eitaa logo
شهداءومهدویت
7.1هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽❣ ❣﷽ آقاجان ... هوایت می‌زند بر سر، دلم دیوانه می‌گردد چه عطری در هوایت هست نمیدانم... نمیدانم... 💚 @shohada_vamahdawiat
دختری آمده تا همدم مادر باشد دختری آمده تا حیدر حیدر باشد خواهری آمده عشق دو برادر باشد گوییا آمده یک برهه پیمبر باشد عصمت و عفت و تقواش همه مادری است به خداوند قسم لایق پیغمبری است...! @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ با ناباوری خنده ای کرد و گفت: من که سکته زدم دختر ! حالا چرا وای؟ تازه به یاد چیزی که او کم داشت افتادم و بدون اینکه پاسخش را بدهم وارد ساختمان شدم . انقدر عجله کردم که میز را ندیدم و پایم با میز خورد کرد. از صدایی که تولید شد همه به سمتم برگشتند و هاج و واج نگاهم کردند. بی اختیار دوباره فریاد زدم« وایی یییی» کت کیان را از جالباسی برداشتم و دوباره از سالن خارج شدم. کت را که در دستم دید شروع به خندیدن کرد و گفت: تو برای این بود که داد زدی؟ _ جناب آقای حواس جمع تو احساس سرما نکردی داری راست راست برای خود راه میری؟ چشم هایش را گرد کرد و گفت: تو باز سوالو با سوال جواب دادی؟ ...و ادامه داد:واقعا نیازش رو احساس نکردم...نمیدونم چرا! البته شاید به خاطر اینکه خیلی داغم! _ داغی؟ چرا داغ؟ اونم توی این هوا! لبخند نمکین دیگری زد و گفت: بیخیل باووو قهقهه ای زدم و گفتم: جااااان؟ این به چه زبونی بود اون وقت؟ _ جانت بی بلا... باران من دیگه خیلی دیرم شده. اجازه میدی برم؟ _ بذار ببینم چیزی دیگه جا نذاشتی؟ سرتا پایش را نگاهی کردم و گفتم: نه استاد....حله حله...برو به سلامت! دوباره همان لبخند تکرار شد و گفت: ما شاگرد شمام نیستیم خانوم! پس بابای....! _ خدا نگهدار....! زمانی که به در رسید دستش را بلند کرد و به نشانه ی خداحافظی تکان داد. به خاطر فاصله امون کمی صدایم را بالا بردم و گفتم: کیان رسیدی اس بده! سرش را به علامت فهمیدن تکان داد و اشاره کرد که داخل شوم. به محض اینکه وارد سالن شدم سینه به سینه ی تیام قرار گرفتم: خوش گذشت.... حالا که وقت داشتین... یه ساعت دیه هم می موندن دیگه! چرا انقدر زود...؟ نمی دانم معنی نگاهم بهش چه بود...اما هرچه بود باعث شد بی هیچ حرف دیگری ازم بگذرد. ( ولی واقعا معنی نگاهم چی بود؟.... شاید کینه....شاید رنج...شاید نفرت...نه هرچی بود نفرت نبود. مطمئنم.) 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
4_5877215213278727346.mp3
1.82M
|⇦•ستاره جلوه شده در .. ویژۀ ولادت عقیلۀ بنی هاشم حضرت زینب سلام الله علیها _ حاج امیر عباسی* •ೋ ●•┄༻↷◈↶༺┄•● حاج شیخ عبدالکریم حائری میفرمودند: آنقدر مراقب چشم خود بودم که حتی اگر در خواب هم نامحرم میدیدم در همان عالم رویاء هم چشمم را میبستم! @shohada_vamahdawiat
دست خدا به همراهت ای دست سرشار از عاطفه و مهر دعای همه دردمندان بدرقه راهت ای سینه لبریز از ایمان و یقین دستت همیشه گرم ای نگران چشم های خسته و بیمار خدا پشت و پناهت ای باغبان گل های پژمُرده و شاخه های شکسته نسیم رضایت خدا گوارای وجودت ای جلوه گاه فداکاری و صبر ای اسوه نیکوکاری، ای پرستار @shohada_vamahdawiat
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
نود مرد جنگجو! اشك در چشم همسرانشان حلقه زده است. كاش ما هم مى توانستيم بياييم و زينب(س) را يارى كنيم. در دل شب، ناگهان سوارى ديده مى شود كه به سوى بيابان مى تازد. خداى من او كيست؟ واى، او جاسوس عمرسعد است كه از كربلا تا اين جا همراه حبيب آمده و اكنون مى رود تا خبر آمدن طايفه بنى اَسَد را به عمرسعد بدهد و با تأسف او به موقع خود را به عمرسعد مى رساند. عمرسعد به يكى از فرماندهان خود به نام اَزْرَق دستور مى دهد تا همراه چهارصد نفر به سوى قبيله بنى اسد حركت كند. حَبيب بى خبر از وجود يك جاسوس، خيلى خوشحال است كه نود سرباز به نيروهاى امام اضافه مى شود. وقتى بچّه هاى امام حسين(ع) اين نيروها را ببينند خيلى شاد مى شوند. او به شادى دل زينب(س) نيز مى انديشد. ديگر راهى تا كربلا نمانده است. ناگهان در اين تاريكى شب، راه بر آنها بسته مى شود. لشكر كوفه به جنگ بنى اسد مى آيد. صداى برخورد شمشيرها به گوش مى رسد. مقاومت ديگر فايده اى ندارد. نيروهاى كمكى هم در راه است. بنى اسد مى دانند كه اگر مقاومت كنند، همه آنها بدون آنكه بتوانند براى امام حسين(ع) كارى انجام دهند، در همين جا كشته خواهند شد. بنابراين، تصميم مى گيرند كه برگردند. آنها با چشمان گريان با حبيب خداحافظى مى كنند و به سوى منزل خود برمى گردند. آنها بايد همين امشب دست زن و بچه خود را بگيرند و به سوى بيابان بروند. چرا كه عمرسعد گروهى را به دنبال آنها خواهد فرستاد تا به جرم يارى امام حسين()مجازات شوند. حبيب به سوى خيمه امام مى رود. او تنها رفته است و اكنون تنها برمى گردد. غم و غصّه را در چهره حبيب مى توان ديد، ولى امام با روى باز از او استقبال مى كند و در جواب او خداوند را حمد و ستايش مى نمايد. امام به حبيب مى گويد كه بايد خدا را شكر كنى كه قبيله ات به وظيفه خود عمل كرده اند. آنها دعوت ما را اجابت كردند و هر آنچه از دستشان برمى آمد، انجام دادند و اين جاى شكر دارد. اكنون كه به وظيفه ات عمل كردى راضى باش و شكرگزار. <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43e
روزھا مےگذرد و همچنان مردِ میدان شما هستید براۍِ ما . . ꔷ͜ꔷ!' @shohada_vamahdawiat
تیک‌تاک تنهایی ⏱ ساعت را که می‌بینم، صدای تیک‌تاک عقربه‌ها را که می‌شنوم بی‌تاب می‌شوم… نکند قبل از رفتنم تو را نبینم! نکند امسال تمام شود، من تمام شوم، تو از راه نرسی… کاش زمان رنگ تو را بگیرد… 🔅 اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج 🌸دلنوشته_مهدوی🌸 @shohada_vamahdawiat
پناهیان : زِندگیاتونو وقفِ امام‌زمان کنین وقفِ جبهه‌ی فرهنگی وقفِ ظهور... وقتے زندگیاتون این شِکلی بشه، مجبور میشین نکنین! وَ وقتی که گناه‌هاتون کمُ کمتر شد؛ دریچه‌ای از حقایق به روتون باز میشه💚 اونوقته که میشین شبیهِ ... اول بشین، بعد بشین.🕊️♥️ ‌‌ @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ _ بردیا جون مامان اون ضبط رو کم کن...بابا کل سحر آخه کی اِبی گوش میده؟ ترانه: اِ؟ باران چقدر میخوابی؟ از موقعی که راه افتادیم همش خواب بودی....بردیا نگه نمی دارین یه جا یه چیزی بخوریم؟ یاشار _ بابا منم دارم از گشنگی می میرم. دیشب موقع شامم این کیان جلوم نشسته بود روم نمی شد غذا بخورم؟ چشمانم را باز کردم و با لحن طلب کاری گفتم: بله بله؟ چشمم روشن؟! مگه کیان بدبخت لقمه های تورو داشت میشمرد که نمی تونستی درست بخوری؟ همین مونده بود منو بخوری...تازه درست و حسابی غذا نخوردی؟ همه با دهان نیمه باز از تعجب نگاهم می کردند. اما خودم هم از این دفاع کردنم تعجب کرده بودم. کم پیش می آمد که از کسی به این صراحت دفاع کنم...اما حالا ؟ از کیان؟ اما چرا باید از او آن هم در یک مورد بی ارزشی چون این موضوع دفاع می کردم؟ ( برو بابا...خب دارم نقش بازی می کنم دیگه. بالاخره باید همه حس کنن که من عاشقشم دیگه؟!...مگه نه؟...نه....اونی که باید این حسو بکنه تیامه که الانم توی این ماشین نیست...پس این نشون میده که واقعا هنرمند خوبیم. جدی جدی رفتم تو نقش...)_ الهی قربونت برم...چقدر دلم تنگ شده بود برات مااااااادر. _ اَه ...مامان حالم به هم خورد انقدر از موقعی که اومدیم قربون صدقه اش رفتی! بردیا_ چیه؟ حسودیت میشه؟ تو هر هفته تهرانی مگه من چیزی میگم؟ حالا یه ذره هم که مامان مارو تحویل گرفته لوس بازیت گل کنه... بابا_ بابا بیا اینجا بینم...ولشون کن این مادرو پسرو...خودتو عشق است... ( خدایا...چرا این بابا اینجوریه؟ وقتی محبت هم میکنه باید صداشو بندازه تو گلوشو محبت کنه.... آخه چرا؟ ...) کنار بابا نشستم و بابا هم شروع کرد ازم در مورد دانشگاه سوال کردن....در حین صحبت کردن با بابا بودم که صدای گوشیم را شنیدم. از بابا عذر خواهی کردم و به اتاقم رفتم. گوشیم هنوز زنگ می خورد . بدون اینکه به شماره نگاهی بیندازم پاسخ گو شدم: بله؟ _ سلام .... می تونی صحبت کنی؟ _ شما؟ _ای بی معرفت! _ وای آقا کیان شمایی؟ ببخشید...شمار رو ندیدم! شه خفلا ؟ _رفتی پیش مامان بابات لوس شدی؟ _ بی مزه؟!...! _ باشه حالا...خبری نیس...کی رسیدین؟ _ یه چهار ساعتی هست... _ خب از دیشب بگو...از امروز بگو...کلا بگو دیگه؟! _ از کی بگم؟ از چی بگم؟ _ اول از تیام بگو ... ( ایول...بالاخره یکی فضول تر از خودمو الهه رو پیدا کردم. این دیگه چه فضولیه!) : وقتی از تو جدا شدم و رفتم تو تیام و دیدم...چند تا کنایه زد که چرا رفت؟ خب می موند و از این حرفا... بعدشم بی خیال شد. امروزم اصلا محلم نذاشته...یعنی...عادی بوده دیگه. کاری به هم نداشتیم... _ اوهوم...حالا کی مراسم داداشته؟ _ جمعه... _ ای بابا...پس کی بر می گردی؟ _ مگه کاری داری؟ چیزی شده؟ کمی هول به نظر می رسید گفت: نه نه...همین جوری گفتم! من چه کاری می تونم باهات داشته باشم؟! فقط خواستم بدونم کی میای؟! _ شنبه بر می گردم دیگه. البته شاید بقیه بخوان فرداشب برگردن! _ باشه مزاحمت نمیشم...کاری نداری؟ _ نه! سلام برسون... _ بزرگیتو می رسونم. مراقب خودت باش... تو ام سلام برسون... 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
﷽❣ ❣﷽ از نسل گل و بهار و آيينه تويی منظومه‌ی انتظارِ ديرينه تويی ما منتظرانِ وعده‌ی ديداريم خورشيدِ زلالِ روزِ آدينه تويی @shohada_vamahdawiat