☑️ #داستانعاشقانهمذهبی
#سجده_عشق
نوشته:عذراخوئینی
#قسمتهجدهم
سوزی که توصداش بود دلم رولرزوند نزدیکتر که شدم شکی که داشتم به یقین تبدیل شد باورم نمی شد خودش باشه چه حکمتی داشت که میون این همه ادم پیداش کردم!. بایکم فاصله روی خاک نشستم اهسته نجوامی کرد:_اومدم تا خودتون پادرمیانی کنید برم سوریه، بخدادیگه نمی تونم بمونم.گریه هاش پریشونم می کرد حیف که نمی تونستم براش کاری انجام بدم.فک کنم متوجه شدیکی خلوتش روبهم زده سرش رو که اورد بالانگاهش به من افتاد مات ومتحیرموند!باهزارجون کندن گفت:_شما..اینجا..چی کار..می کنید؟!!.
_منم ازشهداخواستم پادرمیونی کنند بخاطرهمین الان اینجام!. ازحاضرجوابیم شوکه شد یه یاعلی گفت وبلندشد_خیلی خوبه که اومدید برای منم دعاکنید بی تفاوتیش عذابم میداد.چندقدمی بیشترنرفته بودکه گفتم:_کسی که طالب شهادت باشه دل شکستن بلدنیست!.قدم هاش سست شد به طرفم برگشت غم عجیبی تونگاهش بود ازحرفی که زدم پشیمون شدم. نفسش روبیرون داد واهسته گفت:_یه عذرخواهی بهتون بدهکارم امانمی خواستم الکی امیدواربشید شمالیاقتتون بیشترازاین هاست اون شب به حرفام گوش نکردیدوقضاوت نادرست کردید،من نمی تونم کسی روخوشبخت کنم چون...موندنی نیستم! منوببخشید. دوباره برگشت این بارهم غرورم روله کرد بلندگفتم:_نمی بخشم! اره امیدوارشدم چون بابقیه فرق داشتید..گریه مانع حرف زدنم می شد_شبیه ادمای اطرافم نبودید اگه این امیدهم نبود الان اینجا مقابل شمانمی ایستادم وبه همون زندگیم ادامه میدادم.خجالت زده سرش روپایین انداخت.
_شماروباوجدانتون تنهامیذارم،حداقل به حرمت شهداهم که شده باخودتون روراست باشید منم قول میدم فراموشتون کنم!!...
خالی شدم احساس سبکی می کردم حالاسنگینی این باربه دوش سیدافتاد بااینکه فراموش کردنش برام سخت بود امابایدازپسش برمی اومدم....
ازخاکریزهای طلائیه بالارفتم قطره های باران روح غبارگرفتم رومی شست.برخلاف تصوراتی که قبلاداشتم اینجا فقط مشتی ازخاک نبود حرف های برای گفتن داشت ازدل ادم هایی که پاک وعاشق بودنداروم زیرلب زیارت عاشورارومی خوندم
دوربین عکاسیم لحظه هاروثبت می کرد به هرجاکه نگاه می کردی هنوزحال وهوای جنگ روداشت تانک های اوراق، سنگرهای بازسازی شده...
نمازمغرب وعشا روکه خوندیم خانم عباسی ازم خواست چیزهایی که تواین مدت تمرین کردم روبخونم! اصلاامادگیش رونداشتم حالاهمه دورم کردندودست بردارنبودند چون روزجمعه بود شعری ازامام زمان به ذهنم اومد که خودم خیلی دوست داشتم
ابا صالح التماس دعا هر کجا رفتی یاد ما هم باش
نجف رفتی کاظمین رفتی کربلا رفتی یاد ما هم باش
ابا صالح یا ابا صالح
مدینه رفتی به پا بوسه مادرت زهرا یاد ما هم باش
به دیدار قبر مخفی از کوچه ها رفتی یاد ما هم باش
شب جمعه کربلا رفتی
یاد ما هم کن چون زدی بوسه
کنار قبر ابوالفضل باصفا رفتی یاد ما هم باش
ابا صالح یا ابا صالح
نماز حاجت که می خوانی از برای فرج مسجد کوفه
شدی محرم در مناسک حج یا منا رفتی یاد ماهم باش
ابا صالح یا ابا صالح..
ادامه دارد....
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمتهجدهم
﷽
عصر یکی از روزها بود. ابراهیم از سر کار به خانه می آمد. وقتی واردکوچه
شــد برای یک لحظه نگاهش به پسر همســایه افتاد. با دختری جوان مشغول
!صحبت بود. پسر، تا ابراهیم را دید بافاصله از دختر خداحافظی کرد و رفت
.می خواست نگاهش به نگاه ابراهیم نیفتد
چند روز بعد دوباره این ماجرا تکرار شــد. این بار تا می خواســت از دختر
.خداحافظی کند، متوجه شــد که ابراهیم در حال نزدیک شدن به آن هاست
.دختر سریع به طرف دیگر کوچه رفت و ابراهیم در مقابل آن پسر قرار گرفت
ابراهیم شــروع کرد به سام و علیک کردن و دست دادن. پسر ترسیده بود
اما ابراهیم مثل همیشه لبخندی بر لب داشت. قبل از اینکه دستش را از دست
او جدا کند با آرامش خاصی شروع به صحبت کرد و گفت: ببین، تو کوچه و
محله ما این چیزها سابقه نداشته. من، تو و خانواده ات رو کامل می شناسم، تو
…اگه واقعاً این دختر رو می خوای من با پدرت صحبت می کنم که
جوان پرید تو حرف ابراهیم و گفت: نه، تو رو خدا به بابام چیزی نگو، من
… اشتباه کردم، غلط کردم، ببخشید و
ابراهیم گفت: نه! منظورم رو نفهمیدی، ببین، پدرت خونه بزرگی داره، تو
هم که تو مغازه او مشــغول کار هستی، من امشب تو مسجد با پدرت صحبت
می کنم. انشاءالله بتونی با این دختر ازدواج کنی، دیگه چی می خوای؟
جوان که ســرش را پائین انداخته بود خیلی خجالــت زده گفت: بابام اگه
بفهمه خیلی عصبانی می شه
ابراهیــم جــواب داد: پدرت با من، حاجی رو من می شناســم، آدم منطقی
وخوبیــه. جوان هم گفــت: نمی دونم چی بگم ، هر چی شــما بگی. بعد هم
.خداحافظی کرد و رفت
.شــب بعد از نماز، ابراهیم در مسجد با پدرآن جوان شروع به صحبت کرد
اول از ازدواج گفت و اینکه اگر کسی شرایط ازدواج را داشته باشد و همسر
مناســبی پیدا کند، باید ازدواج کند. در غیر اینصورت اگر به حرام بیفتد باید
.پیش خدا جوابگو باشد
.و حالا این بزرگترها هســتند که باید جوان ها را در این زمینه کمک کنند
حاجی حرف های ابراهیم را تأیید کرد. اما وقتی حرف از پســرش زده شــد
!اخم هایش رفت تو هم
ابراهیم پرســید: حاجی اگه پســرت بخواد خودش رو حفظ کنه و تو گناه
نیفته، اون هم تو این شرایط جامعه، کار بدی کرده؟
!حاجی بعد از چند لحظه سکوت گفت: نه
فردای آن روز مادر ابراهیم با مادر آن جوان صحبت کرد و بعد هم با مادر
…دختر و بعد
.یک ماه از آن قضیه گذشــت، ابراهیم وقتی از بازار برمی گشــت شب بود
.آخرکوچه چراغانی شده بود. لبخند رضایت بر لبان ابراهیم نقش بست
رضایت، بخاطر اینکه یک دوســتی شــیطانی را به یک پیوند الهی تبدیل
کــرده. ایــن ازدواج هنوز هم پا برجاســت و این زوج زندگیشــان را مدیون
.برخورد خوب ابراهیم با این ماجرا می دانند
🌹❤️🌷🌹❤️🌷
#ربیع_الاول
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
#مردےدرآئینہ💙
#قسمتهجدهم
#رمانمعرفتے :)
#قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱
حلقہ گمشده
اوبران دیگہ بہ زحمت مےتونست جلوے خندهاش رو بگیره... این اوضاع هر بار من و ڪوین به هم مےرسیدیم تڪرار مےشد ...
- از حدود دو سال و نیم پیش ڪہ مدیر جدید دبیرستان این منطقہ ... با درخواست از پلیس ... و استفاده از رابط هاش توے رده هاے بالاتر ... درخواست شدید براے پاڪسازے گروه هاے خلاف و موادفروش منطقہ رو داشت ... یہ تغییر عجیب شڪل گرفت ڪہ با وجود تلاش زیاد نتونستیم منشأش رو پیدا ڪنیم ...
درگیرے بین گنگ ها و حذف نیروهاے همدیگہ براے افزایش قدرت و گسترش منطقہ هاشون ... همیشہ یہ چیز طبیعے بوده ... اما نڪتہ قابل توجہ اینجاست ...
ظرف یہ مدت ڪوتاه ... الگوے رفتار گروه هاے مواد فروش اون منطقہ عوض شد ...
خرده فروش ها رو شناسایے ڪردیم ... همہ خطوط بہ یہ نقطہ ختم میشن ... و اون نقطہ هیچ خبرے ازش نیست ... این علامت سوال ... مال اون چهره ناشناختہ است ...
واقعا جالب بود ... یعنے حل پرونده قتل ڪریس تادئو مےتونست حلقہ گمشده رو پیدا ڪنہ؟ ...
- ممڪنہ همہ اینها ڪار پرویاس، مدیر دبیرستان باشہ؟ ...
- ما هم بهش مشڪوڪ شده بودیم واسہ همین بررسیش ڪردیم ... چیز خاصے نبود ... نتونستیم هیچ ارتباطے بین شون پیدا ڪنیم ... علے الخصوص ڪہ رابط هاے پر قدرتے داره ... بدون مدرڪ خیلے محڪم نمیشہ جرمے رو بهش چسبوند ...
همیشہ از پرونده هایے ڪہ با دایره مواد یڪے مےشد بدم مےاومد ... اگہ پیچیده مےشد ممڪن بود پاے خیلے چیزها و افراد وسط ڪشیده بشہ ... و در نهایت با یہ تظاهر بہ تسویہ گروهے ... یڪے رو بہ عنوان قاتل بندازن جلو تا از اعضاے اصلے حمایت ڪنن ... در آخر، ممڪنہ اونے ڪہ بہ جرم قتل زندان میره ... اونے نباشہ ڪہ ماشہ رو ڪشیده یا دستور ڪشیدن ماشہ رو صادر ڪرده ...
- پخش ڪننده دبیرستان ڪیہ؟ ...
- نمےدونیم ... هر ڪے هست خیلے حرفہاے تمام خطوط پشت سرش رو پاڪ مےڪنہ ... هنوز هیچ اثرے از خودش نشون نداده ... چرا پرسیدے؟ ... به چیز مشڪوڪ یا سر نخے برخوردے؟ ...
ڪم ڪم داشت ذهنم نسبت بہ شرایط شفاف تر مےشد ... حس مےڪردم دارم بہ نقاط خلا نزدیڪ میشم ... نقاطے ڪہ نمےگذاشت سوالات ذهنم رو ساماندهے ڪنم ... تا تصویر ابتدایے از شرایط بہ دست بیارم ... اما هنوز خیلے چیزها واضح نبود ...
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#ایران_قوی🇮🇷
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#سكوتآفتاب🪴
#قسمتهجدهم🪴
🌿﷽🌿
* * *
عشوه هاى قُطام بيشتر و بيشتر مى شود، دخترى كه داغ عزيزانش را ديده است، چرا اين گونه دلربايى مى كند؟! تو نمى دانى كه قُطام چه در سر دارد، تو مدهوش او شده اى و اصلاً فكرت كار نمى كند.
تو به راحتى مى توانى اندام او را ببينى... آتش شهوت در وجودت شعله مى كشد، چه مى كنى؟! نگاه حيوانى تو به اندام قُطام بيشتر و بيشتر مى شود. نگاه تو ديگر از حريم خود گذشته است...
ديگر نمى توانى تاب بياورى، مشتاقانه از جا بلند مى شوى و چنين مى گويى: آيا با من ازدواج مى كنى؟ من تو را خوشبخت مى كنم. هر چه بخواهى برايت فراهم مى كنم.
لحظه اى مى گذرد، قُطام به چشمان تو خيره مى شود، وقتى آتش شهوت را در چشمان تو مى خواند تو را كنار مى زند و مى گويد:
ــ من خواستگاران زيادى دارم. پسران قبيله ام در آرزوى ازدواج با من هستند، امّا من هميشه آرزو داشتم كه با جوانمردى شجاع و دلاور مثل تو ازدواج كنم.
ــ به خدا قسم! من همسر خوبى براى تو خواهم بود، آيا با من ازدواج مى كنى؟
ــ ازدواج با من سه شرط دارد، آيا مى توانى به اين سه شرط عمل كنى؟
ــ تو از من جان بخواه. هر چه باشد قبول مى كنم، قولِ شرف مى دهم.
ــ مهريّه من بايد سه هزار سكّه طلا باشد، همه آن سكه ها را بايد قبل از عروسى پرداخت كنى.
ــ باشد، عزيزم! قبول مى كنم.
ــ بايد در خانه من خدمتكاران خدمت كنند و من كدبانوى خانه باشم.
ــ باشد، قبول است.
ــ شرط سوّم خود را كه از همه مهمّ تر است، بعداً مى گويم.8
* * *
قُطام به سوى اتاق خود مى رود و تو را تنها مى گذارد، تو سعى مى كنى حدس بزنى كه شرط سوّم چيست. در حال و هواى خودت هستى كه صدايى به گوشت مى رسد: ابن ملجم جان! بيا اينجا!
نگاه مى كنى، قُطام را مى بينى كه زيباترين لباس خود را به تن كرده است و در آستانه در اتاق ايستاده است.
باد گيسوانش را نوازش مى دهد، به سويش مى روى، بوىِ عطر او تو را مدهوش مى كند... بار ديگر آتشِ شهوت در وجودت زبانه مى كشد. نمى دانى چه كنى! عقل از سرت مى پرد، هيچ نمى فهمى ... قُطام مى گويد:
ــ و امّا شرط سوّم.
ــ بگو عزيز دلم! هر چه مى خواهى بگو. به خدا قسم هر چه باشد آن را انجام مى دهم، فقط زود بگو و راحتم كن، عزيزم!
ــ تو بايد انتقام مرا از على بگيرى. بايد او را به قتل برسانى تا بتوانى به من برسى.
ــ از اين حرفى كه زدى به خدا پناه مى برم. اى قُطام! آيا از من مى خواهى كه على را به قتل برسانم؟ چگونه چنين چيزى ممكن است؟ نه! نه! هرگز!
آفرين بر تو! خوب جواب او را دادى. مى بينم كه هنوز هم مى خواهى با او سخن بگويى:
چه كسى مى تواند على(ع) را به قتل برساند؟ مگر نمى دانى كه او شجاع ترين مرد عرب است؟
از من مى خواهى كه على(ع) را بكشم؟ هرگز! او به من محبّت زيادى نمود و مرا بر ديگران برترى داد.
اى قُطام! هر كس ديگر را كه بگويى مى كشم، امّا هرگز از من نخواه كه حتّى فكر كشتن اميرمؤمنان را بكنم!
آفرين بر تو! خوب جواب دادى، فقط كافى است كه زود از اينجا بيرون بروى. حرام است كه با نامحرمى در يك اتاق خلوت كنى، تا بار ديگر شيطان به سراغت نيامده است و شهوت تو را اسير نكرده است برو، اگر بمانى پشيمان مى شوى.
افسوس كه گوش به حرف شيطان مى دهى، او به تو مى گويد: لازم نيست اينجا را ترك كنى، اينجا بمان! تو بايد بمانى و با قُطام سخن بگويى. تو بايد او را هدايت كنى، تو بايد كارى كنى كه او دست از اين عقيده باطل خود بردارد، تو مى توانى او را عوض كنى، اگر تو بروى چه كسى او را هدايت خواهد كرد؟
ـــــــــــــــــــــــــ
■■■□□□■■■
#سكوتآفتاب🪴
#امامشناسی🪴
#پانزدهمینمسابقه🪴
#ویژهعیدمیلادامیرالمومنینع
#نشرحداکثری🪴
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#یادت_باشد
#قسمتهجدهم
🌿﷽🌿
💐دوست داشتم تاریخ تولد حمید رابدانم،برای اینکه مستقیماسوالےنکنم،تاسفارش شیرینی ها آماده بشودازقصدبه سمت دریخچال کیک هاےتولد رفتم.
نگاهی به کیک ها انداختم وگفتم:
"این کیک رو میبینین چقدرخوشگله؟"تولدامسالم که گذشت!اما دوم تیر سال بعد همین مدل کیک روسفارش میدیم.راستی حمید آقا شمامتولد چه ماهے هستین؟
گفت به تولدم خیلی مونده من چهارم اردیبهشت تولدمه.
🍀تاحمید تاریخ تولدش راگفت در ذهنم مشۼول حساب وکتاب روزوماه تولدمان شدم.خیلی زودتوانستم یک وجه اشتراک قشنگ پیداکنم.حسابی ذوق زده شدم چون تاریخ تولدمان هم به هم می امد.
من متولددومین روز چهارمین ماه سال بودم وحمید متولدچهادمین روز دومین ماه سال!
ازشیرینی فروشی تا فلکه دوم کوثر بایدپیاده می رفتیم.
🌺حمید ورزشکاربودوازبچگی به باشگاه میرفت،این پیاده رفتن ها برایش عادی بود.ولی من تاب این همه پیاده روے رانداشتم وگفتم:من دیگه نمیتونم خیلی خسته شدم.
❤️حمیدهم شیرینی بدست باشیطنت گفت:
محرم هم نیستیم که دستتوبگیرم،اینجاماشین خورنیست مجبوریم تاسرخیابون خودمونوبرسونیم تاماشین بگیریم.
🌷نوع راه رفتن ورفتارمان شبیه کیانی بودکه تازه نامزدکرده اند.درشهری مثل قزوین سخت است که درخیابان راه بروے وحداقل چندنفرآشناوفامیل تورانبینند.به خصوص که حمیدراخیلی هامیشناختند.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#ایران_قوی🇮🇷
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat