#داستان_ظهور........
#صفحه_اول.......
چرا اين كتاب را در دست گرفته اى و با چه انگيزه اى اين كتاب را مطالعه مى كنى؟
هيچ مى دانى من مى خواهم تو را به سفرى دور و دراز ببرم؟
همسفر خوب من ! از تو مى خواهم تا همراه من به آينده بيايى ! آينده اى كه ديدنش آرزوى همه است.
من تو را به روزگارى مى برم كه قرار است امام زمان در آن ظهور كند; آرى، سخن من در مورد روزگار ظهور است.
من مى خواهم حوادث آن روزگار را برايت بگويم. آيا آماده هستى؟
حتماً بارها شنيده اى كه وعده خدا بسيار نزديك است. پس برخيز و همراه من به مكّه بيا...
امروز، بيستم "ذى الحجّه" است .
من و تو الآن در شهر مكّه، كنار كعبه هستيم . بيست روز ديگر تا ظهور باقى مانده است. امام زمان روز دهم "مُحرّم" كنار كعبه ظهور مى كند.1
نگاه كن! ببين كه كعبه چقدر زيبا، جلوه نمايى مى كند !
آيا موافقى با هم طوافى گرد كعبه بنماييم؟
به راستى چرا "مسجدالحرام" اين قدر خلوت است؟ !
شنيده بودم كه خانه خدا بسيار شلوغ است و هيچ وقت دور خانه خدا خلوت نمى شود.
چرا امروز اينجا اين قدر خلوت است؟
آيا عشق و علاقه مردم به كعبه كم شده است؟
مكّه حرم امن خدا است; امّا امروز سپاهيان "سُفيانى" اين شهر را محاصره كرده اند و به همين علّت است كه شهر اين قدر خلوت است.
همسفرم! آيا "سُفيانى" را مى شناسى؟
آيا مى خواهى كمى درباره او برايت سخن بگويم؟
"سفيانى" يكى از دشمنان امام زمان است و قيام او از علامت هاى ظهور معرّفى شده است.
تقريباً پنج ماه قبل، او در سوريه دست به كودتاى نظامى زد و حكومت اين كشور را به دست گرفت، سپس به عراق حمله كرد و شهر كوفه را به تصرّف خود درآورد ودر اين شهر جنايات زيادى انجام داد و تعداد زيادى از شيعيان اين شهر را قتل عام كرد.
سفيانى سپاهى را به مدينه فرستاد و توانست اين شهر را هم تصرّف كند.
اكنون، سفيانى در انديشه تصرّف شهر مكّه است; زيرا شنيده است امام زمان در اين شهر ظهور مى كند.
او دستور داده تا تعدادى از سربازانش به مكّه بروند و اين شهر را محاصره كنند.
اكنون شهر مكّه در تصرّف سپاهيان سفيانى است.
سؤالى ذهن مرا به خود مشغول كرده است: امام زمان و ياران او چگونه اين حلقه محاصره را خواهند شكست؟
🌹ادامه دارد......
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
======👇======
@shohada_vamahdawiat
======🌹======
#روشنى_مهتاب........
#صفحه_اول......
در جستجوى من هستى، از چند نفر سراغ مى گيرى، كوچه به كوچه مى آيى تا به خانه ام مى رسى، دير وقت است. لحظه اى ترديد مى كنى كه درِ خانه را بزنى يا نه، سرانجام دستت را بر روى زنگ مى فشارى.
به سوى تو مى آيم، درِ خانه را به رويت باز مى كنم، بعد از سلام و احوال پرسى، خودت را معرّفى مى كنى، دانشجويى هستى كه در جستجوى جواب آمده اى.
تو را به داخل خانه دعوت مى كنم، تو مى گويى: شرمنده ام كه اين وقت شب مزاحم شده ام، شايد شما مى خواستيد استراحت كنيد.
نگاهى به تو مى كنم و اين چنين پاسخ مى دهم: كدام نويسنده را ديدى كه شب استراحت كند؟ شب، بهار نوشتن است!
مى روم و براى تو چاى مى آورم و درست روبه روى تو مى نشينم، از تو مى خواهم تا سؤال خود را بپرسى، شايد بتوانم به تو كمكى كنم.
كيف خود را باز مى كنى و چند صفحه را از آن بيرون مى آورى و مى گويى:
ــ هر چه هست در اين نوشته ها مى باشد! اين ها مرا بيچاره كردند!
ــ مگر در اين كاغذها چه چيزى نوشته شده؟
ــ اين سخنان آقاى بَسطامى است، آيا خبر داريد او چه گفته؟
ــ نه. من او را نمى شناسم، دفعه اوّلى است كه اسم او را مى شنوم.
ــ او يكى از علماى اهل سنّت جنوب ايران است. او درباره شهادت حضرت فاطمه(س) مطالبى را گفته. از وقتى كه من سخنان او را خوانده ام، دچار شكّ و ترديد شده ام.
ــ مگر او چه حرف هايى زده؟
ــ او گفته كه شهادت حضرت فاطمه(س)، بزرگ ترين دروغ تاريخ است!
ــ عجب!
ــ آرى! از وقتى كه من نوشته او را خواندم، به خيلى چيزها شك كرده ام. امشب به اينجا آمدم تا شما به من كمك كنيد. من مى خواهم حقيقت را بفهمم.
ــ اين سخنان را به من بده تا بخوانم.
💐 #شهداء_ومهدویت
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
#شهید_فوزی_شیردل.......
#صفحه_اول........
شهید «فوزیه شیردل»، همان پرستار شهید فیلم «چ» ابراهیم حاتمیکیا، به گفته خواهرش این شهید سی و پنج سال گمنام بوده و کسی او را نمیشناخته است.
در آغازین روزهای دهه فجر میزبان خواهر شهیدی بودیم که به گفته خودش این شهید سی و پنج سال گمنام بوده و کسی او را نمیشناخت اما اکنون آرزو میکرد که مادرش زنده بود و مراسم و یادوارههای دختر شهیدش را میدید.
شهید فوزیه شیردل همان پرستار فیلم «چ» حاتمیکیا است که در دوم اردیبهشت 1338 در یک خانواده مذهبی در کرمانشاه به دنیا آمد و در بیست و پنجم مرداد ماه 1358 در شهر پاوهای که شهید چمران را برای دفاع از خود میدید، در لباس سفید پرستاری به شهادت رسید.
🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀
💐 #شهداء_ومهدویت
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
#حقيقت_دوازدهم
#صفحه_اول
از جاى خود بلند مى شوم به سوى پنجره اتاقم مى روم ، نگاهم به گلدسته هاى حرم پيامبر خيره مى ماند .
ساعت، يازده شب را نشان مى دهد . اينجا مدينه است ، شهر پيامبر و من به مهمانى پدر مهربانى ها آمده ام .
وقتى در مدينه هستى بهترين لحظه هاى زندگى را تجربه مى كنى ، زيرا كه تو در آغوش نور هستى .
و صداى تو را مى شنوم كه به من مى گويى : اينجا چه مى كنى ؟ برخيز و به سوى درياى نور برو !
حق با تو است ، من بايد از هتل بيرون بروم و خود را به حرم پيامبر برسانم .
خوب است بروم غسل زيارت بكنم .
سريع غسل مى كنم و ليوان چاى را مى نوشم و از اتاق خارج مى شوم .
هيچ كس در راهرو هتل نيست، به سمت آسانسور مى روم .
به طبقه همكف مى رسم و كليد اتاق را به پذيرش هتل تحويل مى دهم .
به سوى در خروجى مى روم ، مى بينم يك گروه بيست نفره از دوستانم وارد هتل مى شوند ، دست هاى آنها از انواع و اقسام جنس هاى مختلف پر است .
آنها از بازار مى آيند ، به آنها كه مى رسم سلام مى كنم و آنها جواب مى دهند و رد مى شوند .
از هتل بيرون مى روم ، اينجا پر از مغازه است و من براى رسيدن به حرم ، بايد از كنار اين مغازه ها عبور كنم .
قدم هاى خود را آرام و آهسته برمى دارم و به سوى حرم نور مى روم .
گنبد سبزِ حرم پيامبر نمايان مى شود :
السّلام عليك يا رسول الله !
خدايا ! چگونه شكر نعمت هاى تو را بنمايم كه به من توفيق دادى زائر مدينه باشم .
آرام آرام مى آيم و به حرم پيامبر وارد مى شوم ، به سوى ضريح مى روم ، سلام مى دهم و راز دل خويش را مى گويم .
بعد براى خواندن نماز زيارت به گوشه اى از مسجد مى روم . . .
اكنون دلم هواى ديدار با چهار امام بقيع كرده است ، من مى خواهم به سوى قبرستان بقيع بروم .
آيا تو هم همراه من مى آيى ؟
آيا مى دانى قبرستان بقيع ، كدام طرف است ؟
نگاه كن !
مدينه در اين وقتِ شب، غرق نور است ، امّا تو بايد به دنبال يك جاى تاريك بگردى !
حتماً سؤال مى كنى چرا به دنبال تاريكى باشم ؟
آخر قبرستان بقيع ، هيچ شمع و چراغى ندارد .
الآن ، ايوانِ بالاى قبرستان بسته است ، و ما بايد مقدارى راه برويم تا به پنجره هاى پشت بقيع برسيم .
اينجا بقيع است ، قبر مطهّر چهار امام در اينجاست !
نگاه تو به تاريكى و غربت بقيع خيره مى ماند و اشكت جارى مى شود ، غربت و مظلوميّت عزيزان خدا ، دل تو را به درد آورده است . . .
بيا به سوى حرم پيامبر باز گرديم ، لحظاتى در صحن حرم بنشينيم ، آنجايى كه روزگارى ، كوچه بنى هاشم بوده است .
ساعت، يك نيمه شب را نشان مى دهد . در گوشه و كنار ، برادران و خواهران ايرانى نشسته اند و هر كسى براى خود خلوتى دارد .
در اين ميان ، يك جوان عرب در حالى كه چند كتاب در دست دارد نزديك مى شود .
او در حالى كه لبخندى به لب دارد و به نزد جوانان ايرانى مى رود به آنها يك كتاب هديه مى دهد .
براى من جالب است كه در اين وقت شب ، يك نفر به فكر فرهنگِ مطالعه مى باشد .
من و تو منتظر هستيم تا يك كتاب هم به ما بدهد .
امّا او وقتى ما را مى بيند از كنار ما رد مى شود و به ما كتاب نمى دهد .
حس كنجكاوى مرا از جاى خود بلند مى كند و به سوى اوّلين ايرانى مى روم كه در نزديك من نشسته است و كتاب در دست او مى باشد ، او يك برادر دانشجو است :
❤️❤️❤️❤️❤️☘☘☘☘☘
❤️ #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
💐 #شهداء_ومهدویت
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
#قصه_معراج
#صفحه_اول
از خيلى ها سؤال كرده ام كه درباره معراج پيامبر چه مى دانيد؟
و اين چنين جواب شنيده ام: "پيامبر از مكه به بيت المقدس رفت و از آنجا به آسمان ها سفر كرد و سپس به مكه بازگشت".
اما در اين سفر، جريان هاى زيادى براى پيامبر پيش آمد كه بسيار شنيدنى و جالب است.
حتماً شنيده اى كه امام صادق(ع)، اعتقاد داشتن به معراج پيامبر را از نشانه هاى شيعه مى داند.
آرى، پيامبر ما با جسم خود (و نه در خواب و خيال)، به آسمان ها سفر كرد.
اگر ما بخواهيم همراه پيامبر در اين سفر باشيم بايد خودمان را به آن حضرت برسانيم.
اين سفر بعد از نماز عشاء شروع شده و تا صبح به طول خواهد انجاميد.
پس بيا خودمان را به شهر مكه برسانيم.
كنار خانه خدا !
داخل "حجر اسماعيل" را نگاه كن !
مولا و آقاى خود را شناختى !
او پيامبر توست كه امشب قرار است به مهمانى بزرگ خدا برود.
نگاه كن !
اين جبرئيل است كه از آسمان به سوى زمين مى آيد.
او تنها نيامده است، دو فرشته ديگر هم همراه او هستند !
آنها ميكائيل و اسرافيل هستند.
جبرئيل آمده است تا پيامبر را به "معراج" ببرد.
خداوند مى خواهد تا همه اهل آسمان ها به فيض ديدن رسول خدا برسند.
او مى خواهد تا فرشتگانى كه در آسمان ها هستند از بركت وجود پيامبر استفاده كنند.
آرى، فرشتگان مدت ها است كه در انتظار چنين شبى بوده اند.
شبى كه عزيزترين پيامبر خدا به آسمان ها مى آيد.
جبرئيل، "بُراق" را مى آورد.
حتماً مى گويى "بُراق" چيست؟
براق، مركبى بهشتى است كه خدا براى پيامبر آماده نموده تا پيامبر ما بر آن سوار شود و سفر خود را آغاز كند.
من نمى دانم در وصف اين براق چه بگويم؟
اگر اجازه بدهى سخن خود رسول خدا را برايت نقل كنم كه فرمود:
خدا "براق" را برايم آماده ساخت كه از دنيا و آنچه در دنيا مى باشد، بهتر است.
و تو خود حديث مفصّل بخوان از اين مجمل !
بُراق، همچون اسب بهشتى، دو بال دارد و با سرعت برق پرواز مى كند و مى تواند تمام دنيا را در يك چشم به هم زدن بپيمايد.
براق، بسيار نورانى است و خداوند او را به انواع جواهرات بهشتى، زينت نموده است.
او مركب مخصوص حضرت محمد(صلى الله عليه وآله وسلم) است و تا به حال هيچ كسى بر آن، سوار نشده است.
گوش كن !
براق، با پيامبر سخن مى گويد.
اى پيامبر به من قول بده كه روز قيامت، مركبى جز من نداشته باشى.
و پيامبر به او قول مى دهد كه روز قيامت هم "براق"، مركب او باشد.
و آن گاه سفر آغاز مى گردد...
آن جا را نگاه كن !
آن زن آرايش كرده، اين جا چه مى كند؟
او براى چه جلو راه پيامبر آمده است؟
گوش كن !
او چه مى گويد؟
اى محمد !
به من نگاه كن، تا با تو سخن بگويم !
اما پيامبر به او توجهى نمى كند.
آيا شما مى دانيد آن زن كيست؟
آيا مى خواهيد نام او را براى شما بگويم؟
نام او "دنيا" است.
اما چرا پيامبر جواب او را نداد؟
اگر پيامبر امشب با "دنيا" سخن مى گفت، تمام أمّت او، عاشق دنيا مى شدند و همواره دنيا را بر آخرت ترجيح مى دادند.
پيامبر به سفر خويش ادامه مى دهد...
صداى ترسناكى به گوش مى رسد !
اين صداى چيست؟
جبرئيل اين چنين پاسخ مى دهد:
هفتاد سال قبل سنگ بزرگى، به داخل جهنم انداخته شد.
و اكنون آن سنگ به قعر جهنم رسيد و اين صدا، صداى برخورد آن سنگ با قعرِ جهنم بود.
خدايا از شرّ آتش جهنم به تو پناه مى بريم.
سفر ادامه پيدا مى كند تا اينكه جبرئيل به براق دستور مى دهد كه توقف كند.
اى پيامبر پياده شو و نماز به جا بياور !
اينجا سرزمين پاكى است كه بعداً به آن مهاجرت خواهى كرد.
اينجا مدينه است !
و پيامبر از براق پياده مى شود و نماز مى خواند.
حتماً مى دانى كه پيامبر در شهر مكه زندگى مى كند و هنوز به "يثرب" هجرت نكرده است.
اما اين سرزمين آنقدر مقام و منزلت دارد كه پيامبر، امشب اينجا نماز مى خواند.
بى جهت نيست كه تو هم چون پا بر سرزمين مدينه مى گذارى دلت بى قرار مى شود !
و واقعاً چه جاى دنيا را با مدينه عوض مى كنى !
سفر ادامه پيدا مى كند...
بعد از مدتى جبرئيل مى گويد:
اى رسول خدا !
آيا مى دانى اكنون كجا هستى؟
الآن مقابل مسجد كوفه هستى.
جبرئيل محل مسجد كوفه را نشان پيامبر مى دهد و مى گويد:
اينجا جائى است كه حضرت آدم و همه پيامبران، در آن نماز خوانده اند.
و پيامبر نيز در اينجا نماز مى خواند.
تو خوب مى دانى كه اينجا يك بيابان است.
هنوز شهر كوفه بنا نشده است و اثرى هم از مسجد نيست !
اما اينجا مكان مقدسى است كه بعدها در آن مسجد كوفه بنا خواهد شد.
مسجدى كه اگر در آن نماز واجب خويش را بخوانى خدا ثواب حج واجب به تو مى دهد و اگر نماز مستحب بخوانى ثواب عمره خواهى داشت.
❣❣❣❣🍃🍃🍃🍃
#قصه_معراج
#علی_شناسی
#کانال_شهداء_ومهدویت
❣❣☂️☂️
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
#آرزوی_سوم
#صفحه_اول
ــ چه مى گويى؟ چرا نمى گذارى بخوابم؟
ــ آقاى نويسنده! بلند شو! چقدر مى خوابى بلند شو! دير شد.
ــ بابا! من خسته ام، آيا نمى شود مقدارى ديگر بخوابيم؟ چرا اين قدر عجله مى كنى؟
ــ مگر خودت نگفتى كه بايد همراه يهوديان برويم و ببينيم چه نقشه اى در سر دارند؟ چقدر زود حرف خودت را فراموش مى كنى؟ برخيز!
اين سخن تو را كه مى شنوم، همه چيز يادم مى آيد، زود از جا بلند مى شوم.
من از تو معذرت مى خواهم دستِ خودم نبود، خيلى خسته بودم. سفر در اين بيابان هاى خشك و بى آب و علف، توان مرا ربوده بود.
تو به من لبخند مى زنى و به سوى اسب خود مى روى. واقعاً تو چه همسفر خوبى هستى! اسب سفيد مرا هم زين كرده اى. دستت درد نكند، بى خود نيست كه من تو را اين قدر دوست دارم!
گرد و غبارى در افق ديده مى شود، ما مى توانيم خيلى زود خود را به آن گروه يهودى برسانيم. فكر مى كنم آنها به سوى مكّه مى روند.
سفر ما ادامه پيدا مى كند...
يهوديان به سرپرستى آقاى حَىّ به پيش مى تازند، آنها خبر ندارند كه ما به دنبال آنها مى رويم. آن طور كه آنها مى تازند فكر مى كنم فردا به شهر مكّه برسند، البته اگر حدس من درست باشد كه مقصد آنها مكّه است.
خيلى خسته شده اى. مى دانم دارى با خود فكر مى كنى، آيا واقعاً لازم بود ما اين همه راه به دنبال يهوديان بياييم؟ شايد آنها به قصد زيارت خانه خدا به مكّه مى روند.
امّا نه، تا به حال هيچ يهودى براى زيارت كعبه به مكّه نيامده است. يهوديان براى كعبه احترامى قائل نيستند. آنها براى فتنه اى بزرگ به مكّه مى روند.
چه فتنه اى؟
فتنه تحريك كفّار و بت پرستان براى جنگ با پيامبر!
اينان مى روند تا سپاهى را آماده كرده و به مدينه حمله كنند و اسلام را نابود كنند. اين بزرگ ترين آرزوى آنهاست.
ما در سال پنجم هجرى هستيم...
❤️❤️❤️❤️❤️🍃🍃🍃🍃🍃
#آرزوی_سوم
#علی_شناسی
#کانال_شهداء_ومهدویت
❣❣☂️☂️
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
#الماس_هستی
#صفحه_اول
ليوان چاى را برمى دارم و روى مبلى مى نشينم، كاروان ما، تازه به هتل رسيده است و همه مى خواهند زودتر به اتاق هاى خود بروند. بايد صبر كنم تا آسانسورها خلوت شود. سرم كمى درد مى كند، پرواز ما ده ساعت تأخير داشت، خيلى خسته ام. چاى سرد مى شود، ديگر وقت نوشيدن آن است!
بلند مى شوم، چمدان خود را برمى دارم، بايد به اتاق شماره 908 بروم. اينجا طبقه نهم است. وارد اتاق مى شوم. سريع آماده غسل زيارت مى شوم، مى خواهم به زيارت پيامبر مهربانى ها بروم.
از هتل بيرون مى آيم، ساعت يازده صبح است، به سوى حرم پيامبر مى شتابم، آن طور كه به من گفته اند وقتى به انتهاى اين خيابان برسم، ديگر مى توانم گنبد سبز پيامبر را ببينم، اين اوّلين بارى است كه من به مدينه آمده ام، نمى دانم چگونه خدا را شكر كنم.
دست خود را به سينه مى گيرم و به پيامبر سلام مى دهم:
السّلامُ عليكَ يا رَسوُل الله!
اشك شوق در چشمان من مى نشيند... وارد مسجد مى شوم، مى خواهم به سمت ضريح پيامبر بروم، وقتى روبروى ضريح قرار مى گيرم سرجاى خود مى ايستم، دست به سينه مى گيرم تا سلام بدهم. يك نفر با لباس نظامى آنجا ايستاده است، مواظب است تا كسى به ضريح نزديك نشود. جوانى كه چفيه قرمز بر سر انداخته است درست روبروى من ايستاده است، اشاره مى كند كه حركت كنم، گويا توقّفِ زياد در اينجا ممنوع است.
به سمت "روضه پيامبر" حركت مى كنم، "روضه" به معناى گلستان است، پيامبر فرموده است كه بين منبر و خانه ام، گلستان بهشت است. نماز خواندن در آن مكان ثواب زيادى دارد و هر مسلمانى كه به مدينه مى آيد دوست دارد در آنجا حتماً نماز بخواند و با خداى خويش راز و نياز كند. شنيده ام هر كجاى مسجد كه رنگ فرش آن سبز باشد، آنجا روضه پيامبر است.
به روضه پيامبر مى رسم، اينجا خيلى شلوغ است، بايد صبر كنم تا جايى پيدا شود. نگاهم به گوشه سمت راست مى افتد، جاى خالى است، به آن سو مى روم و شروع به خواندن نماز مى كنم.
بعد از نماز با خود فكر مى كنم، من كجا نشسته ام. به تاريخ سفر مى كنم، به سال هاى دور مى روم... تقريباً به سال نهم هجرى.
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#شناخت_علی_علیه_السلام
#وفاطمه_سلام_الله
#من_حیدریم
#کانال_شهداء_ومهدویت
#کپی_آزاد
#نشر_حداکثری
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59