1_411633091.mp3
7.54M
🌴 کربلا یه چیز دیگست...
#اللهم_الرزقنا_ڪربلا
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
CQACAgQAAx0CVBp6RAACE1NghggOJi7LFer5HyFESZcS6WraTwACkgcAAsoC8FKhJCIVZNj-tx8E.mp3
2.64M
♨️شکر حتی در نداری
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤 #آیت_الله_مجتهدی_تهرانی
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
❤️😍❤️😍❤️😍❤️😍
#رمان_عشق_باطعم_سادگی
#قسمت۷۵😍✋
بابابزرگ:
–جریان چیه؟چی می گی بابا؟
عمه خنده اش و جمع کردو گفت: _هیچی باباجون امشب تولد امیرعلیه محیا جون براش کیک درست کرده..
با این حرف عمه سیل تبریکات امیرعلی رو نشونه رفت وتحسین ها من رو...
خوشحال شده بودم که این بار محسن گفت:
_ای بابا آقا امیرعلی می خوردینش دیگه فوقش میومدیم بیمارستان عیادتون حالا همه مون بدبخت میشیم...اونجوری فقط خرج یک کمپوت میفتادگردنمون!
همه به قیافه زار محسن خندیدن ... مامان بابا هم میون خنده به محسن و محمد چشم غره رفتن!
ولی مگه مهم بود برای این دو نفر که همونطور بیخیال نشسته بودن و انگار نه انگار!
این بار عطیه دنباله حرف رو گرفت: _بفرما من خواهر شوهرشم یه چیزی میگم میگین نگو بده!
اینا که دیگه داداشای خودشن!
صدای خنده ها بالاتر رفته بود و من کلی حرص خوردم!
مامان بزرگ پایی رو که از درد دراز کرده بود و جمع کرد
- خب شماهم اتفاقا این کیک خوردن داره..!
پاشو مادر محیا بروچاقوبیار برشش بدم هرکسی یه تیکه بخوره!
با خجالت گفتم:
_اخه خیلی کوچیکه تازه نمیدونم واقعا مزه اش خوبه یا نه؟!
مامان بزرگ
- خوبه مادر تو اینجوری نگو تا این فسقلی ها هم سربه سرت نزارن پاشو!
با بریده شدن کیک و تقسیمش نگاهم رو به امیرعلی دوختم توی این جمع نظر اون برام مهمتر
بود راجع به این کیک پر دردِسرم.. گمونم سنگینی نگاهم رو حس کرد که سربلند کردو با یک
لبخند مهربون لب زد
_عالی بودممنون!
– خیلی خوشمزه بود محیا جون ان شاالله شیرینی عروسیتون!
با این حرف زن عمو نسرین تیکه کیکی که تو دهنم گذاشته بودم پرید تو گلوم و کلی سرفه کردم!
و خجالت کشیدم و نتونستم درست جواب تشکرو تعریف بقیه رو بدم... عطیه هم همون طور که با
مشت محکم می کوبیدپشتم و عقده هاش رو خالی میکرد،
آروم گفت: خب حالا چرا هول میکنی زن عمو نگفت شیرینی زایمانت که!
هجوم خون و به صورتم حس کردم وسرفه هام بیشتر شد.خنده ریز ریز نفیسه و دختر عموی بزرگم که مثلا باهم مشغول حرف زدن بودن نشون میداد حرف عطیه رو شنیدن!
با ببخشیدی رفتم توی آشپزخونه و یک لیوان آب سر کشیدم تا نفسم بالا اومد
-زنده ای؟!
خصمانه به عطیه ای که تو آشپزخونه سرک می کشید نگاه کردم که لبخند دندون نمایی زد
- -مگه دستم بهت نرسه عطی دونه دونه اون گیساتو میکنم!
زبونش رو برام درآورد
– بیخود بچه پروولی خودمونیم محیا از این به بعد شبهای تولد امیرعلی
سعی کن کیک سه طبقه بپزی چون تجربه امشب ثابت کرده که همه درچنین شبی میان خونه ماعید دیدنی و ما هم با مهمونهامون صددرصد میایم خونه شما...
نمیشه که شب تولد داداشم نباشیم
که!
خندیدم
-ده دقیقه جدی باش
-جدی میگم هامهمونهای توی هال گفته من رو تصدیق میکنه فقط حواست باشه که دفعه بعد
چون به احتمال زیاد رفتین خونه خودتون و شرتون کم شده...
چپ چپ نگاهش کردم که ادامه داد
-حواست باشه این جوری هول نشی چون قطعا اون موقع دعا میکنن بیان شیرینی بچه دارشدنت و بخورن!
چشمهام گرد شدو دستم رفت سمت دمپاییم وپرتش کردم سمت عطیه که جاخالی دادو من دادزدم
–مگه دستم بهت نرسه بی حیا!
کتابم و بستم و با گریه سرم و گرفتم بین دستهام ...
فردا امتحان داشتم و همه مسئله های سخت رو باهم قاطی کرده بودم!
توجهی به زنگ در خونه نکردم و توی دلم خدا رو صدا زدم!
-سلام عرض شد!
ذوق زده روی صندلی میز تحریرم چرخیدم
-امیرعلی! سلام!
به کل یادم رفته بود امشب قراره بیاد اینجاچه زود هم اومده بود امشب
با لبخند نگاهم می کرد و به چهار چوب در اتاق تکیه داده بود
_ چیزی شده؟
سرم رو خاروندم
- نه چطور مگه؟
با قدمهای کوتاه اومد سمتم
- قیافه ات داد میزنه آماده گریه بودی چی شده؟
با به یادآوردن امتحانم قیافه ام درهم شدو با ناله گفتم:
_فردا امتحان دارم همه مسئله هارو هم قاطی کردم!
با خنده مهربونی موهایی رو که از حرص چندبار بهم ریخته بودم و میدونستم اصلا وضعیت خوبی
ندارن, مرتب کردو گفت:
_این که دیگه گریه نداره دخترخوب وقتی اینجوری عصبی هستی درس
خوندن فایده نداره ..
پاشو حاضر شو بریم بیرون یکم حال و هوات عوض بشه ...
هوا بهاریه و عالی...پاشو!
دمغ گفتم:آخه امتحان فردام!
نزاشت ادامه بدم_پاشو بریم برگشتیم خودم کمکت می کنم!
خوشحال و ذوق زده پریدم
– الان آماده میشم!
با خنده گونه ام رو کشید
- فدات بشم که با چیزهای ساده خوشحال میشی، تا من چایی که زن
دایی برام ریخته رو می خورم تو هم زود بیا!!
دستم روی گونه ام رفت و ماساژش دادم و امیرعلی باخنده بیرون رفت !
❤️😍❤️😍❤️😍❤️😍
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
vahid-shokri-ashhadona-karbala(128).mp3
4.91M
🎥 اشـهدونا ڪربلا، قبلـتونا ڪربلا
🎤 #وحید_شڪرے
⏯ #زمـینه
👌🏻 #فوق_العاده
🌷 #شب_جمعه
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبتون بخیر التماس دعای فرج 🦋🦋
🌟🌙✨🌟🌙✨🌟
بسم الله الرحمن الرحیم
الهی به امید تو ❤️🦋
دعای روز بیست و چهارم ماه مبارک رمضان
بسم الله الرحمن الرحیم
اللهمّ إنّی أسْألُکَ فیه ما یُرْضیکَ وأعوذُ بِکَ ممّا یؤذیک وأسألُکَ التّوفیقَ فیهِ لأنْ أطیعَکَ ولا أعْصیکَ یا جَوادَ السّائلین.
خدایا، در این ماه آنچه تو را خشنود می کند از تو درخواست می کنم و از آنچه تو را بیازارد به تو پناه می آورم و از تو در این ماه توفیق اطاعت و ترک نافرمانی ات را خواستارم، ای بخشنده به نیازمندان
💖🌹💖🌹💖🌹💖🌹💖
AUD-20210214-WA0002.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍
#دعای_عهد ❤️
با صدای استاد : 👤فرهمند
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤
➡️🌷🌼💝
#ماهخدا
#التماسدعا
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
😍❤️😍❤️😍❤️😍❤️😍
#رمان_عشق_باطعم_سادگی
#قسمت_76😍✋
مثل بچه ها دستم روموقع راه رفتن تکون میدادم که امیرعلی انگشتهاش رو بین انگشتهام قفل کرد تا به کارم ادامه ندم !
-ببخشید دیگه بیرون رفتن ماهم اینجوریه ...
بایدبا پای پیاده بری گردش!
هوای بهاری رو با یک نفس بلند وارد ریه هام کردم...
دلم نمی خواست امروزم با این حرفها خراب بشه.
با ذوق گفتم:
_خیلی هم عالیه!ممنون که اومدیم بیرون حس می کنم داره مغزم از هنگ بودن بیرون میاد
خندیدو دستم رو فشار آرومی داد که گفتم: حالا کجا میریم؟؟!
سنگ ریز زیر پاش رو شوت کرد
- هرجا که دوست داری...تو بگو کجا بریم!؟
کمی فکر کردم و با ذوق از جا پریدم
-بریم پارک کوچه پشتی!...دلم تاب بازی می خواد!
نگاهی به صورت امیرعلی کردم به خاطر چشمهای گردشده اش از ته دل خندیدم...
خنده من به خنده اش انداخت!
-امان از دست تو نمیشه همین و آروم بگی حتما باید چند سانتم بپری باالا؟!
لب پایینم و گزیدم
- خب ببخشید...میریم پارک؟!
با خنده سر تکون داد
- چشم میریم
دستم رو که حصار دست امیرعلی بود باالا آوردم ...دست امیرعلی رو بین دودستم گرفتم و گفتم
_آخ جون میریم تاب بازی...چقدر دلم می خواست!
آروم می خندید
_محیا خانوم تاب بازی نداریم!
اخم مصنوعی کردم
- چرا آخه؟
یک ابروش و بالا داد
_ منظورم به خودم بود همینم مونده با این سنم سوار تاب بشم ...
البته شماهم به شرط خلوت بودن پارک میتونین تاب بازی کنیدها گفته باشم!
لبهام رو جمع کردم و گفتم:باشه!
ولی عجب باشه ای گفتم!
از صدتا نه بدتر بود خدا روشکر به خاطر تاریکی هوا پارک خلوت بودو
من به زور امیرعلی رو سوار تاب کردم و محکم تابش میدادم!
چشمهاش رو به خاطر سرعت تاب روی هم فشار میداد
– محیا بسه ...بسه ...حالم داره بهم میخوره!
دوباره محکم تابش دادم و با خنده گفتم:
_امیرعلی از تاب می ترسی؟؟ وای وای وای!
نفس زنون خندید
- مگه من از این تاب نیام پایین محیا! نوبت تو هم میشه دیگه؟!
با خنده نچی گفتم و اومدم رو به روش
-راه نداره اصلامن پشیمون شدم ! حوصله تاب بازی ندارم!
سرعت تاب داشت کمتر میشدو امیرعلی با خنده ابرو باالا مینداخت
-جدی؟! ...اگه شده به زور میشونمت روی تاب،باید تاب سواری کنی فهمیدی!؟
من یه دل سیر به خطو نشون کشیدنش خندیدم و با خودم فکر کردم اگه واقعا میشد روی پای
امیر علی بشینم و تاب بخورم چه خوب بود!
با کشیده شدن پای امیرعلی روی زمین خاکی,به خودم اومدم ...
تاب از حرکت وایستاده بودو امیرعلی با نگاه شیطونش خیره به من...
سریع به خودم اومدم و با یه جیغ شروع کردم به دویدن و امیرعلی دنبالم !
-غلط کردم امیر علی...ببخشید!!
به صدای بچگونه ام خندید:
- راه نداره
با التماس گفتم:
_ببخش دیگه جون محیا
خنده رو لبش رفت و انگشت اشاره اش به نشونه سکوت نشست روی لبم...نفس عمیقی کشید تا
آروم بشه:
اخم مصنوعی کرد
- دیگه جون خودت و قسم نخور هیچ وقت!
لبهام با خوشی به یک خنده باز شد!
بی هوا گونه اش و بوسیدم
_چشم!
چشمهاش گرد شدو صداش اخطار آمیز
_محیا خانوم!!
نوک بینییم رو آروم کشید
– این کارم نکن وقتی بیرون از خونه ایم!
بدون اینکه به جمله ام فکر کنم گفتم: _آها یعنی اگه تو خونه بودیم اشکال نداره هرچقدر بخوام ببو...
هنوزکلمه آخرو کامل نگفته بودم که صورت آماده خنده امیرعلی من رو متوجه حرفم کرد...
دستم وجلو دهنم گرفتم و هینِ بلندی گفتم...
(خدایِ سوتی هستندایشون😄✋)
صدای خنده امیرعلی هم توی پارک پیچید!
تمام تنم داغ شده بود و خجالت کشیدم!
کنار گوشم شیطون گفت:
_نه خب خوشحالمم می کنی!
کشیده وخجالت زده گفتم:امیرعلیییییی
از من جدا شدو خیره به چشمهام
– بله خانوم؟!
مهربون ادامه داد
-قربون اون خجالت کشیدنت ... یادت باشه از این به بعد حواست و جمع کنی و
فقط این حرفهای خوشمزه ات رو جلوی من بگی!!
با اینکه غرق خوشی شده بودم ولی بیشتر خجالت کشیدم!
❤️😍❤️😍❤️😍❤️😍
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
2 MonjiX.mp3
14.04M
🍀 منجی در ادیان🍀
#استاد_اباذری
#امام_زمان
#سخنرانی_کوتاه
#ماه_مبارک_رمضان
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
.
🌸 حضرت امام خمینی روحیفداه:
تا کى بهجاى مقابله با دشمنان اسلام و براى #نجات_قدس از #اسلحۀ_گرم و #قدرت_نظامى و الهى غفلت نموده و با کارهاى سیاسى و برخوردهاى سازشکارانه با ابرقدرتها وقت گذرانده و به اسرائیل مهلت جنایتهاى بىامان داده و شاهد قتل عامها باید بود؟ (صحیفۀ نور، ج۱۵، ص۷۲).
پ.ن:
حضرت روحالله روحیفداه هم معتقد بود که نتیجۀ جنگ با استکبار و صهیونیسم بینالملل رو #میدان تعیین میکنه، نه دیپلماسی، بهویژه دیپلماسی سازشکارانه!
✍️ #محمدتقی_عارفیان
#امام_خمینی
#مرد_میدان
#روز_قدس
#مرگ_بر_اسرائیل
🔷💙
@hedye110
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حاج مهدی رسولی:
قسم به خون پاک مرد میدان
به سررسیده عصر سازشگران
رسیده وقته، نبرد آخر
الله اکبر ، الله اکبر
نهضت اگر به دست نامحرمان
بیفتید
#مرگ_بر_اسرائیل
#روز_قدس
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#خورشیدایران
#صفحهسیزدهم
#هفتمینمسابقه
حضرت رضا(ص) در برابر واقفیّه
یکی از تلخترین و رنجآورترین حادثهای که بعد از شهادت امام کاظم(ع) رخ داد و موجب ریختن آب به آسیاب دشمن گردید، پدید آمدن گروه واقفیّه در برابر حضرت رضا(ع) بود.
توضیح این که امام کاظم(ع) وقتی که در زندان بود، نمایندگانی داشت که خمس و وجوهات را از شیعیان و دوستان امام میگرفتند، و در راههای صحیح به مصرف میرساندند، این نمایندگان عبارت بودند از:
علی بن حمزهی بطائنی، زیادبن مروان قندی، عثمان بن عیسی رواسی، احمد بن ابیبشر سراج و ... .
پول بسیار در نزد اینها جمع شده بود، پولپرستی و دنیاخواهی موجب شد که این افراد، منکر وفات امام کاظم(ع) شدند، و کمکم فرقهی واقفیه را به وجود آوردند، آنها و طرفدارانشان را از اینرو واقفی میگویند که در اعتقاد به هفت امام، متوقف شدند و امامان بعد را نپذیرفتند و به نام هفت امامی، حادثهی تلخ جدیدی در تاریخ تشیّع پدید آوردند.
حضرت رضا (ع) با احتجاجات خود، حجّت را بر آنها تمام کرد، ولی آنها ـ جز عدّهای ـ به احتجاج و استدلال امام اعتنا نکردند و به دنبال هوسهای خود رفتند.
به عنوان مثال: یکی از نمایندگان امام کاظم(ع) به نام «عثمان بن عیسی» در مصر بود، اموال بسیار و شش کنیز در نزد او جمع شده بود، حضرت رضا(ع) برای او پیام فرستاد که اموال را نزد من بفرست، عثمان با کمال گستاخی در جواب نوشت: «پدرت نمرده است.»
حضرت رضا(ع) در نامهی دیگر برای او نوشت: «اخبار به ما رسیده که پدرم از دنیا رفت، و اموال موروثی او را تقسیم کردم ...»
عثمان بن عیسی برای حضرت رضا(ع) نوشت: «اگر امام کاظم(ع) همان گونه که تو ادعا میکنی از دنیا رفته، او به من نفرمود که اموال را به تو بسپارم، و اگر از دنیا نرفته، پس تو حقی در این اموال نداری، و من کنیزان را آزاد کردم.»
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
#خورشیدایران
#مسابقهویژهدههیکرامت
#هفتمینمسابقه
#شناختامامرضاعلیهالسلام
#شناختحضرتمعصومهسلامالله
#نشر_حداکثری
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
#کانال_کمال_بندگی
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
💢حق الناس
🔹 یکبار با ناراحتی برایم تعریف کرد که در عالم بچگی وقتی به پیش دبستانی میرفت بیاجازه خوراکی کسی را برداشته است. بابت این حقالناس خیلی ناراحت بود. دلش میخواست حلالیت بگیرد اما مدتی قبل آن شخص فوت کرده بود.میخواستم خوشحالش کنم. یکبار رفتم به سر قبر آن شخص، از خانوادهاش خواستم پسرم را حلال کنند. گفتند اشکالی ندارد. آن زمان بچه بودند و این حرفها مطرح نیست.
🔹خوشحال برگشتم خانه و خواستم به عباس خبر بدهم که برایش حلالیت گرفتهام اما هر چه زنگ زدم نتوانستم پیدایش کنم.ساعتی بعد خبر شهادتش رسید. انگار آن حقالناس آخرین زنجیرش در این دنیا بود که با باز شدنش، به بینهایت پر کشیده بود.
➥ @shohada_vamahdawiat
🌷مهدی شناسی ۱۹۸🌷
🔷زیارت آل یاسین 🔷
🌹فَاشْهد علَى ما أَشْهدتُک علَیه🌹
🍃در این فراز آقا و مولای خویش را بر تمام چیز هایی که بـه آن اقـرار کـردیم و بـه آن معتقـد شـدیم شـاهد می گیریم.
🍃این شاهد گرفتن امام زمان با توجه به این است که بر اسـاس آیـات نـورانی قـرآن، خداونـد متعال پیامبر و امامان را به عنوان شاهد بر امت اسلام قرار داده است و ایـن سـنت خداسـت و در تمام اقوام گذشته هم شاهدانی از آن امت وجود داشته است. "فَکَیف إِذا جِئْنا منْ کُلِّ أُمۀٍ بِشَهید و جِئْنا بِک علی هؤُلاء شَهیدا"
🍃امیرالمؤمنین علیه السلام در نهج البلاغه بعد از اینکه شیعیان را بر عمل به وظایف و سیر الی الله ترغیـب مـی کنـند،می فرمایند:"من شاهد برشمایم، و روز قیامـت بـه نفـع شـما اقامـه ی حجت می کنم.
🍃نکته ی دیگر که از آیات قرآن به دست می آید، حضور دائمی این شاهد و گواه الهی در همه اعصار است.
🍃خداوند متعال در قرآن می فرماید:"گواه و شاهد باید از هر امتی و از نفس همان مردم باشد.و اگر این نباشد خلاف معنای شاهد و گواه خواهد بود.
🍃در زمان ما هم وجود نورانی حضرت بقیه الله الاعظم عج الله فرجه، شاهد اعمال و رفتار ما هستند، لـذا از ایـن فرصـت استفاده می کنیم و ایشان را بر عقاید صحیح و اعمال صالح خود گواه می گیریم تا در پیشگاه خداونـد منـان
در روز جزا برای ما شهادت بدهند.
💖🌹💖🌹💖🌹💖🌹💖🌹
#مهدی_شناسی
#قسمت_198
#زیارت_آل_یاسین
#شهداء_ومهدویت
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مالِک مُلک همه ی کائناتی...
🎤 #وحید_شکری
⏯ #شور بسیارزیبا
♥️ #جمعه_های_انتظار
↘️💖🌻🌷
#ماهخدا
#التماسدعا
#بهار_قران
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
😍❤️😍❤️😍❤️😍❤️😍
#رمان_عشق_باطعم_سادگی
#قسمت_77😍✋
خنده اش رو خوردو برای ازبین بردن این حال من گفت:
حالابریم که نوبت تاب بازی توعه!
یک قدم رفتم عقب و دستهام رو به حالت تسلیم بالاآوردم
- نه نه... میشه بجاش الاکلنگ سوار
بشیم؟؟!
بلند خندید
_ دیگه چی؟همون تابم به اجبار سوار شدم ...بدوببینم!
قیافه ام و مظلوم کردم که دستم رو کشید
- قیافه ات و اونجوری نکن زشت میشی!
ابروهام باال پرید
– امیرعلی واقعا که!
خندیدو روی صفحه فلزی ضربه زد
- بشین
لبهام رو تو دهنم جمع کردم
- خواهش می کنم!
-بیا بشین کوچولو تابت بدم اهل تلافی نیستم!
ذوق زده دستهام و بهم کوبیدم و نشستم
– قول دادی ها!
خندید- باشه قول دادم!
زنجیرهای تاب و به طرف عقب کشید
– چادرت و جمع کن ...به جایی گیرنکنه
باشه ای گفتم و چادرم و که از تاب آویزون شده بود و جمع کردم ...
با حرکت یک دفعه تاب جیغ
بلندی کشیدم و دستهام روی زنجیرهای درشت تاب محکم شد!
چشمهام رو بستم و همون طور که تاب تکون می خوردو با جلو عقب شدنش قلبم رو از جا می
کند,هوای بهاری رو نفس کشیدم !
هیجان زده گفتم: وای امیرعلی ممنون خیلی کیف داره!
صدای خنده آرومش رو شنیدم
- هروقت خسته شدی بگو تاب و نگه دارم که بریم مثلافردا
امتحان داری ها!
باشه ای گفتم و به آسمون پر ستاره نگاه کردم و از ته دل گفتم: پ
خدایا شکرت ...عاشقتم !مرسی
که همیشه هستی و این قدر مهربونی با اینکه من بنده خوبی نیستم!ممنونم به خاطر امیرعلی
آرزوهام !
-داری با خدا دردودل می کنی؟
باخنده نگاه از آسمون گرفتم
-آره از کجا فهمیدی؟
-از نگاهت که به آسمون بودو سکوتت!
خوشحال گفتم:
امیرعلی تو هم اینجوری با خدا حرف میزنی؟ مثل یک دوست؟
با قدمهای آرومی اومد و تاب کنار من نشست ومن در حال تاب خوردن به صورتش نگاه کرد
_آره خب بهترین دوست آدم همیشه خداست !بهترین پناه ! بهترین همدم !از رگ گردن به آدم
نزدیک تر!
شیطون گفتم: داشتم ازش تشکر می کردم بخاطر اینکه آرزوم و برآورده کرد و تو رو به من
بخشید...فکر کنم از دستم خسته شده بود که هروقت صداش کردم تو رو خواستم!مهربون خندید
- خدا هیچ وقت از بنده هاش خسته نمیشه!
حرکت تاب آروم شده بود
–آره میدونم منظورم آرزوی تکراریم بود که خدا رو خسته کرده !
لحنش جدی شد ولی نگاهش مهربون بود
- خب حاالا آرزو کن یک آرزوی جدید و بهتر !
از تاب پایین پریدم و رفتم نزدیکش...به چشمهاش خیره شدم
- دیگه آرزویی ندارم وقتی که تو
هستی! تو بهترین آرزوی منی که برآورده شده ...مطمئنم کنار تو خوشبخت ترینم پس دیگه
آرزویی نمی مونه!
خیره بود به چشمهام
-یعنی دیگه هیچی از خدا نمی خوای؟
خاک چادرم رو تکوندم
– چرا دعا میکنم مثل دعای فرج...دعای سلامتی...شفای مریضها ...خیلی
دعاهای دیگه ولی خب آرزوهم دارم این که کنار تو برم سفرهای زیارتی و تو برام زیارت نامه
بخونی...تا آخر عمرم کنارت زندگی کنم... خلاصه بازم آرزوهام ختم میشه به تو!
بازوم و گرفت و از تاب بلند شد
–نمیتونم خوشبختت کنم کاش من و آرزو نمی کردی!
باصدای گرفته اش به صورتش نگاه کردم
–امیرعلی این چه حرفیه ...من االانم خوشبختم
نگاهش غم داشت
-نمیتونم یک زندگی ایده آل برات بسازم یا حداقل معمولی ...گردش بردن و
تفریح کردنمونم که داری میبینی ساده است مثل خودم !برات خاطره های خوش نمیسازه که به یاد
موندنی باشه!
پوفی کردم
- باز امشب رسیدیم سر خونه اول؟!
نگاه دزدید از چشمهام و قدمهاش رو آروم برداشت
-حقیقته عزیز من یک حقیقت تلخ!
دویدم دنبالش
-اتفاقا خیلی هم خوبه من عاشق این سادگی ام و این ساده بودن برام پر از خاطره
...دوست دارم ساده باشم کنارتو ...دوست دارم این امیرعلی ساده رو که غرق این دنیا و دنیایی
بودن نیست و برام یک تکیه گاه محکمه!
سکوت کردو منم سکوت کردم ...از پارک بیرون اومدیم ...
با نفس عمیقی گفت: قهری؟
دلخور گفتم: نباشم؟من و آوردی بیرون مغزم باز بشه بتونم امتحانم و بخونم ... بجاش کلی حرصم
دادی...اگه امتحانم و خراب کنم تقصیرتوه... رفتار بدی از من میبینی که هر چند وقت یک بار
میرسی به اینجا؟!
-نه نه اصلا ..فقط؟!
کلافه گفتم: کی قراره این فقط ها و اگرها تموم بشه؟ فقط چی؟
نگاهی رو که به من دوخته بود دزدیدو خیره شد به قدمهاش
- دیشب که رفته بودیم خونه
داییت...!
سکوت کرد ... چون دایی سعید مسافرت بودن دیشب تازه رفته بودیم خونه اشون برای عید
دیدنی و دیدار سالانه ...
-خب؟؟
- خیلی خیلی اتفاقی شنیدم که ...
که...
❤️😍❤️😍❤️😍❤️😍
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبتون بخیر التماس دعای فرج 🦋🦋
🌟🌙✨🌟🌙✨🌟
💌❣💌❣💌❣💌❣💌
#رمان_عشق_باطعم_سادگی
#قسمت_78😍✋
کلافه بودبعد یک مکث کوتاه گفت:
_داییت داشت به مامانت میگفت چرا این قدر زود محیاروعروس کردی موقعیت های بهتری هم میتونست داشته باشه،موقعیت هایی بهتر از من!
از زور عصبانیت احساس خفگی می کردم،یعنی چی این حرفها؟!واقعا گفتنش حالادرست بود؟
عصبی گفتم:_داییم بیخود...
هنوز حرفم و کامل نزده بودم که امیر علی جلو دهنم و گرفت و سرزنشگر گفت:
_محیا!!
از دست داییم عصبانی بودم
از امیر علی دلخور
_حالا این حرفا چه ربطی به من داشت؟!گناه من چی بود که باز گفتی نقطه سر خط!
لبخند محوی روی لبش نقاشی شد
_از دیشب با خودم میگم اگه من به حرف مامان گوش نکرده بودم
الان توشاید خوشبخت بودی الان...شاید به قول داییت عجله...
پریدم وسط حرفش و اخم غلیظی کردم
_امیر علی میفهمی معنی حرفت رو؟! من الانم خوشبختم ...خیلی خوشبخت!!
- خب من،منظورم این بود که...
-گفته بودم دوستت داشتم..دارم ...خواهم داشت...نه؟!
گرفته گفت:_اگه دوستم نداشتیو میومدم خواستگاریت بازم جوابت...
پریدم وسط حرفش
_مطمئن باش مثبت بود!
خندید به لحن محکمم:
_آخه آدمای اطرافمم شک میندازن به جونم که تو خوشبختی کنار من
یانه؟!ببخشید انگار هر چند وقت یه بار محتاج این میشم که مطمئن بشم از دوست داشتنت!!
صورتم و جمع کردم
_آها اونوقت جور دیگه ای نمیشه بهش رسید حتما باید من و زجر بدی باحرفات؟!من اگه قول بدم توبیست و چهار ساعت هر ده دقیقه بگم امیر علی عاشقتم اونم باصدای بلند که همه دنیا بدونن مشکل حل میشه؟ دیگه بهم شک نمی کنی؟دور این حرفها رو خط میکشی؟!
ولکن حرف بقیه رو امیرعلی حرف من برات مهمه یابقیه؟!
آروم ولی از ته دل خندید :
_معلومه که تو...ببخشید!
ابرو بالا انداختم
_نچ این بار جریمه داره!
-شما امر بفرمایید!
خوشحال از خنده اش گفتم:
_اول اینکه کلی مسئله دارم زحمت توضیح دادنش باشماست...
دوم اینکه...
سکوت کردم که باصورت خندونش نگاهم کرد
–اولی که به روی چشم ودومی...؟
سرفه مصلحتی کردم وقیافه ام رو جدی گرفتم
- یه دفعه دیگه هم باید من و ببری پارک و نیم ساعت درست تابم بدی...اینبار که خوب من و به حرف گرفتی و از زیرش فرار کردی!وسوم اینکههه...
خندید:
_هنوز ادامه داره؟
اخم مصنوعی کردم
_بله که داره ...هزار تا شرط میزارم تا یادت باشه دیگه از این حرفها نزنی!
خنده اش بلندتر شد که گفتم:
_سرراه یک بسته پاستیل خرسی برام بخر!مغزم باز میشه بهتردرسمو یاد میگیرم!
ابروهاش بالاپرید
_شوخی می کنی؟
-خیلیم جدی ام!
باخنده لبهاش رو جمع کرد توی دهنش
_چشم ولی مگه بچه ای تو؟!
-چه ربطی داره ؟!دوست دارم خب،از این به بعدم هر وقت باهات قهر کردم یه بسته پاستیل
برام بخری باهات آشتی میکنم!
کلا از گل و کادو بهتره حس خوبی به من میده!
نتونست دیگه خنده اش و نگه داره و بلند بلند خندید!
-قربون این شرطهای کوچیک و دلِ بزرگت بشم!
اخم کردم
_نمیخوادقربون بشی... راست میگی دیگه این حرفا رو نزن!
خنده اش کم شد
- چشم ...حالادیگه اخم نکن دوبسته پاستیل برات میخرم خوبه؟!
ذوق زده دستهام رو بهم کوبیدم
_جدی؟؟آخ جون!
میخوای سه بسته بخر که کلا رفع
دلخوری بشه!
اینبار قهقه زد
_اگه اینجوریه که چشم سه بسته میخرم..
لبخند خوشحالی زدم و نفس بلندی کشیدم
-ولی امیرعلی جدا از حرص خوردن من دیگه این حرفها رو نگو ناشکریه ...خدا قهرش میگیره ها!
چرا فکر می کنی کمی؟!
نفسش رو با یک آه بیرون داد
- من ناشکری نکردم ... هر وقت می خوام گله کنم از خدا, میرم این
موسسه هایی که افراد بی سرپرست و معلول رو نگه میدارن, اونجا از خودم شرمنده میشم و خدا
رو شکر می کنم و عذرخواهی...می دونم افرادی هستن که زندگی ساده تر و بدتر از ماهم دارن....
اونا رو هم میبینم محیا! خدارو هم روزی هزار بار شکر می کنم که زندگی ساده ای دارم و روزی
حلال درمیارم حتی اگر کم باشه!
-پس تو خوشت نمیاد من رو تو این روزی حلال شریک کنی؟
براق شد
_نه عزیز من این چه حرفیه؟!همه زندگیم رو به پات میریزم !
- پس بیا ودیگه از این حرفها نزن ..چون من فکر میکنم برات غریبه ام! از این به بعد از هر چی
دلخورشدی یا من دلخور شدم بیا دوستانه بهم بگیم نه کنار واژه پشیمونی!باشه؟ قول بده!
انگشت کوچیکم رو گرفتم جلوی صورتش
-قبول؟
انگشت کوچیکش رو حلقه کرد دور انگشتم
_باشه قبول !
اینم شد پیمان دوستی ما کنار عهد همیشگی باهم بودن !...
چقدر خوبه که اول حسِ دوستی
باشه،کنارِهمسر بودنت!!
💌❤️💌❤️💌❤️💌❤️
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>