eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽❣ ❣﷽ براےدیدن دلبر،همین دو دیده بس است دلیل این همه دورے،فقط هوا،هوس است هزار بار گفته ام اینرا دوباره میگویم جہان بی تو حبیبا به مثل یک قفس است @shohada_vamahdawiat
┄┅─✵💝✵─┅┄ به نام خداوند لــــوح و قلم حقیقت نگـــار وجود و عـــدم خـــــدایی که داننده رازهاست نخســــــتین سرآغاز آغازهاست باتوکل به اسم اعظمت الهی به امید تو💚 🌻☘💐🇮🇷🇮🇷🇮🇷
                                   گوشی را قطع میکنم و پس میدهم به بشری. نگاهی به اطراف میاندازم؛ اینجا برایم آشناست؛ ساختمان عمران اصفهان را میبینم و این یعنی نزدیک اتوبان شهید آقابابایی هستیم. فاصله زیادی تا پایگاه نداریم. به بشری میگویم: بیا! دوباره دویدن را آغاز میکنیم؛ هرچند نای دویدن ندارم. به ساعت مچی ام نگاه میکنم؛ ساعت نُه و نیم شب را نشان میدهد. خیابان ظاهراً آرام است؛ آرامشی بعد از پشت سر گذاشتن یک طوفان؛ یک جنگ. اثر سوختگی روی آسفالت خیابان را میشود دید؛ شیشه های شکسته را هم. بشری هم خسته شده؛ اما میگوید: بدو... ممکنه دوباره پیدامون کنن... و نگاهی به پشت سرش می‌اندازد. یعنی من باید همیشه از این شخصیتهای منفی که خصوصیات منفیِ خودم هستند فرار کنم؟ یاد نماد برجِ قوس میافتم؛ نماد اصفهان. همان نمادی که وقتی بچه بودم، آن را در گوشه های مختلف آثار تاریخی شهر میدیدم. اولین بار پدر آن را نشانم داد و گفت: اینو ببین! این واقعیت زندگی ماست!نماد قوسِ آذر، در واقع اقتباس از صورت فلکی قوس است و آن را نماد اصفهان میدانند. مردِ کمانداری که پایین تنه ای به شکل شیردارد و دُمی به شکل اژدها یا اهریمن؛ و خورشیدی که مقابل مرد کماندار است. بشری سرعتش را کمتر میکند؛ من هم. میگوید: به چی فکر میکنی؟ -به قوسِ آذر. تا حالا دیدیش؟ -نماد اصفهان رو میگی؟ -آره. -چی شده که یادش افتادی؟ میگویم: بابام همیشه میگفت این نماد، داستان زندگی همه آدماست؛ ولی من منظورش رو نمی‌فهمیدم. امشب تازه لمسش کردم. -چطور؟ نفسی میگیرم و باز هم سرعتم را کم میکنم. دیگر نمیتوانیم بدویم؛ اما تند قدم برمیداریم. میگویم: شیر و کماندار واژدها هرسه تاشون یه پیکرهستن، یه نفرن. یعنی اگه یکیشون بمیره بقیه هم میمیرن. اما اژدها خیز گرفته به سمت سر کماندار، انگار میخواد کماندار رو بخوره؛ شاید هم خورشید رو. کماندار هم تیر رو به سمتش نشونه گرفته، ولی نمیزنه؛ چون نمیتونه بکشدش. با این وجود همیشه باید تیر و کمانش به سمت اژدها باشه ولی رها نشه، تا اژدها سرگرم تیرباشه و نتونه کماندار و خورشید رو بخوره. بشری سرش را تکان میدهد: هوم، می‌فهمم چی میگی. تو هم باید اون اهریمن و اژدهایی که درونت هست رو مهار کنی، درسته؟ گفتنش ساده است؛ اما در عمل پوستم کنده میشود. باران بند آمده و فقط باد سردی میوزد که باعث میشود￾آره! مایی که هنوز لباسهایمان خیس است، بیشتر به خودمان بلرزیم. یاد حاج حسین و عباس میافتم که گیر افتادند؛ دوست ندارم درباره اش فکر کنم. بهزاد کجا بردشان؟ چه بلائی سرشان میآورد؟ بشری انگار از قیافه ام میفهمد به چه چیزی فکر میکنم که میگوید: نگران نباش، نمیتونه بکشدشون.این را خودم میدانم؛ اما باز هم دلم قرص نمیشود. بشری ادامه میدهد: فقط امیدوارم خبر فرار ما به گوش بهزاد نرسیده باشه و نفهمه ما داریم میریم پایگاه. بازهم سرم را پایین میاندازم و جوابی نمیدهم. دستش را دور شانه ام میاندازد: نگران نباش، انشاءالله زود میرسیم و نجاتشون میدیم. خدا بزرگه، توکلت به خدا باشه. چیزیشون نمیشه. و تندتر قدم برمیدارد: بیا، دیگه چیزی نمونده. فلکه احمدآباد هنوز شلوغ است؛ مخصوصاً سمت بزرگمهر. بشری میگوید: خیلی خطرناکه، اینا الان توی حال خودشون نیستن. یهو بهمون حمله میکنن. چند ثانیه فکر میکنم؛راه حلی به ذهنم میرسد و شروع میکنم به زمزمه آیه نُهم سوره یس: وَجَعَلْنَا مِنْ بَیْنِ أَیْدِیهِمْ سَدًُّا وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدًُّا فَأَغْشَیْنَاهُمْ فَهُمْ لَا یُبْصِرُونَ. )و در پیش روی آنان سدُّی قرار دادیم، و در پشت سرشان سدُّی؛ و چشمانشان را پوشانده ایم، لذا نمیبینند. 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸  ☘ 💐☘ 💐💐☘ 💐💐💐☘ 💐💐💐💐☘ @shohada_vamahdawiat
❤️ ورد لب و ذڪر شبِ عشاق علیسٺ تاصبح قیامٺ ولےالله علیسٺ من یاعلےو یاعلے گویم همہ عمر آنڪس ڪه مرا باب نجاٺ اسٺ، علیسٺ (ع)🌿🌺 🌿🌺 @shohada_vamahdawiat
915431373 (3)_۲۰۲۲_۰۲_۱۰_۱۹_۰۱_۱۹_۰۷۲.mp3
7.86M
•°🌼منی که از تولدم ... حاج محمود کریمی🎤 میلاد امام علی علیه السلام🌿🌸 @shohada_vamahdawiat                 
تقدیم به پدر حقیقی مان، امام زمان: ای سفر کرده موعود بیا که دلم در پی تو در به در است جان ناقابل این چشم به راه برگ سبزی به تو، روز پدر است @shohada_vamahdawiat                 
مـــردان مــــــرد... روزتان مبارک🌱 ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌⚘     @hedye110
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
جوانان زيادى رفتند و جان خود را فداى حسين(ع) كردند، امّا اكنون نوبت او است. بيش از هفتاد سال سن دارد. ولى دلش هنوز جوان است. آيا او را شناختى؟ او اَنس بن حارث است. همان كه سال ها پيش در ركاب پيامبر شمشير مى زد. او به چشم خود ديده است كه پيامبر چقدر حسينش را مى بوسيد و مى بوييد. نگاه كن! با دستمالى پيشانى خود را مى بندد تا ابروهاى سفيد و بلندش را زير آن مخفى كند. كمر خود را نيز محكم بسته است. او شمشير به دست به سوى امام مى آيد. سلام مى كند و جواب مى شنود و اجازه ميدان مى خواهد. امام به او مى فرمايد: "اى شيخ! خدا از تو قبول كند". او لبخندى مى زند و به سوى ميدان حركت مى كند. كوفيان همه او را مى شناسند و براى او به عنوان يكى از ياران پيامبر احترام خاصى قايل اند، امّا اكنون بايد به جنگ او بروند. انس هيچ پروايى ندارد. گر چه در ظاهر پير و شكسته شده است، ولى جرأت شير را دارد و به قلب سپاه دشمن مى تازد. در مقابل سپاه مى ايستد و به مردم كوفه مى گويد: "آگاه باشيد كه خاندان علىّ بن ابى طالب پيرو خدا هستند و بنى اُميّه پيرو شيطان". آرى! او در اين ميدان از عشق به مولايش حضرت على(ع)، پرده برمى دارد. تنها كسى كه نام حضرت على(ع) را در ميدان كربلا، شعار خود نموده است، اين پيرمرد است. او روزهايى را به ياد مى آورد كه در ركاب حضرت على(ع) در صفيّن و نهروان، شمشير مى زد. اكنون على گويان و با عشقى كه از حسين در سينه دارد، شمشير مى زند و كافران را به قتل مى رساند. اما پس از لحظاتى، پير مردِ عاشورا روى خاك گرم كربلا مى افتد، در حالى كه محاسن سفيدش با خون سرخ، رنگين است. <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
﷽❣ ❣﷽ لحظه ها را متوسل به دعاییم بیا سالیانی ست که دلتنگ شماییم بیا آسمان خواهش یک جرعه نگاهت دارد نه که ما، فاطمه هم چشم به راهت دارد 💔 @shohada_vamahdawiat
بشری هم آیه را زمزمه میکند و از فلکه رد میشویم. دیگر چیزی تا پایگاه نمانده. بشری میگوید: میدونی چرا تا اینجا فقط من باهات موندم؟ نگاهش میکنم و حرفی نمیزنم. میگوید: خودم هم دقیق نمیدونم؛ ولی فکر میکنم علتش اینه که من بیشتر از بقیه به شخصیتت نزدیکم. بیشتر از همه شبیه توام. ریه هایم را پر از هوای باران خورده میکنم و میگویم: آره... من و تو خیلی شبیهیم. چشمکی میزند: البته اریحا هم شبیه ته، خیلی! حالا بعدا که داستانشو بنویسی میفهمی. خودمان را مقابل در پایگاه میبینیم. میخواهم در بزنم؛ اما بشری میگوید: صبر کن. بذار زنگ بزنم بیان در رو باز کنن؛ اینطوری از امنیت اینجا مطمئن میشیم. تماس میگیرد و بعد از چند لحظه، مردی میانسال در را باز میکند؛ مردی همسن و سال حاج حسین اما مسن تر، با چهرهای استخوانی و کمی آفتابسوخته. من و بشری را که میبیند، لبخندی از سر شوق و ناباوری میزند: بشری بابا! بشری هم با تمام خستگی اش میخندد: من خوبم بابا.قبل از این که تعجبم را ابراز کنم، مرد راه باز میکند تا برویم داخل. در ذهنم حساب میکنم که این مرد پدر بشری ست و پدر بشری، همان آقای زبرجدی، شخصیتِ فرعی رمان عقیق فیروزه ای ست. میگویم: شما... لبخند میزند: سلام، درست حدس زدی. من زبرجدی ام؛ یکی از شخصیتهای مشترک رمان تو و خانم صدرزاده. حاج کاظم هم صِدام میکنن. تازه یادم میافتد با محدثه قرار گذاشتیم از شخصیت زبرجدی برای رمان خودش استفاده کند تا مجبور نشود از نو یک شخصیت تکراری را بسازد. زهرا از پایگاه بیرون میآید و پشت سرش نورا را میبینم. مثل خواهرهای دوقلو شده اند؛ احتمالا ً من و بشری هم همینطوریم. ناخودآگاه برای زهرا آغوش باز میکنم و هم را در آغوش میگیریم: زهرا! -باورم نمیشه دوباره میبینمت! -تو خوبی؟ -آره. بعد از چند لحظه، از هم جدا میشویم. تازه چشمم میافتد به عارفه و دو جوانی که دارند دست به سینه به ما نگاه میکنند. دست عارفه در آتل است. میدوم به سمتش: عارفه! چی شدی؟ عارفه میخندد و دستش را مقابلم میگیرد: نترس بابا چیزی نیست. یکم مو برداشته. -الان خوبی؟ -آره، بیا بریم تو. صدایی از پشت سرم میگوید: هه، مامان ما رو باش! خب مامان ماها قاقیم این وسط که معرفیمون نمیکنی؟ برمیگردم به سمت جوانها. زهرا اخمهایش را در هم میکشد: عه خب باشه، میخواستم معرفی کنم اگه امون بدی. بعد رو میکند به من و اشاره میکند به جوانها: اینام که شخصیتهای داستان من اند، سیدعلی و مجید. یادته که؟ لبخند میزنم: آره، یادمه. مخصوصاً مجید رو با اون شیطنتش که به خودت رفته.در اتاق نگهبانی باز میشود و احمدی، سرباز وظیفه پایگاه از آن بیرون میآید. چند لحظه با بُهت به من و بشری نگاه میکند و بعد به تته پته میافتد: خـ....خانم شکیبا... شما... چرا... خنده ام را میخورم و سرم را پایین میاندازم. زیر لب به زهرا میگویم: اینو توجیهش نکردی؟ زهرا آرام میگوید: چرا، ولی باورش نمیشه. بنده خدا هنوز یکم گیج و منگه، حمله کرده بودن به پایگاه کتکش زده بودن. وقتی رسیدیم بیهوش بود. سیدعلی میزند سر شانه احمدی: فکرشو نکن داداش، اینم پیرو همون قضیه اس که برات توضیح دادم. 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸  ☘ 💐☘ 💐💐☘ 💐💐💐☘ 💐💐💐💐☘ @shohada_vamahdawiat
. ☀️در مدح حضرت مولانا امیرالمؤمنین علی صلوات‌الله‌علیه خلیفه خواست خدا، انتخاب کرد تو را برای اهل زمین آفتاب کرد تو را گشود دفتر عشق و پس از حبیب خودش سرود وصف تو را شعر ناب کرد تو را به یُمنِ عشق و ولای تو "کُلُّ شَیْءٍ حَیّ" برای زندگی خلقْ آب کرد تو را نزول داد تو را آیه‌آیه، حرف‌به‌حرف به قلب پاک پیمبر، کتاب کرد تو را ز خاک درگه تو آفرید عالم را به خاک داد شرف، بوتراب کرد تو را وجود حضرت خاتم "مدینة‌العلم" است برای پیکر این شهر "باب" کرد تو را برای آنکه تویی حجت عزیز خدا شکافت کعبه و فصل‌الخطاب کرد تو را امام و حقّ و ولیّ و وصیّ و مولا کیست؟ برای این‌همه پرسش جواب کرد تو را دلیل منزلت و شوکت تو قرآنی است که نفس و جان محمد حساب کرد تو را زمین مهرگسل جای آفتاب نبود خدا برای خودش انتخاب کرد تو را به لوح سینۀ ما نام توست یا حیدر زدیم نام تو را از ازل صدا حیدر ✍️ @shohada_vamahdawiat                 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آقاسی-محمدرضا آخرین بار وصیت نامه اش را به خواهرش داد و گفت: « من دیگر بر نمی گردم، چون خواب دیده ام که یک نفر که نقابی بر صورت داشت، سوار بر شتر بود و یک نفر دیگر که چهره اش آشکار بود، افسار شتر را گرفته بود. او به من گفت: جوان کجا می خواهی بروی؟ گفتم: کار دارم می خواهم بروم. گفت: نه! تو دیگر از ما هستی. بیا این جا ... و دست مرا گرفت و برد. » محمدرضا در تاریخ 30/10/1361 به شهادت رسید. ❤️🌻💐 @shohada_vamahdawiat                 
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
خدايا! اكنون نوبت كيست كه براى حسين(ع) جان فشانى كند؟ نگاه كن! وَهَب از دور مى آيد. آيا او را مى شناسى؟ يادت هست وقتى كه به كربلامى آمديم امام حسين(ع) كنار خيمه او ايستاد و به بركت دعاى ايشان چاه آنها، پر از آب شد. آنها مسيحى بودند، امّا چه وقت خوبى، حسينى شدند. روزى كه هزاران مسلمان به جنگ حسين آمده اند، وهب به يارى اسلام واقعى آمده است. او اكنون آمده است تا اجازه ميدان بگيرد. مادر و همسر او كنار خيمه ايستاده اند و براى آخرين بار او را نگاه مى كنند. اكنون اين وهب است كه صدايش در صحراى كربلا طنين انداخته است: "به زودى ضربه هاى شمشير مرا مى بينيد كه چگونه در راه خدا شمشير مى زنم". او مى رزمد و مى جنگد و عدّه زيادى را به قتل مى رساند. مادر كنار خيمه ايستاده است. او رزم فرزند خود را مى بيند و اشك شوق مى ريزد. او چگونه خدا را شكر كند كه پسرش اكنون در راه حسينِ فاطمه شمشير مى زند. نگاه وهب به مادر مى افتد و به سرعت به سوى خيمه ها برمى گردد. نگاهى به مادر مى كند. مادر تو چقدر خوشحالى! چقدر شاد به نظر مى آيى! وهب شمشير به دست دارد و خون از سر و روى او مى ريزد. در اين جنگ، زخم هاى زيادى بر بدنش نشسته است. احساس مى كند كه بايد از مادر خود حلاليت بطلبد: ــ مادر، آيا از من راضى هستى؟ ــ نه. همه تعجّب مى كنند. چرا اين مادر از پسر خود راضى نيست! مادر به صورت وهب خيره مى شود و مى گويد: "پسرم، وقتى از تو راضى مى شوم كه تو در راه حسين كشته شوى". آفرين بر تو اى بزرگ مادرِ تاريخ! وهب اكنون پيام مادر را درك كرده است. آن طرف، همسر جوانش ايستاده است. او سخنِ مادر وهب را مى شنود كه فرزندش را به سوى شهادت مى فرستد. همسر وهب جلو مى آيد: "وهب، مرا به داغ خود مبتلا نكن!". وهب در ميان دو عشق گرفتار مى شود. عشق به همسر مهربان و عشق به حسين(ع). وهب بايد چه كند؟ آيا نزد همسرش برگردد و رضايت او را حاصل كند و يا به سوى ميدان جنگ بتازد. البته همسر وهب حق دارد. چرا كه آنها چند روزى است كه مسلمان شده اند. او هنوز از درگيرى ميان جبهه حق و باطل چيز زيادى نمى داند. صداى مادر، او را به خود مى آورد: "عزيزم، به سوى ميدان باز گرد و جان خود را فداى حسين كن تا در روز قيامت، جدش پيامبر از تو شفاعت كند". وهب، در يك چشم به هم زدن، انتخاب خود را مى كند و به سوى ميدان باز مى گردد. او مى جنگد و پيش مى رود. دست راست او قطع مى شود، شمشير به دست چپ مى گيرد و به جنگ ادامه مى دهد. دست چپ او هم قطع مى شود. اكنون ديگر نمى تواند شمشير بزند. دشمنان او را اسير مى كنند و نزد عمرسعد مى برند. عمرسعد به او مى گويد: "وهب،آن شجاعت تو كجا رفت؟" و آن گاه دستور مى دهد تا گردن وهب را بزنند. سپاه كوفه اكنون خشنود است كه شير مردى را از پاى در آورده است. شمردستور مى دهد تا سر وهب را به سوى مادرش بيندازند. شمر، كينه وهب را به دل گرفته است، چرا كه اين مسيحىِ تازه مسلمان شده، حسّ حقارت را در همه سپاه كوفه زنده كرده است. مادر وهب نگاه مى كند و سرِ فرزندش را مى بيند. او سرِ پسر خود را برمى دارد و مى بوسد و مى بويد. همه منتظر هستند تا صداى گريه و شيون او بلند شود، امّا از صداى گريه مادر خبرى نيست. نگاه كن! او عمود خيمه اى را برمى دارد و به سوى دشمن مى دود. با همين چوب به جنگ دشمن مى رود و دو نفر را از پاى در مى آورد. همه مات و مبهوت اند. آيا اين همان مادرى است كه داغ فرزند ديده است؟ اين جاست كه امام حسين(ع) مى فرمايد: "اى مادر وهب، به خيمه ها برگرد. خدا جهاد را از زنان برداشته است". او به خيمه برمى گردد. امام به او روى مى كند و مى فرمايد: "تو و پسرت روز قيامت با پيامبر خواهيد بود". و چه وعده اى از اين بالاتر و بهتر! <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄ ✨پیامبر اسلام (ص) فرمودند: در قیامت نزدیک ترین مردم به من کسی است که بیشتر بر من صلوات بفرستد.✨ 📚 کنز العمال، ج ۱، ص ۴۸۹. قرار ما هر روز نفری حداقل ۱۴ صلوات، به نیت تعجیل در ظهور و سلامتی امام عصر (عج) دوستان لطفا مشارکت کنید که با هم، هر روز ختم چند هزار صلواتی هدیه به ساحت مقدس امام عصر (عج) داشته باشیم.🙏🌷 @shohada_vamahdawiat                 
🌸 زنده یاد مرحوم کافی نقل می کرد که: 🍃 شبی خواب بودم که نیمه های شب صدای در خانه ام بلند شد از پنجره طبقه دوم از مردی که آمده بود به در خانه ام پرسیدم که چه می خواهد؛ گفت که فردا چکی دارد و آبرویش در خطر است. می خواست کمکش کنم. 🍃لباس مناسب پوشیدم و به سمت در خانه رفتم، در حین پایین آمدن از پله ها فقط در ذهن خودم گفتم: با خودت چکار کردی حاج احمد؟ نه آسایش داری و نه خواب و خوراک؛ همین. 🍃رفتم با روی خوش با آن مرد حرف زدم و کارش را هم راه انداختم و آمدم خوابیدم. همان شب حضرت حجه بن الحسن (عج) را خواب دیدم... 🍃فرمود: شیخ احمد حالا دیگر غر میزنی؛ اگر ناراحتی حواله کنیم مردم بروند سراغ شخص دیگری؟ 🍃آنجا بود که فهمیدم که راه انداختن کار مردم و کار خیر، لطف و محبت و عنایتی است که خداوند و حضرت حجت (عج) به من دارند... 🍃وقتی در دعاهایت از خدا توفیق کار خیر خواسته باشی، وقتی از حجت زمان طلب کرده باشی که حوائجش بدست تو برآورده و برطرف گردد و این را خالصانه و از روی صفای باطن خواسته باشی؛ خدا هم توفیق عمل می دهد، هرجا که باشی گره ای باز میکنی؛ ولو به جواب دادن سوال رهگذری ➥ | شیخ احمد ڪـافی ‎‎‌‌ @shohada_vamahdawiat                 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚫️ شهادت عقیله بنی‌هاشم، حضرت زینب سلام الله علیها تسلیت باد ➥ @shohada_vamahdawiat
﷽❣ ❣﷽ من از روزگاری صدایتان می‌کنم که ثانیه‌هایش را آخرالزمان می‌نامند؛ و در این دوران، دستان کم توان خود را به آسمان گشوده ، اولین و آخرین دعایم را می‌خوانم؛ آمین گفتنش با شما... بار الها! به قلب شکسته‌ی مادر، فرج مولای غرییمان را الساعه برسان🤲 💔 @shohada_vamahdawiat
💔 زنی دیدم که در گودال می رفت پریشان خاطر و احوال می رفت گلی گم کرده بود اما بمیرم به هر گل می رسید از حال میرفت... (س)💔 🥀 @shohada_vamahdawiat
                            از قیافه احمدی پیداست مغزش داغ کرده. با بهت خیره است به زمین و دستی به صورتش میکشد: والا ما که نفهمیدیم چی شد... فکر کنم یه چیزی خورده تو سرم. میخواهیم وارد اتاق شویم که دوباره صدای در زدن میآید. سر جایمان میایستیم. صدای محدثه را از پشت در میشنوم که نفس نفس میزند: ماییم! باز کنین! حاج کاظم و سیدعلی پشت در میایستند و در را باز میکنند. به محض باز شدن در، محدثه خودش را میاندازد داخل و پشت سرش دختری که دقیقاً شبیه محدثه است؛ احتمالا ً همان آیه. با چند ثانیه تاخیر، مرد جوانی وارد پایگاه میشود. محدثه تکیه داده به در و تند نفس میکشد. آیه حالش بدتر است و پشت سر هم سرفه میکند. برمیگردم به سمت احمدی: آقای احمدی، برید یکم آب بیارید! حاج کاظم از مرد جوان میپرسد: مطمئنی کسی دنبالتون نبود؟ مرد هم هنوز نفسش سر جایش نیامده. یک دستش خونین است و آن را با آستینهای سوئیشرت محدثه بسته. دست دیگرش را روی بازویش میگذارد و لبش را میگزد: آره... گممون کردن... بعد برمیگردد به سمت من: سالم مامان! داشت یادم میرفت ها... دوباره روز از نو روزی از نو! دوباره گفت مامان! اخم میکنم: شما؟ -حامدم دیگه! شخصیت دلارام من! سری تکان میدهم و دوباره داد میزنم: آقای احمدی پس آب چی شد؟ احمدی لیوان به دست میآید به حیاط و وقتی چشمش به محدثه و آیه میافتد، پس میافتد روی صندلیِ نگهبانی: یا خدا! چ... چرا... خ... خانم صدرزاده...ای بابا... دیگر شورش را در آورده! نورا لیوانهای آب را از دست احمدی میگیرد و یکی را میدهد به من. آب را به محدثه میدهم. دستم را روی شانه محدثه فشار میدهم، نگاهی به مجید میکنم و میگویم: یه طوری توجیهش کن که دیگه انقدر پس نیفته! وبا چشم به احمدی اشاره میکنم. با آبی که نورا به آیه داده، حال آیه بهتر است. میروم به اتاق و میگویم: بیاین، خیلی وقت نداریم! وارد اتاق میشویم. پایگاه بهم ریخته است؛ هرچند تلاش کرده اند بهم ریختگی اش را کمی سر و سامان دهند. به زهرا میگویم: دفتر کجاست؟ زهرا به میز اشاره میکند. دفتر من و فلش محدثه روی میزند. میروم جلو و دفتر را برمیدارم. چیزی به ذهنم میرسد؛ اگر بهزاد متوجه فرار ما شده باشد، حتماً از دفتر استفاده میکند تا به شخصیتهای مثبتی که اطراف من هستند آسیب برساند. تندتند دفتر را ورق میزنم تا برسم به صفحات سفید. خودکارم را از داخل کیفم درمیآورم و مینویسم: شخصیتهای منفی نمیتوانند چیزی داخل دفتر فیروزه ای بنویسند. کمی خیالم راحت میشود؛ اما هنوز مطمئن نیستم این کار اثر داشته باشد. باید امتحانش کنم. مینویسم: حاج کاظم یکی میزند پس کله حامد. صدای شترق و آخ از حیاط بلند میشود. خنده ام میگیرد. صدای حامد را میشنوم که میگوید: حاجی چرا میزنی؟ در آستانه در میایستم و با یک لبخند پیروزمندانه میگویم: کار من بود، من توی دفتر نوشتم. میخواستم ببینم￾نمیدونم، یهو حس کردم باید بزنمت! جواب میده یا نه؟ حامد که دارد گردنش را ماساژ میدهد، با خنده غر میزند: خب مامان میخوای امتحان کنی از یه روش مهربونتر استفاده کن! خرس گُنده دوباره گفت مامان! ته دلم میگویم: حقته، تا تو باشی انقدر مامان مامان نکنی! اما این را به زبان نمیآورم. میگویم: دیگه شرمنده، همین به ذهنم رسید. نگاهی به زخم دستش میاندازد: خب پس حالا که اثر داره، یه فکری هم به حال دست من بکنید!راست میگوید؛ چرا حواسم نبود؟ مینویسم: زخم دست حامد خوب میشود. پیش چشمم، زخم جوش میخورد و میشود مثل اولش! حامد متعجب به دستش خیره میشود: این معرکه ست! ممنون مامان! دوباره برمیگردم پیش محدثه و زهرا. نگاهشان به من است: خب چکار کنیم؟ ای بابا! چرا همه وقتی میخواهند تکلیفشان را بدانند به من نگاه میکنند؟یک لحظه هول میشوم؛ اما سعی میکنم مغزم را جمع و جور کنم و جواب بدهم: خب، همهمون فهمیدیم این شخصیتهای منفی، درواقع ابعاد منفی خودمونن. نمیتونیم یه شبه کامل نابودشون کنیم، ولی باید یه طوری محدودشون کنیم که دیگه برامون دردسر درست نکنن. 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸  ☘ 💐☘ 💐💐☘ 💐💐💐☘ 💐💐💐💐☘ @shohada_vamahdawiat