eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
1.8هزار ویدیو
24 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
نوشته:عذراخوئینی. هنوز از پایگاه بیرون نیومده بودم که یکی از خانم ها صدام کرد _خانم عباسی گفت تصمیمت قطعی شد زودتراطلاع بده تا اسمت تولیست نوشته بشه.سرم روبه تاییدحرفش تکون دادم،باید اول مادرم رودرجریان میذاشتم هرچندمطمئن بودم راضی نمیشد اسم راهیان نور روبارهاشنیده بودم اماتاحالابرام پیش نیومده بودبه همچین سفری برم،یعنی واقعاشهدامنوطلبیده بودند؟من که چیزی درموردشون نمی دونستم تنهاشهیدی که می شناختم پدرسیدبود. داشت بارون می اومد نفس عمیق کشیدم تاازاین طراوت وپاکی لذت ببرم یکی ازدوستای دوران دبیرستانم رودیدم ازماشین مدل بالاش پیاده شد بایاداوری گذشته اعصابم بهم ریخت.بخاطررفاقت ازدرس وزندگیم میزدم تاکنارشون باشم امادرست ازهمون ادماضربه خوردم بهترین لحظاتم به پوچی گذشت اولش منونشناخت همش می پرسیدگلاره خودتی؟.نگاهش به ظاهرم بوداصلاباورش نمی شد. _اگه بابات پولدارنبودمی گفتم حتماجایی استخدام شدی که تغییرلباس دادی.راستی هنوزهم ترس ازرانندگی داری؟!.خندش بیشترحرصم رودراورد ولی سعی می کردم اروم باشم ای کاش حداقل می گفت خودش باعث این ترسم شده!.توتصادفی که چندسال پیش داشتم مقصربود.بعدازاون دیگه پشت فرمان نرفتم!. جلوی اولین تاکسی روگرفتم وسوارشدم تاکی می خواستم ازگذشتم فرارکنم بلاخره بخشی از زندگیم بودبایدکنارمی اومدم نه اینکه خودم روعذاب بدم گوشیم زنگ خورد کیفم رو زیرو روکردم تاتونستم پیداکنم بادیدن اسم لیلا مرددموندم! تماس رفت روپیغامگیر._سلام گلاره جان من جلوی درخونتونم بایدباهم حرف بزنیم.فقط اگه میشه زودبیا!. دلهره به جونم افتاداضطرابم بیشترشد.نزدیک خیابونمون بخاطرتصادف ترافیک شده بود کرایه روحساب کردم وپیاده شدم وبقیه مسیررودویدم به کوچه که رسیدم دیگه نایی برام نمونده بود.... چایی رومقابلش گذاشتم وکنارش نشستم لبخندی زدوتشکرکرد چندلحظه ای به سکوت گذشت انگارهیچ کدوم تمایلی به حرف زدن نداشتیم دل تودلم نبودهمش می ترسیدم چیزی شده باشه!. بلاخره خودش سکوت روشکست وگفت:_همون شبی که نذری داشتیم فرداش محسن می خواست راهی سفربشه البته مامانم اطلاع نداشت قراربودموقع رفتنش بگیم!. حرفش روقطع کردم وعجولانه گفتم:_کجامی خواست بره؟!. _سوریه برای دفاع ازحرم،خیلی وقت بوداین تصمیم روداشت چندباری هم سفرش جورنشد!. کاملاگیج شدم اخه توسوریه جنگ بود. _بعداینکه توباعجله رفتی محسن خیلی گرفته بنظرمی رسید سوال پیچش کردم اولش طفره رفت امابعدش بهم گفت ناخواسته باعث شده دلت بشکنه!می گفت صبرنکردی تا حرف هاش رو کامل گوش کنی.تاحالااینطوری ندیده بودمش اصلااروم وقرار نداشت!.نمی دونم چی بهت گفته فقط ازت می خوام حلالش کنی. باچشمانی گردشده بهش خیره شده بودم هضم چیزهایی که شنیدم برام سخت بود دلم گواهی خبربدی میداد.... ادامه دارد... 💖💖💖💖🌻💖💖💖💖 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
💙 :) 🌱 بچہ شرور ما با چشم هاے سرخ و باد ڪرده اش بهم خیره شد ... - ڪریس وارد دبیرستان ڪہ شد تحت تاثیر یڪے از گروه هاے گنگ اونجا قرار گرفت ... عضوشون شده بود ... نمےدونم مواد هم مصرف مےڪردن یا نہ ... اما چند بار توے جیب هاش سیگار پیدا ڪرده بودم ... با لالا هم همون جا آشنا شد ... خیلے بهم نزدیڪ بودن ... نیمہ شب بہ بعد برمےگشت ... حتے چند بار مست بود ... باورم نمےشد ... مگہ چند سالش بود ڪہ از اون سن شروع ڪرده بود؟... مےگفت: اونها من رو درڪ مےڪنن ... بین ما پیمان برادرے بستہ شده ... ماها یہ تیم هستیم ... یہ خانواده ایم... من اونجا آزادم ... سرش پر شده بود از این ڪلمات ... مگہ ما چے بودیم؟ ... زندان بانش بودیم؟ ... ما خانواده اش بودیم ... پدر و مادرش ... بغض سنگینے راه گلوش رد بست ... و چشم هاش بیشتر از گذشتہ مےلرزید ... انگار منتظر ڪوچڪ ترین اشاره براے بارش دوباره بودن ... - رابطہ‌اش با پدرش چطور بود؟ ... نگاه پر از دردش از پنجره بہ بیرون دوختہ شد ... و سڪوت ناخوش آیندے فضا رو پر ڪرد ... ثانیہ‌ها بہ سختے مےگذشت ... نگاهش با حالت معنادارے برگشت روے من ... - اینڪہ شوهرم نتونست بهتون اعتماد ڪنہ و حقیقت رو بگہ ... باعث شده بهش مشڪوڪ بشید؟ ... شما بچہ دارید ڪارآگاه؟ ... سرم رو بہ علامت رد تڪان دادم ... - اگہ بچہ داشتید حس ما رو درڪ مےڪردید ... و مےدونستید هیچ پدر و مادرے نمےتونن بہ بچہ خودشون آسیب بزنن ... نمےدونستم توے اون شرایط چے بهش بگم ... بهش بگم من خانواده هایے رو دیدم ڪہ پدر یا مادر ... قاتل فرزند خودشون بودن؟ ... یا ... توے اون لحظات، ڪارے جز سڪوت ڪردن بہ ذهنم نرسید ... - استیو مرد خوبیہ ... واقعا یہ مرد خانواده است ... از وقتے ڪریس بہ دنیا اومد با همہ وجود براے ما و آینده بچہ مون تلاش مےڪرد ... و نمےتونست تحمل ڪنہ ڪہ پسرش دست بہ چنین ڪارهایے مےزنہ ... از هر راهے جلو اومدیم ... اما فایده نداشت ... حتے پیش مشاور رفتیم ... استیو عاشق ڪریس بود ... عاشق پسرش بود ... مخصوصا بعد از آشنایے با آقاے ساندرز ... ڪریس دیگہ اون بچہ شرور قبل نبود ... عوض شده بود ... درسش ... رفتار و اخلاقش ... دوست هاش ... همہ چیزش ... این یہ سال و نیم ... بهترین سال هاے تمام عمرمون بود ... یڪ سال و نیمے ڪہ چقدر زود ... بہ پایان رسیده بود ... «اللّهُمَ عَجِّل لِوَلیِّڪَ‌ الفرج» 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                  
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🪴 🪴 🌿﷽🌿 دختر زيباى كوفه مى فهمد كه دل اين سوار دلاور اسير او شده است، او كنيز خود را صدا مى زند و از او مى خواهد تا برود و آن جوان را به خانه دعوت كند و خودش هم از بام خانه پايين مى آيد. مرادى آهى از دل بر مى كشد و افسوس مى خورد كه ديگر نمى تواند دختر رؤياهايش را ببيند. او نمى داند چه كند. همين طور سوار بر اسب ميان كوچه مانده است. صدايى به گوشش مى رسد: "اى جوان! بانوىِ من تو را مى طلبد". مرادى باور نمى كند كه آن دختر زيبا او را به مهمانى دعوت كرده باشد. او مثل برق از اسب پايين مى پرد و به سوى در خانه مى رود، او اكنون به بهشت رويايى خود قدم مى گذارد. او اصلاً سخن مرا نمى شنود، من به او مى گويم: نرو! دلت اسير مى شود، گرفتار مى شوى، امّا او ديگر هيچ صدايى را نمى شنود، او فقط صداى عشق را مى شنود، از صداى عشق تو نديدم خوشتر! * * * مرادى همراه با كنيز وارد خانه مى شود. كنيز او را به اتاق پذيرايى مى برد و مى گويد: "منتظر باشيد تا بانو تشريف بياورند". مرادى كه خسته راه است به پشتى تكيه مى دهد و با خود فكر مى كند. بوى عطرى به مشامش مى رسد، در باز مى شود، دختر رؤياهاى او در حالى كه حجاب ندارد از در وارد مى شود، مرادى مات و مبهوت به او مى نگرد، او با گيسوانى سياه و چشمان آبى... ظرف آبى در دست اين ساقى است، مرادى آب مى نوشد امّا سيراب نمى شود، او هر چه نگاه مى كند، تشنه تر مى شود. خدايا! اين چه فرشته اى است كه خلق نموده اى! دختر كوفى خوب مى داند كه هر چه ناز و كرشمه كند، اين جوان خريدار است، ناز و كرشمه ها شروع مى شود... ــ خوش آمدى دلاور! ــ دوست دارم كه نام شما را بدانم. ــ نام من قُطام است. ــ اسم شما هم مثل خودتان بى نهايت زيباست. ــ و نام شما؟ ــ من مرادى هستم. ابن مُلجَم مرادى. در واقع، اسم كوچك من "ابن مُلجَم" است. دوست دارم كه تو مرا به همين نام بخوانى: "ابن ملجم". ■■■□□□■■■ 🪴 🪴 🪴 🪴 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🌿﷽🌿 ❤️چون از صبح کلاس بودم، نای بیرون رفتن نداشتم و کف پاهایم درد می‌کرد. این پا و آن پا کردم. مادرم که طبق معمول هوای حمید را همه جوره داشت، گفت: _ پاشو برو زشته، حمید منتظره. بنده خدا چند دقیقست تو حیاط سرپاست. ❤️سریع حاضر شدم و از خانه بیرون زدیم. باد شدیدی می‌وزید و گردوخاک فضای آسمان را پر کرده بود. با ماشین آقا سعید آمده بود. کمی معذب بودم، برای همین پیشنهاد دادم با تاکسی برویم. این طوری راحت‌تر بودم. طفلک با این که حس کردم این پیشنهادم به برجکش خورده، ولی نظرم را پذیرفت و زود تاکسی گرفت. وقتی سبزه میدان از ماشین پیاده شدیم باد شدیدتر شده بود و امان نمی‌داد. گفتم: حمید آقا! انگار قسمت نیست خرید کنیم. من که خسته، هوا هم که اینطوری. حمید که از روی شوق چشمش را روی بدی آب و هوا بسته بود گفت: _ هوا به این خوبی. اتفاقا جون میده برای خرید دو نفره. امروز باید حلقه رو بخریم، من به مادرم قول دادم. 💐چند تا مغازه طلافروشی رفتیم. دنبال یک حلقه سبک و ساده می‌گشتم که وقتی به انگشتم می‌اندازم راحت باشم، ولی حمید دنبال حلقه‌های خاصی بود که روی آن نگین کار شده باشد. ویترین مغازه‌ها را که نگاه می‌کردیم‌ احساس کردم می‌خواهد حرف بزند، ولی جلوی خودش را می‌گیرد. گفتم: 🌹_ چیزی هست که می‌خواین بگین؟ احساس می‌کنم حرفتون رو می‌خورین. کمی تامل کرد و گفت: _ آره، ولی نمی‌دونم الان باید بگم یا نه؟ گفتم: _ هرجور راحتین، خودتون رو زیاد اذیت نکنین، موردی هست بگین. 🍀یک ربع گذشت. همه حواسم رفته بود به حرفی که حمید می‌خواست بگوید. روی ویترین مغازه‌ها تمرکز نداشتم و نمی‌توانستم انتخاب کنم. گفتم: _ حمید آقا! میشه خواهش کنم حرفتون رو بزنین، من حواسم پرت شده که شما چی میخوای بگی؟ هنوز همین‌طوری رسمی با حمید صحبت می‌کردم. 🌼به شوخی گفت: _ آخه من تأمل من تموم نشده! گفتم: _ ممنون میشم تامل خودتون رو تموم کنید که من بتونم توی این آب‌و‌هوا با حواس جمع یه حلقه انتخاب کنم! باز کمی صبر کرد و دست آخر گفت: _ میشه مهریه رو کمتر بگیریم؟ من با چهارده‌تا موافق‌ترم. تا گفت مهریه، یاد حرف‌های دیروز و پیشنهاد مادرم به حمید افتادم که قرار بود موقع خرید حلقه، سر مهریه چانه‌های آخر را بزند! گفتم: 🌸_ این همه تأمل برای همین بود؟ من که نظرم رو همون دیروز گفتم. همه فامیل‌های سمت مادری من مهریه‌های بالای پونصدتا سکه دارن، باز من خوب گفتم سیصد سکه. دویست تا به شما تخفیف دادم. شما هم قبول کن، خیرش رو ببینی! 🌺هیچ حرفی نزد. از روز اول که با هم صحبت کردیم همین رفتار را داشت، فقط می‌خواست من راضی باشم. این رفتار برایم خیلی با ارزش بود. بعد از کلی سبک‌ سنگین کردن، یک حلقه متوسط خریدیم؛ گرمی صد و چهارده هزار تومان که سر جمع ششصد هزار تومان شد. موقع برگشت از حمید خواستم پیاده برگردیم. دوست داشتم با هم صحبت کنیم، بیشتر بشنوم و بیشتر بشناسمش؛ این‌طوری حس آرامش بیشتری پیدا می‌کردم. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                  
🪴 🍀 🌿﷽🌿 امروز حجّت خدا، مهدى(ع)است و عشق به او، عشق به همه خوبى ها است. امامت ، چيزى بالاتر از يك حكومت ظاهرى است ، امامت ، مقامى آسمانى است كه خدا آن را به هر كس كه بخواهد عنايت مى كند. خدا انسان ها را بدون امام رها نمى كند، او براى جانشينى بعد از پيامبر، برنامه دارد. او دوازده امام را از گناه و زشتى ها پاك گردانيد و به آنان مقام عصمت داد و وظيفه هدايت مردم را به دوش آنان نهاد و از مردم خواست تا از آنان پيروى كنند. مؤمن واقعى كسى است كه به پيامبر ايمان دارد و به امامت هم باور دارد، امامت و ولايت، عهدى آسمانى است، پيروى از امامت، شرط اساسى سعادت و رستگارى است. اگر كسى در اين دنيا، عمر طولانى كند و ساليان سال، عبادت خدا را به جا آورد و نماز بخواند و روزه بگيرد و به اندازه كوه بزرگى، صدقه بدهد و هزار حجّ هم به جا آورد و سپس در كنار خانه خدا مظلومانه به قتل برسد، با اين همه اگر ولايت امام زمان خودرا انكار كند، هرگز وارد بهشت نخواهد شد. اين سخن پيامبر است: "هر كس بميرد و امام زمان خود را نشناسد، به مرگ جاهليّت مرده است". * * * بانوى من! ما به همه آنچه كه پدر تو و وصى او براى ما بيان كرده اند، ايمان داريم، ما به مهدويّت باور داريم، يقين داريم كه سرانجام روزى فرزند تو مهدى(ع) مى آيد و از دشمنان شما، انتقام مى گيرد، امروز روزگار غيبت است، ما امام زمان خود را نمى بينيم امّا به او باور داريم و در انتظار او هستيم. ما به سخنان پيامبر ايمان داريم، شنيده ايم كه روزى از روزها، پيامبر رو به يارانش كرد و گفت: "كاش مى توانستم برادرانم را ببينم". همه به فكر فرو رفتند كه منظور پيامبر از اين سخن چيست، يكى گفت: "اى پيامبر! دعا كرديد كه خدا توفيق ديدار برادرانتان را به شما عنايت كند، آيا ما كه به تو ايمان آورديم و تو را يارى كرديم برادران تو نيستيم؟". پيامبر نگاهى به او كرد و گفت: "شما ياران من هستيد، ولى برادران من كسان ديگرى هستند، آنهايى كه در آخر الزّمان مى آيند و به من ايمان مى آورند در حالى كه مرا نديده اند. ايمان آنان از ايمان همه مردم بهتر است، زيرا آنان به سياهى روى كاغذ ايمان آورده اند، آنان مرا نديده اند و امام زمان خويش را (به چشم سر) نديده اند، امّا قلب هاى آنان از نور ايمان روشن است". بانوى من! آن روز پيامبر از روزگار ما سخن گفت، روزگارى كه فرزندت مهدى(ع)از ديده ها پنهان مى گردد و فتنه ها يكى پس از ديگرى بر ما هجوم مى آورند. * * * بانوى من! شنيده ام كه وقتى پيامبر در بستر بيمارى قرار گرفت، تو به ديدار او شتافتى، بيمارى پيامبر، لحظه به لحظه شديدتر مى شد، وقتى تو كنار پدر قرار گرفتى، نگاهى به چهره زرد او نمودى و اشكت جارى شد. پيامبر نگاهى به تو نمود و فرمود: ــ دخترم ! چرا گريه مى كنى ؟ ــ چرا گريه نكنم حال آن كه تو را در اين حالت مى بينم؟ ما بعد از تو چه خواهيم كرد ؟ ــ دخترم ! صبر داشته باش و به خدا توكّل كن ... بدان مهدى كه عيسى پشت سر او نماز مى خواند از فرزندان تو مى باشد . اينجا بود كه لبخند بر چهره تو نشست و ديگر از اندوه در چهره تو چيزى نماند، آرى، ياد مهدى(ع) دل تو را شاد نمود. سرانجام مهدى تو مى آيد و عيسى(ع) هم از آسمان به زمين بازمى گردد و پشت سر او نماز مى خواند و چه شكوهى خواهد داشت روز ظهور مهدى تو! 🏴🏴 @hedye110@shohada_vamahdawiat