eitaa logo
شوق پرواز
1.6هزار دنبال‌کننده
712 عکس
74 ویدیو
32 فایل
🌹متفاوت ترین کانال شهدایی🌹 🔶نشر مطالب کانال باعث افتخار تیم شوق پروازاست. 🔹 پیج اینستا shoqparvaz_khat 🔹صفحه ویراستی https://virasty.com/Shogh_parvaz با شوق پرواز حرف بزن @shogh_parvaz70 نمیشناسمت‌ولی میشنوم https://daigo.ir/secret/67849807
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱خواهر شهید: یک خواهر و چهار برادر هستیم. برای ما آقا مصطفی هنوز زنده است. 🌷مصطفی متولد اول مرداد سال ۱۳۶۰ شهرری و مجرد بود.»
🌱مادر شهید: خودم مصطفی را تشویق کردم تا کار کند او هم کار کرد، ولی تابستان‌ها بیشتر. 🔶 می‌گفتم مامان‌جان پول توجیبت را خودت دربیاور... از بامیه فروختن شروع کرد. خودم هم دنبالش می‌رفتم که مبادا کسی اذیتش کند و حرف نامربوطی بزند. درسش هم خوب بود. ١٣سالش بود که تشویقش کردم در بسیج مسجد سیدالشهدا ثبت‌نام کند. آن روز‌ها خودم هم تو بسیج خواهران فعالیت می‌کردم. نوجوانی مصطفی به کار، درس و بسیج گذشت. همین کار‌ها از مصطفی یک اوستا کار ساخته بود؛ از تابلوسازی گرفته تا خطاطی، جوشکاری، لوله‌کشی و بنایی و از کار‌های فنی سر در می‌آورد.🌷
🌹 دیپلمش را که گرفت به سربازی رفت. خودم تشویقش کردم که پاسدار بشود. آنقدر رفتم و آمدم که مسئول مربوطه به شوخی گفت حاج خانم خودت هم بیا و پاسدار شو! 📌علاقه به کار‌های فنی باعث شد که مصطفی دوره مخابرات را هم در سپاه ببیند. از سمتی دیگر هم به دانشگاه رفت و توانست لیسانس آی تی را هم بگیرد. 🌱 کار مصطفی در این سال‌ها مأموریت‌های مختلف بود، اما در خانه هیچ صحبتی در مورد کارش نمی‌کرد. فقط خبر داشتیم که به سوریه و عراق می‌رود. 🌿 برای اهل محل هر کاری از عهده‌اش برمی‌آمد، انجام می‌داد. محال بود کسی به او رو بیندازد و مصطفی کاری برایش انجام ندهد، طوری رفتار می‌کرد که انگار یک کارگر ساده است. 🌷مصطفی در نیروی قدس، قسمت مخابرات مشغول به خدمت بود. هیچ‌گاه از کار و امورات داخلی مجموعه سپاه با ما صحبتی نمی‌کرد، اصلا نمی‌دانستیم که او چه‌کار می‌کند و به چه مأموریت‌هایی اعزام می‌شود. 🥀 بعد از شهادتش فهمیدیم یکی از کار‌های مصطفی مختل‌کردن و از کارانداختن سیستم‌های ارتباطی تکفیری‌ها بود🥀
مختل کردن سیستم مخابرات تکفیری ها....... https://eitaa.com/shogh_prvz
🌿خواهر شهید میرزایی:  سال ۱۳۹۷ بود، وقتی کار بنایی و ساخت‌و‌ساز خانه خانواده فاطمیون به اتمام رسید، به خانواده گفت که برای ادامه تحصیل می‌خواهد به کانادا برود. 🌷«به مادر گفت که بورسیه تحصیلی گرفته و باید برود. زمانی که خبر شهادتش را شنیدیم شوکه شدیم. داداش گفته بود می‌روم کانادا، اما الان از جبهه مقاومت خبر شهادتش برای ما آمد. همه کارهایش را از قبل طبق برنامه‌ریزی‌هایی که داشته، انجام داده است و ما از آن‌ها بی‌خبر بودیم.»
🌷شهادت همزمان با حاج قاسم در اوج بی خبری خانواده... https://eitaa.com/shogh_prvz
🥀 جمعه ۱۳ دی‌ماه از تلویزیون خبر شهادت حاج‌قاسم را شنیدیم. مادر خیلی بی‌قراری می‌کرد و اشک می‌ریخت. ساعت حدود ۱۰ صبح بود برادرم با برادر کوچک‌ترم که در منزل ما بود، تماس گرفت و از او خواست تا به خانه آن‌ها برود. وقتی برگشت حال منقلبی داشت. 🥀 مادرم به یک‌باره برآشفته شد و از برادرم پرسید، چکارت داشت؟ داداش هم گفت هیچی! مادرم باور نکرد و بیقرارتر شد. او گفت باشد حالا خودم به خانه‌اش می‌روم و از او می‌پرسم. داداش به مادر گفت نمی‌خواهد بروی! 🥀مصطفی شهید شده است. همه شوک شده بودیم باور نمی‌کردیم. می‌گفتیم مصطفی قرار بود به کانادا برود! کانادا کجا و شهادت کجا؟! 🥀 بعد‌ها به ما گفتند که در بامداد ۱۳ دی ۱۳۹۸ ساعت ۱:۲۰ همزمان با شهادت حاج‌قاسم و یارانش در فرودگاه بغداد او هم به شهادت رسید. گویا جنگنده‌ها ساختمانی را که برادرم در آنجا حضور داشته را مورد هدف قرار دادند. 🥀دلمان پیش مصطفی ماند و در حسرت دیدار آخر ماندیم. به ما گفتند که از پیکر برادرم چیزی نمانده است، همیشه با خود می‌گویم خوش به حال خانواده‌های شهدایی که در معراج شهدا دردانه‌های شهیدشان را ملاقات می‌کنند.
🌷«مصطفی به برادرم گفته بود مقداری از پولی که با هم شریک هستند را برای دختر یتیمی جهیزیه تهیه کنند. یک شعری هم به همکارش در سوریه گفته بود که بر مزارش بنویسند. گرما زسر بریده می‌ترسیدیم  در معرکه شام نمی‌جنگیدیم  مصطفی معتقد بود که دفاع از اسلام حد و مرز ندارد.  همرزمانش از درایت او از شجاعت و مسئولیت‌پذیری‌اش برای ما صحبت کرده‌اند.»🌹
🌱یکی از دوستانش در مورد اهمیتی که مصطفی به بیت‌المال در آن شرایط سخت نبرد می‌داد برای ما صحبت می‌کرد و می‌گفت: «یک مرتبه در حال برگشت از مأموریت بودیم که ناگهان بیسیم آقامصطفی از دستش رها شد و افتاد، هوا کاملاً تاریک بود. با توجه به تاریکی هوا پیدا کردن بیسیم کاری غیرممکن بود. از مصطفی خواستیم که به راهش ادامه بدهد، اما او قبول نکرد و اصرار داشت که بیسیم را پیدا کند. تعدادی از بچه‌ها همراه با چراغ قوه به کمک مصطفی آمدند تا کار جست‌و‌جو را به سرانجام برسانند و بتوانند بیسیم را پیدا کنند. بچه‌ها با خنده می‌گفتند تنها چیزی که پیدا می‌کردیم سنگ بود و سنگ...، اما مصطفی دست از کار نکشید، آنقدر گشت و گشت تا در نهایت بیسیم را پیدا کرد.» 
🌹 مصطفی شوخ و خنده‌رو بود. 🔶 یکی از دوستانش در این‌باره می‌گوید یک روز با آقامصطفی کار داشتم هرکجا دنبالش گشتم، پیدایش نکردم، به هر جایی فکر می‌کردم که آقامصطفی آنجا باشد، سرزدم، اما نبود. آنقدر گشتم تا پیدایش کردم، دیدم یک چفیه روی سرش انداخته و قرآن می‌خواند و شانه‌هایش می‌لرزد. صدایش کردم و گفتم مصطفی پاشو کارت دارم! وقتی چفیه را از روی سرش برداشتم تمام صورتش از شدت گریه خیس بود. از جایش بلند شد و از در که خارج شدیم، شروع کرد به شوخی و خنده با بقیه همکاران. من با خودم گفتم این همون مصطفی است که الان داشت در خلوتش با خدای خودش نجوا می‌کرد؟ همیشه در حال شوخی و خنده بود و هیچ‌کسی به رابطه خصوصی‌اش با خدا پی نمی‌برد. خوشا به حالش که خداوند خریدارش شد.🌷
🌹مصطفی بسیار هوای خانواده مخصوصاً خواهر‌ها را داشت. رابطه خوبی با بچه‌های برادر و خواهرش داشت و حالا بعداز شهادتش جای خالی او برای همه حس می‌شود. 🔶 اهل کار جهادی بود. بیشتر بخش خدماتش هم به خانواده شهدا باز می‌گشت. شبانه‌روز کار می‌کرد که برنامه‌ها و پروژه‌هایی که برای خانواده شهدای فاطمیون در نظر دارد، سریع تمام شود و بتواند به مأموریت کاری‌اش برسد. 💫 ماه مبارک رمضان بود و هوا به شدت گرم. هم روزه می‌گرفت و هم کار می‌کرد. کولر منازل را تا نصفه‌های شب راه‌اندازی می‌کرد که در گرما اذیت نشوند. برای خانواده فاطمیون یک کارگاه راه‌اندازی کرد که بتوانند در آنجا کار کنند. نزدیکای افطار مادرم برایشان افطار می‌برد و از صدای بوق ماشین مادرم متوجه می‌شدند که دم افطار است. خیلی پشتکار داشت با جدیت کارش را انجام می‌داد و در عین حال خیلی بی‌ریا و خالصانه کار می‌کرد. 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
مرداد ٩٧ بود که آمد به من گفت همه برادرها و خواهرم رو دعوت کن، می‌خواهم از همه خداحافظی کنم. باید مدتی برای یک مأموریت به کانادا بروم. امکان دارد سه سال آنجا بمانم و شاید هم دیگر برنگردم. خودش می‌دانست راهی که می‌رود برگشتی ندارد. همه این حرف‌ها را برای دلخوشی من میزد که دلشوره این ماموریتش را نگیرم. 🔶 «روزی که مصطفی قرار بود به فرودگاه برود، همراهش رفتم. آن روز به خاطر تصادف جاده‌ای اتوبان خیلی شلوغ بود. مصطفی استرس دیر رسیدنش را داشت. هر وقت از آن اتوبان رد می‌شوم تمام صحنه‌های آن روز جلوی چشمانم رژه می‌روند. نهایتاً با کلی نگرانی و استرس به فرودگاه رسیدیم. لحظه خداحافظی که شد با مصطفی روبوسی کردم و همینطور که داشت از من دور می‌شد، دلم طاقت نیاورد و خواستم بار دیگر او را در آغوش بگیرم و ببوسم. 🌷خیلی خوش تیپ شده بود. خیلی ذوق می‌کردم وقتی او را می‌دیدم. همینطور که مصطفی داشت از من دور می‌شد، صدایش کردم، گفتم برگرد کارت دارم، 🌹مصطفی برگشت. پسرم حیای به خصوصی داشت. پیشانی‌اش را بوسیدم، گفتم اجازه بده دوباره دورت بگردم! خم شدم کتانی‌اش را بوسیدم. مصطفی دستم را گرفت و بلندم کرد و گفت مامان پاشو خجالت می‌کشم! گفتم چه اشکالی دارد، سرش را جلو آوردم و بر پیشانی‌اش بوسه‌ای زدم و گفتم مادرجان اگر یک وقت برگشتی و من زنده نبودم، حلالم کن! برو سپردمت به حضرت عباس (ع).🥀🥀🥀🥀 🥀 لحظه خداحافظی همیشه سخت است. نمی‌دانستم این آخرین باری بود که مصطفی را می‌بینم. نمی‌دانستم قرار است من در این دنیا باشم، ولی مصطفی نه!🌹
🤔شماره آخر تلفنت چنده؟؟؟؟؟ 📿برای اون شهید بزرگوار «۵» تا صلوات بفرست 📌رو هشتک ها بزن با اون شهید بیشتر آشنا شو 💖شاید با هم رفیق شدید💖 0 ۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ ۹ ثواب یهویی ☺️ شبتون شهدایی💫 یاعلی https://eitaa.com/shogh_prvz