eitaa logo
شهداءومهدویت
7.1هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
شب🌙 فرصتی ست تا به رویاهایتان فکر کنید✨ شاید صبحِ فردا محال ترین آرزویتان💥 برآورده شود 🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ ای‌ شه‌ منتظر‌ از منتظران‌ چهره‌ مپوش  که‌ دگر جان‌ به‌لب‌ از محنت‌ هجران‌ آمد  همه گویند که مفتاح فرج صبر بُود  صبر نَتْوان که دگر عمر به پایان آمد #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ #صبحتون_مهدوے 🌼 🍃 ➥ @shohada_vamahdawiat
ﻣﺜﻞ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﭼﺸﻤﻬﺎﯾﺖ ﺩﯾﺪﻧﯽ ﺍﺳﺖ ﺷﻬﺮ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﺩﯾﺪﻧﯽ ﺍﺳﺖ ﺯﻧﺪﮔﺎﻧﯽ ﻣﻌﻨﯽ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺗﻮﺳﺖ ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﯾﺖ ﺑﯽ ﻧﻬﺎﯾﺖ ﺩﯾﺪﻧﯽ ﺍﺳﺖ🍂 <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======>
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 داخل ماشین نشستم و سلام کردم. آرش آرنجش را به فرمان تکیه داده بود و نگاهم می کرد. با لبخند جواب دادولی نگاهش را از من بر نداشت، خجالت زده سرم را پایین انداختم ودسته ی کیفم را به بازی گرفتم. هنوز نگاه سنگینش را روی خودم احساس می کردم، سرم را بلند کردم و نگاهش کردم، چشم هایش انگار آتش بود، همین که نگاهش کردم تمام تنم گر گرفت، قدرت این که چشم از او بردارم را نداشتم، همه چی در هم آمیخته بود. خجالت، حیا،عشق...نگاهش بی تابم می کرد.تمام سعیم را کردم و با صدای لرزانی گفتم: – نمی خوای راه بیفتی؟ بی حرف ماشین را راه انداخت. تا مقصد حرفی نزدیم. توی سکوت دستم را گرفته بود و با انگشت شصتش پشت دستم را نوازش می کرد. دنده ی ماشینش اتومات بود، فقط موقع پارک کردن دستم را رها کرد تا دنده ی ماشینش را روی حرف(پ)قراربدهد. دستم رفت روی دستگیره ی ماشین که گفت: چند لحظه صبر کن. ماشین را دور زد و در سمت من را باز کردو با ژست خاصی دستم را گرفت وگفت: – بفرمایید بانو، قدم بر روی چشم من بگذارید. با لبخند گفتم: – آرش خجالتم نده. قفل ماشین را زدو بازویش را مقابلم گرفت. باتردید دستم را دور بازویش حلقه کردم. خیلی نزدیکش بودم بوی عطرش بینی‌ام را نوازش می داد، نمی دانم چه حسی داشتم، هم دلم می خواست به او بچسبم هم معذب بودم، این دو حس با هم درگیر بودند. احساس می کردم او هم همین حس را تجربه می‌کند، البته اصلا معذب نیست، بیشتر حس اقتدار دارد. مثل همیشه مرتب لباس پوشیده بود، پیراهن و شلوار کرم رنگ. با قدم های بلندخودش را به یک در بزرگ و سیاه رساند که با گل های طلایی رنگ فلزی تزیین شده بود. از حیاط و پارکینک که رد شدیم وارد آسانسور شدیم. با استرس نگاهش کردم. اخم ریزی کردو گفت: – چیه قربونت برم؟ لب زدم، هیچی. دستهایم را گرفت توی دستش وباتعجب گفت: –ببین چقدر یخ کرده... نگرانی؟ پلک زدم و گفتم: –احساس می کنم توام نگرانی. ــ نه فقط به خاطر امروز هنوز شرمندتم. البته اعصاب خودمم خرد شد یه کم غر سر مامان زدم. ــ فراموشش کن. اصلا مهم نیست. ــ آرش جان. ــ جانم. ــ میشه یه قولی بهم بدی؟ ــ چی؟ ــ قول بده هیچ وقت به خاطر من دل مادرت رو نشکونی. همیشه حرفش رو گوش کن. با تعجب نگاهم کردو گفت: –چی می گی؟ قول سختیه. آسانسور ایستادو بیرون آمدیم. زنگ آپارتمانشان را زد و منتظر ایستادو گفت: –پس صبر کن کمی در موردش فکر کنم، بعد جوابت رو میدم. با باز شدن در، سرهر دویمان به سمت مژگان که در درگاه ایستاده بود چرخید. ــ به به سلام عروس خانم. بادیدن لباس مژگان که یک تونیک آستین کوتاه سبز با یه لگ همرنگش بود کمی جا خوردم. موهایش را هم خیلی مرتب روی شانه هایش رها کرده بود. با آرایشی که کمی توی ذوق میزد. جواب سلامش را دادم و سعی کردم به روی خودم نیاورم و با خوش رویی جوابش را دادم. خانه شان از خا نه ی ما بزرگ تر بود. دو خوابه بود با سالن و آشپز خانه‌ی بزرگ. بعد از سلام و احوال پرسی با مادر آرش روی یک مبل تک نفره نشستم و کیفم را کنار پایم روی زمین گذاشتم. آرش روی کاناپه نشست و دلخور نگاهم کرد. مژگان هم کنار آرش ولی با فاصله نشست. آنجا به اندازه کافی معذب بودم این نگاههای آرش هم... مادر آرش امد روی مبل کنار دستم، نشست و گفت: –راحیل جان پاشو لباسهات رو عوض کن، اینجوری سختته. ــ آرام گفتم: –نه ممنون، خوبه. ــ وا چی خوبه مادر، تو این گرما، بعد رو به آرش کردو گفت: –آرش پاشو راهنمایش کن توی اتاق عوض کنه. آرش بلند شد وبه طرفم امد. خم شد کیفم را برداشت و با سر اشاره کرد که دنبالش بروم. وارد اتاق نسبتا بزرگی شدیم، که آرش گفت: –اینجا اتاق منه. یک تخت چوبی ساده ولی شیک داشت، دونفره نبود ولی از تخت من بزرگتر بود.یک چراغ خواب قدی کنار تختش بود. بالای تختش هم قفسه بندی داشت، که آرش داخلش کتاب چیده بود. پرده اتاقش هم دراپه ی توسی رنگ بود. و یک در قدی شیشه ایی که به بالکن راه داشت. همانطور که اتاقش را از نظر می گذراندم، چادرو مانتوام را هم در آوردم. اصلا حواسم نبود که زیر مانتوام فقط یک تاپ دارم، کت روی تاپم با چادر رنگی‌ام داخل کیفم بود. مانتو و چادرم را دستم نگه داشتم وگفتم: –آرش جان اینارو کجا... وقتی نگاهمان تلاقی شد دیدم دست به سینه است و شانه‌اش را به دیوار تکیه داده و با یک نگاه و لبخند خاصی نگاهم می کند. همین موضوع باعث شد حرفم نصفه بماند. نگاهی به خودم انداختم واز خجالت سرخ شدم. کیفم کنار پای آرش بود. خجالت می کشیدم حتی از جایم تکان بخورم. به طرفم آمد. از کنارم رد شد. در کمدش را که پشت سرم بود را باز کردو گفت: –اینجا بزارشون عزیزم. برگشتم طرفش و دستم را دراز کردم تا چادرو مانتو رو به او بدم. گفتم: –میشه خودت بزاری، می‌خواستم از این فرصت استفاده کنم 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat
💢افسری که جان خود را فدای فرمانده کرد 🔹«شهید جعفر سپهری» در سال 1337 پس از پایان دوران آموزشی به ناحیه ژاندارمری خوزستان منتقل به عنوان فرمانده دسته گروهان آبادان خرمشهر، رامهرمز، مسجد سلیمان و بعد ماهشهر، گروهان ساحلی و پس از آن در منطقه کردستان و شهر سنندج و مازندران و در شهر ساری با همین سمت به انجام وظیفه پرداخت. 🔹وی سرانجـام نوزهـم اسفـند 61 زمـانی کـه فـرمانده ژاندارمـری کـل کشور جهت بازدید به اهواز آمده بود و منـافقین قصـد تـرورش را داشتـند با سپـر کـردن خـود مقـابل فرمانـده اش گلـوله به وی اصـابت و به شهـادت رسید. ➥ @shohada_vamahdawiat
اسیر شده بودیم قرار شد بچه ها برا خانواده هاشون نامه بنویسن بین اسرا چند تا بی سواد و کم سواد هم بودند که نمی تونستن نامه بنویسن اون روزا چند تا کتاب برامون آورده بودن که نهج البلاغه هم لابه لاشون بود یه روز یکی از بچه های کم سواد اومد و بهم گفت: من نمی تونم نامه بنویسم از نهج البلاغه یکی از نامه های کوتاه امیرالمومنین علیه السلام رو نوشتم روی این کاغذ می خوام بفرستمش برا بابام نامه رو گرفتم و خوندم از خنده روده بُر شدم بنده خدا نامه ی امیرالمومنین علیه السلام به معاویه رو برداشته و برای باباش نوشته بود 😂😂😂😂 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 دیدن خواب حرم قسمت هر هفته ی ماست وه که این خواب عجب خواب و عجب رؤیایی است.. ♥️ <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======>
من يكى از شيعيان امام كاظم(ع) هستم. نام من، على بن يَقطين است، با اجازه امام به عنوان يكى از وزيران هارون عبّاسى مشغول خدمت هستم، امام از من خواسته است تا به صورت محرمانه به شيعيان كمك كنم و تا آنجا كه مى توانم گره از كار آنان باز كنم. يكى از روزها، هارون عبّاسى لباس بسيار قيمتى را به من هديه داد، من نيز آن لباس را براى امام كاظم(ع) فرستادم. بعد از مدّتى نامه اى از امام كاظم(ع) به دستم رسيد، اين نامه از مدينه به بغداد فرستاده شده بود. نامه را باز كردم. ديدم كه امام در آن نوشته است: "تو الآن به اين لباس نياز دارى". من بسيار تعجّب كردم كه چرا امام هديه مرا پس فرستاده است، چند لحظه بعد، فرستاده هارون نزد من آمد و از من خواست سريع نزد هارون بروم. وقتى نزد او رفتم ديدم كه او بسيار غضبناك است. به من رو كرد و گفت: ــ با آن لباس قيمتى كه به تو دادم چه كردى؟ ــ آن لباس در خانه من است. ــ هر چه زودتر آن را به اينجا بياور. ــ چشم. به يكى از خدمتكاران خود گفتم كه به خانه ام برود و لباس را به اينجا بياورد. لحظاتى گذشت و آن خدمتكار بازگشت. لباس را از او گرفتم و تحويل هارون عبّاسى دادم، اينجا بود كه خشم هارون فروكش كرد و گفت: "اى على بن يقطين! من هرگز سخن بدخواهان تو را قبول نخواهم كرد. بيا اين لباس پيش تو باشد". آن روز فهميدم كه ماجرا چه بوده است، وقتى من آن لباس قيمتى را براى امام كاظم(ع) فرستاده بودم، يك نفر از ماجرا باخبر شده بود و به گوش هارون رسانده بود، اگر امام كاظم(ع) آن لباس را برنمى گرداند حتماً هارون مرا به قتل مى رساند. 💐💐💐💐🦋💐💐💐💐 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍سخنرانی 🎬موضوع:این کار را انجام دهید تا در زمان ظهور به دنیا کنید برگردید! <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======>
❤️ ✼بیا بیا گل زهرا، توست ✻صفاے از، صفاےمادرتوست ✼بیاکه باتن خونین💔هنوزمنتظراست ✻که تو تنها، دواے مادر توست 🥀 @shohada_vamahdawiat
🖌عنایت‌شهیدبه‌دختر درپارتی‌شبانه😳 این‌لبخندشهیدازاون😊 ‌لبخندای‌خاصه...😍 وخیلیارو‌عوض‌کرده...🌹 خودمن‌از‌دیروز‌گزاشتم‌🍁 تصویرزمینه‌گوشیم‌...📱 دلم‌نمیاد‌عوضش‌کنم...❤️ این‌لبخندشهیدرویه‌دختر☺️ توی‌پارتی‌میبینه‌توبه‌میکنه✌️ وعوض‌میشه...😎🤲 عکس‌شهیدروبه‌روی‌خونه‌ای بوده‌که‌توش‌پارتی‌بوده...🏘 <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======>
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 چادر و مانتوام را آویزان کرد و اشاره ایی به روسری ام کردو گفت: – اونم بده دیگه. ــ نه، آخه الان آقا کیارش میاد... ــ اون دیر میاد، هر وقت امد سرت کن. مردد بودم، از خجالتم نمی خواستم این کار را بکنم. چون اگه روسری ام را در می‌اوردم تاپم بیشتر نمود پیدا می کرد. به طرف کیفم رفتم، رو سارافونی را از کیفم در آوردم و تنم کردم. بعد روسری ام را در آوردم و شروع کردم به تا زدن، که دیدم آرش یک چوب رختی جلویم گرفت و گفت: –اونارو آویزون کردم. اینم آویزون کن، نمی خواد تا کنی. چوب لباسی را ازش گرفتم و گفتم: – چشم. لبخندی زدو گفت: – چشمت بی بلا عزیزم. نشست روی تخت و دستهایش را در پشتش اهرم کرد و خیره شد به من. از کیفم صندل هایم را درآوردم و پوشیدم و گفتم: –بریم دیگه. با دست دوتا ضربه زد روی تخت و گفت: – بیا بشین. کنارش نشستم و گفتم: –بد نباشه ما اینجا نشستیم. بی توجه به حرفم. دست انداخت به کلیپسم و بازش کردو گفت: –حیف این موهای خوشگلت نیست جمع کردی بالا. موهایم ریخت پایین و انتهایش روی تخت پخش شد. آرش مدام دست می کشید روی موهایم و با خودش زیر لبی می گفت: –چقدرم جنسش نرم و خوبه. می خواستم حرفی بزنم تا حواسش پرت شود. شاید نبود سکوت باعث بشود معذب بودن من هم کم شود. پرسیدم: –چقدر طول می کشه فکر کنی؟ با تعجب نگاهم کردو گفت: –بابت چی؟ ــ همون قوله دیگه. بلند گفت: –آهان، راستش، نمی تونم بهت قول بدم، چون گاهی مامانم حرف زور می زنه، مثل همین امروز که یه حرف زور زدو برنامه هامون رو بهم ریخت. ــ اشکال نداره آرش جان بالاخره مادره.گلایه آمیز گفت: – اونقدر دوستت دارم نمی تونم همچین قولی بهت بدم عشقم. غمگین نگاهش کردم. دستش را دور شانه‌ام انداخت و خودش را به طرفم مایل کرد و صورتش را روی سرم گذاشت و گفت: –ولی اگه تو بخواهی قول می دم. سرم را بلند کردم و نگاهش کردم و گفتم: –واقعا؟ باسرش تایید کرد. ــ جون من رو قسم بخور. کمی صورتش را عقب برد و با تعجب نگاهم کرد. –قول دادم دیگه، قسم چرا؟ ــ با اصرار گفتم: –قسم بخور. نگاهی به من انداخت و گفت: –پس یه شرط داره. ــ چی؟ دوباره موهایم را ناز کردو گفت: – توام قول بده هیچ وقت موهات رو کوتاه نکنی. ــ چشم بلند بلایی گفتم و منتظر نگاهش کردم. آرام گفت: –باشه، منم جون تو رو قسم می خورم چیزی رو که ازم خواستی روهمیشه انجام بدم...البته نیازی به قسم خوردن نبود همه می دونن من یه حرفی بزنم زیرش نمیزنم. ــ ممنون آقا. خندیدو دستش رو حلقه کرد دور کمرم و گفت: – تو جون بخواه عزیزم. دیگه چیزی نمانده بود پس بیفتم صدای قلبم آنقدر بلند بود که راحت شنیده میشد. سرش را نزدیکم کردو زیر گوشم گفت: –راحیل، خیلی دوستت دارم. تمام تنم داغ شده بود و نفس کشیدن کمی برایم سخت شده بود. سرم را پایین انداخته بودم. با شنیدن صدایش سرم را بالا آوردم و نگاه عاشقونه اش را به جان خریدم. ــ راحیلم. آرام گفتم: –جانم. برای چند لحظه عمیق نگاهم کردو گفت: – هیچی. بعد بوسه ایی روی موهام کاشت و گفت: – بریم؟ ــ چی می خواستی بگی؟ ــ یه چیزی می خواستم بپرسم جوابم رو از چشم هات گرفتم. آرام از کنارم بلند شدو خودش را جلوی آینه قدی گوشه ی اتاق چک کردو طرف در اتاق رفت. من هم بلند شدم و کلیپسم را برداشتم تا موهایم را ببندم وهمراهش بروم، به طرفم امدو کلیپس را از دستم گرفت و روی تخت انداخت. صورتم را با دستهایش قاب کردو گفت: –موهات رو جمع نکن، من اینجوری پخش بیشتردوست دارم. ــ چشم‌هایم‌ را زیر انداختم و گفتم: –چشم. لبخندی زدو گفت: –این چشم گفتنات رو هم دوست دارم. ازم فاصله گرفت و گفت: –میشه چند دقیقه بعد از من بیای بیرون؟ با تعجب گفتم چرا؟ اشاره ایی به صورتم کرد. –دوباره سرخ و سفید شدی... لب پایینم را گاز گرفتم. دوباره برگشت طرفم وبا اشاره به لبم گفت: –ولش کن الان زخم میشه. در ضمن، هر جا من نشستم کنارمن میشینیا. ــ چشم. در را باز کرد و چشمکی زدوگفت: –بشین، ریلکس شدی بعد بیا بیرون. ✍ 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
شبتون بخیر <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ #مهدی_جان مےنویسم ز تو ڪہ دار و ندارم شده ای بیقرارٺ شدم و صبر و قرارم شده ای من ڪہ بیتاب توأم اۍ همہ تاب وتبم تو همہ دلخوشے لیل و نهارم شده ای #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ #صبحتون_مهدوے 🌼 🍃 ➥ @shohada_vamahdawiat
www.sahebzaman.org پایگاه فرهنگی صاحب الزمان 2.mp3
1.27M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍 ❤️ با صدای استاد : 👤فرهمند 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======> ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 کلیپسم را از روی تخت برداشتم و داخل کیفم گذاشتم. جلوی آینه ایستادم و همین که موهایم و لباس هایم را چک کردم چشمم به کتابهای آرش افتاد، رفتم روی تخت ایستادم تا بهتر بتوانم عنوانهای کتابها را ببینم. چقدر کتاب شعر داشت، بین کتابهایش یک کتاب توجهم را جلب کرد، برداشتم و نگاهش کردم، اسمش تکنولوژی فکر بود. روی تخت نشستم و شروع کردم به خواندنش، چند صفحه که خواندم خوشم امدوتند تند تیتر وار مطالبش را مرور می‌کردم. ناخوداگاه دراز کشیدم و سرم را روی بالشت گذاشتم. بالشت بوی عطر آرش را می داد. کتاب را روی سینه ام گذاشتم و به فکر فرو رفتم، چقدربوی عطرش را دوست داشتم. اصلا فکر نمی کردم پسر مغرور‌ی که تا قبل از قضیه ی جزوه حتی به من نگاه هم نکرده بود، روزی اینقدر راحت و بدون غرور از دوست داشتنم حرف بزند. خودم هم خیلی عوض شدم. بخصوص از وقتی محرم شدیم، دلم می خواهد همه جا کنارم باشد. به سقف خیره شده بودم وبه فکر هایم لبخند می زدم که در باز شدو آرش در آستانه در ظاهر شدو گفت: –گفتم ریلکس شو، نه در این حد که بگیری بخوابی. بعد چشمش به کتاب افتادو دست به سینه گفت: –خوابیدید دارید مطالعه می فرمایید؟ جلو آمد و دستش را دراز کرد تا بلندم کند که دوباره برگشت و گفت: –نه، خودت پاشو، دوباره ممکنه رنگ به رنگ بشی. از جایم بلند شدم واشاره ایی به کتاب کردم و گفتم: –جالب بود، گفتم نگاهی به فهرستش بندازم. با همان حالتش گفت: – که جالب بود. به طرف آینه رفتم خودم را برانداز کردم و گفتم: –مگه زیاد طول کشید؟ نگاه شیرینی به من انداخت و گفت: – فقط وقتی پیش منی باید زمان و مکان از دستت در بره. بعد دستم را گرفت و به طرف سالن رفتیم. مامان آرش با دیدنم با تعجب گفت: – وای چه موهای قشنگی داری، بعد رو به مژگان گفت: –ببین چقدر بلنده. مژگان با سر تایید کردو گفت: –آرش قبلا عکسش رو بهم نشون داده بود. وای راحیل جون سخت نیست توی این گرما؟ زیر این همه چادرو روسری؟ صورتم رو جمع کردم وگفتم: – خیلی سخته. با تعجب نگاهم کرد. قد موهای مژگان تقریبا تا سرشونه اش بود، حالت دارو قشنگ بود. با آرش روی کاناپه نشستیم. آرش پیش دستی جلوی من و خودش گذاشت و از مژکان پرسید: –بالاخره نگفتی دکتر در مورد بچه چی گفت. مژگان گفت: – یه دکتر دیگه یکی از دوستهام بهم معرفی کرد. امروز مطبش بودم، دستگاه سونو تو همون مطبش داشت. گفت مشکلی نداره. آرش با خوشحالی همانجور که خیار توی دستش را پوست میکندگفت: – چقدر خوب، دیدی مامان راحیل درست گفت، حالا خوب شد بلایی سرش نیاوردی. مژگان گفت: –نه من که نمی‌خواستم سقطش کنم. کیارش اصرار داشت، می‌گفت یه وقت بچمون مشکل دار نباشه. آرش باتعجب نگاهش کردوگفت: –مطمئنی؟ –آره، بابا. چون خودمم شنیده بودم جدیدا خطا تو سوناها زیاد شده. حالا نمی‌دونم عیب از دستگاهاشونه یا تخصص بعضی دکترها. آرش شانه‌ایی بالا انداخت و گفت: – چی بگم. بعد یک تکه از خیار سر چنگال زد وگرفت طرفم و گفت: –راحیل از مامانت تشکر کن. اگه با حرفهاش ما رو به شک نمی‌انداخت، حتما تا حالا اینا بچه رو از بین برده بودند. مژگان گفت: –اتفاقا امروز که مطب این دکتره رفته بودم، یکی دو نفرم بهشون گفته شده بود قلب بچشون تشکیل نشده. انگار مد شده. با صدای زنگ آیفن، مژگان نگاهی به در انداخت وگفت: – فکر کنم کیارش امد. رو به آرش گفتم: – من برم چادرو روسری‌ام رو سرم کنم. با لبخند گفت: –دوباره نگیری بخوابی. خندیدم و به طرف اتاق رفتم. وقتی وارد سالن شدم همه‌ی نگاهها به طرفم چرخید. نگاهی به کیارش انداختم وبا لبخند گفتم: –سلام، حال شما خوبه؟ نگاه تحقیر آمیزی به سرتاپایم انداخت و نفس عمیقی کشیدوسرش را پایین انداخت و آرام گفت: – سلام، خوش امدید. نگاهم را روی صورت آرش چرخاندم. اشاره کرد کنارش بنشینم. نمی توانستم برادر شوهرم را درک کنم. منظورش از این بی محلیها چی بود. در افکار خودم غرق بودم که آرش زیر گوشم گفت: – من از طرفش ازت معذرت می خوام. ــ برای چی؟ ــ چون ناراحت شدی. ــ نه، فقط رفتارش برام عجیبه. دستی به موهاش کشیدو گفت: – من خودمم نمی دونم چشه. برای این که قضیه کش پیدا نکند برای آماده کردن میز شام به کمک مادرشوهرم رفتم. ✍ قلم‌لیلا‌فتحی‌پور 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
جاذبه عجیبی دارند🖤 اثر مغناطیسی در آدم های سالم فوق تصور است🖤 و میتواند به یک محک برای دلهای پاک قرار گیرد🖤 <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======>
مناطق جنگی اگر چه همواره با نوعی هیجان و دلهره همراه بود ولی ابتکار بسیجیان این بود که با بهره مندی از طنز های کلامی ، محیط آنجا را برای هر کسی لذتبخش می کردند و روحیه ها را بالا نگه می داشتند. 🌷🌷💋 دوران دفاع مقدس... سنگر بگیر ،سنگک همیشه خدا در راه تدارکات بود، یا می رفت چیزی بگیره یا چیزی گرفته بود ، داشت می آورد. بچه های گروه هم که او را این همه راغب اموری از این قبیل می دیدند ، ریش و قیچی را داده بودند دست خودش. او از صبح تا شب گوش به زنگ بود که ببیند تدارکات چی وچقدر می دهد، تا مثل برق وباد خودش را برساند آنجا. بعد هم که سهمیه را می گرفت، تا برساند به چادر، دندان گیرهایش جای سالم در بدنش نداشتند، قیمه و قرمه می کرد توی راه. یک روز عصر بود که داشتیم از بنه تدارکات می آمدیم که بعثی ها شروع کردند به ریختن آتش یومیه شان رو سر ما. من سریع خودم را انداختم روی زمین و بعد به هر جان کندنی بود رفتم توی چاله خمپاره ای که آن طرف بود. حالا هی داد می زدم : "حاجی سنگر بگیر، حاجی سنگر بگیر." و حاجی راست ایستاده و دست چپش را پشت گوشش که قدری هم سنگین بود گرفته بود که :" چی؟ سنگک." و من دوباره داد زدم سنگک چیه حاجی؟ سنگر،سنگربگیر. الان این بی پدر و مادر..." سوت خمپاره حرفم را قطع کرد، سرم را دزدیدم وبعد دیدم هنوز می گوید:"سنگک." مرده بودم از خنده. حاجی همیشه این طور بود . از همه کلمات و جملات فقط خوردنیهایش را می فهمید. 😂😂😂😂😂😂 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
خـــدايا.. غلط ڪردم، استغفراللہ، خدايا امان امان از تاريكےو تنگے و فشار قبر و سؤال نکیر و منکر در روز محشر و قــيامت بہ فريــادم برس. شادی روح پاک همه شهدا <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======>
در اينجا به گوشه از سخنان آن حضرت اشاره مى كنم: خدا بارها و بارها در قرآن، اهل عقل و فهم را مژده و بشارت داده است. وقتى ديدى كه مردم سعى مى كنند با انجام اعمال نيكو به خدا نزديك شوند، تو تلاش كن با عقل خود به خدا نزديك شوى تا از همه آنان جلوتر باشى. هر كس مى خواهد به بى نيازى برسد و دينش از آسيب ها سالم بماند بايد از خدا بخواهد كه عقل او را كامل كند، زيرا كسى كه از نعمت عقل بهره داشته باشد، به آنچه زندگى او را كفاف دهد قناعت مى كند و هر كس اهل قناعت باشد، بى نياز خواهد بود، انسان عاقل مى داند كه اگر به آنچه زندگى او را كفاف مى دهد قناعت نكند، هرگز روى بى نيازى را نخواهد ديد. عقل انسان كامل نمى شود مگر اين كه در او چند ويژگى باشد، از بدى ها به دور باشد، از او اميد كار خير برود، در راه خدا انفاق كند، از سحن گفتن زائد خوددارى كند، هرگز از طلب علم و دانش خسته نشود، فروتنى و تواضع داشته باشد، كار نيك ديگران را زياد ببيند و كار نيك خود را كوچك به حساب آورد، همه را بهتر از خود بداند و خود را از همه كمتر ببيند. پایان 💐💐💐💐🔺💐💐💐💐 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
💚 دادمـ تو را قَسَم به نخ ِ چادرے ڪه سوختــ شاید دلتـ❤️ــبسوزد و یڪ ڪربلا دهے... 🥀 🌙 @shohada_vamahdawiat
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 سر میز شام کنار آرش نشستم. برادر شوهرم روبروی آرش نشسته بود. هر بار که آرش به من غذا تعارف می کرد، متوجه ی نگاه تیز کیارش می شدم. سعی کردم به روی خودم نیاورم ولی سخت بود. با این نگاهها مگه غذا از گلویم پایین می رفت، یک جوری خودم را مشغول نشان می دادم. آرش نگاهی به بشقابم انداخت ومرغ خوری را جلویم گرفت وکنار گوشم گفت: –اگه قورمه سبزی دوست نداری مرغ بکش. خیلی آرام جوری که کسی نشنود گفتم: – لطفا چیزی تعارفم نکن خودم هر چی بخوام برمی دارم. ظرف مرغ را روی میز گذاشت و گفت: –اون روز که خونتون بودم خوب غذا می خوردی پس چرا ... حرفش را بریدم و گفتم: –باور کن می خورم، نگران نباش. حرفی نزدو دیگه تعارف نکرد ولی می دیدم بی حرف سعی می کرد حواسش به من باشد. پیاله ی ماست را کنار بشقابم می گذاشت وداخل لیوانم نوشابه می ریخت. من هیچ وقت ماست را با غذای گوشتی نمی‌خوردم و نوشابه هم که... وقتی دیدم مژگان یک لیوان پر از نوشابه را راحت خورد دلم برایش سوخت، بخصوص برای بچه اش. ولی از ترس نگاه های کیارش حرفی نزدم و با خودم گفتم بعدا یادم باشد حتما بگویم بیشتر مواظب تغذیه اش باشد. بعدازشام، برای جمع کردن میز به مادر شوهرم کمک کردم. مژگان روی کاناپه لم دادو کیارش و آرش هم در مورد مسائل کاری شروع به صحبت کردند. برای شستن ظرف ها آستین هایم را بالا زدم که مادرشوهرم در ظرفشویی را باز کردو گفت: _ راحیل جان ظرف ها رو میزارم توی ظرفشویی خودت رو اذیت نکن. رفتم سالن تا لیوان ها را هم از روی میز بیاورم که دیدم آرش گوشش پیش برادرش است و چشمش پیش من. می دانستم که اگر می توانست حتما بلند میشد و کمکم می‌کرد. ولی انگار او هم یک جورایی می خواست توجه برادرش را جلب کند و باعث ناراحتی‌اش نشود. بعد از تمام شدن کارها، رفتم و کنار مبل تک نفره ی آرش، نشستم. با لبخند به طرفم برگشت و گفت: – دستت دردنکنه. نشد بیام کمک. من هم لبخندی زدم. –کاری نکردم که، چشمم دوباره به کیارش افتادو لبخندم جمع شد. سرم را چرخاندم به طرف آرش که دیدم نگاهش به مژگان است و با اشاره چیزی به او می گوید. وقتی به مژگان نگاه کردم دیدم با اکراه بلند شد تا به طرف اتاق برود. از کنار من که خواست رد بشود گفت: –راحیل جان توام بیا بریم تو اتاق. با تردید از جایم بلند شدم و با کمال تعجب دیدم که به طرف اتاق آرش رفت و روی تخت آرش دراز کشید و گفت: –این نامزدت نگذاشت که همونجا دراز بکشم. اونقدر اشاره کرد تا مجبور شدم بلند شم بیام اینجا. با شنیدن این حرفها تعجبم بیشتر شدوگفتم: –چرا؟ ــ چه می دونم، جدیدا خیلی گیر میده. فکر کنم به خاطر توئه. ــ من؟ به طرف پهلو چرخیدو گفت: –میگه راحیل خوشش نمیاد. حساسه. اخمی کردم و گفتم: – از چی خوشم نمیاد؟ ــ از این که من جلوی آرش اینقدر راحتم دیگه. البته من کلا جلوی همه راحتم، آرش که دیگه خودمونیه. شانه ایی بالا انداختم و گفتم: – چه ربطی به من داره، من اگه زرنگم مواظب کارهای خودم باشم، چیکار به دیگران دارم. یه جوری پیروز مندانه، انگار مچم را گرفته باشه گفت: – پس چرا اوایل آشناییتون جواب رد بهش دادی و دلیلش رو گفتی، چون با دختر ها راحته و دست میده خوشت نمیاد. برایم عجیب بود که آرش این چیزها را هم به جاری‌ام اینقدر راحت گفته بود. گفتم: – اون یه مثال بود. برای این که بتونم براش دلیلم رو توضیح بدم. ــ ولی اینجوری که خیلی سخته، آرش می گفت توی دانشگاه از اون دسته دخترایی بودی که محل پسرا نمیذاشتی، اینجوری که آدم منزوی میشه، سختت نبود؟ ــ موضوع اصلا سخت بودن یا نبودن نیست، معلومه که هر چیزی که باب دل ما نباشه خوب سخته. با تمسخر گفت: –پس موضوع دقیقا چیه؟ ــ موضوع اینه که خدارو از خودم عاقل ترمی دونم و شک ندارم اگر به حرفش گوش نکنم دودش دیر یا زود میره تو چشم خودم. با دهان باز گفت: ــ وا! یعنی ما خدارو عاقل نمی‌دونیم. مگه خدا گفته معاشرت نکن. همونطور که بلند می شدم با لبخند گفتم: –نه، فقط گفته جوری که من تعیین می کنم معاشرت کن، تا بیشتر از زندگیت و همسرت لذت ببری. مژگان فقط نگاهم کردو دیگه چیزی نگفت. به طرف در راه افتادم و گفتم: –من میرم پیش آرش، تا تو استراحت کنی. روی کاناپه نشستم، آرش دنبال فرصت می گشت که از دست برادرش خلاص بشود و بیاید پیش من. کمی از دستش ناراحت بودم که حرف هایی که باهم زدیم را به مژگان گفته‌است. البته وقتی به ته دلم رجوع می کنم بیشتر از این که اینقدر با زن داداشش احساس راحتی دارد دلخورم. شاید اون حس حسادته بیشتر آزارم میداد. با خودم فکر کردم بهترین کار چیه الان؟ "فکر کن بعد حرف بزن" آره باید فکر کنم. بالاخره آرش امد کنارم نشست و من هم از او خواستم که من را به خانه ببرد. 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕯آی مردم! مگه شما امام زمان ندارید؟! چرا دست به دامن حضرت مهدی نمی‌زنید؟! متوسل شدن به امام زمان(عج) از زبان بلبل بوستان حضرت مهدی(عج) 🎙شهید حاج شیخ احمد کافی رضوان الله تعالی علیه <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======>
🌹 ان شاء الله امشب درپرونده ی اعمال همه ی عاشقان و خادمان شهدا ثبت شود: 🌹محب اهلبیت سرباز امام زمان🌹 🌹وان شاءالله شهادت 🍃🍃 امشب هدیه میکنیم ده صلوات به روح مطهرشهید والا مقام 🥀🥀 ❤️حجت الاسلام والمسلمین شهیدغلامحسین آشوری ❤️ 💚💚💚💚💚💚💚💚💚 نام : غلامحسین 💞✨ نام خانوادگی : 💞 آشوری نام پدر :محمدحسین💗 تاریخ تولد :1331/1/1💐😍 محل تولد: روستای یحیی آبادازتوابع شهرقزوین🌷 تاریخ شهادت:1361/1/7🍃🍃 محل شهادت:جاده دزفول به شوش🌱 مزار:گلزارشهدای قزوین🌹 💞💞ان شاءالله شهیدآشوری عزیز دعاگویی تک تک ما❤️ اجرتون باشهدا ان شاءالله❤️ <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======>
شبتون بخیر التماس دعای فرج <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======>
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ صد جمعه دیده ایم و شما را ندیده ایم از درد گفته ایم و دوا را ندیده ایم چشمان ما هر آنچه به جز یار دیده است از بخت تیره، وجه خدا را ندیده ایم #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ #صبحتون_مهدوے 🌼 🍃 ➥ @shohada_vamahdawiat
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 آرش بلند شدو به طرف آشپزخانه رفت. به مادرش چیزی گفت و برگشت، بعد از چند دقیقه مادر شوهرم با کادویی که دستش بودامد. کادو را به طرفم گرفت و گفت: – راحیل جان پا گشای اصلیت بعد از عقدتونه، الان یه پاگشای کوچولو بود با یه کادوی کوچیک. بعد هدیه اش را به طرفم گرفت. از جایم بلند شدم و بوسیدمش و تشکر کردم. آرش گفت: –بازش کن ببینم خوشت میاد. خیلی آرام و با آرامش کادو را باز می کردم که هم زمان مژگان هم به جمعمون اضافه شدو گفت: – مگه داری هسته می شکافی زود باش دیگه. خندیدم و سریع تر بازش کردم. یک چادر سفید نقره ایی مجلسی زیبا با یک مانتوی سبز یشمی بلند که دکمه‌ایی نداشت. مدلش هم طوری بود که نمیشد برایش دکمه دوخت. با دیدن مانتو کمی وار رفتم. ولی به روی خودم نیاوردم. دوباره از مادرشوهرم تشکر کردم و گفتم: –خیلی قشنگه مامان جان، دستتون درد نکنه. ــ برات مانتو بلندگرفتم که دیگه با چادر اذیت نشی. بی توجه به حرفش رو به آرش گفتم: –برم آماده بشم؟ آرش با بازو بسته کردن چشم هایش جواب مثبت داد. لباسهایم را از کمد در آوردم و روی تخت گذاشتم. حرف مادرشوهرم مدام توی سرم اکو میشد. دلم می خواست آرش حرفی بزند و حمایتی بکند، خدایا نکند معنی سکوتش یعنی او هم همین نظر را دارد. چادرو روسری‌ام را از سرم کشیدم و موهایم را محکم تر بستم و شروع کردم به تاکردن چادر رنگی‌ام. آرش با یک نایلون رنگی داخل شدو گفت: – وسایلت رو داخل این بزار، اشاره کرد به نایلون. با این کارش همه ی افکار منفی که در موردش برای یک لحظه به ذهنم هجوم آورده بود محو شدند. نگاه قدر شناسانه ایی به او کردم و گفتم: – ممنون.چقدر توحواست به همه چی هست آرش جان. امد جلو و چادری رو که تا کرده بودم، را از دستم گرفت، به همراه هدیه ام داخل نایلون گذاشت و گفت: –می دونم از حرف مامانم خوشت نیومد. اگه من اونجا حرفی می زدم مامانم ناراحت میشد، نمیشد قولم رو بزارم زیر پام. باتعجب گفتم: – یعنی حتی بخوای چیزی رو توضیح هم بدی ناراحت میشن؟ ــ پیش مژگان نباید بگم، بعدا باهاش حرف میزنم. مانتوام را از روی تخت برداشت برایم گرفت تا بپوشم، ولی من باید اول کتم را در می آوردم. مردد نگاهش کردم و گفتم: –خودم می پوشم. نگاهی به کتم انداخت و گفت: –خب درش بیار دیگه. با خجالت گفتم: – میشه لطفا بری بیرون... دلخور نگاهم کردو گفت: – نه. سرم را پایین انداختم و با خودم فکر کردم چیکار کنم. با صدای در به خودم امدم که دیدم رفته. حتما از دستم ناراحت شده، از این فکر لبم را گاز گرفتم و بعد فوری آماده شدم. بعد از خداحافظی وارد آسانسور شدیم، اصلا نگاهم نمی کرد.به سویچ توی دستش نگاه می کرد. سوار ماشین که شدیم بینمون سکوت بود، توی ذهنم مدام دنبال مطالب اون کتاب می گشتم، یعنی الان اقتدارش را نابود کرده‌ام؟ یا بانارنجک زده‌ام غرورش را پوکانده‌ام؟ آخه مگه مرد ها اینقدر نازک نارنجیند؟ من که برادر یا پدری نداشته‌ام تا شناخت حداقل مقدماتی از این جنس مذکر داشته باشم. شاید هم آرش از آن نوع حساسش هست. از فکرهایم لبخندی بر لبم نشست و این از نگاهش دور نماند. الان چی بگم که بازهم شادو شنگول شود؟ کاش کتابه اینجا بود یه تقلبی می کردم. بازهم لبخند به لبم امد. آرش سرش را چرخاند طرفم و دوباره نگاه دلخوری بهم انداخت. با خودم گفتم طاقت نمی‌ آورد مطمئنم قبل از رسیدن به خانه حرف می زند. چند بار با خودم تا شماره ی ده می شمردم ومی گفتم الان حرفی میزند. بالاخره رسیدیم. بدون هیچ حرفی. سایلنت سایلنت بود. خواستم خداحافظی کنم که دیدم او هم پیاده شدو نایلون وسایلم را از ماشین برداشت وگفت: – میارم تا در آسانسور. خوشحال شدم. وسایل را گذاشت جلوی در آسانسور و زیر لب گفت: – خداحافظ. "عه، واقعا رفت. شاید فکر کرده به او اعتماد ندارم و به غرورش برخورده." نزدیک در که شد صدایش کردم. برگشت و گفت: – جانم. این جانم گفتنش آنقدر احساس و عشق داشت که توانستم خیلی نزدیکش بایستم و بپرسم: – ازمن دلخوری؟ بدون نگاه با اکراه گفت: – نه. با خودم گفتم، بایددرستش کنم. نزدیکتر رفتم. آنقدر که حُرم نفس هایش را روی صورتم احساس کردم. –با اخم وتَخم برم؟ با چشم های از حدقه در امده نگاهم کرد. لبخندی زدو دستهایش را دور کمرم حلقه کردو گفت: – وقتی اینقدر بهم نزدیکی مگه میشه دلخور بود، زندگی من. آغوشش آنقدر حس داشت که دلم نمی خواست دل بکنم، بوی تنش را دوست داشتم، ولی باید می رفتم. ادامه دارد... ✍ قلم‌لیلا‌فتحی‌پور 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌<======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======> ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
می رویم به پیشواز گلوله هایی🔫 که سینه هایمان را سرد میکند از داغ هایتان 🔥و شما می مانید و دو چیز:👏 اولی خون ما و پیروی از ولایت فقیه.✌️ دومی دنیا و هوای نفستان.🖤 یادتان باشد؛ قیامت باید در چشمان تک تک شهدا زل بزنید و جواب بدهید.😔😭 <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
توجه توجه مسابقه ویژه میلاد حضرت زهرا سلام الله علیها 👇👇👇 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَـانِ الرَّحِيمِ روزهاى جمعه دعاىِ ندبه مى خوانيم و فرزند تو را صدا مى زنيم: اى فرزند خديجه كبرى! امروز هم روزِ جمعه است و من مهمان تو هستم و در كنار قبرِ خراب تو ايستاده ام و به تو فكر مى كنم. اين چه رازى است كه خدايت به تو مباهات مى كند؟ جبرئيل از آسمان ها به زمين مى آيد تا سلام خدا را به تو برساند. تو چه كرده اى كه اين چنين عزيزِ خدا شده اى؟ چرا اين گروه گمراه مى خواهند تو را از يادها ببرند؟ قصّه غصّه تو، قلب شيعه را مى سوزاند. كاش تو را بيشتر مى شناختم! بايد قلم در دست بگيرم و بنويسم. بايد براى دوستانت از حماسه اى بگويم كه تو آن را آفريده اى. اى خديجه! اى چشمه همه خوبى ها! اى مادر همه اهل ايمان! تويى اُمّ المؤمنين! قبر تو در دل همه ماست. مى دانم يك روز فرا مى رسد كه شيعه براى مادرِ خوب خود، حرمى باصفا مى سازد. آن روز چقدر نزديك است! اميدوارم كه نوشتار مرا قبول كنى و در روز قيامت، من و خوانندگان اين كتاب را از شفاعتت بهره مند سازى. هر روز برگی از زندگی این بانوی بزرگ اسلام را ورق میزنیم 🌹🌹🌹🌹 @shohada_vamahdawiat @hedye110