🌸🍃🌹🍃🌺🍃🌼🍃🌷🍃
#رمان_عشق_باطعم_سادگی
#قسمت_18😍✋️
_برمیدارم دستم و بازکن اون اخم ها رو یادم افتاد ازمن متنفری!
نمیدونم صدام لرزید یا نه ولی حس کردم دوباره چرخیدن نگاه امیرعلی رو, روی صورتم ...ولی
من جرئت نکردم سربلند کنم قلب بی تاب و فشرده ام هشدار میدادچشمهام آماده باریدنه!
عمو احمد دوباره سوئیچ پرایدی رو که تازه خریده بود به جای اون پیکان قدیمی بامزه اش که من
خیلی دوستش داشتم وکلی خاطره, داد به امیر علی و رو به من گفت: محیا جان خونه ما نمیای
دخترم؟
مثل بچه ها داشتم عقب جلو میشدم و کنار عطیه وایستاده بودم
_ نه مرسی عمو جون دیگه
دیروقته میرم خونه.
عمه نزدیکم اومد
_خب بیا بریم شب خونه ما بمون عمه... من خودم به هادی زنگ میزنم!
نمیدونم چرا خجالت کشیدم و لپهام گل انداخت ...
عطیه بلند خندید
_ اوه چه خجالتی هم میکشه حالا...خوبه یک شب درمیون خونه ما می خوابیدی
ها حالا که بهتره دیونه دیگه نامحرمم نداری!
حس کردم همه صورتم داغ شدو همزمان با عمه به عطیه چشم غره رفتم... راست میگفت شبهای
زیادی خونه عمه میموندم به خصوص تابستونها یا عطیه میومد خونمون یا من میرفتم اونجا ولی
حالا حس غریبی داشتم!
عمه از من طرفداری کرد
_خب حالا بچه ام با حیاست تو خجالت بکش!
عطیه بامزه خنده اش رو جمع کردو چشمکی به امیر علی که درست روبه رومون بود زد... تازه
فهمیدم امیرعلی هم حسابی کلافه شده از این حرف نامربوط عطیه و تعارف عمه!
عمه محکم بغلم کرد
_پس...فردا ظهر نهار منتظرتم
پوف کشیدن آروم امیر علی رو شنیدم چون همه فکر ذهنم شده بود عکس العملهاش ...انگاردیدن
من اونم دو وعده پشت سر هم واقعا دیگه ته ته عذاب بود براش!
اومدم مخالفت کنم که عمه یک بوسه محکم کاشت روی گونه ام
_نه نیار عمه یک ماه عقد کردین
این قدر درگیر مراسم خونه بابا و روضه بودیم که نشده درست عروسم و پا گشا کنم! منتظرتم.
خنده ام گرفت یک دفعه عمه برام شد مادرشوهر و انگار عطیه هم همفکر من شده بود که گفت:
این یکی رو دیگه نمی تونی ناز کنی ! این دعوت شخص شخیصه مادرشوهره!
عمو احمد بلند خندید و عمه همدم باز به عطیه چشم غره رفت
_این قدر اذیت نکن دخترم و
مادرشوهر چیه؟! من برای محیا همیشه عمه ام!
عطیه با خنده ابرو بالا مینداخت باز نگاهش به امیر علی بود
_بیا تحویل بگیر... مامانت طرف
عروسشه ولی غصه نخور داداش من هستم یک خواهر شوهر بازی دربیارم براش کیف کنه!
معلوم بود امیر علی خنده اش گرفته از این تخس بازیهای عطیه ولی سعی میکرد نخنده_بس کن
عطیه نصفه شبه...
اجبارا نگاهش چرخید روی من
_بریم محیا؟
بازهم من خوشحال شدم از این اجبار به خاطره بقیه... لبخندی به صورتش پاشیدم
_ بریم....
🌸🍃🌼🍃🌷🍃🌻🍃🌺🍃
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مداحی حاج مهدی رسولی
برای شهید محسن حججی بسیار زیبا😔
#حاج_مهدی_رسولی
#گاندو
➡️🌷🌼💝
#ماه_شعبان
#منتظر_می_مانیم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_تصویری
✍سخنرانی حاج آقا دانشمند
🎥موضوع: جونی بکن گناه نکن
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
💢زیارت عاشورای نیمه کاره
🔹قسمتش این نبود که برگردد. دوره 45روزهاش تمام شد. باید وسایلش را جمع میکرد و برمیگشت به شهر نجفآباد. منصرف شد. رفت به دفتر و برای سه روز ادامه خدمت داوطلب شد. قرار شد بعد از تمام شدن آن سه روز برگردد به شهرستان خودش. صبح روزهای بعد مشغول خواندن زیارت عاشورا بود که خبر دادند باید اعزام شوند به ماموریت. معطل نکردند. زیارت عاشورا را نیمه رها کردند و با همکارانش اعزام شدند. در مسیری که به سمت موقعیت مشخص شده حرکت میکردند، اشرار و ضد انقلاب تله افنجاری کار گذاشته بودند. ماشینشان با تله برخورد میکند و منفجر میشود. زیارت عاشورای آقا مهدی و سرهنگ غلامی تکمیل میشود. هر دو به شهادت میرسند.
➥ @shohada_vamahdawiat
⛔️ ورود امام زمان ممنوع!!!
شوخی نبود که، شب عروسی بود! همان شبی که هزار شب نمیشود. همان شبی که همه به هم محرمند. همان شبی که وقتی عروس بله میگوید به تمامی مردان داخل تالار محرم میشود...
همان شبی که فراموش میشود «عالَم محضر خداست». آهان یادم آمد! این تالار محضر خدا نیست. تا میتوانید معصیت کنید! همان شبی که داماد هم آرایش میکند...
همه و همه آمدند اما ای کاش امام زمانمان هم می آمد، حق پدری دارد بر ما. مگر میشود او نباشد؟! عروس برایش کارت دعوت نفرستاده بود، اما آقا آمده بود... به تالار که رسید سر در تالار نوشته بودند: «ورود امام زمان ممنوع!!!»
دورترها ایستاد و گفت: «دخترم عروسیت مبارک ولی... ای کاش کاری میکردی تا من هم میتوانستم بیایم... مگر میشود شب عروسی دختر، پدر نیاید؟! من آمدم اما...»
گوشهای نشست و برای خوشبختی دخترش دعا کرد... چه ظالمانه یادمان میرود که هستی. ما که روزیمان را از سفرهٔ تو میبریم و میخوریم اما با شیطان میپریم و میگردیم... میدانم گناه هم که میکنیم باز دلت نمیآید نیمهشب در نماز دعایمان نکنی...
اشتباه میکنند. این روزها نه مانتوهای تنگ و جلو باز مُد است، نه ساپورتهای رنگارنگ، نه انواع شلوارهای پاره و مدلهای موی غربی و نه روابط نامشروع و دزدی. این روزها فقط «درآوردن اشک مهدی فاطمه» مُد شده...
➡️🌷🌼💝
#ماه_شعبان
#منتظر_می_مانیم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
#به_یاد_شهدا
#شهید_مرتضی_ابراهیمی
درخط ولایت وپشتیبان ولایت فقیه باشید که چراغ راه است .نگذارید که دشمن چه از راه جنگ سخت،چه از راه جنگ نرم دین وکشورتان را ازشما بگیرد
شادی روح پاک همه شهدا #صلوات
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
مداحی آنلاین - مرگ جهالیت .mp3
3.22M
♨️مرگ جاهلیت
🎙 #پادکست ویژه #امام_زمان(عج)
👌بسیار شنیدنی
📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
🌷مهدی شناسی ۱۸۶🌷
🔷زیارت آل یاسین 🔷
🌹السلام علَیک أیها المقَدم المأمول🌹
🍃مقدم یعنی جلو بودن، جلو قرار داده شده. مأمول یعنی مورد توقع و طلـب بـودن، مـورد أمـل و آرزو،و بیشتر در مواردی بکار میرود که حصول آن بعید و دور است.
⬅️احتمالات در ترکیب و معنای "المقدم المأمول"
1⃣اگر به صورت موصوف و صفت معنا کنیم، که مقدم موصوف باشد و مأمول صفت؛ "سلام بر تـو ای مقـدم و پیش رویی که مورد آرزو هستی."
2⃣ به صورت صفت و موصوف معنا کنیم، که مقدم صفت باشد و مأمول موصوف؛ "سلام بر تو ای آرزویـی که مقدم هستی"
✅وجود مقدس امام زمان آرزوی ماست.
⬅️ هنگام سحر سید بن طاووس ،در سرداب مقدس دعـایی از مـولا و صـاحبش ولـی عصـر شـنید کـه در آن حضـرت اینطـور دعـا مـی نمودند و برای شیعیانشان طلب از خداوند طلب مغفرت می کردند:"خداوندا شیعیان ما از زیادی گل ما خلق شـده انـد.خداوندا گناهانشان را بیامرز..."
⬅️مؤمنان و شیعیان حضرت که وجـودشان با وجود ایشـان سرشـته اسـت و تمـام وجود و هویتشان را در هستی امامشان می دانند و امام خـویش را تنهـا راه و تنهـا باب به سوی خدا می بینند، در آرزوی لقـاء و وصال مـولای خویشـند.
⬅️خصوصـاً در سالهای طولانی غیبت که با طول در فراق مولایشان سوخته و ساخته اند صبح و شـام در طلب و آرزوی ولی و آقای خویشند و به او دل بسته اند.
💖💖💖💖💖💖💖💖
#مهدی_شناسی
#قسمت_186
#زیارت_آل_یاسین
#شهداء_ومهدویت
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبتون بخیر التماس دعا فرج
✨🌙🌟✨🌙🌟✨🌙🌟
AUD-20210214-WA0002.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍
#دعای_عهد ❤️
با صدای استاد : 👤فرهمند
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤
#سردار_دلها
#دلتنگ_تو_ایم
#قاسم_سلیمانی
<======💚🌹💚======>
@shohada_vamahdawiat
<======💚🌹💚======>
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#رمان_عشق_باطعم_سادگی
#قسمت_19😍✋️
امیر علی آرنجش رو به لبه شیشه تکیه داده بودو سرش رو به دستش... نگاه متفکرش هم به رو
به رو بود
لب چیدم و صدام کمی بچگانه بود
_قهری؟
جوابم فقط یک نیم نگاه بود ...لحنم رو تغییر ندادم
_الان داری نقشه میکشی چطوری فردا از
دستم فرار کنی؟
صاف شدو دستش حلقه شد دور فرمون و فقط یک کلمه
_نه!
_اگه خیلی از من متنفری حداقل دوتا داد سرم بزن دلت خنک بشه!
نگاه جدیش چرخید روی صورتم
_این جمله چیه تکرار می کنی؟! من کی همچین حرفی زدم؟!
نگاهم رو از چشمهاش که بی تابم میکرد گرفتم و دوختم به انگشتهام که توی هم
میپیچوندمشون
_لازم نیست بگی اخم همیشگی پیشونیت وقتی بامنی ...خواسته ات برای نه گفتنم
...رفتارت همه اینا نشون میده!
پوزخندی زد
_وقتی ازت متنفر بودم دلیلی نداشت بیام خواستگاری!
_شاید تو به خاطر حرمت بزرگ ترها اومدی!
دنده رو عوض کرد
_خب آره به خاطر حرمتها اومدم ولی دلیل نمیشه برای نفرت داشتن ازتو... اگه
اینجوری بود میتونستم یک کلمه بگم تو رو نمی خوام و خالص!
براق شدم
_خب چرا ...چرا خودت نگفتی و اومدی خواستگاری و از من خواستی بگم نه وقتی که
همه چی جدی شده بود؟!
کلافه پوفی کشید
_چون اگه می گفتم تو رو نمی خوام مامان یکی دیگه رو کاندید می کردو من
فکر کردم تو رو راحت تر میتونم راضی کنم بگی نه!
_آخه چرا...
پرید وسط حرفم_گفتم نپرس چرایی رو که حالا دیگه مفهمومی نداره!
پوفی کردم
_اونوقت اگه من میگفتم نه دیگه عمه بیخیال ازدواج کردنت میشد؟؟
امیر علی
_بالاخره آره
لحنم رو مظلوم کردم
_بهم بگو چرا خواهش میکنم !
سرم رو بالا آوردم و سر امیر علی هم چرخید رو به من... نگاهش! وای به نگاهش که قلبم رو از
جاکند بی اخم بود... جدی نبود ...ولی سریع دزدید ازمن این نگاه رو...!
آروم گفت: زود پشیمون میشی دختر دایی مطمئنم!
قلبم خیلی بی تابی میکرد با توقف ماشین باصدای نا آروم و لرزونی گفتم: ولی من مطمئنم پشیمون
نمیشم ...مطمئن تر از تو !
بازم نگاهش چرخید رو به من ولی دیگه جرئت نکردم سر بلند کنم و با یک خداحافظی زیر لبی
تقریبا از ماشین فرار کردم و اصلا نفهمیدم که جواب خداحافظیم رو شنیدم یانه؟!
حرارت ملیح آفتاب صبح زمستونی نوازش میکرد گونه ام رو ...نفس عمیقی کشیدم سردی هوا هم
گاهی لذت داشت... گاهی خیلی هم خوب بود چون میتونست کم کنه حرارت درونیم رو ...حرارتی
که حاصل آشوب فکری دیشبم بود و نتیجه ای که بازم من رو رسونده بودکه حتی فکر کردن به
امیرعلی هم من رو بی تاب می کنه و دلتنگ!
چه لحظه شماری که برای امروز صبح کردم و دیدنش و این هوای سرد خیلی ماهرانه استرسم رو
کم میکرد...
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
مداحی آنلاین - آیینه دار زینب و زهرا رقیه - امیر کرمانشاهی.mp3
7.97M
🌸 #میلاد_حضرت_رقیه(س)
آیینه دار زینب و زهرا رقیه
کوچکترین انسیة الحوراء رقیه
🎤 #امیر_کرمانشاهی
#ولادتت_مبارک_دختر_ارباب
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
#شهید_گمنام🖤
📌خوابش را دید و گفت :
چگونه توفیق #شهادت پیدا کردی؟!
-گفت از آنچه دلم میخواست ،
#گذشتم ...🥀
#اَللهُمَعجِلالوَلیِکاَلفرج
#نه_به_توقیف_گاندو۲
#گاندو۲
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
گفتم:بہنظرتکیاشهیدمیشن؟!
گفت:اونایےکہاسرافمیکنن
گفتم:اسراف! توچے؟!
گفت:تو"دوستداشتنخدا"(:
#قشنگھنہ؟:)!♥️
فصّلت.[✨].
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
به به چه دعای زیبایی
🌸اللّهُمَّ نَوِّر قُلُوبَنا بِالْقُرآن
🌸 اللّهُمَّ زَیِّن اَخْلاقَنا بِزینَةِ الْقُرآن
🌸اللّهُمَّ ارْزُقنا شَفاعَةَ الْقُرآن
🌸اللّهُمَّ اغْفِرلَنا ذُنُوبَنا بِالْقُرآن
🌸اللّهُمَّ اَکْرِمْنا بِکَرامَةَ الْقُرآن
🌸اللّهُمَّ ارْحَمْنا بِالْقُرآن
🌸اللّهُمَّ اخْذُلِ الْکُفّارَوَالْمُنافِقینَ بِالْقُرآن
🌸اللّهُمَّ اشْفِ مَرضانا بِالْقُرآن
🌸اللّهُمَّ ارْحَم مَوْتانا بِالْقُرآن
🌸اللّهُمَّ ارْزُقْنا تَوفیقَ الطّاعَةَ بِالْقُرآن
🌸اللّهُمَّ ارْزُقناحَجَّ بَیتِکَ الْحَرامَ بِالْقُرآن
🌸اللّهُمَّ تَقَبَّل صَلاتَنا بِالْقُرآن
🌸اللّهُمَّ تَقَبَّل تِلاوَتَنا بِالْقُرآن
🌸اللّهُمَّ اسْتَجِب دُعاءَنا بِالْقُرآن
🌸اللّهُمَّ اجْعَلْنا مِنَ الْمُصَلّینِ بِالْقُرآن
🌸اللّهُمَّ اجْعَلْنا مِنَ الْمُتَّقینِ بِالْقُرآن
💟بیائیم قرار بگذاریم هرشب و هر
❇️روزبرای سلامتی وظهورآقاو مولا
💟صاحب الزمان صلوات بفرستیم.
❇️اللهم صل علی محمد و آل محمد
💟 و عجل فرجهم و سهل مخرجهم
#ماه_شعبان
#منتظر_می_مانیم
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🔷💠🔷🔹🔶🔸
💢سرباز پدر و مادر
🔹شهید مهدی جعفری فردی خوش رو، خوش خنده بود. به خواهر وبرادر وپدرومادر خیلی احترام میگذاشت و با خواهر برادرهایش دوست بود و همه خانواده از او راضی بودند.و همیشه به پدر و مادر خود کمک میکرد مخصوصا به پدرش در کار کشاورزی کمک میکرد.
🔹با اینکه محصل بود هم به پدر در کارهایش کمک میکرد هم در مغازه تعویض روغنی کارگری میکرد.صاحب مغازه خیلی از او راضی بود و به پاکی او اعتماد داشت که گاهی اوقات مغازه و دخل را به او میسپرد. در مدرسه پسر آروم و بدون شیطنتی بود. با اینکه درآمدش مقدار ناچیزی بود اما صبح تاصبح به مادرش پول میداد و میگفت برای خودت هرچه میخواهی بخر.
با اینکه سنش از دوبرادرش کمتر بود اما خیلی آن ها را راهنمایی میکرد.
🔹 او فردی مسجدی بود، به امام حسین ارادت خاصی داشت و در عزاداری ها و تعزیه ها شرکت مداوم داشت
➥ @shohada_vamahdawiat
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#رمان_عشق_باطعم_سادگی
#قسمت_20😍✋️
سرو صدای دوقلوها امکان کشیدن نفس عمیق دوم رو ازمن گرفت و نگاهم ثابت شد روی
محمدی که شبیه بابا بود و محسنی که شبیه مامان!
_شما دوتا دیگه کجا ؟
محمد ابرو انداخت بالا
_خونه عمه ! مشکلیه؟
چشمهام رو ریز کردم
_اونوقت کی گفته شمادوتاهم دعوتین؟
محسن باصدای لوسی گفت_وا محنا جون خونه عمه که دعوت نمی خواد!
صورتم و جمع کردم
_بی مزه ها
بابا طبق عادت سوئیچ ماشینش رو توی دستش میچرخوند و بیرون اومد
بازم با اعتراض گفتم: باباجون خودم باآژانس میرفتم روز جمعه ای روز استراحتتونه!
به پیشونی بابا چین مصنوعی افتاد بایک لبخند واقعی پدرانه روی لبهاش
_ این یعنی دختر بابا از
الان تعارفی شده؟؟!
محمد پوفی کرد
_نخیر باباجون این یعنی این یکی یکدونه باز داره خودش رو لوس میکنه
محسن هم دهنش رو کج کرد
_ خودشیرین!
بابا به جای من چشم غره ای به هردوشون رفت و با ریموت در ماشینش رو باز کرد ...رفتم تا
صندلی جلو بشینم کنار بابا دختر بودم خب یکی یکدونه بابا!
_آی خانوم مامان هم داره میادها !
گیج به محسن نگاه کردم
_مامان؟!
محمد دیگه روی صندلی عقب کنار شیشه جا گرفته بود_بله مامان... دسته جمعی میخوایم بریم در
خونه عمه تحویلت بدیم بعد خودمون بریم دوردور ...آخ چه صفایی داره حالا بیرون رفتن ...چه
خوب شد عروسش کردن نه محسن؟
محسن منتظر شد من بشینم تا اون هم کنار شیشه بشینه
_آره والا دعاش رو باید به جون امیر
علی بکنیم که از شر این دردونه راحتمون کرد
با اعتراض و لوس گفتم: بابااااا
مامان که بیرون اومده بود فرصت به بابا ندادو اینبار اون طرفدارم شد
_صددفعه گفتم نزنین این
حرفها رو.. دخترمم اذیت نکنین!!!
تاثیر نکرد لحن تند مامان روشون و تازه با خنده ریزی به هم چشمک زدند.
عطیه در رو باز کردو بادیدنم دست به کمر شد
_واچه عجب نمیومدی! دست مامانم درد نکنه با این
عروس آوردنش تالنگ ظهر می خوابه!
اوف بلندی گفتم: بی خیال شو دیگه عطی جون دقت کردی جدیدا داری میری تو جلد خواهر
شوهرای غرغرو
با کیفم زدم به بازوش
_حالا هم برو کنار اگه همینجا بمونم تا شب می خوای برام دست به کمر
سخنرانی کنی!
عطیه بازوش رو ماساژ داد
_دستت هرز شده ها...صددفعه هم بهت گفتم اسمم رو کامل بگو
شانس آوردی امیرعلی اینجا نبود وگرنه حالت رو جا میاورد بدش میاد اسم ها رو مخفف بگن!
ضربان قلبم بالا رفت انگار با حرف عطیه تازه یادم افتاد امروز به عنوان خانوم امیر علی پا گشا
شدم و نیامدم دیدن عطیه!
شیطنتم خوابید
_جدی نمی دونستم
لبخند دندون نمایی زد
_نگو از داداشم حساب میبری؟!جون من؟!
خنده ام گرفت از لحن بامزه اش و قدمهام رو برداشتم سمت آشپزخونه و بلند گفتم:نه بابا! من؟!
صدای پر خنده اش رو شنیدم
_آره جون خودت... خالصه آمار کارها و حرفهایی که امیر علی
ازشون متنفره رو خواستی با کمال میل حاظرم بهت بگم که سوتی ندی جلوش میشناسیش که اخماش ازصدتا دعوا و کتک بدتره...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
#به_یاد_شهدا
#شهید_مجتبی_علمدار
وقتی شما از این و آن طعنه میخورید....و لاجرم به گوشهیِ اتاق پناه میبرید...و با عکسهایِ ما سخن میگویید و اشک میریزیدبه خدا قسم این جا کربلا میشود...و برایِ هر یک از غمهایِ دلتان این جا تمامِ شهیدان زار میزنند...
شادی روح پاک همه شهدا #صلوات
➡️🌷🌼💝
#ماه_شعبان
#منتظر_می_مانیم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبتون بخیر التماس دعای فرج 💖💖💖💖
✨🌙🌟✨🌙🌟✨🌙🌟
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
#رمان_عشق_باطعم_سادگی
#قسمت_21😍✋️
با اینکه به حرفهای عطیه می خندیدم ولی با خودم گفتم راست میگه اخم کردنش خیلی جذبه داره
و این روزها فقط شده سهم من!
عطر قیمه های خوشمزه و معروف عمه همه جا پیچیده بود به خصوص آشپزخونه که دل آدم دیگه
ضعف میرفت!
_سلام عمه جون
عمه با صدای من کفگیر چوبی رو که داشت باهاش کف روی برنج ها رو می گرفت کنار گذاشت و
چرخید سمت من
_سلام عمه خوش اومدی
جلو رفتم و یک بوس من روی گونه عمه و یک بوس عمه روی گونه ام کاشت.
_ببخشید که دیر اومدم وظیفه ام بودزودتر بیام کمکتون!!!
عمه خندیدو بازوم رو فشار آرومی داد_ برو دختر خوشم نمیاد تعارفی بشی... تو هم مثل عطیه ای
دیگه می دونم اول صبحتون ساعت 01... تو همون محنایی برام پس مثل عروسهایی که غریبی
میکنن نباش!
با خوشحالی دوباره محکم گونه عمه رو بوسیدم و صدای خنده عمه با صدای عمو احمد قاطی شد
عمو احمد
_به به چه خبره اینجا؟
نگاه خندونم رو دوختم به عمو
_سلام عمو جون
عمو احمد سینی به دست پر از فنجونهای خالی نزدیکتر شد
_سالم بابا خوش اومدی
کیفم روی کابینتها گذاشتم و سینی رو از عمو گرفتم _ممنون
عمو احمد با یک لبخند سینی رو به دست من سپرد
_مرسی باباجون
مشغول آب کشی فنجونها شدم
_این قدر بدم میاد از این عروس های چاپلوس!
عمو احمد به عطیه که با قیافه حسودش به من نگاه می کرد خندیدو من یواشکی زبونم رو براش
درآوردم...عادت کرده بودم به این کارهای بچگونه وقتی هم طرف حسابم عطیه بود و مثل یک
خواهر!
اومد نزدیکتر و چشمهاش و ریز کرد
_بیا برو چادرو کیفت و بزار توی اتاق شوهرت من بقیه اش رو
میشورم.
دستهای خیسم رو با لبه چادرم خشک کردم
_حالا که تموم شد.
عمو احمد به این دعوای چشم و ابرو اومدن من و عطیه می خندید ...
شونه ام رو فشار آرومی داد
_دستت درد نکنه بابا خوب شد اومدی وگرنه این عطیه تا فردا صبحم
این سینی تو اتاق میموند هم؛ نمیومد جمعش کنه حالا برای من چشم و ابروهم میاد!
عطیه چشمهاش گرد شدو من از ته دل به چشمک بامزه و پدرانه عمو احمد خندیدم ... چه حس
خوبی بود که از شب عقدمون برای عمو شده بودم یک دختر نه عروسش حس می کردم دوستم
داره به اندازه عطیه و چه قدر دلگرم میشدم از این حس طرفداری و شوخی های پدرانه دور از
خونه خودمون!
عطیه پشت سرم وارد اتاق امیر علی شد...چادرم رو از سرم کشیدم و نگاهم رو دورتادور اتاق
ساده امیرعلی چرخوندم و روی طاقچه پر از کتاب دعا و سجاده وقرآنش ثابت موندم و عطر امیر
علی رو که توی اتاق بود نفس کشیدم.
_امیرعلی کجاست عطیه؟
عطیه روی زمین نشست و به بالشت قرمزمخمل کنار دیوار تکیه دادو سوالی به صورتم نگاه
کرد
_نمی دونی؟
نگاه دزدیدم از عطیه و رفتم سمت جالباسی آخر از کجا باید میفهمیدم دیشب که رسما از ماشین
و از نگاه امیرعلی فرار کرده بودم و الان از زبون عمه شنیده بودم که نیست و همه خوشی سربه
سر گذاشتن عطیه , کنار عمو احمد دود شده بود و به هوا رفته بود! مگر امیر علی بامن حرف هم
میزد که بگه کجا قرار بوده بره!
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>