مداحی آنلاین - یه داغی روی قلبم هست - مهدی رسولی.mp3
5.87M
⚫️ #شهادت_امام_جعفر_صادق(ع)
🎶 یه داغے روۍ قلبم هست
🎤 #مهدے_رسولے
⏯ #زمینه
#انتخابات
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
💢 کفشامو دزدیدند
🔹پدرم به مناسبت عید فطر یک جفت کفش نو برای احمد خرید . اولین باری که کفش را پوشید رفت مسجد . ساعتی بعد دیدم با دمپایی برگشته . پرسیدم : کفش هات کو ؟ بعد از نماز اومدم دیدم نیست ! دزدیدنش ؟ اشکالی نداره . شاید اون بنده خدایی که برده آدم فقیری بوده و پولی برای خرید کفش نداشته.حتی حاضر نشد در مورد آن شخص از کلمه دزد استفاده کند.
🔹شهید احمد جعفرهاشمی پانزده مهر ماه سال 1389 توسط عناصر تروریست وهابی درمیدان آزادی شهر سنندج به درجه رفیع شهادت نائل گردید.
➥ @shohada_vamahdawiat
🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_شانزده
امیر برگشت . سفارشات رو روی یک سینی برایمان آورده بود. باهمه ی علاقه ای که به بستنی نسکافه ای داشتم ولی انگار این یه بار این بستنی به دلم نمی چسبید.
_چرا اینقدر خودتون رو به زحمت انداختید ؟
من پرسیدم و او درحالیکه ظرف های بستنی را مقابلمان می گذاشت جواب داد:
_زحمتی نیست ... بفرمایید .
و نشست مقابل من .آنقدر از این کارش هول شدم که قلبم با آن ضربان های کوبنده و چشمانم با آن نگاه های گاه وبی گاه و دستانم با آن لرزش های خفیف ولی آزار دهنده ،کلافه ام کرد. نگاهی به ارغوان انداختم . پشتش به رهگذران بود و پوشیه اش را بالا زده بود و داشت بستنی اش را می خورد.
ولی من قاشق بستنی در دستم بلا تکلیف مانده بود:
_چرا نمی خورید پس ؟ ارغوان ..شاید اصلا ایشون بستنی نسکافه ای نمیخواستن .
ارغوان تازه متوجه ی من شد:
_اِ ...رامش ! ... مگه تو عاشق بستنی نسکافه ای نبودی ؟!
-چرا چرا .
-بخور دیگه ، آب شد .
اولین قاشق بستنی را به دهان گذاشتم و با سرمای آن ، آتش درونم را خاموش کردم .اصلا مگر میشد ! شاید هم داشتم خواب می دیدم ! امیر برای من روسری خرید !؟
مرا مهمان کرد؟! حتما توهم فانتزی ذهنم بود. اما آن مزه ی سرد و شیرین و دلنشین بستنی زیر زبانم که توهم نبود .
و یا آن پاکت مقوای شیک که درونش روسری گران قیمت من بود !
تمام فکرم شده بود میزگرد تحلیل رفتار امیر . از همان لحظه ای که پشت میز چوبی مرکز خرید ، بستنی می خوردم تا آخر شب در فکر یه تلافی بودم . تلافی نه به معنی انتقام بلکه به معنی جبران و تنها چیزی که به ذهنم رسید تا برای امیر بخرم و متوجه بشوم که او از کادوی من استفاده کرده است ، عطر بود . یک شیشه ی بزرگ و زیبای عطری ترکیبی برایش خریدم . رایحه ی از بوی سرد و خنک ولی کمی شیرین که به دل من مینشست و امید داشتم به دل او هم بنشیند. شیشه ی عطرش را در جعبه ای کادویی گذاشتم . میان پوشال های رنگی و دیدن ارغوان رفتم .
گرچه دوست داشتم خودم کادو را به او بدهم ولی از رفتار امیر میترسیدم. ارغوان مرا به اتاق خودش برد و وقتی جعبه ی کادویی ام را از درون پاکتش بیرون کشیدم چنان جیغی زد که دستانم لرزید و نزدیک بود ، جعبه از میان دستم بیافتد:
_چته؟! ...چرا جیغ میزنی ؟
-آخه کادوی به این قشنگی برام خریدی .
-مال تو نیست که.
-مال من نیست !
-نخیر.
-پس مال کیه ؟
-مال برادرته ... بابت تشکر از هدیه اش .
وا رفت . اخمی کرد و در حالیکه نگاهش هنوز روی جعبه ی کادو بود گفت :
-مگه در عوض کادو هم کادو میدن ؟
مال من باشه دیگه .
بااخم و جدیت گفتم :
-اِ ...میگم مال تو نیست .
دلخور لبشو آویزان کرد:
_می کشمت رامش ...واسه چی همچین چیز قشنگی باید واسه امیر باشه ؟
-چون میخوام از اون تشکر کنم .
-خب از من تشکر کن عزیزم .
حرصی شدم :
_ارغوان به خدا اگه اینو بهش ندی ، عصبانی میشم ها .
-خیلی خب بابا ...بده ببینم چی هست حالا .
-عطره .
-عطر ! وای ببینم ببینم .
در جعبه را با احتیاط برداشتم و ارغوان بلند و متعجب گفت :
_واااای ...چه شیشه عطر بزرگی !...درش رو بازکن بوش کنم .
-ای خدا.
در شیشه را هم باز کردم که باز صدای تحسینش بلند شد :
-تو معرکه ای رامش ...عجب عطریه ! باید گرون باشه .
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋
#انتخابات
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_هفدهم
از آن روزی که عطر را به ارغوان دادم ، هربار که دیدن ارغوان میرفتم ، منتظر بودم تا عطر خوشی که کادو داده بودم را در فضای خانه شان احساس کنم اما خبری نبود . آنقدر خبری نشد و نشد و نشد که از کنجکاوی مجبور شدم به ارغوان بگویم :
-میگم داداشت از کادوی من خوشش اومد؟
-نمی دونم .
-نمی دونم یعنی چی ؟ توخواهرشی نمیدونی ؟
-نه من کنجکاوم که بدونم نه اون حرفی زد .
از اینهمه بی خیالی ارغوان حرصم گرفت و گفتم :
_اصلا میخوام اتاقشو ببینم .
ارغوان چنان سرش را سمتم برگرداند و نگاهم کرد.که خودم هم شک کردم که شاید حرف خیلی بدی زدم .
-کوتاه بیا رامش جان ...امیر ، منم تو اتاقش راه نمیده چه برسه به تو .
همین جمله ی ارغوان بود که مثل موجودی موزی به جانم افتاد و باعث شد بیشتر التماس کنم :
_تو رو خدا ...فقط میخوام ببینم عطر منو دور ننداخته باشه .
-مگه دیوانه است عطر به اون گرونی رو بندازه دور ....حتما گذاشته کنار.
-ارغوان.
چنان باخواهش والتماس صدایش زدم که بلند گفت :
_ای خدا نجاتم بده .
-همین یه بار قول میدم دست به چیزی نزنم .
ارغوان کمی نگاهم کرد.چشمان عسلی اش ، به اندازه ی شیرینی عسل دلم را برد ولی انگار التماس های من بیشتر از نگاه زیبای او دلبری کرد:
-همین یه بارها.
جیغ خفه ای کشیدم . ارغوان در اتاقش رو باز کرد و در جهارچوب در ایستاد و بلند صدا زد :
-امیر ...امیر.
دلم ریخت که نکند می خواست حرف های مرا کف دست امیر بگذارد؟ دلشوره گرفتم که صدای نرگس خانم با جمله ای که گفت ، آرامم کرد:
-خونه نیست ارغوان جان ...چکارش داری ؟
-هیچی ....باشه اومد بهش میگم .
بعد سرش را سمت من چرخاند و گفت :
-دنبالم بیا .
باذوق و لبخندی آمیخته به هم دنبالش رفتم .
ته راهروی طبقه ی دوم ، پشت دری چوبی و قدیمی و حتی رنگ و رو رفته ایستاد و دستگیره ی زرد و قدیمی آنرا آهسته پایین کشید و در باز شد .چشمانم را حریصانه محو تماشای اتاق امیر کردم .انقدر مرتب و منظم بود که به اتاق پسری مجرد نمی ماند.
گوشه ی اتاق یک تخت چوبی بی رنگ و رو داشت و کمی آن طرف تر یک میز تحریر. جلو رفتم و به برگه های آچاری که پر بود از نوشته هایی تایپ شده و خط خوردگی های خودکار قرمزی که از بین خطوط تایپ شده تا گوشه ی سفید صفحه آمده بود و با همان رنگ قرمز خودکار نوشته بود "حذف شود " .
-برادرت نویسنده است ؟
-نه .
-این برگه هاش مثل برگه های کتابیه که میخوان ویرایشش کنن.
خندید :
_امیر توی وزارت فرهنگ و ارشاد قسمت مجوز کتاب های رمان کار میکنه .
وَوه کشیده ای گفتم که ارغوان فوری در گوشم وز وز کرد:
_اونارو ول کن بگرد دنبال عطرت .
-آهان راست میگی .
سرم چرخید اما نه دنبال عطرم ، دنبال شناخت این پسر مرموز .
چند تابلوی خط از اشعار حافظ دراتاقش بود که باز مرا کنجکاو کرد .
"از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر
یادگاری که در این گنبد دوار بماند "
" ای که گفتی جان بده تا باشدت آرام جان
جان به غمهایش سپردم نیست آرامم هنوز "
_داداشت خط هم مینویسه ؟
-آره ، زیر دست بابام یاد گرفته .
و باز نگاهم چرخید و ناامید از چیزی که دنبالش آمدم و نبود ، برگشتم در چاله های فضایی چشمان ارغوان خیره شدم :
_نیست که ...
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#انتخابات
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
❣سلام مولای من
پایی برای رفتن تا آسمان بده
راهی برای دیدن رویت نشان بده
ما مردمان ساده دل این زمانه ایم
اصلا خودت بیا و دعا یادمان بده
ما با سه شنبه های شما خو گرفته ایم
اندازه لیاقتمان جمکران بده
برگرد و تکیه بر روی دیوار کعبه کن
ظهری به وقت شرعی زهرا اذان بده
خود را معرفی کن و یابن الحسن بخوان
و بعد قبر مادر خود را نشان بده
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#خورشیدایران
#صفحهبیستهفتم
#هفتمینمسابقه
2- سخن امام رضا(ع) به بَزَنطی
احمدبن محمد بن ابی نصر، معروف به «بَزَنطی» از شاگردان امام کاظم(ع) بود، پس از شهادت آن حضرت، تبلیغات سرسامآور گروهک واقفیّه باعث شد که در مورد امامت حضرت رضا(ع) به شکّ و تردید افتاد، ولی قضیّهای موجب یقین او به حقانیّت امامت حضرت رضا(ع) گردید، و آن قضیّه این بود؛ بزنطی میگوید: نامهای به امام رضا(ع) نوشتم که به من اجازه ورود به محضرش بدهد، و من در ذهن خودم، چند سؤال را ردیف کرده بودم، تا وقتی که به محضر آن حضرت رسیدم، از او بپرسم.
جواب نامه آن حضرت به دستم رسید، در آن نوشته بود:
«عافانَا اللهُ وَ اِیّاکَ، اَمّاما طَلَبتَ مِنَ الاِذنِ عَلَیَّ، فَاِنَّ الدُّخُولَ عَلَیَّ صَعبٌ وَ هؤُلاء قَد ضَیَّقُوا عَلَیَّ ذلِکَ، فَلَستَ تَقدِرُ عَلَیهِ الآنُ، وَ سَیَکُونَ اِن شاءَ اللهِ:
خداوند ما و شما را در عافیت قرار دهد، اما در مورد تقاضای اجازه برای آمدن به نزد من، بدان که فعلاً حضورت در محضر ما مشکل است، زیرا آنها (دستگاه طاغوتی هارون با گماشتن مأمورانی) مرا در مورد تماس با مردم در تنگنا و فشار قرار دادهاند، به خواست خدا در آینده، این فشار برداشته میشود.»
بزنطی میگوید: امام رضا(ع) در همان نامه به سؤالهایی که در ذهن من بود و به آن حضرت نگفته بودم، پاسخ داده بود، تعجب کردم و شک و تردیدم در مورد حقانیت امامت آن حضرت، برطرف گردید.
از عبارت فوق به روشنی فهمیده میشود که امام رضا(ع) در عصر خلافت هارون تحت فشار و محاصره بوده است.
🌻🌷🌻🌷🌻🌷🌻🌷
#خورشیدایران
#مسابقهویژهدههیکرامت
#هفتمینمسابقه
#شناختامامرضاعلیهالسلام
#شناختحضرتمعصومهسلامالله
#انتخابات
#نشر_حداکثری
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
#کانال_کمال_بندگی
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#به_یاد_شهدا
#شهید_ابراهیم_هادی
ابراهیم همیشه قبل از مسابقات دو رکعت نماز میخواند ازش پرسیدم چه نمازی میخوانی؟گفت: دو رکعت نماز میخوانم واز خدا میخوام یوقت تو مسابقه حــال کسی نگیرم.
شادی روح پاک همه شهدا #صلوات
#انتخابات
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
🥀تا وقتے آقامون غایبه
گوشـ به فرمانِ نایبش باشید ☝️🏻🇮🇷
⏪تا ببینید از کانون فرماندهی چه
دستوری صادر میشه 🖐🏻
#شهید_مهدی_زین_الدین
#امام_زمان
#امام_خامنه_ای
#مهدیاران
#آزمون_غیبت
➥ @shohada_vamahdawiat
#سلامبرخورشید
#صفحههفتم
سلام اى آقاى من!
سلام اى شهيد راه خدا! سلام اى كه همه هستى خود را در راه خدا فدا نمودى.
من زيباترين سلام ها را تقديم تو مى كنم!
سلام اى كه زيبايىِ خدا را به تصوير كشيده اى، كربلاى تو، عاشوراى تو، زيباترين تابلوى جهان هستى است، تو همه زيبايى ها را در كربلا به نمايش گذاشتى.
تو چراغ هدايت همه مى باشى و من به سوى نور تو آمدم، گمگشته اى بودم و تو مرا فرا خواندى. صبح اميدم شدى و من به سويت آمدم.
من به تو سلام مى كنم، به سوى تو آمده ام، ياد تو را هرگز فراموش نمى كنم، سال ها است كه دلم اسير عشق توست.
سلام اى حسين!
سال هاست كه تو را مى شناسم، من شيعه و پيرو تو هستم.
❤️
من بر سر آن پيمان بزرگ هستم. پيمانى كه خدا از من گرفته است را فراموش نمى كنم!
كدام پيمان؟
روزى كه خدا روح همه انسان ها را آفريد، روزى كه از همه پيمان گرفت. آن روز را فراموش نمى كنم. به تو سلام مى كنم تا بدانى بر سر آن پيمان خود هستم.
چه روزى بود آن روز!
روزى كه خدا هم در قرآن از آن اين گونه ياد مى كند:
(ع)أَلَستُ بِرَبِّكُم قَالُوا بَلَى(ع).4
خدا با همه ما سخن گفت. او از ما سؤال كرد: آيا من خداى شما نيستم؟ آن روز همه در جواب گفتند: آرى! شهادت مى دهيم كه تو خداى ما هستى.
بعد از آن، خدا پيامبران خود را براى ما معرّفى كرد، بعد از آن، نوبت به معرّفى كسانى رسيد كه جانشينان پيامبران بودند. خدا آنان را براى ما معرّفى كرد، او به همه دستور داد تا از پيامبران و جانشينان آنها اطاعت كنند.
و تو هم كه امام سوم و سومين جانشين آخرين پيامبر خدا بودى، آن روز تو را شناختم، به امامت تو اعتراف نمودم.
آرى! امامت دوازده امام را پذيرفتم، عهد كردم كه در مقابل شما تسليم باشم و گوش به فرمان شما باشم. امروز هم به امامت مهدى(ع) باور دارم، گوش به فرمان او هستم، منتظر هستم تا او ظهور كند و همچون سربازى در خدمت او باشم.5
امروز به سوى تو مى آيم و به تو سلام مى كنم. مى خواهم به اين وسيله به تو بگويم كه من بر سر آن پيمان بزرگ هستم، آن را از ياد نبرده ام
💖💖💖💖💖💖💖💖
#سلامبرخورشید
#زیارتعاشورا
#انتخابات
#نشرحداکثری
#شهداء_ومهدویت
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
****دلنوشته با موضوع شهدا****
بیا عاشقی را رعایت کنیم
ز یاران عاشق،حکایت کنیم
از آنان که بوی خدا میدهند
به دنیای ما کربلا میدهند
از آنان که در جبهه عاشق شدند
و با یک تبسم،شقایق شدند
ز مردان سرخی که نورانی اند
سحر صورت و ماه پیشانی اند
#انتخابات
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_هجدهم
-پس شب ازش میپرسم ببینم چکارش کرده ...حالا بریم دیگه .
اما نگاهم دل نمی کند .وقتی تصور میکردم که امیر در آن اتاق می چرخید و پشت آن میز تحریر کار می کند و روی آن تخت می خوابد ، دلم می خواست ساعت ها به تماشای همان لوازم ساده ی اتاقش بنشینم .
قفسه ی کوچک کتاب هایش را که دیدم که یکدفعه جعبه ای روی کتاب ها توجه ام را جلب کرد.
-وای ارغوان !
ارغوان در میان همان چهار چوب در خشک شد :
_چیه ؟
-پیداش کردم .
با احتیاط جعبه را برداشتم و درش را باز کردم . عطر من بود . اماحتی ذره ای هم از آن کم نشده بود .محلول آبی رنگ آن از پشت شیشه ی براق و تمیز عطر پیدا بود. پُره پُر بود.
-خب خدا رو شکر بیا دیگه .
عطر را درون جعبه اش گذاشتم و باز روی کتاب های قفسه . از اتاق امیر که بیرون آمدم ، حالم دگرگون دگرگون بود. هم خوشحال بودم که عطر مرا دور نریخته است هم ناراحت که استفاده نکرده است .آنقدر آنجا ماندم که حتی امیر هم از سر کارش آمد .خیلی دلم میخواست با او رو به رو میشدم ولی قسمت نشد و من مجبود به خداحافظی شدم و برگشت به خانه . با افکاری پر پیچ وخم ، پر از فراز و نشیب و خام و دست نخورده و شاید نیاز به تحلیل ، به خانه برگشتم .
ماشینم را کنج پارکینگ زدم و از میان راه باریکه ی سنگفرش شده ، میان چمن های سبز حیاط ، سمت خانه رفتم . حتی سبزی اطراف حیاط و گلهای دوطرف راه هم مرا از افکارم جدا نکرد.
رادوین و مادر توی سالن نشسته بودند که با دیدنم مادرگفت :
_چه عجب ! چند روزه از شما خبری نیست ، بی خبر میآی ، بی خبر میری !
من جواب نداده ، رادوین درحالیکه تخمه می شکست و صدای نازک شکسته شدن پوسته تخمه های افتابگردانش داشت اعصابم را خط خطی می کرد به جای من جواب داد:
_دو تا آدم فضایی پیدا کرده، سرش به اونا گرمه .
مادر منظور رادوین را نگرفت :
_آدم فضایی!
و باز رادوین در میان تخمه شکستن هایش گفت :
_آره بابا دو تا عقیقه که ...
عصبی صدایم بالا رفت :
_رادوین ... تو بهتره بری دوستای یاجوج و ماجوج خودتو تحلیل کنی .
خندید. پوست تخمه ی میان دو انگشتش را درون پیش دستی انداخت و گفت :
-شرط می بندم این کلمه رو هم از اون دختر عربیه یاد گرفتی .
و مادر باز با کنجکاوی پرسید :
-دختر عربیه کیه ؟
حالا من بودم و مادر کلی پرسش .نشستم روی مبل یک نفره ی کنار دستم که مادر شروع کرد :
-دوست عربی داری ؟
-نه بابا این شمارو سرکار گذاشته .
رادوین باز با خونسردی گفت :
_عربیه دیگه ، با اون چادر و پوشیه اش ....پس چیه ؟
مادر متعجب نگاهم کرد که گفتم :
_بابا دوستم زیادی خوشگله ، با پوشیه میره بیردن .
مادر که انگار هنوز توی همان کلمه پوشیه مانده بود پرسید :
_پوشیه چی هست حالا ؟
رادوین با اشاره ، کف دستش رو جلوی صورتش گرفت و درحالیکه از بالای انگشت اشاره اش به مادر نگاه می کرد گفت :
_از اینا بابا .
چشمای مادر چنان گرد شدکه انگار تا آنروز پوشیه ندیده بود.
_وا !! مگه عصر قاجاره !
-آره بابا یه خانواده ی داغونین که نگو ...میگم فضایی ان یعنی همین دیگه .
-تو باهاش دوستی واقعا !
حالا من مونده بودم و کلی سئوال که نمی دانستم چطور جواب دهم و حوصله هم نداشتم.
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#انتخابات
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_نوزدهم
هیچ چیز برایم معنا نداشت تمام معنا و مفهوم زندگی برایم شده بود فکر امیر .
همان تک نگاه های او را کنار هم جمع کرده بودم و مدام به همان ها فکر میکردم .حاضر بودم به هر کاری دست بزنم بلکه توجه او را جلب کنم .کتابی از ارغوان امانت گرفتم و عمدا یکی از عکس های آتلیه ای ام را ما بین صفحاتش جا گذاشتم . خودم کتاب را به اودادم و بعد الفرار . اما تا رسیدم خانه ارغوان زنگ زد و عصبي سرم فریاد کشید :
-رامش ، واسه چ عکستو گذاشتی لای کتاب ؟
باید حاشا می کردم :
_من!! ... کدوم عکسم ؟
-همونی که با یه لباس سبز دکلته آتلیه گرفتی .
-وای خاک به سرم ...اشتباه شده به جون تو ، نمی خواستم عکسو جا بذارم ... عمدی نبوده .
باور نکرد ولی کمی آرامتر شد :
_رامش به خدا امیر می خواست کله ام را بکنه ، از این اشتباها ، نکن تو رو خدا ....
-باشه، باشه ، حالا عکسم دستت باشه تا بیام بگیرمش .
یا من زیادی ساده بودم یا هنوز امیر و خصوصیاتش رو نشناخته بودم .اگه همچین عکسی را توی اتاق رادوین گذاشته بودم ، الان مغز سرم را خورده بود تا دوستم را به او معرفی کنم .مانده بودم چطور می توانم خودم را به زور هم که شده در دل امیر جا بدهم که فکری به سرم زد . بعد از سه هفته ، وقتی پدر از مسافرت برگشت ، سراغش رفتم .دانه های ریز انگور را در دهانش می گذاشت که کنارش نشستم . نگاهم چرخید به اطراف ، مادر گرم آشپزی بود ، شیرین خانم داشت با همان دستمالی که میوه ها را تمیز کرده بود ، دستی به میز ناهارخوری می کشید . هلاک این وسواسش بودم که روزی صدبار یک میز شیشه ای را دستمال می کشید ولی یکبار هم دستمالش را عوض نمی کرد .رادوین هم که آنشب با دوستانش بود و موقعیت مناسب برای حرف زدن من .
-میگم بابا ... این رادوین زیادی داره ریخت و پاش می کنه ها ... هر شب هر شب مهمونی که نمیشه ، ده تا دوست دختر دور و برش داره ... چه خبره !
دانه ی گرد انگوری برداشت و در دهان انداخت .
-جوونه بذار خوش باشه.
-خوشی تا کی ...اگه آبروریزی راه بندازه چی ؟
پوزخند پدر نشان از بی خیالیش داشت .
-نترس خودش حواسش جمعه ، کار به اونجا نمیکشه .
-خب ...خب زنش بدید سر براه بشه .
صدای خنده ی پدر لحظه ای توجه همه را جلب خودش کرد . از شیرین خانم تا مادر ، پدر نگاهی به من انداخت و گفت :
_از کی تا حالا تو نگران رادوین شدی ؟
-همینطوری گفتم .
باز سرش را سمت تلویزیون چرخاند :
-دختر خوب واسش سراغ نداریم وگرنه دستشو بند میکردم.
-من سراغ دارم ... یه دختر ماه ، یه دختر خوشگل ...
-کی هست ؟
-دوستمه ... چندین ساله میشناسمش ...صورتش قرص ماهه ، اونقدر خوشگله که نگو.
پدر سرش را سمتم چرخاند . باچشمانی که مثل گربه ریزش کرده بود گفت :
-وضع مالیشون چطوره ؟
-مثل ما نیستند ، پدرش بازنشسته سازمان حجه ، یه حقوق بخور و نمیر دارن .... ولی خانواده خوبین .
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#انتخابات
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
✋
زاکانی: کاغذهای برخی کاندیداها را بگیرند باید بنشینند و ما را نگاه کنند
🔹مناظره به اعتقاد بنده به صورت عادلانه برگزار شد، البته بهتر از این هم میشود این مناظرات را برگزار کرد؛ آن وقت معلوم میشد عیار افراد چقدر است.
🔹برخی از آقایان را اگر کاغذهایشان را بگیرند باید بنشینند و ما را نگاه کنند.
🔹من پیشنهاد دادم یک سوال را از هر هفت نفر بپرسند و ما پنج دقیقه توضیح دهیم بعد هم بگویند هرکس پنج دقیقه نظر دیگری را نقد کند آنوقت مردم میفهمند چه کسی برنامه دارد.
🔹تلخ است که بنده که ده سال است یک برنامه نوشتهام و در حال بروز رسانی است و با چندین هزار نفر نخبه در این برنامه مواجه بودیم، باید در مناظره بنشینیم و دعواهای الکی با همدیگر بکنیم.
ارسالی یکی از اعضای محترم کانال
#انتخابات
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
#سلامبرخورشید
#صفحههشتم
سلام اى پدرِ بندگان خدا! يا أَبا عَبدِ اللهِ
اگر تو نبودى، اگر قيام تو نبود، ديگر از بندگى خدا هم خبرى نبود، اگر تو نبودى، دشمنان اسلام، اين دين را از بين برده بودند.
تو پدر معنوى همه كسانى هستى كه مسلمان هستند. همه آنها وامدار تو هستند، تو مايه زنده ماندن دين خدا شدى.
اى پدر بندگان خدا! به نزد تو آمده ام تا آيين بندگى بياموزم.
شنيده ام كه اوّلين بار، پيامبر تو را به اين نام ناميد، روزى كه تو را در آغوش گرفت و براى تو گريه كرد.
چقدر دوست دارم كه آن خاطره را بازگو كنم، بايد به تاريخ سفر كنم، به سال ها قبل، به مدينه بروم:
اينجا مدينه است . به پيامبر خبر رسيده است كه تو به دنيا آمده اى. او خيلى خوشحال است و خدا را شكر مى كند.
پيامبر دوست دارد تا هر چه زودتر تو را ببيند، براى همين به سوى خانه مادرت فاطمه(ع) حركت مى كند.
وقتى پيامبر به خانه مادرت مى رسد، وارد خانه مى شود، او دستور مى دهد تا تو را به نزد او بياورند. پيامبر تو را در آغوش مى گيرد، روى تو را مى بوسد و تو را مى بويد و نامت را حسين مى گذارد.
هفت روز مى گذرد، ديگر وقت آن است كه پيامبر براى تو "عَقيقه" نمايد. "عقيقه" رسمى است كه مستحب است براى هر نوزاد در روز هفتم تولد او انجام شود.
اين رسم چنين است: گوسفندى خريدارى مى كنى و به نيّت سلامتى نوزاد خود، آن را ذبح مى كنى و با گوشت آن، غذايى آماده كنى تا مردم و فقيران از آن غذا استفاده كنند.
پيامبر براى تو گوسفندى عقيقه مى كند و براى سلامتى تو صدقه مى دهد.
اكنون ديگر وقت آن است كه پيامبر تو را در آغوش گيرد. تو حسين او هستى، او تو را خيلى دوست دارد. همين كه پيامبر تو را در آغوش مى گيرد، اشك از چشمانش جارى مى شود.
خداى من! چه شده است؟ چرا پيامبر گريه مى كند؟
لحظاتى مى گذرد، قطرات اشك از چشمان پيامبر جارى مى شود، او رو به تو مى كند و مى گويد:
اى ابا عبد الله! مصيبت تو خيلى سخت است!!
هيچ كس نمى داند پيامبر از چه سخن مى گويد، بايد سال ها بگذرد تا كربلا پيش بيايد و راز اين سخن پيامبر آشكار شود. فقط هفت روز از زندگى تو گذشته بود كه پيامبر تو را به اين نام خواند.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#سلامبرخورشید
#زیارتعاشورا
#انتخابات
#نشرحداکثری
#شهداء_ومهدویت
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
#به_یاد_شهدا
#شهید_محسن_حججی
نمیدانم چه شدکه سرنوشت مرا به این راه پر عشـق رساند!بدون شک شیــرحلال مادرم لقـــمهحــلال پــدرم و انتخاب همســـرم در آناثر داشتهاست
شادی روح پاک همه شهدا #صلوات
#انتخابات
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_بیستم
برق نگاه پدر متعجبم کرد . نیم تنه اش چرخید سمت من ، و دستی با تامل روی گونه های صاف و بی ریشش کشید :
-پس خوشگله و وضع خوبی ندارن ...
مذهبین ؟
-خیلی ...وقتی پدرش توی سازمان حج کار می کرده دیگه شما تا آخرشو بخون .
انحنای نیمه ی لبان پدر از چه بود ؟
همان سه ویژگی این نیمچه لبخند را به لبش آورد؟
درگیرجواب همین سئوال بودم که گفت :
_بایدخودم ببینمش ...می تونی بیاریش اینجا ؟
-اینجا؟! نمی دونم ، باباش خیلی سخت گیره ، بهش اجازه نمیده هر جایی بره ...خب آخه البته حقم داره ، دخترش مثل قرص ماه میمونه .
نیشخند پدر لحظه ای ته دلم را خالی کرد که گفت :
_من یه کار می کنم که رادوین همینو بگیره ...تو فقط یه بار بیارش اینجا ... باید ببینمش ...نمیشه که ندیده و نپسندیده بریم خواستگاری .
-باید باهاش حرف بزنم .
_نمی دونم قبول می کنه یا نه .
پدر تکانی خورد و باز چرخید و اینبار کامل مقابل من :
_هروقت که توی این هفته تونست اشکالی نداره ...فردا نشه پس فردا ...
-باشه .
پدر گوشی موبایلش راسمتم گرفت و گفت :
-بهش زنگ بزن .
-الان ؟!
-آره دیگه ....
چشمانم در برق نگاه پدر مات شده بود که گوشی را مقابلم در هوا تکان داد:
-بگیر دیگه .
گوشی را گرفتم و زنگ زدم :
_الو ...
صدای ارغوان را شنیدم که جدی جوابم را داد:
_بله .
-منم رامش .
-رامش ! تویی! باز با یه خط جدید زنگ زدی که ! نگفتم وقتی خواستی به من زنگ بزنی فقط از یه خطتت زنگ بزن .
-باشه ... ببخشید حالا ....میگم ارغوان ...میشه فردا بیای خونه ی ما؟
چنان بلند گفت :
_من!!
که همان لحظه گفتم محاله بتونم راضیش کنم :
_آره دیگه تنهام ، می خوام باهم باشیم .
-خب تو بیا خونه ی ما .
دنبال بهانه ای گشتم که چند ثانیه ای سکوت بین حرفمان فاصله انداخت :
_نه ... من بیام باز یه شیطنتی میکنم ، داداشت قاطی میکنه باز .
خندید :
_خوبه اینو میدونی و باز شیطنت میکنی .
باز خواهش کردم :
_بیا دیگه ...مامان و رادوین نیستن ، میگم تنهام ، بابا پنج ساله دارم من میآم خونتون ، خب یه بارم تو بیا .
باز خندید :
_واسه تو که بد نمیشه بیای ...ایندفعه رو هم بیا .
-نه به جون تو دیگه نمی آم ...خسته شدم ، یه بار تو بیا ، اتاقم رو ببین ، خونمون رو ببین ، بیا دیگه .
-می دونی که آقا جانم اجازه نمیده .
کلافه گفتم :
_یکباره بابا .
مکثی کرد. نگاه پدر با یه لبخند مرموز روی لبش به من بود :
_ارغوان ....بیا دیگه .
-واقعا کسی نیست ؟
و این بزرگترین دروغی بود که میخواستم بگویم و شاید بزرگترین اشتباه زندگیم که گفتم :
_نه .
-باشه ولی به مامانم نگی اومدم خونتون .
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋
#انتخابات
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
تنها شما نویسندۀ کتاب زندگی خود هستید، پس زیباترین سرنوشت را برای خویشتن به قلم بیاورید.
#شبتون_به_رنگ_خدا ✨✨✨✨✨
💖🌹🌟🌙✨🌹💖
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
❣پروردگارا
🔶بااولین قدمهایم برجاده های صبح
🔸 نامت راعاشقانه زمزمه میکنم
🔸کوله بارتمنایم خالی وموج
🔶سخاوت توجاری
الهی به امید تو💚
🌹💖🌷🌻🦋💐☘