eitaa logo
شهداءومهدویت
6.8هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
2هزار ویدیو
33 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
👤به مناسبت شهادت حماسه سازان هویزه، بخشی از نوشته های عارف شهید حبیب روزی طلب در مورد شهید رجبی👇 💠... "شهید محمدعلی رجبی " از بسیج شیراز كه كه در کربلای هویزه، جانانه‌ترین عبادت‌ها را می‌کرد و نمازهای نافله شبش ترک نمی‌شد و عبادت کردن‌های او ما را به یاد این روایت از امام صادق(ع) می‌انداخت که فرمود: بهترین مردم کسی است که عاشق عبادت باشد و با آن دست به گردن باشد و از دل‌وجان دوستش بداند و با پیکرش عبادت را به‌جا آورد. 💠... قبل از اذان با "شهید محمدعلی رجبی" برای تماشای غروب خورشید به پشت‌بام سپاه رفتیم. شهید رجبی طلوع و غروب خورشید را سخت دوست می‌داشت. ترک نشدن نماز شب‌هایش در جبهه، با قرآن و دعاها مأنوس بودنش، از او روح بزرگ و لطیفی ساخته بود که برای رسیدن به محبوبش و به فیض شهادت رسیدن لحظه‌شماری می‌کرد. وجود او در بینمان همیشه موجب سرور و بهجت بود وقتی‌که نبود، احساس کمبود می‌کردیم! او هم مثل رضا شیردل خیلی خدایی بود و معجزه‌وار به سوسنگرد و بعد به هویزه آمده بود. خدا این‌ها را برای دوستی و نزدیکی با خود برگزیده بود. 👆برشی از کتاب عشق و شهادت محمدعلی رجبی 📡 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
جمال به تمام معنا یک دانشجوی مسلمان بود. در حضور در کلاس بسیار منظم بود,اکثر جزوه هایش به عنوان منبع درس مورد استفاده دانشجو ها قرار می گرفت. از طرف دیگر به تمام معنا یک فرد مسلمان و مؤمن بود. نه تنها خودش که روی اطرافیان هم حساس بود. گذاشتن ناخن بلند و بازگشتن دکمه های پیراهن دانشجو ها اذیتش می کرد و تذکر می داد. حتی تقلب را خلاف شرع می دانست. می گفت ما شهره پیدا کردیم به اسم مسلمان, نباید در کارهایمان تقلب کنیم. 📡 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
بعــد از کربلاے ۴ خیـلی گـرفته و ناراحـت بود .... مے گفت: اسلامـی نسـب به الســابقون پیوســت و ما جا ماندیــم. می گفت :شــاید در فرمــانده گردان ها من از همه پرســابقه تر باشم... امـا جــا ماندم, شاید گناه عظیمـی ڪردم ڪه خــدا مــرا قبــول نمی کند.... مے خواســتیم ۴۸ ســاعت به شــیراز برگردیم... گفت: من نمی آیم. من خجالــت مےکشم زنده به شیراز برگردم....😔 این ناراحتی بود تا شب کربلای ۵... گفت: تو آماده اے؟ گفــتم: برای چی؟ گفــت: من دیگر خــودم را آماده کرده ام, این بار می خواهــم جــواب قاطعــانه اے به دشـــمن بدهم, من خودم را آماده ڪرده ام... ﻫﻤــﺎﻥ ﻋﻤلیاتﺑﻮﺩ ڪہ ﺑﻪ ﻣﻌــﺒﻮﺩﺵ ﺭﺳــﻴﺪ ... 🌸🌿🌺🍃🌷🍃 ﺑﺎ ﺻﻠﻮات 📡 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
من از بهنام بزرگتر بودم، اما بهنام کسی بود که پای من را به مسجد و پایگاه بسیج باز کرد. شب ها با هم در خیابان های اطراف مسجد النبی (ص) گشت میزدیم. بهنام با عشق و علاقه پای همه دوستانش، به خصوص دوستان هم بازی اش را به مسجد باز کرد. حتی در کوچه و خیابان هم که شده به آنها نماز و احکام آموزش می داد. آن زمان ها من در مغازه ای کار میکردم، بهنام با چند تا از دوستان آنجا جمع می شدند، بهنام رساله امام دست می گرفت به ما احکام یاد می داد.. بهنام اسدی 📡 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
مناجات نامه سردار شهید اسکندری : ( ماه رجب )گذشت و من از خود نگذشتم خدایا چرا غافل هستیم؟ چرا خواب رفتیم؟ چرا ظلمات تنمان و قلبمان را گرفته؟ چرا نور تو ، ولایت تو محبت تو در وجودمان کم رنگ شده؟ حاج عبدالله اسکندری 📡 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
🌹عملیات کربلای 5 بود. برای دیدنم آمد، وقت نماز شد، به نماز ایستاد. آتش عراق شروع شد. روی زمین خوابیدم. از شدت انفجارهازمین می لرزید اما هاشم نه. انگار نه انگار زیر باران ترکش است،تمام قامت ایستاده وقنوت نماز میخواند. بعد نماز وصیت کرد:نماز دفنم را فلانی یا فلانی یا فلانی بخواند.(نام سه روحانی شیراز که باهم اختلاف نظر داشتند را گفت) دوست داشت شهادتش عامل وحدت باشد،نه اختلاف! با من خداحافظی کرد و رفت. همان شب شهید شد. هاشم اعتمادی 📡 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
🔹پدر ما را هم برای زندگی به اهواز می برد. یک بار پدر بزرگ به پدر گفت: «حسین چرا محسن و سعید را هم با خود به منطقه می بری، خودت مجبوری آنها چه گناهی دارند؟» پدر در جواب گفته بود: «پدر جان شما خودت اسم مرا حسین گذاشتی، من هم باید پیرو امام حسین(ع) باشم و فرزندانم هم مثل علی اصغر امام حسین! پدر بزرگ دیگر جوابی برای پدر نداشت. 🔹 اما بار آخر، با اینکه همه وسایل را آماده کرده، چمدان ها را بسته بودیم دو دل بود. مرتب جلو درب حیاط راه می رفت و با خود آرام حرف می زد. من آن روز ها 9 سال داشتم شاید همین کوچکی ام باعث شده بود که از من خجالت نکشد و به کارهای عجیبش ادامه دهد. وقت نماز که شد مرا به نمازخانه برد. دستی به سر من و موهای کوتاه من کشید و گفت: «پسرم این سفر، سفر آخر من است و دیگر پیش شما نمی آیم. مواظب مادر و خواهرانت باش.» ما را گذاشت و رفت و شهید شد... شهید حسین دریابار 📡 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
🔰یه برادر بسیجـےاومـده بود پیش چند تا از رفـقا روحانے و سـؤال کرد ادم باید چطـور باشـه تا شهـید بشـه؟ همگے حوالـش دادن به آشیخ صمد که تو حال خودش نشسته بود! آمد و سؤالــش رو پرسید. .. آشیخ صمـد یه نگاه بهـش ڪرد و گفـت:برو بعـدأ بهـت میـگم! برادر بسـیجے چند قدمـی ڪه دور شـدیه خمـپاره زمیـن خورد و شیـخ دوسـت داشتے غـرق خـون روی خاڪ گرم شلمـچه افتـاد و تقریبـأ نصف سرش رفــت! یکے از رفقـاے طـلبه صـداے آن برادر بسیجـی ڪه مےگفت آدم باید چطور باشه تا شهـید بشـه زد گفت برادر بیا.... و اشـاره به آ شیــخ صمد کرد و گفت آدم باید اینجورے باشـه تا بشه!🌹 شیخ صمد مرادی 📡 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
💠 عملیات خیبر بود. گردان ما در نوک خط و نزدیکترین محل به دشمن بود. کسی نمی دانست حاج مجید کجاست، تنها با بیسیم با او ارتباط داشتیم. هر دستوری یا پیشنهادی را که فرمانده لشکر می داد، حاج مجید تأیید می کرد، بعد ما انجام می دادیم. تا جایی که موقعیت به نحوی شد که صلاح بود، عقب نشینی کنیم. مجید هم آمد روی خط و حرف مرا تأیید کرد. وقتی که کار تمام شد و آماده عقب رفتن شدیم، دیدم حاج مجید با بی سیم چی اش [شهید] خیرالله الطافی و [شهید] باقر سلیمانی از سنگری پنجاه متر جلوتر از ما، جایی که تسلط کافی روی دشمن داشت بلند شد. 💠هیچ وقت حاضر نبود نیروها را تنها به جلو بفرستم و از عقب نیروها و فرمانده ها را هدایت کند. شنیده بودم حاج مجید فرمانده عملیات لشکر حتی از نیروهای تک ور هم جلوتر است، اما باورم نمی شد تا اینکه او را جلوتر از خودمان در دل آتش دیدم. مثل همیشه پشت سر همه ، آخرین نفر به عقب آمد. حاج مجید سپاسی 📡 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
: ﻫﻤﺴﺮاﻧﻪ✍: آن لحظه استرس شدیدی گرفته بودم. سینی چای را به خاله برگرداندم و گفتم: من اصلا نمی توانم... شما چای را ببرید. شیرینی را برداشتم و آرام وارد اتاق شدم. پس از پذیرایی در کنار مادرش نشستم. پس از دقیقه ای پدر اجازه داد تا چند کلمه را با یکدیگر صحبت کنیم. وقتی صحبت را شروع کردیم. اولین موردی که اشاره کرد، بود او گفت: "من یک هستم ماموریت های زیادی می روم و ." برایم عجیب بود که چرا روز اول از شهادت صحبت می کند ✍ دستنوشته شهید مجتبی ذوالفقارنسب در روز 13 فروردین (ﺩﻩ ﺭﻭﺯ ﻗﺒﻞ ﺷﻬﺎﺩﺕ)/سوریه: امیدوارم سالی همراه با تغییر و دگرگونی در درون و احوال ما به سمت و سوی احسن الحال خداوند رقم بزند. عاقبت هم ختم به خیر شود و جمیع شیعیان و محبین حضرت علی علیه السلام در مورد آمرزش و مغفرت قرار گیرد و نهایت عمر من هم به در راه خدا رقم بخورد. 📡 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
13.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👆آخرین پیام یک شهید مدافع امنیت استان فارسی... ♨️لحظاتی قبل از شهادت از مداحی حضرت مادر گفت... و دقایقی بعد، مثل مادر، پهلو شکافت و پرکشید.😭😭 📡 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
🔰یــک روز با علاقه و احســاس عجیبــے پیش مــن آمد و گـفت: داده ام داخل چــتر پروازم را «یازهــرا(س) بنویــسند، مے خواهم وقتــے در آســمان ، بالاےسرم را نگاه مے کنم ، جز نــام حضرت زهــرا(س) نبــینم. 🔰او هــر وقت می خواســت کسی حرفش را کامل و بدون چون و چرا قبول کند می گفت: «به زهــراے اطهـــر» حاج عبدالله رودکی 📡 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat