eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
1.8هزار ویدیو
24 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
❣ 🌱 السَّلَامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا السَّبَبُ الْمُتَّصِلُ بَیْنَ الْأَرْضِ وَ السَّمَاءِ...✋ 🍃 سلام بر گوشه‌ی روشن قبایت که آسمان را بر ما زمینگیران دوری‌ات می‌تکاند. سلام بر تو و بر ریسمان مهربان دستانت که تنها راه نزول ملکوت آسمان‌ها بر برهوت غفلت زمین‌اند... 🍃 صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحب الامر در سرداب مقدس، ص610. ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ ➥ @shohada_vamahdawiat
┄┅─✵💝✵─┅┄ با نام و یاد خدا میتوان بهترین روز را برای خود رقم زد... پس با عشق وایمان قلبی بگویی خدایا به امید تو💚 ❌نه به امیدخلق تو 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 @hedye110
💠🔅💠🔅💠 ❣ 💠 زخم دستش ترمیم شده بود و تا حدودی به موقعیتش مسلط شده بود. چندباری به محل کارش رفته بود و هر بار پکر و ناراحت تر از قبل به خانه می آمد. نمی دانم چه شده بود و با من حرفی نمی زد. دوست داشتم از حال دلش با خبر باشم.😔 دوست داشتم ناراحتی خاطرش را با من درمیان بگذارد. نمی خواستم تنها و در سکوت هر کدام بار غممان را به تنهایی به دوش بکشیم و دم نزنیم. این چه مدل زندگی متاهلی بود؟😒 ــ صالح جان... نگاهش را از تلویزیون گرفت و به من خیره شد: ــ جونم خانومم؟😐 ــ چرا ساکتی؟😕 ــ چی بگم عزیز دلم؟😐 ــ هر چی که اینطوری ساکتت کرده. می دونم که مشکلی برات پیش اومده وگرنه تو و اینهمه سکوت؟؟؟!!!! لبخند بی جانی زد و خودش را به من نزدیک کرد. نگاهی به بازویش انداخت و گفت: ــ میای این سمتم بشینی؟😅 دلم ریش شد اما به روی خودم نیاوردم و با ذوق کودکانه ای بلند شدم و سمت راستش نشستم. دستش را حلقه کرد دور شانه ام و گفت: ــ از این به بعد هوای دلمو داشته باش. قبل از اینکه بهت بگم خودت بیا سمت راستم.😞 چشمم را روی هم فشردم و گفتم: ــ حالا بگو ببینم چی شده که اینقدر ناراحتی و ساکت شدی؟😒 پفی کشید و گفت: ــ امروز که رفتم سری به محل کار بزنم، رفتم پیش مسئول قرارگاهمون... بچه ها داشتن اعزام می شدن به سوریه.😔 گفتم اسمم رو تو لیست اعزام بعدی بنویسن اما... دلم فرو ریخت و لبم آویزان شد. "یعنی دوباره میخواد بره؟؟😫" ــ بهم گفتن شرایط اعزامو دیگه ندارم😔 خیلی محترمانه بهم گفتن نیروهای سالم رو می فرستن😢 صدایش بغض داشت اما سعی می کرد اشکش را پشت پلکش زندانی کند. به سمت او چرخیدم و بوسه ای به پیشانی اش زدم. ــ الهی مهدیه پیش مرگت بشه تو از همه برای من سالم تری😊 اما...😔 باید منطقی باشی. اونا همینطوری نمی تونن نیروهاشونو از دست بدن. ریسکه... از کجا معلوم، برای تو و امثال تو مشکلی پیش نیاد؟ می دونم که همین الان هم از خیلیا تواناییت بیشتره اما ساده ترین کار توی اون محیط، مثلا کنترل و گرفتن اسلحه ست... صالح جان شما می تونی با یه دست این کارو بکنی؟😔 سکوت کرد و دستش را نگاه کرد. ــ منطقی باش مرد زندگیم... گفتن این حرفا اصلا برام ساده نیست اما به جون جفتمون... آب میشم وقتی ناراحتیت رو میبینم. جون مهدیه آروم باش و شکرگذار... اصلا می تونی یه جور دیگه ای خدمت کنی😊 ــ آره😔 سخته اما باید تحمل کنم. من دستمو برای دفاع از حریم خانوم زینب کبری دادم... می دونم خودش هوامو داره. جونمم میدم اگه لازم بشه😊 او را بوسیدم💋 و به آشپزخانه رفتم. بغض خفه شده ام را در خفا و سکوت آشپزخانه شکستم. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                  
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄ ✨پیامبر اسلام (ص) فرمودند: در قیامت نزدیک ترین مردم به من کسی است که بیشتر بر من صلوات بفرستد.✨ 📚 کنز العمال، ج ۱، ص ۴۸۹. قرار ما هر روز نفری حداقل ۱۴ صلوات، به نیت تعجیل در ظهور و سلامتی امام عصر (عج) دوستان لطفا مشارکت کنید که با هم، هر روز ختم چند هزار صلواتی هدیه به ساحت مقدس امام عصر (عج) داشته باشیم.🙏🌷  🇮🇷 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                      
.... 🌷درسال ١٣٦٠ در بیمارستان ولی عصر (عج) پادگان اباذر در غرب کشور، مسئولیت پرستاری را داشتم. در نیمه شب یکی از شب های جمعه آن روزهای سراسر افتخار، هنگامی که همه ی کادر بیمارستان در حال استراحت بودند، ساعت ٢٤ طبق برنامه می بایست داروی برخی از مجروحین را می دادم. 🌷 براى چند لحظه به بالکن بیمارستان رفتم، ناگهان شدید بوی عطر گلاب مشامم را معطر کرد که سریع یکی دیگر از پرستاران به نام خانم ثقفی را بیدار کرده، به آن مکان بردم. 🌷 فردا صبح ماجرای بوی عطر گلاب همه جا دهان به دهان روایت می شد. بالاخره مشخص شد بوی عطر مربوط به پیکر پاک ٢ شهید درون کانتینر بود که عصر روز قبل از خط مقدم به بیمارستان آورده شده بودند. 🌷جالب این که در آن پادگان نزدیک خط مقدم به دلیل وضعیت خاص در تخلیه ی مجروحین، هیچ کس فرصت انجام امور شخصی را پیدا نمی کرد چه رسد به گلاب زدن! : خاﻧﻢ مینا ناصری امدادگر زمان جنگ  🇮🇷 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                      
🌷 🌷 .... 🌷غروب روز قبل از حمله به ما اطلاع دادند؛ امشب قطعاً عملیات خواهد شد [عملیات رمضان] و ما افراد را در ساعت ۹ شب جمع کردیم و آنان را نسبت به هدف‌­های نظامی و غیرنظامی این عملیات توجیه کردیم. یک دسته از رزمندگان بسیجی هم همراه دسته نظامی من بودند. در مقابل ما یک گردان خط شکن پیشروی می­‌کرد. بعد از این‌که حدود ۱۰۰ متر پیشروی کردیم، آتش توپخانه دشمن به روی ما باز شد. برای مشخص شدن مسیر حرکت سیم تلفن کشیده بودند، اما این سیم احتمالاً به پای کسی پیچیده و از مسیر خود منحرف شده بود. به همین خاطر.... 🌷به همین خاطر ما راه‌مان را گم کردیم و بعد از تلاش زیاد موفق به پیدا کردن مسیر اصلی شدیم. به هر حال ما به میدان مین دشمن رسیدیم که منظره دلخراشی داشت. تعدادی از افراد گردان خط شکن به روی مین رفته و شهید و مجروح شده و در همان‌جا افتاده بودند و با وجود زخم‌­های شدید به ما روحیه می‌دادند که جلو بروید و به ما توجه نکنید. در مسیر پیشروی به کانال عریض و عمیقی رسیدیم که داخل آن را مین‌گذاری کرده و سیم­‌خاردار کار گذاشته بودند. 🌷خبر رسید که مقاومت اولیه دشمن شکسته شده است. شبانه برای پاکسازی منطقه­‌ای را که به آن رسیده بودیم، اقدام کردیم. تیربارهای دشمن به سوی کانال تیراندازی کرده و مانع پیشروی ما می‌شدند. با روشن شدن هوا، تانک­‌های دشمن نیز به روی ما آتش گشودند. تلفات ما نسبتاً زیاد بود و این امر سبب نگرانی ما شد. به ویژه این‌که یگان‌­های زرهی ما پیشروی نکرده و به ما ملحق نشده بودند. درحالی‌که واحدهای بزرگ زرهی دشمن ما را تهدید می­‌کردند. 🌷حوالی صبح به ما دستور عقب­‌نشینی دادند. عده­‌ای از رزمندگان بسیجی با یک واحد تخریب مین‌­های باقی­مانده را پاک می­‌کردند. در بین آنان یک تیم آر.پی­.جی‌زن وجود داشت که چند تانک دشمن را منهدم کردند و در نتیجه آتش دشمن به روی ما کاهش یافت و تعدادی از افراد دشمن که در خط جلویی بودند، به وسیله نیروهای ما اسیر شدند. چند دستگاه نفربر نیز به غنیمت نیروهای ما درآمد. متأسفانه حدود ۱۰ نفر از خدمه آر.پی­.جی‌زن ما نیز به شهادت رسیده بودند. : ستوان دوم وظیفه حسین سرفراز، از گردان ۱۲۹، لشکر ۷۷ پیاده منبع: خبرگزاری ایسنا 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                      
🍃🌸🍃 ❣ 🍃السَّلَامُ عَلَیْکَ یَا ابْنَ الْهُدَاةِ الْمَهْدِیِّینَ...✋ 🌸سلام بر تو ای فرزند امامان هادی! سلام بر تو و بر روزی که واژه واژه، هدایت را معنی میکنی برای قلب های تشنه هدایت... 📗 صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحب الامر در سرداب مقدس، ص610. 🍃🌸🍃 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ ➥ @shohada_vamahdawiat
💠🔅💠🔅💠🔅 ❣ 💠 مسئول قرارگاه محل کار صالح قرار بود به منزل ما بیاید. صالح از صبح آرام و قرار نداشت. ــ مگه چیه صالح جان؟!😳 بد می کنه میخواد بیاد سربزنه بنده خدا...؟ ــ نمی دونم... یه جوری دلم شور می زنه. یه چیزایی شنیدم می ترسم صحت داشته باشه. هرچند... مطمئنم همینطور هم هست😔 ــ آخه چی شنیدی مگه؟😳 زنگ به صدا درآمد و صالح نتوانست جواب سوالم را بدهد. چند آقای مسن و جاافتاده و دونفر از دوستان صمیمی صالح آمده بودند. پدر جون و بابا هم کنار صالح نشسته بودند. من و سلما توی آشپزخانه بودیم و زهرا بانو هم روی دورترین مبل به جمع رسمی مردانه نشسته بود و چادرش را محکم تر از همیشه دور خودش پیچانده بود. انگار معذب بود چون هر چند دقیقه یکبار به آشپزخانه می آمد و موارد پذیرایی ساده مان را به من و سلما گوشزد می کرد. دوستان صالح کار پذیرایی را به عهده گرفتند و من و سلما وسایل را در اختیارشان می گذاشتیم. بعد از پذیرایی، لحظه ای سکوت مطلق برقرار شد. من و سلما هم نفسمان بالا نمی آمد. صدای یکی از مردان سکوت را شکست و گفت: ــ امروز اومدیم هم حالی ازت بپرسیم و هم هدیه ی ناقابلی برات بیاریم و یه لوح سپاس برای قدر دانی از ایثار و شجاعتت. ان شاء الله با تلاش و دلاوری های رزمنده های اسلام ریشه ی کفار خشکیده میشه و از حریم عمه ی سادات دورشون می کنیم. صالح جان... شما اونقدری شجاعت به خرج دادی که با ایثارگری خودت راه آقامون ابالفضل العباس رو پیش گرفتی. ان شاء الله که بی اجر هم نمی مونی. لوح قاب شده را به صالح دادند و پاکت نامه ای اداری را جلوی دست صالح گذاشتند. ــ این حکم ... یعنی... تو نباید با این حکم فکر کنی ذره ای از ارزشت کم شده... اصلا... فقط خودت می دونی که قانون کارمون و محیط کارمون اینه. ان شاء الله که ما رو فراموش نکنی و زندگیت رو به بهترین شکل اداره کنی.😔🙏 صالح سکوت کرده بود و انگار بغض داشت. حتی نتوانست جواب مافوقش را بدهد. چشم دوخته بود به حکم بازنشستگی اش و حالی داشت وصف ناشدنی. دوست داشتم هر چه زودتر با صالح تنها شوم و مرهمی باشم برای دل رنجورش. 😔 چه می شد کرد؟ قانون بود و قطعا صالح هم تابع این قوانین. "خدایا هر چی خیره برای شوهرم مقدر کن😭 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                  
‌🌷مهدی شناسی ۴۴۸🌷 🌹ﺁﻣَﻨْﺖُ ﺑِﻜُﻢْ ﻭَ ﺗَﻮَﻟَّﻴْﺖُ ﺁﺧِﺮَﻛُﻢْ ﺑِﻤَﺎ ﺗَﻮَﻟَّﻴْﺖُ ﺑِﻪِ ﺃَﻭَّﻟَﻜُﻢْ ﻭَ ﺑَﺮِﺋْﺖُ ﺇِﻟَﻰ ﺍﻟﻠَّﻪِ ﻋَﺰَّ ﻭَ ﺟَﻞَّ ﻣِﻦْ ﺃَﻋْﺪَﺍﺋِﻜُﻢْ🌹 🔹زیارت جامعه کبیره🔹 🌸ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻓﺮﺍﺯ ﻗﺒﻞ ( ﻣﻌﻜﻢ ﻣﻌﻜﻢ ﻻ‌ ﻣﻊ ﻋﺪﻭﻛﻢ) ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺗﻮﻟﻲ ﻭ ﺗﺒﺮﻱ ﻣﻄﺮﺡ ﻣﻲ‌ﺷﻮﺩ. ﺁﻧﻜﺲ ﻛﻪ ﻭﻻ‌ﻳﺖ ﺣضرات معصومین علیهم السلام ﺭﺍ ﭘﺬﻳﺮﺍ ‌ﺷﻮﺩ،ﻣﻴﺎﻥ ﺍﻭﻟﻴﻦ ﻭ ﺁﺧﺮﻳﻦ ﺁﻧﺎﻥ ﺗﻔﺎﻭﺗﻲ ﻗﺎﺋﻞ ﻧﻴﺴﺖ. 🌸ﻫﻤﺎﻥ ﺟﺎﻳﮕﺎﻩ ﻭﻻ‌ﻳﺘﻲ ﻛﻪ ﺑﺮﺍﻱ ﺍﻣیرالمومنین ﻗﺎﺋﻞ ﺍﺳﺖ ﻫﻤﺎﻥ ﺟﺎﻳﮕﺎﻩ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻱ ﺍﻣام زمان (ﻉ) ﻗﺎﺋﻞ ﺍﺳﺖ. ﺩﺭ ﺟﺎﻳﮕﺎﻩ ﻭﻻ‌ﻳﺖ ﻫﻤﻪ ﺩﺭ ﻳﻚ ﺭﺗﺒﻪ‌ﺍﻧﺪ. 🌸 ﺯﻳﺪ ﺷﺤﺎﻡ می گوید: ﺑﻪ ﺣﻀﺮﺕ ﺻﺎﺩﻕ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴّﻼ‌ﻡ ﮔﻔﺘﻢ ﻛﻪ ﻛﺪﺍﻣﻴﻚ ﺍﺯ ﺣﺴﻦ ﻭ ﺣﺴﻴﻦ ﺍﻓﻀﻠﻨﺪ؟ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﻓﻀﻴﻠﺖ ﺑﺮﺗﺮﻯ ﺍﻭﻟﻴﻦ ﻣﺎ ﻣﻠﺤﻖ ﺑﻪ ﺑﺮﺗﺮﻯ ﻭ ﻓﻀﻴﻠﺖ ﺁﺧﺮﻯ ﻣﺎ ﻣﻰﺷﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﺁﺧﺮﻳﻦ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺍﻭﻟﻴﻦ ﻣﺎ ﻣﻴﮕﺮﺩﺩ.ﻫﺮ ﻛﺪﺍﻡ ﺭﺍ ﻓﻀﻠﻰ است... 🌸ﻋرض ﻜﺮﺩﻡ ﻓﺪﺍﻳﺖ ﺷﻮﻡ ﺗﻮﺿﻴﺢ ﺑﻔﺮﻣﺎﺋﻴﺪ ﺟﻮﺍﺏ ﺭﺍ ﺑﺨﺪﺍ ﻗﺴﻢ ﻣﻦ ﭼﻮﻥ ﺟﻮﻳﺎﻯ ﻓﻀﻞ ﻭ ﻣﻨﻘﺒﺖ ﺷﻤﺎ ﻣﻰﭘﺮﺳﻢ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﻣﺎ ﺍﺯ ﺩﺭﺧﺖ ﻃﻴﺒﻪ ﻫﺴﺘﻴﻢ.ﺧﺪﺍ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻳﻚ ﻃﻴﻨﺖ ﻭ ﺳﺮﺷﺖ ﺧﻠﻖ ﻛﺮﺩﻩ. ﻓﻀﻞ ﻣﺎ ﺍﺯ ﺟﺎﻧﺐ ﺧﺪﺍ ﻭ ﻋﻠﻢ ﻣﺎ ﺍﺯ ﺍﻭﺳﺖ. ﻣﺎ ﺍﻣﻴﻦ ﺧﺪﺍ ﻣﻴﺎﻥ ﻣﺮﺩﻣﻴﻢ ﻭ ﺩﺍﻋﻴﺎﻥ ﺑﺴﻮﻯ ﺩﻳﻦ ﺧﺪﺍﺋﻴﻢ ﻭ ﻧﮕﻬﺒﺎﻧﺎﻥ ﻭ ﻭﺍﺳﻄﻪﻫﺎ ﺑﻴﻦ ﺧﺪﺍ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ. 🌸ﺣﻀﺮﺕ ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ: ﺁﻳﺎ ﺑﺮﺍﻱ ﺗﻮ ﺗﻮﺿﻴﺢ ﺑﺪﻫﻢ؟ ﻋﺮﺽ ﻛﺮﺩﻡ ﺁﺭﻯ.ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺳﺮﺷﺖ ﻣﺎ ﻳﻜﻰ ﻭ ﻋﻠﻢ ﻣﺎ ﻳﻜﻰ ﻭ ﻓﻀﻞ ﻣﺎ ﻳﻜﻰ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺩﺭ ﻧﺰﺩ ﺧﺪﺍ ﻳﻜﺴﺎﻧﻴﻢ. 🌸ﻋﺮﺽ ﻛﺮﺩﻡ ﺑﻔﺮﻣﺎﺋﻴﺪ ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﻫﺴﺘﻨﺪ؟ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﻣﺎ ﺩﻭﺍﺯﺩﻩ ﻧﻔﺮﻳﻢ ﺍﻃﺮﺍﻑ ﻋﺮﺵ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭ ﺩﺭ ﺍﺑﺘﺪﺍﻯ ﺁﻓﺮﻳﻨﺶ ﻣﺎ ﺍﻭﻝ ﻣﺎ ﻣﺤﻤّﺪ ﺍﺳﺖ ﻭﺳﻂ ﻣﺎ ﻣﺤﻤّﺪ ﻭ ﺁﺧﺮ ﻣﺎ ﻧﻴﺰ ﺑﻨﺎﻡ ﻣﺤﻤّﺪ ﺍﺳﺖ.‌ 🌸ﺩﺭ ﺗﻮﺿﻴﺢ ﺭﻭﺍﻳﺖ ﮔﻔﺘﻪ ﻣﻲ‌ﺷﻮﺩ: ﻣﻦ ﻫﻤﺎﻥ ﮔﻮﻧﻪ ﻛﻪ ﻭﻻ‌ﻳﺖ ﺍﻣﻴﺮﺍﻟﻤﺆﻣﻨﻴﻦ (ﻉ)‌ ﺭﺍ ﭘﺬﻳﺮﻓﺘﻪ ﺍﻡ ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﻣﻴﺰﺍﻥ ﻭﻻ‌ﻳﺖ ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ(ﻋﺞ) ﺭﺍ ﭘﺬﻳﺮﺍﻳﻢ. eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه شهیدان نبودن تو ایرانم این بازار برپا بــــــــــود😔💔 پس اینقدر راحت بی حجابی تو جار نزن دقیقا شهدا بخاطر همین رفتن👌🏿  🇮🇷 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                      
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 خانواده‌ای که ۲۳ نفرشان یک‌جا شهید شدند 🔹️ موشک ۱۲ متری آن شب مهمان خانهٔ یکی از مردم دزفول شد و ۲۳ نفر از اعضای خانواده را یک‌جا شهید کرد. اما این تنها مهمانی موشک‌ها نبود.  🇮🇷 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                      
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢استوری شب جمعه 🔹به خونه برگردیم خونه آغوش حسینه مگه نه 🔹شب جمعه است هوایت نکنم میمیرم ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
❣ 🌺السَّلامُ عَلی الْمُدَّخَرِ لِکَرامَةِ اَوْلِیآءِ اللَّهِ وَ بَوارِ اَعْدآئِهِ...✋ 💎سلام بر مولایی که با آمدنش دوستان خدا سربلند می شوند و دشمنان خدا سر به نیست. سلام بر او و بر روزی که خدا در انتظار آن است. 📔بحار الأنوار، ج‏۹۹، ص۱۱۷ 🌱وقت است که از چهره‌ی خود پرده‌گشایی «تا با تو بگویم غم شب های جدایی» 🌱اسپندم و در تاب و تب از آتش هجران «چون عودم و از سوختنم نیست رهایی» 🌱ای پرسشِ بی پاسخِ هر جمعه ی عشّاق آقا تو کجایی؟ تو کجایی؟ تو کجایی؟ ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ ➥ @shohada_vamahdawiat
💠🔅💠🔅💠 ❣ 💠 صالح کلافه بود و بی تاب...😔 مثل گذشته که به محل کار می رفت، رأس ساعت بیدار می شد و توی تخت می نشست. آرام و قرار نداشت. تحمل این وضعیت برایش خیلی سخت بود. مدام می گفت "الان فلانی محل کار رو گذاشته روی سرش... الان سرویس میاد سر خیابون... و... " از خاطراتش می گفت.😔 از همکارانش و من مدام گوش شنوایی بودم برای دلتنگی هایش. به درخواست پایگاه محله، مسئول بسیج برادران شده بود و تا حدودی سرگرم امورات آنجا بود اما هنوز روحش خلاء داشت. دلش برای محل کارش تنگ شده بود و مدام بی قرار بود و سردرگم. نمی دانست وقتش را چگونه پر کند. صالح همیشه فعال بود و عادت داشت به فعالیت های مختلف. هیچگاه وقتش را به بطالت نمی گذراند و همیشه کاری برای انجام دادن داشت. محل کار هم همیشه روی فعالیتش حساب باز می کردند و مسئولیت کارهای بیشتری را به او می دادند. حالا...😔 با این وضعیت...😭 دچار سردرگمی سختی شده بود و نمی دانست وقتش را چگونه پر کند. دلم برایش می سوخت و از این وضعیت و بی قراری اش دلتنگ و ناراحت بودم. نمی دانستم چه کاری می توانم برایش انجام دهم. صالح به زمان احتیاج داشت که بتواند خودش را میان موقعیت جدیدش پیدا کند. به تازگی پشت رُل می نشست و رانندگی را با یک دستش تمرین می کرد. بهتر و مسلط تر از قبل شده بود. برای اینکه کاری برای انجام دادن داشته باشد به مرکز تاکسی تلفنی دوستش رفته بود و یکی از راننده های آن مرکز شده بود😔 از رضایت ظاهری اش راضی بودم اما می دیدم که روحیه اش را باخته است و صالح من، غمی نهفته توی دلش داشت. به تازگی یکی از دوستان صالح هم به خاستگاری سلما آمده بود و در پیشنهادش اصرار داشت. از همین حالا دلتنگ بودم برای سلما و جای خالی اش... پدر جون می خندید و می گفت: ــ هنوز که شوهرش ندادیم. درضمن دختری که شوهر کنه با یه نفر دیگه برمیگرده... یه نگاه به خودت بندازی منظورمو می فهمی بابا جان😏 دیوار بین خونه ی خودمونو بابات رو برداریم سنگین تریم😂 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                  
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄ ✨پیامبر اسلام (ص) فرمودند: در قیامت نزدیک ترین مردم به من کسی است که بیشتر بر من صلوات بفرستد.✨ 📚 کنز العمال، ج ۱، ص ۴۸۹. قرار ما هر روز نفری حداقل ۱۴ صلوات، به نیت تعجیل در ظهور و سلامتی امام عصر (عج) دوستان لطفا مشارکت کنید که با هم، هر روز ختم چند هزار صلواتی هدیه به ساحت مقدس امام عصر (عج) داشته باشیم.🙏🌷  🇮🇷 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                      
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یزید کوچولوی براندازا میگه برای مقابله با جمهوری اسلامی باید یزید باشیم 😂 بابا ما خودمون می‌دونیم شماها یزیدید؛ مگه جز یزید میتونن امثال شهید آرمان علی‌وردی و روح‌الله عجمیان رو با اون وضع به شهادت برسونن!؟ طناب دار آخر راه همه یزیدیان 😉 🤣 @hedye110
غایبی و پیدایی سیدی و مولایی صورتی و معنایی سیدی و مولایی هر طرف درخشیدی مثل قرص خورشیدی ماه انجمن‌هایی سیدی و مولایی هم تو منجی عالم هم تو مصلح عالم هم تو صاحب مایی سیدی و مولایی هم کلیم موسایی هم مسیح عیسایی هم عزیز زهرایی سیدی و مولایی دور غربتت تا کی طول غیبتت تاکی عاقبت تو می‌آیی سیدی و مولای قوم فیل در کعبه خادم الحرم گشتند کعبه را تو آقایی سیدی و مولایی دست ما به دامانت جمله تحت فرمانت تاچه حکم فرمایی سیدی و مولایی کار دوستان آه است چشم کعبه درراه است تا تو چهره بگشایی سیدی و مولایی نور دیده‌ی زهرا قبر مادر خودرا کی به شیعه بنمایی سیدی و مولایی نیست چشم میثم را تاب دیدن رویت تو همیشه پیدایی سیدی و مولایی 👉  🇮🇷 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                      
AUD-20210305-WA0095.m4a
3.38M
صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی به سفارش اقاصاحب الزمان ارواحنا له الفداء🌸 هرعملی رودرعصر جمعه ترک کردی این صلوات رو ترک مکن. التماس دعای فرج.🌹 🦋🌹💖           @hedye110
🤚🕗 ارباب ما تو هستی و سلطان ما تویی خورشید مشرقی خراسانِ ما تویی رازی میان چشم تر و گنبد طلاست آقا دلیل چشمِ گریان ما تویی السَّلامُ عَلَیکَ یٰا أبَاالجَواد یٰا عَلیِّ بنِ مُوسَی الرِّضٰا 💚 ❤️ ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ ➥ @shohada_vamahdawiat
❣ ☀️صبحی نو سر زد و زندگی به برکت نفس های زهرایی شما آغاز شد و این نهایت امیدواری است که در هوای یادتان، نفس می کشیم و در عطر نرگس بارانِ نامتان، دم می زنیم ... شکر خدا که در پناه شماییم 🤲 🍃✋ السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المَهدي یا خلیفةَالرَّحمن و یا شریڪَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدے و مَولاے الاَمان الامان (عج)♥️ ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ ➥ @shohada_vamahdawiat
💠🔅💠🔅💠 ❣ 💠 سلما نامزد کرده بود و در تدارک خرید جهیزیه اش بود. زیاد او را نمی دیدیم😁... درگیر خرید و غرق در دوران شیرین نامزدی اش بود.😍 ناهار درست کرده بودم و منتظر صالح بودم که از آژانس برگردد. پدر جون هم به مسجد رفته بود برای نماز ظهر. زنگ در به صدا درآمد. دکمه ی آیفون را فشردم. می دانستم یا صالح برگشته یا پدرجون است. صدای پسر جوانی به گوشم رسید که "یاالله" می گفت. روسری را سرم انداختم و چادرم را پوشیدم. درب ورودی را باز کردم. پسر جوان، زیر بازوی پدر جون را گرفته بود. پیشانی پدر جون خونی شده بود.😱 هول کردم و دویدم توی حیاط... ــ پدر جون... الهی بمیرم چی شده؟😳😔 ــ چیزی نیست عروسم... نگران نباش بی حال حرف می زد و دلم را به درد آورده بود. به پسر نگاه کردم. سرش پایین بود، انگار می دانست منتظر توضیح هستم. ــ چیزی نیست خواهر. نگران نباشید. از در مسجد که بیرون اومدن تعادلشونو از دست دادن افتادن و سرشون ضرب دید. آقا صالح پایگاه نبودن ایشون هم اصرار داشتن که می خوان بیان منزل. وگرنه می خواستم ببرمشون دکتر.😔 به کمک آن پسر، پدر جون را روی مبل نشاندیم. پسر می خواست منتظر بماند که صالح بیاید. او را راهی کردم و گفتم که صالح زود برمی گردد و از محبتش تشکر کردم. تا صالح برگشت خون روی پیشانی پدر جون را پاک کردم و برایش شربت بیدمشک آوردم. کمی بی حال بود و رنگش پریده بود. با صالح تماس گرفتم ببینم کی می رسد. ـ الو صالح جان... ــ سلام خوشگلم خوبی؟ ــ ممنون عزیزم. کجایی؟ ــ نزدیکم. چیزی لازم نداری بیارم؟ ــ نه... فقط زود برگرد. ــ چطور مگه؟🤔 ــ هیچی... دلم ضعف میره. گرسنمه صدای خنده اش توی گوشی پیچید و گفت: ــ چشم شکمو جان... سر خیابونم. نگران بودم. می دانستم هول می کند اما حال پدرجون هم تعریفی نداشت. صالح که آمد، متوجه پدر جون نشد. او را به اتاق سلما برده بودم که استراحت کند. صالح خواست به اتاق برود که لباسش را عوض کند. ــ صالح! ــ جانم خانومم؟ ــ آااام... پدر جون کمی حالش خوب نیست. ــ پدر جون؟ کجاست؟ ــ توی اتاق سلما دراز کشیده. جلوی مسجد افتاده بود و کمی پیشونیش زخم شده.🤕 دستپاچه و نگران به اتاق سلما رفت. پدرجون بی حال بود اما با او طوری حرف می زد که انگار هیچ اتفافی نیفتاده. به اصرارِ صالح، او را به بیمارستان بردیم و با سلما تماس گرفتم که نگران نشود. ــ سلام عروس خانوم. کجایی؟😕 ــ سلام مهدیه جان. با علیرضا اومدیم خونه شون ناهار بخوریم.😊 ــ باشه... پس ما ناهار می خوریم. خوش بگذره.😐 دلم نیامد خوشی اش را از او بگیرم. هر چند بعداً حسابی از دستم شاکی می شد. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                  
🌱حسین موتور می‌راند و من پشت سرش نشسته بودم. ناگهان وسط «تپه‌های ذلیجان» ایستاد. پرسیدم: چی شد؟ چرا ایستادی؟ از موتور پیاده شد و گفت: تو بنشین جلو و رانندگی کن. گفتم: چرا؟ گفت: احساس می‌کنم دچار غرور شده‌ام. تعجب کردم، وسط دشت و تپه‌های ذلیجان، جایی که کسی ما را نمی‌دید، چگونه چنین احساسی پیدا کرده بود؟ وقتی متوجه تعجب من شد، در حالی که به تپه کوچک پشت سرمان اشاره می‌کرد، گفت: وقتی به آن تپه رسیدم کمی گاز دادم و از موتورسواری خودم لذت بردم. معلوم میشه دچار هوای نفس شدم؛ در حالی که به خاطر خدا سوار موتور شده‌ایم. تا مدت‌ها سوار موتور نمی‌شد ... 🌷 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ ➥ @shohada_vamahdawiat
ای کاش که برگی از بهارت باشم مانند کبوتران کنارت باشم یک عمر تمام آرزویم این است یا شاهچراغ کفش دارت باشم  🇮🇷 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                      
السَّلامُ عَلَیکَ یَا سَیِّدَ السّاداتِ الاَعاظِمِ اَلسَّلامُ عَلَیکَ یَا اَحمَدُبنُ مُوسَی‌الکاظِم شاهچراغ، خاکِ تو از مشک برتر است چون مرهمی به جان و دل ریشِ مضطر است کوی‌ات صفای جان و دل نا امید خلق در آن سکینه ای ست که از حی داور است  🇮🇷 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat