eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
❣سلام مولای من پایی برای رفتن تا آسمان بده راهی برای دیدن رویت نشان بده ما مردمان ساده دل این زمانه ایم اصلا خودت بیا و دعا یادمان بده ما با سه شنبه های شما خو گرفته ایم اندازه لیاقتمان جمکران بده برگرد و تکیه بر روی دیوار کعبه کن ظهری به وقت شرعی زهرا اذان بده خود را معرفی کن و یابن الحسن بخوان و بعد قبر مادر خود را نشان بده @shohada_vamahdawiat
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
2- سخن امام رضا(ع) به بَزَنطی احمدبن محمد بن ابی نصر، معروف به «بَزَنطی» از شاگردان امام کاظم(ع) بود، پس از شهادت آن حضرت، تبلیغات سرسام‌آور گروهک واقفیّه باعث شد که در مورد امامت حضرت رضا(ع) به شکّ و تردید افتاد، ولی قضیّه‌ای موجب یقین او به حقانیّت امامت حضرت رضا(ع) گردید، و آن قضیّه این بود؛ بزنطی می‌گوید: نامه‌ای به امام رضا(ع) نوشتم که به من اجازه ورود به محضرش بدهد، و من در ذهن خودم، چند سؤال را ردیف کرده بودم، تا وقتی که به محضر آن حضرت رسیدم، از او بپرسم. جواب نامه آن حضرت به دستم رسید، در آن نوشته بود: «عافانَا اللهُ وَ اِیّاکَ، اَمّاما طَلَبتَ مِنَ الاِذنِ عَلَیَّ، فَاِنَّ الدُّخُولَ عَلَیَّ صَعبٌ وَ هؤُلاء قَد ضَیَّقُوا عَلَیَّ ذلِکَ، فَلَستَ تَقدِرُ عَلَیهِ الآنُ، وَ سَیَکُونَ اِن شاءَ اللهِ: خداوند ما و شما را در عافیت قرار دهد، اما در مورد تقاضای اجازه برای آمدن به نزد من، بدان که فعلاً حضورت در محضر ما مشکل است، زیرا آنها (دستگاه طاغوتی هارون با گماشتن مأمورانی) مرا در مورد تماس با مردم در تنگنا و فشار قرار داده‌اند، به خواست خدا در آینده، این فشار برداشته می‌شود.» بزنطی می‌گوید: امام رضا(ع) در همان نامه به سؤال‌هایی که در ذهن من بود و به آن حضرت نگفته بودم، پاسخ داده بود، تعجب کردم و شک و تردیدم در مورد حقانیت امامت آن حضرت، برطرف گردید. از عبارت فوق به روشنی فهمیده می‌شود که امام رضا(ع) در عصر خلافت هارون تحت فشار و محاصره بوده است. 🌻🌷🌻🌷🌻🌷🌻🌷 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
ابراهیم همیشه قبل از مسابقات دو رکعت نماز میخواند ازش پرسیدم چه نمازی میخوانی؟گفت: دو رکعت نماز میخوانم واز خدا میخوام یوقت تو مسابقه حــال کسی نگیرم. شادی روح پاک همه شهدا @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
‌🥀تا وقتے آقامون غایبه گوشـ به فرمانِ نایبش باشید ☝️🏻🇮🇷 ⏪تا ببینید از کانون فرماندهی چه دستوری صادر میشه 🖐🏻 @shohada_vamahdawiat
سلام اى آقاى من! سلام اى شهيد راه خدا! سلام اى كه همه هستى خود را در راه خدا فدا نمودى. من زيباترين سلام ها را تقديم تو مى كنم! سلام اى كه زيبايىِ خدا را به تصوير كشيده اى، كربلاى تو، عاشوراى تو، زيباترين تابلوى جهان هستى است، تو همه زيبايى ها را در كربلا به نمايش گذاشتى. تو چراغ هدايت همه مى باشى و من به سوى نور تو آمدم، گمگشته اى بودم و تو مرا فرا خواندى. صبح اميدم شدى و من به سويت آمدم. من به تو سلام مى كنم، به سوى تو آمده ام، ياد تو را هرگز فراموش نمى كنم، سال ها است كه دلم اسير عشق توست. سلام اى حسين! سال هاست كه تو را مى شناسم، من شيعه و پيرو تو هستم. ❤️ من بر سر آن پيمان بزرگ هستم. پيمانى كه خدا از من گرفته است را فراموش نمى كنم! كدام پيمان؟ روزى كه خدا روح همه انسان ها را آفريد، روزى كه از همه پيمان گرفت. آن روز را فراموش نمى كنم. به تو سلام مى كنم تا بدانى بر سر آن پيمان خود هستم. چه روزى بود آن روز! روزى كه خدا هم در قرآن از آن اين گونه ياد مى كند: (ع)أَلَستُ بِرَبِّكُم قَالُوا بَلَى(ع).4 خدا با همه ما سخن گفت. او از ما سؤال كرد: آيا من خداى شما نيستم؟ آن روز همه در جواب گفتند: آرى! شهادت مى دهيم كه تو خداى ما هستى. بعد از آن، خدا پيامبران خود را براى ما معرّفى كرد، بعد از آن، نوبت به معرّفى كسانى رسيد كه جانشينان پيامبران بودند. خدا آنان را براى ما معرّفى كرد، او به همه دستور داد تا از پيامبران و جانشينان آنها اطاعت كنند. و تو هم كه امام سوم و سومين جانشين آخرين پيامبر خدا بودى، آن روز تو را شناختم، به امامت تو اعتراف نمودم. آرى! امامت دوازده امام را پذيرفتم، عهد كردم كه در مقابل شما تسليم باشم و گوش به فرمان شما باشم. امروز هم به امامت مهدى(ع) باور دارم، گوش به فرمان او هستم، منتظر هستم تا او ظهور كند و همچون سربازى در خدمت او باشم.5 امروز به سوى تو مى آيم و به تو سلام مى كنم. مى خواهم به اين وسيله به تو بگويم كه من بر سر آن پيمان بزرگ هستم، آن را از ياد نبرده ام 💖💖💖💖💖💖💖💖 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
****دلنوشته با موضوع شهدا**** بیا عاشقی را رعایت کنیم ز یاران عاشق،حکایت کنیم از آنان که بوی خدا می‌دهند به دنیای ما کربلا می‌دهند از آنان که در جبهه عاشق شدند و با یک تبسم،شقایق شدند ز مردان سرخی که نورانی اند سحر صورت و ماه پیشانی اند @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀 🍁 -پس شب ازش میپرسم ببینم چکارش کرده ...حالا بریم دیگه . اما نگاهم دل نمی کند .وقتی تصور میکردم که امیر در آن اتاق می چرخید و پشت آن میز تحریر کار می کند و روی آن تخت می خوابد ، دلم می خواست ساعت ها به تماشای همان لوازم ساده ی اتاقش بنشینم . قفسه ی کوچک کتاب هایش را که دیدم که یکدفعه جعبه ای روی کتاب ها توجه ام را جلب کرد. -وای ارغوان ! ارغوان در میان همان چهار چوب در خشک شد : _چیه ؟ -پیداش کردم . با احتیاط جعبه را برداشتم و درش را باز کردم . عطر من بود . اماحتی ذره ای هم از آن کم نشده بود .محلول آبی رنگ آن از پشت شیشه ی براق و تمیز عطر پیدا بود. پُره پُر بود. -خب خدا رو شکر بیا دیگه . عطر را درون جعبه اش گذاشتم و باز روی کتاب های قفسه . از اتاق امیر که بیرون آمدم ، حالم دگرگون دگرگون بود. هم خوشحال بودم که عطر مرا دور نریخته است هم ناراحت که استفاده نکرده است .آنقدر آنجا ماندم که حتی امیر هم از سر کارش آمد .خیلی دلم میخواست با او رو به رو میشدم ولی قسمت نشد و من مجبود به خداحافظی شدم و برگشت به خانه . با افکاری پر پیچ وخم ، پر از فراز و نشیب و خام و دست نخورده و شاید نیاز به تحلیل ، به خانه برگشتم . ماشینم را کنج پارکینگ زدم و از میان راه باریکه ی سنگفرش شده ، میان چمن های سبز حیاط ، سمت خانه رفتم . حتی سبزی اطراف حیاط و گلهای دوطرف راه هم مرا از افکارم جدا نکرد. رادوین و مادر توی سالن نشسته بودند که با دیدنم مادرگفت : _چه عجب ! چند روزه از شما خبری نیست ، بی خبر میآی ، بی خبر میری ! من جواب نداده ، رادوین درحالیکه تخمه می شکست و صدای نازک شکسته شدن پوسته تخمه های افتابگردانش داشت اعصابم را خط خطی می کرد به جای من جواب داد: _دو تا آدم فضایی پیدا کرده، سرش به اونا گرمه . مادر منظور رادوین را نگرفت : _آدم فضایی! و باز رادوین در میان تخمه شکستن هایش گفت : _آره بابا دو تا عقیقه که ... عصبی صدایم بالا رفت : _رادوین ... تو بهتره بری دوستای یاجوج و ماجوج خودتو تحلیل کنی . خندید. پوست تخمه ی میان دو انگشتش را درون پیش دستی انداخت و گفت : -شرط می بندم این کلمه رو هم از اون دختر عربیه یاد گرفتی . و مادر باز با کنجکاوی پرسید : -دختر عربیه کیه ؟ حالا من بودم و مادر کلی پرسش .نشستم روی مبل یک نفره ی کنار دستم که مادر شروع کرد : -دوست عربی داری ؟ -نه بابا این شمارو سرکار گذاشته . رادوین باز با خونسردی گفت : _عربیه دیگه ، با اون چادر و پوشیه اش ....پس چیه ؟ مادر متعجب نگاهم کرد که گفتم : _بابا دوستم زیادی خوشگله ، با پوشیه میره بیردن . مادر که انگار هنوز توی همان کلمه پوشیه مانده بود پرسید : _پوشیه چی هست حالا ؟ رادوین با اشاره ، کف دستش رو جلوی صورتش گرفت و درحالیکه از بالای انگشت اشاره اش به مادر نگاه می کرد گفت : _از اینا بابا . چشمای مادر چنان گرد شدکه انگار تا آنروز پوشیه ندیده بود. _وا !! مگه عصر قاجاره ! -آره بابا یه خانواده ی داغونین که نگو ...میگم فضایی ان یعنی همین دیگه . -تو باهاش دوستی واقعا ! حالا من مونده بودم و کلی سئوال که نمی دانستم چطور جواب دهم و حوصله هم نداشتم. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ #العجل_العجل_یامولانا_یاصاحب_الزمان ثمر گريه ى ما خنده ى روز فرج است آن زمان مى شكفد خنده به لب ها حتماً دورى غيبت طولانى و تأخير ظهور امتحانى است براى همه ى ما حتماً #منتظر_می_مانیم #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ #صبحتون_مهدوے 🌼 🍃 ➥ @shohada_vamahdawiat
🍀 ﷽ 🍀 🍁 هیچ چیز برایم معنا نداشت تمام معنا و مفهوم زندگی برایم شده بود فکر امیر . همان تک نگاه های او را کنار هم جمع کرده بودم و مدام به همان ها فکر میکردم .حاضر بودم به هر کاری دست بزنم بلکه توجه او را جلب کنم .کتابی از ارغوان امانت گرفتم و عمدا یکی از عکس های آتلیه ای ام را ما بین صفحاتش جا گذاشتم . خودم کتاب را به اودادم و بعد الفرار . اما تا رسیدم خانه ارغوان زنگ زد و عصبي سرم فریاد کشید : -رامش ، واسه چ عکستو گذاشتی لای کتاب ؟ باید حاشا می کردم : _من!! ... کدوم عکسم ؟ -همونی که با یه لباس سبز دکلته آتلیه گرفتی . -وای خاک به سرم ...اشتباه شده به جون تو ، نمی خواستم عکسو جا بذارم ... عمدی نبوده . باور نکرد ولی کمی آرامتر شد : _رامش به خدا امیر می خواست کله ام را بکنه ، از این اشتباها ، نکن تو رو خدا .... -باشه، باشه ، حالا عکسم دستت باشه تا بیام بگیرمش . یا من زیادی ساده بودم یا هنوز امیر و خصوصیاتش رو نشناخته بودم .اگه همچین عکسی را توی اتاق رادوین گذاشته بودم ، الان مغز سرم را خورده بود تا دوستم را به او معرفی کنم .مانده بودم چطور می توانم خودم را به زور هم که شده در دل امیر جا بدهم که فکری به سرم زد . بعد از سه هفته ، وقتی پدر از مسافرت برگشت ، سراغش رفتم .دانه های ریز انگور را در دهانش می گذاشت که کنارش نشستم . نگاهم چرخید به اطراف ، مادر گرم آشپزی بود ، شیرین خانم داشت با همان دستمالی که میوه ها را تمیز کرده بود ، دستی به میز ناهارخوری می کشید . هلاک این وسواسش بودم که روزی صدبار یک میز شیشه ای را دستمال می کشید ولی یکبار هم دستمالش را عوض نمی کرد .رادوین هم که آنشب با دوستانش بود و موقعیت مناسب برای حرف زدن من . -میگم بابا ... این رادوین زیادی داره ریخت و پاش می کنه ها ... هر شب هر شب مهمونی که نمیشه ، ده تا دوست دختر دور و برش داره ... چه خبره ! دانه ی گرد انگوری برداشت و در دهان انداخت . -جوونه بذار خوش باشه. -خوشی تا کی ...اگه آبروریزی راه بندازه چی ؟ پوزخند پدر نشان از بی خیالیش داشت . -نترس خودش حواسش جمعه ، کار به اونجا نمیکشه . -خب ...خب زنش بدید سر براه بشه . صدای خنده ی پدر لحظه ای توجه همه را جلب خودش کرد . از شیرین خانم تا مادر ، پدر نگاهی به من انداخت و گفت : _از کی تا حالا تو نگران رادوین شدی ؟ -همینطوری گفتم . باز سرش را سمت تلویزیون چرخاند : -دختر خوب واسش سراغ نداریم وگرنه دستشو بند میکردم. -من سراغ دارم ... یه دختر ماه ، یه دختر خوشگل ... -کی هست ؟ -دوستمه ... چندین ساله میشناسمش ...صورتش قرص ماهه ، اونقدر خوشگله که نگو. پدر سرش را سمتم چرخاند . باچشمانی که مثل گربه ریزش کرده بود گفت : -وضع مالیشون چطوره ؟ -مثل ما نیستند ، پدرش بازنشسته سازمان حجه ، یه حقوق بخور و نمیر دارن .... ولی خانواده خوبین . 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
زاکانی: کاغذهای برخی‌ کاندیداها را بگیرند باید بنشینند و ما را نگاه کنند 🔹مناظره به اعتقاد بنده به صورت عادلانه برگزار شد، البته بهتر از این هم می‌شود این مناظرات را برگزار کرد؛ آن‌ وقت معلوم می‌شد عیار افراد چقدر است. 🔹برخی از آقایان را اگر کاغذهایشان را بگیرند باید بنشینند و ما را نگاه کنند. 🔹من پیشنهاد دادم یک سوال را از هر هفت نفر بپرسند و ما پنج دقیقه توضیح دهیم بعد هم بگویند هرکس پنج دقیقه نظر دیگری را نقد کند آنوقت مردم می‌فهمند چه کسی برنامه دارد. 🔹تلخ است که بنده که ده سال است یک برنامه نوشته‌ام و در حال بروز رسانی است و با چندین هزار نفر نخبه در این برنامه مواجه بودیم، باید در مناظره بنشینیم و دعواهای الکی با همدیگر بکنیم. ارسالی یکی از اعضای محترم کانال @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
سلام اى پدرِ بندگان خدا! يا أَبا عَبدِ اللهِ اگر تو نبودى، اگر قيام تو نبود، ديگر از بندگى خدا هم خبرى نبود، اگر تو نبودى، دشمنان اسلام، اين دين را از بين برده بودند. تو پدر معنوى همه كسانى هستى كه مسلمان هستند. همه آنها وامدار تو هستند، تو مايه زنده ماندن دين خدا شدى. اى پدر بندگان خدا! به نزد تو آمده ام تا آيين بندگى بياموزم. شنيده ام كه اوّلين بار، پيامبر تو را به اين نام ناميد، روزى كه تو را در آغوش گرفت و براى تو گريه كرد. چقدر دوست دارم كه آن خاطره را بازگو كنم، بايد به تاريخ سفر كنم، به سال ها قبل، به مدينه بروم: اينجا مدينه است . به پيامبر خبر رسيده است كه تو به دنيا آمده اى. او خيلى خوشحال است و خدا را شكر مى كند. پيامبر دوست دارد تا هر چه زودتر تو را ببيند، براى همين به سوى خانه مادرت فاطمه(ع) حركت مى كند. وقتى پيامبر به خانه مادرت مى رسد، وارد خانه مى شود، او دستور مى دهد تا تو را به نزد او بياورند. پيامبر تو را در آغوش مى گيرد، روى تو را مى بوسد و تو را مى بويد و نامت را حسين مى گذارد. هفت روز مى گذرد، ديگر وقت آن است كه پيامبر براى تو "عَقيقه" نمايد. "عقيقه" رسمى است كه مستحب است براى هر نوزاد در روز هفتم تولد او انجام شود. اين رسم چنين است: گوسفندى خريدارى مى كنى و به نيّت سلامتى نوزاد خود، آن را ذبح مى كنى و با گوشت آن، غذايى آماده كنى تا مردم و فقيران از آن غذا استفاده كنند. پيامبر براى تو گوسفندى عقيقه مى كند و براى سلامتى تو صدقه مى دهد. اكنون ديگر وقت آن است كه پيامبر تو را در آغوش گيرد. تو حسين او هستى، او تو را خيلى دوست دارد. همين كه پيامبر تو را در آغوش مى گيرد، اشك از چشمانش جارى مى شود. خداى من! چه شده است؟ چرا پيامبر گريه مى كند؟ لحظاتى مى گذرد، قطرات اشك از چشمان پيامبر جارى مى شود، او رو به تو مى كند و مى گويد: اى ابا عبد الله! مصيبت تو خيلى سخت است!! هيچ كس نمى داند پيامبر از چه سخن مى گويد، بايد سال ها بگذرد تا كربلا پيش بيايد و راز اين سخن پيامبر آشكار شود. فقط هفت روز از زندگى تو گذشته بود كه پيامبر تو را به اين نام خواند. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
رو از دست ندید
نمی‌دانم چه شدکه سرنوشت مرا به این راه پر عشـق رساند!بدون شک شیــرحلال مادرم لقـــمه‌حــلال پــدرم و انتخاب همســـرم در آن‌اثر داشته‌است شادی روح پاک همه شهدا @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀 🍁 برق نگاه پدر متعجبم کرد . نیم تنه اش چرخید سمت من ، و دستی با تامل روی گونه های صاف و بی ریشش کشید : -پس خوشگله و وضع خوبی ندارن ... مذهبین ؟ -خیلی ...وقتی پدرش توی سازمان حج کار می کرده دیگه شما تا آخرشو بخون . انحنای نیمه ی لبان پدر از چه بود ؟ همان سه ویژگی این نیمچه لبخند را به لبش آورد؟ درگیرجواب همین سئوال بودم که گفت : _بایدخودم ببینمش ...می تونی بیاریش اینجا ؟ -اینجا؟! نمی دونم ، باباش خیلی سخت گیره ، بهش اجازه نمیده هر جایی بره ...خب آخه البته حقم داره ، دخترش مثل قرص ماه میمونه . نیشخند پدر لحظه ای ته دلم را خالی کرد که گفت : _من یه کار می کنم که رادوین همینو بگیره ...تو فقط یه بار بیارش اینجا ... باید ببینمش ...نمیشه که ندیده و نپسندیده بریم خواستگاری . -باید باهاش حرف بزنم . _نمی دونم قبول می کنه یا نه . پدر تکانی خورد و باز چرخید و اینبار کامل مقابل من : _هروقت که توی این هفته تونست اشکالی نداره ...فردا نشه پس فردا ... -باشه . پدر گوشی موبایلش راسمتم گرفت و گفت : -بهش زنگ بزن . -الان ؟! -آره دیگه .... چشمانم در برق نگاه پدر مات شده بود که گوشی را مقابلم در هوا تکان داد: -بگیر دیگه . گوشی را گرفتم و زنگ زدم : _الو ... صدای ارغوان را شنیدم که جدی جوابم را داد: _بله . -منم رامش . -رامش ! تویی! باز با یه خط جدید زنگ زدی که ! نگفتم وقتی خواستی به من زنگ بزنی فقط از یه خطتت زنگ بزن . -باشه ... ببخشید حالا ....میگم ارغوان ...میشه فردا بیای خونه ی ما؟ چنان بلند گفت : _من!! که همان لحظه گفتم محاله بتونم راضیش کنم : _آره دیگه تنهام ، می خوام باهم باشیم . -خب تو بیا خونه ی ما . دنبال بهانه ای گشتم که چند ثانیه ای سکوت بین حرفمان فاصله انداخت : _نه ... من بیام باز یه شیطنتی میکنم ، داداشت قاطی میکنه باز . خندید : _خوبه اینو میدونی و باز شیطنت میکنی . باز خواهش کردم : _بیا دیگه ...مامان و رادوین نیستن ، میگم تنهام ، بابا پنج ساله دارم من میآم خونتون ، خب یه بارم تو بیا . باز خندید : _واسه تو که بد نمیشه بیای ...ایندفعه رو هم بیا . -نه به جون تو دیگه نمی آم ...خسته شدم ، یه بار تو بیا ، اتاقم رو ببین ، خونمون رو ببین ، بیا دیگه . -می دونی که آقا جانم اجازه نمیده . کلافه گفتم : _یکباره بابا . مکثی کرد. نگاه پدر با یه لبخند مرموز روی لبش به من بود : _ارغوان ....بیا دیگه . -واقعا کسی نیست ؟ و این بزرگترین دروغی بود که میخواستم بگویم و شاید بزرگترین اشتباه زندگیم که گفتم : _نه . -باشه ولی به مامانم نگی اومدم خونتون . 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
تنها شما نویسندۀ کتاب زندگی خود هستید، پس زیباترین سرنوشت را برای خویشتن به قلم بیاورید. ✨✨✨✨✨ 💖🌹🌟🌙✨🌹💖
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ آقا جان، فرزند مولایم علی (ع) مولایِ ما هر چه زودتر بیا ... جهان در انتظارِ عدالتِ توست 😔 بعد از #علی (ع) دنیا دیگر رنگِ عدالت به خود ندید ... منتظر توست ... #یا_علی_ذکر_قیام_قائم_است💚 #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ ➥ @shohada_vamahdawiat
┄┅─✵💝✵─┅┄ ❣پروردگارا 🔶بااولین قدمهایم برجاده های صبح 🔸 نامت راعاشقانه زمزمه میکنم 🔸کوله بارتمنایم خالی وموج 🔶سخاوت توجاری الهی به امید تو💚 🌹💖🌷🌻🦋💐☘
🍀 ﷽ 🍀 🍁 حتی خودم هم نفهمیدم چطور ارغوان را راضی کردم . یا او بیشتر از خودم به من اعتماد داشت یا من زیادی التماس کرده بودم . قاعدتا باید بعد از راضی کردن ارغوان خوشحال می شدم ولی نشدم . عذاب وجدان دروغی که گفتم ، نگاه مرموز پدر و آن لبخندی که به جای حس شادی ، اضطراب در وجودم میریخت ، حالم را بد کرد . از آن بدتر صبح روز بعد بود .سرمیز صبحانه وقتی من و مادر و رادوین در سکوت بینمان ، میان صدای قاشق و ظرف شیشه ای مربا و برخورد تنگاتنگ لیوان با سطح میز ، پدر گفت : _امروز یه کار مهم دارم ، یه قرار کاری با یکی از دوستانم ، میخوام هیچ کدومتون دور و برم نباشید . اولین نفری که جا خورد من بودم . لقمه ی نان و پنیر ، همراه دستی که تا کنار دهان بالا آمده بود روی میز فرود آمد : _ولی شما که ... پدر فوری گفت : _می دونم ...شما خودتم با مادرت میری یه سرخونه ی خاله ات . -ولی بابا .. محکم و عصبی گفت : _نشنیدی چی گفتم . نگاه مادر و رادوین روی صورتم آمد. سرم را پایین گرفتم و اجازه دادم تا دلشوره هایم اوج بگیرند. مادر اما حتی به جای من هم دلخور شد . از چی معلوم نبود . بعد از حرف پدر از جا برخاست و گفت : _بلند شید کلی کار دارم ...شیرین خانم میز روجمع کن . همه رفتند جز من که قانع نشده بودم هنوز ، چرخیدم سمت پدر و تا آمدم حرفی بزنم ،پدرگفت : -می خوام تنها باهاش حرف بزنم ...حالا هم تو بلند میشی همراه مادرت میری . -اما... عصبی و بلندگفت : _نشنیدی چی میگم ؟ اجبار شد .اجباری که ضربان قلبم را تند کرد و اضطرابم را بیشتر .حقیقتا نمیخواستم ازغوان تنها به خانه ی ما بیاید و تنهایی با پدرم رو به رو شود ولی نشد . پدر با اصرار و غر و فریادش همه ی ما را ، حتی شیرین خانم را هم رد کرد رفت . اما هیچ کس حالش به اندازه ی من بد نبود. از حساسیت های ارغوان با خبر بودم و این را خوب می دانستم که اگر متوجه ی نقشه ام شود ، حتما قید دوستی ام را میزند .ناچارا به رادوین گفتم . درست وقتی که ما را به خانه ی خاله توران رساند . مادر پیاده شده بود که گفتم : _رادوین ... -چیه ؟ -من دلشوره دارم . -دلشوره واسه چی ؟ سرم را از صندلی عقب تا کنار صندلی راننده جلو کشیدم وگفتم : _دیشب از ارغوان با پدر حرف زدم ،گفتم که خیلی خوشگله و خواستم برای تو یه کاری کرده باشم . -من ! -آره دیگه ، کجا دختر به این ماهی گیرت میآد . رادوین اخمی کرد و کنجکاو پرسید : _خب . -هیچی پدر گفت باید خودش ارغوان رو ببینه ... تو که میدونی اون چقدر حساسه ، اون با داداش غیرتیش ،حالا پدر همه رو از خونه بیرون کرده که ارغوان رو ببینه ، من ... من ، دلشوره دارم . -دلشوره نداشته باش ... مشکلی نیست . -هست ...اگه ارغوان بفهمه بهش دروغ گفتم همه چی بینمون تموم میشه . رادوین کلافه صدایش را روی سرش انداخت : _خب حالا تو هم ارغوان ارغوان نکن اینقدر ... 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
ارسالی یکی از اعضای محترم کانال @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
❣سلام ای مونس تنهاییم در وقت پریشانی قطعه ای ازپرپرواز کم است یازده بارشمردیم ولی باز کم است این همه اب نه اقیانوس است عرق شرم زمین است که سرباز کم است @shohada_vamahdawiat
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
موضع‌گیری امام رضا(ع) در برابر برمکیان برمکیان خاندانی هستند که جدشان به نام «جعفر برمک» از مجوسیان بلخ بود، و مسلمان شد و در عصر خلافت سلیمان‌بن عبدالملک (هفتمین خلیفه اموی) توسط معرفی یکی از اندیشمندان دربار او، به دمشق دعوت شد و سرانجام به عنوان وزیر، به دربار سلیمان‌بن عبدالملک وارد گردید، و پس از انقراض امویان، و روی کار آمدن عباسیان، خالد پسر جعفر، وزیر عبدالله سفّاح (نخستین خلیفه عباسی) شد، و به این ترتیب برمکیان به عنوان کارگزار و کارمند به درون دولت بنی‌عباس رخنه کرده و وارد شدند و در عصر خلافت هارون، کار به جایی رسید که برمکیان پست‌های حساس را به دست گرفتند و رگ و ریشه کشور اسلامی به دستشان افتاد، یحیی‌بن خالدبن جعفر، وزیر هارون گردید، سپس دو پسرش فضل و جعفر، مدتی وزیر هارون شدند. خوشگذرانی و بریز و بپاش برمکیان و بخشش‌های بی‌حد آنها از کیسه‌ی خلیفه به مردم، آنها را معروف و مشهور به سخاوت نموده و در دل آنها جای داده بود، و احتمال می‌رفت که در آینده آنها زمام کشور اسلامی را به دست خود گیرند. برمکیان برای حفظ موقعیت خود با امامان(ع) و علویان مخالف و دشمنی می‌کردند، زیرا امامان(ع) و پیروانشان هرگز حاضر نبودند که کشور اسلامی در تیول برمکیان هوسباز باشد. یحیی‌بن خالد برمکی به طور مرموزی، هارون را بر ضد امام کاظم(ع) تحریک کرد، و با دادن پول گزاف، علی‌بن اسماعیل (برادرزاده‌ی امام کاظم(ع)) را وسیله‌ی تحریک هارون قرار داد، و باعث شهادت امام کاظم(ع) گردید. همین یحیی برمکی، در مورد حضرت رضا(ع) نیز، هارون را بر ضد آن حضرت بدبین و تحریک می‌کرد که به هدف شوم خود نرسید (چنانکه قبلا ذکر شد). حتی مطابق بعضی از روایات، حضرت رضا(ع) فرمود: «یحیی برمکی پدرم را با سی عدد خرمای زهرآلود، مسموم کرد.» 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❎ انتخابات آزاد در دوران پهلوی 🎥 انتخابات بدون دستکاری، اتفاقی که فقط در حکومت پهلوی رخ داد @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
💢 از خودگذشتگی فرمانده 🔹در کارش خبره بود ولی به پست و مقامی که داشت دل نبسته بود. خیلی وقت ها این دل نبستن را به زبان می آورد:این میز به کسی وفا نمی کنه. ما باید خاطره خوب از خودمون بجا بذاریم. 🔹یک بار شیفت اش تمام شده بود ولی برای اینکه سایر همکاران بتوانند از تعطیلات عید فطر بهتر استفاده کنند در محل کار مانده بود. همیشه نسبت به ما ایثار می کرد و خودش کارهای سخت تر را بر عهده میگرفت. 🔹شهید منصور توحیدی نسب نوزدهم تیرماه 94 در مرز میرجاوه در درگیری با گروهک‌های تروریستی به درجه رفیع شهادت نائل گردید. ➥ @shohada_vamahdawiat
شهداءومهدویت
🌷ماجرای حقیقی معجزه ی دعای شهدا با سلام خدمت شما عزیزان که عاشقان و رهروان راه شهدا هستید همانرو
🌷ماجرای حقیقی معجزه ی دعای شهدا با سلام خدمت شما عزیزان که عاشقان و رهروان راه شهدا هستید ‌به همراه همسرم از اتوبوس پیاده شدیم و همراه بسیجیان به سمت سنگر حرکت کردیم در مقابل درب ورودی سنگر با کمال احترام ایستادند و به من و همسرم تعارف کردند که وارد سنگر شویم. درب ورودی سنگر کمی شیب دار بود وقتی وارد سنگر شدیم چیزی که خیلی برایم جالب بود بزرگی بیش از حد آن سنگر بود که دست راست آن به صورت مسجد بسیار بزرگی بود البته بدون فرش که تعداد زیادی رزمنده با سربند یا فاطمه زهراس بر روی زمین نشسته بودند و به شدت مشغول کار بودند. پرونده های زیادی در دست داشتند و در حال رسیدگی به پرونده‌ها بودند چند نفر از آنان نیز بی سیم به دست داشتند و مرتباً با بی سیم صحبت می‌کردند حال و هوای بسیجیان خیلی مانند شب‌های عملیاتی بود که در تلویزیون دیده بودم. در سمت چپ سنگر یک دروازه ای وجود داشت که سراسر نور بود و شدت نور آن به گونه ای بود که قادر به دیدن آن طرف نور نبودم. نور بسیار عجیبی بود و این بسیجیان همگی در داخل این نور وارد می شدند و بعد از مدتی با تعداد زیادی پرونده خارج می شدند تمام آنان سربند یا فاطمه زهراس بسته بودند. به قدری کار و تلاش و زحمت آنان زیاد بود که پیش خودم فکر میکردم چقدر انرژی بالایی دارن در این هنگام از داخل دروازه سراسر نور آقایی بسیار رشید و خوشرو و پر انرژی به سمت ما آمدند و احوالپرسی گرمی کردند و نام مرا به زبان جاری کرده و خوش آمد گفتند و بعد من و همسرم را به سمت صندلی که از گونی‌های شنی ساخته شده بود راهنمایی کردند(. بسیجیان ایشان را حاج آقا یاسینی صدا میکردند.) این گونی های شنی نزدیک آن دروازه نورانی روی هم چیده شده بودند و به عنوان صندلی از آن استفاده می شد در این هنگام نوجوان بسیار خوش چهره و چابک از داخل نور بیرون آمد . نامش علی اصغر قلعه ای بود که آقای یاسینی به علی اصغر گفت آقای قلعه ای برای میهمانان ما وسایل پذیرایی بیاورید علی اصغر که نوجوان ۱۶ ساله خوش چهره و نورانی بود به سمت من و همسرم آمد و بعد از احوالپرسی بسیار گرمی از من پرسید آیا شربت میل دارید من که در حالت بهت و تعجب به سر می بردم با کمال خجالت گفتم اگر امکان داشته باشد میخورم. 💖💖💖💖💖💖💖💖 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀 🍁 راهی به جایی نبردم .دست از پا درازتر وارد خانه ی خاله توران شدم . من بودم و عالمی از نگرانی ها ، از فکرها از وسوسه ها و التهاب استرس و اضطرابی که نفس را در سینه ام حبس می کرد .خاله توران که وضع زندگی اش به خوبی ما نبود اما با حقوق بازنشستگی شوهر فوت کرده اش و مغازه ای که در خیابان اصلی اجاره داده بود ، امورات خودش و آیدا را میچرخاند. آیدا از من بزرگتر بود و هم سن و سال رادوین و به نظرم دل باخته او . نقشه ها می کشید که رادوین اسیرش شود که نمیشد . نمی دانم رادوین چی در صورت آیدا میدید که دلش را نمی باخت . از آن بینی کشیده اش خوشش نمیآمد ، یا آن لبان همیشه سرخش یا شایدم چشمان سیاه کرده اش که مثل گربه مراقب رادوین بود و او را می پایید . اما من آنروز حال تحلیل رفتارهای خاله توران و آیدا را نداشتم . چند بار موبایل ارغوان را گرفتم تا بلکه اعتراف کنم که دروغ گفتم ولی نشد . دستم روی شماره ی آخر موبایلش نرفت که نرفت . یک ساعتی خانه ی خاله توران بودیم که نتوانستم طاقت بیاورم و گفتم : -مامان من میرم خونه . -خونه . -آره دوستم قراره بیاد ... الان یادم افتاده ، می ترسم بیاد ببینه نیستم بره . مادر توی صورتم دقیق شد . در حالیکه تند و تند دکمه های مانتویم را می بستم ، گفت : _بگیر بشین ...من خودم میرم خونه تو هم شب بیا ...میگم رادوبن بیاد دنبالت . -نه ...من ... فریاد زد : _همین که گفتم . خاله توران متعجب نگاهمان کرد: -چتون شد شما دوتا ...حالا دوستت میآد میره دیگه ...اصلا بهش زنگ بزن بگو خونه نیستی . من هنوز جواب نداده مادر گفت : -نه ... اصلا من صبح یادم رفته زیر گازو خاموش کنم ، باید برم ...شیرینم نیست می ترسم خونه آتیش بگیره . خاله توران باز با بی خیالی ، دست تپلش را در هوا تکان داد و گفت : _نه بابا طوری نمیشه فوقش غذات میسوزه . -نه یه دلشوره افتاده به جونم باید برم . بعد چرخید سمت منو با جدیت و توبیخی چشمی ، نگاهم کرد: _تو هم شب میآی خونه ، راه نیافتی دنبالم ها. خاله توران هنوز شک داشت که آن اضطراب زیر پوستی مادر فقط بخاطر یه قابلمه ی غذا باشد ولی اهمیتی هم نداشت چرا که مادر در مقابل نگاه های متعجب خاله توران و آیدا رفت و من ماندم و سئوال های خاله توران . _واقعا یه غذا ارزش داشت اینجوری بهم بریزه ؟ جوابی ندادم ولی دست بردار نبود: -میگم خب زنگ میزدید رادوین میرفت خونه زیر گاز رو خاموش میکرد. جوابم فقط سکوت بود. بی دلیل از شدت اضطراب خدا خدا می کردم که همه ی آن افکار بد و پر دلهره ، وسوسه ی شیطان باشد و بس. ولی نبود . وسوسه ی شیطان بود ولی نه برای من ، برای پدر. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
بسم الله الرحمن الرحیم الهی به امید تو🌷🌻🌹💖 💖🌹🦋🌻❤️☘
🍀 ﷽ 🍀 🍁 تازه داشتم فکر می کردم شب با کیوان و فرزین کجا بریم که مادر بهم زنگ زد صدای فریادش گوشم رو به درد آورد: -رادوین ...رادوین . -چی شده ؟ -رادوین ...ناصر...ناصر. قلبم شکاف عمیقی برداشت .تنها چیزی که از پشت آن ضجه ها پیدا بود ، یک حادثه ی غیر منتظره بود: _بابا چی شده ؟ -ناصر ...ناصر . یک کلمه می گفت ناصر و چنان ضجه میزد که دلم ریش میشد .طاقت نیاوردم .فرمان ماشینم را درجا چرخاندم و برگشتم خانه . سربالایی با شیب نیمه تند خانه را دویدم و از لای در نیمه بازخانه سرکی کشیدم . مادر را دیدم کنار میز بزرگ و سلطنتی ، روی کف سالن دو زانو نشسته بود و بی رمق آهسته میگریست .آهسته جلو رفتم .تصور هر اتفاقی یا دیدن هر صحنه ای داشت در ذهنم حاضر میشد ، که اولین چیزی که دیدم دست پدر بود.کف سالن افتاده و خون بود که جاری شده بود .خشکم زد. نه تنها پاهایم بلکه حتی خون گرم در رگ هایم سرد شد .قدم بعدی را به زحمت برداشتم و دیدم .سر پدر غرق خون بود و گلدان بزرگ و کریستال اصل چک ، بالای سرش افتاده . حدسش سخت نبود. کسی با آن گلدان سنگین دقیقا روی گیجگاه پدر زده بود.آب گلویم به زحمت از گلویم پایین رفت و دلم آشوب شد . یادم نمی آمد چه خورده بودم ولی هرچه بود ، داشتم بالا می آوردم که مادر سربرگرداند و با چشمانی که از سرخی کاسه ی خون بود، نگاهم کرد: _نفس نمیکشه ... -چی شده ؟ -اومدم خونه ...دلم ...شور میزد... دیدم اون ....بالای سرشه ...فریاد زدم گمشو بیرون ازخونم . -کی ؟ -چه می دونم کی بود، ندیده بودمش . انگارصدای رامش در گوشم پیچید : "دیشب از ارغوان با پدر حرف زدم ، میخواستم برای تو کاری کرده باشم . " -ارغوان ! مادر نگاهم کرد: _ارغوان! ارغوان کیه ؟ دندان هایم روی هم سوار شد . جلوتر رفتم و فریاد زدم : _پس چرا زنگ نزدی اورژانس ؟ مادر بلند فریاد کشید: _تو بودی چکار میکردی ؟ هول شدم ...نشستم گریه کردم ، نفهمیدم باید چکار کنم . جلوتر رفتم و بالای سرِ تن بی جان پدر ایستادم .روی پنجه های پا خم شدم و با دوانگشت نبض گردنش را چک کردم . کاملا از ضربان افتاده بود و حتی پوستش هم سرد شده بود. نفس حبس شده ام را فوت کردم و گفتم : _تموم کرده . صدای فریاد مادر بلندتر شد: _ناصر ... ناصر ... زنگ بزن صد و ده بیاد ، زنگ بزن خاله ات توران بیاد ... زنگ بزن مامور بیاد ...نذار اون دختره فرار کنه . گیج شده بودم .حالم آشوب بود. از معده ام گرفته تا سرم . پر از تلاطم . مثل آش شوربا ، کسی داشت افکار مشوش ذهنم را هم میزد و تنها کاری که کردم زنگ زدن به اورژانس بود و همه چیز از آن به بعد روی دور تند گذشت .از بردن جنازه ی پدر تا پاک کردن خون های کف سالن و آمدن رامش . 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>