان پیش مصطفی ماند و در حسرت دیدار آخر ماندیم.
به ما گفتند که از پیکر برادرم چیزی نمانده است، همیشه با خود میگویم
خوش به حال خانوادههای شهدایی که در معراج شهدا دردانههای شهیدشان را ملاقات میکنند.
#شهید_مصطفی_محمدمیرزایی
🌷«مصطفی به برادرم گفته بود مقداری از پولی که با هم شریک هستند را برای دختر یتیمی جهیزیه تهیه کنند.
یک شعری هم به همکارش در سوریه گفته بود که بر مزارش بنویسند.
گرما زسر بریده میترسیدیم
در معرکه شام نمیجنگیدیم
مصطفی معتقد بود که دفاع از اسلام حد و مرز ندارد.
همرزمانش از درایت او از شجاعت و مسئولیتپذیریاش برای ما صحبت کردهاند.»🌹
#شهید_مصطفی_محمدمیرزایی
🌱یکی از دوستانش در مورد اهمیتی که مصطفی به بیتالمال در آن شرایط سخت نبرد میداد برای ما صحبت میکرد و میگفت:
«یک مرتبه در حال برگشت از مأموریت بودیم که ناگهان بیسیم آقامصطفی از دستش رها شد و افتاد،
هوا کاملاً تاریک بود. با توجه به تاریکی هوا پیدا کردن بیسیم کاری غیرممکن بود.
از مصطفی خواستیم که به راهش ادامه بدهد، اما او قبول نکرد و اصرار داشت که بیسیم را پیدا کند.
تعدادی از بچهها همراه با چراغ قوه به کمک مصطفی آمدند تا کار جستوجو را به سرانجام برسانند و بتوانند بیسیم را پیدا کنند.
بچهها با خنده میگفتند تنها چیزی که پیدا میکردیم سنگ بود و سنگ...، اما مصطفی دست از کار نکشید، آنقدر گشت و گشت تا در نهایت بیسیم را پیدا کرد.»
#شهید_مصطفی_محمدمیرزایی
🌹 مصطفی شوخ و خندهرو بود.
🔶 یکی از دوستانش در اینباره میگوید یک روز با آقامصطفی کار داشتم هرکجا دنبالش گشتم، پیدایش نکردم، به هر جایی فکر میکردم که آقامصطفی آنجا باشد، سرزدم، اما نبود.
آنقدر گشتم تا پیدایش کردم، دیدم یک چفیه روی سرش انداخته و قرآن میخواند و شانههایش میلرزد.
صدایش کردم و گفتم مصطفی پاشو کارت دارم!
وقتی چفیه را از روی سرش برداشتم تمام صورتش از شدت گریه خیس بود.
از جایش بلند شد و از در که خارج شدیم، شروع کرد به شوخی و خنده با بقیه همکاران.
من با خودم گفتم این همون مصطفی است که الان داشت در خلوتش با خدای خودش نجوا میکرد؟
همیشه در حال شوخی و خنده بود و هیچکسی به رابطه خصوصیاش با خدا پی نمیبرد.
خوشا به حالش که خداوند خریدارش شد.🌷
#شهید_مصطفی_محمدمیرزایی
🌹مصطفی بسیار هوای خانواده مخصوصاً خواهرها را داشت.
رابطه خوبی با بچههای برادر و خواهرش داشت و حالا بعداز شهادتش جای خالی او برای همه حس میشود.
🔶 اهل کار جهادی بود. بیشتر بخش خدماتش هم به خانواده شهدا باز میگشت.
شبانهروز کار میکرد که برنامهها و پروژههایی که برای خانواده شهدای فاطمیون در نظر دارد، سریع تمام شود و بتواند به مأموریت کاریاش برسد.
💫 ماه مبارک رمضان بود و هوا به شدت گرم. هم روزه میگرفت و هم کار میکرد. کولر منازل را تا نصفههای شب راهاندازی میکرد که در گرما اذیت نشوند.
برای خانواده فاطمیون یک کارگاه راهاندازی کرد که بتوانند در آنجا کار کنند.
نزدیکای افطار مادرم برایشان افطار میبرد و از صدای بوق ماشین مادرم متوجه میشدند که دم افطار است.
خیلی پشتکار داشت با جدیت کارش را انجام میداد و در عین حال خیلی بیریا و خالصانه کار میکرد.
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
#شهید_مصطفی_محمدمیرزایی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
دیدار به قیامت....
آخرین دیدار با مادر در فرودگاه....
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
👇👇👇👇👇👇👇👇
مرداد ٩٧ بود که آمد به من گفت همه برادرها و خواهرم رو دعوت کن، میخواهم از همه خداحافظی کنم.
باید مدتی برای یک مأموریت به کانادا بروم. امکان دارد سه سال آنجا بمانم و شاید هم دیگر برنگردم.
خودش میدانست راهی که میرود برگشتی ندارد. همه این حرفها را برای دلخوشی من میزد که دلشوره این ماموریتش را نگیرم.
🔶 «روزی که مصطفی قرار بود به فرودگاه برود، همراهش رفتم.
آن روز به خاطر تصادف جادهای اتوبان خیلی شلوغ بود.
مصطفی استرس دیر رسیدنش را داشت. هر وقت از آن اتوبان رد میشوم تمام صحنههای آن روز جلوی چشمانم رژه میروند.
نهایتاً با کلی نگرانی و استرس به فرودگاه رسیدیم.
لحظه خداحافظی که شد با مصطفی روبوسی کردم و همینطور که داشت از من دور میشد، دلم طاقت نیاورد و خواستم بار دیگر او را در آغوش بگیرم و ببوسم.
🌷خیلی خوش تیپ شده بود. خیلی ذوق میکردم وقتی او را میدیدم. همینطور که مصطفی داشت از من دور میشد، صدایش کردم، گفتم برگرد کارت دارم،
🌹مصطفی برگشت. پسرم حیای به خصوصی داشت. پیشانیاش را بوسیدم، گفتم اجازه بده دوباره دورت بگردم! خم شدم کتانیاش را بوسیدم.
مصطفی دستم را گرفت و بلندم کرد و گفت مامان پاشو خجالت میکشم!
گفتم چه اشکالی دارد، سرش را جلو آوردم و بر پیشانیاش بوسهای زدم و
گفتم مادرجان اگر یک وقت برگشتی و من زنده نبودم، حلالم کن! برو سپردمت به حضرت عباس (ع).🥀🥀🥀🥀
🥀 لحظه خداحافظی همیشه سخت است. نمیدانستم این آخرین باری بود که مصطفی را میبینم. نمیدانستم قرار است من در این دنیا باشم، ولی مصطفی نه!🌹
#شهید_مصطفی_محمدمیرزایی
🌷ذکر روز جمعه🌷
🌹خدایا درور فرست بر محمد و آل محمد(ص)🌹
#شوق_پرواز
https://eitaa.com/shogh_prvz