eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
📝 خاطره ای عجیب از یک شهید 🍃سوار یک ماشین شدیم. ما پشت ماشین نشسته بودیم و خودرو با سرعت حرکت می کرد. این ماشین هیچ حفاظی در اطراف خود نداشت. در سر هر پیچ دو نفر از کسانی که سوار شده بودند به پایین پرت می شدند! جاده خراب بود. ماشین هم با سرعت می رفت. یک باره به اطرافم نگاه کردم و دیدم فقط من در پشت ماشین مانده ام! سر پیچ بعدی آنقدر با سرعت رفت که دست من هم جدا شد و نزدیک بود از ماشین پرت شوم.اما در آن لحظه آخر فریاد زدم: یا صاحب الزمان (عج) 🍃در همین حال یک نفر دستم را گرفت و اجازه نداد به زمین بیفتم. من به سلامت توانستم آن گردنه ها را رد کنم. در همین لحظه از خواب پریدم. فهمیدم که باید در سخت ترین شرایط دست از دامن (عج) بر نداریم؛ و گرنه تندباد حوادث همه ما را نابود خواهد کرد..👌🏽🌿 🕊 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
﷽ 🍀 🍁 -سلام. بینی ام را با دستمال کاغذی می گرفتم که ان سلامی که شنیدم ، هم مرا ترساند ، هم مرا شوکه کرد.سرم بالا آمد . باهمان دستی که همراه دستمال کاغذی روی بینی ام مانده بود .فوری پوشیه ام را پایین زدم . مرد جوانی شاید هم سن و سال رادوین مقابلم ایستاده بود: -اجازه هست ؟ جوابی ندادم و نشست . اجازه ؟! برای نشستن روی صندلی خالی در یک مهمانی مختلط؟! -من دوست رادوین هستم ...دیدم شما با رادوین وارد مهمونی شدید ودیدم که همراهش نموندید . ازمیان اجزاء صورتم همان یک جفت چشم پیدا بود که آنرا هم دوختم به دانه های تسبیح زیر دستم و او ادامه داد: -بهم حق بدید که باور نکنم نه تنها من ، بلکه همه ی مهمانان این مهمانی ...رادوین و ازدواج و همسرداری اونم با دختری مثل شما ؟! اینهمه جوابم سکوت بود ، چرا ادامه میداد؟ چرا باز می پرسید ؟ چرا باز حرف میزد ؟ وقتی باز هم سکوت کردم .همراه نفس پُری که کشید گفت : _در عوض چند ماهیه که خواهرش دیگه پا توی این مهمانی ها نمیذاره ...عجیب نیست به نظرتون ؟! ذکر صلوات هایم را می گفتم و همچنان تمام حیطه ی نگاهم به تسبیحم بود. -چرا راضی شدید با کسی مثل رادوین ازدواج کنید ؟...از کثافت کاریاش خبر نداشتید ؟ واقعا جواب ابلهان خاموشیست . چقدر سئوال می کرد وقتی هیچ جوابی نمیشنید . -خیلی خب . "خیلی " را خیلی کشیده گفت و بعد از چند ثانیه مکث برخاست : _انگار شما نمی خواید با کسی هم صحبت بشید پس تنهاتون میذارم . سرم اینبار بالا آمد که سرخم کرد و گفت : _باقی شبتون خوش . و خدا رو شکر رفت .همراه با رفتنش نفس بلندی کشیدم . طوری قلبم تند و پرضربان می زد که انگار داشتم سکته می کردم .بعد از رفتن او باز زبانم مشغول شد اما شعله های افکارم زبانه کشید . خسته شدم از بس یه گوشه نشستم وسرم فقط به اطراف چرخید .کم کم داشت خوابم میگرفت ولی آن مهمانی لعنتی انگار تمامی نداشت . بالاخره سرم را روی میز گذاشتم و در مقابل مقاومتی که می خواستم نشکند ولی شکست ، مغلوب شدم و همانجا خوابیدم .آنقدر که دستی بی رحمانه مرا تکان داد. مثل کسانی که هول کرده باشند از جا پریدم . رادوین بود ،فریاد زد : -پاشو بابا ... دیره . کیفم را برداشتم و خدا را شکر کردم که بالاخره مهمانی به پایان رسید .اما همین که برخاستم متوجه ی گام های نامتعادل رادوین شدم .تلو تلو خوران جلویم راه افتاد .حدس زدم آنچه را که دلم نمیخواست اتفاق بیافتد ولی افتاده بود .سوار ماشین که شدیم ، بوی تند مشروبی که خورده بود در مشامم پیچید و اضطراب از حالی که دیگر دست خودش نبود بر وجودم نشست . براه افتاد. گه گاهی با صدای بلند خواننده ی آهنگی که از دستگاه ضبط و پخش ماشین شنیده می شد ، همراه میشد اما آنقدر کلمات را کشیده می گفت که در همراهی با آن خواننده هم کم میآورد. -مگه ....می شه ... تورو ...نخواست . حتی از شنیدن کلمات ترانه ای که هیچ شباهتی به ترانه نداشت یا آن مکث های طولانی بین کلمات هم استرس گرفتم . رانندگی اش که از همه بدتر بود . انگار فرمان ماشین را هم نمی توانست درست بین دستش بگیرد که ناچار گفتم : _رادوین ... صدایم را نشنید . بلندتر گفتم : _رادوین . -چیه ؟ -بزار من برونم ...توحالت خوب نیست . 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
⇦ ظهور امام زمان با قرآن و سنت جدید ‌↯ تجدید احکام تعطیل شده ← تعبیر دعای عهد در دعای معروف و معتبر عهد که ابن مشهدی نیز آن را نقل کرده است، به این مسئله چنین اشاره شده است: پروردگارا! او را پناه بندگان ستمدیده‌ات و یاور مردمی که جز تو یاوری ندارند قرار ده! او را بفرست تا ... @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀 🍁 .... صدایم را نشنید . بلندتر گفتم : _رادوین . -چیه ؟ -بزار من برونم ...توحالت خوب نیست . خندید : _دختره ی گدا ... بدم ماشینمو به تو ؟! -رادوین جان ، حالت خوب نیست آخه ... بذار. فریاد کشید : _خفه ... شوووو ... بابا. دندان هایم را محکم روی هم فشردم و چشم بستم و خودم را به دست خدایی سپردم که یعقوب نه تنها بنیامینش را بلکه حتی یوسفش را هم دست او سپرد: " فاهلل خیر حافظا وهو خیر الحافظین " به یمن همان ذکر بود که با آن رانندگی افتضاح رادوین به خانه رسیدیم .تا از ماشین پیاده شدم ، دویدم سمت خانه بلکه راه گریزی داشته باشم از شر آدم مستی چون رادوین . به اتاقم پناه بردم و در کسری از ثانیه قبل از آمدنش لباس عوض کردم .داشتم لباس هایم را تا می زدم و دوباره درجالباس اش می نشاندم که آمد .در را که باز کرد بلند گفت : _امشب خیلی ...جلو چشمم ...نبودی . حرفش شوکه ام کرد . خشکم زد. یک دست روی جالباسی و دست دیگر مانتوی عربی ام که قدمی جلوتر آمد و درحالیکه با دکمه ی پیراهنش درگیر بود گفت : _اما ...انگار ...تو چشم همه بودی ! و بلند زیر خنده : _دختر حاج صابری ... گدا صفت شهر ... زن منه ! باز بلندتر خندید و قدمی دیگر جلو آمد . حاال دو دکمه ی باالی پیراهنش را باز کرده بود و من با احتیاط داشتم پایم را عقب می کشیدم تا باز فاصله ای ایجاد کنم که گفت : _اون لباس ... رو برام بپوش . -کُ ...کدوم ؟ -توی کمده ...قرمزه ... حریره ... آبی در گلوی خشکم نبود و به زحمت گفتم : _میگم ...میخوای ... بخوابی ؟ خسته ای انگار. فریادش گوشم را کر کرد و چشمم را بست : _بپوشش. چشم را گفتم ولی حتی قدمی سمت کمد برنداشتم که با￾چشم . حرص جالباسی را از دستم کشید و پرت کرد گوشه ی اتاق الان مجبور شدم .سمت کمد رفتم .مابین لباس ها دنبال لباس قرمز گشتم که دلم می خواست هرگز پیدا نمی شد ، اما شد . یک لباس حریر خواب قرمز که با دیدنش اشک در چشمانم نشست و زیرلب گفتم : _خدایا. باز صدای فریادش بلند شد : _بپوشش . مانده بودم کجا بپوشم .گرچه فرقی هم نمی کرد . یا با پوشیدن لباس یا قبل پوشیدن لباس ، باالخره مرا می دید ! درحالیکه بی اختیار می گریستم لباس را به هزار خجالت و زحمت پوشیدم .حتی یک لحظه هم نگاهش را از من نگرفت . با خجالت مقابلش ایستادم که خندید .چشمانم را بستم و تنها حس بویائی ام بود که از بوی تند مشروب داشت تخمین می زد که چقدر رادوین به من نزدیک شده . با تماس دست گرمی که روی بازوی برهنه ام نشست .چنان تکانی خوردم که صدای خنده اش برخاست . -خوشگل من ...از پشت ....اون ... پوشیه هم ...چشمات ...قشنگه . واقعا می گفت یا مسخره ام می کرد ؟ دوباره با حرارت گرم دستش که روی گونه ام نشست لرزم گرفت و اینبار چشم گشودم در چشمش . فاصله ای نبود و اشکم را دید که گفتم : _خواهش می کنم . لبخند پهنی زد: _چی رو ...خواهش ... می کنی ... دیوونه ... من ... میخوامت ... توی ...کثافت ... از همه ... بیشتر ...دلبری .....میکنی . بغضم رو فرو خوردم که فریاد زد : _لعنتی ... گریه ... نکن ... بذار ... چشماتو ببینم . -رادوین. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
شبتون بخیر 🦋🌻🌟🌙✨🌻🦋
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ چون خمِ گیسوی تو ای لیلیِ صحرانشین قامتِ چشم انتظارانِ شما خم میشود با تکانِ ابروانت زود میریزد به هم نبضِ عالم با نگاهِ تو منظم میشود #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ #صبحتون_مهدوے 🌼 🍃 ➥ @shohada_vamahdawiat
﷽ 🍀 🍁 هنوز اسمش را کامل ادا نکرده ،لبانم مهر سکوت خورد ... یخ کردم ! بوسه‌اش داشت روحم را از تنم می‌گرفت . با آن بوی تند الکل ! سرش را که عقب کشید گفت : _به ....اون داداش عوضیت ...گفتم می‌خوامت ....گفتم میخوام ... باهات آشنا بشم ...کثافت چنان ...ردم کرد که انگار ... پسر شاهزاده است ! دستش زیادی محکم دور بازویم چفت شده بود... مرا سمت خودش می‌کشید ... طرف آغوشی که مست در آغوش کشیدنم بود . چشمانم را محکم بستم و انگار تمام تنم منقبض شد و نفسم جایی لابه لای استخوان دنده‌ام گیرکرد ! می‌لرزیدم ...ازهمسرم ؟! شاید از اجباری که برای این زندگی بالای سرم آمده بود تا وادارم کند به کسی چون او ،فکر کنم ....آنهم به عنوان همسر! بوسه‌ی بعدی او مثل زهرماری بود که در جانم ریخته شد و چه زود در جریان پرتلاطم خون گرم تنم جاری گشت . یکدفعه خودم را از تنش جدا کردم وچند قدمی عقب رفتم ...با تعجب اخمی کرد که با خواهش گفتم : _لطفا ... _چی ؟! با هزار التماس ، که به اشک چشمانم پیوند خورده بود،نگاهش کردم و گفتم : _امشب نه ... دست دراز کرد تا مچ دستم را بگیرد که قدمی عقب‌تر رفتم و گفتم : _تو امشب مستی ...حالت خوب نیست . عصبی شد. رنگ صورتش به قرمزی رفت. به رنگ همان لباس خوابی که تنم بود، و فریاد کشید : _چطور ...جرات کردی ...به من ....به شوهرت ...می‌گی نه ؟! ... دندوناتو توی دهنت خرد ...می‌کنم . قدمی جلو آمد که دستانم بی‌اراده سپر شد و نمی‌دانم چرا نزد ! چند قدمیِ من خشک شد و پاهایش کمی متزلزل ! و خیلی زود صدای خنده‌اش در سرم پیچید : _بدبخت...ترسیدی ؟! ..فکرکردی کی هستی ؟! سیندرلا؟! ...تواصلا ...لیاقت نداری بیای ، توی تخت خواب من . و چرخید سمت تختش و پیراهنش را درآورد و پرت کرد به سویی. خودش را روی تخت انداخت و با صدایی خسته زمزمه‌وار گفت : _خودت خواستی ...واسه همین کارت... هر دختری ‌رو که بخوام ... می‌آرم توی خونه‌ام ... تا تو ببینی ... چند تا بهتر از تو دارم . و باز خندید و کم‌کم صدای خنده‌اش قطع شد . پلک بستم روی چشمانی که دیگر نمی‌خواست ببیند . روی تنه‌ی دیوار پشت سرم که به آن تکیه زده بود ، سُر خوردم و افتادم روی زمین و با همان لباس خواب قرمزم زانو بغل زدم و آهسته گریستم . گرچه بعد از یک دل سیر گریستن ، سجده شکر رفتم که خدا نخواست آنشب با آن حال ناخوش رادوین خاطره تلخی به خاطره‌های جدید ولی تلخ زندگی مشترکمان اضافه شود . گرچه قطعا یک شب اتفاق می‌افتاد و من از همان شب برای شبی که هنوز نیامده بود ، اضطراب داشتم . همانجا پای دیوار خوابیدم تا صبح و صبح با سروصدایی که از کوبش وسایل اطرافم بود ، چشم گشودم . هوشیار شدم و سرم سمت صدا بالا آمد . رادوین سر صبح ،با عصبانیت دنبال چیزی می‌گشت که تا سربلند کردم سرم فریاد کشید : _واسه چی اونجا تمرگیدی ...بلندشو بگرد دنبال گوشیم . _گوشیت ؟...گوشیتو ندیدم ! _بگرد پیداش کن . از جا برخاستم و همراهش در اتاق چرخیدم و گشتم اما نبود ! کلافه ایستاد و چنگی به موهای نامرتبش زد که یکدفعه نگاهش به من افتاد: _همش تقصیر توئه. _من !! _حواس آدمو پرت می‌کنی...نفهمیدم کجا گذاشتمش . و بعد چشمانش را لحظه‌ای بست و شقیقه‌هایش را با دو انگشت اشاره مالش داد: _وای خدا سرم . 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
7.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ـ ما قطعه شهدا رو واسه لایو و سلفی و پست خواستیم..! کاش یک‌بار نگاه به قبرها میکردیم یکم ازتاریخ تولد و شهادت‌ها خجالت میکشیدیم ؟ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
📝کلام مـا فرزندان ڪسانے هستیم ڪه در راه دفاع از مرزهاے وطن جز زیبایے چیزے ندیـدند . وطنے ڪه ما شـرم داریـم آن را رهـا ڪنیم هر چقـدر تهـدیـد هـم باشد ؛ ما سـربلنـد مے ایستـیم و افتخار مے ڪنیم ڪه میوه هاے سالهـا جهـاد با چشمانے باز هستـیم ، با اختـیار و اخـلاص ، چشمانے ڪه با عشـق و اراده با شـهادت بسـته شـدند .  ما فرزندان مدرسه ای هستـیم ڪه در آنـجا یـاد گرفتیـم آزاد زندگے ڪنیم ، مـا امنیـت را از دشمـن التماـس و گدایے نمے ڪنیم ؛ مـا حق خود را با خـون هایـمان ڪه براے سربلندے نذر شده و بر آزادگے ایستاده است ، باز پس مے ‌گیـریم . ما یاد گرفتیم ڪه اگر سلاحـت را در جنگـ خونـین بیرون نیاورے ، برده اے خواهے شد در بازار بـرده فروشـان ڪه رحـم و مروتے دیگـر در آنجـا نیسـت ...•💙⃟🌹•... @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🍀‌ ‌امام عصر (عجل الله فرجه) در زمانی ظهور می کند که زمین از ظلم و ستم آکنده و لبریز است و طعم تلخ بیداد به همه کامها چشانده شده است. 🍀در این زمانه مردم بیش از هر زمانه دیگری تشنه عدالت هستند و به آرزوی برقراری عدالت نفس می کشند و ایام را سپری می کنند. 🍀خبر قیام جهانی آن حضرت ـ که سالها در تمامی ادیان الهی نوید آن داده شده و چشمهای فراوانی به انتظار آن نشسته بوده اند ـ به یک باره انقلابی درون دلهای این افراد ایجاد می کند و آنها را سرشار از اشتیاقی زائد الوصف می گرداند به گونه ای که خود را یکپارچه شور و محبت نسبت به این مصلح جهانی می یابند. 🍀آری قلبهای بسیاری از مردم در زمانه ظهور سرشار از محبت آن وجود نازنین است و همین محبت از اراده های آنها بنائی پولادین می سازد و یکی از موثرترین عوامل پیروزی آن حضرت را فراهم می آورد. 🍀این شوق بی نظیر در برخی روایات نیز تبیین شده است؛ در روایتى آمده است: «امت اسلامى به مهدى (عجل الله فرجه) مهر مى ‏ورزند و به سویش پناه مى ‏برند؛ آن‏چنان که زنبورهاى عسل به سوى ملکه خود پناه مى‏ برند، عدالت را در پهنه گیتى مى‏ گستراند و …»[۱]. پی نوشت: [۱] منتخب الاثر، ص ۵۹۸، ح ۲. ‌ ۱۲ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
زكريا(ع) يكى از پيامبران بزرگ خداست. او در مورد نام "پنج تن" مطالبى را شنيده است. او مى داند كه خداى بزرگ، از ميان همه آفريده هاى خود، پنج نفر را بيش از همه دوست دارد. خدا نور آنها را قبل از خلقت آسمان ها و زمين آفريده است. زكريا(ع) امروز مى خواهد با نام اين پنج نور مقدّس آشنا شود. او با خداى خويش سخن مى گويد: "بار خدايا! نام آن بندگان عزيزت را به من ياد بده". خداى مهربان، دعاى زكريا را مستجاب مى كند، به جبرئيل مأموريّت مى دهد تا به زمين بيايد و نزد زكريا(ع) برود. اكنون جبرئيل با زكريا سخن مى گويد: "اى زكريا! خدايت به تو سلام مى رساند و مى گويد: تو از من خواستى تا نام بهترين بندگان خود را به تو ياد دهم. اين نام آنهاست: محمّد، على، فاطمه، حسن و حسين". زكريا شكر خدا را به جاى مى آورد. او خيلى خوشحال است كه به آرزوى خود رسيده است. زكريا زبان به ذكر اين پنج نام مى گشايد، چند روز مى گذرد، زكريا(ع)متوجّه نكته اى عجيب مى شود. هر وقت دلش مى گيرد، هر وقت غم و غصّه هاى دنيا به دلش مى آيد، وقتى نام محمّد و على و فاطمه و حسن(ع) را به زبان مى آورد، غم ها از دلش مى روند، دلش شاد مى شود، امّا هر وقت كه نام حسين(ع) را مى آورد، غم به دلش مى آيد و اشك در چشمانش حلقه مى زند! اين چه رازى است؟ اين حسين(ع) كيست كه نامش اين چنين اشك مرا جارى مى كند؟ چرا نام حسين، اين گونه دلم را غرق اندوه مى كند؟ زكريا هر چه فكر مى كند، به نتيجه اى نمى رسد، بايد از خودِ خدا بپرسد كه چه رازى در نام حسين(ع) است. سرانجام او رو به آسمان مى كند و به خدا چنين مى گويد: "خدايا! تو نام پنج تن را به من ياد دادى، وقتى نام محمّد و على و فاطمه و حسن را به زبان مى آودم، همه غم هايم فراموشم مى شود، غصّه ها از دلم مى رود، امّا چه رازى است كه وقتى نام حسين را مى برم، اشك در ديدگانم حلقه مى زند؟". امروز خدا براى زكريا(ع) از آينده مى گويد، از كربلاى حسين(ع)! از عطش او! از شهادت ياران او! از اسارت زن و بچّه او! زكريا(ع) آن روز حكايت كربلا را مى شنود، اشك مى ريزد، او سه روز از مسجد بيرون نمى آيد، با هيچ كس ديدار نمى كند، سه روز براى حسين(ع)گريه مى كند... 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
ای آنکه در نگاهت حجمی زنور داری کی از مسیر کوچه قصد عبور داری؟ چشم انتظار ماندم، تا بر شبم بتابی ای آنکه در حجابت دریای نور داری من غرق در گناهم، کی می کنی نگاهم؟ برعکس چشمهایم چشمی صبور داری از پرده ها برون شد، سوز نهانی ما کوک است ساز دلها، کی میل شور داری؟ در خواب دیده بودم، یک شب فروغ رویت کی در سرای چشمم، قصد ظهور داری؟ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>