#سلام_بر_ابراهیم
#قسمتچهلپنجم
﷽
یکــی از عملیات های نفوذی ما در منطقه غرب به اتمام رســید. بچه ها را
.فرستادیم عقب
پس از پایان عملیات، یک یک ســنگرها را نگاه کردیم. کسی جا نمانده
.بود. ما آخرین نفراتی بودیم که بر می گشتیم
:ســاعت یک نیمه شــب بود. ما پنج نفر مدتی راه رفتیم. به ابراهیم گفتم
آقا ابرام خیلی خســته ایم، اگه مشکلی نیست اینجا استراحت کنیم. ابراهیم
.موافقت کرد و در یک مکان مناسب مشغول استراحت شدیم
هنوز چشــمانم گرم نشده بود که احساس کردم از سمت دشمن کسی به
!ما نزدیک می شود
یکدفعه از جا پریدم. از گوشه ای نگاه کردم. درست فهمیده بودم در زیر
نور ماه کاماً مشخص بود. یک عراقی در حالی که کسی را بر دوش حمل
!می کرد به ما نزدیک می شد
خیلی آهســته ابراهیم را صدا زدم. اطراف را خوب نگاه کردم. کسی غیر
!از آن عراقی نبود
وقتــی خوب به ما نزدیک شــد از ســنگر بیرون پریدیــم و در مقابل آن
.عراقی قرار گرفتیم
.سرباز عراقی خیلی ترسیده بود. همانجا روی زمین نشست
یکدفعــه متوجه شــدم، روی دوش او یکی از بچه های بســیجی خودمان
!است! او مجروح شده و جامانده بود
،خیلــی تعجب کــردم. اســلحه را روی کولم انداختم. بــا کمک بچه ها
مجروح را از روی دوش او برداشتیم. رضا از او پرسید: تو کی هستی، اینجا
چه می کنی!؟
ســرباز عراقی گفت: بعد از رفتن شــما من مشــغول گشــت زنی در میان
سنگرها و مواضع شما بودم. یکدفعه با این جوان برخورد کردم. این رزمنده
شــما از درد به خود می پیچید و مولا امیرالمومنین۷و امام زمان)عج( را
.صدا می زد
من با خودم گفتم: به خاطر مولا علی۷ تا هوا تاریک اســت و بعثی ها
!نیامده اند این جوان را به نزدیک سنگر ایرانی ها برسانم و برگردم
بعد ادامه داد: شــما حساب افسران بعثی را از حساب ما سربازان شیعه که
.مجبوریم به جبهه بیائیم جدا کنید
حســابی جاخــوردم. ابراهیم به ســرباز عراقی گفت: حــالا اگر بخواهی
.می توانی اینجا بمانی و برنگردی. تو برادر شیعه ما هستی
ســرباز عراقی عکســی را از جیب پیراهنش بیــرون آورد وگفت: این ها
خانواده من هســتند. من اگر به نیروهای شــما ملحق شــوم صــدام آن ها را
.می کشد
بعد با تعجب به چهره ابراهیم خیره شد! بعد از چند لحظه سکوت با لهجه
!!عربی پرسید: اَنت ابراهیم هادی
همه ما ســاکت شدیم! باتعجب به یکدیگر نگاه کردیم. این جمله احتیاج
به ترجمه نداشــت. ابراهیم با چشمان گرد شــده و با لبخندی از سر تعجب
پرسید: اسم من رو از کجا می دونی!؟
!من به شــوخی گفتم: داش ابرام، نگفته بودی تو عراقی ها هم رفیق داری
ســرباز عراقــی گفت: یک مــاه قبل، تصویر شــما و چند نفــر دیگر از
:فرماندهان این جبهه را برای همه یگان های نظامی ارســال کردند و گفتند
هرکس ســر این فرماندهان ایرانی را بیــاورد جایزه بزرگی از طرف صدام
!خواهد گرفت
در همان ایام خبر رســید که از فرماندهی سپاه غرب، مسئولی برای گروه
.اندرزگو انتخاب شده و با حکم مسئولیت راهی گیان غرب شده
.ما هم منتظر شدیم ولی خبری از فرمانده نشد
تا اینکه خبر رســید، جمال تاجیک که مدتی اســت به عنوان بسیجی در
!گروه فعالیت دارد همان فرمانده مورد نظر است
با ابراهیم وچند نفر دیگربه سراغ جمال رفتیم. از او پرسیدیم: چرا خودت
را معرفی نکردی؟! چرا نگفتی که مسئول گروه هستی؟
جمال نگاهی به ما کرد وگفت: مســئولیت برای این اســت که کار انجام
.شود. خدا را شکر، اینجا کار به بهترین صورت انجام می شود
من هم از اینکه بین شــما هســتم خیلی لذت می بــرم. از خدا هم به خاطر
.اینکه مرا با شما آشنا کرد ممنونم
شما هم به کسی حرفی نزنید تا نگاه بچه ها به من تغییر نکند. جمال بعد از
مدتــی در عملیات مطلع الفجر در حالی که فرمانده یکی از گردان های خط
.شکن بود به شهادت رسید
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#ایران_قوی🇮🇷
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#سكوتآفتاب🪴
#قسمتچهلپنجم🪴
🌿﷽🌿
حسن(ع) قدرى آرام مى گيرد و رو به پدر مى كند و مى گويد:
ــ پدر جان! چه كسى تو را به اين روز انداخت؟
ــ ابن ملجم مرادى. بدان كه او نمى تواند فرار كند، به زودى او را به اينجا خواهند آورد.
بار ديگر على(ع) بى هوش مى شود. حسن(ع) آرام آرام اشك مى ريزد، لحظاتى مى گذرد، هياهويى به پا مى شود: "ابن ملجم دستگير شده و الان او را به اينجا مى آورند".
هيچ كس باور نمى كند كه ابن ملجم قاتل على(ع) باشد، او همان كسى است كه بارها و بارها مى گفت من عاشق على(ع) هستم، آخر چگونه ممكن است او چنين كارى كرده باشد؟
گروهى از مردم ابن ملجم را به اين سو مى آورند، همه تعجّب مى كنند، آخر هيچ كس باور نمى كند ابن ملجم چنين كارى كرده باشد، پيشانى او از سجده هاى زياد پينه بسته است، او روزى عاشق على(ع) بود، چطور شد كه او اين كار را انجام داد؟
حسن(ع) وقتى ابن ملجم را مى بيند به او مى گويد:
ــ تو اين كار را كردى؟ آيا اين گونه، پاداش محبّت هاى پدرم را دادى؟ آيا به ياد دارى كه او چقدر به تو محبّت نمود؟
ــ من مى خواهم حرفى خصوصى به شما بگويم. آيا مى شود بغل گوش شما حرفم را بزنم؟ نمى خواهم ديگران آن را بشنوند.
ــ من مى دانم كه هيچ سخنى براى گفتن ندارى.
ــ مطلب مهمى است كه بايد به شما بگويم.
ــ تو مى خواهى با دندانت گوش مرا گاز بگيرى و آن را از جا بكَنى.
ــ به خدا قسم! من همين كار را مى خواستم بكنم، تو از كجا فهميدى؟
* * *
حسن(ع) به آرامى پدر را صدا مى زند: "پدر جان! ابن ملجم را دستگير كردند"، امّا على(ع) جوابى نمى دهد، او بار ديگر بى هوش شده است.
اكنون كسى كه ابن ملجم را دستگير كرده است، سخن خود را آغاز مى كند، او ماجراىِ دستگيرى ابن ملجم را اين چنين شرح مى دهد:
من در خانه خود خوابيده بودم. همسرم براى نماز شب بيدار بود، او صدايى را شنيد كه از آسمان مى آمد: "ستون هدايت ويران شد، علىِّ مرتضى كشته شد".
او مرا از خواب بيدار كرد و گفت: آيا تو هم اين صدا را شنيدى؟
مى خواستم جواب او را بدهم كه صدايى ديگر به گوشمان رسيد: "اميرمؤمنان را كشتند".
من نگران شدم، سريع شمشير خود را برداشتم و از خانه بيرون دويدم، همين كه داخل كوچه آمدم، ديدم مردى در وسط كوچه بسيار آشفته و مضطرب ايستاده، نزديك شدم، به او گفتم: "كجا مى روى؟"، او گفت: "به خانه ام مى روم". در اين هنگام بادى وزيد و شمشير خونين او از زير لباسش آشكار شد، به او گفتم: "نكند تو قاتل اميرمؤمنان باشى و حالا مى خواهى فرار كنى؟"، او مى خواست بگويد: "نه"، امّا آن قدر مضطرب بود كه گفت: "آرى"، من به رويش شمشير كشيدم، او هم با شمشير از خود دفاع كرد، من فرياد زدم، همسايه ها به كمك من آمدند و ما او را دستگير كرديم و به اينجا آورديم.
* * *
حسن(ع) خدا را شكر مى كند كه ابن ملجم دستگير شده است. او بار ديگر پدر را صدا مى زند، على(ع) چشمان خود را باز مى كند، نگاهش به ابن ملجم مى افتد با صدايى ضعيف به او مى گويد: آيا من براى تو رهبرِ بدى بودم كه تو اين گونه پاسخ مرا دادى؟
بعد رو به حسن(ع) مى كند و مى گويد:
ــ حسن جان! ابن ملجم اسير توست، با اسير خود مهربان باش و در حقِّ او نيكويى كن!
ــ پدر جان! اين مرد شما را به اين روز انداخته است، آن وقت شما از من مى خواهيد كه با او مهربان باشم؟
ــ پسرم! ما از خاندانى هستيم كه بدى را جز با خوبى پاسخ نمى دهيم. تو را به حقّى كه بر گردن تو دارم، قسم مى دهم مبادا بگذارى او گرسنه بماند، مبادا زنجير به دست و پاى او ببنديد.
■■■□□□■■■
#سكوتآفتاب🪴
#امامشناسی🪴
#پانزدهمینمسابقه🪴
#ویژهعیدمیلادامیرالمومنینع
#نشرحداکثری🪴
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#یادت_باشد
#قسمتچهلپنجم
🌿﷽🌿
🌻بعد از خداحافظی پای پیاده به سمت خانه راه افتادیم، معمولا خیلی از اوقات پیاده تا هر کجا که جان داشتیم میرفتیم.
🌹آن ساعت شب خیابان ها خلوت بود، من بالای جدول رفتم، حمید از پایین دستم راگرفته بود تا زمین نخورم. طول خیابان را پیاده آمدیم و صحبت کردیم. به حدی گرم صحبت بودیم که اصلا متوجه طول مسافت نشدیم، کل مسیر را پیاده آمدیم.
نیم ساعتی خانه ما شب نشینی کرد، داخل حیاط موقع خداحافظی به حمید گفتم:
_ چون شب یلدا بابا افسرنگهبانه و خونه نیست تو بیا پیش ما.
ایام نامزدی خداحافظیمان داخل حیاط به اندازه یک ساعت طول میکشید. بعضی اوقات خداحافظیمان بیشتر از اصل آمد و رفتنهای حمید طول و تفسیر داشت.
🌸حتی دوستان من فهمیده بودند، هروقت زنگ میزدند مادرم به آنها میگفت:
_ هنوز داره توی حیاط با نامزدش صحبت میکنه نیم ساعت دیگه زنگ بزنید.
نیم ساعت بعد تماس میگرفتند ما هنوز حیاط مشغول صحبت بودیم.
انگار خانه را از ما گرفته باشند، موقع خداحافظی حرفها یادمان میافتاد.
🍎تازه لحظه ای که از هم جدا میشدیم، میرفتیم سر وقت موبایل، پیامک دادنها و تماسهایمان شروع میشد.
حمید شروع کرده بود به شعر گفتن. من هم اشعاری از حافظ را برایش میفرستادم.
❤️بعد از کلی پیامک به حمید گفتم:
_ نمیدونم چرا دلم یهو چیپس و ماست موسیر خواست، فردا خواستی بیای برام بگیر.
جواب پیامک را نداد. حدس زدم ازخستگی خوابش برده.
پیام دادم:
_ خدایا به خواب عشق من آرامش ببخش، شب بخیر حمیدم.
🌷من خواب نداشتم، مشغول درسم شدم و نگاهی به جزوههای درسی انداختم، زمان زیادی نگذشته بود که حمید تماس گرفت.
تعجب کردم گوشی را برداشتم گفتم:
_ فکر کردم خوابیدی حمید، جانم؟ زنگ زدی کاری داری؟
گفت:
_ ازموقعی که نامزد کردیم به دیر خوابیدن عادت دارم. یه دیقه بیا دم در من پایینم.
💐گفتم:
_ ما که خیلی وقته خداحافظی کردیم تو اینجا چیکار میکنی حمید؟!
چادرم را سر کردم و پایین رفتم.
کلی چیپس و تنقلات خریده بود. آن هم با موتور در آن سرمای زمستان!
🌺ذوق کرده گفتم:
_ حمید جان توی این سرمای زمستون راضی به زحمتت نبودم، میدونستم آنقدر زود میخری چیزهای بیشتری سفارش میدادم!
خندید خوراکی هایی که خریده بود را به دستم داد وسوار موتور شد.
🍀گفتم تا اینجا اومدی چند دقیقه بیا بالا گرم شو بعد برو.
گفت: نه عزیزم دیروقته، فقط اومدم اینها رو برسونم دستت و برم.
لبخندی زدم وگفتم:
_ واقعا شرمنده کردی حمید، حالا من چیپس بخورم یا خجالت بکشم.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#ایران_قوی🇮🇷
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat