AUD-20210214-WA0002.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍
#دعای_عهد ❤️
با صدای استاد : 👤فرهمند
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤
التماس دعای فرج
#سلامبرحسین
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======🏴🌻🏴======>
🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_صد_دویست_پنج.....
آهنگ را در گوشیم داشتم و فقط در میان آنهمه بغضی که
هنوز از بعد از ظهر در گلویم بود ، همین را کم داشتم که
آنرا گوش بدهم .
به حد مرگ میپرستمت
ولی برای عشق تو کمه
خودت به من بگو
بهشت تو، کجای اینهمه جهنمه
شکست بغض و سکوتم با هم و فریادم با خشم گره خورد و
مشت های پی در پیم روی فرمان نشست :
_ لعنتی برو ... من به دردت نمیخورم ... یه حرومزاده کجا
میتونه آدم بشه و خوشبختت کنه ... سرنوشت من سیاهه
...برو ارغوان .
حال بدی بود . هر کلمه ی برویی که فریاد میزدم ، قلبم از
درد تیر میکشید و التماس میکرد : نه .
ولی دلم میخواست همین یه بار خودخواه نباشم و اجازه
دهم کسی که برای من تمام زندگیم بود ، خودش تصمیم
بگیرد که با آنهمه نقاط تاریک زندگی من میتواند کنار بیاید
یا نه . نمیخواستم بخاطر درمانم یا هر بالیی که ممکن بود
با نبودش ، سرم بیاید ، بماند. نمیخواستم بخاطر من یا
التماس های مادرم یا حتی رادین ، بماند. همین یکبار
میخواستم خودش بخواهد که بماند.
شاید به زور و اجبار مادرم این پنج سال کنارم ماند و رازم را
فاش نکرد . که قطعا همین بود . حاال میخواستم عشق
ارغوان رو محک بزنم که پای یه آدم روانی
میماند یا نه .
شب شده بود که به ویلا رسیدم . خسته و دل شکسته از
حتی نفس کشیدن . تنها ماشین را پارک کردم و سمت
ساحل رفتم........
ارغوان
نگران بودم . نگاهم به امیر بود که خودش را با رادین
سرگرم کرده بود . مثال با هم کشتی میگرفتند و باز هم
مثال رادین او را زمین میزد .صدای خنده هایشان بی دلیل
مرا بی تاب میکرد. چندین بار به گوشی رادوین پیام دادم
ولی جوابم را نداد. تلفن خانه هم فقط بوق میخورد و کسی
پاسخگو نبود . این کالفگی ام از نگاه امیر هم حتی دور
نماند. در حینی که رادین را حواله ی مادر میکرد تا خوراکی
خوشمزه ای به او بدهد ، نگاهش را به من سپرد .
_چیه ؟! ... چرا اینقدر بی تابی ؟
_نگران رادوینم ... جوابمو نمیده ...عصبی بود ...عصبانیتش
معموال زود فروکش میکرد و میومد دنبالم ولی امروز خالف
همیشه وقتی زنگ زدم فریاد کشید دیگه نمیخوام ببینمت .
_ نگران نباش اون از اولشم همین بوده .
قانع نشدم .چون هیچ کسی بهتر از من رادوین را در این
شش سال نشناخته بود.باز دور دیگری از تسبیح صلواتم را
شروع کردم که مادر که سر رادین را به خوردن خوراکی
گرم کرده بود و داشت سمت اتاق می آمد گفت :
_خب برو خونه یه سر بزن .
_نه ...تا آروم نشه نمیرم خونه .
_خب این وقتا چطوری آروم میشه ؟
_فرق داره گاهی میره بیرون ...گاهی تو خونه میمونه
...نمیدونم.
مادر هم نشست طرف دیگر مبل و گفت :
_خب بیرون بره کجا میره مثال؟
کالفه از این سوال گفتم :
_نمیدونم به خدا مادر جون ...
و مادر عصبی جواب داد:
- نمیدونم یعنی چی ...شش ساله ازدواج کردی هنوز
شوهرتو نشناختی ؟! ... فکر کن ببین کجا آرومش میکنه .
_ آخه خیلی وقت بود اینجوری عصبی نشده بود ... من
هنوز موندم چی گفتم که این اینجوری بهم ریخته !
_ببین پنج سال پیش که دعواتون شد و یه ، یه ماهی
اومدی اینجا تا وکالت طلاق و از رادوین بگیری ... اون موقع
چطوری آروم شد؟
_آروم نشد دیگه تا وقتی که وکالتو بهم دادو با هم رفتیم
شمال .
همین جمله ی ساده که بی اراده از زبانم خارج شد ، جرقه
ای در ذهنم زد:
_شمال؟؟؟؟؟؟!.....خودشه ... اونوقت تو ماشین بهم گفت
میرم یه جایی که آرومم کنه... امروزم که بهش گفتم
کجایی ، انگار توی خیابون بود ... شایدم ...توی جاده بود !
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋🌟
#سلامبرحسین
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======🏴🌻🏴======>
🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_صد_دویست_شش.....
نگاه مادر و امیر روی صورتم بود که فوری از جا برخاستم و
گفتم :
_من میرم .
_کجا ؟!
_ میرم ویلای چالوس ...حتم دارم اونجاست .
_ زنگ بزن ببین هست یا نه .
- جوابمو نمیده چطوری زنگ بزنم؟
مادر آه بلندی کشید که امیر اینبار پرسید:
_تو چطوری میخوای االن بری ؟... شب شده !
_ آژانس میگیرم .... برام یه آژانس بگیر.
_ این وقت شب!
امیر گفت و من در حالیکه تند و تند لباس میپوشیدم گفتم :
_آره... این موقع شب.
نمیدانم از پیچ و تاب جاده ی چالوس بود یا از نگرانی بابت
رادوین که حالت تهوع گرفته بودم . برای بار صدم بود که
به گوشی اش زنگ میزدم و جوابم را نمیداد .تا آنروز نشده
بود که رادوین بعد از عصبانیت های ناخواسته اش ، سراغم
نیاید . من به تک شاخه گل های سرخش که بوی آشتی
میداد ، به نگاه مشتاقش که برای همان چند ساعت سکوتم
"
، روی صورتم میچرخید و برای همان تک جمله ی
دلخوری هنوز ؟ " که نبودم ، تنگ شده بود . من شش
سال با این مرد زندگی کرده بودم و به همه ی این
رفتارهایش عادت . برای من همان بوسه های گرم شبانه
اش ، قالب محکم دستانی که دور کمرم مینشست و راهی
برایم نمیگذاشت که تا صبح در آغوشش بمانم کافی بود.
نگاهی به ساعت گوشی ام انداختم و پرسیدم :
_ببخشید خیلی مونده برسیم ؟
_نه زیاد نیست ... شاید تا نیم ساعت دیگه .
و نیم ساعت دیگه میشد ساعت یک نیمه شب ! آهی
کشیدم و باز ذکر صلواتی که نذر کرده بودم را پیش پیش
فرستادم. دیگر فکرم درگیر آیدا و حرفها و احتمالاتی که
میرفت ، نبود . تمام فکرم پیش رادوینی بود که هنوز
نمیدانستم علت این رفتار گنگش چیست و میترسیدم
بخاطر ترک اجباری داروهایش بلائی سرخودش بیاورد.
رسیدم . همانطور که راننده گفته بود ، نیم ساعت بعد ،
حول و حوش ساعت یک و چند دقیقه ی بامداد به ویلا
رسیدم . از راننده خواستم تا باز شدن در ویلا منتظر بماند .
اول زنگ زدم با آنکه دست کلید ویلا را هم داشتم . و
صدایی از آیفون نیامد . خودم را به نرده های ویلا چسباندم
بلکه ماشین رادوین را در حیاط ویلا ببینم که دیدم . نفس
سنگین شده ام را با خیالی اسوده از سینه بیرون دادم و پول
آژانس را حساب کردم و در ویلا را باز . سمت خانه حرکت
کردم.
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋🌟
#سلامبرحسین
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======🏴🌻🏴======>
💢 پلیسی که دوبار شهید شد #عکس_بازشود👆
🔹شهید کمال کشاورزی هفتم آذر 96 در سروستان استان فارس بر اثر درگیری با اشرار به شهادت رسید.
➥ @shohada_vamahdawiat
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#هفتشهرعشق
#نهمینمسابقه
#صفحهسیزدهم
مردم مدينه در خوابند، امّا در محلّه بنى هاشم خبرهايى است. امام حسين(ع) تا ساعتى ديگر، مدينه را ترك خواهد كرد. پس دوستان و ياران امام، پيش از روشن شدن آسمان، بايد بار سفر را ببندند.
چرا صداى گريه مى آيد؟ عمّه هاى امام حسين(ع)، دور او جمع شده اند و آرام آرام گريه مى كنند. امام نزديك مى رود و مى فرمايد: "از شما مى خواهم كه لب به نوحه و زارى باز نكنيد".
يكى از آنها در جواب مى گويد: "اى حسين جان! چگونه گريه نكنيم در حالى كه تو تنها يادگار پيامبر هستى و از پيش ما مى روى". امام، آنها را به صبر و بردبارى دعوت مى كند.
نگاه كن، آيا آن خانم را مى شناسى كه به سوى امام مى آيد؟ او به امام مى گويد: "فرزندم! با اين سفر مرا اندوهناك نكن".
امام با نگاهى محبّت آميز مى فرمايد: "مادرم! من از سرانجام راهى كه انتخاب نموده ام آگاهى دارم، امّا هر طور كه هست بايد به اين سفر بروم".
اين كيست كه امام حسين(ع) را فرزند خود خطاب مى كند و آن حضرت هم، او را مادر صدا مى زند؟
او اُمّ سَلَمه، همسر پيامبر است. همان خانم كه عمر خود را با عشق به اهل بيت(عليهم السلام) سپرى كرده است. آيا مى دانى بعد از حضرت خديجه(س)، او بهترين همسر براى پيامبر بود؟
<=====●○●○●○=====>
#هفتشهرعشق
#قیامامامحسینعلیهالسلام
#همراباکاروانازمدینهتاکربلا
#محرم
#امامحسینعلیهالسلام
#نهمینمسابقه
#نشر_حداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
میشه اینو دید و نَمُرد!؟؟؟
تورو خدا مواظب باشین😞
#کرونا
#سلامبرحسین
#محرم
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🏴🏴🍃====>
YEKNET.IR - zamine - 5 safar 1398 - motiee.mp3
10.2M
⏯ #زمینه #جاماندگان #اربعین
🍃رسیدیم، نگاه کن
🍃گنبد و گلدسته هارو
🎤 #میثم_مطیعی
👌 #پیشنهاد_ویژه
🌷 #شبتون_حسینی
🌷 #التماس_دعا
#اللهم_رزقنا_کربلا💔
#کانال_عشاق_الحسین_محب_العباس_اربعین
#سلامبرحسین
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======🏴🌻🏴======>
🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_دویست_هفت.....
ماشینش در جاده ی سنگفرش شده ی ورودی ویال
پارک شده بود. صدای طبل وار قلبم در گوشم میپیچید و با
هر تپش برای رویارویی با رادوینی که میترسیدم هنوز هم
عصبی باشد ، سمت هانه رفتم.
با کلید در خانه را باز کردم و وراد خانه شدم . تنها چراغ
هالوژن های کم نور سالن روشن بود . سمت اتاق خواب
رفتم و آرام و با احتیاط الی در اتاق را باز کردم . رادوین
روی تخت اتاق خواب با نیم تنه ی برهنه ای که عادت
قبل از خوابش بود ، به خواب رفته بود. لبخندی به لبم آمد
و وارد اتاق شدم . چادر و مانتوام را در آوردم و با یه تاپ دو
بنده ی نازک ، کنارش روی تخت دراز کشیدم . حتی با
تکان های خفیف تخت هم متوجه ی من نشد و از خواب ،
بیدار نگشت . از فاصله ی یک وجبی که با صورتش داشتم
، خیره اش شدم . غرق خواب بود. دلم نمیخواست بیدارش
کنم اما همان چند ساعت دوری از او مرا هم برای آغوشش
بی تاب کرده بود . خودم را جلوتر کشیدم و فاصله ی کم
بینمان را به صفر رساندم و دستم را روی بازویش انداختم .
نفس های گرمش توی صورتم میخورد که سرم را نزدیکتر
کشیدم و گونه ام را به گونه اش چسباندم . تکانی خورد
ولی چشم باز نکرد که آهسته گفتم :
_دلم برات شور زد بی انصاف ... چرا نگفتی اینجایی ؟ ...
البته نگفته دستت رو خوندم و اومدم ... تنها تنها میای
شمال؟!
شاید هنوز خواب بود و شاید هم بیدار . بوسه ای به روی
لبان کشیده و نرمش زدم و باز نجوا کردم :
_ رادیون چرا دِقِم میدی آخه ؟... تمام راه تا اینجا داشتم
واسه تو صلوات میفرستادم که بالیی سرت نیومده باشه ...
خب الاقل میگفتی اینجایی .
حرکتی نداشت . یک لحظه دلم لرزید . فوری نشستم روی
تخت و اولین حرکتی که کردم این بود که نبض روی
گردنش را بگیرم . که میزد . پر تپش و پر قدرت . نفسم
باال اومد که عصبی از این فکر وسوسه انگیز ، زیر لب
آهسته غر زدم :
_آخه ببین آدمو به چه کارهایی وا میداری !
یک دفعه دستش باال اومد و محکم مرا کشید سمت سینه
اش . شوکه شدم . هنوز نمیخواستم باور کنم که بیدار است
. محکم مرا در حصار تنگ دستانش محبوس کرد و در
حالیکه سرم چسبیده به گودی گردنش بود گفت :
_فقط بخواب ... این شب آخر رو بذار راحت بخوابم .
_ شب آخر !!
محکمتر گفت :
_ بخواب ارغوان .َ
" آخر " کش ندادم.
و من بحث را بخاطر یه کلمه ی
خسته تر از او من بودم شاید.
صبح ، زودتر از رادوین از خواب بیدار شدم . اول به خودم
رسیدم ، یک رژ نارنجی زدم و موهایم را باالی سرم جمع
کردم. بعد سراغ میز صبحانه رفتم. از فریزر نان در آوردم و
گرم کردم و چند تخم مرغ نیمرو کردم . هنوز مشغول
چیدن میز بودم که صدای گرفته ی خواب آلود و جدیش از
ورودی آشپزخانه برخاست:
_کی اومدی؟
لیوانی چای ریختم برایش و جواب دادم :
_دیشب ساعت یک نصفه شب.
لیوان دیگری چای میریختم که صدایش را بلند کرد:
_غلط کردی یک نصفه شب بلند شدی بیای دنبال من .
یک لحظه نگاهم از لیوان رفت تا چشمانش . چقدر عصبی
! چرا هنوز آرام نشده بود؟ در همین فکر بودم که آبجوش از
لیوان سرازیر شد روی دستم و نفهمیدم چرا از داغی
آبجوش جیغ زدم و هم لیوان به زمین افتاد و شکست و هم
دستم سوخت . اما از آن بدتر نگاه تند رادوین بود و
گامهایی که سمتم برداشت و وارد آشپزخانه شد .
_کوری مگه ؟ ....گمشو اونور .
عقب رفتم و در حالیکه دستم را که بدجوری میسوخت ،
فوت میکردم ، نگاهش کردم که شیر کتری را بست و
نگاهش باز مرا توبیخ کرد :
_ببینم دستت رو .
از ترس عصبانیتش ، فقط دستم را سمتش دراز کردم و جلو
نرفتم که فریاد زد:
_واستادی فوت میکنی که چی بشه خب یه چیزی بزن
روش.
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋🌟
#سلامبرحسین
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======🏴🌻🏴======>
امان از دل زینب سلام الله علیها
#سلامبرحسین
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======🏴🌻🏴======>
🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_دویست_هشت.....
و قبل از من خودش دست به کار شد و مقداری از عسل
روی میز روی دستم زد. و باز برگشتیم سر نقطه ی اول:
_همین امروز برمیگردی تهران .
_با تو برمیگردم.
_خفه شو ...میگم برمیگردی بگو چشم.
بغضم گرفت . نشست پشت میز صبحانه و مشغول خوردن
شد و من هم مقابلش نشستم .و زمزمه وار گفتم :
_رادوین اگه خسته شدی از دست من ... اگه منو نمیخوای
...اگه ...
سرش با اخم سمت من بالا آمد ولی فقط نگاهم کرد و من
ادامه دادم :
_من میدونم ... آیدا اومد بهم گفت ...گفت شما دوتا همو
میخواید و من مزاحمم ... تو خودت وکالت طلاق بهم دادی
رادوین ...خب اگه میخوای برم فقط بهم میگفتی .
پوزخند چند ثانیه ای اش را دیدم و بعد صدای جدیش را
شنیدم :
_آره میخوام بری ...
تصورش را هم نمیکردم که بخاطر عشق آیدا اینگونه با من
حرف بزند . دیگه نشد که بغضم را پنهان کنم و در حالیکه
زیر نگاه دقیقش میگریستم گفتم :
_باشه ... باشه رادوین ... میرم ... ولی دوست داشتم لااقل
خودت بهم بگی... نه اینکه آیدا رو بفرستی بیاد چشم تو
چشم من ، توی خونه ی ، من جلوی منیر خانم ، بگه خیلی
خنگی که هنوز نفهمیدی منو رادوین همو میخوایم و تو
مزاحمی .
از پشت میز برخاستم چون آتش نگاهش داشت هشدار
میداد که طوفان خشمش در راه است . برگشتم به اتاق و
لباس میپوشیدم و با حرص هق هق هایم را که میخواستم
فریاد بزنم ، در گلو خفه میکردم که صدای پایش را شنیدم
که سمت اتاق آمد و محکم با مشت به در اتاق کوبید:
_آیدا غلط زیادی کرده ، زر مفت زده ...
اینبار نوبت من بود پوزخند بزنم:
_آره ... تو خودت الان تاییدش کردی ... خب اگه دوستم
نداری به خودم میگفتی ...هیچ زنی دلش نمیخواد از رقیب
عشقیش بشنوه که شوهرش دیگه دوستش نداره .
باز خندید . البته عصبی .
-چرت نگو ... دلیل من آیدا نیست ... تو هم خیلی خری که
حرفاشو باور کردی.
این حرفش چنان قلبم را آتش زد که بی توجه به
عصبانیتش فریاد کشیدم :
_آره خریت کردم که عاشق مردی شدم که هزار تا زن دور
و برش بود ... به قول خودش هزار تا دختر روی تختش
خوابیدن ... و هزار جور مدل و رنگ و عشوه بلدن.
چادرم رو سرم میکردم که جلو اومد و با همون عصبانیت
توی صورتم گفت :
_مراقب باش دیگه خر نشی و پای زندگی باهاش نمونی .
انگار در یک لحظه قلبم هزار تکه شد . دردش داشت نفسم
را میگرفت . شش سال زندگی مشترک جلوی چشمم آمد و
با چنگال حسرتش بیخ گلویم را محکم گرفت . اشکانم مثل
گدازه های آتشفشانی بود که از داغ قلبم سرازیر شد .
مقابلش ایستادم و با صدایی که بدجوری میلرزید از بغض
گفتم :
_آخ رادوین ... تو ... تو نمیدونی امروز چطوری نابودم
کردی ...آرزوم این بود که حرفت دروغ باشه ... بگی نه
...بگی پای منو زندگیت هستی ...بگی آیدا از پیش خودش
حرف زده ... به خدا اگه ، حتی به دروغم میگفتی ، کنارت
میموندم ... بخاطر رادین. بخاطر زندگیمون ...ولی تو
...چشم تو چشم من میگی دوستش داری ؟!!!
محکم بازوم رو چسبید:
_من کی گفتم دوستش دارم هان ؟ ... در ضمن تو هم به
زور پای کسی که دوستش نداری نمون ...ترحم مثل عشق
نیست بالاخره دل آدمو میزنه.
توی صورتش فریاد کشیدم :
_ترحم ؟!!.... رادوین من بهت ترحم کردم ؟!!! ... واقعا واسه
خودم متاسفم ... کاش میمردم و این حرفو بعد شش سال
زندگی ازت نمیشنیدم ... من ترحم کردم !
خواستم از کنارش رد شوم که نگذاشت . خودش گفته بود
برگردم ولی حالا نمیگذاشت . چرا ؟ ...حتما عذاب وجدانش
مانع بود .
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#سلامبرحسین
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======🏴🌻🏴======>
دعا برای تعجیل فرج آن حضرت
دعا برای امر فرج، علاوه بر تعجیل در فرج، بركات و نتایج زیادی دارد از جمله:
✅ گشایش كار خود دعا كنندگان.
حضرت ولی عصر (عج) میفرماید: «اكثروا الدعاء به تعجیل الفرج فان ذلك فرجكم، برای تعجیل در فرج بسیار دعا كنید كه این فرج شماست».
بحارالانوار، ج 52، ص 59، ح 7
✅ زیاد شدن نعمتها،
✅ دعای حضرت ولی عصر (عج) در حق دعا كننده و شفاعت وی در قیامت.
(نویسنده محترم كتاب مكیال المكارم نود فایده را برای دعای بر تعجیل فرج ذكر و شرح میفرماید.)
#سلامبرحسین
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======🏴🌻🏴======>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#هفتشهرعشق
#نهمینمسابقه
#صفحهسیزدهم
مردم مدينه در خوابند، امّا در محلّه بنى هاشم خبرهايى است. امام حسين(ع) تا ساعتى ديگر، مدينه را ترك خواهد كرد. پس دوستان و ياران امام، پيش از روشن شدن آسمان، بايد بار سفر را ببندند.
چرا صداى گريه مى آيد؟ عمّه هاى امام حسين(ع)، دور او جمع شده اند و آرام آرام گريه مى كنند. امام نزديك مى رود و مى فرمايد: "از شما مى خواهم كه لب به نوحه و زارى باز نكنيد".
يكى از آنها در جواب مى گويد: "اى حسين جان! چگونه گريه نكنيم در حالى كه تو تنها يادگار پيامبر هستى و از پيش ما مى روى". امام، آنها را به صبر و بردبارى دعوت مى كند.
نگاه كن، آيا آن خانم را مى شناسى كه به سوى امام مى آيد؟ او به امام مى گويد: "فرزندم! با اين سفر مرا اندوهناك نكن".
امام با نگاهى محبّت آميز مى فرمايد: "مادرم! من از سرانجام راهى كه انتخاب نموده ام آگاهى دارم، امّا هر طور كه هست بايد به اين سفر بروم".
اين كيست كه امام حسين(ع) را فرزند خود خطاب مى كند و آن حضرت هم، او را مادر صدا مى زند؟
او اُمّ سَلَمه، همسر پيامبر است. همان خانم كه عمر خود را با عشق به اهل بيت(عليهم السلام) سپرى كرده است. آيا مى دانى بعد از حضرت خديجه(س)، او بهترين همسر براى پيامبر بود؟
<=====●○●○●○=====>
#هفتشهرعشق
#قیامامامحسینعلیهالسلام
#همراباکاروانازمدینهتاکربلا
#محرم
#امامحسینعلیهالسلام
#نهمینمسابقه
#نشر_حداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
💢 صورت زیبایش برای امنیت داغون شد
🔹تابستان 94 وقتی به مرزبانی آذربایجان شرقی اعزام شدم، فتح الله باهام تماس گرفت گفت: قراره برای دوره کاروزی بیاد پیشم. منم خوشحال شدم چون چندین سال توی دانشگاه علوم انتظامی باهم بودیم. وقتی اومد اونجا باهم رفتیم حوزه استحفاظی رو نشونش بدم، وقت نماز شد گفت بریم به یکی مساجد روستاهای مرزی اونجا نماز بخونیم.
🔹بعد از نماز امام جماعت از صورت زیبا و بشاش بودن فتح الله خوشش اومد چند کلمه ای باهم صحبت کردند. اون دوره تموم شد و فتح الله برگشت دانشگاه و پس از اتمام دوره آموزشیش اعزام شد به مرزبانی آذربایجان غربی مرز سردشت.
🔹یه روز باهام تماس گرفت گفت خیلی احساس عجیبی دارم بهش توصیه کردم زیارت عاشورا رو بخونه. صبح روز بعد از دوستام شنیدم فتح الله در درگیری با قاچاقچیان شهید شده و از خدا بی خبرها با سنگ صورتش رو داغون کرده بودند
➥ @shohada_vamahdawiat
#سلامبرخورشید
#صفحهپنجاههشتم
آرى! مهدى(ع) ذخيره تو در روى زمين است. تو پيامبران زيادى را براى هدايت بشر فرستادى. همه آنان تلاش زيادى براى هدايت بشر انجام دادند، ولى آنها نتوانستند كه عدالت را در همه دنيا برقرار كنند.
مهدى(ع) ذخيره توست تا امروز عدالت واقعى را در همه جهان برپا كند.
مدّتى مى گذرد، وقت آن فرا مى رسد كه لشكر مهدى(ع) به سوى مدينه حركت كند، هر لشكر و سپاهى براى خود، يك شعارى را انتخاب مى كند. وقتى لشكر امام مى خواهد حركت كند همه يك صدا فرياد مى زنند:
يا لَثاراتِ الحُسَينِ
اى خونخواهان حسين(ع)!
مهدى(ع) مى داند كه صدها سال است شيعه براى حسين(ع) اشك ريخته است. آرى! اين نام حسين(ع) است كه دل ها را منقلب مى كند...
خدايا!
من دوست دارم كه آن روز در ميان آن لشكر باشم و همراه با آنان فرياد برآورم: "يا لَثاراتِ الحُسَينِ".
آيا مرا به اين آرزويم مى رسانى.
شنيده ام كه تو گروهى از بندگان خوبت را كه از دنيا رفته اند، زنده مى كنى تا به آرزويشان برسند. آنها زنده مى شوند و مهدى(ع) را يارى مى كنند.
اگر در تقدير تو چنين است كه من قبل از ظهور مهدى(ع) از دنيا مى روم، از تو مى خواهم مرا زنده كنى تا امام خويش را يارى كنم...
بار خدايا! اكنون من سجده مى روم و تو را شكر و سپاس مى گويم، از اين كه دل مرا به مصيبت حسين(ع) اندوهناك كردى و اشك مرا در مظلوميّت او جارى ساختى.
از تو مى خواهم تا در روز قيامت شفاعت حسين(ع) را نصيبم گردانى و مرا در راه حسين(ع) و راه ياران او ثابت قدم قرار دهى تا همواره و هميشه، ادامه دهنده راه آنان باشم.
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#سلامبرخورشید
#زیارتعاشورا
#سلامبرحسین
#نشرحداکثری
#شهداء_ومهدویت
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
استادپناهیان میگفت: ↓🌱
چراخودترورهانمیکنے؟
دادبزنیازامامحسینبخوای؟
برودرخونہاباعبداللهمنتشروبڪش
دورشبگرد..
مناجاتڪنباامامحسین!
بگوامامحسینممنباتوآغازکردم،
ولمنکنی...
دیگهنمیکشمادامہبدم
متوقفشدم...💔!'
امامحسینبازمدستترومیگیرهفقط
بخواهازش...
#سلامبرحسین
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======🏴🌻🏴======>
14000528-07.mp3
17.07M
شور
تو با همه فرق داری
مراسم شام غریبان محرم الحرام ۱۴۰۰
🎙حاج مهدی اکبری
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
#عشاق_الحسین_محب_الحسین_ع
#سلامبرحسین
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======🏴🌻🏴======>
AUD-20210214-WA0002.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍
#دعای_عهد ❤️
با صدای استاد : 👤فرهمند
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤
التماس دعای فرج
#سلامبرحسین
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======🏴🌻🏴======>
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خدایا شروع سـخن نامِ توست
وجودم به هر لحظه آرامِ توست
دل از نام و یادت بگـیرد قـرار
خوشم چون که باشی مرا در کنار
سلاااام
الهی به امیدتو
صبحتون بخیر💖
💖🌹🏴🏴🇮🇷🇮🇷
🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_دویست_نه.....
_ولم کن رادوین ... گفتی منو نمیخوای ... گفتی دیگه
...ترحم بوده پس ...عشق من ترحم بوده ... من شش سال
عاشقت بودم ... تو هنوز مفهوم عشقو نمیدونی من مقصرم
؟
عصبی بود و انقباض عضالت دست و بازویش باعث ترسم
هم شده بود ولی همچنان بازویم را گرفته بود که یکدفعه
مرا کشید سمت سینه اش . توقع همچین عکس العملی را
نداشتم که دستانش را آنقدر محکم دورم احاطه کند و بعد
زیر گوشم با حرص بگوید :
_لعنتی ... بذار ازت دل بکنم ... بذار فکر کنم ترحم بوده ...
بذار .
شاخ هایم سبز شد و نفسم حبس . اما او حتی مهلت نداد به
تفکر و تحلیل عقلی . مرا حریصانه میبوسید . انگار این
بوسه ها با همیشه فرق داشت .من برجستگی روی گلویش
را که گاهی به سختی فرو میخورد میدیدم . این بغض از
چی بود . چرا با بغض مرا هدف بوسه هایش کرد؟ و اصلا
نفهمیدم چرا چادرم را کشید ، مانتویم را در آورد و با صدایی
که در عین محزون بودن رگه های از عصبانیت داشت
زمزمه کرد:
_بهت قول میدم این آخرین باره ...
و همراه با نفس های منقطع دلیل آورد:
_هزار تا زنم دورم باشن ...هزار تا دخترم روی تختم
خوابیدن ... هیچ کدوم تو نمیشی ارغوان ... خیلی خری که
هنوز نفهمیدی دل شوهرت پیش کیه ... همینه که هر کی
بلند شه بیاد ادعای عشقمو کنه باور میکنی.
_حق دارم باور کنم ... حق ندارم ؟ ... من بلد نیستم مثل
خیلی از اون هزار تا دلتو ببرم ...دلبری کنم... یا حتی
اونطوری که اونا باهات بودن ، باهات باشم ... من همینم
رادوین ...
محکم توی صورتم فریاد کشید:
_ بیشعور من عاشق همین سادگیت شدم ... بفهم خر جان.
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#سلامبرحسین
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======🏴🌻🏴======>
🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_دویست_ده.....
اصلا دلم با او
نبود ولی انگار برای او اهمیتی نداشت . کاش توضیح میداد
دلیل این بی ثباتی رفتارش را تا الاقل آرام میشدم ولی هیچ
کدام از کارهای رادوین دلیل نداشت .
نگاهم به صبحانه ی دست نخورده ی روی میز بود و دلم
در آشوب این التهاب رفتاری رادوین . چای ها ، سرد شده
بود . نیمرو از دهان افتاده بود و نان های گرم شده کمی
خشک . رادوین از حمام آمد و به من که تنها پشت میز
نشسته بودم نگاهی انداخت . نگاه من اما به روی لیوان
چای سرد شده اش بود که گفتم :
_نگو که حالت خوبه که باور نمیکنم .
کلاه حوله ی لباسی اش را از روی سرش عقب کشید و با
موهایی که فقط رطوبش را گرفته بود و هنوز خیس بود ،
نشست پشت میز و با اخمی که دیگر بعد از آنهمه بوسه
های عاشقانه ، دلیلی نداشت گفت:
_صبحانتو بخور و برگرد تهران ... یه راست میری محضر و
بی درد سر ازم جدا میشی.
واقعا شوخیش گرفته بود انگار . آنقدر شوخی بامزه ای بود
که خنده ام بگیرد و نگاه جدیش توبیخم کند:
_به چی میخندی الان ؟!
_به تو ... داشتم میرفتم ... منو گرفتی به ماچ و بوسه و
نوازش و یه رابطه ی عاشقانه ، حالا میگی برم تهران با
برگه ی وکالت طلاقم ، ازت جدا بشم ؟!
چشمانش را برایم ریز کرد و لقمه ی کوچک نیمروی سرد
شده اش را گوشه ی لپش نگه داشت و گفت:
_هیچ شوخی باهات ندارم ... اصلا آره ... منو آیدا همو
میخوایم ... تو مزاحمی .
نباید این حرف را میگفت . حتی به شوخی . نگاه دلخورم
توی چشمانش ماند که تاب نیاورد و گفت:
_ارغوان حوصله ندارم باز باهات بحث کنما ....
دلخور گفتم :
_حوصله داری منو ببوسی ...حوصله ی حرف نداری!!
...همین الان ...همین ده دقیقه پیش نگفتی آیدا زر زده ؟ ...
الان میگی آیدا رو میخوای ؟
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#سلامبرحسین
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======🏴🌻🏴======>