🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#فصل_فیروزه
❣قسمت سی و هشت
✨آن سو، پیرمرد که می کوشید عبدالله را به آرامش بخواند، لب به گفتن گشوده بود:
🍁_بعد از حمله راهزنان، خبر به سرعت به گوش شیعیان ساوه رسید. یکی یکی، هروله کنان و بر سرو سینه زنان، به سوی کاروان شکسته بانو شتافتند.
می آمدند تا مرهمی بر زخم های بی درمان اهل کاروان باشند و تشییع کنندگان اجساد شهیدان. شیعیان ساوه بر پیکر شهیدان نماز خواندند و در تدفین آنها، مصیبت دیدگان را یاری دادند. خدا می داند بر بانویمان چه گذشت، وقتی که دید برای رسیدن به برادر، چه برادرها از دست داده.
زنان ساوه دور بانو حلقه زده و هر یک بر آن بودند تا تسلّایی برای جانش بیابند. شنیده ام لحظه ها در سوگ و ماتم و مرثیه سپری شد تا آفتاب رو به زوال نهاد. برادر، خود را به بانو رساند تا از او کسب تکلیف کند: خواهرم! مردم ساوه مشتاق اند که به شهرشان وارد و مدتی در آنجا بیاسایید تا عزای شهیدانمان برپا شود و توانی برای ادامه راه بیابیم. نظر شما چیست؟ چه امری می فرمایید خواهر؟!
سکوت بانو، نگاه برادر را به سوی او خوانده بود.
آیا این خواهر من است یا آتشکده ای سوزان؟!
برادر چنان آتشی در گونه های سرخ خواهر، مشتعل می دید که بی درنگ رو به زنان ساوه و خدمتکاران فریاد زد: خواهرم را دریابید.
صدای برادر امام(علیه السلام) چنان طوفانی را در خود نهفته بود که زنان به یکباره زیر شانه های بانو را گرفته و دورش حلقه زدند. خدمتکاری که هرم تن بانو را لمس کرده بود، مضطربانه گفت: حال بانوی ما وخیم است. آبی بیاورید!
شیعیان دور بانو حلقه زدند. مردم ساوه در نگرانی عظیم خود به دست و پا افتاده بودند.
قطره آبی که بر صورت بانو پاشیده شد، برای لحظاتی او را به هوش آورد. آرام پلکی زد و پرسید: منزل بعدی کجاست؟ همین یک پرسش کافی بود تا همگان کُنه اشتیاق خواهر را برای ادامه سفر دریابند. در این میان پیرمردی نورانی از مردم ساوه جواب داد: بی بی جان! ای دختر موسی بن جعفر(علیه السلام) بعد از شهر ما ساوه به قم می رسید.
بانو نیم خیز شد. به دور دست بیابان چشم دوخت. در همان حال، آرام و مشتاق زیر لب ذکری می خواند؛ ذکری که هیچ کس به شنیدن آن راهی نبرد. تنها چیزی که همگان شنیدند، پرسش دیگری بود که بانو آن را بر زبان آورده بود: فاصله اینجا تا قم چند فرسنگ است؟ پیرمرد جواب داد: بانو! ده فرسنگ دیگر تا قم مانده.
سیندخت داشت بانو را می دید که با چه تقلایی بازوی خویش را سپر قامت خود کرد و کوشید تا از زمین برخیزد. چادرش را بر صورت محکم کرد و رو به بازماندگان زخمی خود گفت:
_من را به قم ببرید. کاروان را به قم برسانید؛ زیرا من از پدرم، امام کاظم(علیه السلام) شنیدم که فرمود: قم مرکز شیعیان ما خواهد بود.
ادامه دارد...
#السلام_علیک_یافاطمه_معصومه
#السلام_علیک_یاعلی_بن_موسی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#او_خواهد_آمد
#شهداء_ومهدویت
#فرج_مولاصلوات🌹
【با ما همراه باشید】👇
💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#فصل_فیروزه
❣قسمت سی و نه
✨وقتی با همان حال دگرگون و بیمار بر محمل نشست، زنان و مردان ساوه به التماسش نشستند و گفتند:
🍁_بانوی ما! شما را سوگند به عشقی که در قلبمان داریم، در شهر ما بمانید. می دانیم که ساوه برای شما مبارک نبود. می دانیم که خون عزیزانتان بر خاک ما ریخته شده، اما شما بزرگی کنید و مدتی کنار ما بمانید. ما دلسوخته امام هفتم(علیه السلام) هستیم. شما برای ما، نشانی مزار گمشده مادرتان فاطمه(سلام الله علیه) هستید. مدتی نزد ما بمانید و شهرمان را به برکت حضور خودتان مزیّن کنید. خواهش می کنیم بانو! در حق ما این لطف بزرگ را روا دارید...
بانو با دست های لرزان، سر از محمل بیرون آورد و فرمود:
_من باید به قم بروم. شما را به خدای بزرگ و بی همتا می سپارم.
پیرمرد آهی کشید و دست تسلا بر شانه عبدالله نهاد.
_برخیز برادر! زیارت اولی است که به خاک بوسی دختر موسی بن جعفر(علیه السلام) مشرف می شوی.
زن رو به اُم مسعود، قصه هفته ها پیش را مرور می کرد:
_کاروان به قم نزدیک شده و خبر به گوش خاندان سعد رسیده بود.
اُم مسعود، برخلاف سیندخت، به خوبی می دانست که آل سعد از شیفتگان ولایت و از محبان اهل بیت (علیه السلام) به شمار می رفت. کارنامه این خاندان پر بود از جانفشانی و عشق ورزی در مسیر خاندان پیامبر(صلی الله علیه و آله) و حضرت علی(علیه السلام).
زن ادامه داد:
_مردمی را دیدم که سراسیمه از هر گوشه قم به سوی بیابان می دویدند. گویی رستاخیزی در قم به پا شده بود. آل سعد بر هم پیشی می جستند تا خود را به محضر بانویشان برسانند؛ به محضر شبیه ترین مردم به مولایشان امام رضا(علیه السلام)! می آمدند تا به یاد مولا(علیه السلام) با بانو هم کلام شوند و از دریای انفاس او جرعه ای بنوشند. اما به راستی آیا این شور و شادمانی، این اشتیاق بی حد، می توانست مرهمی بر زخم دل های اهل قافله باشد؟
موسی بن خزرج از بزرگان قبیله سعد بود و از معروف ترین شیعیان قم. جلو آمد و تمامی شور و هیجان خویش را از ملاقات بانو در گرفتن افسار شتر تجلی داد. شتر را به حرکت درآورد و رو به بانو گفت: آمده ام تا شما را به منزل خود در قم ببرم. ما میزبان قافله شما خواهیم بود. این افتخار را به ما عنایت کنید بانو! بر من منت نهید و رویم را زمین نیندازید.
بانو به آرامی لب گشود و در منتهای بیماری طاقت فرسای خود رو به موسی فرمود: خدا به شما محبان ولایت جزای خیر عطا کند. این جمله در منطق مردم قم یعنی پذیرش دعوت آل سعد و در نظر موسی یعنی منتهای سعادت.
قافله به آرامی تپه های سنگی را پشت سر می گذاشت و دل های تپنده ای را که در امتداد کاروان بانو در حرکت بود، به قم پیوند می داد.
ادامه دارد...
#السلام_علیک_یافاطمه_معصومه
#السلام_علیک_یاعلی_بن_موسی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#او_خواهد_آمد
#شهداء_ومهدویت
#فرج_مولاصلوات🌹
【با ما همراه باشید】👇
💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#فصل_فیروزه
❣قسمت چهل
✨بانو به خانه موسی بن خزرج وارد شده بود.زنان و دختران دور او را گرفته بودند و چون نگینی در حلقه شوق خود، حضورش را می ستودند و به او تبرُّک می جستند.
🍁آرامشی در قم نشسته بود که هر رهگذری آن را درون خود احساس می کرد؛ حتی کسی که خبر از ورود بانو به شهر نداشت.
سیندخت روبه روی اتاقکی ایستاد که خدیجه و اُم مسعود بدان وارد شده بودند. چیزی پای او را از ورود بازمی داشت. دقایقی بعد، خدیجه با چشمانی غرق اشک به سویش برگشت. کنار او بر تخته سنگی نشست و آرام گفت:
_اینجا محلی است که بانوی ما بعد از شهادت اهل قافله اش، به مدت هفده روز در آن عبادت کرده. تمامش نور است و بانوی ما سرچشمه نور. چیزی مانع ورود تو نیست.
سیندخت مکثی کرد و آهسته زیر لب گفت:
_بانوی شما هم عاشق بوده؛ عشقی فطری. عشق من و کیارش ریشه در غریزه دارد. عشق بانویتان حقیقت بود و دلدادگی من مجازی بیش نیست.
خدیجه شانه او را فشرد.
_عشق مرتبه دارد. مجاز، آغاز راه است. نگران نباش! تو هم روزی به حقیقت خواهی رسید.
سیندخت آرام تر از قبل زمزمه کرد:
_می خواهم رازی را به تو بگویم، خدیجه. راستش مهری در دلم نشسته، خودم هم نمی دانم چرا. اما شاید کار فطرت باشد. شاید آن طوری که اُم مسعود می گفت، بخشی از حقیقت باشد. مهرِ بانویتان بر دلم نشسته! با آنکه هرگز او را ندیده ام، اما از لحظه ای که به حریم او نزدیک شدم، گویی مثل مادرم... نه... نه... خیلی نزدیک تر... مثل کیارش... باز هم نه... مثل هیچ کس... مثل هیچ کس دیگر دوستش دارم اما خودم هم نمی دانم چرا و چگونه؟! حیرانی ام هر لحظه بیشتر می شود. یعنی عشق فطری هم دست خود آدم نیست؟ یعنی دلیلی نمی خواهد یا من دلیلش را نمی دانم؟!
خدیجه، میان نور لرزان شمع، لبخندی زد و گفت:
عشق موهبتی خدایی است که تنها بر اساس ظرفیتی که خودت برای روحت رقم زده ای، اتفاق می افتد. دلیلش خودت هستی. در جستجوی علتی نباش. عشق، خود بالاترین دلیل و راهنماست بر مقصدی که جز سعادت نیست. مبارکت باشد که عشق، در خانه قلبت را کوبیده است. پاسخ به فطرت، آغاز رستگاری است.
سیندخت به ناگاه یاد سخنان موبد در آتشکده ایساتیس افتاد. در سفر هفده سالگی اش به زادگاه. وقتی او را در هیبت دختری بالغ دید، بشارتش داد:
_رستگاری تو در عشق است سیندخت! و عشق درِ هر قلبی را نمی کوبد. مواظب باش آن چنان زندگی کنی که عشق درِ خانه قلبت را بکوبد.
ساعتی بعد در دل شب، میان کاروانسرا، خدیجه روسری اش را از سر باز کرد و روی بالش گسترد. دستی پیش برد تا حریر روی سر سیندخت را باز کند.
_راحت باش دختر! نامحرمی به حریم ما وارد نخواهد شد. ما در پناه ولایت هستیم.
سیندخت میان بستر نشست. دست هایش را دور زانو حلقه کرد و سر بر آن نهاد.
_در حریم ولایت به کاروان بانویتان حمله کردند و همه را از دم تیغ گذراندند. در حریم ولایت برادرانش کشته شدند.
ادامه دارد...
#السلام_علیک_یافاطمه_معصومه
#السلام_علیک_یاعلی_بن_موسی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#او_خواهد_آمد
#شهداء_ومهدویت
#فرج_مولاصلوات🌹
【با ما همراه باشید】👇
💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#فصل_فیروزه
❣قسمت چهل و یک
✨خدیجه ملحفه را روی پای خود کشید و کنار سیندخت به دیوار تکیه داد.
🍁_مهم این است که ما قدم از راه حق برنخواهیم داشت و به خاطر خدواند بر مقدّرات صبوری خواهیم کرد.
سیندخت میان نور لرزان فانوس به چشم های خدیجه زل زد.
_تو عاشقش بودی اما وقتی دیدی که او را از دست داده ای، از پای درنیامدی. می بینم که زنده ای و قرار است به زندگی ات ادامه دهی. بدون بانویت... آیا این با عشق سازگار است؟
خدیجه کنار پنجره ایستاد و از لابه لای پرده اتاق به ستاره های دوردست خیره شد.
_عشق من به بانو، ریشه در عشق به خداوند دارد؛ ریشه در عشقی ازلی. بانویم را به خاطر وجود جسمانی اش دوست نداشتم که فنا و فراقش، عشق را از من بگیرد. عشق من به بانویم، ریشه در روحانیت او دارد که ابدی خواهد بود. از دست دادن جسمانیت بانویم، تقدیر پروردگارم بوده و من بر آن راضی هستم.
سیندخت سرش را روی زانو جابه جا کرد و در فکر فرو رفت. یاد روزهای اول رفتن کیارش افتاد. در تجارت خانه پدر، سراپا گوش بود تا کسی سخنی از کیارش بر زبان آورد. تمام حواسش را به اخباری که از مرو و ولیعهد و حکومت می رسید، سپرده بود. یکبار که اردشیرخان تصمیم کیارش را برای رفتن به دربار ستود، تاجری از بغداد ملامتش کرد که این تقدیر کیارش بوده، چیزی که خداوند برایش رقم زده است؛ از این رو شایسته چنین تحسینی نیست. پدر پادرمیانی کرده و گفته بود:
_دعوای کلامی جَبریّه و تّفویضیّه تا تجارت خانه من هم کشیده شده! رها کنید این حرف ها را! جوان بی نظیری بود که رفتن را بر ماندن ترجیح داد. اینکه قصدش خدمت در دربار باشد یا هر چیز دیگر، چه تاثیری در قیمت سنگ ها و بازار فیروزه خواهد داشت؟
سیندخت با اینکه حق را به پدر می داد، اما دلش از نگاه بی تفاوت او به کیارش گرفت. طوری دلگیر شد که همان روز سر به دروازه نیشابور نهاد.
غروب را در تپه های خارج از شهر، با تماشای سرخی شفق گذراند و کوشید تا دلش را به رفتن راضی کند. می خواست در پی کیارش برود تا بداند آیا به راستی او در پی تقدیرش رفته و سیندخت و عشق آتشینش را نادیده انگاشته یا اینکه عشق به علی بن موسی(علیه السلام) او را دیوانه رفتن کرده است.
اینک اما فارغ از مقدرات و رضا، تنها داشت به مسئله عشق می اندیشید؛ به اینکه اگر کیارش آن چنان که درون سیندخت گواهی می داد، در پی عشق به آن حصن استوار به مرو رفته باشد، بدین معناست که او فطرت را دریافته و غریزه را زیر پا نهاده است؟ آیا معنایش این است که کیارش با رفتن خود، عشق نهان میان خود و سیندخت را قربانی عشق به امام شیعیان کرده است؟
ادامه دارد...
#السلام_علیک_یافاطمه_معصومه
#السلام_علیک_یاعلی_بن_موسی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#او_خواهد_آمد
#شهداء_ومهدویت
#فرج_مولاصلوات🌹
【با ما همراه باشید】👇
💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#فصل_فیروزه
❣قسمت چهل و دو
✨خدیجه دستی بر شانه سیندخت نهاد و دلجویانه آن را فشرد.
🍁_به چه می اندیشی؟ دنیا بی اعتبارتر از آن است که حالت را برایش دگرگون کنی. تنها راه سعادت این است که به رضای خداوند دل بسپاری و تسلیم باشی. مولای ما به ما آموخته که مومن باید مانند مرده ای در دست غسّال باشد، در برابر اراده خداوند سر تسلیم و صبر فرود آورده و تنها به امداد و خیر او دل بسپارد.
سیندخت سر تکان داد و گفت:
_موبدی در آتشکده همین سخن را به من آموخت اما انسان نمی تواند تسلیم باشد. انسان تا وقتی اراده دارد، تسلیم شدن را نمی پذیرد.
خدیجه نفس عمیقی کشید.
_این طور نیست! آیا می دانی در لحظه جان دادن بر انسان چه می گذرد؟ در آنی و کمتر از آنی، تمام زندگانی اش از مقابل چشمانش عبور می کند و به یقین می رسد که چقدر بیهوده اندوه دنیا را خورده و فرصت های بندگی را چه مفت و بی حاصل از دست داده است.
سیندخت دستی میان موهای خود کشید و آنها را عقب زد.
_از این سخنان بگذریم که در تجارت خانه پدرم، ساعت ها این بحث های بی حاصل را میان مردان تاجر و عابر شنیده ام. به من بگو که با این مهری که بر دلم نشسته چه کنم؟
خدیجه دست او را در دست فشرد.
_پاسخت را دادم سیندخت! مبارکت باشد؛ و این یعنی بسم الله... یعنی آیین مهر را پاس بدار.
سیندخت آب دهانش را فرو برد و به شعله های لرزان شمع چشم دوخت.
_اما من یک آتش پرستم و مهر آیین زرتشت را تا ابد در سینه خواهم داشت. چطور در این دل، مهر بانویی که به اسلام زاده و زیسته، پاس داشتنی است؟
خدیجه تبسمی کرد:
_سبحان الله! چه می گویی دختر! در دین ما هیچ اکراهی نیست. کسی اسلامش را بر کسی تحمیل نخواهد کرد. من تنها به تو راه را نشان دادم. راه این است که آیین مهر را با تمام درونت و با همه سیر اَنفسی ات دریابی.
ادامه دارد...
#السلام_علیک_یافاطمه_معصومه
#السلام_علیک_یاعلی_بن_موسی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#او_خواهد_آمد
#شهداء_ومهدویت
#فرج_مولاصلوات🌹
【با ما همراه باشید】👇
💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#فصل_فیروزه
❣قسمت چهل و سه
✨سیندخت پارچه روی زخم بازویش را محکم کرد و به سوی عبادتگاه قدم برداشت.
🍁سپیده صبح بود و خدیجه، سیندخت را به دنبال خود می برد. در چارچوب در ایستاد و به بانویی که میان محراب به نماز ایستاده بود، اشاره کرد و گفت:
_او کنار بانویمان بوده و همه چیز را دیده.
زن روی برگرداند و سیندخت، تصویر خدیجه را در پنجاه سالگی تصور کرد. به گمانش زن شباهت زیادی به خدیجه داشت.
زن اشک هایش را با گوشه چادر سترد و لب گشود:
_شهادت برادرانش در کاروان، گوشه ای از رنج هایی است که در زندگی کشیده. بانوی ما از وقتی چشم گشود، در محاصره سیاسی بود. پدرش سال های سال در زندان های هارون گرفتار بود و سپس برادرش به تبعید مأمون در آمد. هنوز هم این ستم ها ادامه دارد. صبح هفدهمین روز بیت النّور بود و من در خانه ام به امور زندگی رسیدگی می کردم که به ناگاه، شیون از سراسر قم برپا شد. حال بانویم چند روزی بود که بدتر شده بود. می دانستم طبیبان قطع امید کرده و گفته اند که درمانی برای بیماری ایشان که اثر مسمومیتی شدید است، وجود ندارد. بانو در محراب عبادتش با مرگ دست و پنجه نرم می کرد. دردی در استخوان هایش رسوخ کرده بود که شمّه ای از آن برای کسی درک شدنی نیست. وقتی شیون را شنیدم، دست بر زانو گرفته و با تمام توان کوشیدم تا از جای برخیزم. به خود نهیب زدم که مرگ بر من اگر بانویم در بستر احتضار درد بکشد و من جان در بدن داشته باشم.
سیندخت لحن او را بیش از همیشه شبیه صدای رافعه دریافته بود. صداقت نهفته در کلماتش، قلب سیندخت را دو چندان مشتاق کرده بود.
به دنبال پیرزن به سوی صحن عبادتگاه به راه افتاد؛ قدم برداشتنی که هر لحظه اش به فرو ریختن آوار شباهت داشت. سیندخت صدای ریزش ستون های قلبش را در نهانخانه جانش دریافته بود.
ادامه دارد...
#السلام_علیک_یافاطمه_معصومه
#السلام_علیک_یاعلی_بن_موسی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#او_خواهد_آمد
#شهداء_ومهدویت
#فرج_مولاصلوات🌹
【با ما همراه باشید】👇
💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#فصل_فیروزه
❣قسمت چهل و چهار
✨صدای زن همچنان بغض آلود به گوش می رسید:
🍁_در چارچوب اتاق ایستادم و دزدانه بستر را نگاه کردم. بانو رو به قبله به سقف اتاق خیره شده بود. گویی بی هیچ حائلی حضور برادر را شهود می کرد. اگر پرده ها را مجال کنار رفتن بود، همه آنانی که بر بسترش حضور داشتند، می توانستند تکلم غریبانه او را دریابند. اما من در میان سکوت آخرین لحظاتش، توانستم نجوای دلش را در خلسه جان دادن درک کنم. انگاری داشت با برادر سخن می گفت: برادر! آمدم اما نخواهم رسید. برایم نامه نوشتی و دعوتم کردی که به سویت بشتابم. شتافتم اما تقدیر چنین رقم نخورده بود که بار دیگر سرم را بر سینه وسیعت بگذارم و درد های عالم را با تو نجوا کنم. ماموریت من در این خاک به پایان می رسد؛ اما ای کاش خداوند... نه برادر! از تو آموخته ام که هیچگاه بعد از خواست و رضای خداوند، جایی برای هیچ ای کاشی باقی نگذارم. من تسلیم امر خداوند خواهم بود. برایم سخت ترین مرگ این است که دور از دست های گرم تو باشم. اما از آنجا که پروردگار مشترکمان این را دوست دارد، من هم بدان سرخوشم. من هم بدان راضی و خرسندم. آه ای برادر! آه ای مولا! آه ای ولی من!
سیندخت داشت لحظه جان دادن بانو را تصور می کرد.
مرغ روحی که سقف اتاق را تا بالاترین مراتب لاهوت به یک لحظه شهود کرده، دیگر به تن بیمارش بازنخواهد گشت. بانو سفری بی کرانه را در آسمان قم آغاز کرده بود؛ رها از دردها و حسرت ها.
رها از مویه های زنان و مردانی که بر سر و سینه خود می زدند، رها از ضجّه های مردانه موسی بن خزرج و اشک های حسرت بار اُم مسعود و فارغ از ناله های خاموش سیندخت. رها از شانه های شکسته ای که تابوت او را به سوی باغ بابلان تشییع کردند، رها از مردمان آسیمه(پریشان) و مشتاقی که به دنبال جنازه او از هر گوشه شهر دویدند.
زن از تشییع حرف می زد:
_تابوت به محل دفن نزدیک شده بود. باید محرمی میان قبر می رفت و جنازه دختر موسی بن جعفر(علیه السلام) را به آغوش خاک می سپرد. در چشم برهم زنی، سوارهای نقاب دار از دور پدیدار شدند. آنها از میان بیابان روبه رو به سوی باغ بابلان می تاختند، در میان نگاه های مسخ شده مردمان، از اسب پیاده شدند و جنازه را از مردم تحویل گرفته و وارد قبر شدند.
سیندخت با خود فکر کرد شاید خواهر، هُرم نفس های برادر را دریافته بود. خواهر در میان تَموُّج فرشتگان بر برادر سلام می داد؛ سلامی به بلندای لحظه های هجرانی که تنها به شوق رضای خداوند تحمل کرده بود. برادر در گوش بانو تلقین می خواند و بانو در بالاترین درجات بهشت به موسیقی زلال لاهوتیان دل سپرده بود.
ادامه دارد...
#السلام_علیک_یافاطمه_معصومه
#السلام_علیک_یاعلی_بن_موسی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#او_خواهد_آمد
#شهداء_ومهدویت
#فرج_مولاصلوات🌹
【با ما همراه باشید】👇
💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#فصل_فیروزه
❣قسمت چهل و پنج
✨زن گفت:
_من در گوشه آرامگاه ایستاده بودم و سوار را می نگریستم.
🍁سیندخت پلک بر هم نهاد و سوار را تصور کرد. او را گویی در متن اوستا شهود کرده بود. انگاری که بارها، در میان گات ها، تصویرش را به چشم خود دیده بود. سوار در نظر او بوی صمیمی ترین آشنا را می داد. تمام شامه اش سرشار از بوی اهورامزدا شده بود.
سیندخت در پی سخنان زن، روبه روی عبادتگاه بغض کرد و بر زمین نشست.(دیگر کیارش را فراموش کن سیندخت! همان کاری که او کرد، آن هنگام که فطرت را دریافت. همان چیزی که او خواست. نه سمندی برای جستجوی او مانده و نه غریزه ای برای خواستن پسر فیروزه تراش!)
سیندخت بر خود نهیب زد: باید بمانی و برای بانو، رافعه باشی. باید کنیز بانویی باشی که آیین مهر را در حقیقتی فطری بر قلبت نازل کرده است.
روزهای توقف سیندخت در حوالی بیت النور به کندی می گذشت. حال خود را همان احوال کِرمی در پیله می دید؛ کِرمی که در تنهایی خود بر دور خویش می تند تا پناهگاهی داشته باشد. دنیای سیندخت در آن روزها تنها به یک نقطه تمرکز داشت؛ به آیین مهر! به رسم دلدادگی! به قاعده عشق!
هفته ها در مرثیه و مصیبت اهل بیت سپری شده بود. خدیجه بقچه سفر می بست.
_باید برویم. مقصد ما مرو بوده است. هنوز فرسنگ ها راه تا رسیدن به سرزمین طوس باقی است. باید خود را به امام برسانیم. ما بازماندگان بانو هستیم. بی تردید مولایمان از دیدار ما خرسند خواهند شد.
سیندخت با گوشه روسری اش بازی می کرد.
_مقصد من هم مرو بود. از ابتدا شرط مولا خلیل و امانتش به کاروان شما، همین بود که سیندخت را به مرو برسانید.
خدیجه در کلمات لرزان سیندخت مکثی کرد. نمی دانست مقصودش از این حرف ها چیست. برخلاف آنچه تصور کرده بود، سیندخت، لحنی از گلایه در واژگانش نداشت.
_می خواهم بمانم؛ آنقدر تا به حقیقت برسم. آن چنان تا کُنه عشق را دریابم. عشق یعنی همان چیزی که کیارش دریافت کرده است!
ادامه دارد...
#السلام_علیک_یافاطمه_معصومه
#السلام_علیک_یاعلی_بن_موسی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#او_خواهد_آمد
#شهداء_ومهدویت
#فرج_مولاصلوات🌹
【با ما همراه باشید】👇
💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#فصل_فیروزه
❣قسمت چهل و شش
✨خدیجه گره دوم بقچه اش را نبست. انگشتانش در هم قفل شد. سربلند کرد و به چشمان مصمم سیندخت خیره شد.
🍁_امانت بر دوش ماست. تو را به مرو می رسانیم. تردید نکن. برخیز و وسایلت را بردار. این حریر سیاه را هم از تن بیرون بیاور.
سیندخت بقچه خدیجه را جلو کشید و گره دوم را محکم کرد.
_سیندخت از سر احساس تصمیم نمی گیرد که اگر احساسی در کار باشد، باید پیش از شما قم را ترک می کردم و به نیشابور می رفتم و کاروانی از مردان تاجر به راه می انداختم و راهی مرو می شدم. سیندخت اینک از سر فطرت با شما سخن می گوید. نه دل احساسی ام، که جان فطرتم ماندنی شده است. می خواهم در کنار عبادتگاه بانویتان سر به خلسه های درون بنهم. آنقدر صحرا را تماشا کنم تا چشمانم به شهود عشق گشوده شود. می خواهم آن اندازه ثانیه هاب تنهایی و اندیشه را کنار نفس های بانویتان سپری کنم تا شمّه ای از حقیقت او در جانم بنشیند... اگر این تصمیم من اشتباه است، بگذار اشتباه کنم.
خدیجه تنها توانسته بود به حرکت لب های سیندخت نگاه کند؛ بی هیچ پاسخی، بدون هیچ قدرتی برای منصرف کردن او. حتی وقتی کنار مزار بانویش آخرین وداع را مویه می کرد، تنها توانست خواهرانه دختر آتش پرست را به بانویش بسپارد و زیر لب بگوید:
_این شاهزاده سرکش، رام من نمی شود بانو! حقیقتی در سخنش دیدم که نتوانستم با او مجادله کنم. کار خود شماست بانو! خودتان او را به سرانجام برسانید.
این آخرین سفارش خدیجه به بانو بود. او و اُم مسعود و عبدالله به زنان قم سپرده بودند که سیندخت را چون دختر خود پاسبانی کنند و پناهش باشند.
سیندخت در بدرقه کاروان مرو، کنار کجاوه خدیجه ایستاده بود و برایش دست تکان می داد. کاروان از باغ بابلان و عبادتگاه دور می شد و حجم وسیعی از حماسه را در صحرای قم به یادگار می گذاشت.
سیندخت را حزنی غریب در برگرفت. تماشای دور شدن قافله در سپیده گاه قم، زخم های دلش را به یکباره تازه کرد. بر زمین زانو زد. دست هایش را بر خاک صحرا عمود کرد و گم شدن شتران را میان پیچ تپه ها به تماشا نشست.
زنی از قبیله موسی بن خزرج که از جاروی عبادتگاه فارغ شده بود کنار سیندخت ایستاد.
_خانم! عبادتگاه را رُفته ام. آفتاب روز رنج آور است. سقف عبادتگاه می تواند سایبانتان باشد.
ادامه دارد...
#السلام_علیک_یافاطمه_معصومه
#السلام_علیک_یاعلی_بن_موسی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#او_خواهد_آمد
#شهداء_ومهدویت
#فرج_مولاصلوات🌹
【با ما همراه باشید】👇
💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#فصل_فیروزه
❣قسمت چهل و هفت
✨سیندخت داشت کلمات فارسی زن را در ذهن مرور می کرد. به خود آمد و دید که مدت هاست به خاک ایران بازگشته اما گویی وطنش جای دیگری است.
🍁حریرش را تا پیشانی جلو کشید و از جای برخاست. روی تپه ای نشست و طوری که زن بشنود صدا بلند کرد:
_من را جسارت نشستن در عبادتگاه بانو نیست. زیر آفتاب آنقدر اهورامزدایم را صدا خواهم کرد تا من را لایقش کند.
روزها از پی هم می گذشت و دختر هر روز از روز قبل تکیده تر می شد.
شب بود و مجلس عزای جعفربن موسی(علیه السلام) در میان قبیله برپا. سیندخت حریر سیاهش را بر سر انداخته و روی تپه به ماه زل زده بود. از شاهزاده ای پر نشاط که هر جمعی را به هیاهو وا می داشت، اینک تنها دختری سیاهپوش و عزادار باقی مانده بود. آن چنان در قرص کامل ماه محو مانده بود که صدای شیهه اسب را نشنید.
اسب زمانی کنار او رام شد که سوارش پیش از او در خود توقف کرده بود. سیندخت اما چشم از تماشای ماه برنداشت. سوار همچنان در جای خود میخکوب مانده بود. شیهه ممتد اسب، تنها برای لحظه ای نگاه سیندخت را از ماه واگرفت.
آن سو مویه مردان و زنان قم در هم آمیخته بود. شب اندوهناک قبیله در باغ بابلان ادامه داشت. سیندخت هم نوا با مویه ها، روی تپه، در تماشای ماه می گریست و با خویش نجوا می کرد: عجب عالم غریبی دارد عشق فطری! آه که عشق کیارش چقدر من را از حقیقت غافل کرده بود. شاید آن طور که خدیجه می گفت، اول بانویم آیین مهر را بنا نهاده باشد... شاید او اول عشق خود را در قلب من دمیده باشد... اگر غیر از این باشد، سیندخت در اینجا چه می کند؟ من را چه با تپه های کویری قم، وقتی زیباترین باغ های نیشابور در انتظارم است؟! من را چه با این همه تنهایی و اشک، وقتی می توانم سر بر مرو نهم و کیارش را بجویم؟! افسوس که وسعت عشق بانو، دیگر پای من را از قم جدا نخواهد کرد. اما با این همه، این چه رازی است که هنوز هم در جانم اشتیاق کیارش را احساس می کنم؟! شاید این نشان آن باشد که هنوز به کنه عشق بانو راه نبرده ام.
لحظه ای در برق چشمان اسب درنگ کرد و دوباره نگاهش را به متن ماه بازگرداند. سوار با نفس های بریده به او خیره مانده بود. سیندخت صدای بریده اش را حتی برای بار دوم هم نتوانست بشنود:
_دختر سلطان بهادر!
سوار از اسب پایین آمد. مقابل سیندخت زانو زد. سر به زیر افکند و آرام گفت:
_پس بشارت مولایم بی حکمت نبوده است! روبه رویت ایستاده ام و تو دیگر من را نمی بینی سیندخت. کدام افق بر تو گشوده شده که دیگر کیارش برایت معنایی ندارد؟!
سیندخت نگاه از ماه برگرفت و یکباره از جای برخاست. نفس هایش در یک لحظه از هم گسست.
_کیارش! بگو که خواب می بینم. بگو که همه اینها تنها یک رویای شیرین است و من ساعتی دیگر از خواب بیدار می شوم و جز حسرت دیدارت، چیزی برایم باقی نخواهد ماند.
کیارش افسار اسبش را رها کرد و درست مقابل سیندخت، چونان زائری در آتشکده سر به سجده نهاد.
_تو بیداری سیندخت! شاید اما کیارش در خواب باشد. تو بیداری... آن اندازه که بیداری ات را مولایم دریافته است. وقتی خبر شهادت خواهرشان را به ایشان دادند فرمود: هر کس خواهرم را در قم زیارت کند بهشت بر او واجب می شود.
سیندخت چندین بار کلمات او را کاوید. گویی مهری نهفته را در دل خود شهود کرده بود.
_پس درست است که مولا خبر شهادت بانو را شنیده! وقتی خبر را شنید، در دربار حکومت بود یا در عبادتگاه خود؟
کیارش سر بالا آورد و گفت:
_در مسجد بودیم؛ من و دیگر شیعیان!
ادامه دارد...
#السلام_علیک_یافاطمه_معصومه
#السلام_علیک_یاعلی_بن_موسی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#او_خواهد_آمد
#شهداء_ومهدویت
#فرج_مولاصلوات🌹
【با ما همراه باشید】👇
💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#فصل_فیروزه
❣قسمت پایانی
✨سیندخت نگاهش را از ماه برگرفت و به چشم های کیارش دوخت. درست در مقابلش بر زمین نشست و گفت:
_تو و دیگر شیعیانش؟!
🍁کیارش پلک بر هم نهاد. شاید از سنگینی نگاه سیندخت می ترسید. شاید هم از عتاب تلخش که لب بگشاید و بگوید: پس از اهورامزدا دست شستی، پسر فیروزه تراش!. اما بار دیگر که چشم گشود، جز تبسمی دلجویانه در چشمان سیندخت چیزی ندید.
در کلامش اما همه چیز بود:
_کیارش! تو برای بهشت به زیارت بانویم آمدی و من در اینجا خود بهشت را دارم. مهری در جانم نشسته که نمی دانم اسمش چیست. مهری که بهشت جانم شده است.
کیارش شانه اش را راست کرد و به زلال چشم های سیندخت پناه برد.
_این مهر دو سالی می شود که بهشت من هم شده است. حصنی که مولایم کنار دروازه نیشابور من را و تمام انسان های عالم را تا ابدیت بدان بشارت داد، بهشت من است. تو را می فهمم سیندخت. اما من برای بهشت خود به قم نیامدم. به طمع بشارتی که مولایم داده بود نیامدم... من تنها به اشارتش سر بر کویرستان قم نهاده ام. آمده ام تا با اشارات مولایم از بشارات بهشت تنها تو را با خود ببرم!
سیندخت این بار به پهنای صورت می گریست و اشک چون گویی غلتان بر گونه هایش می لغزید:
_چه می گویی کیارش! امام تو و اشارات به من؟! رهبر شیعیان و اشارت به دختری آتش پرست؟!
کلمات دلنشین کیارش در نیمه شب صحرا جریان داشت:
_غلامش اباصلت من را به ازدواج تشویق کرد که همانا سنت محمد(صلی الله علیه و آله) است و تکمیل کننده دین. به او گفتم: محبوبی دارم که امیدی به وصالش نمی رود و جز او را برای زندگی دنیا نمی خواهم. پرسید: چرا امیدی نمی رود؟ و گفتمش که: او شاهزاده ای است و من گدایی بیش نیستم. اباصلت چیزی نگفت اما صبح فردا وقتی به دیدارش رفتم، تبسمی کرد و گفت: کیارش! عشق، شاهزاده و گدا نمی شناسد. عشق تو در انتظار توست. و کسی که خواهر امام را در قم زیارت کند....
اباصلت چرا شب پیش این سخن را نگفته بود؟ این نگفتن برای من یک نشانه بود؛ یک اشاره! اشارتی و بشارتی از مولایم. من این گونه به خود قبولاندم که بهشت من در دیدار خواهرشان رقم خواهد خورد. هرچند باوری در من نبود که تو را در قم ببینم. سیندخت کجا و قم کجا؟! اما حتی اگر اینک هم از من روی برگردانی، باز هم تنها به همین دیدار دوباره ات تا ابدیت قانع خواهم بود.
سیندخت این بار با صورتی غرق در اشک به ماه خیره شد. نگاهش را به سوی باغ بابلان برگرداند و لب گشود:
_چه زود قضاوت کردم کیارش! این مهر بی ریشه نیست. این عشق بی دلیل نبوده است. ریشه اش در بزرگی معشوق است.
کیارش تبسمی کرد.
_مولایم به من آموخته که ریشه اش هم در بزرگی محبوب است و هم در فطرتی که برای عشق زلالش کنیم. باید سنگ سینه را تراشید و از آن آینه ساخت.
سیندخت به سوسوی چراغ ها در حوالی مزار بانو خیره شد و زیر لب زمزمه کرد: مولا خلیل! حِصن بانویم را دریافتم. امانتت به مقصد رسید.
پایان.
#السلام_علیک_یافاطمه_معصومه
#السلام_علیک_یاعلی_بن_موسی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#او_خواهد_آمد
#شهداء_ومهدویت
#فرج_مولاصلوات🌹
【با ما همراه باشید】👇
💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🦋🦋🦋🦋🦋🦋
سلام بر اعضای محترم کانال!
لطفا نظرات خود را در مورد. #فصل_فیروزه
به آیدی زیر ارسال کنید. 👇
@shahidbakeri110