🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ__دویست_بیست_پنج.....
اما نگاه مادر با آن ریزبینی دقیقش روی صورتم مانده بود .
_تو به رادوین نگفتی که میای اینجا ؟!...درسته ؟
سعی کردم اضطرابم را از چهره من نخواند:
_چرا به خدا ... صبح بهش زنگ زدم جواب نداد ، بهش
پیام دادم گفتم میام اینجا .
مادر با عصبانیت و لحنی جدی صدایش را بالا برد:
_هنوز نمیدونی نباید به شوهرت پیام بدی ؟! ... باید حتما
اونقدر زنگ بزنی تا جواب بده .
حق با مادر بود . من اشتباه کرده بودم. کاش همون صبح
، بهش گفته بودم یا اونقدر زنگ زده بودم تا جواب میداد و
من میگفتم که می خواهم بروم خانه ی مادرم .
اصالً نفهمیدم چی خوردم و چی نخوردم . سفره رو جمع
کردیم . ظرف ها رو اما نشسته ، صدای زنگ خونه بلند
شد . ساعت نزدیک ٤ بعد از ظهر بود. رادین را با عجله
حاضر کردم و روی مادر و بوسیدم و گفتم :
_ما زود بریم که عصبانی نشه ... فقط تو رو خدا برام دعا
کن.
بیچاره مادر باز استرس گرفت :
_به من زنگ بزن ، بگو چی شد خب ؟
کفشهایم را پوشیدم و چادرم را سرم کردم و سمت در
حیاط دویدم. دست رادین را در میان دستم می فشردم و
سمت ماشین رادوین می دویدم . در ماشین را که باز کردم
، حس کردم از شدت اضطراب ، قلبم درحال ایست کردن
است .
خودم هم روی صندلی جلو نشستم . یواشکی به چهره
رادوین نگاهی انداختم. خیلی عصبانی بود . اونقدر که
مجبور بودم با نهایت آرامش حرف بزنم.
و تنها یک جمله گفتم .
_ فکر میکردم پیاممو میخونی .
و جوابم فریاد بلندی بود که کشید:
_ خفه شو دهنتو ببند ، رفتم خونه میبینم هیچکی نیست
... کی بهت گفته بدون اجازه من بری خونه مادرت ؟.....
چرا بهم زنگ نزدی ؟
_ به خدا زنگ زدم رادوین جان ...اما گوشی رو بر نداشتی.
محکمتر فریاد زد . اونقدر محکم که حس کردم ظرف بلور
احساسم از بالای طاقچه اطمینان به پایین پرت شد و
شکست .
_اونقدر زنگ میزدی تا من بردارم ...نه اینکه یه پیام بدی
، رفتی و نمیدونی من خوندم یا نه.... از صبح تا حالا
سرکارم ... وقتی میام خونه می خوام تو باشی ، هنوز اینو
نمیدونی ؟!
حالم بد بود . یه چیزی مثل یک بادکنک کوچولو که هی
داشت یک نفر توش فوت می کرد ، توی گلوم بزرگ و
بزرگ تر می شد . از اون بدتر ، درد وحشتناک توی قفسه
ی سینه ام بود که انگار داشت نفس هام رو قطع می کرد .
هنوز هم داد میزد و من ، منی که تا دیروز با همه رفتارها ،
کتک ها ، بد اخلاقی هاش ، کنار آمده بودم ، نمیدونم چرا
امروز ، اصلا نمی تونستم با این داد و فریادش کنار بیام .
شاید به خاطر همون یه بیت شعر ای بود که صبح همان
روز توی دفتر خاطراتم نوشته بود . پرتوقع شده بودم شاید .
آه کشیدم که از چشم رادوین دور نماند . نمیخواستم گریه
کنم یعنی نباید گریه میکردم ، چون اگر گریه میکردم بیشتر
عصبی می شد اما دست من نبود اصلًا دست من نبود . بی
اختیار قطره اشکی روی صورتم دوید و این هم از دیده
رادوین دور نمود . چنان فریادی کشید که رادین برای اولین
بار به گریه افتاد و با ترسی بچگانه منو صدا زد:
_مامان من میترسم .... مامان بابا چرا عصبانیه ؟
مونده بودم چی بگویم اما قبل از هر حرفی که من باید می
زدم و این جو متشنج را آروم میکردم ، رادوین اقدام کرد .
در حالی که یک دستش روی فرمان بود و دست دیگرش
رو به سمت صندلی عقب دراز شده بود ، با پشت دست ،
محکم توی صورت رادیت زد و همین اتفاق ساده یا شاید
هم بگم حق پدرانه ، اما جلوی چشمای من ، مثل طوفانی
شد که قلبم را از سینه بیرون کشید .
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#سلامبرحسین
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======🏴🌻🏴======>
🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ__دویست_بیست_شش.....
حالم خیلی بد شد .
صدای گریه هام بلند شد و صدای فریاد من شاید از صدای
فریادهای رادوین هم بلندتر:
_رادوین توروخدا نزنش نزنش.
من نمیدونم چرا این دفعه برعکس همه روزهای دیگه
رادوین زود آروم نشد و یکی توی صورت رادین زده بود و
یه فریاد بلند هم توی صورت من . با اینکه هنوز دستش را
روی من بلند نکرده بود اما من به خاطر دیدن اون صحنه
ی دلخراش زدن رادین ، ازش دلخور بودم و از اون بدتر
این بود که میخواستم گریه نکنم اما نمیشد . داشتم خفه
میشدم .یکی در میون اشک میریختم و بغضم رو خفه
میکردم تا التهاب درد روی قلبم بخوابد. شایدم داشتم
میمردم شایدم اصلا سکته کرده بودم . نمیدونم ولی این
حال هیچ وقت تا آن روز اتفاق نیفتاده بود . اینکه جلوی
چشمام رادین داشت از ترس آهسته آهسته گریه می کرد و
بغضش را فرو می خورد تا مبادا صدای گریه هاش رادوین
رو عصبانی کنه ، روی مغز سر من بود . حس کردم یه
طرف صورتم بی حس شد و از اون بدتر بادکنک کوچولویی
بود که حالا توی گلویم باد کرده بود به اندازه یه توپ
فوتبال . واقعاً داشتم خفه میشدم ولی هنوز رادوین داشت
فریاد می کشید . گرچه از توی همان کلمات و جملات
فریادش میشد پشیمونی رو بخونم اما با این حال هیچ
تغییری در حال من ایجاد نشد.
_لعنتی گند زدی به امروز من .... یه امروز حالم خوب بود
... یه امروز سرحال بودم ... خوب لعنتی چی میشد یه زنگ
به من میزدی ؟ چی میشد حالمو خراب نمیکردی ...
لامصب مگه چقدر طول میکشه که ۱۰ دقیقه پشت سر هم
منو بگیری ، زنگ بزنی زنگ بزنی تا جواب بدم .... اَه
لعنت به این زندگی .... همش تو مقصری ارغوان تو باعث
این کارا شدی ... تو باعث عصبانیت من شدی .
نمیخواستم ... من نمیخواستم اینجوری عصبی بشم .
خواستم سکوت کنم ، میخواستم لال باشم . آرزوم این بود
که کاش کر بودم. کاش نمی شنیدم ، بغض نمیکردم ،
راحت نفس میکشیدم . اونوقت شاید اصلاً دلخور نمی شدم
اما همون روزی که از صبح با انرژی ، با یه بیت شعر ساده
رادوین ، حالم خوش بود ، همه چی با یه اشتباه ساده که
شاید برای خیلی از زن و شوهرها اصلاً اشتباه محسوب
نمیشد ، به هم ریخت.
سکوت فضای ماشین رو در بر گرفته بود حالا رادوین هم
آروم شده بود ، اما اون اخم همیشگی که شاید نقابی بود
برای پوشش غرورش روی صورتش خودنمایی می کرد .
نمیدونم کجا می رفت اما سمت خانه نبود . من نپرسیدم .
رادین هم نپرسید . بیچاره بچه ام از ترس حتی جرأت
حرف زدن هم نداشت . من نمیخواستم از بچگی همچین
روزهایی رو تجربه کند . باید باز با رادوین حرف میزدم .او
هم باید باز جلسات درمانش رو ادامه میداد . من تازه فکر
میکردم به آرامش رسیدم در حالی که اشتباه فکر میکردم
، این شاید شروعی برای یک زندگی بود که نهایتاً به
آرامش ختم می شد.
همان پاساژ بازی بود که قولش را چند وقت پیش به رادین
داده بود . از ماشین پیاده شدم . رادین با دیدن پاساژ از
ترس توبیخ رادوین ، حتی ذوقش را هم کور کرد و تنها با
تعجب به من خیره شد و پرسید :
_مامان واقعاً داریم میریم شهربازی؟
لبخندی در جوابش به لبم آمد . رادوین با همان اخمی که
انگار نمی خواست از روی صورتش برداشته شود ، دست
رادین را گرفت و همراه خود برد و من پشت سرشان آهسته
قدم برداشتم . هنوز هم قلبم درد میکرد . هنوز هم بغض
لعنتی که توی گلویم نشسته بود نمیگذاشت راحت نفس
بکشم .
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#سلامبرحسین
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======🏴🌻🏴======>
#ستارگان_دشت_کربلا
⇦ ابوحتوف بن حارث انصاری
ابوحتوف بن حارث انصاری یکی از شهدای کربلا است.وى را ابوحتوف سلمة بن حرث انصاری نیز گفتهاند.
ابوالحتوف و برادرش - سعد بن حارث بن سلمه انصاری - هر دو از مُحَکّمَه (خوارج) بودند. آنان به همراه سپاه عمر بن سعد برای جنگ با ....
● تنقیح المقال، ج۳۰، ص۲۶۹.
○ مناقب الائمة الزیدیه، ج۱، ص۲۱۱.
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله_ع
#السلام_علیک_یا_اصحاب_الحسین_ع
#سلامبرحسین
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======🏴🌻🏴======>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#هفتشهرعشق
#نهمینمسابقه
#صفحهنوزدهم
امام، مسلم را در آغوش مى گيرد. صداى گريه امام بلند مى شود. مسلم نيز اشك مى ريزد. راز اين گريه چيست؟ سفر عشق براى مسلم آغاز شده است.
امام نامه را به دست او مى دهد و دستانش را مى فشارد و مى فرمايد: "به كوفه رهسپار شو و ببين اوضاع مردم شهر چگونه است. اگر آن گونه بودند كه در نامه ها نوشته اند، به من خبر بده تا به سوى تو بيايم و در غير اين صورت، هر چه سريع تر به مكّه باز گرد".
او نامه را مى گيرد و بر چشم مى گذارد و آخرين نگاه را به امام خويش مى نمايد و بعد از وداع با همسر و فرزندانش، به سوى كوفه حركت مى كند.
مسلم براى امنيّت بيشتر، تنها و از راه هاى فرعى به سوى كوفه مى رود. چرا كه اگر او با گروهى از دوستان خود به اين سفر برود، ممكن است گرفتار مأموران يزيد شود.
آن صد و پنجاه نفرى كه از كوفه آمده بودند، در مكّه مى مانند تا هم اعمال حج را انجام دهند و هم به همراه امام حسين(ع) به كوفه باز گردند. آنها مى خواهند امام با احترام خاصّى به سوى كوفه برود.
امروز، پانزدهم ماه رمضان است كه مسلم به سوى كوفه مى رود...
او راه مكّه تا كوفه را مدّت بيست روز طى مى كند و روز پنجم شوّال به كوفه مى رسد.
مردم كوفه به استقبال مسلم آمده و گروه گروه با او بيعت مى كنند.
آيا مى دانيد چند نفر با مسلم بيعت كرده اند؟ هجده هزار نفر، چه شرايطى از اين بهتر!
صبح روز دهم ذى القعده، مسلم قلم در دست مى گيرد. او در اين سى و پنج روز به بررسى اوضاع كوفه پرداخته است و شرايط را براى حضور امام مناسب مى بيند.
مسلم مى داند كه امام حسين(ع)، در مكّه منتظر رسيدن نامه اوست و بايد نتيجه بررسى اوضاع كوفه را به امام خبر بدهد. پس نتيجه بررسى هاى يك ماهه خود را گزارش مى دهد و اين نامه را براى امام مى نويسد: "هجده هزار نفر با من بيعت كرده اند. هنگامى كه نامه من به دست شما رسيد، هر چه زودتر به سوى كوفه بشتابيد".
مسلم، اين نامه را به يكى از ياران خود مى دهد و از او مى خواهد كه هر چه سريع تر اين نامه مهمّ را به امام برساند.
فرستاده مسلم با شتاب به سوى مكّه مى تازد تا نامه را به موقع به امام برساند.
<=====●○●○●○=====>
#هفتشهرعشق
#قیامامامحسینعلیهالسلام
#همراباکاروانازمدینهتاکربلا
#محرم
#امامحسینعلیهالسلام
#نهمینمسابقه
#نشر_حداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
پشت ترک موتورش بودم
رسیدیم به یک چهار راه خلوت
پشت چراغ قرمز ایستاد !!
بهش گفتم: امید چرا نمیری..؟!
ماشین که اطرافت نیست؟
بهم گفت:
رد کردن چراغ #خلاف قانونه
و امام گفته رعایت نکردن قوانینِ
راهنمایی رانندگی خلاف شرعه
پس اگر رد بشم گناهه داداش.
من شب تو #هیئت اشک چشمم کم میشه :))
#شهید_امید_اکبری♥️
#سلامبرحسین
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======🏴🌻🏴======>
💢 نگاهی گذرا به زندگی یک پلیس
🔹شهید سید اسداله جعفری دهم بهمن ۱۳۶۴ در روستای بزمه شهرستان فریدن از توابع استان اصفهان متولد می شود.
🔹او فرزند هشتم خانواده بود. پدر و برادران بزرگش همگی به شغل کشاورزی
و دامداری مشغول بودند و او هم همین شغل شریف را در پیش گرفت.وی در سال ۸۶ با دخترعموی خـود ازدواج
کرده و حاصل این ازدواج دختـری از تبار سادات به نام یاسمن می شود.
🔹شهید جعفری در سال ۸۹ به استخدام نیروی انتظامی درآمده و در کسوت پلیس یگان امداد اصفـهان مشغول خدمت گردید تا اینکه در یکم بهمن ۹۳ حین تعقیب و گریز با یکدستگاه خودروی متواری به درجه رفیع شهادت نائل می گردد.
➥ @shohada_vamahdawiat
🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ__دویست_بیست_هفت.....
وارد پاساژ شدیم و بی تأمل و دیدن مغازه های جور
وا جور پوشاک و یا اسباب بازی ، سوار بر پله های برقی به
طبقه دوم رفتیم .رادوین ، رادین را به اتاق بازی مخصوص
کودکان برد و در حالی که رادین مرتب می گفت:
_ بابا ، من می خوام اون بازی موتوری رو سوار بشم .
تنها در جواب رادین گفت :
_ فعال برو اینجا با اسباب بازی های اینجا بازی کن ، یه
چند دقیقه من و مامانت باهم حرف بزنیم ، بعد میام دنبالت
می برمت موتور بازی خوبه ؟ تا شب همه اسباببازیهای
اینجا رو میبرمت بازی کنی ، چطوره ؟
رادین با خوشحالی این بار فریاد زد:
_ آخ جون جون تا شب بازی می کنم؟
فقط نگاهشان کردم . رادوین اگر اراده میکرد بهترین پدر
دنیا بود . اما چه بد که فقط وقتی میخواست عصبانیت
هایش را جبران کند ، بهترین پدر دنیا می شد و این
حسرتی بود که نمیخواستم در دل رادین بماند. رادوین به
سمت من برگشت . فوری نگاهم را از او گرفتم . نمیدانم
چرا هنوز جرات نگاه کردن به چشمانش را نداشتم ، اما او
بی توجه به این فرار من ، دستم را گرفت و انگشتان داغ
دستش جای خالی بین انگشتان دستم را پر کرد . دنبالش
می رفتم . از میان مغازه های رنگارنگ پوشاک ، اسباب
بازی ، لوازم آرایش ، تا اینکه به یک مغازه بستنی فروشی
داخل پاساژ رفتیم . محیط دلباز و قشنگی داشت . انواع
گلدان های بزرگ و کوچک را در محوطه ی بسته پاساژ ،
مثل باغی چیده بود و در بین این گلدان های بزرگ و
کوچک ، صندلیهای مخصوص سرو بستنی گذاشته شده بود
. پشت یکی از میزهای چوبی بستنی فروشی نشستیم .
با اینکه رادوین مقابلم نشسته بود و نگاه با جذبه ی
چشمانش را به صورتم دوخته بود ، اما من داشتم از این
نگاه فرار میکردم که صدایش را شنیدم: _تقصیر تو بود
دیگه ... من نمی خواستم بزنم توی صورت رادین ... اما تو
رو اعصابمی .
جوابی ندادم . همچنان نگاهم را از بین میله های فلزی
حفاظ طبقه دوم ، به پایین ، به محوطه ی بزرگ ورودی
پاساژ و مردمی که در رفت و آمد بودند ، دوخته بودم . اما
رادوین باز با لجبازی گفت :
_االن واسه چی باز الل شدی؟ ... یه چیزی بگو دیگه ....
میزنم به سیم آخرا.
نمیتونستم حرف بزنم . این غده ی بزرگ شده توی گلویم
نمیگذاشت . مدام اون صحنه ضرب دست سیلی رادوین
توی صورت رادین ، جلوی چشمام می آمد . به زحمت فقط
برای اینکه رادوین باز عصبانی نشود ، چند کلمه گفتم :
_حالم خوب نیست.
اما این بار این جمله برای آرام شدن رادوین ، کافی نبود .
محکم مشتی روی میز کوبید که نگاهم را سمت خودش
جلب کرد . خشم در چشمانش باز داشت به اوج می رسید ،
که پرسید :
_چته فقط بلدی اعصابم را به هم بریزی ؟ بعدم بگی ،
حالم خوب نیست حالم خوب نیست ؟!
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#سلامبرحسین
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======🏴🌻🏴======>
🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ__دویست_بیست_هشت.....
با هر زور و ضربی که بود ، سعی کردم بغضم را فرو بخورم
، میدونستم که اگر شاید یک قطره اشک از چشمانم ببارد ،
رادوین عصبی تر میشود . به زحمت گفتم :
_بزار حرف نزنم فعلا ...حالم خوب نیست .
اَه بلندی گفت و از پشت میز برخاست .
من هم چیزی نگفتم . شاید بهتر بود تنها باشم .حالا
تکلیف خودم را لااقل با این بغض توی گلویم روشن
میکردم اما نمیشد . این شلوغی پاساژ ، در میان این همه
چشم ، جای گریستن نبود و من فریادها داشتم شاید .
رادوین رفت و من تنها شاید یک قطره اشک ریختم و از
، تمام
ترس اینکه باز برگردد و بپرسد " چرا گریه کردی "
بغض ها و فریادهایم را در سینه خفه کردم تا باز غدهای
سرطانی شود برای نابود کردم.
اما همان، یک قطره اشک چقدر می توانست آرامم کند .
کاش رادوین به من اجازه میداد که بگریم و خودم را از
این همه غصه و درد نشسته در گلویم که داشت فریاد
میکشید ، خلاص کنم .
رادوین با دو ظرف بستنی برگشت . یک ظرف را جلوی
من گذاشت و با همان جدیت گفت :
_یکم از این بخور ... حالت خوب میشه .
تنها چیزی که از گلوی من پایین نمی رفت و انگار
میخواست خفه ام کند شاید همان بستنی سردی بود که راه
گلویم را کامل می بست .
تنها قاشق بستنی را درون ظرف فرو بردم و در مقابل نگاه
مُصر راودین که دست از سرم بر نمی داشت ، مجبور شدم
یک قاشق کوچک از آن بستنی بچشم . طعم خوبی داشت .
شیرین بود اما نه به کام من .
و باز صدای رادوین در اعتراض به من بلند شد :
_خب یه چیزی بخور دیگه .
به سختی توانستم یک جمله بگویم:
_ الان حالم خیلی بده ... نمیتونم.
و باز با عصبانیت از پشت میز برخاست و به من توپید:
_فقط بلدی زهرمارم کنی.
و رفت . کاش سمت رادین میرفت . کاش اونقدر این بچه
را در این پاساژ پر از بازی های رنگارنگ می چرخاند ، تا
همه اتفاقات امروز را فراموش کند . هیچ دلم نمی خواست
خاطره ای از امروز ، در ذهن رادین باقی بماند . برای همین
هم شاید این کار را کرد و ما را به اینجا آورد. من روی
همان نیمکت نشستم و به بستنی های آب شده ای که
روی میز باقی می مانده بود و هیچ کدام خورده نشد ، خیره
شدم . شاید ساعت ها گذشت . اصلا زمان برایم مهم نبود
تا بلاخره رادوین برگشت ..با رادین بود. صدای خنده رادین
را که شنیدم از ذوق اشک توی چشمانم نشست . جوری
خودش را به من رساند و دستانش را دور گردنم حلقه کرد و
با خوشحالی زیر گوشم گفت :
_ مامان ، بابا منو برد تمام بازی های اینجا را سوار شدم .
که از شدت خوشحالی ، ذوق کردم.
_اینم جایزه بردم .... ببین.
یک خرس کوچک که جایزه یکی از بازیها بود را به من
نشان داد . لبم را محکم گزیدم تا جلوی اشکانم را بگیرم و
نگاهم سمت رادوین رفت که باز با اخمی زیر لب زمزمه
کرد " دیگه الان واسه چی داری گریه می کنی ؟! "
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#سلامبرحسین
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======🏴🌻🏴======>
🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ__دویست_بیست_نه.....
می دانستم که طاقت دیدن اشک هایم را ندارد وگرنه
خوب می دانست که باید گریه کنم تا آرام شوم . اما انگار
نمیخواست جلوی نگاهش گریه کنم ، چون باز بهم می
ریخت و شاید عذاب وجدان و پشیمانی اش دو برابر میشد.
شام همان جا ماندیم . در یکی از فست فودی های پاساژ
که به کودکانی که از آن فست فودی خرید میکردند ،
بادکنک های رنگی میداد. رادوین غذا سفارش داد . یک
پیتزا ، سیب زمینی سرخ کرده ، قارچ سوخاری ، ساالد با
مخلفات ویژه ، اما چه زمان بدی را انتخاب کرده بود برای
این همه غذا ، چون اصلا اشتها به خوردن نداشتم . دلم
میخواست زودتر به خانه برگردیم ، رادین بخوابد ، تا ساعت
ها این هق هق های مانده در گلویم را جایی دورتر از
رادوین خالی کنم.
وقتی به هیچ کدام از مخلفات ، آن پیتزای پر رنگ و لعاب
، قارچ سوخاری یا حتی سیب زمینی سرخ کرده یا حتی
سالاد ، لب نزدم ، رادوین آنقدر عصبی شد که دیگر حتی با
من حرف هم نزند. قهر کرده بود . به خانه برگشتیم و
خسته بودیم. اونهمه بازی که هم زمان گرفت و هم نیرو ،
رادین را چنان خسته کرد که زودتر از همه خوابید. زودتر از
آنچه فکرش را میکردم . اما من بیدار بودم .
سمت اتاقم رفتم. لباس عوض کردم و بی حوصله ، چادر و
مانتوام را روی زمین انداختم. یک تاپ و شلوارک پوشیدم و
خواستم از اتاق خواب بیرون بروم که رادوین جلوی در
ظاهر شد.
دو دستش را به چارچوب در گرفت و پرسید:
_ کجا ؟
از نگاه چشمان پر جذبه اش فرار کردم و گفتم :
_بزار امشب پیش رادین بخوابم ... شاید شب بترسه و
بیدار بشه .
_ لازم نیست ...خوابیده ... بیدارم نمیشه ، تو هم همین جا
بخواب .
کاش اجازه می داد که از اتاق بیرون بروم و جایی دورتر از
اتاق خواب ، جایی که صدایم را رادوین نمی شنید ، راحت
گریه میکردم . اما جدیت رادوین نمی گذاشت که خلاف
نظرش رفتار کنم. مجبور شدم باز به اتاق برگردم . کلافه
بودم . نه می خواستم روی تخت دراز بکشم ، نه اصال نمی
خواستم بخوابم . رادوین لباسش را که عوض کرد باز
نگاهش بهانه گیر شد :
_چرا دراز نمیکشی پس ؟
مجبور شدم روی تخت دراز بکشم. خودش هم آمد و به
کمر روی تخت دراز کشید و در حالی که نگاهش به سقف
اتاق بود ، گفت:
_ تو اخلاق گند منو میشناسی ... تو میدونی من رو چی
حساسم ... تو میدونی چجوری سگ آدم میشم ... پس واسه
چی از من دلخور میشی؟ .... هنوز نمیدونی همه این
حساسیت و عصبانیت ها ، همه این داد و بیداد ها ، میتونه
با یه اشک تو ، ناراحتی تو ، دلخوری تو ، دو برابر بشه .
و چرخید روی دست راستش و درست روبروی من ، خیره
به من ، ادامه داد:
_خوب لامصب ... چی میشه یه تیکه پیتزا میخوردی !
چی میشد یه قاشق از اون بستنی رو میخوردی ! چرا هی
میخوای با من لج بازی کنی ؟ چرا میخواهی حرصم بدی ؟
اصلا نمی توانستم اون لحظه حرف بزنم . انگار مغزم هم
از کار افتاده بود. تنها حرفی که به ذهنم رسید، این بود که
بدون تفسیر و توضیح بیشتر ، بگویم:
_رادوین تو خوبی ، میدونم ... میدونم وقتی عصبانی میشی
، بعدش آروم میشی ، میخوای جبران کنی ... خوبم جبران
می کنی ... اما امروز من اصلا نتونستم اون لحظه رو که
جلوی چشمام رو گرفته بود ، از ذهنم دور کنم ... همون
لحظه ای که تو رادین رو زدی ...این اولین بار بود که
میزدیش .
عصبی بود . شایدم عصبی شد و با لحن حق به جانبی
گفت :
_خوب من پدرشم ، چه اشکالی داره یه وقتایی از من کتک
بخوره .
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#سلامبرحسین
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======🏴🌻🏴======>
💖🦋🌹
عاقبت روزی ذبیح ذوالفقارت می شوم
یا شکارم می کنی یا خود شکارت می شوم
افضل الاوقات من وقت به یادت بودن است
لحظه ای که واقعا دلْ بی قرارت می شوم
بی پناه افتاده ام٬ آیا پناهم می دهی؟
مُستَجیر دست های مُستَجارت می شوم
واقعا شرمنده ام با نامه ی آلوده ام
موجب این غصه های بی شمارت می شوم
بین نوکرها به این آواره هم جا می دهی؟
بین نوکرها نوکره ایل و تبارت می شوم
مبتلای تو شدن اصلا نمی آید به من
با دعای مادرت زهرا دچارت می شوم
با ضمانت نامه از شاه خراسان، اربعین
راهی کرب و بلا بهر زیارت می شوم
هر ستونی می روم یاد رقیه می کنم
روضه خوان عمه ی ناقه سوارت می شوم
محمد جواد شیرازی
💖🌹🦋
#سلامبرحسین
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======🏴🌻🏴======>
،#به_یاد_شهدا
#شهید_محمد_جواد_تندگویان
او مدافع مظلومان بـود و هـیچ ستمی را تاب نمیآورد. جواد شاید بیآنکه خـود بـداند بـهخوبی داشـت مـیآموخت که چگونه بـاید در بـرابر ....
شادی روح پاک همه شهدا #صلوات
#سلامبرحسین
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======🏴🌻🏴======>
#سلامبرابراهیم
از امروز با شهید ابراهیم هادی
#هرروزیکخاطره
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
🏴💠🏴
@Aksneveshteheitaa
🏴💠🏴
#سلامبرابراهیم
عصر یک روز وقتی خواهر وشوهر خواهر ابراهیم به منزلشان آمده بودند هنوز دقایقی نگذ شته بود که از داخل کوچه سرو صدایی شنیده می شد.ابراهیم سریع از پنجره طبقه ی دوم نگاه کرد و دید شخصی موتور شوهر خواهرشان را برداشته و در حال فرار است.
ابراهیم سریع به سمت درب خانه آمد و دنبال دزد دوید و هنوز چند قدمی نرفته بود که یکی از بچه محل ها لگدی به موتور زد و آقا دزده با موتور به زمین خورد.تکه آهنی که روی زمین بود دست دزد را برید و خون هم جاری شد.
ابراهیم به محض رسیدن نگاهی به چهره پراز ترس و دلهره دزد انداخت و بعد موتور را بلند کرد و گفت: سوار شو!
همان لحظه دزد را به درمانگاه برد و دست دزد را پانسمان کرد.کارهای ابراهیم خیلی عجیب بود و شب هم با هم به مسجد رفتند و بعد از نماز ابراهیم کلی با اون دزد صحبت کرد و فهمید که آدم بیچاره ای است و از زور بیکاری از شهرستان به تهران آمده و دزدی کرده.
ابراهیم با چند تا از رفقا و نمازگزاران صحبت کرد و یه شغل مناسبی برای آن آقا فراهم کرد.مقداری هم پول از خودش به آن شخص داد و شب هم شام خورد و استراحت کردند.صبح فردا خیلی از بچه ها به این کار ابراهیم اعتراض کردند.
ابراهیم هم جواب داده بود:مطمئن باشید اون آقا این برخورد را فراموش نمی کند و شک نکنید برخورد صحیح، همیشه کار سازه
#سلامبرحسین
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======🏴🌻🏴======>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#هفتشهرعشق
#نهمینمسابقه
#صفحهبیستم
يزيد در قصر خود در شام نشسته و همه مشاوران را گرد خود جمع كرده است و به آنها چنين سخن مى گويد: "به راستى، ما براى مقابله با حسين چه كنيم؟ آيا او را در مكّه به قتل برسانيم؟ در مكّه حتّى حيوانات هم، در امن و امان هستند. اگر ما حسين را در آن شهر به قتل برسانيم، همه دنياى اسلام شورش خواهند كرد. آن وقت ديگر آبرويى براى ما نخواهد ماند".
همه در فكر هستند كه چه كنند. حمله به حسين در مكّه، براى حكومت يزيد بسيار خطرناك است و مى تواند پايه هاى حكومت او را به لرزه در آورد.
مشكل يزيد اين است كه اكنون، مكّه در تصرّف امام حسين(ع) است. ايام حج هم نزديك است و همه حاجيان براى طواف خانه خدا به مكّه مى روند.
مشاوران يزيد مى گويند: "ما نمى توانيم لشكرى به مكّه بفرستيم و با حسين به صورت آشكارا بجنگيم".
يزيد سخت آشفته است. بر سر اطرافيان خود فرياد مى زند: "من اين همه پول به شما مى دهم تا در اين مواقع حسّاس، فكرى به حال من بكنيد. زود باشيد! نقشه اى براى خاموش كردن نهضت حسين بكشيد".
همه به فكر فرو مى روند. برنامه هاى امام حسين(ع) آن قدر حساب شده و دقيق است كه راهى براى يزيد باقى نگذاشته است.
يكى از اطرافيان مى گويد: "من راه حل را يافتم. من راه حل بسيار خوبى پيدا كردم". او طرح خود را مى گويد، همه با دقّت گوش مى دهند و در نهايت، اين طرح مورد تأييد همه قرار مى گيرد و يزيد هم بسيار خوشحال مى شود.
طرحى بسيار دقيق و حساب شده كه داراى پنج مرحله است:
1. ابتدا اميرى شجاع و نترس را به مكّه اعزام مى كنيم و از او مى خواهيم كه هرگز با حسين درگير نشود.
2. لشكرى بزرگ و مجهّز همراه او به مكّه اعزام مى كنيم.
3. سى نفر از هواداران بنى اُميّه را انتخاب نموده و آنها را به مكّه مى فرستيم. آنها بايد در زير لباس هاى خود شمشير داشته باشند.
4. در هنگام طواف خانه خدا، حسين مورد حمله قرار مى گيرد و از آن جهت كه همراه داشتن اسلحه در هنگام طواف بر همه حرام است، پس ياران حسين قدرت دفاع از او را نخواهند داشت.
5 . بعد از كشته شدن حسين، براى جلوگيرى از شورش مردم، آن سى هوادار بنى اُميّه به وسيله نيروهاى امير مكّه دستگير شده و همگى اعدام مى شوند تا مردم تصوّر كنند كه حسين، به وسيله عدّه اى از اعراب كشته شده است و حكومت يزيد نيز، هيچ دخالتى در اين ماجرا نداشته و حتّى قاتلان حسين را نيز، اعدام كرده است.
واقعاً كه اين طرح، يك طرح زيركانه و دقيق است، امّا آيا يزيد موفق به اجراى همه مراحل آن خواهد شد؟ با من همراه باشيد.
<=====●○●○●○=====>
#هفتشهرعشق
#قیامامامحسینعلیهالسلام
#همراباکاروانازمدینهتاکربلا
#محرم
#امامحسینعلیهالسلام
#نهمینمسابقه
#نشر_حداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
✍ مقصر خودمانیم !
که آدم شدن را . . .
#وعده دادهایم . . .
از #رجب بہ #شعبان . . .
از #شعبان بہ #رمضان . . .
از #رمضان بہ #محرم . . .
از #محرم به ...
کسی از لحظه ی دیگر خبر دارد ؟!
#آدم_شویم
#خودمان را تکان دهیم
#قبل از آنکه خدا تکانمان دهد
#دل_نوشته
#مذهبی
#سلامبرحسین
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======🏴🌻🏴======>
💢 مدافعان حرم، مدافعان وطن
🔹عاشق زیارت بود. عکسهایش را که ببینید اکثراً در حرم است. یا توی کربلا یا مشهد. با آنکه سربازیاش تمام نشده بود، به مرخصی که میآمد میگفت: «میخوام برم برای مدافعی حرم اسم بنویسم.»
🔹از همان اول آرزویش این بود که یک لحظه هم از این مسیر جدا نشود و در همین راه جانش را فدا بکند.
➥ @shohada_vamahdawiat
🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ__دویست_سی_.....
کاش وقت بهتری بود برای این جور حرفها . اما خودم پای
این حرف ها را باز کرده بودم . مجبور شدم بگویم :
_ میدونم تو اصلا پدر خوبی هستی اما حتی اگه حقم
داسته باشی ، که داری ، با زدن چی درست میشه ؟ چطور
تو کتک های پدرت را فراموش نکردی ، خب رادین هم
فراموش نمیکنه ... من نمیخوام این اتفاق بیفته .
اخمی کرد و چشم چپش را برایم ریز کرد و با دقت پرسید
:
_حالا واسه همین بغض کردی و لب به غذا نزدی؟
_این کم چیزی نیست رادوین ... این آینده ی پسرته .
صدایش کمی بالا رفت .
_تو فکر آینده ی اون نباش ... تو به فکر خودت باش
دیوونه .
بعد پشتش را به من کرد و خوابید اما من نمی توانستم
بخوابم . هنوز درگیر افکارم بودم و قلبم درد میکرد . دیگر
حال گریه کردن نبود اما درد قلبم بدجوری داشت نفس
هایم را می ربود. چند ساعتی تأمل کردم . ساعت از ۱۲ هم
گذشت . رادوین خواب خواب بود اما من بیدار . این افکار
مشوش باز ذهن مرا درگیر خودش کرده بود و از همه بدتر
قلبی بود که انگار به آخرین ثانیه های تپشش نزدیک می
شد . آنقدر بد میزد یا شاید هم نمیزد ، که درد در تمام
قفسه سینه ام پخش شد و حتی حس این درد ، به دست
چپ من هم ، رسید . حس میکردم اصلا دست چپم را
نمیتوانم تکان بدهم . در اتاق راه رفتم و این درد لحظه به
لحظه بیشتر و بیشتر شد . نگران شدم . این اولین باری بود
که برای خودم نگران شدم . برای خودم و بلایی که
نمیدانستم سرم آمده یا نه . اگر من از دنیا میرفتم ، رادین
پسرم ، تنها می شد و من نمی خواستم ، نمی خواستم او را
با رادوین ، تنها بگذارم . من باید زنده می ماندم .
باز هم در اتاق راه رفتم و درد را تحمل کردم . ساعت ۲۰
دقیقه به یک بامداد بود که کم کم صدای ناله هایم از درد
قلبی که به ثانیه ایست نزدیک میشد ، برخاست .
نمی دانم صدای ناله هایم بلند بود یا دردم شدیدتر که در
میان یکی از همان ناله ها ، رادوین از خواب بیدار شد و
متعجب به من که داشتم ، تو اتاق را راه میرفتم ، نگاه کرد
و پرسید :
_چی شده ؟!
_قلبم درد میکنه حالم بده.
یک لحظه با تعجب بهم خیره شد شاید هم خواب از
سرش پرید نشست روی تخت و زمزمه کرد:
_ قلبت!!
سرم را تکان دادم . از روی تخت بلند شد و سمتم آمد و
بازوی چپم را گرفت. بی اختیار از درد بازویم ناله کردم که
متعجب در چشمانم خیره شد و من جواب دادم:
_ آخه دست چپم هم درد میکنه .
نگاهش در صورت میچرخید . هم متعجب بود هم نگران .
با دستش به تخت اشاره کرد و گفت :
_برو بشین لبه ی تخت ببینم .
اطاعت کردم . فکر میکردم شاید سمت من بیاید اما نیامد .
دنبال گوشی موبایلش بود . آن وقت شب !
شماره ای گرفت که گفتم:
_ این وقت شب به کی زنگ میزنی ؟
_بهمن .
_دکتر خانوادگیتون رو میگی ؟
و دیگر جواب نداد و طولی نکشید که کسی از آن طرف
خط جواب داد و رادوین بی مقدمه گفت :
_سلام فکر کنم بد موقع زنگ زدم ولی لازم بود ...
ارغوان دسته چپش درد میکنه ، میگه قلبش هم درد میکنه
... چیکار کنیم ؟ بریم بیمارستان؟
صدای بهمن ، همسر ایران خانم را به وضوح از پشت خط
می شنیدم.
_ ناراحتی قلبی داره ؟
_نه فکر نمیکنم... ببرمش بیمارستان ؟ دیر وقت زنگ
زدم ، میدونم ولی حالش خوب نیست.
_نه دیر وقت نیست هنوز بیدار بودیم ازش بپرس امروز
عصبی شده؟
نگاه رادین سمت من آمد اما چیزی نپرسید . شاید خودش
بهتر می دانست چه جوابی باید بدهد و جواب داد:
_آره فکر کنم
یا گوشهای من زیادی تیز بود یا صدای آیفون گوشی
رادوین خیلی بلند بود و من جواب دکتر بهمن را شنیدم:
_بهش بگو ۱۰ دقیقه ای گریه کنه ، صداشو بلند کنه ،
راحت گریه کنه ... اصلا دغدغه ی فریاد و داد زدن نداشته
باشه ، بعد اگر خوب نشد ، حتما یه سر برید بیمارستان .
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#سلامبرحسین
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======🏴🌻🏴======>
🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ__دویست_سی_یک.....
رادوین گوشی را قطع کرد . نفس بلندی کشید و گوشی
اش را روی میز آرایشم گذاشت ولی نگاهش سمت من
نیامد. نمیخواستم حال او را هم اینگونه بد کنم ولی این
ناخواسته این اتفاق افتاده بود. تنها صدایش را شنیدم که
گفت :
_گریه کن ارغوان .
اما آنقدر درد دستم زیاد بود و قلبم تیر میکشید که شاید
اصال گریه ام نمی گرفت . تنها جواب دادم :
_ اصال گریه ام نمیگیره .
رادوین با عصبانیت غرید:
_ چطور گریه ات نمیگیره ؟! ...امروز این همه بال سرت
آوردم ، جلوی تو رادین رو زدم ، نذاشتم حتی یه قطره
اشک جلوی من بریزی ، حاال بازم میگی گریه ات
نمیگیره؟!
نفس قطع شده ام را به زحمت از بین لبانم بیرون دادم ،
بلکه کمی آرام شوم که صدای رادوین با فریادی بلند
برخاست:
_ بهت میگم گریه کن.
چشمانم را بستم و آن تصویری که مدام جلوی چشمانم در
تمام روز ظاهر میشد ، دوباره در سرم نقش بست . دست
رادوین ، محکم توی صورت رادین فرود آمده بود و بچه ام
از ترس ، حتی جرأت نداشت گریه کند . بغضش را فرو
خورد. گریه هایش را خفه کرد و تنها با رفتن به یک پاساژ
پر از اسباب بازی و بازیهای رایانهای ، همه چیز را از یاد
برد . دلم برای رادین خیلی سوخت . بچه گی اش گره
خورده بود با عصبانیت های بی دلیل رادوین . همین فکر
بود که کم کم اشک را روی صورتم جاری کرد . چشم
بسته بودم هنوز ، که صدای رادوین را شنیدم. عصبی بود
اما آنچه بیشتر در صدایش به وضوح شنیده می شد ،
عصبانیت نبود . نگرانی بود ، که بلند سرم فریاد زد:
_ بلندتر گریه کن .
شاید به خاطر همون فریاد بود که یادم آمد ، تمام
فریادهایی که در این ۶ سال سرم کشیده بود و من چقدر
آهسته گریه کرده بودم و حتی نگذاشتم اشک هایم را ببیند
و دوباره عصبانی شود و این بار ، وقتی خودش به من اجازه
ی بلند گریستن را داد ، انگار رها شدم از بند همه
محدودیتهایی که نمی گذاشت ، بغضم را بشکنم
. صدای گریه ام اتاق را پر کرد . ابتدا هق هقی بود بلند .
اما کمکم ، پیوسته و ناله های پر درد و اشک های باران
زده ای شد.
همانطور که چشم بسته بودم ، و صدای گریه ام تمام اتاق
را گرفته بود و یا شاید تمام خانه را ، حتی یادم رفت که
رادین خوابیده است . حتی یادم رفت رادوین در اتاق است و
شاید از شنیدن این جور گریه من باز عصبانی شود . همه
چیز از یادم رفت . تنها درد شش سال تحمل ، صبر و
سکوت و گریه هایی که نهفته در نهادم بود ، برخاست .
دقیقه ها یادم نبود و حتی نمیدانم چقدر گریستم. آنقدر
گریستم که حس کردم خالی شدم . سبک شدم . رها شدم ،
و آرام .
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#سلامبرحسین
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======🏴🌻🏴======>
🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ__دویست_سی_دو.....
همان لحظه بود که وقتی فرود گریه هایم تنها به اشک
هایی ختم شد که آخرین گدازه های داغ قلبم بود ، رادوین
سمتم آمد . روی زانوهایش ، کف اتاق ، مقابل من ، کنار
تخت ، نشست و دستانش برایم باز شد و سرم به سینه اش
چسبید و ناله ها و گریه هایی که تمام شده بود در آغوشش
خفه شد . در اتاق باز شد و صدای رادین در بین گریه های
پایانی من ، شنیده .
_ مامانی ... چی شده ؟ چرا گریه می کنی ؟
قادر به جواب دادن نبودم اما رادوین جواب داد :
_برو بخواب پسرم ، چیزی نیست ...خواب بد دیده .
و رادین رفت .
رادوین در گوش من با آرام ترین لحنی که تا آن روز شنیده
بودم ، نجوا کرد:
_ تو حق داری ارغوان ، که نتونی منو تحمل کنی ... بزار
برو ... من که بهت این اجازه رو دادم ... من که رضایت
دادم ... اگه فکر رادین هستی ، اونم بهت میبخشم ، برو ...
برو راحت زندگی کن ... زندگی من همینه ، اگه بخوای
بمونی ، شاید باید هر شب همینجوری گریه کنی ... تو
همینو میخوای ؟!
دوست داشتم آغوشش را . آرامش بخش بود . آنقدر آرامش
داشت که آرامم کند ، بعد از آن همه استرس ، بغض ، گریه
، اشک.
شب عجیبی شد . با فریادها و گریه های من که به آرامش
رسید و آغوش رادوین که تا صبح حلقه ی دستانش احاطه
ام کرد . خیلی خوابم می آمد . خسته بودم . آنقدر که صبح
متوجه ی رفتن رادوین نشدم و با سر و صدایی که از
آشپزخانه می آمد ، بیدار شدم . نیم خیز شدم . اتاق در
سکوت فرو رفته بود و شاید کل خانه در سکوت فرو رفته .
جز صدای ریزی که از آشپزخانه می آمد چیزی شنیده نمی
شد . با همان تاپشلوارکی که از دیشب تن کرده بودم ، از
اتاق خارج شدم . سمت آشپزخانه رفتم . منیر خانم بود .
چشمانم از تعجب چهارتا شد :
_ شمایید؟!
سرش به عقب برگشت.
_بیدار شدید خانوم ... صبحتون بخیر، صبحانه رو حاضر
کردم .
هنوز جواب سوال مرا و تعجب مرا نداده بود که نگاهم
سمت میز صبحانه رفت ، و با آنکه ظرف حلیم روی میز را
دیدم ، اول پرسیدم :
_چطوری اومدی ؟!
_صبح زود بود ... آقا رادوین زنگ زد گفت شما حالتون
خوب نیست ، اومد دنبالم منو آورد اینجا ، که امروز پیش
شما باشم.
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#سلامبرحسین
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======🏴🌻🏴======>
🌹💖🦋
#سلامبرابراهیم
ازهمان روزهای ابتدایی جنگ کمتر ابراهیم به تدریس می رسید تا اینکه تماماً در جبهه بود.گروهی راه افتاده بود به نام گروه چریکی نامنظم شهید اندرزگو .رزمنده هایی پرتوان ومخلص که قرار بود عملیات شناسایی انجام دهند و فرمانده گروه ابراهیم.
از رفتارش با اسرا می گفتند که چگونه مراعات می کرد.چنان می شد که مثلاً یکبار اتفاق افتاده بود از هجده اسیری که گرفته بودند ، داوطلبانه به مبارزه با رژیم صدام پرداخته بودند و دست آخر هر هجده نفر به شهادت رسیدند.
یکبار هم بچه های آموزش که نارنجک آموزشی ای اشتباه به سنگر ابراهیم انداخته بودند ، بعد از چند لحظه شاهد صحنه ای بودند که به باورشان نمی آمد. ابراهیم به روی نارنجک خوابیده بود.این ماجرا بعدها زبان به زبان بین همه پیچید.
با آن همه زحماتی که می کشید و جان فشانی هایی که می کرد یکبار مصاحبه کرده بود و گفته بود : ما فقط با اسم یا زهرا(س) راهپیمایی می کنیم .از مدیونی اش به مردم که برای جبهه همه چیز می فرستندهم گفته بود.
💖🌹🦋
#سلامبرحسین
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======🏴🌻🏴======>
اندر دل من توئی نگارا.....
#سلامبرحسین
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======🏴🌻🏴======>
🦋مناجات با امام زمان (ع)
آخر بگو چه چاره کنم با غم فراق
آهی ز حسرت است فقط همدم فراق
با گریه کردن این دلم آرام می شود
یعنی که اشک بود فقط مرهم فراق
موی سپید تحفۀ هجران دلبر است
یک عمر می شود سپری یک دم فراق
حالِ دلم چو زلف تو پیچیده در هم است
خسته شدم از این همه پیچ و خم فراق
گفتم که چیست خونِ جگر گفت عاشقی
اشک دل است در سحر ماتم فراق
رنگ سیاه بیرق چشم انتظار هاست
کعبه شده نمایشی از پرچم فراق
ای حاجی همیشه بیابان نشین بیا
بنشین شبی کنار من و زمزم فراق
هجران به دام رنج و بلا می کِشد مرا
آخر فراق کرببلا می کُشد مرا
#سلامبرحسین
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======🏴🌻🏴======>
💢رضا قول داده بود سربلندم كند
🔹رضا خودش خدمت در نیروی انتظامی را انتخاب كرد و حاضر بود در این برهه از زمان كه كشورمان در داخل و خارج از كشور مورد طمع دشمنان قرار گرفته، برای امنیت كشور جانش را هم فدا كند.»
🔹 شهید مدافع وطن رضا امامی یکی از سه شهید حادثه فتنه دراویش در خیابان پاسداران تهران
➥ @shohada_vamahdawiat
تلنگری امام زمانی 3_mixdown.mp3
8.15M
#تلنگری
💥وقت تنگه...
نرسیم... باختیم
#استاد_شجاعی 🎤
#سلامبرحسین
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======🏴🌻🏴======>
🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ__دویست_سی_سه.....
#قسمتپایانی
لبخند کمرنگی روی لبم ظاهر شد و ثانیه های گرم آغوش
رادوین دوباره برایم زنده . حالم خوب بود . قلبم درد نمیکرد
. اما بازویم همچنان بی حس بود.
به کابینت تکیه زدم و در حالی که به منیر خانم نگاه می
کردم ، پرسیدم :
_کی حلیم گرفته حالا ؟
_حلیمو که من نگرفتم خانوم ... اینو آقا رادوین گرفته .
لبخندم کشیده تر شد . انگار بخشیده بودمش . دست
خودش نبود . عصبانیت هایش ، فریادهایش ، هیچ کدوم
دست خودش نبود . خیلی کسایی رو میشناختم که با اونکه
میدونستند حرفشون ، کارهاشون ، همه ناحقه ، اما حاضر به
اعتراف نبودند . حاضر به معذرت خواهی و جبران هم نبودند
. اما رادوین با اینکه هیچ وقت ، ابراز عشق و علاقه ای به
من نمی کرد ، اما همین که میفهمید و حس میکرد ، منو
بخاطر کارهاش و رفتار هاش ، آزرده جبران میکرد .
به اتاق برگشتم ، روی میز جلوی آینه نشستم . موهایم را
شانه می زدم که چشمم باز به دفتر خاطراتم افتاد . یک
لحظه با خودم فکر کردم ، نکند رادوین باز هم در آخرین
برگ دفترچه چیزی نوشته باشد .
شانه ام را روی میز گذاشتم و آخرین برگ دفترچه را باز
کردم . درست حدس زدم. نوشته بود:
" سلام ، صبح بخیر ... دیشب حالت خیلی بد بود و حال
من بدتر ، ارغوان حرفامو جدی بگیر ... من هیچ مشکلی با
رفتنت ندارم ...فکر نکن اگر بری ناراحت میشم ، دلخور
میشم ، من میتونم با این تنهایی کنار بیام . بزار برو ... بذار
راحت زندگی کنی ، برای من دیگه هیچ فرقی نداره که
بمونی یا بری . "
هیچ فرقی نداره " بابت"
این جمله آخرش که نوشته بود
سردرد آنی ام شد. فوری گوشی موبایلم را برداشتم و بهش
زنگ زدم . صدایش در کمال آرامش شنیده شد:
_ الو...
اولین باری بود که بدون سلام گفتم:
_رادوین این چیه برای من نوشتی؟! یعنی چی برات فرقی
نمیکنه من بمونم یا برم؟!
صدای نفسش از توی گوشی شنیده شد:
_چرا حالا دلخوری! ... چیزی نشده ... من خواستم راحت
بگم تا تو هم راحت بری .
نفهمیدم چطور صدایم آنقدر بلند شد که در تمام خانه پیچید
. شاید از مرز فریاد هم گذشت و این اولین بار بود که
سرش فریاد می کشیدم:
_مگه من دیوونم که بزارم برم ... شش سال تحمل
کردم ، صبر کردم ، حالا که داره همه چی کم کم خوب
میشه ، بزارم برم ؟! ... اگه میخواستم برم اون وقتی میرفتم
که هر شب ، کتک میخوردم و بچه ام سقط شد ... رفتنم ،
باید برای تو هم فرق کنه ، باید برای تو هم فرق کنه و باید
بگی ؛ فقط بمون ... من راضیم بمونم و هر شب قلبم درد
بگیره اما تو منو توی آغوشت بگیری ، بزاری گریه کنم ...
بذاری حرف بزنم . همین برای من کافیه ... چیز زیادی ازت
خواستم ؟!
انقدر عصبی بودم که تلفن رو قطع کردم و کوبیدم روی
میز آرایش . اول صبح حالم بد شد . شاید هم همون لحظه
قلبم دوباره تیر کشید . اما به ثانیه نکشید که رادوین دوباره
زنگ زد . این بار من سکوت کردم و او با وصل شدن
تماس گفت:
_خیلی خوب حالا ... آروم باش ، مگه میشه برای من
فرق نکنه ! .... من فقط اینو نوشتم که تو راحت باشی ،
مگه میشه یه نفر رو داشته باشی که با همه بدی هات
بسازه ، بعد تو اون یه نفرو نبینی ؟! ... واقعا باید کور و کر
باشم که این همه خوبی تو رو نبینم . من که از خدامه
دیوونه ، که تو پیشم بمونی ، اما برای خودت میگم ،
نمیخوام باز حالت بد شه ، نمیخوام دوباره مثل دیشب بشی.
نفس بلندی کشیدم و در جوابش با لحنی آرام تر از قبل
گفتم:
_من فقط راضی ام که هر بار که عصبی میشی ، که داد
میزنی ، که اشتباه میکنی بیای مثل دیشب ، کنارم بشینی ،
منو تو بغلت بگیری ، بزاری راحت گریه هامو بکنم ، من به
همین راضی ام ، اصلا همین رو می خوام .
صدای خنده اش رو شنیدم .شاید میان این همه حرف
جدی ، این خنده ، تضاد ایجاد کرده بود که باعث تعجبم
شد:
_به چی داری میخندی؟!
_به تو .... به تو چون تازه فهمیدم یکی دیوونه تر از منم
توی این دنیا هست و اون تویی ...خیلی میخوامت ارغوان.
نفس بلندی کشیدم به بلندای همه ثانیه هایی که دیروز ،
قلبم را به درد آورده بود.
گاهی دلم میخواست رادوین ، از قلبش ، از احساسش برایم
می گفت . که اگر قرار بود میگفت ، خوب می توانست مرا
آرام کند. آن روز منیر خانم مامور مراقبت از من شده بود .
من هم کار خاصی نکردم و فقط استراحت و بازی با رادین .
بعد از ظهر بود که رادوین آمد. با دیدن دسته گل رادوین
زیبایش که در کاغذ رنگی بنفشی پیچیده شده بود و
کادویی که میان دستش بود ، باز غافلگیر شدم... و شاید
ذوق زده!
زندگی کنار تو احساس عجیبیست. با آنکه گاهی درگیر
تلاطم پر التهاب طوفانی ، اما... در عمق نگاهت ، باز هم
صدایم میزنی... نگفته ، خوانده ام دفتر صد برگ قلبت را...
که میگویی:
بمان با من... بمان که بودنت ، یک جهان آرامش است...
بمان با من... بمان که زندگی در اسم ت