﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
کسی جز تو به چشم من نمی آید.
تو را من در همه آفاق، شاهنشاه می بینم.
همه، هر کس که دیدم مور و تنها تو سلیمانی
همه ذره، تو را خورشیدِ صدها ماه می بینم.
#نوای_دلتنگی 💔
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
➥ @shohada_vamahdawiat
#ازجهنمتابهشت
#پارتپنجم
﷽
بعد از اینکه درد و دلم با کسی که نمیدونم کی بود تموم شد از اون جا دل کندم و رفتم به سمت جایی که از مامان اینا جدا شدم. جالب بود که توقع داشتم هنوز همون جا وایساده باشن و من هم تو این شلوغی پیداشون کنم. بعد از این که یکم گشتم و پیداشون نکردم به امیر علی زنگ زدم. بله. این که توقع داشتم امیرعلی اینجا باشه و جواب بده هم زیادی عاقلانه بود. هوووووف. به مامان زنگ زدم. بعد از سه تا بوق صدای گرفتش تو گوشی پیچید.
مامان _ زینب کجایی مامان ؟
_ دوباره زینب ؟ مامان گریه کردی؟
مامان _خوب حالا. نه گریه نکردم کجایی؟
_ نمیدونم
مامان _ یعنی چی نمیدونم. بیا دم همون سقا خونه.
_ باشه. بای
راه افتادم به سمت همون جایی که مامان گفت اسمش سقا خونس نزدیک که شدم مامان منو دید و با یه لیوان آب اومد طرفم.
مامان _ قبول باشه. بیا عزیزم.
_ چی قبول باشه ؟ این چیه ؟
مامان _ زیارت دیگه. حالا بیست سوالی میپرسی بیا بریم.
_ کجا؟
مامان _ هتل
_ به این زودی؟
مامان _ زوده ؟ الان یک ساعت و نیمه که اومدیم. میریم بعد از ظهر میایم.
چییییی؟؟؟؟؟ یعنی من یک ساعت و نیم اونجا بودم. اصلا فکرشم نمیکردم انقدر طولانی.
_ مامان امیر کجاس؟
مامان_ اون حرم میمونه.
دلم میخواست برم پیشش بمونم ولی از گرما داشتم میمردم دنبال مامان اینا راه افتادیم به سمت پارکینگ.
.
.
.
.
.
چشمامو باز کردم. همه جا تاریکه تاریک بود . مگه چقدر خـ ـوابیده بودم. گوشیمو از عسلیه کنار تخـ ـت برداشتم تا ساعتو ببینم. اوه اوه ساعت ۱۰ شب بود . ۷ تا تماس بی پاسخ از مامان ۵ تا از بابا. واه مگه کجا رفته بودن. زنگ زدم به??? بابا.
بابا _ سلام خانم. ساعت خواب.
_ سلام بر پدر گرامیه خودم. کجایید؟؟
بابا_ حرم.
_ منو چرا نبردید پس؟؟؟؟؟
بابا _ والا ما هرچقدر صدات کردیم بیدار نشدی چیکار میکردیم خوب؟ حاضر شو من تا نیم ساعت دیگه میام دنبالت.
_ مرسی بابااااای گلم. بابای
سریع بلند شدم و با بدبختی و غرغر دوباره موهامو جمع کردم و روسری و چادرمو سرم کردم. رفتم پایین و تو لابی هتل منتظر بابا موندم .
.
.
.
.
.
بابا_ یه زنگ بزن مامانت ببین کجا نشستن.
شماره مامانو گرفتم.
_ سلام. مامان کجایید؟
مامان _ همون جایی که نشسته بودیم.
_ باشه. الان میایم.
_ بابا گفت همونجایی که نشسته بودید .
با بابا به سمت همون صحنی که توش پنجره فولاد بود رفتیم . کل صحن رو فرش پهن کرده بودن . بابا یه پلاستیک بهم داد و کفشامو گذاشتم توش . و دنبالش راه افتادم . از دور مامانو و امیرعلی رو که داشتن قرآن میخوندن و دیدم. حوصله شیطنت نداشتم وگرنه کلی اذیتشون میکردم .
_ سلاااااام.
امیرعلی با لبخند جوابمو داد و مامان هم به سر تکون دادن اکتفا کرد . وای وای وای چه استقبال گرمی . بعد از چند دقیقه تصمیم بر این شد که به خاطر کمـ ـر درد مامان ، مامان و بابا برن خونه و من امیرعلی بمونیم .
.
.
.
_ امیر
امیرعلی_جانم؟
_ بهشت که میگن هینجاست ؟
توقع این سوال رو از نداشت ظاهرا که با تعجب نگام کرد .
امیر علی_ زینب درسته که تو همش پیش عمو بودی و همین متاسفانه ( یه مکث طولانی کرد) ولی خوب مدرسه که رفتی خواهری .
_ میدونم منظور از بهشت و جهنم چیه . ولی خوب اینجا هم دسته کمی از تعریفایی که از بهشت میکنن نداره .
امیرعلی_ اره خوب اینجا بهشت زمینه عزیزم.
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💐☘
💐💐☘
💐💐💐☘
💐💐💐💐☘
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
🔰 #کـلامشهید| #کار_برای_خدا
🌷 هر کس که بیشتر برای خدا کار کرد،
بیشتر باید فحش بشنود ما باید برای فحش شنیدن ساخته بشویم ؛برای تحمّل تهمت و افتراء و دروغ ؛چون ما اگر تحمّل نکنیم ، باید میدان را خالی کنیم ...
🌟 سردار خیبر، شهیدحاجمحمدابراهیمهمت
فرمانده لشکر۲۷حضرت محمد رسول الله(ص)
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
💢پلیس های زحمتکش
🔹برای فراهم کردن رفاه و آسایش خانواده، تا جایی که میتوانست زحمت میکشید. حقوقش کم بود و کفاف گذران معیشت خانواده را نمیداد. برایش فرقی نمیکرد که نظامی است. نمیگفت که در شأن و مقام من نیست که بروم روی تاکسی کار کنم. با افتخار مسافرکشی میکرد. کاری به پست و شغلش اصلیاش نداشت. برای تامین خانواده و داشتن همیشگی نان بر سر سفره زن و بچهاش، حتی حاضر بود به کارگری هم برود. هر وقت به دستهای زبر و کار کردهاش نگاه میکردم قلبم میشکست. با خودم میگفتم چه روح بزرگی دارد این مرد! چقدر صاف و زلال است. در آئینه دلش حتی ذرهای غبار تکبر و خود خواهی نیست.
🔹شهید محمد مراد بهزادی
➥ @shohada_vamahdawiat
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
🌱آقا نگاهم مانده بر در تا بيايی
از جاده های روشن فردا بيايی...
🌱دارد توسل میکند چشمان خیسم
ای حاجت روز و شب دنیا بیایی...
🌱در انتظار تو تمام لحظه ها را
آقا نگاهم مانده بر در تا بيایی...
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
➥ @shohada_vamahdawiat
#ازجهنمتابهشت
#پارتششم
﷽
این سه روز مثله برق و باد گذشت و من و امیرعلی بیشتر اوقات حرم بودیم. نمیدونم چرا ولی یه حس خاصی داشتم. انگار الان یه دوست صمیمی پیدا کرده بودم. یه احساس آرامشی داشتم که وقتی با حرفای عمو مقایسه میکردم در تناقص کامل بود. راستش به حرفاش شک کرده بودم چون احساسم یه چیز دیگه میگفت و حرفای عمو چیز دیگه ای……
حالا لحظه خداحافظی بود. یه غم خاصی تو دلم بود مثله وقتی که از یه دوست جدا میشی نمیدونم چه حسی بود ؟ برای چی بود ؟ ولی یه حس غریبی نمیذاشت برم. هه منی که تو این چند ساله اصلا امام رضا رو فراموش کردم و هر شناختی داشتم برای ۱۰ ،۱۱ سال پیش بود حالا برام شده بود یه دوست که درد و دل باهاش برام سراسر آرامش بود اما حالا داشتم از این دوست صمیمی که دوستیش از جنس عشق بود جدا میشدم. رو به روی ضریح وایسادم و گفتم امام رضا ممنون بابت همه چی ، بابت اینکه بهترین دوستم شدی ، بابت گوش دادن به درد و دلام ، و و و و…..
کاش خیلی زود بازم بیام. یه بار دیگه چشم و دوختم به اون ضریح نورانی که تا قبل از اینکه بیام اینجا برام یه جای بی اهمیت و معمولی بود ولی حالا شده بود مرحم دردام. زیر لب خداحافظ گفتم و رفتم بیرون. با مامان اینا دم سقاخونه قرار گذاشته بودیم . رفتم همه اومده بودن و منتظر من بودن. امیرعلی چشماش قرمز شده بود و معلوم بود حسابی گریه کرده. اما هنوز هم لبخند رو لبش بود. با دیدن من لبخندش پررنگ تر شد و گفت: قبول باشه آبجی خانم.
یه لبخند محو تحویلش دادم خب حوصله نداشتم اصلا. دلم نمیخواست برگردم. امیرعلی یه پارچه سبز گرفت طرفم.
امیرعلی_ اینو یادگاری از اینجا نگه دار تبرک شدس.
_ امیر میدونی که من به تبرک و این چیزا اعتقاد ندارم.
امیرعلی_ خواهری خوب منم گفتم یادگاری نگفتم برای تبرک که.
یه لبخند زدم و گفتم: ممنون.
بابا_ خوب دیگه بریم.
دوباره برگشتم و با غم به گنبد طلا نگاه کردم . دیگه باید بریم…. هی
.
.
.
.
.
با صدای امیرعلی چشامو باز کردم.
امیرعلی_ خواهری پاشو گوشیت داره زنگ میزنه.
_ کیه؟
امیرعلی_ نمیدونم.
با دیدن اسم عمو ناخوداگاه لبخند زدم اما با یاد آوری اینکه اگه الان از حس خوبم براش بگم مسخره میکنه لبخندم محو شد.
_ جونم؟
عمو_ سلام تانیا خانم. چه خبر؟ نرفتی اونجا چادری بشی برگردی که ؟ هههههه
_ عمو نفس بکش. نخیر چادری نشدم . شما چه خبر؟ زن عمو خوبه ؟
عمو_ طلاق گرفتیم.
با صدای بلند که بیشتر به داد شبیه بود گفتم _ چییییییییی؟
یه دفعه مامان و امیرعلی و بابا با ترس برگشتن سمتم و اگه بابا زود به خودش نیمده بود صددرصد تصادف کرده بودیم.
عمو_ عههه. کر شدم. خوب طلاق گرفتیم دیگه. کلا تو این ۲٫ ۳ سال آخر دلمو زده بود به زور تحملش میکردم ……
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💐☘
💐💐☘
💐💐💐☘
💐💐💐💐☘
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
5.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•﷽•
بے قرارھ دل بے قرارم😭
#حاج_مھدۍ_رسولۍ🎙
#استورے¦ #story📲
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
💢رمز موفقیت
🔹دختر شهید نقل می کند:
تأکید زیادی بر نماز داشت و می گفت: نماز باعث میشه از اون گناهانی که بزرگتره دوری کنی و حتی می گفت: اگه بقیه اعمالتون مثل قرآن خوندن فراموش بشه نماز جبرانش میکنه.
شهید محمدمراد بهزادی شیخ رباط متولد 1350 مسجدسلیمان شهادت 1392/11/20براثر درگیری با سارقین مسلح.
➥ @shohada_vamahdawiat
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#هفتشهرعشق
#یازدههمینمسابقه
#صفحهصدهجدهم
ديگر هيچ كس از جوانان بنى هاشم غير از عبّاس نمانده است.
تشنگى در خيمه ها غوغا مى كند، آفتاب گرم كربلا مى سوزاند. گوش كن!
آب، آب!
اين صداى عطش كودكان است كه صحراى گرم كربلا را در برگرفته است. عبّاس تاب شنيدن ندارد. چگونه ببيند كه همه از تشنگى بى تابى مى كنند.
اكنون عبّاس نزد امام مى آيد. اجازه مى گيرد تا براى آوردن آب به سوى فرات برود. هيچ كس نيست تا او را يارى كند؟ كاش ياران باوفا بودند و عبّاس را همراهى مى كردند. عبّاس مشك آب را برمى دارد تا به سوى فرات برود.
صبر كن، برادر! من هم با تو مى آيم.
اين بار امام حسين(ع) به همراهى عبّاس مى رود. دو برادر با هم به سوى فرات هجوم مى برند. صدايى در صحرا مى پيچد: "مبادا بگذاريد كه آنها به آب برسند، اگر آنها آب بنوشند هيچ كس را توان مبارزه با آنها نخواهد بود".
حسين و عبّاس به پيش مى تازند. هيچ كس توان مقابله با آنها را ندارد. صداى "الله اكبر" دو برادر در دل صحرا، مى پيچد.
دستور مى رسد: "بين دو برادر فاصله ايجاد كنيد سپس تير بارانشان كنيد".
تيراندازان شروع به تيراندازى مى كنند.
خداى من! تيرى به چانه امام اصابت مى كند. امام مى ايستد تا تير را بيرون بكشد. خون فواره مى كند. امام، خون خود را در دست خود جمع مى كند و به سوى آسمان مى پاشد و به خداى خود عرضه مى دارد: "خدايا! من از ظلم اين مردم به سوى تو شكايت مى كنم".
لشكر از فرصت استفاده مى كند و بين امام و عبّاس جدايى مى اندازد.
خدايا، عبّاس من كجا رفت؟ چرا ديگر صداى او را نمى شنوم؟
امام به سوى خيمه ها باز مى گردد. نكند خطرى خيمه ها را تهديد كند.
عبّاس همچنان پيش مى تازد و به فرات مى رسد.
اى آب! چه زلال و گوارايى! تشنگى جان او را بر لب آورده است. وقتى دست خود را به زير آب مى زند، او را بيشتر به ياد تشنگى كودكان و خيمه نشينان مى اندازد...، لب هاى خشك عبّاس نيز، در حسرت آب مى ماند. اى حسين! بر لبِ آبم و از داغ لبت مى ميرم!
عبّاس، مشك را پر از آب مى كند. صداى دلنشين آب كه در كام مشك مى رود جان عبّاس را پر از شور مى كند.
اكنون مشك پر شده است. آن را به دوش راست مى اندازد و حركت مى كند.
نگاه كن! هزاران گرگ سر راه او قرار گرفته اند. عبّاس نگاهى به آنها مى كند و در مى يابد كه هدف دشمن، مشك آب است. چهار هزار نفر در مقابلش ايستاده اند آب به خيمه ها نرسد، عبّاس مى خواهد آب را به خيمه ها برساند. فرياد مى زند: "من از مرگ نمى ترسم. من سپر جان حسينم! من ساقى تشنگان كربلايم".
عبّاس به سوى خيمه ها به سرعت باد پيش مى تازد، تا زودتر آب را به خيمه ها برساند.
سپاه كوفه او را محاصره مى كنند. يك نفر با هزاران نفر روبرو شده است.
عبّاس بايد هم مشك را از خطرِ تيرها حفظ كند و هم شمشير بزند و سپاه را بشكافد. او شمشير مى زند، سپاه كوفه را مى شكافد، مى رزمد، مى جنگد و جلو مى رود.
ده ها نفر را به خاك و خون مى نشاند. نگاه او بيشتر به سوى خيمه ها است و به مشك آبى كه در دست دارد، مى انديشد. او بيشتر به فكر مشك آب است تا به فكر مبارزه. او آمده است تا آب براى كودكان ببرد، على اصغر تشنه است!
در اين كارزار شمشير و خون، شمشير نَوْفل به دست راست عبّاس مى نشيند.
بى درنگ شمشير را به دست چپ مى گيرد و به مبارزه ادامه داده و فرياد مى زند: "به خدا قسم، اگر دست مرا قطع كنيد من هرگز از حسين، دست بر نمى دارم".
خون از دست عبّاس جارى است. او فقط به فكر اين است كه هرطور شده آب را به خيمه ها برساند. اكنون عبّاس با دست چپ شمشير مى زند! لشكر را مى شكافد و جلو مى رود امّا اين بار شمشير حَكَم بر دست چپ او مى نشيند.
دست چپ سقّاى كربلا نيز قطع مى شود، امّا پاهاى عبّاس كه سالم است.
اكنون او با پا اسب را مى تازاند، شايد بتواند به خيمه ها برسد امّا افسوس...! در اين ميان تيرى به مشك آب اصابت مى كند و اين جاست كه اميد عبّاس نا اميد مى شود. آب ها روى زمين مى ريزد. او ديگر آبى با خود ندارد، پس چگونه به خيمه ها برگردد؟
گرگ هايى كه از صبح تا كنون در دل كينه او را داشتند، دورش جمع مى شوند. آرى، همين عبّاس بود كه چند بار از فرات آب برد. تيرى به سينه او اصابت مى كند و نامردى، عمود آهن به سر او مى زند.
عبّاس روى زمين مى افتد و صدايش بلند مى شود: "اى برادر! مرا درياب".
نگاه كن! اكنون سـرِ عبّاس بر زانوى امام حسين(ع) است و اشك در چشم او.
اين صداى امام است كه با برادر خود سخن مى گويد: "اكنون كمر من شكست، عبّاسم".
آرى! عبّاس پشت و پناه حسين بود و با رفتن او ديگر امام حسين(ع)، تنهاى تنها شد. صداى گريه امام آن چنان بلند است كه كسى تا به حال گريه او را اين گونه نديده بود.
<=====●○●○●○=====>
#هفتشهرعشق
#قیامامامحسینعلیهالسلام
#همراباکاروانازمدینهتاکربلا
#محرم
#امامحسینعلیهالسلام
#یازدههمینمسابقه
#نشر_حداکثری
یکنفررفتو
جھانےبھهمریختシ💔ˇˇ
#حاج_قاسم
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄
#ختم_روزانه
✨پیامبر اسلام (ص) فرمودند:
در قیامت نزدیک ترین مردم به من کسی است که بیشتر بر من صلوات بفرستد.✨
📚 کنز العمال، ج ۱، ص ۴۸۹.
قرار ما هر روز نفری حداقل ۱۴ صلوات، به نیت تعجیل در ظهور و سلامتی امام عصر (عج)
دوستان لطفا مشارکت کنید که با هم، هر روز ختم چند هزار صلواتی هدیه به ساحت مقدس امام عصر (عج) داشته باشیم.🙏🌷
#التماس_دعا_برای_ظهور
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
🌷مهدی شناسی ۳۱۶🌷
🌹و ﻣُﺴﺘَﻮﺩَﻋﺎ ﻟِﺤِﮑﻤَﺘِﻪِ🌹
🔸زیارت جامعه کبیره🔸
🌺 ﺷﻤﺎ ﮔﻞ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮔﻠﺪﺍﻥ می گذارید.ﮔﻠﺪﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﻣﯽﮔﺬﺍﺭﯾﺪ. ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﻫﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﺟﺎﯾﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﻫﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﺭ ﺟﺎﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﻫﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﺟﺎﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﻪ ﮐﻤﺎﻝ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍﻩ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽﮐﻨﺪ.
🌺ﻣﻨﺘﻬﺎ ﻣﺎ ﻣﺘﺎﺳﻔﺎﻧﻪ ﺍﯾﻦ ﻃﻮﺭ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ. ﻏﺎﻟﺐ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﻫﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺟﺎﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﻗﺮﺍﺭ ﻧﻤﯽﺩﻫﯿﻢ. ﺍﻣﺎ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺍﯾﻦ ﻃﻮﺭﯼ ﻧﯿﺴﺖ.ﻭﺻﻒ ﻋﺎﺩﻝ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﺩ. ﻋﺎﺩﻝ ﯾﻌﻨﯽ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻫﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺟﺎﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﯽﺩﻫﺪ.
🌺پس ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﺪ ﺣﮑﻤﺖ ﺧﻮﺩﺵ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺩﺍﻧﺶ و ﮐﻠﻤﺎﺕ ﺍﺳﺘﻮﺍﺭ ﻭ ﻗﺮﺹ ﻭ ﻣﺤﮑﻢ ﺑﺎﺷﺪ را در جایی قرار دهد، آن ها را ﮐﺠﺎ ﺑﻪ ﻭﺩﯾﻌﺖ ﻣﯽﮔﺬﺍﺭﺩ؟ ﺩﺭ ﺳﯿﻨﻪﯼ ﭘﺎﮎ ﺍﻭﻟﯿﺎﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﺍﻫﻞ ﺑﯿﺖ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﯽﺩﻫﺪ و ﺍﯾشان ﻣﯽﺷﻮﻧﺪ "ﻣُﺴﺘَﻮﺩَﻋﺎ ﻟِﺤِﮑﻤَﺘِﻪِ" ﯾﻌﻨﯽ ﻣﺤﻠﯽ ﮐﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺣﮑﻤﺖ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺟﺎ ﺑﻪ ﻭﺩﯾﻌﺖ و ﺍﻣﺎﻧﺖ ﻣﯽﮔﺬﺍﺭﺩ.
🍃"مستودع لحکمته"ِ ﯾﻌﻨﯽ ﻣﺤﻠﯽ ﮐﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺣﮑﻤﺖ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺟﺎ ﺑﻪ ﻭﺩﯾعت و ﺍﻣﺎﻧﺖ ﻣﯽﮔﺬﺍﺭﺩ.در این زیارت می فرماید: ﺍﯾﻦ ﺍﻣﺎﻧﺖ ﭘﯿﺶ ﺷﻤﺎﺳﺖ که ﺑﻪ ﺍﻫﻠﺶ ﺑﺮﺳﺎﻧﯿﺪ.اهل بیت ﻫﻢ ﺑﻪ ﺍﻫﻠﺶ ﻣﯽﺭﺳﺎﻧﻨﺪ ﻭ ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﺍﻫﻠﺶ ﺑﺎﺷﺪ ﺁﻥ ﺩﺭﮎ ﻭ ﺩﺭﯾﺎﻓﺖ ﻻﺯﻡ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽﮐﻨﺪ.
🍃ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻦ ﻃﻮﺭ ﺍﺳﺖ.ﻭﻗﺘﯽ که ﯾﮏ ﮐﺴﯽ ﯾﮏ ﺭﻭﺍﯾﺖ ﻣﯽﺧﻮﺍﻧﺪ و ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﻣﯽﺷﻨﻮﻧﺪ، ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻧﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻭﻟﯽ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﻫﻤﺎﻥ ﺣﺪﯾﺚ ﺯﯾﺮ ﻭ ﺭﻭ ﻣﯽﺷﻮﺩ. ﻣﺴﯿﺮ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻭ ﺳﺮﻧﻮﺷتش ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻣﯽﮐﻨﺪ.ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺍﻣﺎﻧﺖ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺍﻫﻠﺶ ﺭﺳﯿﺪ.
🍃ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺣﮑﻤﺖﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺍﻫﻞ ﺑﯿﺖ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺳﺖ.ایشان ﻫﻢ ﺳﺨﺎﻭتﻣﻨﺪﺍﻧﻪ ﻣﻨﺘﺸﺮ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺍﻫﻠﺶ ﺑﺮﺳﺪ. ﺑﻪ ﺍﻫﻠﺶ ﮐﻪ ﺭﺳﯿﺪ ﺁﻥ ﺗﺎﺛﯿﺮ ﻭ ﺗﺎﺛﺮ ﻻﺯﻡ ﺭﺍ ﺍﯾﻦﻫﺎ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ.
🍃ﺩﻗﯿﻘﺎ ﻣﺜﻞ ﯾﮏ ﮔﯿﺎﻩ ﺍﺳﺖ. ﺷﺎﯾﺪ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﻧﻔﺮ ﯾﮏ ﮔﯿﺎﻩ ﺭﺍ ﻣﯽﺑﯿﻨﻨﺪ و ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﺳﺎﺩﻩ ﻋﺒﻮﺭ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ. ﻭﻟﯽ ﯾﮏ ﮐﺴﯽ ﻣﯽﺁﯾﺪ ﮐﻨﺎﺭ ﺍﯾﻦ ﮔﯿﺎﻩ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﯽﮔﯿﺮﺩ و ﺑﺎ ﯾﮏ ﺁﺯﻣﺎﯾﺶ ﻣﺨﺘﺼﺮ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ ﺍﯾﻦ ﮔﯿﺎﻩ ﺧﺎﺻﯿﺖ ﺩﺍﺭﻭﯾﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﭼﻪ ﺩﺭﺩﻫﺎﯼ ﻻ ﻋﻼﺟﯽ ﺭﺍ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺑﮑﻨﺪ. ﯾﮏ ﮔﯿﺎﻩ ﺍﺳﺖ.ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﻧﻔﺮ ﺩﯾﺪﻩ ﺍﻧﺪ،ﻭﻟﯽ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺁﻥ ﺩﺭﮎ ﻭ ﺩﺭﯾﺎﻓﺖ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﻭ ﺍﺭﺯشش ﺭﺍ ﻣﯽﻓﻬﻤﺪ.ﮐﻼﻡ ﺍﻫﻞ ﺑﯿﺖ ﻫﻢ ﺩﻗﯿﻘﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﻃﻮﺭ ﺍﺳﺖ...
💐☘💐☘💐☘💐☘
#مهدی_شناسی
#قسمت_316
#جامعه_کبیره
#شهداء_ومهدویت
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59