eitaa logo
شهداءومهدویت
7.1هزار دنبال‌کننده
7.7هزار عکس
1.8هزار ویدیو
24 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽❣ ❣﷽ ▫️بـلا مے بـارد از آسمـان و زمیـن. فتنہ هــا چـون گــرگ افتـاده اند بـہ جـان یتیمـانت... " ای دوست بیا، رحـم بہ تنهایے مـا ڪن! " @shohada_vamahdawiat
┄┅─✵💖✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان 💖🌹🦋🇮🇷🇮🇷🇮🇷
زهراسادات همیشه میگوید تو دور خودت یک دیوار شیشه ای کشیده ای. همه با ذوق میآیند طرفت و ناگهان میخورند به آن دیوار شیشه ای. تازه می‌فهمند نمیتوانند تو را بفهمند چون خودت اجازه نمیدهی. به جرات میتوانم بگویم تمام آدمهای زندگی‌ام بیرون این دیوار شیشه ای هستند. دوست ندارم این دیواررا بشکنم. حالا با آدمهایی مواجه شدهام که داخل این دیوارند و این ترسناک است؛ حتی اگر بدانم آدمهای خوبی هستند. دوباره ورق میزنم. اسم ستاره را میبینم. کاراکتر رمانی که قرار است با موضوع زن و صهیونیسم بنویسم. نوشته ام: متکبر، احساساتش را سرکوب میکند، برای هدفش از هرچیزی میگذرد، هیچوقت عاشق نشده، یهودی الاصل، با الهام از شخصیت استر، افسر متساوا... صدای عباس مرا به خودم میآورد: پس ما اینجا به دنیا اومدیم! و با چشم به دفتر اشاره میکند. درکشان نمیکنم؛ آنها از یک دفتر شروع شده اند. از چرخیدن خودکار روی صفحات کاغذ، از بازی انگشتانم روی دکمه های کیبورد. من از کجا شروع شده ام؟ از یک سلول کوچک در تاریکیهای رحم. آیات قرآن درباره خلقت انسان در ذهنم ردیف میشوند ومیرسند به آن آیه که: یَا أَیُُّهَا الْإِنْسَانُ مَا غَرَُّکَ بِرَبُِّکَ الْکَرِیمِ)ای انسان، چه چیزی تو را نسبت به پروردگار بزرگوارت مغرور کرده است؟/ سوره انفطار، آیه6.) از خودم خجالت میکشم. عباس میگوید: ما قبل از نوشته شدن وجود داشتیم. همونطور که روح همه آدما قبل از به دنیا اومدن وجود داشته و توی عالم ذر هم رو دیدن. ☘ 💐☘ 💐💐☘ 💐💐💐☘ 💐💐💐💐☘ @shohada_vamahdawiat                 
مطالب زیر رو حتما بخونید👇👇👇👇
شهیدی که بعلت لو ندادن عملیات زنده سرش را بریدند عباسعلی فتاحی بچه دولت آباد اصفهان بود حدود ۱۷ سال سن داشت. سال شصت به شش زبان زنده‌ی دنیا تسلط داشت تک فرزند خانواده هم بود زمان جنگ اومد و گفت: مامان میخوام برم جبهه. مادر گفت: عباسم! تو عصای دستمی، کجا میخوای بری؟ عباسعلی گفت: امام گفته. مادرش گفت: اگه امام گفته برو عزیزم…عباس اومد جبهه. خیلی ها می شناختنش. گفتند بذاریدش پرسنلی یا جای بی خطر تا اتفاقی براش نیفته. اما خودش گفت: اسم منو بنویس میخوام برم گردان تخریب. فکر کردند نمی دونه تخریب کجاست. گفتند: آقای عباسعلی فتاحی! تخریب حساس ترین جای جبهه است و کوچکترین اشتباه، بزرگترین اشتباهه… بالاخره عباسعلی با اصرار رفت تخریب و مدتها توی اونجا موند. یه روز شهید حسین خرازی گفت: چند نفر میخوام که برن پل چهل دهنه روی رودخونه دوویرج رو منفجر کنن. پل کیلومترها پشت سر عراقیها بود… پنج نفر داوطلب شدند که اولینشون عباسعلی بود. قبل از رفتن.. حاج حسین خرازی خواستشون و گفت: ” به هیچوجه با عراقی ها درگیر نمی شید. فقط پل رو منفجر کنید و برگردید. اگر هم عراقی ها فهمیدند و درگیر شدید حق اسیر شدن ندارین که عملیات لو بره… تخریبچی ها رفتند… یه مدت بعد خبر رسید تخریبچی ها برگشتند و پل هم منفجر نشده، یکی شونم برنگشته… اونایی که برگشته بودند گفتند: نزدیک پل بودیم که عراقی ها فهمیدن و درگیر شدیم. تیر خورد به پای عباسعلی و اسیر شد… زمزمه لغو عملیات مطرح شد. گفتند: ممکنه عباسعلی توی شکنجه ها لو بده! پسر عموی عباسعلی اومد و گفت: حسین! عباسعلی سنش کمه اما خیلی مرده، سرش بره زبونش باز نمیشه برید عملیات کنید… عملیات فتح المبین انجام شد و پیروز شدیم. رسیدیم رودخانه دوویرج و زیر پل یه جنازه دیدیم که نه پلاک داشت و نه کارت شناسایی. سر هم نداشت. پسر عموی عباسعلی اومد و گفت: این عباسعلیه! گفتم سرش بره زبونش باز نمیشه… اسرای عراقی میگفتند: روی پل هر چه عباسعلی رو شکنجه کردند چیزی نگفته… اونا هم زنده زنده سرش رو بریدند… جنازه اش رو آوردند اصفهان تحویل مادرش بدهند. گفتند به مادرش نگید سر نداره. وقت تشییع مادر گفت: صبر کنین این بچه یکی یه دونه من بوده، تا نبینمش نمیذارم دفنش کنین! گفتن مادر بیخیال. نمیشه… مادر گفت: بخدا قسم نمیذارم. گفتند: باشه! ولی فقط تا سینه اش رو می تونین ببینین. یهو مادر گفت: نکنه میخواین بگین عباسم سر نداره؟ گفتند: مادر! عراقی‌ها سر عباست رو بریدند. مادر گفت: پس میخوام عباسمو ببینم… مادر اومد و کفن رو باز کرد. شروع کرد جای جای بدن عباس رو بوسیدن تا رسید به گردن. پنبه هایی که گذاشته بودن روی گلو رو کنار زد( یاد گودی قتلگاه و مادر سادات) و خم شد رگ های عباس رو بوسید. و مادر شهید عباسعلی فتاحی بعد از اون بوسه دیگه حرف نزد… (یاد شهدا و این شهید جوانمرد را حفظ کنیم ولو با ارسال این داستان زیبا به یک نفر حتی شده با یک صلوات) شادی روح شهدا صلوات @shohada_vamahdawiat                 
عصر جمعه (2).mp3
1.14M
حتما تا آخرش گوش کنید             @hedye110 🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸
😂😂طــنز جــبهه😂😂 تعداد مجروحین بالا رفته بود فرمانده از میان گــرد و غبار انفجارها دوید طرفم و گفت : سریع بی‌سیم بزن عقب و بگو یک آمبولانس بفرستند مجروحین را ببرد!🚨🚑 شاستی گوشی بی‌سیم را فشار دادم و بخاطر اینکه پیام لو نرود و عراقی‌ها از خواسته‌مان سر در نیاورند، پشت بی‌سیم با کد حرف زدم گفتم: ” حیدر حیـــدر... رشید ” چند لحظه صدای فش فش به گوشم رسید. بعد صدای کسی آمد: – رشید بگوشــــــم. + رشید جان! حاجی گفت یک دلبر قرمز بفرستید!😍😍 -هه هه دلبر قرمـــز دیگه چیه ؟🤣🤪 + شما کی هستی؟ پس رشید کجاست؟ – رشید چهار چرخـــش رفته هوا. من در خدمتم.🧐😱 + اخوی مگه برگه کد نداری؟✋ – برگه کد دیگه چـــیه؟ بگو ببینم چی می‌خوای؟🙄 دیدم عجب گرفتاری شده‌ام، از یک‌طرف باید با رمز حرف می‌زدم، از طرف دیگر با یک آدم ناوارد طرف شده بودم😭😭 + رشید جان! از همان‌ها که چــــرخ دارند!😡 – چه می‌گویی؟ درست حرف بزن ببینم چی می‌خواهی ؟🧐🤨 + بابا از همان‌ها که سفـــیده. – هه هه! نکنه ترب می‌خوای.....🤣 + بی‌مزه! بابا از همان‌ها که رو سقفش یک چراغ قرمــــــــز داره🚨 – ای بابا! خب زودتر بگو که آمبولانس می‌خوای!😳😐😂😂 کارد می‌زدند خونم در نمی‌آمــــد😡😤. هر چه بد و بیراه بود به آدم پشت بی‌سیم گفتـ.ـــم......😎 منبع: کتاب رفاقت به سبک تانک 🌺🍃🌺🍃 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
از آغاز حمله و تيرباران دسته جمعى ساعتى مى گذرد. اكنون نوبت جنگ تن به تن و فداكارى ديگر ياران مى رسد. آيا مى دانى كه شعار ياران امام چيست؟ شعار آنها "يا محمّد" است. آرى! تنها نام پيامبر است كه غرور و عزّت را براى لشكر حق به همراه دارد. اكنون ساعت حدود نُه صبح است و نيمى از ياران امام به شهادت رسيده اند و حالا نوبت پروانه هاى ديگر است. حرّ نزد امام مى آيد و مى گويد: "اى حسين! من اوّلين كسى بودم كه به جنگ تو آمدم و راه را بر تو بستم. اكنون مى خواهم اوّلين كسى باشم كه به ميدان مبارزه مى رود و جانش را فداى شما مى كند. به اميد آنكه روز قيامت اوّلين كسى باشم كه با پيامبردست مى دهد. من وقتى اين كلام را مى شنوم به همّت بالاى حرّ آفرين مى گويم! به راستى كه تو معمّاى بزرگ تاريخ هستى! تا ساعتى قبل در سپاه كفر بودى و اكنون آن قدر عزيز شده اى كه مى خواهى روز قيامت اوّلين كسى باشى كه با پيامبر دست مى دهد. مى دانم كه خداوند اين سخن را بر زبان تو جارى ساخت تا عظمت حسينش را نشان دهد. حسين كسى است كه توبه كنندگان را عزيزتر مى داند به شرط آنكه مثل تو، مردانه تـوبه كنند. تو مى خواهى به گنهكاران پيام دهى كه بياييد و حسينى شويد. امام به حُرّ اجازه مى دهد و او بر اسب رشيدش سوار مى شود و به ميدان مى آيد. انبوه سپاه برايش حقير و ناچيز جلوه مى كند. اكنون او "رَجَز" مى خواند. همان طور كه مى دانى "رجز" شعر حماسى است كه در ميدان رزم خوانده مى شود. گوش كن! "من حُرّ هستم كه زبانزد مهمان نوازى ام، من پاسدار بهترين مرد سرزمين مكّه ام". غبار از زمين برمى خيزد. حُرّ به قلب لشكر مى زند، امّا اسب او زخمى شده است. سپاه كوفه مى ترسد و عقب نشينى مى كند. عمرسعد كه كينه زيادى از حُرّ به دل گرفته است، دستور مى دهد تا او را تير باران كنند. تيرها پشت سر هم مى آيند. فرياد حُرّ بلند است: "بدانيد كه من مرد ميدان هستم و از حسين پاسدارى مى كنم". او مى جنگد و چهل تن از سپاه دشمن را به خاك سياه مى نشاند، سرانجام دشمن او را محاصره مى كند. تيرها و نيزه ها حملهور مى شوند. نيزه اى سينه حُرّ را مى شكافد و او روى زمين مى افتد. ياران امام نزد حُرّ مى روند و او را به سوى خيمه ها مى آورند. امام نيز به استقبال آمده و كنار حُرّ به روى زمين مى نشيند و سر او را به سينه گرفته و با دست هاى خود، خاك و خون را از چهره او پاك مى كند. حُرّ آخرين نگاه خود را به آقاى خود مى كند. لحظه پرواز فرا رسيده است، او به صورت امام لبخند مى زند، به راستى، چه سعادتى از اين بالاتر كه او روى سينه مولاى خويش جان مى دهد. گوش كن، امام با حُرّ سخن مى گويد: "به راستى كه تو حُرّ هستى، همانگونه كه مادرت تو را حُرّ نام نهاد". وحتماً مى دانى كه "حُرّ" به معناى "آزادمرد" مى باشد، آرى، حُرّ همان آزادمردى است كه در هنگامه غربت به يارى امام زمان خويش آمد و جان خود را فداى حق و حقيقت نمود و با حماسه خود، تاريخ را شگفت زده كرد. <=====●○●○●○=====> (ع) eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef <=====●○●○●○=====>
اکبری(شهید) اکبری از کمک آرپی جی زن های من و از بچه های شهرکرد بود. یک روز صبح که از خواب بیدار شدم به من گفت: «سلیمان می خواهم چیزی به تو بگویم ممکن است باور نکنی». من تا سی دقیقه ی دیگر در همین کانال شهید می شوم. جوابش را ندادم، اما خیلی مراقبش بودم. او دقیقاً سی دقیقه بعد همراه مرتضی در همان قسمت کانال بر اثر اصابت خمپاره ی 60 به شهادت رسید. @shohada_vamahdawiat                 
﷽❣ ❣﷽ ✨السَّلَامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الْإِمَامُ الْوَلِیُّ الْمُجْتَبَی وَ الْحَقُّ الْمُنْتَهَی✨ 🌱سلام بر تو ای گوهری که خدا تو را برای خودش آفریده است. 🌱سلام بر تو که تمام حقایق عالم، پرتویی از خورشید توست. سلام بر تو و بر روز طلوعت... 📚 صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحب الامر در سرداب مقدس 🤲 @shohada_vamahdawiat
┄┅─✵💝✵─┅┄ بنام او آغاز میکنم چرا که نام او آرامش دلهاست و ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺳﻬﻢ ﺩﻟﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺗﺼﺮﻑ ﺧﺪﺍﺳﺖ💖 سلام صبحتون بخیر الهی به امید تو💚 💐☘🎁🇮🇷🇮🇷🇮🇷
ابوالفضل هم صفحه گوشی اش را میبندد. نگاهی به دفتر میاندازد و میگوید: واقعا ممنونم مامان. -بابت چی؟با چشمانی لبریز از ذوق به بشری نگاه میکند: بابت این که بشری رو هم نوشتی. صورت بشری زیر نگاه ابوالفضل گل میاندازد. لب میگزد و با چشم و ابرو اشاره میکند که یعنی جلوی بقیه زشت است این حرفها. ابوالفضل اما زده است کانال عاشقانه و بیتوجه به رنگ به رنگ شدن بشری، نگاهش میکند. این بشرایی که من نوشته ام، همه جا جسور و شجاع است و فقط به ابوالفضل که میرسد اینطور خجالتی میشود؛ مثل دختر چهارده ساله. حاج حسین میگوید: اگه واقعاً میخوای تشکر کنی، برو از خدا تشکر کن که مامان رو خلق کرد و ماها رو گذاشت توی مغزش! حورا بالای سرمان میایستد و روی دفتر خم میشود: ولی من از دستت دلخورم یکم. زیاد اذیتم کردی. عباس هم همراهی میکند: من رو هم همینطور. بلائی نموند که سرم نیاورده باشی. با چشمان گرد نگاهشان میکنم. رمان عباس را که هنوز ننوشته ام؛ اما حورا حق دارد بابت زندگی سختی که داشته، الان حسابی از دستم شاکی باشد. نمیدانم چه بگویم. عباس میخندد: اشکال نداره. همین که عاقبت به خیر شدیم بخشیدیمت. نورا یکباره میآید و کاسه کوزه بحثمان را بهم میریزد: خب این حرفا رو ول کنین. بگین باید با بهزاد چکار کنیم؟ دوباره نگاهها برمیگردد به سمت من. از این که همه از من راه حل بخواهند و نگاهها به دهان من باشد استرس میگیرم. من که عقل کل نیستم! چند ثانیه فکر میکنم و بالاخره زبان میچرخانم: نمیدونم باید چکار کنیم؛ اما میدونم که نمیشه تا ابد اینجا بمونم. -یعنی باید باهاش روبه رو بشی؟ این را اریحا میگوید. حاج حسین خیره است به نقطه‌ای نامعلوم و دارد بلند فکر میکند: نمیشه یه شبه نابودش کنی؛ زمان میبره. اما باید مهارش کنی. نباید بذاری بهت غلبه کنه. ☘ 💐☘ 💐💐☘ 💐💐💐☘ 💐💐💐💐☘ @shohada_vamahdawiat                 
آب کاربراتور راه را گم کرده بودم. وسط بیابان، پنج، شش روز، غذا و آب نداشتم. گرسنگی را می شد تحمل کرد اما تشنگی را نه. در میان راه به چند ماشین خراب رسیدم، هرچه گشتم داخل ماشین آب نبود. شلنگ کاربراتور یکی از آن ها را با سرنیزه سوراخ کردم. آبش گرم بود، بدمزه و بدرنگ اما چاره ای نبود. هرچی آب داشت با ولع خوردم و حالم جا آمد. @shohada_vamahdawiat                 
مداحی آنلاین - نامه امام زمان (عج) برای شیخ مفید - استاد رفیعی.mp3
1.02M
♨️نامه امام زمان (عج) برای شیخ مفید 👌 بسیار شنیدنی 🎤حجت الاسلام 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. @shohada_vamahdawiat                 
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
يَسار و سالم، دو غلام ابن زياد به ميدان آمده اند و مبارز مى طلبند. كيست كه به جنگ ما بيايد؟ حبيب و بُرَير از جا برمى خيزند تا به جنگ آنها بروند، ولى امام، شانه هايشان را مى فشارد كه بنشينند. عبد الله كَلْبى همراه همسر خود، به كربلا آمده است. او وقتى كه شنيد كوفيان به جنگ امام حسين(ع) مى آيند، تصميم گرفت براى يارى امام به كربلا بيايد. آرى! او همواره آرزوى جهاد با دشمنان دين را در دل داشت. اكنون روبروى امام حسين(ع) ايستاده است و مى گويد: "مولاى من! اجازه بدهيد تا به جنگ اين نامردان بروم". امام به او نگاهى مى كند، پهلوانى را مى بيند با بازوانى قوى. درست است اين پهلوان بايد به جنگ آن دو نفر برود. لبخند بر لب هاى او مى نشيند و براى رسيدن به آرزوى خود در دفاع از حسين(ع) سوار بر اسب مى شود. ــ تو كيستى؟ تو را نمى شناسيم. ــ من عبد الله كلبى هستم! ــ چرا حبيب و بُرَير نيامدند؟ ما آنها را به مبارزه طلبيده بوديم. ناگهان عبد الله كلبى شمشير خود را به سوى يسار مى برد و در كارزارى سخت، او را به زمين مى افكند. سالم، فرصت را غنيمت شمرده به سوى عبد الله كلبى حملهور مى شود. ناگهان شمشيرِ سالم فرود مى آيد و انگشتان دست چپ عبد الله كلبى قطع مى شود. يكباره عبد الله كلبى به خروش مى آيد و با حمله اى سالم را هم به قتل مى رساند. اكنون او در ميدان قدم مى زند و مبارز مى طلبد، امّا از لشكر كوفه كسى جواب او را نمى دهد. نمى دانم چه مى شود كه دلش هواى ديدن يار مى كند. دست چپ او غرق به خون است. به سوى امام مى آيد. لبخند رضايت امام را در چهره آن حضرت مى بيند و دلش آرام مى گيرد. رو به دشمن مى كند و مى گويد: "من قدرتمندى توانا و جنگ جويى قوى هستم". عمرسعد دستور مى دهد كه اين بار گروهى از سواران به سوى عبد الله كلبى حمله ببرند. آنها نيز، چنين مى كنند، امّا برق شمشير عبدالله، همه را به خاك سياه مى نشاند. ديگر كسى جرأت ندارد به جنگ اين شير جوان بيايد. عمرسعد كه كارزار را سخت مى بيند، دستور مى دهد تا حلقه محاصره را تنگ تر كنند و گروه گروه بر عبد الله كلبى حمله ببرند. دل همسرش بى تاب مى شود. عمود خيمه اش را مى كند و به ميدان مى رود. خود را به نزديكى هاى عبد الله كلبى مى رساند و فرياد مى زند: "فدايت شوم، در راه حسين مبارزه كن! من نيز، هرگز تو را رها نمى كنم تا كنارت كشته شوم". اى زنان دنيا! بياييد وفادارى را از اين خانم ياد بگيريد! او وقتى مى فهمد كه شوهرش در راه حق است، او را تشويق مى كند و تا پاى جان كنار او مى ماند. امام اين صحنه را مى بيند و در حق همسر عبدالله دعا مى كند و به او دستور مى دهد تا به خيمه ها برگردد. همسر عبدالله به خيمه باز مى گردد، امّا دلش در ميدان كارزار و كنار شوهر است. سپاه كوفه هجوم مى آورند و گرد و غبار بلند مى شود، به طورى كه ديگر چيزى را نمى بينم. عبد الله كلبى كجاست؟ خداى من! او بى حركت روى زمين افتاده است. به يقين روحش در بهشت جاودان، مهمان رسول خداست. زنى سراسيمه به سوى ميدان مى دود. او همسر عبد الله كلبى است كه پيش از اين شوهرش را تشويق مى كرد. او كنار پيكر بى جان عزيزش مى رود و زانو مى زند و سر همسر را به سينه مى گيرد. خون از صورتش پاك مى كند و بر پيشانى مردانه اش بوسه مى زند; "بهشت گوارايت باشد". اشك از چشمان او مى ريزد و صداى گريه و مرثيه اش هر دلى را بى تاب مى كند. اين رسم عرب است كه زنى را كه مشغول عزادارى است نبايد آزار داد، امّا عمرسعد مى ترسد كه مرثيه اين زن، دل هاى خفته سپاه را بيدار كند. براى همين، به يكى از سربازان خود دستور مى دهد تا او را ساكت كند. غلام شمر مى آيد و عمود چوبى بر سر او فرود مى آورد. خون از سرِ او جارى مى شود و با خون صورت همسرش آميخته مى گردد. خوشا به حال تو كه تنها زن شهيد در كربلا هستى! امّا به راستى، چقدر زنان جامعه من، تو را مى شناسند و از تو درس مى گيرند؟ كاش، همه زنان مسلمان نيز، همچون تو اين گونه يار و مددكار شوهران خوب خود باشند. هر كجا كه در تاريخ مردى درخشيده است، كنار او همسرى مهربان و فداكار بوده است. عبد الله كلبى تنها شير مرد صحراى كربلاست كه كنار پيكر خونينش، پيكر همسرش نيز غرق در خون است. آن دو كبوتر با هم پرواز كردند و رفتند. بيا و عشق را در صحراى كربلا نظاره گر باش. <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دست ما را گیر ای منجی دوران و زمان غیرِ تو دیگر پناهی نیست ما را در جهان دل خوشیمان بودن در راه و لبخند شماست حالِ دلهامان نگر ای مهدی صاحب زمان جور و ظلم‌ اشقیا را بین که بر ما میکنند خسته و زارند از این غصه هر پیر و جوان لشکر سفیانیان را بین که یورش برده است رحم او کی میکند بر کودک و خُرد و کلان سر به سجده می برد نادم به هر روز و شبی کی تو پایان میدهی این رنج و این آه و فغان همه با هم زمزمه می کنیم دعای الهی عظم بلاء به نیت تعجیل در فرج مولایمان امام زمان علیه السلام ان شاء الله @shohada_vamahdawiat                 
🔴 رفاقت با امام زمان علیه السلام 🔵 آیت الله کشمیری(ره): 🌕 روزی یک ساعت با حضرت خلوت کنید. متوجه حضرت بشوید.«زیارت آل یاسین» را بخوانید،سپس بگویید یا صاحب الزمان ادرکنی توسل بکنید به ایشان، یک خرده یک خرده رفاقت پیدا می‌شود.❇️👇 🔴 حضرت آیت الله مصباح یزدی در پاسخ به فردی که درخواست موعظه و نصیحت کرده بود فرمودند: 🔵 بسم الله الرحمن الرحیم آسان ترین ، شیرین ترین و مفید ترین کاری که می شناسم توجه به وجود مقدس ولی عصر عجل الله فرجه است. 📚 محمد تقی مصباح یزدی ╭❣ ╰┈➤ @shohada_vamahdawiat                 
‌‌🌷مهدی شناسی ۳۰۲🌷 🌹القوامون لله🌹 🔸زیارت جامعه کبیره🔸 🍃در واقعه ی عاشورا،ﻓﺮﺷﺘﻪ‌ﻫﺎ از شدت تَاَثُّر ﺗﻌﺒﯿر تندی به کار می برند و ﺍﺯ شدت غم ﺍﯾﻦ ﻣﺎﺗﻢ ﺑﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﻨﺪ: ﺁﯾﺎ ﻏﺎﻓﻞ ﻫﺴﺘﯽ؟ ﻧﻤﯽ‌ﺑﯿﻨﯽ ﮐﻪ ﺩﺷﻤﻦ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺩﺍﺭﺩ ﭼﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ؟ 🍃ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﻪ ﺁﻥ‌ﻫﺎ ﻭﺣﯽ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﺁﺭﺍﻡ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ ﻓﺮﺷﺘﮕﺎﻥ ﻣﻦ. ﻣﻦ ﯾﮏ ﺭﻭﺯﯼ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ‌ﻫﺎ ﺍﻧﺘﻘﺎﻡ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮔﺮﻓﺖ. ﺑﻌﺪ،خداوند ﺣﻠﻘﻪ‌ﯼ ﺍﻫﻞ ﺑﯿﺖ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻓﺮﺷﺘﻪ‌ﻫﺎ ﺑﻪ ﺁﻥ‌ﻫﺎ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺣﻠﻘﻪ ﯾﮏ ﮐﺴﯽ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺩﺍﺭﺩ ﻧﻤﺎﺯ ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﻧﺪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ.به امام زمان که با قیامش انتقام امام حسین علیه السلام را خواهد گرفت. 🍃 ﺑﺮ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﺳﺎﺱ قائم ﺍﺳﻤﯽ ﺷﺪﻩ ﺑﺮﺍﯼ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺎﺯﻧﯿﻦ ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ ﻭﮔﺮﻧﻪ ﻫﻤﻪ‌ﯼ ﺍﻫﻞ ﺑﯿﺖ ﻗﺎﺋمند. 🍃 ﻗﺎﺋﻢ ﮐﻪ ﻧﻪ ﺑﺎﻻ‌ﺗﺮ از آنند. ﻗﻮﺍمند. ﯾﻌﻨﯽ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﮐﺎﺭﺷﺎﻥ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﮔﯽ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺧﺪﺍست.یعنی با وجود هر سختی به پای تحقق اهداف خداوند ﻣﯽ‌ﺍﯾﺴﺘﻨﺪ. 🌹 ﺍﻟْﻌَﺎﻣِﻠُﻮﻥَ ﺑِﺈِﺭَﺍﺩَﺗِﻪ🌹 🍀امام ﺍﺯ ﯾﮏ ﻃﺮﻑ ﻣﻄﯿﻊ ﺧﺪﺍست و ﻫﺮ ﭼﻪ ﺧﺪﺍ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﺪ ﭼﺸﻢ. ﺍﺯ ﯾﮏ ﻃﺮﻑ انسانی است که ﻫﺮ ﺣﺮﻓﯽ ﻣﯽ‌ﺯند،ﺧﻮﺩش ﻋﻤﻞ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ و ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﯽ‌ﺑﻨﺪد. 🍀 ﺍﯾﻦ ﻃﻮﺭﯼ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ امام ﻓﻘﻂ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧد بلکه با ﺍﻧﮕﯿﺰﻩ‌ﯼ ﺍﻟﻬﯽ ﻋﻤﻞ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ. ﺭﻭﯼ ﻫﻮﺍ ﻭ ﻫوس ﻭ ﻧﻔﺴﺎﻧﯿﺖ ﺧﻮﺩش ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻧﻤﯽ‌ﮐﻨﺪ. 🍀ﮐﺎﺭ ﺁﻥ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﺣﻖ ﺭﺍ ﺷﺪ ﻣﺮﯾﺪ ﺑﻬﺮ ﮐﺎﺭ ﺍﻭ ﺯ ﻫﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﺮﯾﺪ 🍀ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻣﺮ ﺩﺍﯾﺮ ﺷﻮﺩ ﺑﯿﻦ ﺧﻮﺩ ﻭ ﺧﺪﺍ در هر شرایطی خداوند را انتخاب می کنند. 🦋🌻☘🦋🌻☘ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
﷽❣ ❣﷽ برات وصل امضاء می ‌شد ای کاش گره از کار دل وا می شد ای کاش برای دیدنت ای حضرت اشک دو چشمانم چو دریا می‌شد ای کاش @shohada_vamahdawiat
مغزم فقط پیغام خطا میدهد؛ نمیتوانم فکر کنم. فکر کردن مال دنیای واقعی ست. دنیایی که قوانین حاکم بر آن منظم و از پیش تعیین شده اند؛ نه الان که اصلا نمیدانم چی واقعی ست و چی خیالی. شخصیتهای رمانم که خیالی بوده‌اند واقعی شده اند و حالا یکیشان میخواهد جلوی من بایستد و شاید حتی به من آسیب بزند. اصلا نکند دارم خواب میبینم؟ شاید در همین شلوغیها چیزی خورده توی سرم و بیهوش شده ام. شاید روی صندلی های آزمایشگاه خوابم برده. شاید... شاید هم واقعی ست. عباس که میبیند به یک نکته خیره شده ام میگوید: ما واقعی هستیم. انقدر شک نکن مامان! چشم میچرخانم سمتش و با گیجی نگاهش میکنم. چرا انقدر دوست دارد به من بگوید مامان؟ شاید چون خودم هم دوست دارم یک پسر مثل عباس داشته باشم. همیشه خاطرات مادران شهدا را بیشتر از همسران شهدا دوست داشتم و دارم. این که یک دسته گل درست کنی، همه جوره دورش بگردی، عمرت، محبتت، زندگی ات، خودت را برایش خرج کنی و برای سیدالشهدا هدیه بفرستی، واقعاً عاشقانه ترین داستان روی زمین است. یک چیزی بیشتر و برتر از فدا شدن. این محبت را هم فقط مادرها میفهمند؛ فقط دخترها. خب دخترها هم مادرهای بالقوه اند دیگر! دفترم را باز میکنم و بالای اولین صفحه سپیدی که میبینم مینویسم: بهزاد نمیتواند به خانه امن ما برسد. به خانه خودمان هم همینطور. بشری گردن میکشد تا ببیند چه نوشته ام. نوشته را چشمخوانی میکند و میپرسد: فکر میکنی اثر داره؟ شانه بالا میاندازم که شاید. میگویم: حالا دیگه خونه خودمون هم امنه. منو برسونید خونه. عباس میزند زیر خنده: حتی اگه امن هم باشه نمیتونیم برسونیمت. یه نگاه به وضع خیابونا بنداز! ☘ 💐☘ 💐💐☘ 💐💐💐☘ 💐💐💐💐☘ @shohada_vamahdawiat                 
4_6008015019189472407.mp3
4.15M
❣مناجات غرق در اندوه و غمم رفته ز کف چاره من جمعه شد و منتظرم ، پس چه شد اَلوَعده وفا 🎤کربلای جواد_مقدم اللهم_عجل_لولیک_الفرج @shohada_vamahdawiat