2 MonjiX.mp3
14.04M
🍀 منجی در ادیان🍀
#استاد_اباذری
#امام_زمان
#سخنرانی_کوتاه
#ماه_مبارک_رمضان
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
.
🌸 حضرت امام خمینی روحیفداه:
تا کى بهجاى مقابله با دشمنان اسلام و براى #نجات_قدس از #اسلحۀ_گرم و #قدرت_نظامى و الهى غفلت نموده و با کارهاى سیاسى و برخوردهاى سازشکارانه با ابرقدرتها وقت گذرانده و به اسرائیل مهلت جنایتهاى بىامان داده و شاهد قتل عامها باید بود؟ (صحیفۀ نور، ج۱۵، ص۷۲).
پ.ن:
حضرت روحالله روحیفداه هم معتقد بود که نتیجۀ جنگ با استکبار و صهیونیسم بینالملل رو #میدان تعیین میکنه، نه دیپلماسی، بهویژه دیپلماسی سازشکارانه!
✍️ #محمدتقی_عارفیان
#امام_خمینی
#مرد_میدان
#روز_قدس
#مرگ_بر_اسرائیل
🔷💙
@hedye110
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حاج مهدی رسولی:
قسم به خون پاک مرد میدان
به سررسیده عصر سازشگران
رسیده وقته، نبرد آخر
الله اکبر ، الله اکبر
نهضت اگر به دست نامحرمان
بیفتید
#مرگ_بر_اسرائیل
#روز_قدس
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#خورشیدایران
#صفحهسیزدهم
#هفتمینمسابقه
حضرت رضا(ص) در برابر واقفیّه
یکی از تلخترین و رنجآورترین حادثهای که بعد از شهادت امام کاظم(ع) رخ داد و موجب ریختن آب به آسیاب دشمن گردید، پدید آمدن گروه واقفیّه در برابر حضرت رضا(ع) بود.
توضیح این که امام کاظم(ع) وقتی که در زندان بود، نمایندگانی داشت که خمس و وجوهات را از شیعیان و دوستان امام میگرفتند، و در راههای صحیح به مصرف میرساندند، این نمایندگان عبارت بودند از:
علی بن حمزهی بطائنی، زیادبن مروان قندی، عثمان بن عیسی رواسی، احمد بن ابیبشر سراج و ... .
پول بسیار در نزد اینها جمع شده بود، پولپرستی و دنیاخواهی موجب شد که این افراد، منکر وفات امام کاظم(ع) شدند، و کمکم فرقهی واقفیه را به وجود آوردند، آنها و طرفدارانشان را از اینرو واقفی میگویند که در اعتقاد به هفت امام، متوقف شدند و امامان بعد را نپذیرفتند و به نام هفت امامی، حادثهی تلخ جدیدی در تاریخ تشیّع پدید آوردند.
حضرت رضا (ع) با احتجاجات خود، حجّت را بر آنها تمام کرد، ولی آنها ـ جز عدّهای ـ به احتجاج و استدلال امام اعتنا نکردند و به دنبال هوسهای خود رفتند.
به عنوان مثال: یکی از نمایندگان امام کاظم(ع) به نام «عثمان بن عیسی» در مصر بود، اموال بسیار و شش کنیز در نزد او جمع شده بود، حضرت رضا(ع) برای او پیام فرستاد که اموال را نزد من بفرست، عثمان با کمال گستاخی در جواب نوشت: «پدرت نمرده است.»
حضرت رضا(ع) در نامهی دیگر برای او نوشت: «اخبار به ما رسیده که پدرم از دنیا رفت، و اموال موروثی او را تقسیم کردم ...»
عثمان بن عیسی برای حضرت رضا(ع) نوشت: «اگر امام کاظم(ع) همان گونه که تو ادعا میکنی از دنیا رفته، او به من نفرمود که اموال را به تو بسپارم، و اگر از دنیا نرفته، پس تو حقی در این اموال نداری، و من کنیزان را آزاد کردم.»
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
#خورشیدایران
#مسابقهویژهدههیکرامت
#هفتمینمسابقه
#شناختامامرضاعلیهالسلام
#شناختحضرتمعصومهسلامالله
#نشر_حداکثری
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
#کانال_کمال_بندگی
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
💢حق الناس
🔹 یکبار با ناراحتی برایم تعریف کرد که در عالم بچگی وقتی به پیش دبستانی میرفت بیاجازه خوراکی کسی را برداشته است. بابت این حقالناس خیلی ناراحت بود. دلش میخواست حلالیت بگیرد اما مدتی قبل آن شخص فوت کرده بود.میخواستم خوشحالش کنم. یکبار رفتم به سر قبر آن شخص، از خانوادهاش خواستم پسرم را حلال کنند. گفتند اشکالی ندارد. آن زمان بچه بودند و این حرفها مطرح نیست.
🔹خوشحال برگشتم خانه و خواستم به عباس خبر بدهم که برایش حلالیت گرفتهام اما هر چه زنگ زدم نتوانستم پیدایش کنم.ساعتی بعد خبر شهادتش رسید. انگار آن حقالناس آخرین زنجیرش در این دنیا بود که با باز شدنش، به بینهایت پر کشیده بود.
➥ @shohada_vamahdawiat
🌷مهدی شناسی ۱۹۸🌷
🔷زیارت آل یاسین 🔷
🌹فَاشْهد علَى ما أَشْهدتُک علَیه🌹
🍃در این فراز آقا و مولای خویش را بر تمام چیز هایی که بـه آن اقـرار کـردیم و بـه آن معتقـد شـدیم شـاهد می گیریم.
🍃این شاهد گرفتن امام زمان با توجه به این است که بر اسـاس آیـات نـورانی قـرآن، خداونـد متعال پیامبر و امامان را به عنوان شاهد بر امت اسلام قرار داده است و ایـن سـنت خداسـت و در تمام اقوام گذشته هم شاهدانی از آن امت وجود داشته است. "فَکَیف إِذا جِئْنا منْ کُلِّ أُمۀٍ بِشَهید و جِئْنا بِک علی هؤُلاء شَهیدا"
🍃امیرالمؤمنین علیه السلام در نهج البلاغه بعد از اینکه شیعیان را بر عمل به وظایف و سیر الی الله ترغیـب مـی کنـند،می فرمایند:"من شاهد برشمایم، و روز قیامـت بـه نفـع شـما اقامـه ی حجت می کنم.
🍃نکته ی دیگر که از آیات قرآن به دست می آید، حضور دائمی این شاهد و گواه الهی در همه اعصار است.
🍃خداوند متعال در قرآن می فرماید:"گواه و شاهد باید از هر امتی و از نفس همان مردم باشد.و اگر این نباشد خلاف معنای شاهد و گواه خواهد بود.
🍃در زمان ما هم وجود نورانی حضرت بقیه الله الاعظم عج الله فرجه، شاهد اعمال و رفتار ما هستند، لـذا از ایـن فرصـت استفاده می کنیم و ایشان را بر عقاید صحیح و اعمال صالح خود گواه می گیریم تا در پیشگاه خداونـد منـان
در روز جزا برای ما شهادت بدهند.
💖🌹💖🌹💖🌹💖🌹💖🌹
#مهدی_شناسی
#قسمت_198
#زیارت_آل_یاسین
#شهداء_ومهدویت
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مالِک مُلک همه ی کائناتی...
🎤 #وحید_شکری
⏯ #شور بسیارزیبا
♥️ #جمعه_های_انتظار
↘️💖🌻🌷
#ماهخدا
#التماسدعا
#بهار_قران
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
😍❤️😍❤️😍❤️😍❤️😍
#رمان_عشق_باطعم_سادگی
#قسمت_77😍✋
خنده اش رو خوردو برای ازبین بردن این حال من گفت:
حالابریم که نوبت تاب بازی توعه!
یک قدم رفتم عقب و دستهام رو به حالت تسلیم بالاآوردم
- نه نه... میشه بجاش الاکلنگ سوار
بشیم؟؟!
بلند خندید
_ دیگه چی؟همون تابم به اجبار سوار شدم ...بدوببینم!
قیافه ام و مظلوم کردم که دستم رو کشید
- قیافه ات و اونجوری نکن زشت میشی!
ابروهام باال پرید
– امیرعلی واقعا که!
خندیدو روی صفحه فلزی ضربه زد
- بشین
لبهام رو تو دهنم جمع کردم
- خواهش می کنم!
-بیا بشین کوچولو تابت بدم اهل تلافی نیستم!
ذوق زده دستهام و بهم کوبیدم و نشستم
– قول دادی ها!
خندید- باشه قول دادم!
زنجیرهای تاب و به طرف عقب کشید
– چادرت و جمع کن ...به جایی گیرنکنه
باشه ای گفتم و چادرم و که از تاب آویزون شده بود و جمع کردم ...
با حرکت یک دفعه تاب جیغ
بلندی کشیدم و دستهام روی زنجیرهای درشت تاب محکم شد!
چشمهام رو بستم و همون طور که تاب تکون می خوردو با جلو عقب شدنش قلبم رو از جا می
کند,هوای بهاری رو نفس کشیدم !
هیجان زده گفتم: وای امیرعلی ممنون خیلی کیف داره!
صدای خنده آرومش رو شنیدم
- هروقت خسته شدی بگو تاب و نگه دارم که بریم مثلافردا
امتحان داری ها!
باشه ای گفتم و به آسمون پر ستاره نگاه کردم و از ته دل گفتم: پ
خدایا شکرت ...عاشقتم !مرسی
که همیشه هستی و این قدر مهربونی با اینکه من بنده خوبی نیستم!ممنونم به خاطر امیرعلی
آرزوهام !
-داری با خدا دردودل می کنی؟
باخنده نگاه از آسمون گرفتم
-آره از کجا فهمیدی؟
-از نگاهت که به آسمون بودو سکوتت!
خوشحال گفتم:
امیرعلی تو هم اینجوری با خدا حرف میزنی؟ مثل یک دوست؟
با قدمهای آرومی اومد و تاب کنار من نشست ومن در حال تاب خوردن به صورتش نگاه کرد
_آره خب بهترین دوست آدم همیشه خداست !بهترین پناه ! بهترین همدم !از رگ گردن به آدم
نزدیک تر!
شیطون گفتم: داشتم ازش تشکر می کردم بخاطر اینکه آرزوم و برآورده کرد و تو رو به من
بخشید...فکر کنم از دستم خسته شده بود که هروقت صداش کردم تو رو خواستم!مهربون خندید
- خدا هیچ وقت از بنده هاش خسته نمیشه!
حرکت تاب آروم شده بود
–آره میدونم منظورم آرزوی تکراریم بود که خدا رو خسته کرده !
لحنش جدی شد ولی نگاهش مهربون بود
- خب حاالا آرزو کن یک آرزوی جدید و بهتر !
از تاب پایین پریدم و رفتم نزدیکش...به چشمهاش خیره شدم
- دیگه آرزویی ندارم وقتی که تو
هستی! تو بهترین آرزوی منی که برآورده شده ...مطمئنم کنار تو خوشبخت ترینم پس دیگه
آرزویی نمی مونه!
خیره بود به چشمهام
-یعنی دیگه هیچی از خدا نمی خوای؟
خاک چادرم رو تکوندم
– چرا دعا میکنم مثل دعای فرج...دعای سلامتی...شفای مریضها ...خیلی
دعاهای دیگه ولی خب آرزوهم دارم این که کنار تو برم سفرهای زیارتی و تو برام زیارت نامه
بخونی...تا آخر عمرم کنارت زندگی کنم... خلاصه بازم آرزوهام ختم میشه به تو!
بازوم و گرفت و از تاب بلند شد
–نمیتونم خوشبختت کنم کاش من و آرزو نمی کردی!
باصدای گرفته اش به صورتش نگاه کردم
–امیرعلی این چه حرفیه ...من االانم خوشبختم
نگاهش غم داشت
-نمیتونم یک زندگی ایده آل برات بسازم یا حداقل معمولی ...گردش بردن و
تفریح کردنمونم که داری میبینی ساده است مثل خودم !برات خاطره های خوش نمیسازه که به یاد
موندنی باشه!
پوفی کردم
- باز امشب رسیدیم سر خونه اول؟!
نگاه دزدید از چشمهام و قدمهاش رو آروم برداشت
-حقیقته عزیز من یک حقیقت تلخ!
دویدم دنبالش
-اتفاقا خیلی هم خوبه من عاشق این سادگی ام و این ساده بودن برام پر از خاطره
...دوست دارم ساده باشم کنارتو ...دوست دارم این امیرعلی ساده رو که غرق این دنیا و دنیایی
بودن نیست و برام یک تکیه گاه محکمه!
سکوت کردو منم سکوت کردم ...از پارک بیرون اومدیم ...
با نفس عمیقی گفت: قهری؟
دلخور گفتم: نباشم؟من و آوردی بیرون مغزم باز بشه بتونم امتحانم و بخونم ... بجاش کلی حرصم
دادی...اگه امتحانم و خراب کنم تقصیرتوه... رفتار بدی از من میبینی که هر چند وقت یک بار
میرسی به اینجا؟!
-نه نه اصلا ..فقط؟!
کلافه گفتم: کی قراره این فقط ها و اگرها تموم بشه؟ فقط چی؟
نگاهی رو که به من دوخته بود دزدیدو خیره شد به قدمهاش
- دیشب که رفته بودیم خونه
داییت...!
سکوت کرد ... چون دایی سعید مسافرت بودن دیشب تازه رفته بودیم خونه اشون برای عید
دیدنی و دیدار سالانه ...
-خب؟؟
- خیلی خیلی اتفاقی شنیدم که ...
که...
❤️😍❤️😍❤️😍❤️😍
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبتون بخیر التماس دعای فرج 🦋🦋
🌟🌙✨🌟🌙✨🌟
💌❣💌❣💌❣💌❣💌
#رمان_عشق_باطعم_سادگی
#قسمت_78😍✋
کلافه بودبعد یک مکث کوتاه گفت:
_داییت داشت به مامانت میگفت چرا این قدر زود محیاروعروس کردی موقعیت های بهتری هم میتونست داشته باشه،موقعیت هایی بهتر از من!
از زور عصبانیت احساس خفگی می کردم،یعنی چی این حرفها؟!واقعا گفتنش حالادرست بود؟
عصبی گفتم:_داییم بیخود...
هنوز حرفم و کامل نزده بودم که امیر علی جلو دهنم و گرفت و سرزنشگر گفت:
_محیا!!
از دست داییم عصبانی بودم
از امیر علی دلخور
_حالا این حرفا چه ربطی به من داشت؟!گناه من چی بود که باز گفتی نقطه سر خط!
لبخند محوی روی لبش نقاشی شد
_از دیشب با خودم میگم اگه من به حرف مامان گوش نکرده بودم
الان توشاید خوشبخت بودی الان...شاید به قول داییت عجله...
پریدم وسط حرفش و اخم غلیظی کردم
_امیر علی میفهمی معنی حرفت رو؟! من الانم خوشبختم ...خیلی خوشبخت!!
- خب من،منظورم این بود که...
-گفته بودم دوستت داشتم..دارم ...خواهم داشت...نه؟!
گرفته گفت:_اگه دوستم نداشتیو میومدم خواستگاریت بازم جوابت...
پریدم وسط حرفش
_مطمئن باش مثبت بود!
خندید به لحن محکمم:
_آخه آدمای اطرافمم شک میندازن به جونم که تو خوشبختی کنار من
یانه؟!ببخشید انگار هر چند وقت یه بار محتاج این میشم که مطمئن بشم از دوست داشتنت!!
صورتم و جمع کردم
_آها اونوقت جور دیگه ای نمیشه بهش رسید حتما باید من و زجر بدی باحرفات؟!من اگه قول بدم توبیست و چهار ساعت هر ده دقیقه بگم امیر علی عاشقتم اونم باصدای بلند که همه دنیا بدونن مشکل حل میشه؟ دیگه بهم شک نمی کنی؟دور این حرفها رو خط میکشی؟!
ولکن حرف بقیه رو امیرعلی حرف من برات مهمه یابقیه؟!
آروم ولی از ته دل خندید :
_معلومه که تو...ببخشید!
ابرو بالا انداختم
_نچ این بار جریمه داره!
-شما امر بفرمایید!
خوشحال از خنده اش گفتم:
_اول اینکه کلی مسئله دارم زحمت توضیح دادنش باشماست...
دوم اینکه...
سکوت کردم که باصورت خندونش نگاهم کرد
–اولی که به روی چشم ودومی...؟
سرفه مصلحتی کردم وقیافه ام رو جدی گرفتم
- یه دفعه دیگه هم باید من و ببری پارک و نیم ساعت درست تابم بدی...اینبار که خوب من و به حرف گرفتی و از زیرش فرار کردی!وسوم اینکههه...
خندید:
_هنوز ادامه داره؟
اخم مصنوعی کردم
_بله که داره ...هزار تا شرط میزارم تا یادت باشه دیگه از این حرفها نزنی!
خنده اش بلندتر شد که گفتم:
_سرراه یک بسته پاستیل خرسی برام بخر!مغزم باز میشه بهتردرسمو یاد میگیرم!
ابروهاش بالاپرید
_شوخی می کنی؟
-خیلیم جدی ام!
باخنده لبهاش رو جمع کرد توی دهنش
_چشم ولی مگه بچه ای تو؟!
-چه ربطی داره ؟!دوست دارم خب،از این به بعدم هر وقت باهات قهر کردم یه بسته پاستیل
برام بخری باهات آشتی میکنم!
کلا از گل و کادو بهتره حس خوبی به من میده!
نتونست دیگه خنده اش و نگه داره و بلند بلند خندید!
-قربون این شرطهای کوچیک و دلِ بزرگت بشم!
اخم کردم
_نمیخوادقربون بشی... راست میگی دیگه این حرفا رو نزن!
خنده اش کم شد
- چشم ...حالادیگه اخم نکن دوبسته پاستیل برات میخرم خوبه؟!
ذوق زده دستهام رو بهم کوبیدم
_جدی؟؟آخ جون!
میخوای سه بسته بخر که کلا رفع
دلخوری بشه!
اینبار قهقه زد
_اگه اینجوریه که چشم سه بسته میخرم..
لبخند خوشحالی زدم و نفس بلندی کشیدم
-ولی امیرعلی جدا از حرص خوردن من دیگه این حرفها رو نگو ناشکریه ...خدا قهرش میگیره ها!
چرا فکر می کنی کمی؟!
نفسش رو با یک آه بیرون داد
- من ناشکری نکردم ... هر وقت می خوام گله کنم از خدا, میرم این
موسسه هایی که افراد بی سرپرست و معلول رو نگه میدارن, اونجا از خودم شرمنده میشم و خدا
رو شکر می کنم و عذرخواهی...می دونم افرادی هستن که زندگی ساده تر و بدتر از ماهم دارن....
اونا رو هم میبینم محیا! خدارو هم روزی هزار بار شکر می کنم که زندگی ساده ای دارم و روزی
حلال درمیارم حتی اگر کم باشه!
-پس تو خوشت نمیاد من رو تو این روزی حلال شریک کنی؟
براق شد
_نه عزیز من این چه حرفیه؟!همه زندگیم رو به پات میریزم !
- پس بیا ودیگه از این حرفها نزن ..چون من فکر میکنم برات غریبه ام! از این به بعد از هر چی
دلخورشدی یا من دلخور شدم بیا دوستانه بهم بگیم نه کنار واژه پشیمونی!باشه؟ قول بده!
انگشت کوچیکم رو گرفتم جلوی صورتش
-قبول؟
انگشت کوچیکش رو حلقه کرد دور انگشتم
_باشه قبول !
اینم شد پیمان دوستی ما کنار عهد همیشگی باهم بودن !...
چقدر خوبه که اول حسِ دوستی
باشه،کنارِهمسر بودنت!!
💌❤️💌❤️💌❤️💌❤️
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
ای منتظران گنج نهان می آید / آرامش جان عاشقان می آید
بر بام سحر طلایه داران ظهور / گفتند که صاحب الزمان می آید . . .
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
#وصیتشهداء........
ما، در دوران غیبت امام دوازدهم مهدی (عج) تعالی فرجه زندگی میکنیم و خود را آمادهی ظهور امام میکنیم. دشمن نمیخواهد این را ببیند و حمله ور شده است بر حکومت اسلامی ما و میخواهد این غنچهی تازه سر برآورده را نابود کند که نخواهد توانست تا وقتی که رهروان راه حسین (ع) در این صحنهی پیکار هستند، ضربهای به این انقلاب بزند. این انقلاب، زمینه ساز حکومت امام زمان(عج) است.شهید محمد اسماعیل پاسدار
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
#به_یاد_شهدا
#شهید_احمد_محمد_مشلب
حضرت صاحـب الزمان(عج)،خدابه شما صبر دهدزیرا او منتظر ماست نه ما منتظر او
هنگامی میشودگفت منتظریم
که خود را اصلاح کنیم…
شادی روح پاک همه شهدا #صلوات
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
❓پرسش مهدوی🌹
❓میشه اسم چندتا از دعاهایی که از زبان نازنین امام زمان صادر شده رو بگید؟
✅دعاهایی که از خود حضرت به ما رسیده؛ زیارت آل یاسین هست، دعای سمات هست، دعای افتتاح هست و زیارت ناحیه مقدسه هست و این دعای معرفت که در انتهای مفاتیح هست با «اللَّهُمَّ عَرِّفْنٖی نَفْسَکَ» شروع می شود، اینها هم از دعاهایی هست که از امام زمان (عج) صادر شده.البته دعاهای دیگری هم هست.
✅نمازها هم که متعدد از امام زمان (عج) نمازهای حاجت آمده که در کتاب صحیفه مهدیه آمده، معروف ترینش همان نماز ابوبغل کاتب هست.
#استاد_عبادی
#پرسش_مهدوی
#امام_زمان
#ماه_مبارک_رمضان
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
🌷مهدی شناسی ۱۹۹🌷
🔷زیارت آل یاسین 🔷
🌹أَنَا ولیُُّ لَک برِيُُ مِن عدُوِّک🌹
🌱این فراز یکی از مهم ترین فرازهای زیارت آل یاسین است. این عبارت تکلیـف چگونـه زیسـتن و خـط مشـی زندگی را مشخص می کند.
🌱در اینجا محکم ترین دستاویز ایمـان و اعتقـاد رخ مـی نمایـد و چـون سـخن از محبت خالصانه و برخاسته از نیت الهی است، وجوب همراهی، همدل بودن را معلوم می کند و فـرازی اسـت که از بسیاری چهره ها، مواضع و کارهای ما پرده بر می دارد.
🌱می توان گفت این قسمت به اهمیت و جایگـاه ولایت و امامت پرداخته است زیرا لازمه ولایت پذیری تولی و تبری است. لذا زائر بعد از ذکر شهادت و اعتقـاد خود، تولی و تبری خویش را اعلان می کند .
🌱تولی به معنای دوست داشتن دوستان ائمه و تبری به معنـای بیـزاری جسـتن از دشـمنان ائمـه و دشمنان دوستان ایشان است.
💠 تولی و تبری، ملاک ایمان راستین💠
🌱تولی و تبری دو اصل مهم از فروع دین هستند و جایگـاه ویـژه ای در نصـوص اسـلامی دارنـد و بـه مثابه ی معیار روشنی برای تشخیص ایمان سره از ناسره و مومن راسـتین از دروغـین قلمـداد شـده است.
🌱 قرآن کتاب هدایت بشریت می فرماید: "لا تَجِد قَوماً یؤْمنُونَ بِاللَّه و الْیومِ الْآخرِ یُوادُّونَ منْ حادَّ
اللَّه و رسولَه ولَو کانُوا آباءهم أَو أَبناءهم أَو اِخْوانَهم أَو عشیرَتَهم أُولئک کَتَب فی قلوبهم الایمانَ و أَیَّدهم بِرُوحٍ منْه و یُدخلُهم جنَّات تَجری منْ تَحتها الْأَنْهار خالدینَ فیها رضی اللَّه عنْهم و رضُوا عنْه أُولئک حزْب اللَّه أَلا إِنَّ حزْب اللَّه هم الْمفْلحون؛ هـیچ قـومى را کـه ایمـان بـه خـدا و روز رستاخیز دارند نمی یابى که با دشمنان خدا و رسولش دوستى کنند، هر چند پدران یـا فرزنـدان یا برادران یا خویشاوندانشان باشند.آنان کسانى هستند که خدا ایمـان را بـر صـفحه دلهایشـان نوشته و با روحى از ناحیه خودش آنها را تقویـت فرمـوده، و آنهـا را در باغهـایى از بهشـت وارد می کند که نهرها از زیر (درختانش) جاری است،جاودانه در آن مى مانند.خدا از آنها خشـنود است، و آنان نیز از خدا خشنودند. آنها "حـزب اللَّـه" اند.بدانید حتما "حزب الله" پیروزان و رستگارانند."
💖💖💖💖💖💖💖💖💖
#مهدی_شناسی
#قسمت_199
#زیارت_آل_یاسین
#شهداء_ومهدویت
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
هدایت شده از 🥀عکس نوشته ایتا🥀
#خورشیدایران
#صفحهچهاردهم
#هفتمینمسابقه
4- فداها ابوها
آيت الله سيد نصر الله مستنبط از كتاب «كشف اللئالى» نقل فرموده كه روزى عده اى از شيعيان وارد مدينه شدند و پرسشهايى داشتند كه مى خواستند از محضر امام كاظم(ع) بپرسند.
امام(ع) درسفر بودند، پرسشهاى خود را نوشته به دودمان امامت تقديم نمودند، چون عزم سفر كردند، براى پاسخ پرسشهاى خود به منزل امام(ع) شرفياب شدند، امام كاظم(ع) مراجعت نفرموده بود و آنهاامكان توقف نداشتند، از اين رو حضرت معصومه(س) پاسخ آن پرسشهارا نوشتند و به آنها تسليم نمودند، آنها با مسرت فراوان ازمدينه منوره خارج شدند، در بيرون مدينه با امام كاظم(ع) مصادف شدند و داستان خود را براى آن حضرت شرح دادند.
هنگامى كه امام(ع) پرسشهاى آنان و پاسخهاى حضرت معصومه(س) راملاحظه كردند، سه بار فرمودند: «فداها ابوها» «پدرش به قربانش باد. با توجه به اين كه حضرت معصومه(س) به هنگام دستگيرى پدر بزرگوارش خردسال بود،اين داستان از مقام بسيار والا و دانش بسيار گسترده آن حضرت حكايت مى كند.
💖💖💖💖💖💖💖💖
#خورشیدایران
#مسابقهویژهدههیکرامت
#هفتمینمسابقه
#شناختامامرضاعلیهالسلام
#شناختحضرتمعصومهسلامالله
#نشر_حداکثری
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
#کانال_کمال_بندگی
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
💌❣💌❣💌❣💌❣💌
#رمان_عشق_باطعم_سادگی
#قسمت_79😍✋
عطیه هول کرده تو ماشین نشست و جواب سلام من و امیرعلی روداد
روی صندلی جلو به سمت عقب چرخیدم و رو به عطیه گفتم :مداد برداشتی؟پاک کن؟!
عطیه داشت ذکر می گفت و به گفتن یک آره اکتفا کرد
دوباره گفتم:راستی کارت ورود به جلسه ات که یادت نرفته؟!
غرزد
_میزاری دعامو بخونم یانه...بله برداشتم!تو که از مامان ها بدتری! بیچاره بچه هات قراره
از دستت چی بکشن!
امیرعلی ریز ریز خندید...
من اخم کردم و با اعتراض گفتم: عطی!
متوجه نیم نگاه امیرعلی و ابروهای بالاپریده اش شدم که عطیه وسط دعاخوندنش بلند بلند
خندید
- آخر سوتی دادی جلوش ...بهت هشدار داده بودم ...دیگه کارت با کرامُ الکاتبینه!
_عطی یعنی چی اونوقت؟!
به صورت جدی امیرعلی نگاه کردم
_یعنی عطیه دیگه!
ابروهاش و بالاداد
_آها!بهتر نیست اسمش رو کامل بگی؟!
-از دهنم پرید...یعنی هر وقت اذیتم می کنه...
عطیه پرید وسط حرفم:
_بیا داره میندازه گردن من!به من چه اصلا؟!
چرخیدم سمت عطیه بهش چشم غره رفتم که برام شکلک مسخره ای درآورد!
نگاه امیرعلی میگفت خنده اش گرفته – خب حالا باهم دعوا نکنین!
روبه من ادامه داد
_شماهم سعی کن همیشه اسمها رو کامل بگی ...یه اسم نشونه شخصیت یه نفره و حرمت داره پس بهتره کامل گفته بشه!
مثل بچه ها گفتم:
_چشم دیگه تکرار نمیشه!
دستش اومد بالا که لپم و بگیره که وسط راه پشیمون شدو یاد عطیه افتاد!
عطیه هم انگار متوجه شدو سرفه مصلحتی کرد
_راحت باشین اصلا فکرکنین من حضور ندارم!
خندیدم و امیرعلی هم باچرخوندن صورتش به سمت مخالف من خنده اش رو مخفی کرد!
_اصلاببینم محیا تو چرا اینجایی؟! مگه نگفتی شب مهمون دارین!
_چرا خب...ولی من اومدم بدرقه ات کنم و بهت روحیه بدم کنکورت و خوب بدی.
-بگو از کمک کردن فرار کردم! من بهونه ام!
چرخیدم سمتش
_مگه من مثل توام... یه پا کدبانوام برای خودم!
صورتش رو جمع کرد
-آره تو که راست می گی!...منوکه دیگه رنگ نکن دخترتنبل!وقتی امیرعلی خسته و کوفته اومد خونه و خانوم تازه از خواب ناز پاشده باشین و خونه بهم ریخته که هیچ نهارم
نداشته باشی!
اونوقت کدبانو بودنت معلوم میشه! باز عصری با پای چشم کبود نیای در خونه ما گله و گله گذاری!
امیرعلی که به دعوای زرگری ما می خندید گفت:
_من روخانومم دست بلند نمیکنم و مطمئنم که محیاخانومِ خونست و یه پا کدبانو!
خوشحال شدم از طرفداری های امیرعلی حتی وسط شوخی وبلند گفتم:_مرسی
امیرعلی!عاشقتم !
عطیه می خواست چیزی بگه ولی با حرف من دهنش باز مونده بود و بدون حرف!
عطیه بعد کمی تخس گفت
- چه ذوقی هم میکنه برای من ...به پا پس نیفتی فقط!
زبونم و براش در آوردم که لم داد روی صندلی
_خودم میرفتم راحت تر بودم شما دوتا که نه گذاشتین دعاهام و بخونم ...
نه روحیه بهم دادین ...
فقط نشستین اینجا جلو من با کمال پرویی قربون صدقه هم میرین
امیرعلی با اخم از آینه جلو به عقب نگاه کردو اخطار داد
- عطیه!
عطیه هم لبخند دندون نمایی زد
_جونم داداش...خب راست میگم دیگه...یکم به منم روحیه
بدین!
امیرعلی نتونست اخمش رو حفظ کنه و خنده اش گرفت
- دیشب برات نماز خوندم ... توکل کن به خدا...مطمئنم قبول میشی!
نزدیک حوزه امتحانی بودیم که عطیه با دلشوره وسایلش رو چک می کرد...
لبخند آرومی به صورتش پاشیدم
_هول نکن دختر تو که همه کتابهات و جوییدی دیگه...
پس استرس نداشته باش برو
سرجلسه منم برات دعا میکنم و منتظرم خوشحال و موفق بیای بیرون!
ماشین توقف کردو عطیه آماده رفتن شد
_دستت درد نکنه ...ولی مثل این مامانا نشینی پشت در برام دعا بخونی ها! ...برو با شوهر جونت دور دور همونجوری هم من و دعا کن بعدبیاین دنبالم!
فقط خواهشا حرفهای عاشقانه اتون رو هم بزنین که وقتی من اومدم دیگه سرخر نباشم!
بلند خندیدم و باز ابروهای امیرعلی رفته بود توی هم
_برو دختر حواست و بده به امتحانت عوض این حرفا!
پیاده شدو با خنده برامون دست تکون داد و امیرعلی با خوندن دعای زیر لبی که سمتش فوت می
کرد دستش رو به نشونه خداحافظی بالا آورد ...
عطیه هم دوید وسط جمعیتی که می رفتن برای امتحان سرنوشت ساز کنکــــــــــور😭!
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
بسم الله الرحمن الرحیم
الهی به امید تو 🦋🔷
دعای روز بیست و ششم ماه مبارک رمضان
بسم الله الرحمن الرحیم
اللهمّ اجْعَل سَعْیی فیهِ مَشْکوراً وذَنْبی فیهِ مَغْفوراً وعَملی فیهِ مَقْبولاً وعَیْبی فیهِ مَسْتوراً یا أسْمَعِ السّامعین.
خدایا، کوششم را در این ماه مورد سپاس و گناهم را آمرزیده و عملم را پذیرفته و عیبم را پوشیده قرار ده، ای شنواترین شنوایان.
🔷🦋❤️🔷🦋❤️
AUD-20210214-WA0002.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍
#دعای_عهد ❤️
با صدای استاد : 👤فرهمند
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤
➡️🌷🌼💝
#ماهخدا
#التماسدعا
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
💌❣💌❣💌❣💌❣💌
#رمان_عشق_باطعم_سادگی
#قسمت_80😍✋
همون طور که با نگاهم بدرقه اش می کردم گفتم :
بهش گفتین؟!
امیرعلی نگاه از جمعیتی که عطیه وسطشون گم شده بود گرفت:
_نه ... مامان گفت وقتی برگشتیم خونه تو باهاش حرف بزنی!
ابروم بالاپرید
_من؟؟..بزرگتر و صالح تر از من پیدا نکردین؟
خندیدو لپم رو محکم کشید:
- دوستانه دختر خوب ...نه پیدا نکردیم!
اخم مصنوعی کردم و صورتم و از دست امیر علی بیرون کشیدم،
آی کندی لپمو این چه کاریه جدیدا یاد گرفتی؟!
به جای جواب باسرخوشی خندیدو ماشین و روشن کرد...
-آقا امیر محمدو نفیسه جونم میدونن؟!
اخم کم رنگی کردو بدون نگاه کردن به من جواب داد:
-آره امیر محمد مخالفه!
نه صددرصد ولی میگه اگه قبول نکنیم بهتره!
یک تای ابروم بالاپرید:
- چرا آخه؟!
نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت –محیا یعنی نمیدونی چرا؟
علی پسرِعمو اکبره ها!!!
شونه هام و بالا انداختم
_خب باشه ربطش؟!
امیر علی پوفی کشید ومن فهمیدم چه حرف مذخرفی گفتم وقتی میدونم دلیلش رو...!!
-حالا اگه جواب عطیه مثبت باشه دیگه مشکلی نیست؟!
خندید به من که این قدر مسخره حرف قبلیم رو پوشوندم ...
با دست آزادش چادرم رو که روی
شونه هام افتاده بود کشید روی سرم!
-شما جواب مثبتو از عطیه بگیر ..نخیر دیگه مشکلی نیست!
آفتاب گیر ماشین رو دادم پایین تا خودم رو توی آینه کوچیکش ببینم!
- اگر منم که از حالا میگم جواب عطیه مثبته!
با خنده سر چرخوند و به من که داشتم سنجاق ریز روسریم رو باز میکردم نگاه کردو چادرم که باز
افتاد روی شونه هام!
-الا داری چیکار می کنی محیا خانوم؟!
بدون اینکه برگردم گفتم:
دارم روسریمودرست میکنم!
-تو ماشین؟ وسط خیابون؟
صداش که می گفت اصلا شو خی نداره! خیلی جدی بود!
متعجب چرخیدم سمتش و دستهام به دو لبه روسریم!
-اشکالی داره؟!از سرم درنیاوردمش که!
اخم ظریفی کرد
- خب شاید بیفته از سرت!
-وا امیر علی حالاکه نیفتاده !مواظبم!
پوفی کرد
- خانومِ من وقتی روسریت و درست میکنی هر چند از سرت نیفته و موهات معلوم نباشه ولی گردنت که معلوم میشه!
حالامیشه زودتر مرتب کنی روسریت رو!؟؟؟؟؟؟
حس دختر کوچولویی رو داشتم که توبیخ شده!
سریع سرچرخوندم و روسریم وتو ی آینه مرتب کردم!
-خب حالا!شب عروسی عطیه قراره چیکار کنم پس؟!!
انتظار نداری که با موهای درست شده و آرایش, روسریم ومثل الان سنجاق بزنم که؟!
اخمش عهلیظ ترشد:
- چرا که نه؟!؟
پس مگه قرار چه جوری باشی؟؟ببینم نکنه قراره سرلخت باشی و شعارمسخره ی همیشگیِ
یه شب هزار شب نمیشه!؟!
جوری جدی گفت که انگار همین فردا عروسی عطیه است!...
من فقط قصدم شوخی بود و فرار از
حس بدی که از کار اشتباهم گرفته بودم!
براق شدم
_ نه خب ...ولی..!
چشمهاش و ریز کرد
_ولی چی محیا؟!
اگر فکر میکنی نمیتونی موهای درست شده ات رو کامل
زیر روسری و چادر نگه داری پس باید بگم بهتره وقتت رو برای آرایشگاه رفتن حروم نکنی!!!
چشمهام گرد شده بود لحن امیرعلی هر لحظه جدی تر میشد!
با بهت گفتم:
_امیرعلی نکنه انتظار داری روبند هم بزنم که آرایشم معلوم نشه ...
عروسیه هامثلا!!!
خنده دار بود هنوز عطیه بله نداده بود ما از حالا سر جلسه عروسی بحث میکردم!
اخم ظریفی کرد
- روبند نه ولی انتظار دارم با چادر قشنگ پوشیده باشی ! همین!.. اونم همیشه حالا از جلسه عروسی دور گرفته تا آشنا !...
حتی جلسه خودمون!..دلخور نشو از حرفم محیا...
من نمیتونم با این مسائل ساده کنار بیام ...
نمیخوام قشنگی که مال منه رو همه ببینن چون اونجوری دیگه مال من نیست !..
درسته که تو خانوم منی ولی وقتی قشنگیت تو خونه با بیرونت یکی
باشه چه فرقی میکنه؟!؟
گاهی نگاه ها تا جاهایی میره که نباید!!!!!
از حرف آخرش خجالت کشیدم!
-امیرعلی من فقط خواستم شوخی کنم!
جدی گفت:
_حتی شوخیش رو هم دوست ندارم! من عاشق این محیام که بیرون این قدر ساده است و پوشیده دلم نمی خواد توی جلسه های مختلف عوض بشه!
نمیگم همیشه همین جوری
باش بالاخره جلسه های شادی یه فرقهایی هم داره!
اما نه با یه دنیا تفاوت!
که نگاه هایی رو که تا حالا نزاشتی هرز بره یک شبه به فنا بره!...
ببین محیا هر چی رو که دوست داری تجربه کنی ارآرایشهای غلیظ و مدل موهای مختلف و هر جور لباسی فقط کنار خود من باش و امتحان کن ...
آزادباش ولی کنار من!!
جایی که فقط نگاه من بتونه فدای خوشگلیت بشه!
هنوز به این بی پروا حرف زدن امیر علی عادت نکرده بودم!!
خجالت کشیده بودم و انگار تب داشتم...
ولی دلم ضعف میرفت از خوشی برای این حساس بودن و غیرتی شدنش روی من...
که حرف ورسم اولِ عاشق شدنِ یه مرد بود!
❣💌❣💌❣💌❣💌
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>