🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
#رمان_عشق_باطعم_سادگی
#قسمت_21😍✋️
با اینکه به حرفهای عطیه می خندیدم ولی با خودم گفتم راست میگه اخم کردنش خیلی جذبه داره
و این روزها فقط شده سهم من!
عطر قیمه های خوشمزه و معروف عمه همه جا پیچیده بود به خصوص آشپزخونه که دل آدم دیگه
ضعف میرفت!
_سلام عمه جون
عمه با صدای من کفگیر چوبی رو که داشت باهاش کف روی برنج ها رو می گرفت کنار گذاشت و
چرخید سمت من
_سلام عمه خوش اومدی
جلو رفتم و یک بوس من روی گونه عمه و یک بوس عمه روی گونه ام کاشت.
_ببخشید که دیر اومدم وظیفه ام بودزودتر بیام کمکتون!!!
عمه خندیدو بازوم رو فشار آرومی داد_ برو دختر خوشم نمیاد تعارفی بشی... تو هم مثل عطیه ای
دیگه می دونم اول صبحتون ساعت 01... تو همون محنایی برام پس مثل عروسهایی که غریبی
میکنن نباش!
با خوشحالی دوباره محکم گونه عمه رو بوسیدم و صدای خنده عمه با صدای عمو احمد قاطی شد
عمو احمد
_به به چه خبره اینجا؟
نگاه خندونم رو دوختم به عمو
_سلام عمو جون
عمو احمد سینی به دست پر از فنجونهای خالی نزدیکتر شد
_سالم بابا خوش اومدی
کیفم روی کابینتها گذاشتم و سینی رو از عمو گرفتم _ممنون
عمو احمد با یک لبخند سینی رو به دست من سپرد
_مرسی باباجون
مشغول آب کشی فنجونها شدم
_این قدر بدم میاد از این عروس های چاپلوس!
عمو احمد به عطیه که با قیافه حسودش به من نگاه می کرد خندیدو من یواشکی زبونم رو براش
درآوردم...عادت کرده بودم به این کارهای بچگونه وقتی هم طرف حسابم عطیه بود و مثل یک
خواهر!
اومد نزدیکتر و چشمهاش و ریز کرد
_بیا برو چادرو کیفت و بزار توی اتاق شوهرت من بقیه اش رو
میشورم.
دستهای خیسم رو با لبه چادرم خشک کردم
_حالا که تموم شد.
عمو احمد به این دعوای چشم و ابرو اومدن من و عطیه می خندید ...
شونه ام رو فشار آرومی داد
_دستت درد نکنه بابا خوب شد اومدی وگرنه این عطیه تا فردا صبحم
این سینی تو اتاق میموند هم؛ نمیومد جمعش کنه حالا برای من چشم و ابروهم میاد!
عطیه چشمهاش گرد شدو من از ته دل به چشمک بامزه و پدرانه عمو احمد خندیدم ... چه حس
خوبی بود که از شب عقدمون برای عمو شده بودم یک دختر نه عروسش حس می کردم دوستم
داره به اندازه عطیه و چه قدر دلگرم میشدم از این حس طرفداری و شوخی های پدرانه دور از
خونه خودمون!
عطیه پشت سرم وارد اتاق امیر علی شد...چادرم رو از سرم کشیدم و نگاهم رو دورتادور اتاق
ساده امیرعلی چرخوندم و روی طاقچه پر از کتاب دعا و سجاده وقرآنش ثابت موندم و عطر امیر
علی رو که توی اتاق بود نفس کشیدم.
_امیرعلی کجاست عطیه؟
عطیه روی زمین نشست و به بالشت قرمزمخمل کنار دیوار تکیه دادو سوالی به صورتم نگاه
کرد
_نمی دونی؟
نگاه دزدیدم از عطیه و رفتم سمت جالباسی آخر از کجا باید میفهمیدم دیشب که رسما از ماشین
و از نگاه امیرعلی فرار کرده بودم و الان از زبون عمه شنیده بودم که نیست و همه خوشی سربه
سر گذاشتن عطیه , کنار عمو احمد دود شده بود و به هوا رفته بود! مگر امیر علی بامن حرف هم
میزد که بگه کجا قرار بوده بره!
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استاد_راجی
چگونه یک دختر بچه قاتل می شود؟!🤭
ماجرای ترور شهید دستغیب
+فکر میکنی نماز و روزه ات چقدر برات مفید باشه؟!🤔
-نماز روزه تو اگه با بصیرت نباشه به هیچ درد نمی خوره حتی شاید به درد دشمن بخوره آخه شمر هم نماز میخوند هاااا ولی...😔
#گاندو
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای کاش که انتظار معنی می شد / بی تابی جویبار معنی شد
وقتی که سحر شکوفه صبح دمید / با آمدنت بهار معنی شد. . .
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#پیشنهاد_دانلود
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
#زندگی_به_سبک_شهدا
سر سفره که نشست گفت: «آخرین صبحونه رو با من نمیخوری؟!»؛ با بغض گفتم: «چرا اینطور میگی؟ مگه اولین باره میری مأموریت؟!» گفت: «کاش میشـد صداتو ضبط میکردم با خودم میبردم که دلم کمتر تنگت بشه». گفتم: «قرار گذاشتیم هر کجا که تونستی زنگ بزنی، من هر روز منتظر تماست میمونم، منو بیخبر نذار.»🌷🌷
با هر جان کندنی که بود برایش قرآن گرفتم تا راهیش کنم، لحظه آخر به حمید گفتم: «حمید تو رو به همون حضرت زینب(س) هرکجا تونستی تماس بگیر». گفت: «جور باشه حتماً بهت زنگ میزنم، فقط یه چیزی، از سوریه که تماس گرفتم چطوری بگم دوستت دارم؟ اونجا بقیه هم کنارم هستن، اگه صدای منو بشنون از خجالت آب میشم»؛ به حمید گفتم: «پشت گوشی به جای دوستت دارم بگو یادت باشه! من منظورت رو میفهمم». از پیشنهادم خوشش آمده بود،
➡️🌷🌼💝
#ماه_شعبان
#منتظر_می_مانیم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌍 نبرد قرقیسیا در آستانه ظهور
#استاد_رائفی_پور
#علائم_ظهور
#ماه_شعبان
#نیمه_شعبان
#امام_زمان
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
#رازخشنودیخدا
#صفحهشانزدهم
در زمان هاى قديم در همسايگى خانه انسان مؤمنى، يك نفر كافر زندگى مى كرد.
اين شخص مؤمن بارها و بارها با همسايه خود در مورد ايمان به خدا سخن مى گفت و تلاش مى كرد تا اسباب نجات او را فراهم سازد.
امّا همسايه كافر به هيچ وجه زير بار اين حرف ها نمى رفت و حاضر نبود، بندگى خدا را قبول نمايد.
نكته مهمّ اين بود كه همسايه كافر با اين كه خدا را قبول نداشت امّا نسبت به همسايه مؤمن خود نيكى مى كرد و تا آنجا كه مى توانست در امور زندگى به او كمك مى كرد.
اين جريان گذشت تا اين كه همسايه كافر از دنيا رفت. در اين هنگام خداوند دستور داد تا در وسط جهنّم خانه اى از خشت بنا كنند به گونه اى كه اين خشت ها مانع ورود حرارت و آتش حهنم به اين خانه شود. مأموران جهنم مشغول ساختن اين خانه شدند امّا در تعجب بودند كه خدا اين خانه را براى چه مى خواهد.
وقتى خانه آماده شد; خداوند دستور داد تا آن شخص كافر را داخل آن خانه جاى دهند. آن شخص كافر در جهنم بود امّا آتش جهنّم او را آزار نمى داد و هر روز هم مأموران جهنم براى او آب و غذا مى آوردند.
آن شخص كافر با چشم خود مى ديد كه افراد ديگرى كه مثل او كافر بودند در جهنّم عذاب مى شوند امّا او در اين خانه مورد احترام قرار مى گيرد و براى او آب و غذا هم مى آورند.
براى همين يك روز از مأموران جهنّم در مورد راز اين كار خداوند، سؤال كرد.
در جواب اين گونه شنيد: "اين آسايشى كه در جهنّم، خداوند به تو داده است، به خاطر اين است كه در دنيا به همسايه مؤمن خود كمك مى كردى و به او نيكى مى نمودى".
خداوند متعال آن قدر از خدمت نمودن به مؤمن خوشحال مى شود و آن قدر اين كار را دوست دارد كه حتّى اگر شخص كافرى به مؤمنى خدمت كند، پاداش او را مى دهد.
بهشت مخصوص اهل ايمان است، براى همين خداوند آن كافر را در جهنّم جاى داد امّا او را از عذاب جهنّم نجات داد به خاطر اين كه دل مؤمنى را در اين دنيا شاد كرده و به او نيكى نموده بود.
💖💖💖💖💖💖💖💖
#رازخشنودیخدا
#میخواهمخداراخشنودکنم
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالشهداءومهدویت
#نویسندهمهدیخدامیان
#نشرحداکثری
#التماسدعا
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⏪ نظر توریستهای خارجی در مورد منجی و امام زمان (عجل الله فرجه)
🔶تصاویر مربوط به قبل از شیوع کروناست...
#امام_زمان
#کلیپ_مهدوی
🌷با نشر مطالب،مهدیار باشید👇👇
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
❤️🍃
#رمان_عشق_باطعم_سادگی
#قسمت_22😍✋️
چادرم رو درست روی لباس آبی فیروزه ای امیر علی به جالباسی آویز کردم
_نه نمی دونم چیزی
نگفت
با سکوت عطیه به صورت متفکرش نگاه کردم
_نگفتی کجاست ؟
شونه هاش رو بالا انداخت و نگاهش رو دوخت به قالی الکی رنگ کف اتاق
_رفته کمک عمو اکبر!
یعنی بعضی وقتها صبح های جمعه میره اونجا !!!
کمی فکر کردم به جمله عطیه و یک دفعه چیزی توی ذهنم جرقه زد یعنی رفته بود غسال خونه!
قلبم ریخت ونمیدونم توی نگاهم عطیه چی دید که پرسید
_محیا خوبی؟ یعنی نمیدونستی ؟
امیرعلی بهت نگفته بود؟
حس می کردم ضربان قلبم کند شده و هوای اتاق سرد... فقط سرتکون دادم به نشونه منفی در
جواب عطیه و روی زمین وارفتم.
_ناراحت شدی محیا؟
نگاه پر از سوالم رو به عطیه دوختم
_نه فقط اینکه نمیدونستم... یکم شکه شدم!
پاهاش رو توی بغلش جمع کرد
_بابا بی خیال من که از خودتم... راستش و بخوای من اصلا این
کار امیرعلی رو دوست ندارم ولی خب اعتقادهای خاص خودش رو داره دیگه ... اگه تو هم دوست
نداری بهش بگو تمومش کنه !
صدام حسابی گرفته بود
_چرا آخه؟
عطیه براق شد
_چرا؟از وقتی بهت گفتم امیر علی کجا رفته رسما داری پس میافتی... من و فیلم نکن محیا میدونم از مرده میترسی!
کمی حالم بهتر شد
_ترس من ربطی به امیرعلی نداره
عطیه
_ولی اون شوهرته !
شوهر! امیر علی شوهرم بود! چه کلمه غریبی که هنوز باورش نداشتم و باور نمی کردم تا وقتی که
این قدر با امیرعلی غریبه ام !
عطیه با صدای آروم و گرفته ای ادامه داد
_نفیسه اگه بفهمه امیر علی این کار رو میکنه ابدا دیگه
خونه ما هم نمیاد!
با پرسش گفتم: چه ربطی داره؟؟
نفس پرحرصی کشید
_دیشب بهت گفتم چرا خونه عمو نمیاد .
_من هم هر چی فکر کردم به نتیجه نرسیدم خیلی حرفت بی ربط بود!
پوزخندی زد
_شغل عمو دیدگاه خوبی نداره تو جامعه... دروغ چرا من هم توی مدرسه خجالت
میکشیدم بگم عمو چیکاره است ولی حالا نه... ولی خب نفیسه دوست نداره چون عمو با مرده ها
سر کار داره بدش میاد خونه عمو چیزی بخوره! یعنی این و امیر محمد بهمون گفت وقتی عقد
کرده بودن ... بعدش هم که رفتن سر خونه زندگیشون خانوم امیر محمدمون خجالت می کشید از
شغل عمو و این رابطه کال قطع شد!
گیج شده بودم و پرازبهت لبخندی زدم
_شوخی می کنی؟
عطیه نفس عمیقی که پر از ناراحتی بود کشید_نه شوخی نیست ...حالا که از خودمون شدی صبرکن یک چیز دیگه هم بهت بگم که یک بار از مامان بابا نپرسی... نشون نمیدن ولی من میفهمم
چه دردی رو تحمل میکنن!!!!
_چی می خوای بگی؟
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
🌻🍃
#رمان_عشق_باطعم_سادگی
#قسمت_23😍✋
عطیه نگاه پر از غمش رو به من دوخت
_یادت باشه هیچ وقت از مامانم نپرسی چرا این قدر کم
نفیسه و امیر محمد رو میبینی نگو چه قدر دلت برای امیر سام تنگه!
_داری گیجم می کنی عطیه... درست حرف بزن!
_امیر محمد از شغل بابا هم خجالت میکشه نه اینکه خودش به هر حال نفیسه خانومشه!
ناباور خندیدم
_چرا دیگه شغل عمو ؟باور نمی کنم؟
عطیه پوفی کرد
_بی خیال محیا هر وقت یادم میاد بابا کلی توی اون تعمیرگاه اجاره ای سختی کشید تا پول بفرسته برای امیرمحمدی که تهران درس می خوند؛
کلی حرص می خورم...
بابا به خاطر امیر محمد سخت کار کردو آخر دیسک کمر گرفت و طفلکی امیرعلی قید درس خوندش رو
زدو با انصراف از دانشگاه شد دست کمک بابا ...
حاالا شغل بابا و دستهای سیاهش شده آبروبری!...
کلاس نداره برای داداش مهندسمون که بابا به خاطرش این همه سختی کشید تا
برسه به اینجا و بشه مهندس!...
تازه نفیسه به امیرعلی هم طعنه میزنه و این طعنه ها مستقیم
میشینه توی قلب مامان و من !
انگار یکی خط خطی می کرد ذهن و قلبم رو گلوم فشرده میشد _نمیدونستم!
لبخند دردناکی جا خوش کرد روی صورتش
_نمیشه همه جا گفت محیا...
نمیشه همه جا و جلوی
همه داد زد پسری که با زحمت بزرگش کردی خجالت میکشه حاالا کنارت بمونه عوض افتخار
کردن و دست بوسی!
گاهی باید آبروداری کرد !
پوفی کردم چه قدر سخت بود باور این حرفها!
عطیه
_علی هم پسر بزرگ عمو اکبره و استاد دانشگاه یا عالیه دختر عموم یک مخ کامپیوتره
ومهندس یک شرکت بزرگ ولی همچین با افتخار از زحمتهای عمو و زن عمو حرف میزنن که آدم
کیف میکنه...
ولی داداش ما به جای اونا هم از کار باباش خجالت میکشه هم قید عموش رو زده!
احساس خفگی میکردم شال سبزرنگم رو از سرم کشیدم و موهای کوتاهم رو بهم ریختم
هروقت کلافه بودم و عصبی این عادتم بود!
_باز خل شدی تو ول کن اون موهای بدبخت رو کچل میشی اونوقت شوهرت از چشم من میبینه!
چشمهایی رو که نمیدونستم کی به اشک نشسته رو دوختم به عطیه که لبخند میزد ولی چشمهاش
پر از درد بود از حرفهایی که زده شده!
لبخند ماتی زدم و صدای زنگ در خونه بلند شد.
عطیه
_بدو شوهر جونت اومد
حس کردم لرزش بی اختیار قلبم رو و باز یادم افتاد کار امروز امیر علی رو و حس غریبی که به
جونم افتاده بود!
عطیه بلند شدو رفت سمت در اتاق
_من دیگه برم توهم یکم با شوهر جونت خلوت کن درست
نیست اینجا باشم!
بالحن تخس عطیه چشمهای گردشده ام رو به صورتش دوختم و همه بدنم گرم شد...
براق شدم وبا یک حرکت پریدم سمتش ولی لحظه آخر نفهمیدم کی پشت امیرعلی سنگر گرفت و من
دستهام قفل شد بین دستهای امیر علی که متعجب بود!
نگاه هردومون به هم قفل شد و قلب من ریخت!
امیرعلی
_ چه خبره؟ چی شده؟
نگاه بی تابم رو از چشمهای امیرعلی گرفتم و به عطیه که لبخند دندون نمایی میزد اخم کردم.
عطیه
_هیچی داداش چیزی نیست که!!!!!
چشمکی به من زد که کلی حرص خوردم وبعد دور شد...
تازه یاد موقعیتم افتادم فاصله دوانگشتیم
با امیرعلی و دستهایی که گرو دستهای سردو یخش بود...
عجیب بود که هنوز این فاصله حفظ
شده و عقب نکشیده بود !...
سرم رو باال گرفتم... نگاهش روی موهای نامرتبم بود..
امیرعلی
_ مطمئنی چیزی نشده؟
هی بلندی گفتم و دستهام رو محکم از دستهاش بیرون کشیدم...
موهام رو با دستم شونه وار
مرتب کردم...
لبخند گذرایی روی صورتش نشست و از کنارم رد شدو رفت سمت جالباسی....
توی دلم بدو بیراهی به عطیه گفتم و جلوی آینه ای که با قاب چوبی روی دیوار نصب شده بود
وایستادم و از توی آینه نگاهم روی دستهام ثابت موند ...
دستهایی که هنوز سرمای دستهای
امیرعلی رو داشت وقلبم رو گرم کرده بود...
ولی وای از ذهنی که بی هوا براش چیزی رو یادآوری
میکنه یعنی امیرعلی با این دستهاش مرده شسته بود؟!!!!
لرزش خفیف تنم رو حس کردم!!!
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
صدا ۰۶۰.m4a
11.54M
سلام علیکم. توضیح قرارداد ایران و چین.
توسط حضرت حجت الاسلام نبويان
#نه_به_توقیف_گاندو۲
#گاندو۲
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
گفتم منم اهل خطا، گفتی که
بخشیدم، بیا🌹
گفتم شکستم توبه ها، گفتی که
بخشیدم بیا🌹
گفتم که ای ستار من، ای حضرت
غفار من
من بر خودم کردم جفا، گفتی که
بخشیدم بیا🌹
➡️🌷🌼💝
#ماه_شعبان
#منتظر_می_مانیم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
🌷مهدی شناسی ۱۸۷🌷
🔷زیارت آل یاسین 🔷
🌹السلام علیک بجوامع السلام🌹
🌱جوامع جمع جامع است و جامع به معنای سخن کوتاه پر معناست.
🌱در این فراز که آخرین سلام در زیارت آل یس اسـت گویـا بـا اینکـه بـا اوصـاف زیـادی امـام خـویش را خوانده ایم، هنوز چیزی از صفات مولایمان را نتوانستیم بشماریم و با آنها به او سـلام نمـاییم. لـذا در نهایـت ادب با توجه به عجز و ناتوانیمان در شمارش اوصاف جمال و جلال امام با یک تعبیر جامع عرضه می داریم:"السلَام علَیک بِجوامعِ السلَام"
🌱 آنچه گفتیم و نگفتیم...سلام بر تو به تمامی سلامها...
🌹اُشهِدُکَ یا مولای...🌹
🍃 این بخش، اقرار به عقائد حقه و عرضه آن به محضر امام اسـت. در ایـن قسـمت شـاهد گرفتن امام بر باورهای خود با توجه به حضور، علم و اطلاع آن حضرت از وضعیت شیعیان در دنیـا و گـواهی دادن به نفع آنان در آخرت است.
🍃به استناد آیات نورانی قرآن، امامان طاهرین که همان مومنان حقیقیند، شاهد اعمال و رفتـار ما هستند و بنابر روایات هر هفته و یا هر روز اعمال بندگان خدا بر امام عرضه مـی شـود.
🍃 این عرضه و اقرار عقاید بعد از زیارت و سلام به اوصاف کمال امام، یادآور این نکته اسـت کـه بایـد عقایـد خود را از وجود نورانی حجت خدا و امام معصوم بگیریم و صرف محبت و علاقه کافی نیسـت و در واقـع ایـن کار بهره گیری از علم الهی امام است.
🍃عرضه اعتقادات در زمان ائمه گذشته
عرضه ی باورها بر امام معصوم و حجت خدا بود.در زمـان حیـات معصـومین بـه کَـرّات اتفـاق افتاده و بین مومنین و شیعیان مرسوم بوده که هرگاه فرصتی فراهم می شد و به محضـر حضـرات ائمه شرفیاب می شدند؛ عقاید خود را عرضه میداشتند؛ تا اگر صحیح است بر آن ثابت قدم باشند و اگر خطایی دارد، در مقام اصلاحش برآیند.
💖💖💖💖💖💖💖💖
#مهدی_شناسی
#قسمت_187
#زیارت_آل_یاسین
#شهداء_ومهدویت
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄
#ختم_روزانه
✨پیامبر اسلام (ص) فرمودند:
در قیامت نزدیک ترین مردم به من کسی است که بیشتر بر من صلوات بفرستد.✨
📚 کنز العمال، ج ۱، ص ۴۸۹.
قرار ما هر روز نفری حداقل ۱۴ صلوات، به نیت تعجیل در ظهور و سلامتی امام عصر (عج)
دوستان لطفا مشارکت کنید که با هم، هر روز ختم چند هزار صلواتی هدیه به ساحت مقدس امام عصر (عج) داشته باشیم.🙏🌷
#التماس_دعا_برای_ظهور
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
💢سرباز سردار
🔹رفتارش باهمه خوب بود. احترام پدر و مادر را خیلی داشت و با مردم هم برخوردش خوب بود. خیلی خوب بود. بسیجی بود. امور فرهنگی مساجد و همین کارها را انجام میداد. وقتی هم ترک تحصیل کرد همراه خودم بود. به نظام خیلی علاقه داشت و وظیفه اش را خوب انجام میداد.
🔹من خودم دوسال در منطقه جنگی بودم ولی افتخار شهادت را من نداشتم، اولادم داشت. در فیلم تشییعش در گرمای تیر ماه و ماه مبارک رمضان، باران خدا نازل شد. همه پی بردند که خداوند چه مقامی به این شهید داده است.
➥ @shohada_vamahdawiat
💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕
#رمان_عشق_باطعم_سادگی
#قسمت_24😍✋
_نخود نذری می خوری؟
تکون سختی خوردم و به خودم اومدم و به امیر علی که از هول کردنم تعجب کرده بود نگاه کردم
گیج نگاهش می کردم که اینبار دستش رو که صاف بود و پر از نخود نذری باالا آوردو جلو صورتم:
_چی شد می خوری؟
ضربان قلبم تحلیل می رفت و نگاهم ثابت شده بود روی سفیدی پوست دستش و نفهمیدم
چطوری زبونم چرخیدو گفتم:
_نگفته بودی میری کمک عمو اکبرت!
نگاه بهت زده اش چشمهام رو نشونه رفت ...
خیره شد توی چشمهام و باز من کم آوردم ونگاهم
رو دوختم به دستهام که باز از هیجان این نزدیکی و نگاه بدون اخم امیرعلی همدیگه رو بغل کرده
بودن و رنگشون به سفیدی میزد!
_کی بهت گفت؟
صداش ناراحت بودو گرفته و من سربه زیر گفتم:
_عطیه ...کاش خودت بهم میگفتی!
پوزخندی زد
_اون روز مهلت ندادی زود از پذیرایی خونتون فرار کردی وگرنه میگفتم که حاالا
مجبور نباشی مردد باشی!!!
چشمهای بیش از حد باز شدم رو به صورت درهمش دوختم...
نمیدونم ازحرفم چی برداشت کرد
که طعنه میزد
_حاالا کی گفته من مرددم فقط دوست داشتم خودت بهم بگی همین!
پوزخند پررنگ تری زدو دستش از جلوی صورتم جمع شدنمی فهمیدم دلخوریش رو...
ولی من
می خواستم از بین ببرم تردیدی رو که روی قلبم سایه انداخته بود!
_ فکر کنم اونا رو تعارف کردی به من!
نگاهش گیج وسوالی بود و توی سرش مطمئنا هزارتا فکر...
برای همین به دست مشت شده اش
اشاره کردم.
پر ازتردیدو دلخوری گفت:
_مطمئنی می خوای ؟
قیافه حق به جانبی گرفتم
_ یادم نمیاد گفته باشم نمی خوام!
کلافه نفس عمیقی کشید و باصدایی که از زور ناراحتی دورگه شده بود گفت:
_اما من با همین دستهام مرده شستم شاید خوشت نیاد!
بازم به خودم لرزیدم و دلم ضعف بدی گرفت ...
صدای عطیه هم توی گوشم پیچید نفیسه خونه
عمو چیزی نمی خوره چون بدش میاد...
سرم رو تکون دادم من دنبال این تردیدها نبودم ...
من
نمی خواستم غرق بشم توی خرافات فکریم!
لبخندی زدم بدون تردید! گرم
_آقا امیرعلی من می خوامشون االن این حرف شما چه ربطی
داشت؟!
نگاهش هنوزم پر از تردید بودو آهسته کف دستش رو باز کرد...
نمی خواستم این تردید
چشمهاش رو!
لبهام رو به کف دستش چسبوندم و چند دونه نخود رو همونطور با دهنم برداشتم و خوردم...
بی
تردید! قلبم به جای بیتابی آرامش گرفته بود با اینکه سربه هوایی کرده بودم !
نگاهش مثل برق گرفته ها شده بود مشخص بود حسابی از کارم شکه شده...
لبخند مهربونی به
صورتش پاشیدم و با یک چشمک گفتم:
_میدونستی اولین دفعه ای که به من چیزی تعارف می کنی؟
حاالا امروز یادت رفته باید برام اخم کنی و نخود نذری تعارفم میکنی مگه میشه بگذرم ؟!
به شوخی طعنه زدم:
_خدا قبول کنه نذر هر کی که بود !
نفسش رو باصدای بلندی فوت کردو به خودش اومد و من باز گل کرده بود شیطنتم!
وقتی کنار
امیرعلی اینقدر به آرامش رسیده بودم بدون سایه تردیدها مون!
یک تای ابروم رو باالافرستادم و کف دستم رو گرفتم جلوی صورتش
_بقیه اش رو همونجوری
بخورم یا میدیش به من؟!!
چشمهاش بازتر شدو ابروهاش باالا پریدکه بلند خندیدم و با شیطنت خم شدم که دستش رو
عقب کشید ...
اخم مصنوعی کردم
_لوس نشو دیگه امیرعلی خودت تعارفم کردی مال من بود دیگه!
معلوم بود کنترل میکنه خنده اش رو ...
چون چشمهاش برق میزد و من با خودم گفتم محیا فدای
اون نگاه خندونت!
مچ دستم رو گرفت و دستم رو باالا آورد دیگه نلرزیدم ...
بی قرار نشدم ...قلبم تند نزد ...
فقط با ضربان منظمش که پر از حس آرامش کنار امیر علی بودن بود گرمی میداد به همه وجودم...
گرمی شیرین تر از آب نباتهای چوبی کودکانه!
همه نخود هارو ریخت کف دستم توی سکوت ...
سکوتی که نه من دوست داشتم بشکنه نه انگار امیرعلی!
نخودها رو توی دستم فشردم و بازم خندیدم آروم و بی دغدغه ...
با ناز گفتم:
_دستت دردنکنه آقا...
نگاه آرومش رو دوخت به چشمهام دیگه نمی خواستم نگاه بدزدم فقط خواستم حرف بزنم...
حرف بزنه!
بی هوا پرسیدم
_امیرعلی تو نمیترسی از مرده ها؟
💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃❤️🌸 زیبایی نیایش
🍃💖🌸نجوای شبانه
🍃🌸🌻شبتون بخیر
✨🌙🌟✨🌙🌟✨🌙🌟
💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕
#رمان_عشق_باطعم_سادگی
#قسمت_25😍✋
خنده گذرایی به خاطر سوال بچگونه ام صورتش رو پر کرد
_اولش چرا ...یعنی دفعه اول خیلی ترسیدم...حالمم خیلی بد شد
گردنم رو کج کردم
_پس چرا دوباره رفتی ...یعنی چی شدی که دوست داشتی این کار رو بکنی؟
نگاهش رو دوخت به پاش که روی فرش خطوط فرضی می کشید
_دوباره رفتم که ترسم بریزه
رفتم تا به خودم ثابت کنم این وظیفه همه ماست که عزیزانمون رو غسل بدیم برای سفراخرت و عزیزامون بدن ما رو و وقتی یکی دیگه به جای ما داره این کار رو انجام میده باید
ممنونش باشیم نه اینکه..
نزاشتم ادامه بده حس کردم توی صداش حرص و ناراحتی از چیزیه که حالاخوب میدونستم ...
کشیده گفتم: خوش به حالت ...من اگه جای تو بودم همون دفعه اول سکته ناقص رو زده بودم
نگاهش باز چرخید روی صورتم و اینبار لبخندش پررنگ تر بود!
تقه ای به در خوردو صدای عطیه بلند شد_ محیا ...امیر علی ! بیاین نهار بابا تلف شدیم از گشنگی
...خوبه امیرعلی فقط می خواست لباس عوض کنه!
صداش یواشتر شد_ محیا بیا کنفرانسهای دوستت دارم قربونت برم و بزار برای بعد... گفتم با
شوهرت خلوت کن نه اینکه مارو از گشنگی تلف کنی!
چشمهام گردشدو مطمئن بودم لپهام حسابی رنگ گرفته حواسم به صدام نبود و بلند با خودم
گفتم: خفه ات میکنم عطیه بی حیا
صدای خنده ریز امیر علی بهم فهموند که سوتی دادم اونم حسابی! بدون اینکه سرم رو بلند کنم
رفتم سمت در
_من میرم بیرون تو هم لباسات و عوض کن زود بیا فکر کنم این خواهر جونت حسابی گشنگی به
مغزش فشار آورده میرم ادبش کنم!
صدای بلندتر خنده امیرعلی بهم فهموند که بازم با حرص بی پروا حرف زدم و به جای درست
کردن بدتر خراب کرده بودم !
دستهای خیس و یخ زده ام رو گرفتم روی بخاری عمه خیره به پوست قرمز شده دست هام گفت: بهت گفتم ظرفها رو با آب سرد آبکشی نکن دختر
الان زمستونه
لبخند بچگونه ای زدم_آب سرد بیشتر دوست دارم کیف میده
عمو احمد به طرز صحبت کردن و جمله بندیم خندید و عمه سرش رو تکون داد_امان ازدست شما
دخترها اون یکی هم لنگه خودته
لبخند دندون نمایی زدم که عطیه هم سریع وارد هال شدو دستهاش رو کنار من گرفت روی
بخاری
عطیه _ یخ زدم
زیر لب و از بین دندون هام گفتم: بهتر نوش جونت
اخم مصنوعی کرد و آروم گفت: تو که کینه ای نبودی بی معرفت
مثل قبل گفتم:آبروم و بردی دختره دیوونه صبر کن تا تلافی کنم کارت رو
لبخند مسخره وریزی نشست روی صورتش_جون تو اصال قصد ازدواج ندارم می دونی که امسال
دوباره می خوام بشینم برای کنکور بخونم
لبهام رو متفکر جمع کردم و از بحث دلخوریم بیرون اومدم_دیوونگی کردی امسال انتخاب رشته
نکردی بیکاری یک سال دیگه بخونی؟
دستهاش رو پشت و رو کرد تا پوست قرمزش گرم بشه_ رتبه ام خوب نبود
_خب انتخاب رشته می کردی سال دیگه هم کنکور می دادی
دستهاش رو به هم کشید_ خب حالا ته دلم و خالی نکن عوض این حرفها بگو ایشالله رشته خوبی قبول بشی من چشمهام درآد
خنده ام گرفت
_خیلی بی ادبی عطیه
عمو احمد:
_دخترای بابا چی به هم میگین بیاین چایی یخ کرد
نگاهی به سینی پر از چایی انداختم رسم این خونه عوض شدنی نبود... بعد نهار حتما باید چایی
می خوردن به خصوص عمو احمد...عطیه زودتر از من کنار عمو نشست و لیوان چاییش رو
برداشت
عطیه_ سهم چایی محیاهم مال من... این دردونه که چایی نمی خوره بابا جون تعارفش می کنین
_واقعا چایی نمی خوری؟
همه نگاه ها چرخید روی امیر علی و عطیه باشیطنت گفت
_یعنی بعد یک ماه که خانومته و یک عمر
که دختر داییته و از قضا خیلی هم خونه ما بوده نمیدونی چایی نمی خوره؟
همه به عطیه خندیدیم و امیر علی چشم غره ریزی به عطیه رفت...
عمو احمد کوچیکترین لیوان چایی رو برداشت
_حالا بیا این یکی رو بخور ...چایی دارچین های عمه خانومتون خوردن داره
با تشکر لیوان رو از عمو گرفتم و پهلوی امیر علی روی زمین نشستم همون طور که نگاه ماتم به
رو به رو بود آروم گفتم:
_ زیاد چایی دوست ندارم مگر چی بشه یک فنجون اونم صبح می خورم
سرش چرخید و توی چشمهاش هزار تا حرف بود وبا صدای آرومی گفت:
دیشب فکر کردم چون
خونه عمو اکبره اینجوری گفتی یعنی میدونی...
پریدم وسط حرفش حاالا خوب می فهمیدم علت نگاه زیر چشمی دیشبش رو!
دلخور گفتم:
_امیرعلی فکرت اشتباه بوده من اگه قرار بود مثل فکر تو دیشب رفتار می کردم پس نه
باید شیرینی می خوردم و نه میوه... من فقط چایی نخوردم...فکرت اشتباه بوده مثل چند دقیقه
پیش توی اتاق... راجع به من چی فکر می کنی ؟ چرا زود قضاوتم می کنی؟
سرش رو پایین انداخت و انگشتش رو دایره وار لبه لیوان بخار گرفته از چایی می کشید
_درست می گی ببخشید !
لبخند گرمی همه صورتم رو پر کرد و باتخسی گفتم: بخشیدم!
بازم لبهاش خندید،امروز چه روز خوبی شده بودپراز خنده بدون اخم امیرعلی!
💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
اگر چه روز من و روزگار می گذرد
دلم خوش است که با یاد یار می گذرد
چقدر خاطره انگیز و شاد و رویایی است
قطار عمر که در انتظار می گذرد
یابن الحسن کجایی؟ من آمدم گدایی...
من ماندم و لحظه های جاری بی تو
یک بغض عظیم بی قراری بی تو
بعد تو قفس جهنمی دلگیر است
ای وای به حال این قناری بی تو
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
🌷مهدی شناسی ۱۸۸🌷
🔷زیارت آل یاسین🔷
🌹 أَنِّی أَشْهد أَنْ لَا إِلَه إِلَّا اللَّه وحده لَا شَرِیک لَه🌹
🌼از این فراز به بعد در واقع بیان یک دوره عقاید حقه شیعه از زبان حضرت بقیه االله الاعظـم اسـت کـه در قالب این زیارت شریف به محبین و ارادتمندان خود تعلیم فرموده اند .
🌼اولین و اساسی ترین عقیده برای مسلمان، آموزه ی یکتا پرستی و شهادت به یگانگی خداوند متعـال اسـت.
🌼" لَا إِلَه إِلَّا اللَّه" که به شکل ذکر جلیله و از آن به کلمه ی توحید، کلمه اخـلاص و یـا تهلیـل تعبیر می شود مقرون به عبارت "وحده لَا شَرِیک له" شده است.
🌼می توان گفت ایـن جملـه تاکید و یا تفسیر کلمه توحید است. در جمله اول شهادت می دهیم که حقیقتا هیچ معبـودی جـز ذات پـاک الله شایسته ی پرستش نیست و در عبارت بعدی تبیین می شود که هیچ موجود دیگری همتـا و شـریک او نیست و تنها اوست که شایستگی این عظمت و تقدیس را دارد .
⬅️ اهمیت کلمه توحید
🌼 این ذکر شریف اساس بندگی و مسلمانی است و از نظر آثار و برکات دنیوی و اخروی جایگاه خاصی دارد و شایسته است مومنین به رعایت حق آن توجه لازم را داشـته باشـند تـا انشـاء الله بـه عمـق معنای آن دست یابند.
🌼 پیامبر خاتم « : فرمودند هـر کـس از روی اخـلاص "لا اله الا الله" بگویـد وارد بهشـت می شود و اخلاصِ آن این است که این جمله او را بـاز دارد، از آنچـه خداونـد متعـال حـرام کرده است.
🌼 حضرت صادق علیه السلام فرمودند:"قلب بر اثر گناه و غفلت زنگار می گیرد و هرگاه او را به کلمـه "لا اله الا الله" یادآوری نمودی،شفاف و منجلی شده و زنگارش زدوده می شود.
⬅️حقیقت توحید، ولایت اهل بیت علیهم السلام
🌼 نکته اساسی، درک حقیقت این ذکر است و درک این حقیقت جز با محبت و ولایت اهل بیـت میسر نخواهد بود زیرا حقیقت آن، پذیرش ولایت الهیه در تمام شئون به نحو اتم و اکمـل اسـت و
ائمه معصومین جانشینان و صاحبان ولایت خدا در روی زمین هستند.
🌼 امام باقر علیه السلام فرمودند هرکس در مقابل امام تکبیر بگوید و سپس بگویـد:"لَـا إِلَـه إِلَّـا اللَّـه وحده لَا شَرِیک له" خداوند رضوان اکبرش را برای می نویسد و هر کـس خداونـد بـرای او
رضوان اکبرش را نوشت، واجب است او را همراه حضرت ابراهیم و حضـرت محمـد و سایر پیامبران در دار جلال جمع کند و یک جا قرار دهـد.
🌼 راوی گویـد پرسـیدم دار جـلال چیست؟ حضرت فرمودند ما اهل بیت دار جلال هستیم و این همان قـول خداونـد متعـال است که فرمود:" تلْک الدار الْآخرَۀُ نَجعلُها للَّـذینَ لا یرِیـدونَ علُـوا فی الْـأَرضِ ولا فَسـاداً و آن خانه برتر و والاى آخرت را برای کسانى قرار مى دهـیم کـه در روى زمین اراده ی برترى و تسلط و فسـاد و تبـاهى ندارنـد، و سـرانجامِ نیک از آنِ پرهیزگاران است."والعاقبه للمتقین"
💖💖💖💖💖🌹🌹🌹🌹
#مهدی_شناسی
#قسمت_188
#شهداء_ومهدویت
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
4_6006047116714051610.mp3
4.97M
⏰ 3دقیقه
#حتما_گوش_کنید👆
✅ «دیدار امام زمان»
🔺 کسی که این کار رو بکنه لایق دیدار امام زمان نیست.
═══✼🍃🌹🍃✼═══
🎤 #حاج_اقا_امینیخواه
🔹 #نشر_دهید
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕
#رمان_عشق_باطعم_سادگی
#قسمت_26😍✋
_حاالا میشه بهم قند بدی چایم رو بخورم...؟
از چایی تعارفی عمو احمد نمیشه گذشت!
بدون اینکه به من نگاه کنه از قندون دوتا نبات باطعم هل برداشت و گذاشت کف دست دراز
شده من ...
خواستم اعتراض کنم!
نبات دوست نداشتم ولی یک خاطره باز توی ذهنم تداعی شد!
مثل همه وقتهایی که کنارقند توی قندونها نبات میدیدم اونم باعطر هل!
بازم بچه بودیم...
اومده بودم دیدن عطیه ولی رفته بود بیرون با عمو ...
عمه برام چایی ریخته بود و
بازم قرار بود به خاطر اصرارش بخورم ...
کسی توی هال نبود و من با غر غر قندون پر از نبات رو
زیرورو می کردم
_دنبال چی میگردی تو قندون؟!
قیافه ناراحتم رو به سمت امیر علی گرفتم و لبهام رو جمع کردم
_قند می خوام نبات دوست ندارم!
نزدیکم اومد و یک نبات از قندون برداشت
_ولی با نبات هم چایی خوشمزه است!
شونه هام رو بالا انداختم که نبات دستش رو گرفت نزدیک دهنم و بادستهای خودش نبات رو به
خوردم داد ...
منتظر شد تانظرم رو بدونه و من گفتم:
_طعمش خوبه ولی وقتی قند باشه...
قند بهتره!
لبخندی به صورتم پاشیده بود که همه وجودم هنوز گرم میشد وقتی این خاطره یادم می اومد!
به
نباتهای کف دستم نگاه کردم و بهشون لبخند زدم ...
این دومین دفعه ای بود که از امیرعلی نبات
می گرفتم برای خوردن چایی ...
پس مطمئنا چایی بیشتر مزه میداد با این نبات ها به جای قند!
چه جمعه قشنگی بود برام ...
شب با خاطرات پر از حضور امیرعلی خوابم برد ...
پر از خاطره های
خوب در کنار بعضی فکرها که آزارم می دادو حاصل حرفهای عطیه بود!
امشب نوبت مامان بود دامادش رو پاگشا کنه دوشبی بود امیرعلی رو ندیده بودم و تلفن هامون هم
توی یک احوالپری ساده خلاصه میشد به خواسته ی امیرعلی که زود خداحافظی میکرد! ...
انگار
وقتی امیرعلی من رو نمیدید خیلی ازش دور میشدم و مثل یک غریبه!
باشونه موهام رو به داخل حالت دادم و با یک تل عروسکی روی سرم جمعشون کردم ..
موی
کوتاه به صورت گردم بیشتر میومد هرچند خیلی وقتها دوست داشتم و اراده می کردم بلندشون
کنم ولی آخر به یک نتیجه میرسیدم چون حوصله ندارم به موی بلند برسم موی کوتاه بیشتر بهم
میاد!
چند دونه ریز زیر ابروهام در اومده بود هنوز هم صورتم به موچین های تیز عادت نکرده بود...
همه
وجودم پر از خنده شد روز اول که ابروهای دخترونه ام پهن ومرتب شده بود نزدیک نیم ساعت
فقط به خودم توی آینه خیره شده بودم و چه لذتی برام داشت حالا که کسی شریک زندگیم میشد
و صاحب زیبایی های صورتم از حالت دخترانه دراومده ام و چهره ام خانومی شده بود!...
حالا که
می دونستم هر نگاه هرزی نمیتونه روی صورتم بشینه و این قشنگ شدنم فقط میشه برای
امیرعلی!
باصدای زنگ در دویدم از اتاق بیرون ولی قبل از رسیدن به آیفون محکم خوردم به محسن که
آخش بلند شد
محسن:
_چته تو شوهر ندیده!
خجالت کشیدم از این حرفش جلوی مامان بابای خندون و نیشگونی از بازوش گرفتم که دادش
هوارفت
محمد در رو باز کرد
_خب بابا بیا برو تو حیاط استقبال شوهرت کشتی داداش دوقلوم رو
حس می کردم صورتم سرخ شده و صدای خنده بابا بلندترشد.
قدمهام رو تند کردم سمت حیاط
وهمون طور که از کنار محمد رد میشدم گفتم:
_دارم براتون دوقلوهای خنگ
محمد به محسن روبه روش چشمکی زد و با تخسی گفت:
_خب حالابرو فقط مواظب باش این قدر هول کردی شصت پات نره تو چشمت!
دلم نیومد بدون نیشگون از کنارش بگذرم گاهی شورش رو در می آوردن این دوقلوها برای اذیت
کردن من.
با قدمهای تندم تقریبا پریدم جلوی امیر علی ...
چون سربه زیر بود با ترس یک قدم عقب رفت و
من نتونستم جلوی خنده ام رو بگیرم
_سلام...ترسوندمت ؟
نفس بلندی کشید _سلام
دستم رو جلو بردم _خوبی؟
به دستم نگاهی کردو سرش کالفه پایین افتاد _ممنون
بچگانه گفتم:
_امیرعلی دستم شکست
انگار کلافه تر شد!
_چیزه محیا!
ببین... من....
💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبتون بخیر التماس دعای فرج 💖
✨🌙🌟✨🌙🌟✨🌙🌟