eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
غفلـت از یـــار گرفتـــار شـــدن هم دارد  |  از شما دور شدن ، زار شدن هم دارد  هر که از چشم بیفتاد، محلش ندهند  |  عبد آلوده شده خوار شدن هم دارد  عیب از ماست که هر صبح نمیبینیمت  |  چشم بیمار شده تار شدن هم دارد  همه با درد به دنبال طبیبی هستیـــم  |  دوری از کوی تو بیمار شدن هم دارد  ای طبیب همه انگار دلـــــت با ما نیـست  |   بد شدن، حس دل آزار شدن هم دارد  آنقدر حرف در این سینه ی ما جمع شده  |  این همه عقده تلنبار شدن هم دارد  از کریمان، فقرا جود و کرم می خواهند  |  لطف بسیار طلبکار شدن هم دارد  نکنــــد منتــــــظر مــــردن مـــــایی آقـــا  |  این بدی مانع دیدار شدن هم دارد  ما اسیریم اسیر غم دنیا هستیــــــــــم  |  غفلت از یار گرفتار شدن هم دارد   برا فرج دعا کنید امشب               @hedye110 🔸🔶🔹🔷💠🔷🔹🔶🔸
💠 دعای روز بیست و سوم ماه مبارک ۱۴۰۰ 🤲 خدایا در این ماه از گناهانم شست و شویم ده، و از عیب ها پاکم کن، و دلم را به پرهیزکاری دلها بیازمای، ای نادیده گیرنده لغزشهای اهل گناه. 💖🌹💖🌹💖🌹💖🌹💖
AUD-20210214-WA0002.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍 ❤️ با صدای استاد : 👤فرهمند 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 ➡️🌷🌼💝 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ به امید روزی که ☀️ همه با این صدای مبارک 💚 از خواب غفلت بیدار می‌شویم: ألا یا اهل العالم! أنا بقیةالله💚 #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ ➥ @shohada_vamahdawiat
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 ۷۴😍✋ عطیه با دیدن من وجعبه کیک توی دستم قیافه اش روترسیده کرد _ وای خدای مهربون کیکت روآوردی اینجا... راست بگو چی توش ریختی؟؟! اومدی همه خانواده شوهرت و باهم نابود کنی؟! هم خنده ام گرفته بود هم عصبانی شده بودم از حرفهای مسخره اش جلوی بقیه بخصوص امیرمحمدی که امشب زودتر از همه اومده بود! نفیسه خنده اش رو جمع کرد حال و روزش بعد از چهلم بهتر شده بود و از سرسنگین بودن با امیرعلی بیرون اومده بود - واقعا خودت درست کردی محیا جون؟؟! چپ چپ به عطیه نگاه کردم -آره ولی واقعا نمیدونم مزه اش چطوری شده؟؟! -من میدونم،افتضاح! دوباره همه خندیدن به حرف عطیه که عمو احمد من رو پهلو خودش نشوند - ظاهرش که میگه خیلی هم خوبه! لبخند خوشحالی روی لبم جا خوش کرد که باز عطیه گفت: خب بابا جون مثل خودشه دیگه ظاهرسازی عالی! از درون واویلا! این بار امیرعلی که تازه وارد هال شده بود به عطیه چشم غره رفت -عطیه اذیتش نکن ... اصلا به تو کیک نمیدیم! ابروهای عطیه بالا پرید - نه بابا !دیگه چی؟ امیرعلی خندید و بدجنس گفت: _کیک مال منه ...منم بهت نمیدم! خوشحال شده برای عطیه چشم و ابرو اومدم که گفت: _بهتر.. بالاخره باید یکی بیاد بالا سرتون باشه تو بیمارستان یانه؟! عمه با یک سینی چایی و کلی بشقاب کوچیک بلور بند انگشتی اومد توی هال: –اینقدر اذیت نکن عطیه... خودت از این هنرها بلد نیستی حسودیت شده!!؟ عطیه چشمهاش رو گرد کرد - نه بابا چند نفر به یک نفر ببینم امیر محمد تو که جمله ای نداری در طرفداری از زن داداشتون بفرمایین؟!؟ رو کردبه نفیسه که داشت با انگشت شکلاتهای روی کیک رو به امیرسام میداد: -خانومت که موضعش مشخصه زودتر ازهمه هم کنار کیک برا خودش و پسرش جا گرفته! همه می خندیدیم از ته دل و عطیه باصدای زنگ در بلند شدو بیرون رفت ...! عمه هول کرده بلند شد و چادر رنگیه روی پشتی رو برداشت - فکر کنم مهمونها اومدن!! پشت سر عمه عمو هم بیرون رفت و صدای احوال پرسی ها بالا گرفت.... عمه هدی، عمو مهدی،باعروس و دوماداش ... مامان بزرگ و بابابزرگ ومامان بابا ... خیلی خوب بود که شبهای عید مثل همیشه دورهم جمع میشدیم وصدای شوخی و خنده بالا میگرفت!! عمه هدی _ خوبی عمه؟!؟ لبخندی به خاطر محبت عمه هدی زدم _ممنون ...حنانه خوب بود؟! چرا امشب نیومد؟ عمه هدی –چی بگم عمه ! اونه و کتاباش و از حالا کنکور خوندنش! من که حسابی از دست عطیه شاکی بودم محکم زدم تو پهلوش و گفتم: _یاد بگیر نصف توعه از یک سال قبل برای کنکور میخونه! از درد صورتش جمع شد ولی به خاطر اینکه جلب توجه نکنه لبخند زد -الهی بشکنه دستت...کجاش نصف منه آخه؟! اصلا چرا خودت یاد نمیگیری؟ فکرکردی خیلی رشته خوبی قبول شدی؟!! -خیلی هم خوبه حسود! -وای محسن کیک محیاهنوز اینجاست خدا بخیر کنه!! با صحبت بلند محمد سکوت مطلق شدو بعضی قیافه ها متعجب و بعضی خندون... نگاه منم کیکم رو تو طاقچه نشونه رفت که یادم رفته بودببرمش آشپزخونه! امیرعلی هم مشخص بودحسابی آماده به خندست ولی به خاطر من خودش رو کنترل میکنه نخنده!! 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
2- محمّد بن سنان می‌گوید: به حضور امام کاظم(ع) رفتم، پسرش حضرت رضا(ع) در روبرویش نشسته بود، امام کاظم(ع) به من فرمود: «در این سال حادثه‌ای بروز می‌کند، نگران و پریشان مباش و بی‌تابی مکن.» محمّد بن سنان: ای آقای من! چه پیش آمدی رخ می‌دهد... آن حضرت پس از گفتاری درباره‌ی طاغوت‌ها، سخن از حضرت رضا(ع) به میان آورد، و آنگاه من از این گفتار، مضطرب گشتم؟ امام کاظم: من به سوی آن طاغوت (مهدی عباسی سوّمین خلیفه‌ی عباسی) می‌روم (یعنی مرا به اجبار نزد او می‌برند) ولی بدان که از جانب او و از جانب (خلیفه) بعد از او (هادی عباسی) به من صدمه‌ای نمی‌رسد. محمّد بن سنان: قربانت گردم، سپس چه رخ می‌دهد؟ امام کاظم: خداوند ستمگران را گمراه نماید، و آنچه بخواهد انجام می‌دهد [اشاره به مسمومیت آن حضرت توسط هارون، پنجمین خلیفه عباسی]. محمّد بن سنان: قربانت گردم، منظورتان از طرح این سخن چیست؟ فرمود: هر کس در حقّ این پسر، ستم نماید، و امامتش را رد کند؛ «کَمَن ظَلَمَ عَلِیَّ‌بنَ اَبِیطالِبٍ حَقَّهُ وَجَحَدَهُ اِمامَتَهَ بَعدَ رَسوُلِ الله: مانند کسی است که به حق امیرمؤمنان علی(ع) ظلم کرده، و امامت آن حضرت بعد از رسول خدا(ص) را انکار نموده است.» ... 🌷🌻🌷🌻🌷🌻🌷🌻🌷 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
چراغی به من قرض بده...   قلبم تاریک است، پنجره ای ندارد، نقطه های کوچک سیاهی دارد، که باید پاک شود. و دیواری که باید فرو ریزد. زمینی دارد که باید فرش بر آن پهن کنم؛ و گلدان ساده ای که باید در آن گلی بکارم، قلبم نیاز دارد که چراغی در آن روشن کنم، از چراغانی ات، چراغی به من قرض بده.       ✴️ السَّلامُ عَلَيکَ يا بَقيَّةَ اللهِ في أرضِه✴️    سلام بر تو اي باقي‌ نهاده‌ي‌ خدا در زمین @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
1_411633091.mp3
7.54M
🌴 کربلا یه چیز دیگست... @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
❤️😍❤️😍❤️😍❤️😍 ۷۵😍✋ بابابزرگ: –جریان چیه؟چی می گی بابا؟ عمه خنده اش و جمع کردو گفت: _هیچی باباجون امشب تولد امیرعلیه محیا جون براش کیک درست کرده.. با این حرف عمه سیل تبریکات امیرعلی رو نشونه رفت وتحسین ها من رو... خوشحال شده بودم که این بار محسن گفت: _ای بابا آقا امیرعلی می خوردینش دیگه فوقش میومدیم بیمارستان عیادتون حالا همه مون بدبخت میشیم...اونجوری فقط خرج یک کمپوت میفتادگردنمون! همه به قیافه زار محسن خندیدن ... مامان بابا هم میون خنده به محسن و محمد چشم غره رفتن! ولی مگه مهم بود برای این دو نفر که همونطور بیخیال نشسته بودن و انگار نه انگار! این بار عطیه دنباله حرف رو گرفت: _بفرما من خواهر شوهرشم یه چیزی میگم میگین نگو بده! اینا که دیگه داداشای خودشن! صدای خنده ها بالاتر رفته بود و من کلی حرص خوردم! مامان بزرگ پایی رو که از درد دراز کرده بود و جمع کرد - خب شماهم اتفاقا این کیک خوردن داره..! پاشو مادر محیا بروچاقوبیار برشش بدم هرکسی یه تیکه بخوره! با خجالت گفتم: _اخه خیلی کوچیکه تازه نمیدونم واقعا مزه اش خوبه یا نه؟! مامان بزرگ - خوبه مادر تو اینجوری نگو تا این فسقلی ها هم سربه سرت نزارن پاشو! با بریده شدن کیک و تقسیمش نگاهم رو به امیرعلی دوختم توی این جمع نظر اون برام مهمتر بود راجع به این کیک پر دردِسرم.. گمونم سنگینی نگاهم رو حس کرد که سربلند کردو با یک لبخند مهربون لب زد _عالی بودممنون! – خیلی خوشمزه بود محیا جون ان شاالله شیرینی عروسیتون! با این حرف زن عمو نسرین تیکه کیکی که تو دهنم گذاشته بودم پرید تو گلوم و کلی سرفه کردم! و خجالت کشیدم و نتونستم درست جواب تشکرو تعریف بقیه رو بدم... عطیه هم همون طور که با مشت محکم می کوبیدپشتم و عقده هاش رو خالی میکرد، آروم گفت: خب حالا چرا هول میکنی زن عمو نگفت شیرینی زایمانت که! هجوم خون و به صورتم حس کردم وسرفه هام بیشتر شد.خنده ریز ریز نفیسه و دختر عموی بزرگم که مثلا باهم مشغول حرف زدن بودن نشون میداد حرف عطیه رو شنیدن! با ببخشیدی رفتم توی آشپزخونه و یک لیوان آب سر کشیدم تا نفسم بالا اومد -زنده ای؟! خصمانه به عطیه ای که تو آشپزخونه سرک می کشید نگاه کردم که لبخند دندون نمایی زد - -مگه دستم بهت نرسه عطی دونه دونه اون گیساتو میکنم! زبونش رو برام درآورد – بیخود بچه پروولی خودمونیم محیا از این به بعد شبهای تولد امیرعلی سعی کن کیک سه طبقه بپزی چون تجربه امشب ثابت کرده که همه درچنین شبی میان خونه ماعید دیدنی و ما هم با مهمونهامون صددرصد میایم خونه شما... نمیشه که شب تولد داداشم نباشیم که! خندیدم -ده دقیقه جدی باش -جدی میگم هامهمونهای توی هال گفته من رو تصدیق میکنه فقط حواست باشه که دفعه بعد چون به احتمال زیاد رفتین خونه خودتون و شرتون کم شده... چپ چپ نگاهش کردم که ادامه داد -حواست باشه این جوری هول نشی چون قطعا اون موقع دعا میکنن بیان شیرینی بچه دارشدنت و بخورن! چشمهام گرد شدو دستم رفت سمت دمپاییم وپرتش کردم سمت عطیه که جاخالی دادو من دادزدم –مگه دستم بهت نرسه بی حیا! کتابم و بستم و با گریه سرم و گرفتم بین دستهام ... فردا امتحان داشتم و همه مسئله های سخت رو باهم قاطی کرده بودم! توجهی به زنگ در خونه نکردم و توی دلم خدا رو صدا زدم! -سلام عرض شد! ذوق زده روی صندلی میز تحریرم چرخیدم -امیرعلی! سلام! به کل یادم رفته بود امشب قراره بیاد اینجاچه زود هم اومده بود امشب با لبخند نگاهم می کرد و به چهار چوب در اتاق تکیه داده بود _ چیزی شده؟ سرم رو خاروندم - نه چطور مگه؟ با قدمهای کوتاه اومد سمتم - قیافه ات داد میزنه آماده گریه بودی چی شده؟ با به یادآوردن امتحانم قیافه ام درهم شدو با ناله گفتم: _فردا امتحان دارم همه مسئله هارو هم قاطی کردم! با خنده مهربونی موهایی رو که از حرص چندبار بهم ریخته بودم و میدونستم اصلا وضعیت خوبی ندارن, مرتب کردو گفت: _این که دیگه گریه نداره دخترخوب وقتی اینجوری عصبی هستی درس خوندن فایده نداره .. پاشو حاضر شو بریم بیرون یکم حال و هوات عوض بشه ... هوا بهاریه و عالی...پاشو! دمغ گفتم:آخه امتحان فردام! نزاشت ادامه بدم_پاشو بریم برگشتیم خودم کمکت می کنم! خوشحال و ذوق زده پریدم – الان آماده میشم! با خنده گونه ام رو کشید - فدات بشم که با چیزهای ساده خوشحال میشی، تا من چایی که زن دایی برام ریخته رو می خورم تو هم زود بیا!! دستم روی گونه ام رفت و ماساژش دادم و امیرعلی باخنده بیرون رفت ! ❤️😍❤️😍❤️😍❤️😍 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
vahid-shokri-ashhadona-karbala(128).mp3
4.91M
🎥 اشـهدونا ڪربلا، قبلـتونا ڪربلا 🎤 👌🏻 🌷 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
بسم الله الرحمن الرحیم الهی به امید تو ❤️🦋 دعای روز بیست و چهارم ماه مبارک رمضان بسم الله الرحمن الرحیم اللهمّ إنّی أسْألُکَ فیه ما یُرْضیکَ وأعوذُ بِکَ ممّا یؤذیک وأسألُکَ التّوفیقَ فیهِ لأنْ أطیعَکَ ولا أعْصیکَ یا جَوادَ السّائلین. خدایا، در این ماه آنچه تو را خشنود می کند از تو درخواست می کنم و از آنچه تو را بیازارد به تو پناه می آورم و از تو در این ماه توفیق اطاعت و ترک نافرمانی ات را خواستارم، ای بخشنده به نیازمندان 💖🌹💖🌹💖🌹💖🌹💖
AUD-20210214-WA0002.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍 ❤️ با صدای استاد : 👤فرهمند 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 ➡️🌷🌼💝 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ هنوز پیدا می‌شوند در کوچه‌های شهر خانه‌هایی که صبح‌های جمعه جلوی درشان را آب و جارو می‌کنند برای ظهور پسر فاطمه ... #جمعه_های_مهدوی❤️ #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ ➥ @shohada_vamahdawiat
😍❤️😍❤️😍❤️😍❤️😍 😍✋ مثل بچه ها دستم روموقع راه رفتن تکون میدادم که امیرعلی انگشتهاش رو بین انگشتهام قفل کرد تا به کارم ادامه ندم ! -ببخشید دیگه بیرون رفتن ماهم اینجوریه ... بایدبا پای پیاده بری گردش! هوای بهاری رو با یک نفس بلند وارد ریه هام کردم... دلم نمی خواست امروزم با این حرفها خراب بشه. با ذوق گفتم: _خیلی هم عالیه!ممنون که اومدیم بیرون حس می کنم داره مغزم از هنگ بودن بیرون میاد خندیدو دستم رو فشار آرومی داد که گفتم: حالا کجا میریم؟؟! سنگ ریز زیر پاش رو شوت کرد - هرجا که دوست داری...تو بگو کجا بریم!؟ کمی فکر کردم و با ذوق از جا پریدم -بریم پارک کوچه پشتی!...دلم تاب بازی می خواد! نگاهی به صورت امیرعلی کردم به خاطر چشمهای گردشده اش از ته دل خندیدم... خنده من به خنده اش انداخت! -امان از دست تو نمیشه همین و آروم بگی حتما باید چند سانتم بپری باالا؟! لب پایینم و گزیدم - خب ببخشید...میریم پارک؟! با خنده سر تکون داد - چشم میریم دستم رو که حصار دست امیرعلی بود باالا آوردم ...دست امیرعلی رو بین دودستم گرفتم و گفتم _آخ جون میریم تاب بازی...چقدر دلم می خواست! آروم می خندید _محیا خانوم تاب بازی نداریم! اخم مصنوعی کردم - چرا آخه؟ یک ابروش و بالا داد _ منظورم به خودم بود همینم مونده با این سنم سوار تاب بشم ... البته شماهم به شرط خلوت بودن پارک میتونین تاب بازی کنیدها گفته باشم! لبهام رو جمع کردم و گفتم:باشه! ولی عجب باشه ای گفتم! از صدتا نه بدتر بود خدا روشکر به خاطر تاریکی هوا پارک خلوت بودو من به زور امیرعلی رو سوار تاب کردم و محکم تابش میدادم! چشمهاش رو به خاطر سرعت تاب روی هم فشار میداد – محیا بسه ...بسه ...حالم داره بهم میخوره! دوباره محکم تابش دادم و با خنده گفتم: _امیرعلی از تاب می ترسی؟؟ وای وای وای! نفس زنون خندید - مگه من از این تاب نیام پایین محیا! نوبت تو هم میشه دیگه؟! با خنده نچی گفتم و اومدم رو به روش -راه نداره اصلامن پشیمون شدم ! حوصله تاب بازی ندارم! سرعت تاب داشت کمتر میشدو امیرعلی با خنده ابرو باالا مینداخت -جدی؟! ...اگه شده به زور میشونمت روی تاب،باید تاب سواری کنی فهمیدی!؟ من یه دل سیر به خطو نشون کشیدنش خندیدم و با خودم فکر کردم اگه واقعا میشد روی پای امیر علی بشینم و تاب بخورم چه خوب بود! با کشیده شدن پای امیرعلی روی زمین خاکی,به خودم اومدم ... تاب از حرکت وایستاده بودو امیرعلی با نگاه شیطونش خیره به من... سریع به خودم اومدم و با یه جیغ شروع کردم به دویدن و امیرعلی دنبالم ! -غلط کردم امیر علی...ببخشید!! به صدای بچگونه ام خندید: - راه نداره با التماس گفتم: _ببخش دیگه جون محیا خنده رو لبش رفت و انگشت اشاره اش به نشونه سکوت نشست روی لبم...نفس عمیقی کشید تا آروم بشه: اخم مصنوعی کرد - دیگه جون خودت و قسم نخور هیچ وقت! لبهام با خوشی به یک خنده باز شد! بی هوا گونه اش و بوسیدم _چشم! چشمهاش گرد شدو صداش اخطار آمیز _محیا خانوم!! نوک بینییم رو آروم کشید – این کارم نکن وقتی بیرون از خونه ایم! بدون اینکه به جمله ام فکر کنم گفتم: _آها یعنی اگه تو خونه بودیم اشکال نداره هرچقدر بخوام ببو... هنوزکلمه آخرو کامل نگفته بودم که صورت آماده خنده امیرعلی من رو متوجه حرفم کرد... دستم وجلو دهنم گرفتم و هینِ بلندی گفتم... (خدایِ سوتی هستندایشون😄✋) صدای خنده امیرعلی هم توی پارک پیچید! تمام تنم داغ شده بود و خجالت کشیدم! کنار گوشم شیطون گفت: _نه خب خوشحالمم می کنی! کشیده وخجالت زده گفتم:امیرعلیییییی از من جدا شدو خیره به چشمهام – بله خانوم؟! مهربون ادامه داد -قربون اون خجالت کشیدنت ... یادت باشه از این به بعد حواست و جمع کنی و فقط این حرفهای خوشمزه ات رو جلوی من بگی!! با اینکه غرق خوشی شده بودم ولی بیشتر خجالت کشیدم! ❤️😍❤️😍❤️😍❤️😍 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
روز قدس گرامی باد 🕌🕌🕌🕌🕌🕌🕌
. 🌸 حضرت امام خمینی روحی‌فداه: تا کى به‌جاى مقابله با دشمنان اسلام و براى از و و الهى غفلت نموده و با کارهاى سیاسى و برخوردهاى سازش‌کارانه با ابرقدرت‌ها وقت گذرانده و به اسرائیل مهلت جنایت‌هاى بى‌امان داده و شاهد قتل عام‌ها باید بود؟ (صحیفۀ نور، ج۱۵، ص۷۲). پ.ن: حضرت روح‌الله روحی‌فداه هم معتقد بود که نتیجۀ جنگ با استکبار و صهیونیسم بین‌الملل رو تعیین می‌کنه، نه دیپلماسی، به‌ویژه دیپلماسی سازش‌کارانه! ✍️ 🔷💙           @hedye110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حاج مهدی رسولی: قسم به خون پاک مرد میدان به سررسیده عصر سازشگران رسیده وقته، نبرد آخر الله اکبر ، الله اکبر نهضت اگر به دست نامحرمان بیفتید @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
حضرت رضا(ص) در برابر واقفیّه یکی از تلخ‌ترین و رنج‌آورترین حادثه‌ای که بعد از شهادت امام کاظم(ع) رخ داد و موجب ریختن آب به آسیاب دشمن گردید، پدید آمدن گروه واقفیّه در برابر حضرت رضا(ع) بود. توضیح این که امام کاظم(ع) وقتی که در زندان بود، نمایندگانی داشت که خمس و وجوهات را از شیعیان و دوستان امام می‌گرفتند، و در راه‌های صحیح به مصرف می‌رساندند، این نمایندگان عبارت بودند از: علی بن حمزه‌ی بطائنی، زیادبن مروان قندی، عثمان بن عیسی رواسی، احمد بن ابی‌بشر سراج و ... . پول بسیار در نزد این‌ها جمع شده بود، پول‌پرستی و دنیا‌خواهی موجب شد که این افراد، منکر وفات امام کاظم(ع) شدند، و کم‌کم فرقه‌ی واقفیه را به وجود آوردند، آنها و طرفدارانشان را از این‌رو واقفی می‌گویند که در اعتقاد به هفت امام، متوقف شدند و امامان بعد را نپذیرفتند و به نام هفت امامی، حادثه‌ی تلخ جدیدی در تاریخ تشیّع پدید آوردند. حضرت رضا (ع) با احتجاجات خود، حجّت را بر آنها تمام کرد، ولی آنها ـ جز عدّه‌ای ـ به احتجاج و استدلال امام اعتنا نکردند و به دنبال هوس‌های خود رفتند. به عنوان مثال: یکی از نمایندگان امام کاظم(ع) به نام «عثمان بن عیسی» در مصر بود، اموال بسیار و شش کنیز در نزد او جمع شده بود، حضرت رضا(ع) برای او پیام فرستاد که اموال را نزد من بفرست، عثمان با کمال گستاخی در جواب نوشت: «پدرت نمرده است.» حضرت رضا(ع) در نامه‌ی دیگر برای او نوشت: «اخبار به ما رسیده که پدرم از دنیا رفت، و اموال موروثی او را تقسیم کردم ...» عثمان بن عیسی برای حضرت رضا(ع) ‌نوشت: «اگر امام کاظم(ع) همان گونه که تو ادعا می‌کنی از دنیا رفته، او به من نفرمود که اموال را به تو بسپارم، و اگر از دنیا نرفته، پس تو حقی در این اموال نداری، و من کنیزان را آزاد کردم.» 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
💢حق الناس 🔹 یک‌بار با ناراحتی برایم تعریف کرد که در عالم بچگی وقتی به پیش دبستانی می‌رفت بی‌اجازه خوراکی کسی را برداشته است. بابت این حق‌الناس خیلی ناراحت بود. دلش می‌خواست حلالیت بگیرد اما مدتی قبل آن شخص فوت کرده بود.می‌خواستم خوشحالش کنم. یک‌بار رفتم به سر قبر آن شخص، از خانواده‌اش خواستم پسرم را حلال کنند. گفتند اشکالی ندارد. آن زمان بچه بودند و این حرف‌ها مطرح نیست. 🔹خوشحال برگشتم خانه و خواستم به عباس خبر بدهم که برایش حلالیت گرفته‌ام اما هر چه زنگ زدم نتوانستم پیدایش کنم.ساعتی بعد خبر شهادتش رسید. انگار آن حق‌الناس آخرین زنجیرش در این دنیا بود که با باز شدنش، به بی‌نهایت پر کشیده بود. ➥ @shohada_vamahdawiat
‌🌷مهدی شناسی ۱۹۸🌷 🔷زیارت آل یاسین 🔷 🌹فَاشْهد علَى ما أَشْهدتُک علَیه🌹 🍃در این فراز آقا و مولای خویش را بر تمام چیز هایی که بـه آن اقـرار کـردیم و بـه آن معتقـد شـدیم شـاهد می گیریم. 🍃این شاهد گرفتن امام زمان با توجه به این است که بر اسـاس آیـات نـورانی قـرآن، خداونـد متعال پیامبر و امامان را به عنوان شاهد بر امت اسلام قرار داده است و ایـن سـنت خداسـت و در تمام اقوام گذشته هم شاهدانی از آن امت وجود داشته است. "فَکَیف إِذا جِئْنا منْ کُلِّ أُمۀٍ بِشَهید و جِئْنا بِک علی هؤُلاء شَهیدا" 🍃امیرالمؤمنین علیه السلام در نهج البلاغه بعد از اینکه شیعیان را بر عمل به وظایف و سیر الی الله ترغیـب مـی کنـند،می فرمایند:"من شاهد برشمایم، و روز قیامـت بـه نفـع شـما اقامـه ی حجت می کنم. 🍃نکته ی دیگر که از آیات قرآن به دست می آید، حضور دائمی این شاهد و گواه الهی در همه اعصار است. 🍃خداوند متعال در قرآن می فرماید:"گواه و شاهد باید از هر امتی و از نفس همان مردم باشد.و اگر این نباشد خلاف معنای شاهد و گواه خواهد بود. 🍃در زمان ما هم وجود نورانی حضرت بقیه الله الاعظم عج الله فرجه، شاهد اعمال و رفتار ما هستند، لـذا از ایـن فرصـت استفاده می کنیم و ایشان را بر عقاید صحیح و اعمال صالح خود گواه می گیریم تا در پیشگاه خداونـد منـان در روز جزا برای ما شهادت بدهند. 💖🌹💖🌹💖🌹💖🌹💖🌹 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59