eitaa logo
شهداءومهدویت
7.3هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽❣ ❣﷽ تقصیر ماست غیبت طولانی شما بغـض گلو گرفته پنهانـی شما بر شوره زار معصیتم گریه می کنی جانـم فدای دیده نورانـی شما 😞 @shohada_vamahdawiat
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌸ای آفتاب زهرا عَجّل علی ظهورک تنهای شهر و صحرا، عجّل علی ظهورک 🌸گم گشته وجودی، هم غیب و هم شهودی در دیده و دل ما، عجّل علی ظهورک 🌸بی تو غریب، قرآن، بی تو اسیر، عترت بی تو علی است، تنها، عجّل علی ظهورک 🌸نه طاقتی نه صبری، تا چند پشت ابری؟ ای مهر عالم آرا عجّل علی ظهورک 🌸دنیا در انتظار است، خون قلب روزگار است پا در رکاب بنما، عجّل علی ظهورک 🌸حیدر کند دعایت، زهرا زند صدایت الغوث یابن زهرا! عجّل علی ظهورک 🌸زخمِ به خون نشسته، پیشانیِ شکسته دارند با تو نجوا، عجّل علی ظهورک 🌸خون دو دیده گوید، دست بریده گوید بر انتقام بازآ، عجّل علی ظهورک 🌸هم عمّه ها پریشان، هم جدّ توست عطشان هم چشم ماست دریا، عجّل علی ظهورک 🌸بر "نوکرت" نگاهی، از لطف گاه گاهی ای چشم حق تعالی! عجّل علی ظهورک @shohada_vamahdawiat
‌🌷مهدی شناسی ۲۷۹🌷 🌹 ﻭَ ﺍﻟْﻘَﺎﺩَﺓِ ﺍﻟْﻬُﺪَﺍﺓ🌹 🔹زیارت جامعه کبیره🔹 🍃ِ ﻓﺼﻞ ﮔﻞ ﮐﻪ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ ﺧﯿﻠﯽ‌ﻫﺎ ﺍﺯ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﺭﺍﻩ‌ﻫﺎﯼ ﺩﻭﺭ ﺭﺍﻩ ﻣﯽ‌ﺍﻓﺘﻨﺪ و ﺳﺮﺍﺯﯾﺮ ﻣﯽ‌ﺷﻮﻧﺪ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻗﻤﺼﺮ.ﭼﺮﺍ؟ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﮔﻞ.ﺩﻋﻮﺕ ﮐﻨﻨﺪﻩ‌ﯼ ﺍﯾﻦ‌ﻫﺎ ﮔﻞ‌ﻫﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ.ﻃﺮﺍﻭﺕ و ﻟﻄﺎﻓﺖ و ﺭﺍﺋﺤﻪ ﻭ ﺟﻤﺎﻝ و ﺗﺠﻤﻊ ﮔﻞ ﻭ ﮔﻼ‌ﺏ، ﺍﯾﻦ‌ﻫﺎ ﺭﺍ ﺩﻋﻮﺕ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ و ﻣﯽ‌ﮐﺸﺎﻧﺪ. ﺍﻫﻞ ﺑﯿﺖ ﻣﺜﻞ ﮔﻞ‌ﻫﺎﯼ ﻗﻤﺼﺮند. 🍃ﺍﻟﻘﺎﺩﺓ ﺟﻤﻊ ﺍﻟﻘﺎﺋﺪ ﯾﻌﻨﯽ ﮐﺸﺎﻧﻨﺪﻩ است. ﻣﯽ‌ﮐﺸﺎﻧﻨﺪ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﻣﻨﺘﻬﺎ ﺩﺭ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﻧﮕﻪ ﻧﻤﯽ‌ﺩﺍﺭﻧﺪ. ﺍﻟﻬﺪﺍﺕ ﺟﻤﻊ ﻫﺎﺩﯼ ﺍﺳﺖ. ﻫﺪﺍﯾﺖ ﮐﻨﻨﺪﻩ ﺍﻧﺪ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺧﺪﺍ. ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺧﻮﺩﺵ ﻣﯽ‌ﮐﺸﺎﻧﺪ ﺑﻌﺪ ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻃﺮﻑ ﺑﺮﻭ.ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﻧﺴﺎﻥ‌ﻫﺎﯼ ﺷﺮﯾﻔﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﭼﻮﻥ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺩﻋﻮﺕ نمی کنند. 🌹ﻭَﺍﻟﺴّﺎﺩَﺓِ ﺍﻟْﻮُﻻ‌ﺓ🌹 🔶سادة ﺟﻤﻊ ﺳيد است. ﯾﻌﻨﯽ ﺷﺮﯾﻒ و ﺷﺮﺍﻓﺖ ﻣﻨﺪ. ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ اهل بيت عليهم السلام ﺭﺍ ﻭﺍﻟﯿﺎﻥ ﻣﺎ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩﻩ. ﮔﻔﺘﻪ ﺷﻤﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺣﺎﮐﻢ ﺷﻮﯾﺪ.ﺍﮔﺮ ﻗﺮﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﮐﺴﯽ ﺩﺭ ﻋﺎﻟﻢ ﺣﮑﻮﻣﺖ ﮐﻨﺪ، ﺷﻤﺎ ﺣﮑﻮﻣﺖ ﮐﻨﯿﺪ چون ﺷﻤﺎ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ ﺩﻋﻮﺕ ﻧﻤﯽ‌ﮐﻨﯿﺪ.ﺷﻤﺎ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﻫﯿﺪ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺑﯿﺎﻭﺭﯾﺪ ولی حاکمان ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ‌ﮐﻨﻨﺪ.ﺍﮔﺮ ﻗﺮﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﮐﺴﯽ ﻭﺍﻟﯽ ﻭ ﺣﺎﮐﻢ ﺑﺎﺷﺪ باید ﺷﻤﺎ ﺑﺎﺷﯿﺪ. 🔶ممکن است کسی سید و بزرگ باشد ولی والی و فرمانروا نباشد.و یا اینکه ممکن است فرمانروا باشد ولی در میان مردم محترم و بزرگ نباشد.نادر شاه فرمانروا بود ولی میان مردم آقا و محترم نبود.امامان سید واقعی در عالمند که از آن ها جلیل تر و بزرگ تر پس از خدا وجود ندارد و هم در عین حال حاکم و فرمانروا هستند که از جانب خدا برگزیده شده اند... 💐❤️🌸💐❤️🌸💐❤️ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🎗 🤹‍♀️ _ باران این چیزارو ول کن... باید ببینمت. همین امشب...خواهش می کنم. بی اختیار از روی زمین بلند شدم و با صدایی که بلند تر از حد معمول بود گفتم: باشه باشه...گریه نکن. کجا وکی؟ همین الان خودمو می رسونم....فقط تو بگو. آدرس را ازش گرفتم و گوشی را قطع کردم. تازه چشمم به کیان افتاد که با نگرانی نگاهم می کرد _ چی شده باران؟ چیزی شده؟ _ با سردرگمی سری تکان دادم و گفتم: نمیدونم...فقط سوده اصلا حالش خوب نیود. کیان من باید برم...بجنب برسونمت بعدشم برم پیش سوده. _ خودمم باهات میام _ اما سوده می گفت کار خصوصی ای باهام داره... _ باشه..اصلا من تو ماشین میشینم. باور کن دلم شور می زنه. بذار بیام دیگه.. حوصله ی کل کل کردن نداشتم. پذیرفتم و هردو درکنار هم به سمت محل قرار با سوده راه افتادیم. جایی که سوده گفته بود یک هتل بزرگ بود. هردو از ماشین پیاده شدیم و به داخل هتل رفتیم. به محض ورودمون چشمم به سوده که بر روی یک مبل داخل لابی هتل نشسته بود و سرش را در دستانش گرفته بود افتاد. به کیان نشانش دادم و هردو به نزدیکیش رفتیم. سوده که چشمش به کیان افتاد لبش را گزید و به من خیره شد. کیان هم که عکس العمل سوده را دید گفت: باران من تو ماشین منتظرت میشم. هر موقع حرفاتون تموم شد میس بنداز روی گوشیم...خب؟ سرم را تکان دادم و بر روی مبلی مقابل سوده قرار گرفتم: علیک سلام.. سوده با بی حالی لبخندی زد و گفت: مثل اینکه تو کوچیک تریا...توقع داری من به تو سلام کنم؟ _ چی شده سوده؟ _ اول بگو چی می خوری بعد شروع کنم؟! _ من برای خوردن نیومدم اینجا... سوده دوتا قهوه سفارش داد و بعد از کشیدن نفس عمیقی گفت: از روزی که دیدمش به دلم نشست...از همه نظر عالی بود. قیافه... تیپ...اخلاق ... وضع مالی... درس. هر چیزی که میتونه معیار یه دختر باشه. ولی بعد از مدتی این رفتارا و برخورداش بود که باعث شد دل بهش ببندم. این آقا بودنش بود که باعث می شد عاشقش بشم. با هم دوست بودیم. ولی نه دوستی عاشقانه... منو مثل بردیا می دید. مثل ترانه خواهرش می دید. و همین بود که آزارم می داد. شده بودم یه عضو ثابت گروهشون. ترانه و بردیا و من و تیام. نگاه بردیا رو خوب حس می کردم...نگاهش به ترانه تنها عاشقانه بود ولی نگاه تیام به من...شاید مثل نگاهش به خواهرش. اشکی که از گوشه ی چشمش می چکید را زدود و ادامه داد: شده بود دغدغه ام که عاشقم بشه...ولی نشد. هیچ وقت نشد. 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
هيچ كس جرأت نداشت به خانه عثمان نزديك شود. شورشيان با شمشيرهاى برهنه خانه را در محاصره خود داشتند. اما حضرت على(ع) به بنى هاشم دستور داد تا سه مشك آب بردارند و به سوى خانه عثمان حركت كنند. آنها هرطور بود آب را به خانه عثمان رساندند. امام حسن(ع) و قنبر هنوز بر درِ خانه عثمان ايستاده بودند كه تيراندازى شروع شد. در اين گيرودار امام حسن(ع) نيز مجروح شد، امّا سرانجام شورشيان به خانه عثمان حمله كردند و او را به قتل رساندند. پس از مدّتى بنى اُميّه با بهانه كردن پيراهن خون آلود عثمان، حضرت على(ع) را به عنوان قاتل او معرّفى كردند. دستگاه تبليغاتى بنى اُميّه تلاش مى كردند تا مردم باور كنند كه حضرت على(ع) براى رسيدن به حكومت و خلافت در قتل عثمان دخالت داشته است. امروز، روز هفتم محرّم است. ابن زياد نيز، تشنگى عثمان را بهانه كرده تا آب را بر امام حسين(ع) ببندد. عجب! تنها كسى كه به فكر تشنگى عثمان بود و براى او آب فرستاد حضرت على()بود. امام حسين(ع) و امام حسن(ع) براى بردن آب به خانه عثمان تلاش مى كردند، امّا امروز و بعد از گذشت بيست و شش سال اعتقاد مردم بر اين است كه اين بنى هاشم و امام حسين(ع) بودند كه آب را بر عثمان بستند؟! به راستى كه تاريخ را چقدر هدفمند تحريف مى كنند! همسفرم! آيا تو هم با من موافقى كه اين تحريف تاريخ بيشتر از تشنگى، دل امام حسين(ع) را به درد آورده است. <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🍃🌷 ﷽ کہ بہ سر کردے❗️ باید خیلی چیز ها را ز سر برون کنی... 🌸 یادت نرود تو بہترین و ترین خلقت خدایے❗️ ✨ ے زیباے ... سخنت ☘ رفتارت ظاهرت بیانگر بانو بودنت هست❗️ بانو بودن کم نیست... ڪہ باشے... ڪار حساس تر مےشود❗️ اینجا دیگر تنہا بحث چادر نیست... و احساست دخترانگے هایت هایت 🍃فقط و فقط میشود سهمِ نفر... ڪسے ڪہ حتے بہ هم میکند اگر ببیند هاے پاکت را پریشان کرده❗️ داشته باش بہ این حسِ عاشقانہ... متعہد بودن ڪار سختے نیست❗️ مطمئن باش طعم شیرین را میچشے... ازت راضی باشه بانو😍 با حجابت لبخند رو ساکن لبهای آقا کن 👇 @shohada_vamahdawiat
🌾‌ای جدایی تو بهترین بهانه ی گریستن 🌾بی تو،من به اوج حسرتی نگفتنی رسیده ام..‌. @shohada_vamahdawiat
💖🕊 صلوات خاصه امام رضا علیه السلام: اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضاالمرتَضی الامامِ التّقی النّقی وحُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَ‌عَلی‌اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک.🥀🍂 🦋🌹💖
🎗 🤹‍♀️ دیگه نتوانست خودش را کنترل کند و به گریه افتاد. نمی فهمیدم جریان از چه قرار است. اگر تیام سوده را دوست نداشت پس چرا می خواست با او ازدواج کند؟ به آرامی دستانش را در دست گرفتم سعی کردم به آرامش دعوتش کنم. بعد از اینکه کمی گذشت آرام شد و ادامه داد: تا اینکه رشت قبول شد. بردیا و تیام از منو ترانه جدا شدن خود به خود گروه از هم پاشیده شد...هنوز رابطه ام را با ترانه حفظ کرده بودم و هر از گاهی هم که تیام به تهران میومد خودم پیش قدم می شدم و همه دور هم جمع می شدیم. هنوز یک سال از رفتن تیام نگذشته بود که یه روز ترانه باهام تماس گرفت و با هزار و یکی اشک و آه گفت که پدرش می خواد با منشی اش که یه دختره که تنها دوسال از ترانه بزرگتره ازدواج کنه. و همین بود که شوک بدی به ترانه ایجاد کرده بود. ازش پرسیدم که تیام میدونه یا نه...اما اون گفت که خبر نداره و قصد داره با خبرش کنه... از قضا وقتی ترانه با تیام تماس می گیره با همان اشک و گریه طوری موضوع رو برای تیام تعریف می کنه که تیام کاملا هول میشه و سریع به سمت تهران راه میفته. توی جاده بوده که تصادف وحشتناکی می کنه. نتوانستم خودم را کنترل کنم و با ناباوری گفتم: تصادف ؟ _ آره عزیزم...بعد از بهبودیش دوباره به رشت برگشت و همان کار های قبلی اش رو ادامه می داد. با این تفاوت که دیگه به آن خانه رفت آمد نمی کرد و بیشتر همان رشت می ماند. و باز هم این موضوع ها ادامه داشت تا اینکه تو رشت قبول شدی. تیام که حدود 11 ماه بود رنگ تهران رو ندیده بود و هر موقع هم دلش برای ترانه تنگ می شد او را به رشت می کشوند مجبور شد به تهران بیاد تا با پدر تو در مورد آمدن تو صحبت کنه... هنوز یادم نمیره چقدر به تو حسادت کردم وقتی فهمیدم که به خاطر تو حاضر شده که بالاخره طلسم بشکنه. بالاخره روزی رسید که بعد از ماه ها تیام پیشم اومد و از تو گفت...از این که تورو دوست داره گفت...از این که فکر می کنه که تو هم دوسش داری گفت. گفت و گفت و نفهمید چه آتشی به جون من میزنه...ولی گفت که نمی تونه بهت برسه و ازم خواست که با هم نامزد کنیم ...البته یه نامزدی سوری. و تنها من و خودش بدونیم که این نامزدی سوریه... نمی فهمیدم چرا داره این کارارو می کنه. برای همین هم حاضر نشدم که بپذیرم. انقدر اومد و رفت تا بالاخره گفت...اون تصادفی که کرده بوده باعث شده بود که اون برای همیشه قید پدر شدن رو بزنه.و تنها کسانی که خبر داشتن ترانه و بردیا بودن. برای همین هم از تو گذشت. عاشقت بود ولی حاضر نبود باهات ازدواج کنه. پذیرفتم که نقش نامزدش رو بازی کنم. نگاه تنفر آمیزی بهت داشتم چون حس می کردم می تونستی با این موضوع کنار بیای و این کارو نکردی و تیام رو از این عشق محروم کردی. تا اینکه بعد از مدتی فهمیدم تو هم گناهی نداشتی...چون این تیام بوده که موضوع رو با تو در میون نمیذاشته... 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
🍃🌴🌙خدایا امشب از تو میخواهم‌به عزیزانم آرامش عطا فرمایی ... 🍃🌴🌙 الهی به ما بیاموز در هرشرایطی‌بدانیم‌تو‌از‌همه‌ مهربانتری 🌹💖🌙✨🌟💖🌹
﷽❣ ❣﷽ گفتم که بیقرار تو باشم ولی نشد تنهادر انتظار تو باشم ولی نشد گفتم به دل که جلب رضایت کندنکرد گفتم که جان نثارتو باشم ولی نشد گفتم دعا کنم که بیایی ببینمت مانند مهزیار تو باشم ولی نشد 💔 @shohada_vamahdawiat