eitaa logo
شهداءومهدویت
7هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽❣ ❣﷽ ، ساده مداوا نمیشود باید به هم رسید، و الّا نمیشود از بسته ‌ایم به دخیل تا تو این گره ‌ها وا نمیشود @shohada_vamahdawiat
تازه یادم میافتد به خانه زنگ نزده‌ام. گوشی را از بشری میگیرم تا زنگ بزنم به خانه. پدر که خیالش از موقعیتم راحت میشود، میگوید همانجا بمانم تا آبها از آسیاب بیفتد. اول میخواست خودش بیاید دنبالم که منصرفش کردم. دلم برای پدر و مادر تنگ شده. یعنی دوباره می‌بینمشان؟معلوم نیست. تازه فهمیده ام هیچ‌چیزقطعی و معلوم نیست. چقدر برنامه ریخته بودم برای فردا و فرداهایم؛ اما الان همه‌اش رفته روی هوا؛ با یک جرقه کوچکِ افزایش قیمت بنزین. امروز صبح که از خانه بیرون میآمدم فکرش را هم نمیکردم عصرش در چنین خانه‌ای و با چنین آدمهایی باشم؛ خانه‌ای خیالی و شخصیتهایی خیالی که حالا در واقعیت جا خوش کرده اند.صدای اذان مغرب از پنجرههای خانه خودش را میکشد داخل. صدای اذان گوشیها بلند میشود. وضو دارم. مهر و جانمازم را از کیفم بیرون میآورم و با شخصیتهای داستانم و به امامت حاج حسین، صف میبندیم برای نماز. نماز که تمام میشود، عباس و ابوالفضل دوباره تلاش میکنند برای گرفتن خبر از بیرون. این طور که معلوم است اینترنت کند شده و فقط پیامرسانهای ایرانی کار میکنند. عباس کلافه است. میپرسم: منتظر چی هستی؟ -نگران حامدم. رفته کمک شخصیتهای رمان خانم صدرزاده. هرچه از ظهر تا الان فهمیده‌ام را کنار هم میچینم و یک معادله تشکیل میدهم؛ بعد میگویم: خب اونها که اتفاقی براشون نمیافته، چون تا من زنده هستم زنده میمونن، خودت گفتی. حاج حسین دست از شماره گرفتن میکشد: نه لزوماً اینطورنیست. ما ممکنه قبل از تو بمیریم؛ اگه خودت با دست خودت ما رو بکشی. ☘ 💐☘ 💐💐☘ 💐💐💐☘ 💐💐💐💐☘ @shohada_vamahdawiat                 
آتش بازی آن شب، همه مهمان عمه بوديم: من، پدر، مادر، مامان بزرگ، آقاجون، خواهر کوچکم و ... . خانه عمه «فاطمه» ام، نزديک فرودگاه است. نمي دانم چقدر از شب گذشته بود که راديو بوق بلندي کشيد و همه گفتند: مقرمز است.» و من نفهميدم که قرمز است. يعني چه؟ بعد، همه تندي رفتيم بيرون. بيرون خيلي تماشايي بود. صداي «شرق شرق» و «گرومپ گرومپ» مي امد و نورهاي رنگارنگي، هوا مي رفتند. من خيلي کيف کردم. اولين باري بود که از اين چيزها مي ديدم. نورها که مثل دانه‌هاي تسبيح بودند، دنبال هم، اين طرف و آن طرف مي رفتند و ضربدر درست مي کردند. از مامان بزرگم پرسيدم: «امشب، چه خبر شده است؟» گفت: «مگه نمي داني؟ امشب، تولد حضرت علي است. براي همين هم جشن گرفته اند.» باز هم آسمان را نگاه کردم. نورها، خيلي قشنگ بودند. گفتم: «مامان بزرگ، مي شود توي جشن تولد من هم، از اينها روشن کنيد؟» مامان بزرگ برگشت نگاهم کرد و هيچي نگفت. فقط، خنديد. راوی: نازنین حسین مردی @shohada_vamahdawiat                 
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄ ✨پیامبر اسلام (ص) فرمودند: در قیامت نزدیک ترین مردم به من کسی است که بیشتر بر من صلوات بفرستد.✨ 📚 کنز العمال، ج ۱، ص ۴۸۹. قرار ما هر روز نفری حداقل ۱۴ صلوات، به نیت تعجیل در ظهور و سلامتی امام عصر (عج) دوستان لطفا مشارکت کنید که با هم، هر روز ختم چند هزار صلواتی هدیه به ساحت مقدس امام عصر (عج) داشته باشیم.🙏🌷 @shohada_vamahdawiat                 
💢امین حیدری در سال 1372 در روستاي چهل خانه شهرستان فريدن دیده به جهان گشود. تحصیلات ابتدایی را در زادگاهش به اتمـام رسانید و سپـس در سال 1384 به دليل مجروحيت پدرش در مناطق عملياتي و سخت بودن گذران زندگي در منطقه سرد سير فـريدن به همراه خـانواده به شهرستان شاهين شهر عزيمت نمود و تحصیلات راهنمایی و متوسطه را در آن شهر سپری نمود. پس از اخذ دیپلم به علت علاقه زیاد به خدمت در نظام جمهوری اسلامی ایران، در تاریخ 01/09/1390 به استخدام ناجـا در آمد و با اتمـام دوران آموزشی در مراکزآموزشگاهی شهيد بهشتي اصفهان و شهيد چمران كرج جهت ادامه خدمت به شهرستـان لنجان (زرين شهر) منتقل شد. ایشـان در سال 1392 ازدواج نمود و پس از چند ماه خدمت در فرماندهی لنجان این عشق به شهـادت بود که او را مجاب ساخت به صورت داوطلبانه به استان سیستان و بلوچستان اعزام شود و سرانجام پس از حدود چهار سال خدمت صادقانه در ناجا در تاریخ 02/11/94 در شهرستان ایرانشهر به علت درگیری مسلحانه با سارقین مسلح به فیض عظیم شهادت نائل آمد. مادر شهید: از همـان اوایل جوانی آرزو داشتم که فرزندی داشته باشم و در راه حضرت علی اکبر امام حسین (ع) فدایش کنم و زمانی که خبر شهادت پسرم را شنیدم فقط خدا را شکر می کردم و همانند شهیدان دشت کربلا به فرزندم سلام میدهم. همسر شهید: امین علاقه زیادی به قرائت قرآن داشت وآرزو داشت بتواند همانند استاد عبدالباسط قرآن را تلاوت نماید. ➥ @shohada_vamahdawiat
‌‌🌷مهدی شناسی ۳۰۰🌷 🌹ﺍَﻟﺼّﺎﺩِﻗُﻮﻥَ🌹 🔹زیارت جامعه کبیره🔹 🌿 ﯾﮏ ﺳﯿﺐ ﺭﻧﮕﺶ ﺭﻧﮓ ﺳﯿﺐ ﺍﺳﺖ. ﻃﻌم و ﺷﮑﻠﺶ ﺷﮑﻞ ﻭ ﻃﻌﻢ ﺳﯿﺐ ﺍﺳﺖ. ﺧﺎﺻﯿﺘﺶ ﺧﺎﺻﯿﺖ ﺳﯿﺐ ﺍﺳﺖ. ﺍﮔﺮ ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﺪ ﺳﯿﺐ ﻫﺴﺘﻢ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺳﯿﺐ ﺍﺳﺖ. ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰﺵ ﺳﯿﺐ ﺍﺳﺖ. ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﯿﻢ ﺻﺪﻕ.ﯾﻌﻨﯽ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰﺕ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﺨﻮﺍﻧﺪ ﻭ ﻣﻄﺎﺑﻖ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﻭ ﻭﺍﻗﻊ ﻫﻢ ﺑﺎﺷﺪ. 🌿‌ ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﻋﺎﻟﻢ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﻣﯽ‌ﺗﻮﺍﻧﯽ ﺻﺎﺩﻕ ﭘﯿﺪﺍ ﺑﮑﻨﯽ؟ ﺍﻣﮑﺎﻥ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﻣﺤﺎﻝ ﺍﺳﺖ.ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﻗﺮﺁﻥ ﻧﻤﯽ‌ﮔﻮﯾﺪ ﮐﻮﻧﻮﺍ ﺻﺎﺩﻗﯿﻦ ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﺪ ﻭَﻛُﻮﻧُﻮﺍ ﻣَﻊَ ﺍﻟﺼَّﺎﺩِﻗِﻴﻦَ (ﺗﻮﺑﻪ/ 119) ﺍﺻﻼ‌ ما ﻧﻤﯽ‌ﺗﻮﺍﻧيم ﺻﺎﺩﻕ ﺑﺎﺷيم.بنابراین ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﺪ ﺑﯿﺎ ﺑﺎ ﺻﺎﺩﻗﯿﻦ ﺑﺎﺵ.ﺍمامان ﺁﻥ ﺻﺎﺩﻕ‌ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻗﺮﺁﻥ ﻣﯽ‌ فرماید ﻫﺴﺘﻨﺪ. 🌿 ﭼﺮﺍ ﻣﺎ ﻧﻤﯽ‌ﺗﻮﺍﻧﯿﻢ ﺻﺎﺩﻕ ﺑﺎﺷﯿﻢ؟ ﭼﻮﻥ ﺻﺪﻕ ﻓﻘﻂ ﻭﯾﮋﮔﯽ ﺳﺨﻦ ﻧﯿﺴﺖ.ما ﺧﯿﻠﯽ ﻫﻨﺮ ﺑﮑﻨیم ﺣﺮﻑ ﺭﺍﺳﺖ ﻣﯽ‌ﺯﻧیم ﻭﻟﯽ ﺁﯾﺎ ﺻﺪﻕ ﺩﺭ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﻭ ﭘﻨﺪﺍﺭ ﻫﻢ ﺩﺍﺭیم؟ ﯾﻌﻨﯽ ﺁﻥ ﭼﻪ ﻣﯽ‌ﺍﻧﺪﯾﺸیم ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻣﻄﺎﺑﻖ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺍﺳﺖ؟! 🌿ﻓﺨﺮ ﺭﺍﺯﯼ ﻣﯽ‌ﮔﻔﺖ ﺳﯽ ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺮﺍﻣﻮﻥ ﯾﮏ ﻣﻮﺿﻮﻋﯽ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ‌ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ‌ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺩﺭﺳﺖ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻢ. ﺗﺎﺯﻩ ﻣﯽ‌ﻓﻬﻤﻢ ﮐﻪ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ‌ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﯽ ﺳﺎﻝ. 🌿ﻗﺮﻥ‌ﻫﺎ ﻋﻠﻤﺎﯼ ﻋﻠﻢ ﻫﯿﺌﺖ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻗﻀﺎﻭﺗﯽ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﻭﻟﯽ ﺑﻌﺪ ﻫﻤﻪ ﺑﺎﻃﻞ ﺷﺪ.ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻧﻤﯽ‌ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺍﺩﻋﺎ ﺑﮑﻨﺪ ﻣﻦ ﺻﺪﻕ ﺩﺭ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﯾﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﺍﻡ ﺩﺍﺭﻡ. ﺍﻣﮑﺎﻥ ﻧﺪﺍﺭﺩ. ﯾﮏ ﻭﻗﺘﯽ ﺷﻤﺎ ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﯿﺪ ﻣﻦ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ ﯾﻌﻨﯽ ﭼﻪ؟ ﯾﻌﻨﯽ ﻣﻦ ﺻﺪﻕ ﻓﮑﺮﯼ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ که ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ. 🌸ﺍهل بیت علیهم السلام ﺗﻨﻬﺎ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺻﺎﺩقینند. ﯾﻌﻨﯽ ﺻﺪﻕ ﺩﺭ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﺩﺍﺭﻧﺪ. ﯾﻌﻨﯽ ﻫﺮ ﭼﻪ ﮐﻪ ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﻨﺪ ﻫﻤﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ هست. 🌸 ﻣﺜﻞ ﯾﮏ ﺁﯾﻨﻪ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﭘﺎﮎ ﻭ ﺑﯽ ﻏﺒﺎﺭ ﺑﮑﻨﯿﺪ،ﺩﺭﺳﺖ ﺩﺭﯾﺎﻓﺖ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ و ﺩﺭﺳﺖ ﻫﻢ ﺍﻧﻌﮑﺎﺱ ﻣﯽ‌ﺩﻫﺪ.ایشان ﭼﻮﻥ ﻏﺒﺎﺭﻫﺎ ﺯﻧﮕﺎﺭ‌ﻫﺎ ﮐﻪ ﻗﺮﺁﻥ ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﺪ « ﺭَﺍﻥَ ﻋَﻠَﻰ ﻗُﻠُﻮﺑِﻬِﻢ» (ﻣﻄﻔﻔﯿﻦ/ 14) ﺷﻤﺎ ﺁﯾﻨﻪ‌ﯼ ﺩﻝ ﻫﺎﯾﺘﺎﻥ ﺯﻧﮕﺎﺭ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﻏﺒﺎر ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﻧﻤﯽ‌ﺗﻮﺍﻧﯿﺪ ﺩﺭﯾﺎﻓﺖ ﻭ ﺍﻧﻌﮑﺎﺳﯽ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﺪ"،ﺍﯾﻦ‌ ﻏﺒارها را ندارند. 🌸ﭼﻮﻥ ﺁﯾﻨﻪ‌ﻫﺎﯼ ﺑﯽ ﻏﺒﺎﺭ ﻫﺴﺘﻨﺪ.ﺣﻘﺎﯾﻖ ﻋﺎﻟﻢ ﺭﺍ ﺁﻥ ﮔﻮﻧﻪ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﺭﯾﺎﻓﺖ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺳﺨﺎﻭﺗﻤﻨﺪﺍﻧﻪ ﻫﻢ ﺍﻧﻌﮑﺎﺱ ﻣﯽ‌ﺩﻫﻨﺪ. ﺗﻤﺎﻡ ﺭﻭﺍﯾﺎﺗﯽ ﮐﻪ ما ﻣﯽ‌ﺷﻨﻮﯾم،ﺣﺎﺻﻞ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ‌ﯼ آن هاست. ﻫﯿﭻ ﮔﺎﻩ ﺧﻄﺎ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺭﺍﻩ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﻤﯽ‌ﮐﻨﺪ. ﺑﺸﺮ ﯾﮏ ﺭﻭﺯﯼ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻧﻘﻄﻪ ﻣﯽ‌ﺭﺳﺪ ﮐﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﮐﻪ ﺁﻥ‌ﻫﺎ ﻣﯽ‌ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﻮده است... 🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
حُرّ رياحى يكى از فرماندهان عمرسعد است. همان كه با هزار سرباز راه را بر امام حسين(ع) بسته بود. او فرمانده چهار هزار سرباز است. لشكر او در سمت راست ميدان جاى گرفته و آماده حمله اند. حُرّ از سربازان خود جدا مى شود و نزد عمرسعد مى آيد: ــ آيا واقعاً مى خواهى با حسين بجنگى؟ ــ اين چه سؤالى است كه مى پرسى. خوب معلوم است كه مى خواهم بجنگم، آن هم جنگى كه سرِ حسين و يارانش از تن جدا گردد. حُرّ به سوى لشكر خود باز مى گردد، امّا در درون او غوغايى به پاست. او باور نمى كرد كار به اين جا بكشد و خيال مى كرد كه سرانجام امام حسين(ع) با يزيد بيعت مى كند، امّا اكنون سخنان امام حسين(ع) را شنيده است و مى داند كه حسين بر حق است. او فرزند پيامبر است كه اين چنين غريب مانده است. او به ياد دارد كه قبل از رسيدن به كربلا، در منزل شَراف، امام حسين(ع) چگونه با بزرگوارى، او و يارانش را سيراب كرد. با خود نجوا مى كند: "اى حُرّ! فرداى قيامت جواب پيامبر را چه خواهى داد؟ اين همه دور از خدا ايستاده اى كه چه بشود؟ مال و رياست چند روزه دنيا كه ارزشى ندارد. بيا توبه كن و به سوى حسين برو". بار ديگر نيز، با خود گفتوگو مى كند: "مگر توبه من پذيرفته مى شود؟! من بودم كه راه را بر حسين بستم و اين من بودم كه اشك بر چشم كودكان حسين نشاندم. اگر آن روز كه حسين از من خواست تا به سوى مدينه برگردد اجازه مى دادم، اكنون او در مدينه بود. واى بر من! حالا چه كنم. ديگر برگشتن من چه فايده اى براى حسين دارد. من بروم يا نروم، حسين را مى كشند". اين بار نداى ديگرى درونش را نشانه مى گيرد. اين نداى شيطان است: "اى حرّ! تو فرمانده چهار هزار سرباز هستى. تو مأموريّت خود را انجام داده اى. كمى صبر كن كه جايزه بزرگى در انتظار تو است. اى حرّ! توبه ات قبول نيست، مى خواهى كجا بروى. هيچ مى دانى كه مرگى سخت در انتظار تو خواهد بود. تا ساعتى ديگر، حسين و يارانش همه كشته مى شوند". حُرّ با خود مى گويد: "من هر طور كه شده بايد به سوى حسين بروم. اگر اين جا بمانم جهنّم در انتظارم است". حُرّ قدم زنان در حالى كه افسار اسب در دست دارد به صحراى كربلا نگاه مى كند. از خود مى پرسد كه چگونه به سوى حسين برود؟ ديگر دير شده است. كاش ديشب در دل تاريكى به سوى نور رفته بودم. خداى من، كمكم كن! ناگهان اسب حُرّ شيهه اى مى كشد. آرى! او تشنه است. حُرّ راهى را مى يابد و آن هم بهانه آب دادن به اسب است. يكى از دوستانش به او نگاه مى كند و مى گويد: ــ اين چه حالتى است كه در تو مى بينم. سرگشته و حيرانى؟ چرا بدنت چنين مى لرزد؟ ــ من خودم را بين بهشت و جهنّم مى بينم. به خدا قسم بهشت را انتخاب خواهم كرد، اگر چه بدنم را پاره پاره كنند. حُرّ با تصميمى استوار، افسار اسب خود را در دست دارد و آرام آرام به سوى فرات مى رود. همه خيال مى كنند كه او مى خواهد اسب خود را سيراب كند. او اكنون فرمانده چهار هزار سرباز است كه همه در مقابل او تعظيم مى كنند. او آن قدر مى رود كه از سپاه دور مى شود. حالا بهترين فرصت است! سريع بر روى اسب مى نشيند و به سوى اردوگاه امام پيش مى تازد. آن قدر سريع چون باد كه هيچ كس نمى تواند به او برسد. اكنون وارد اردوگاه امام حسين(ع) شده است. او شمشير خود را به زمين مى اندازد. آرام آرام به سوى امام مى آيد. هر كس به چهره او نگاه كند، درمى يابد كه او آمده است تا توبه كند. وقتى روبروى امام قرار مى گيرد مى گويد: ــ سلام اى پسر رسول خدا! جانم فداى تو باد! من همان كسى هستم كه راه را بر تو بستم. به خدا قسم نمى دانستم كه اين نامردان تصميم به كشتن شما خواهند گرفت. من از كردار خود پشيمانم. آيا خدا توبه مرا قبول مى كند. ــ سلام بر تو! آرى، خداوند توبه پذير و مهربان است. آفرين بر تو اى حُرّ! امام از حُرّ مى خواهد كه از اسب پياده شود، چرا كه او مهمان است. گوش كن! حُرّ در جواب امام اين گونه مى گويد: "من آمده ام تا تو را يارى كنم. اجازه بده تا با كوفيان سخن بگويم". صداى حرّ در دشت كربلا مى پيچد. همه تعجّب مى كنند. صداى حُرّ از كدامين سو مى آيد: "اى مردم كوفه! شما بوديد كه به حسين نامه نوشتيد كه به كوفه بيايد و به او قول داديد كه جان خويش را فدايش مى كنيد. اكنون چه شده است كه با شمشيرهاى برهنه او را محاصره كرده ايد؟". سپاه كوفه متعجّب شده اند و نداى بر حق حرّ را مى شنوند. در حالى كه سخنى از آنها به گوش نمى رسد. سخن حق در دل آنها كه عاشق دنيا شده اند، هيچ اثرى ندارد. حرّ باز مى گردد و كنار ياران امام در صف مبارزه مى ايستد. <=====●○●○●○=====> (ع)
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
ادامه ی از امشب ارسال میشه ان شاءالله میلاد امیرالمؤمنین علیه السلام قرعه کشی انجام میشه......... دوستانی که جواب سوال ها رو ارسال نکردند تا دوشنبه فرصت ارسال دارند🦋🦋🦋🦋🦋
﷽❣ ❣﷽ در رهگذرم بیا فقط یڪ لحظہ در چشم ترم بیا فقط یڪ لحظہ در لحظہ احتضار اگر زحمٺ نیسٺ بالاے سرم بیا فقط یڪ لحظہ @shohada_vamahdawiat
از تصور این که دستم به خون یک انسان آلوده شود، دلم در هم میپیچد. من آدمِ آدمکُشی نیستم. ادامه میدهد: نه، منظورم از کُشتن اینی نیست که تو فکر میکنی. هرکدوم از ما نماینده بخشی از شخصیت توایم. اگه اون ویژگی اخلاقی‌ات از بین بره، ما از بین میریم. مثلا حامد و خانم صابری، شجاعت تو هستن. عباس و حورا خانم صبرت هستن. اریحاو ارمیا ایمان و یقینت هستن. اگه ایمانت از دست بره، اریحاو ارمیا میمیرن. برعکسش هم هست. مثلا اگه ریشه خشمت رو برای همیشه بخشکونی، بهزاد نابود میشه. با خودم میگویم این امکان ندارد. میشود خشم را مهار کرد؛ اما نمیتوانم کاری کنم که هیچوقت عصبانی نشوم. بالاخره آدمم دیگر! دفترم را ورق میزنم. به صفحه ای میرسم که ویژگیهای شخصیت هارا در آنها نوشته ام. به بهزاد میرسم. جلویش نوشته ام: بیرحم. تکتیرانداز حرفه ای. سرتیم ترور منافقین. سالها در پادگان اشرف و سرزمینهای اشغالی آموزش دیده؛ از نوجوانی. مسئول بازجویی ازاسرای ایرانی در دوران جنگ. ایران را مثل کف دستش میشناسد؛ مخصوصاً اصفهان را. یک لحظه از مواجه شدن با هیولایی که ساخته ام به خودم میلرزم. چهره بیروح و سردش میآید جلوی چشمم. هیولایی که من را میشناسد و حرکاتم را پیشبینی میکند. یعنی این هیولا در وجود من است؟ بخشی از من است؟ هیچکس نمیتواند باور کند؛ خودم هم. این کجای شخصیت من بوده؟ بشری کنارم مینشیند و میگوید: یادته توی کتاب تکبر پنهان، نوشته بود همه ما یه معاویه و یزید و صدام توی درون خودمون داریم که هنوز فرصت پیدا نکرده خودشو نشون بده؟ -تو هم اون کتاب رو خوندی؟ -وقتی داشتی میخوندیش منم همراهت میخوندم. همه ما میخوندیم. سرم را تکان میدهم. اینهاواقعاً دارند ترسناک میشوند؛ حتی شخصیتهای مثبتشان. اینها از عمق روح و روان من بیرون آمده اند؛ آن هم درحالی که من اصالً دوست ندارم کسی را به عمق لایه های شخصیتم راه بدهم. ☘ 💐☘ 💐💐☘ 💐💐💐☘ 💐💐💐💐☘ @shohada_vamahdawiat                 
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄ ✨پیامبر اسلام (ص) فرمودند: در قیامت نزدیک ترین مردم به من کسی است که بیشتر بر من صلوات بفرستد.✨ 📚 کنز العمال، ج ۱، ص ۴۸۹. قرار ما هر روز نفری حداقل ۱۴ صلوات، به نیت تعجیل در ظهور و سلامتی امام عصر (عج) دوستان لطفا مشارکت کنید که با هم، هر روز ختم چند هزار صلواتی هدیه به ساحت مقدس امام عصر (عج) داشته باشیم.🙏🌷 @shohada_vamahdawiat