AUD-20210214-WA0002.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍
#دعای_عهد ❤️
با صدای استاد : 👤فرهمند
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤
➡️🌷🌼💝
#التماسدعا
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
🦋🦋🦋
🦋🦋
🦋
🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_پنجاه_شش....
رنگ سرخ نگاهش مرا ترساند .
چشم بستم که سرش تا مرز صورتم جلو کشید و فریاد زد:
_پشت این چهرهی مظلومت چی داری ؟یه گرگ ... یه
قاتل ... یه آدم روانی؟!
چشم بسته ، اشکم سرازیر شد و زمزمه کردم :
_التماس کردم ..خواهش کردم ... رادوین!
طنین آهنگین اسمش بود که از زبانم ادا شد یا خاصیت
اشک و التماسم ، نمی دانم که همراه با یک سینه از نفس
گفت :
_باشه ...ایندفعه تو بردی ...خرم کردی ..
ولی همین دفعه بهت اجازه میدم اونطوری که خودت
میخوای بیای ... و در عوض یک دفعه هم اونطوری که
من میخوام میای.
چشم باز کردم و نفسم از حبس سینهی پردردم اجازهی
خروج یافت .
نگاهش هنوز توی صورتم بود که به نصیحت مادر و
سفارشهای متعددش ، روی پنجههای پا برخاستم و لبانم
را تا صورتش رساندم .
گونهی صافش را بوسه ای زدم تا او را بیشتر از آنی که
شوکه شده بود وارد شوک کنم .
_ممنون .
و زیر لب شکر کردم خدایی را که همیشه برایم پناه بود،
حتی در آن خانه ی تاریک که تارهای بی اعتقادیش
سرتاسر خانه را فرا گرفته بود.
چند قدمی از او فاصله گرفتم ..نفهمیدم چرا وقتی یخ بُهت
و تعجبش از بین رفت ، عصبانیت به صورتش هجوم آورد و
فریاد زد :
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
#بررسی_شبهه_مهدوی
⇦ ظهور امام زمان با قرآن و سنت جدید
↯ بررسی روایات
طبق روایات نقل شده، شکی نیست که حضرت مهدی (عج) به همان قرآنی عمل خواهد کرد که بر جدش رسول خدا (ص) نازل شده است و سنت پیامبر (ص) و دین اسلام را اجرا خواهد کرد و اگر در برخی روایات نقل شده است که حضرت کتاب جدید، سنت جدید و ....
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#التماس_دعا_برای_ظهور
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
💫انتظار حقیقی💫
✅ #انتظار رفتاری #جهادی است نه رفتاری معمولی
✅با شناخت ماهیت #جهاد، رفتار جهادی یک #منتظر شناخته شده و مقصود از #سبک_زندگی_منتظرانه فهمیده میشود.
✅فرق رفتار جهادی با رفتار معمولی:
1️⃣ #جهاد یعنی #تلاش در نهایت توان...
2️⃣ #جهاد، برای یک #آرمان و #هدف عالی است.
3️⃣در #جهاد، #اخلاص یک ویژگی مهم است.
4️⃣ #جهاد در مقابل #دشمن است... پس دشمنان خود را بشناسیم.
✅#منتظر در سه عرصه #جهاد میکند.
(اکبر-کبیر- اصغر)...
#استاد_ملایی
#انتظار_حقیقی
#وظایف_منتظران
🌷با نشر مطالب،مهدیار باشید👇👇
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
چنـد بـار بہ آقـا مُـحـمـد گفـتـم...
بـراےِ خـودمـون ڪفـن بخـریـم و ببَـریـم حـرم امـامحُـسیـن براے طـواف ، ولـے ایشـون
هـےٰ طفـره مـیرفـت🥀
بـعـد چنـد بـآر کہ اصـرار ڪࢪدم
ناراحَـت شـد و گُـفـت:
²دوتآ کَـفن میخـواے بـبـرے
پیـشِ بے کـفَـن؟! (:
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
-بهروایٺهمسرشہید
شہیدمحمدبلباسے}
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
🌷زمینه سازان حکومت مهدوی🌷
◀️ جوانان عدالتخواه از سرمايههای انقلاب اسلامی هستند.
◀️ در دنيايی که نظام استکباری بهدنبال ايجاد غفلت، دنياطلبی، چشمپوشی از همه حقایق، و اشتغال به نفس است، عدهای از انسانهای دغدغهمند، فرهيخته، مجاهد، جهادی، ايثارگر، فداکار، اهل دانش و علم، اهل فهم و بصيرت، و اهل همت، میخواهند در مسیر عدالتخواهی تلاش کنند. این، سرمایۀ بزرگی است.
◀️الحمدلله انقلاب اسلامی در حوزههای مختلف، سرمايههاي خوبي ايجاد کرده است. همين #جوانان_عدالتخواه هم واقعاً سرمايههاي انقلاب اسلامی هستند. در دنيايی که نظام استکباري بهدنبال ايجاد غفلت، دنياطلبی، چشمپوشی از همه حقایق، و اشتغال به نفس است، عدهای از انسانهای #دغدغهمند، فرهيخته، مجاهد، جهادی، #ايثارگر، فداکار، اهل دانش و علم، اهل فهم و بصيرت، و اهل همت، میخواهند در این مسیر اقدام و تلاش کنند.
◀️باید عنایت کرد که ارتقاء مقیاس عدالتخواهی و رسيدن به عدالت در مقیاس انقلاب اسلامی و حرکت بهسمت ظهور هزينههای خودش را میبرد. عدالت بايد در مقياس جهاني محقق شود و ما تا آن را دنبال نکنیم، نمیتوانیم عدالتِ در #مقياس_ملي را هم محقق کنيم. تغییر موازنۀ قدرت در جهان به نفع پرچم اسلام و به نفع کلمۀ حق، معناي حقيقي عدالت و عدالتِ محوری است. اين، عدالتخواهيِ اصلي است. تا اين رشد ایجاد نشود، ما در داخل هم نميتوانيم عدالت را محقق کنيم. مقصود این نیست که اينها امور متوالي هستند؛ ممکن است متوازی و همزمان برنامهريزی شوند؛ ولي باید برنامۀ اصلي، تغيير موازنه به نفع اسلام باشد؛ ذيل این تغییر موازنه، عدالت محقق ميشود. عدالت در مقياس ملي، وابسته به تحقق عدالت در مقياس جامعۀ جهاني است و تغيير موازنۀ قدرت در مقياس جامعۀ جهاني، امکان تحقق عدالت در مقیاس ملی را هم فراهم ميکند. اگر این امکان فراهم شد، بايد سعي کنيم متناسب با موازنۀ قدرت، دولتسازی کنيم؛ یعنی حکمراني را اسلامی کنيم. البته اسلاميت حکمراني بيش از هر چیز، محتاج به نرمافزارهاست؛ انسانهای صالحی که پیگیر عدالتاند و از انگيزۀ تمامی برخوردارند، بايد دنبال طي اين فرايند باشند تا انشاءالله به عدالت مطلوب برسیم».
#استاد_میرباقری
#مهدیاران
#حکومت_مهدوی
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
.
🍃 برکت رهبری
ما از تو درس همت و غیرت گرفتیم
در سایۀ والاییات دولت گرفتیم
میخواستیم از وصف رخسارت بگوییم
از علم و ایمان و یقین رخصت گرفتیم
گفتیم که یارب خمینی را نگه دار
تو آمدی، یعنی که ما حاجت گرفتیم
"خُذْها بِقُوَّه" خوانده بودی اول کار
در مکتب قرآنیات قوّت گرفتیم
همچون خمینی آبرو دادی به ایران
از با تو بودن ارزش و قیمت گرفتیم
برخاستی و مهر تو بنشست در دل
بنشستی و از هیبتت شوکت گرفتیم
ترک و بلوچ و ترکمن، کُرد و عرب، لُر
تا فارس زیر سایهات الفت گرفتیم
نور هدایت را به ما تاباندی ای ماه
تا با تو دل از وادی غفلت گرفتیم
تا پرچم دانش به دستانت گرفتی
در علم و در فنّاوری سرعت گرفتیم
در پیشرفت علم، ایران شد سرآمد
با شهریاریها چنین سبقت گرفتیم
روزی که از موج بلا ترسیده بودیم
از شوکت دریاییات جرئت گرفتیم
تا گام در میدان نهادی ذکر گفتیم
تا آستین بالا زدی عزت گرفتیم
هم دوست هم دشمن تو را در اوج دیدند
با حاجقاسمهای تو زینت گرفتیم
یک دست تو مجروح و یک دستت علمدار
از هر دو دستت یا علی برکت گرفتیم
✍️ #محمدتقی_عارفیان
#رهبر
#علمدار
#ما_میتوانیم
#با_افتخار_ایرانی
#عزت_و_اقتدار_علمی
#به_تولید_ملی_افتخار_کنیم
#با_سیدعلی_تا_فتح_قلههای_دانش
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
💢پلیسی که عکس حجله شهادت گرفته بود
🔹خیلی با هم رفیق بودیم و هر وقت فرصتی دست می داد با هم کشتی می گرفتیم . البته او احترامم را داشت و کمرم را به خاک نمی زد ، چون من عمویش بودم .با این وجود خدمت توی هنگ مرزی ارومیه او را عوض کرده بود .
🔹آخرین مرخصی یک عکس آورد و داد به مادربزرگش : « من شهید می شم . این عکس رو هم گرفتم برای روی قبرم !» . مادرم که خیلی عصبانی شده بود دعوایش کرد . قبلا هم این حرف را از او شنیده بودم . گفته بود: « آرزومه شهید بشم »یا « به دلم اومده شهید میشم » و همین طور هم شد.
🔹یاسر متولد ماه رمضان 74 بود و چند روز بعد از حرفی که به مادر بزرگ زده بود در ماه مبارک رمضان 94 شهید شد . ما هم همان عکس را برای روی مزار شهید انتخاب کردیم !
🔹شهید مدافع وطن یاسر سلیمی از کارکنان مرزبانی ناجا چهارم تیرماه 1394 در پیرانشهر آذربایجان غربی منطقه مرزی نالوس به شهادت رسید.
➥ @shohada_vamahdawiat
#سلامبرخورشید
#صفحههجدهم
اينجا كوه صفاست، همان كوهى كه كنار كعبه است. نگاه كن! آدم(ع) را مى بينى كه بر فراز اين كوه به سجده رفته است.
او در حسرت بهشت است. خوشا به حال روزى كه او در بهشت مهمان خدا بود و از همه نعمت هاى آن استفاده مى كرد، امّا شيطان او را فريب داد و او از بهشت رانده شد.
آدم پشيمان است، او با خداى خويش سخن مى گويد تا گناهش را ببخشد. سجده هاى او بسيار طولانى است. او ساعت ها سر از سجده برنمى دارد، گريه مى كند و اشك مى ريزد:
اى خداى مهربان! من بنده تو هستم، همواره مهربانى تو بيش از خشم توست. تو را مى خوانم تا از گناهم درگذرى كه من به خودم ظلم كرده ام!
صدايى به گوش آدم مى رسد: سلام اى آدم!
آدم سر از سجده برمى دارد، او كيست بر او سلام مى كند، جبرئيل را مى بيند، جواب سلام او را مى دهد. اكنون جبرئيل به او چنين مى گويد: "خدا مرا به سوى تو فرستاده است، او گفته است تا به تو ياد بدهم چگونه دعا كنى تا توبه ات قبول شود، اى آدم! تو بايد خدا را به حقّ پنج نفر قسم بدهى، پس بگو: اى خدا تو را به حقّ محمّد و على و فاطمه و حسن و حسين مى خوانم".
آن روز، آدم اين پنج نام را از جبرئيل شنيد، او فهميد كه اين پنج نفر نزد خدا مقامى بس بزرگ دارند، امّا وقتى آدم نام حسين(ع) را از جبرئيل شنيد، قلبش محزون شد.
آدم نمى دانست چه رازى در نام حسين(ع) نهفته است. چرا با شنيدن نام او همه غم هاى دنيا به دلش آمد. رو به جبرئيل كرد و گفت:
ــ اى جبرئيل! چرا با شنيدن نام حسين، حزن و اندوه به دل من آمد؟
ــ آى آدم! مصيبت حسين(ع)، بزرگ ترين مصيبت هاست.
ــ آن چه مصيبتى است؟
ــ روزى فرا مى رسد كه حسين در كربلا گرفتار دشمنانش مى شود، همه ياران او كشته مى شوند و او غريب و تنها مى ماند. آن روز حسين، تشنه است و جگرش از تشنگى مى سوزد، او مردم را به يارى مى طلبد امّا مردم پاسخ او را با شمشيرها مى دهند. او مظلومانه شهيد مى شود و دشمنان، خيمه هاى زن و بچّه هايش را آتش مى زنند...
و آدم(ع) اين سخنان را مى شنود، اشك او جارى مى شود... آنگاه خدا هم به احترام اشك بر حسين(ع)، توبه او را قبول مى كند.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#سلامبرخورشید
#زیارتعاشورا
#انتخابات
#نشرحداکثری
#شهداء_ومهدویت
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
دوستان عزیزم سلام شبتون بخیر من امشب بیرون بودم پارت ۵۷ ارغوان رو نتونستم آماده کنم ان شاءالله پارت ۵۷ رو فردا صبح در کانال قرار خواهم داد🌹🌹🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی امشب هرچی
خوبیه وخوشبختیه
خدای مهربون
براتون رقم بزنه
کلبه هاتون
ازمحبت گرم باشه
وآرامش مهمون همیشگی
خونه هاتون باشه
#شبتون_بخیر
💖🌹🌟🌙✨🌹💖
🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_پنجاه_هفت....
_لعنتی .
و از اتاق بیرون رفت !
حالا این من بودم که شوکه شدم !
مگر عکس العملی که من نشان دادم ، چقدر غیر باور بود که
او را عصبی کند ؟!
در جواب این سوال مانده بودم که ترجیح دادم به جای
ماندن در بُهت و شوک سراغ کمد لباسهایم بروم .
هنوز خاطرم بود که پدر در حج عمرهای که رفته بود ، یک
چادر مجلسی تمام حریر سنگ کاری شده برایم گرفته بود
به همراه مانتوی عربی و بلندی که زیر آن چادر حریر خیلی
به چشم میآمد .
شاید این دو با هم برای مهمانی شب بهتر بود.
تا جایی که در خاطراتم جستجو کردم هیچ جایی آن چادر
حریر را نپوشیده بودم اما حاال می توانستم روی مانتوی
عربی و بلند و مجلسیاش بپوشم .
در دلم دعا میکردم که وقتی آن لباس را پوشیدم ، رادوین
باز هم سر قولش بماند .
و این فکر اضطراب را به جانم می ریخت که برای رهایی
از اضطرابم ، صلوات نذر کردم .
تمام وسایلم را حاضر کردم ...مانتو و چادر که نیازی به اتو
نداشتند ...کیف مشکی ورنیام را با یک تسبیح شیشهای از
مهرههای آبی آسمانی که عاشقش بودم را هم برداشتم ...و
چند دستمال کاغذی که شاید برای پاک کردن اشکانم نیاز
میشد !
کفشهای پاشنهدار ورنیام را هم جفت کردم کنار کیفم و
نگاهم رفت سمت صورتم . مقابل آینه . ضرب دست
رادوین هنوز روی صورتم بود.
با انگشت اشارهام جای کبود شدهی روی صورتم را لمس
کردم و آهی کشیدم .
خدا رو شکر با زدن آن پوشیه این کبودی هم پوشیده
میشد .هنوز تنم درد میکرد و با ذکری از نام خدا سعی
داشتم ، قلبم را آرام کنم که باز بعد از مهمانی به اثر سبز و
ارغوانی کبودیهای تنم اضافه نخواهد شد .
در سکوت اتاق ، نگاهم به تصویر ارغوان در آینه مانده بود.
مانتوی کرپ ناز عربی ام تنم بود و سنگ های ریز و براق
مشکی اش در زیر نور چراغ اتاق مثل ستاره های ریزی می
درخشید .شال حریر مشکی داشتم که حاشیه اش ریسه
های براق نقره ای رنگی داشت .آنرا هم سر کردم و با دو
حرکت روی سرم ، عربی بستم .
حاال جای آن سنجاق های زینتی زیبایی که گوشه ی شالم
می زدم خالی بود. در جعبه ی کوچک چوبی کشوی میز
آرایشم ، یک سنجاق آویزدار پیدا کردم و با سوزن بلندی ته
گردنگینی اش شالم را روی سرم محکم کردم . زیبا شده
بودم . پدر مقابل آینه ایستاده بود. اشک در چشمانم
نشست :
"کجابی بابا ؟ بعدرفتنت دلم بدجوری شکست "
بغضم را به زحمت از گلویم جمع کردم . سرمه ی مکی ام
را در چشمانم کشیدم و تمام .همین .
هنوز در آینه ی بزرگ میز آرایش به خودم خیره شده بودم .
آیا رادوین هنوز سر قولش بود؟
چشم بستم و دست های نامرئی استرسم را از پشت بستم با
طناب توکل برخدا و همراه با نفس بلندی گفتم " خب من
حاضرم. "
کیف و چادر حریرم را با پوشیه ام برداشتم و از اتاق بیرون
زدم .کیف ورنی ام در یک دستم . چادر و پوشیه ام در
دست دیگر . کفش های ورنی ام با صدایم پاشنه ی بلند صدای
ظریفی در خانه ایجاد کرد.
آخرین پله بودم که رادوین را دیدم . کت مشکی اش با آن
لبه های براق ساتن و آن پیراهن سفید براق چقدر زیبایش
کرده بود .
چقدر دنیا کوچک است .آنقدر کوچک که گاهی فاصله ی
آدم های دور از تو به اندازه یک بند انگشتت می رسد .
آنقد ر که اگر سر انگشتت را خم کنی دیگر فاصله ای بین
بندهای انگشت نمیماند .
آن روزی که در پارک اصرار کرد برای مهمان کردنمان و یا
آن لحظه که سرمیز من و رامش آمد و دزدانه نگاهم کرد،
چقدر از او متنفر شدم و البته غافلگیر . اما بعد از یکسال
درگیری ماجرای خانواده عالمیان و فوت پدر و عقد اجباری
که پیشنهاد ریش سفیدان محله بود برای هردو خانواده.
، مادر سرخم کرد
" آیا وکیلم "
یکدفعه بعد از آن جمله ی
و با بغض توی گوشم گفت :
_این یک کلمه ی ساده نیست ...این کلمه رو که گفتی
باید چشمات رو ببندی روی همه ی گذشته ات ، همه
خاطراتت ... باید به خودت بگی من ، اجازه ی ورود همسرم
را به قلبم دادم ...تو بله رو که گفتی باید تا پای یک عمر
زندگی بایستی ...فردا نگی نتونستم ، سخته ، نمی شه
باهاش زندگی کرد " .
و من بله ای گفتم به بلندای یلدای عمرم . و حاال فراموش
کرده بودم همه گذشته ی تاریکم را . به هزار قفل و زنجیر
، تمام خاطراتم را حبس ابد زدم تا فراموش کنم قبل از
ماجرای عقدمان چه اتفاقی هایی افتاده بود. حاال رادوین
زیادی به چشمم می آمد .
باید زیبا میدیدم . من باید ، زیبا میدیدم .حتی دلم نمی آمد
اخم هایش را ، کتک هایش را ، فریادهایش را حمل بر نفرتش کنم . یاد جمله ی خداحافظی مادر افتادم .شب
عروسی ، وقتی همه می رفتند ، جلوی اشکانش را نگرفت
تا ببینم که چقدر نگرانم است .خیره در چشماتم شد و گفت
:
_تو میتونی ارغوان ....من دخترم رو طوری بزرگ کردم که
اگه پیش دشمنشم بایسته ، اونو دوست خودش میکنه ...
دیگه شوهرکه عهد بسته ی زندگیته...
تو می تونی .
همراه با
نفس بلندی قدم به سالن گذاشتم و نگاه رادوین
مرا برانداز کرد.
هیچ حسی در نگاهش نبود که کاش بود تا احساسش برایم
رو می شد .
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
☫
💌 #ڪــلامشهـــید
🌹 شهــید دڪتر چمـــران :
توی کوچه پیرمردی دیدم که روی
زمین سرد خــوابیده بود ...سن و
سالم ڪم بود و چیزی نداشتـم تا
کمکش کنم؛ اونشب رختوخواب
آزارم میداد! و خــوابم نمیبرد از
فڪر پیرمرد ... رخت و خوابم را
جمــع ڪردم و روی زمیـــن سـرد
خـوابیدم میخـواستم توی رنــج
پیرمــرد شریڪ باشــم اون شـب
ســرمـــا توی بدنم نفـــوذ ڪرد و
مـریـض شدم اما روحم شفا پیدا
کرد. چه مریضی لذت بخشی ...
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
🛑باید باهاش حرف بزنیم!
✍حکم انفصال از خدمت را که دستم دید پرسید: «جریان چیه؟» گفتم: «از نیروهای تربیت بدنی گزارش رسیده که رئیس یکی از فدراسیونها با قیافهی زننده سرِ کار میاد؛ با کارمندهای خانم برخوردهای نامناسبی داره، مواضعش مخالف انقلابه و خانمش بیحجابه! الان هم دارم حکم انفصال از خدمتش رو رد میکنم شورای انقلاب». با اصرارِ ابراهیم رفتیم برای تحقیق. همه چیز طبق گزارشها بود، ولی ابراهیم نظر دیگری داشت؛ گفت: «باید باهاش حرف بزنیم». رفتیم درِ خانهاش و ابراهیم شروع به صحبت کرد. از برخوردهای نامناسب با خانمها گفت و از حجاب همسرش، از خونِ شهدا گفت و از اهداف انقلاب. آنقدر زیبا حرف میزد که من هم متأثر شدم. ابراهیم همانجا حکم انفصال از خدمت را پاره کرد تا مطمئن شوم با امر به معروف و نهی از منکر، میشه افراد رو اصلاح کرد. یکی دو ماه نگذشته بود که از فدراسیون خبر رسید: «جناب رئیس بسیار تغییر کرده. اخلاق و رفتارش در اداره خیلی عوض شده، حتی خانمش با حجاب به محل کار مراجعه میکنه».
🔰 برگرفته از کتاب سلام بر ابراهیم؛
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
با تمام جهل و مستی تصمیم گرفتهام دفترچه رزوگار را با پاک کنِ مهر و عطوفت پاک کنم و از اول با نام تو روزگار را آغاز کنم.هنوز در نخستین صفحات آن ماندهام و مطلبی برای نوشتن ندارم.تا پایان نوشتن انتظارت میکشم.
دیوانه مسلمانی که در روزهای انتظار هزار بار به دیوانگیاش ایمان میآورد….
*اللهم عجل لولیک الفرج*
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_پنجاه_هشت
همانطور که ایستاده بود مقابل مبلی که مادرش روی آن نشسته بود،چرخید سمت من .نگاهش از نوک کفشهای ورنی ام گرفت و بالا آمد تا سرمه ی درون چشمانم که ، نشست .نگاهش در چشمانم نشست که گفت :
_پوشیه و چادرت رو سرت کن ببینم .
و ایران خانم که تا آن لحظه یا مرا ندیده بود یا نخواسته بود بیند ، چرخید و سر برگرداند به پشت سر . پوشیه ام رو زدم و چادر حریر و نازک مشکی ام را سر کردم .آستین های کلوش چادر را با حرکت دستم بالا گرفتم و چرخی زدم .
بندهای مشکی و براق چادر رو بسته بودم تا کلوشی زیبای پایین چادر ، قشنگ خودنمایی کند .نگاه رادوین تحسین برانگیز شد اما ایران خانم با پوزخند گفت :
-مسخره است واقعا ...اینو با این تیپ برداری ببری اونجا ؟! تو زده به سرت انگار!
اما رادوین دو لبه ی کتش را با دست به عقب زد و دست به کمر باز نگاهم کرد:
_چه عیبی داره ! حالا یه بارم یه آدم خاص ببینن .
لبخندم روی لبانم را پرکرد. بند پوشیه را گرفتم و بالا زدم :
_پس خوبه ؟
رادوین بی تائید گفت :
_من توی ماشینم تو هم بیا .
و رفت . با رفتنش ایران خانم از جا برخاست و باز نگاه پر از تحقیرش را نصیبم کرد . مقابلم ایستاد و گفت :
_فکر کردی می تونی پسر منو جادو کنی ؟ ...کورخوندی .. من یکی نمیذارم ..
تو نیومدی توی این خونه که بهت خوش بگذره ، اومدی دوره ی محکومیتت رو بگذرونی .
فقط نگاهش کردم که سرش را کمی تاب داد و همراه با آه غلیظی گفت :
-فعلا برو ولی فکر نکن ، زندگی تو توی این خونه همش مهمونی و خوشیه ....روزای سختش هم فرا میرسه .
سکوتم را که دید از جلوی چشمانم رفت سمت آشپزخانه و بلند و حرصی گفت :
_یه قهوه برام بریز شیرین .
و شیرین خانم با نگاهش که بی دلیل به لبخندی وصل شده بود نگاهم کرد و حرف او را اطاعت .
بند پوشیه ام را پایین دادم و رفتم . در حالیکه پا روی سنگفرش های بین چمن ها میگذاشتم و از آن راه باریکه ی بین چمن ها سمت ماشین سفید شاسی بلند رادوین می رفتم زیر لب مدام می گفتم :
" لا حول ولا قوه الا بالله العلی العظیم "
دستگیره ی در ماشین را گرفتم و تا در باز شد و من داشتم سوار میشدم رادوین گفت :
-خوب گوش کن ببین چی می گم ... اینکه من توی مهمونی چکار می کنم و نمی کنم هیج به تو ربطی نداره ، یه گوشه مینشینی دنبال منم راه نمیافتی تا مهمونی تموم بشه ...فهمیدی چی میگم ؟
-بله .
-خوبه ... همین یه کلمه رو اگه مدام بعد از همه ی حرفام تکرار کنی ....ما هیچ وقت به مشکل نمی خوریم .
نفسم سنگین شد .خدا می دانست قرار بود چه اتفاق هایی در آنشب رخ دهد و من خودم را دست همان خدایی سپردم که حالا خوب می دانستم که چقدر به قدرتش نیاز دارم .
هر بلایی که تا آنروز سرم آمده بود ، بخاطر اشتباهات خودم بود و من برای آنکه دیگر مرتکب چنین اشتباهاتی نشوم ، هرلحظه متمسک به نام اعظمش می شدم .
حتما خدا خواسته بود که من در آن لحظه و در آن زمان آنجا باشم .در زندگی رادوینی که هیچ شباهتی با من نداشت . نه از نظر خانوادگی ، نه فرهنگی و نه اعتقادی .
پس باید تسلیم می شدم تا خود خدا کمکم می کرد و علت این همراهی برایم روشن می شد .
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
📌 از دروغهایی که به آن عادت کردهایم
📍مرحوم آیتالله حاج آقا حسین قمی رضوان الله علیه بسیار مقید بود که در الفاظ خودش حتی یک مبالغه هم نباشد. قرار بود یک تلگراف تسلیت به شخصی بدهد. در متنی که به ایشان برای امضا دادند نوشته بود: «با کمال تأسف ...»
ایشان گفت: من کمال تأسف ندارم، چرا مینویسید کمال تأسف؟! این #دروغ است. دروغ را تعارف هم نباید کرد.
📍 استاد مطهری، پانزده گفتار، ص۱۸۴
@sulook
#سلامبرخورشید
#صفحهنوزدهم
ساليان سال بود كه ابراهيم(ع) در حسرت داشتن فرزند بود و سرانجام خدا به او پسرى زيبا به نام "اسماعيل" داد. وقتى اسماعيل جوانى رشيد شد، خدا به او فرمان مى دهد تا اسماعيل را در راه او قربانى كند.
ابراهيم(ع) بايد ثابت كند كه حاضر هست در راه خدا از فرزندش نيز بگذرد.
ابراهيم(ع) با پسرش به سوى قربانگاه حركت مى كنند. اسماعيل به پدر مى گويد:
ــ مگر ما به قربانگاه نمى رويم تا در راه خدا قربانى كنيم؟
ــ آرى! پسرم!
ــ پس چرا قربانى با خود بر نداشتى؟ گوسفندى و يا شترى!
اشك در چشمان پدر حلقه مى زند و مى گويد: "اى عزيز دلم! تو همان قربانى من هستى، خدا به من دستور داده است كه تو را در راه او قربانى كنم".
اسماعيل در جواب پدر مى گويد: "اى پدر! آنچه خدا به تو فرمان داده است انجام بده".
آنان به قربانگاه مى رسند. پدر، پسر را روى زمين به سمت قبله مى خواباند، اكنون پسر چنين مى گويد: "روى مرا بپوشان و دست و پايم را ببند".
او مى خواست تا پدر مبادا نگاهش به نگاه او برخورد كند و در انجام فرمان خدا، ذرّه اى ترديد نمايد.
همه فرشتگان ايستاده اند و اين منظره را تماشا مى كنند، ابراهيم(ع)"بسم الله" مى گويد و كارد را بر گلوى پسر مى كشد; امّا كارد نمى برد، دوباره كارد را مى كشد، زير گلوى اسماعيل سرخ مى شود. ابراهيم(ع)كارد را محكم تر فشار مى دهد; امّا باز هم كارد نمى برد، او كارد را بر سنگى مى زند و سنگ مى شكند.
صدايى در آسمان طنين مى اندازد كه اى ابراهيم! تو از امتحان موفّق بيرون آمدى. جبرئيل مى آيد و گوسفندى به همراه دارد و آن را به ابراهيم(ع)مى دهد تا قربانى كند.
ابراهيم(ع) پسرش را بار ديگر در آغوش مى كشد و آن گوسفند را قربانى مى كند و آماده بازگشت به سوى خانه مى شوند.
در اين هنگام خدا با ابراهيم(ع) سخن مى گويد:
ــ اى ابراهيم! از ميان بندگان من چه كسى را بيشتر از همه دوست دارى؟
ــ مى دانم كه تو محمّد، آخرين پيامبر خود را بيش از همه بندگانت دوست دارى، براى همين من هم او را بيش از همه دوست دارم.
ــ ابراهيم! بگو بدانم آيا فرزند محمّد را بيشتر دوست دارى يا فرزند خودت را؟
ــ خدايا! من فرزند محمّد را بيشتر از فرزند خودم دوست مى دارم.
ــ ابراهيم! بدان كه حسين، فرزند محمّد است، امّا روزى فرا مى رسد كه گروهى از مسلمانان جمع مى شوند و حسين را مظلومانه به شهادت مى رسانند. آنها سر از بدن حسين جدا مى كنند...
اكنون، اشك از چشمان ابراهيم(ع) جارى مى شود، به راستى چگونه مى شود كه مسلمانان، پسر پيامبر خود را با لب تشنه شهيد مى كنند؟
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#سلامبرخورشید
#زیارتعاشورا
#انتخابات
#نشرحداکثری
#شهداء_ومهدویت
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
#به_یاد_شهدا
#شهید_دکتر_محمد_بهشتی
در زندگی دنبال کسانی حرکت کنید که هر چه به جنبه های خصوصی تر زندگی ایشان نزدیک شوید تجلی ایمان را بیشتر می بینید.
شادی روح پاک همه شهدا #صلوات
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
#به_یاد_شهدا
#شهید_دکتر_محمد_بهشتی
من ، ذره ای در عمرم از مرگ نترسیدم و تعجب می کنم که یک مسلمانی از مرگ بترسد .
شادی روح پاک همه شهدا #صلوات
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_پنجاه_نه
صدای آهنگ بلند ماشین رادوین داشت مغز سرم را هم به تلاطم میانداخت، اما ترجیح دادم سکوت کنم.
چشم بستم و تمام تمرکزم را روی ذکری گذاشتم که با قلب و زبان میگفتم و با گفتنش دانههای شیشهای تسبیح از زیر دستم رد میشد.
جدیت چهره رادوین و اینکه حتی یک کلام هم حرفی برای گفتن نداشت کمی مرا ترساند!
من تا آن روز به هیچ مهمانی مختلطی نرفته بودم و تنها خدا خدا میکردم که بتوانم خودم را در آن مهمانی از شر همه بلاهای قبل و بعدش حفظ کنم.
رسیدیم... با همان ماشین از بین درهای بزرگ خانههای ویلایی رد شدیم.
جلوی در رادوین از ماشین پیاده شد و من به تبعیت از او.
یک مرد کت و شلواری جلو آمد و ضمن سلام و علیک و خوشامد گویی ، رادوین بی انکه جوابش را بدهد گفت :
_ یک جای خوب پارکش کن.
بعد اشاره کرد همراهش بروم.
دلشوره مثل تلاطم مدام حل نشدن نشاسته در آب گرم ، در وجودم التهاب ایجاد میکرد.
قدمهایم را با او هماهنگ کرده بودم که ایستاد، برگشت سمتم و از پشت همان پوشیه چنان گفت ؛ حواست باشه به من گیرندی ها ، که قالب تهی کردم و گفتم:
_ چشم!
در ورودی خانه ، خانمی با ماکسی بلند و یقه باز جلو رویمان سبز شد.
_اوه ببین کی اینجاست ... بادیگارد جدید گرفتی؟! بادیگارد نینجائه !!!
صدای سرد و جدی رادوین را شنیدم:
_چی میگی تو ... همسرمه.
صدای تعجب آن زن از مرز شوک و بهت هم گذشت و کمی بعد به خنده پیوند خورد !
_خاک عالم ... این زنته!!!!
از ته دل خندید و در میان خنده های جلف به بازوی رادوین مشتی زد و با همان خنده ادامه داد:
_خیلی عوضی هستی پسر... هر غلطی که خواستی کردی حالا که رفتی سراغ زن ... زن عرب گرفتی رادوین!!!
در کمال وقاحت جواب داد:
_پس چی فکر کردی !!! حتماً میخواستی بیام سراغ توئه دستمالی شده!
چشمام رو از وقاحت جمله اش بستم و زیر لب دعا کردم:
_خدایا نجاتم بده... اینجا جای من نیست.
و آن جمله انگار اصلاً به مزاج خانم باکلاس مجلس خوش نیامد... پشت چشمی نازک کرد و گفت:
_دلتم بخواد پری پری که میگن منم... چی فکر کردی پس! میومدی هم ردت میکردم جونم.
رادوین دست دراز کرد و دستش را پشت کمرم گذاشت . از تماس دستش با کمرم یک دفعه لبریز از شوق شدم .حس حمایتش داشت دیوانه ام میکرد که به آهستگی مرا سمتی که در ورودی خانه بود هدایت کرد.
تعجب کرده بودم ، رادوین آنقدر عصبی به نظر میآمد که حتی جرات نکردم که بگویم من توی حیاط خانه می مانم. ترجیح دادم فعلاً صبر کنم ... چند نفری دور رادوین را گرفتند و خوش و بشهای دوستانهشان برخاست و کم کم نگاهها با ورود من به سمتم چرخید.
اکثر نگاهها ، تحقیرآمیز و متعجب بود. حتی آهنگ ارکست قطع شد و همه لحظاتی محو ورود ما شدند اما طولی نکشید که رادوین به جمع دوستانش پیوست و من تنها ماندم و در بین نگاه کنجکاو زنان و مردانی که انگار بدشان نمیآمد به زور هم که شده پوشیهام را بالا بزنند و برای لحظاتی هم که شده صورتم را ببینند.
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
🌸شب بخیر یعنی
💫سپردن خود به خدا
🌸و آرامش در نگاه خدا
🌸یعنی سیراب شدن در
💫دستان و آغـوش پُرمهر خُـدا
🌸شب بخیر یعنی
💫شڪوفایی روزت سرشار
🌸از عشـق به خُـدا
🌸با آرزوی شبی آرام و
💫دوست داشتنی برای شما خوبان
🌸 #شبتون_پر_از_عطر_خدا
💖🌹🌟🌙✨🌹💖
AUD-20210214-WA0002.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍
#دعای_عهد ❤️
با صدای استاد : 👤فرهمند
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤
➡️🌷🌼💝
#التماسدعا
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_شصت
جفت جفت چشمانی بود که خیره ام شده بود و من از پشت پوشیده ام ، نگاهشان میکردم ...ناچاراً سمت رادوین رفتم... گرم صحبت بود که با نزدیک شدن من یکی از دوستانش به بازویش زد و اشارهای به من کرد. سمتم چرخید و سرش را تا نزدیک گوشم پایین آورد :
_اینجا هم ولم نمیکنی؟
_خواستم بگم من میرم توی حیاط.
_هر قبرستونی که میخوای بری برو فقط از خونه بیرون نریها.
_باشه.
خروج از آن جمع مثل اجازه رهایی از زندان بود برای من.
سر پایین انداختم و راسته ی سنگهای براق سالن را گرفتم تا به در رسیدم... تا در چوبی ورودی را به جلو هل دادم ، همان پری خانوم جلوی رویم ظاهر شد:
_ هی خانوم خانوما کجا؟
مقابلش ایستادم و او چند قدمی دورم چرخ زد و بعد رو در روی من ایستاد.
_خوب ببینیم اینجا پشت این نقاب چی داری؟ ... آره حتما یه بیماری پوستی وحشتناک که هیچی از گوشت و پوست صورت نذاشته... خوب البته سخت نیست که حدس بزنم چرا وارد زندگی رادوین خوشگل و خوشتیپ ما شدی...
خوشگل را چنان با ناز، ادا کرد که انگار نعوذبالله رادوین یوسف دیگری بود!
بعد با حسادتی فاحش ، توی چشمانم خیره شد و ادامه داد:
_آبروتو برده و از ترس شکایت عقدت کرده حتما آره؟
زبانم طاقت سکوت را نیاورد.
_نخیر خانم محترم... زن عقدی و رسمی و قانونی رادوینم...جذامی هم نیستم در ضمن.
باز خنده جلفی تحویلم داد و گفت:
_بله اون رو که دارم میبینم وگرنه با این تیپ جنجالی برنمیداشت بیارتت اینجا ... چه کار کردی عقد کرده !!! فکر کنم دختر یکی از دم کلفتهای کشور بودی که خوب تونستی رادوین رو توی تله بندازی!!! حالا واسه چی این رو زدی به صورتت!!! ددی جونت گفته که نشناسنت یا شایدم صورتت سوخته یا جذام گرفته ای !!!
پنجه های مشت شدهام توان تحمل آن همه فشار را بر کف دستانم نداشت... عقلم قدرت تحلیل را دست قلبم داد که با حرص سر پوشیهام را گرفتم و بالا زدم و با یک لبخند توی صورت پری خانم گفتم:
_نه زخمه نه جذام گرفته... قابل توجه فضولهایی مثل شما.
نگاهش روی صورتم مات شد که فوری پوشیهام را پایین انداختم و از کنار بازویش رد شدم و رفتم سمت حیاط.
دل نازک شده بودم ، شاید که بغض بیدلیل در گلویم چمباتمه زده بود! گوشه دنجی از حیات روی صندلی فلزی کنار استخر نشستم و خدا را شکر که دستمال کاغذی برداشته بودم تا در آن تنهایی، خوب به حال خودم گریه کنم.
کیفم را روی میز جلوی رویم گذاشتم و دانههای تسبیح شیشهای را با ذکر صلوات از میان انگشتانم عبور دادم.
حالم بهتر شده بود... آنقدر که لااقل اشکانم بند آمده بود و در سکوت حیاط که جز صدای جیرجیرکهای لای شاخه و برگ بوتهها و درختان صدایی نمی آمد ،
به خودم و به امیر که در عرض همان دو روز دلم برایش یک ذره شده بود فکر کردم.
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
»
✨شهید آیت اللہ بهشتــی :
در زندگے دنبـال ڪسانــے حرڪت
ڪنــید ڪہ هــر چہ بہ جنبـــههای
خصوصیتر زندگـے ایشان نزدیڪ
شوید
تجلــی ایمـــان را بیشتر میبینید.
📔منبع:همحسینی بود همبهشتی
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>