eitaa logo
شهداءومهدویت
7.1هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام اى فرزند رسول خدا! تو از نسل پيامبر هستى، تو پسر رسول خدا هستى. شنيده ام كه گروهى گفته اند من نبايد تو را از نسل پيامبر بدانم، آن ها مى گويند: حسين، پسر دختر پيامبر است، او نوه دخترى پيامبر است. كسى كه نوه دخترى پيامبر است، از نسل پيامبر نيست! ولى من تو را فرزند پيامبر مى دانم، تو از نسل پيامبر هستى، تو پسر پيامبر هستى. اين باور من است و قرآن هم آن را تأييد مى كند. سخن بدون دليل نمى گويم. اكنون مى خواهم از قرآن دليل بياورم. من مى خواهم با آن كسى كه تو را فرزند پيامبر نمى داند سخن بگويم: ــ آيا اين آيه قرآن را شنيده اى: (ع)مِن ذُرِّيَّتِهِ دَاوُودَ وَسُلَيْمانَ(ع). ــ آرى! اين آيه 84 سوره "اعراف" مى باشد. ــ تو مى توانى معناى آن را برايم بگويى؟ ـ خدا مى گويد كه داوود و سليمان(ع) از فرزندان ابراهيم(ع) هستند. ــ آيا مى دانى ادامه اين سخن خدا چيست؟ ــ (و زكريا و يحيى و عيسى)، يعنى زكريا و يحيى و عيسى(ع) از فرزندان ابراهيم هستند. ــ آيا مى توانى بگويى پدر عيسى(ع) كه بود؟ ــ چه حرف ها مى زنى؟ معلوم است، خداوند عيسى(ع) را از مادرش مريم(ع)(و بدون پدر) آفريد. ــ خوب. اگر عيسى(ع) پدر ندارد، پس از طرف مادرش به ابراهيم(ع)مى رسد، يعنى مادر او (مريم(ع)) با چند واسطه به ابراهيم(ع) مى رسد، پس معلوم مى شود قرآن، عيسى(ع) را (كه فرزند دخترِ ابراهيم(ع) است)، فرزند ابراهيم(ع) مى داند. اكنون مى خواهم بپرسم، چطور مى شود كه عيسى(ع)، فرزند ابراهيم(ع) باشد، امّا حسين(ع)، فرزند پيامبر نباشد؟ آيا فاصله مريم(ع)به ابراهيم بيشتر است يا فاصله فاطمه(ع) به پيامبر؟ مريم(ع) با چندين واسطه به ابراهيم(ع) مى رسد و خدا فرزند مريم(ع) را فرزند ابراهيم(ع) معرّفى مى كند، امّا فاطمه(ع)، دختر پيامبر است و بين او و پيامبر هيچ واسطه اى نيست، آيا باز هم مى گويى كه حسين(ع)فرزند پيامبر نيست؟ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
دلم برایتان می‌سوزد که می‌خواهید غم از دست دادن جوان را تحمل کنید. درکتان می‌کنم ولی دوست دارم در جواب مردم بگویید که... شادی روح پاک همه شهدا @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
••• "جنگ‌امروز اسلحه‌نمۍخواد اسلحه‌اتـــ رو‌باید‌تـو مغزت پرورش‌بدۍ که‌بتونۍ‌تـودنیاۍمجازی بـا‌دشمن‌واقعی‌بجنگۍ توجبهه‌خودۍ‌نه‌اینکه‌گل‌به‌خودۍبزنی جنگــ این‌روزا‌نخبه‌مومن‌میخواد‌نه‌علافـــ تـو‌فضاۍمجازی... @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀 🍁 صدای فریاد آقای صابری با فریادم آمیخته شد .ضربه ی محکمی زدم . با تمام قدرتم . قفل فرمان من ، با همه ی سنگی اش درست در گودی کمرش نشست . اما ...چند قدمی عقب رفتم . قفل فرمان از دستم افتاد. نفهمیدم چطور شد که آخرین ثانیه آقای صابری پشت امیر چرخید و ... نگاهم روی صورت کبود شده اش رفت . دهانش از شدت درد تماما باز شد ولی حتی ناله نکرد. فریاد نزد . با صورتی کبود از بی هوایی ، خفه و آهسته گفت : _امیر . و امیر انگار بدتر از من گیج و منگ مانده بود . قدم به قدم از آن ها فاصله گرفتم .حتما چیزی نبود . نهایت شکستگی مهره های کمرش ...تا حالا که کسی با ضربه ی سنگین به کمر فوت نکرده ! این افکار در سرم بود که اقای صابری مقابل نگاه نگران من و امیر دو زانو روی زمین افتاد .آن لحظه حس کردم ، انگار با همان دیدن طرز سقوطش روی زمین ، متوجه خرد شدن مهره های کمرش شدم . دویدم . نفس های تندم و صحنه ای که از جلوی چشمانم پاک نمیشد ، و حتی صدای فریادهای بلند امیر ، ضربان قلبم را تند و کوبنده کرد. اهل دعوا نبودم . نیازی هم به دعوا نداشتم . همه بخاطر موقعیت زندگی ام اطرافم جمع می شدند .هیچ کسی تا آنروز برایم شاخ و شونه نکشیده بود. و این شاید اولین تجربه ی تلخ دعوایی بود که داشتم .امیر و حرف هایش ، آن غرور کاذب نگاهش یا آن تحقیر ذاتی که در کلامش نسبت به من داشت ،خیلی روی اعصابم بود. آشفته به خانه برگشتم . بی تاب و بیقرار . مضطرب و نگران . نفهمیدم چی شد ولی هرچه میشد باعث نگرانیم بود. این آشفتگی از چشم رامش هم دور نماند . -چیه رادوین ؟ -هیچی . -پس واسه چی اینقدر راه میری ؟ -هیچی سرم درد میکنه ... برو یه لیوان چایی برام بیار ...نه ...نه یه لیوان قهوه اسپرسو بریز. باقدم هایی آرام تا جلوی ورودی آشپزخانه رفته بود که مادر بلند از روی آخرین پله های دوبلکس حاشیه ی سالن گفت : -نه ... چیه اینقدر قهوه میخوری بدتره ....برو یه دوش بگیر یه دوساعتی بخواب لااقل . کلافه دستی به پیشانی پر دردم کشیدم : -خوابم نمیآد ...سرم درد میکنه . صدای رامش باز برخاست : _الان من چکارکنم ؟ قهوه بیارم یا چایی ؟ من گفتم : _قهوه . و مادر همزمان با من : _هیچی ... برو رادوین ... برو دیگه . همراه با فوت کشیده ای جواب دادم : _بابا خوابم نمیآد ولم کنید . مادر مکثی کرد .سمتم آمد و نشست طرف دیگر مبل : _از این دختره چه خبر؟ -چه خبر ... زندانه دیگه . -رضایت که ندادی ؟ -نه بابا رضایت چی ... مادر با آسودگی تکیه زد به مبل : _آفرین از خون پدرت نگذر ...حقشه باید قصاص بشه ... من یکی راضی نیستم که تو یا رامش کوتاه بیایید و راضی بشید ، گفته باشم هر کدومتون که راضی بشید ، حلالتون نمی کنم ... قید مادرتونو بزنید . اينهمه غیض از ارغوان که میدانستم مادر را به آرزوی دیرینه اش یعنی رهایی از جنجال ها و دعواهایش با پدر ، رسانده است ، برايم عجیب بود. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
**** درد و دل با شهدا  ****   دلنوشته برای شهدا سلام بر شما ای شهیدان راه حق سلام بر شما ای مجاهدان برای خون حسین (ع) دوباره کوچه کوچه دلم پر شده از عطر وجود شما کاش میشد در کنارتان بود.کاش میشد فرار کرد از همه نیرنگ ها و ناپاکی ها و بدی های روزگار ما… کاش میشد دوباره حضورتان غبار از دل های آلوده یمان بزداید… کاش باز هم میزها سنگر شوند و لباس های مجلل…همان لباس های خاکی و زیبا دلم گرفته از این همه رنگ و ریا اصلا بهتر است ننویسم.دلم لک زده برای سادگی… برای نور خدا… برای  شهدا… و فقط میگویم این منم  در راه مانده ای بی پناه و پرو بال شکسته ای که بی حضورتان توان پرواز ندارد 🌹🌻🦋 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی در سکوت شب🌚 ذهنمان را آرام کن😊 وما را در پناه خودت💞 به دور از هیاهوی🍃 این جهان بدار🌏 الهی شبمان را🌙 با یادت بخیر کن🙏 شبتون بخیر💫 ❤️🦋🌟🌙✨🦋❤️
ناب ترین ڪاناݪ هاے ایتا را دنبال کنید✅ ➖➖➖🔷🔶🔹🔸🔷🔶➖➖➖ 🔮همه چیز این جا آماده شده برای یه دنیای رنگی🌈 🎀 برای زیباترشدن شما😍 📌اگه دلت یه تنوع میخواد،با ما همراه شو💪 https://eitaa.com/joinchat/124780669C72c7ca01aa 🌟کانال نماز خیلیا رو نمازخون کرده eitaa.com/joinchat/332070913C6cfce71bab 🌟《تفسیرکوتاه‌وآسان {همراه بامسابقه و هدیه نقدی}》 eitaa.com/joinchat/1362690062C752fb4e28d 🌟ایــده های بانوان eitaa.com/joinchat/309329921C08037d5e04 🌟احادیث۱۴معصوم،تفسیرآیات‌قرآن eitaa.com/joinchat/2067857410C2adc10030d 🌟آشپزخانه ی من و تو eitaa.com/joinchat/317063169C2ceccdeddd 🌟حـس آرامـش بـا یـاد پـروردگار eitaa.com/joinchat/1993277442Ce1e0ec17d2 🌟مجموعه ای از داستان وحکایات آموزنده eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 🌟درمان اضطراب و استرس* روانشناسی رشد و موفقیت در زندگی eitaa.com/joinchat/897908738C30a1928237 🌟(بانــــــــــღــــــــو) با ترفندهای «زنـــــღــــــانه» زندگی تو حفظ کن√ eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb 🌟عـــاشـــقانــ مـــهــ♡ــــدی{عــج} eitaa.com/joinchat/3567648826C2e83eed008 🌟قلبی آرام با یاد خدا eitaa.com/joinchat/3435397138Ca49cae656a 🌟♡آموزش گام به گام نقاشی رایگان♡ eitaa.com/joinchat/2020212752Cfd93523493 🌟چگونہ غیبـت نکنیــم!؟ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59 🌟فتنـــه_های_آخـــرالزمان eitaa.com/joinchat/3596812291C5bffef7aba 🌟آموزش طبی حکیم خيرانديش eitaa.com/joinchat/3657826315C2a3b833fb4 🌟کلچینی ازنکته ها ارزنده ورمان درپروانه های وصال eitaa.com/joinchat/638320642Cd6d36bd3d5 🌟 ♡کانال آموزش نقاشی وکاردستی به کودکان ونوجوانان♡ eitaa.com/joinchat/456523794C65fe4146e6 🌟صوت‌ دلنشین نهج‌البلاغه"روزی شرح یک حکمت eitaa.com/joinchat/2855665682Cc04673bf9f 🌟برنامه ترک گناه، تفسیر زیبای قرآن، تلنگر، دلنوشته eitaa.com/joinchat/2994601997C52c0bdbc8a 🌟راهکارهای عزیزشدن نزدشوهــر بیا و ترفند های خانه داری رو یادبگیر eitaa.com/joinchat/3459514378Ca66f30224f 🌟گنجـــــهاے معنـــــوے eitaa.com/joinchat/3198681104C2fc8fb24a4 🌟ذکرهای گره گشای مجرب و درمان با قرآن eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 🌟تلنگر مذهبی eitaa.com/joinchat/1740898305C1b457154a7 🌟روز شمار ولادت حضرت امام رضا (ع) eitaa.com/joinchat/3681681410C3e9cfb4859 🌟مسائل شرعی " "ویــژه مــتاهلین" eitaa.com/joinchat/2371223552Ca5be77fd53 می خواهی روحت💁‍♂ را از ⛓ آزاد کنی، راهش اینجاست😎👇 eitaa.com/joinchat/1350369280Cba31a11fa4 کانال مـــدافعان حرم☝️😍 ➖➖➖ 🔷🔶🔹🔸🔷🔶 ➖➖➖ لیست ویژه24خرداد؛ @Listi_Baneri_110
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ غمی به وسعت دریای بیکران دارم هوای گنبد زیبای جمڪران دارم... #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ #صبحتون_مهدوے 🌼 🍃 ➥ @shohada_vamahdawiat
┄┅─✵💖✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان 🌹💖🌻🦋❤️🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🍀 ﷽ 🍀 🍁 گرفتار شدم و حبس در آن اتاقک کوچک کلانتری. سردردم در میان دیوارهای پر از یادگاری و دست نوشته اش ، در حال طغیان بود.چشمانم را بستم و سرم را روی زانوان خم کرده ام گذاشتم. خستگی و آشوب یک روز پرتلاطم داشت مرا سمت کابوسی به اسم خواب میکشید. و باز سرخی رنگ خون ، درست در لحظه ای که چشمانم بسته بود و ذهنم داشت کم کم به درجه غیر هوشیاری میرسید ، چنان جلوی چشمانم را گرفت که با تکانی شدید از خواب پریدم. این کابوس از روزی که سر غرق خون پدر را دیده بودم از جلوی چشمانم محو نمیشد. حس کردم گردنم از شدت تکانی که خوردم گرفت و همان دو نفری که با من در آن اتاقک بودند ، نگاهشان با تعجب سمتم آمد. دوباره سربلند کردم و خیره ی دیوار سیاه اتاقک شدم. چشمانم روی دیوار بود و آن شکل قلب هایی که انگار روی دیوار شکسته بود و تیر غیبی که همه ی آن قلب ها را در نوردیده بود. اما ذهنم در حال تحلیل حادثه ی صبح بود و صدای امیر که هنوز در سرم پژواک میشد. " شما همگی علف هرزید " این جمله مثل ضربه ی پتکی بود که دایم تو سرم میخورد. و همان موقع صدای بلند سرباز از کنار پنجره ی کوچک روی در برخاست: _عالمیان کیه ؟ دستم بالا آمد: _منم. _بیا بیرون. و در باز شد.همراه همان سرباز دفتر جناب سروان حضرتی رفتم. _ میتونی بری. نگاهم به سرباز افتاد که محکم پایش را جفت کرد و با ادای احترام رفت. _ با من کار داشتید ؟ _گفتم. نگاهم همچنان خیره بود که سر بالا آورد: _به قید وثیقه آزادی فعلا. _شکایت چی میشه پس ؟ _شکایتشون سر جاشه ... شما فعلا آزادی تا پرونده ی شما راهی دادگاه بشه. _پس ... آسیب نخاعی آقای صابری... صحت داره ؟ چشمان جناب سروان برایم ریز شد. هنوز خودمم نمیخواستم باور کنم که چه خطایی مرتکب شدم. آرزو میکردم یه جوری ، به یه نحوی ، طوری نشده باشد که با آن نگاه جناب سروان ، حتی از آرزویم هم گذشتم. مادر و رامش توی حیاط کلانتری منتظرم بودند اما با دیدن یک نفر دیگر غیر از اندو ، شوکه شدم. با سکوت به خانه برگشتیم و او نشست روی مبل سه نفره و طبق عادت مغرورانه اش ، هیچ کس کنارش ننشست. آن عصای چوبی خوش تراشش را محکم زمین زد و همراه سرش که به دو طرف تکان میداد گفت : 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
❣ما را به زیر سایه ات آقا نگه دار شر شیاطین را به دور از ما نگه دار راضی مشو در تور صیادی بیفتیم این بچه ماهی را در این دریا نگه دار از هرچه غیر از توست خالی کن دلم را مهر خودت را بر دلم تنها نگه دار اصلا امیدی به مسلمانی ما نیست تو پرچم اسلام را بالا نگه دار پشت و پناهم باش تا از پا نیفتم پشت مرا هنگام لغزش ها نگه دار خیری سر کردم که نابینا شدم پس چشم مرا بینا کن و بینا نگه دار روزی اگر دیدی که دست از تو کشیدم حتی شده با زور دستم را نگه دار خیلی به اشک و گریه ام محتاج هستم این اشک ها را جمع کن یک جا نگه دار ای که مرا دنیا کنارت می نشاندی روز قیامت هم برایم جا نگه دار با هر کس هر جای عالم هم غذایی ته مانده هایش را برای ما نگه دار... @shohada_vamahdawiat
چه حرف قشنگے میزد!! میگفت: بلندترین ارتفاع‌ برای سقوط افتادن از چشم آقا امام زمان (عج) است ... ✨اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُم✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
خبر دادن حضرت رضا(ع) از براندازی برمکیان رو در رویی حضرت رضا(ع) با برمکیان، به گونه‌ای بو‌د که آن حضرت همواره در انتظار سرنگونی آنها بود، سرانجام حدود یک ماه قبل از همان سال (189 هـ.ق) حضرت رضا(ع) به آن خبر داد. یکی از اصحاب حضرت رضا(ع) می‌گوید: در آن سالی که هارون به مکه رفت، حضرت رضا(ع) نیز به قصد حج از مدینه خارج شد، در مسیر راه در جانب چپ جاده، به کوهی رسید، که نام آن کوه «فارِع» بود، حضرت رضا(ع) فرمود: «بنا کننده‌ی ساختمان در این کوه، و ویران کننده‌ی آن کشته می‌شود و قطعه‌قطعه می‌گردد.» ما نفهمیدیم که منظور حضرت رضا(ع) چیست، هنگامی‌که حضرت رضا از آنجا به سوی مکّه رفت، کاروان هارون به آنجا رسید، و در آنجا بار انداخت، «جعفر برمکی» (شخصیّت برجسته دربار هارون) که در آن کاروان بود، بالای آن کوه رفت و دستور داد در آنجا ساختمانی بنا کنند. سپس کاروان به سوی مکّه رهسپار شدند، پس از مراسم حج، هنگام مراجعت، وقتی که کاروان هارون به پای آن کوه (فارع) رسیدند، جعفر برمکی بالای آن کوه رفت و دید طبق دستور قبلی، ساختمان ساخته شده است، دستور داد آن را ویران نمودند. هنگامی که کاروان هارون به بغداد بازگشتند (بر اثر خشم هارون بر برمکیان، زندگی برمکیان تار و مار شد، عده‌ای از آنها کشته و عده‌ای دربدر شدند) جعفر برمکی کشته شد و بدنش را قطعه‌قطعه نمودند. و خبر امام رضا(ع) از حوادث آینده، تحقق یافت. آری نفرین امام رضا(ع) در مورد برمکیان هوسباز و حیله‌گر آن‌چنان آنها را ـ آن هم به دست ظالمی دیگر ـ واژگون کرد، و فوّاره اقبال آنها سرنگون نمود که محمدبن عبدالرحمن هاشمی می‌گوید: روز عید قربان بود، به خانه‌ام رفتم، دیدم زنی فرتوت با لباس‌های مندرس نزد مادرم نشسته، و از گذشته‌ها سخن می‌گوید، مادرم به من گفت: آیا این زن را می‌شناسی؟ گفتم: نه، گفت: این زن «عباده» مادر جعفر برمکی است.» من اندکی با او صحبت کردم، در ضمن گفتارش گفت: «روز عید قربان بود، نزد پسرم جعفر رفتم، چهارصد کنیز در خدمت من ایستاده بودند، در عین حال با خودم می‌گفتم: پسرم جعفر در ادای حقّ من کوتاهی کرده، ولی امروز که روز عید قربان است، یگانه آرزویم این است که دو پوست گوسفند داشته باشم که یکی را زیرانداز و دیگری را روانداز خود قرار دهم!!» محمد می‌گوید: من پانصد درهم به او صدقه دادم، او فوق‌العاده خوشحال شد. 💖💖💖💖💖💖💖💖 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
****درد و دل با شهدا**** خوشا آنانکه با عشق به الله، علیه کفر جنگیدند و رفتند… خوشا آنانکه بهر یاری دین به خون خویش غلطیدند و رفتند… خوشا آنانکه با شور حسینی، شهادت را پسندیدند و رفتند… خوشا آنانکه در این نهضت حق، به سهم خویش کوشیدند و رفتند… @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
سلام اى فرزند على، سلام اى فرزند امير مؤمنان! سلام اى فرزند آقاى آسمان و زيبايى ها! تو فرزند على(ع) هستى، همان كه جانشين پيامبر و خليفه او بود، همان كه رشادت ها و شجاعت هاى او باعث پيروزى اسلام شد، اگر على(ع) و شجاعت او نبود، دشمنان اين دين را از بين برده بودند. از همه مهم تر اگر صبر على(ع)نبود، از اسلام هم چيزى باقى نمانده بود. "اميرمؤمنان" چه اسم زيبايى است! اسمى كه خدا به پدرِ تو داده است، شبى كه پيامبر به معراج رفته بود، در آن شب، خدا على(ع) را به اين نام ناميد. شرح ماجرا اين چنين است: پيامبر از بهشت عبور مى كند و به ملكوت أعلى مى رسد. آنگاه جبرئيل با پيامبر خداحافظى مى كند. پيامبر به او مى گويد: چرا همراه من نمى آيى؟ جبرئيل جواب مى دهد: اگر به اندازه سر سوزنى جلوتر بيايم، پرو بال من مى سوزد. و جبرئيل منتظر مى ماند و پيامبر به سفر خود ادامه مى دهد... پيامبر به هفتاد هزار حجاب (پرده هايى از نور) مى رسد كه از هر حجاب تا حجاب ديگر پانصد سال راه است ! و پيامبر داخل اين حجاب ها مى شود. حجاب عزّت، حجاب قدرت، حجاب كبرياء، حجاب نور...، آخرين حجاب، حجاب جلال است. پيامبر از حجاب ها عبور مى كند و به ساحت قدس الهى مى رسد. لحظه وصال فرا مى رسد، و خدا با دوست خود خلوت مى كند و با او سخن مى گويد: "اى ،محمّد ! سلام مرا به على برسان". و اينك بين خدا و پيامبر سخنان ديگرى به ميان مى آيد: ـ اى محمّد، چه كسى از بندگان مرا بيشتر دوست دارى؟ ـ بار خدايا، تو خود بر قلب من آگاهى دارى. ـ آرى! من مى دانم، ولى اكنون مى خواهم كه از زبان تو بشنوم ! ـ پسر عمويم على را بيش از همه دوست دارم. و اينجاست كه خداوند پيامبر را به دوست داشتن على(ع) امر مى كند و به او خطاب مى كند: "آنانى كه على را دوست دارند دوست بدار". و خدا وعده شفاعت شيعيان على(ع) را به پيامبر(ع) مى دهد. اينجاست كه پيامبر(ع) به سجده مى رود ، و خدا به او چنين مى گويد: "هر كس از على اطاعت كند مرا اطاعت كرده و هر كس نافرمانى على را بكند، از من نافرمانى كرده است. در روز قيامت اين على است كه مؤمنان را از آب گواراى كوثر سيراب مى سازد". 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
rasouli_1d985.mp3
9.9M
نجوابامدافعان حرم ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌⚘ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
شهداءومهدویت
🌷ماجرای حقیقی معجزه ی دعای شهدا با سلام خدمت شما عزیزان که عاشقان و رهروان راه شهدا هستید ‌به همر
🌷ماجرای حقیقی معجزه ی دعای شهدا با سلام خدمت شما عزیزان که عاشقان و رهروان راه شهدا هستید آقای یاسینی به علی اصغر گفتند برای خانم............ و همسرشان شربت بیاورید من به همسرم نگاه کردم و به او گفتم این ها اسمم را از کجا می دانند همسرم اشاره کرد که هیچ صحبتی نکن و فقط سکوت کن و گوش کن. علی اصغر به داخل نور رفت تا شربت بیاورد. مدتی طول کشید تا علی اصغر برگردد و در این مدت من به رفتارها و فعالیت رزمندگان به دقت نگاه میکردم . بسیار برایم عجیب بود آنها مرتباً پرونده ها را بررسی می‌کردند و بی‌سیم می‌زدند و از احوال مردم می پرسیدند مثلاً آقای یاسینی در همان زمان که کنار ما ایستاده بود به بی سیم چی گفت بیسیم بزن بپرس که مشکل پیرمرد در روستای فلان جا بر طرف شده یا خیر یا در یک پیام دیگری گفت بپرسید فلان بچه در بیمارستان مشکلش برطرف شده یا خیر و وقتی متوجه شدند که مشکل آن بچه برطرف شده، همه با هم صلوات قرائت کردند. حتی در جایی هم آقای یاسینی به رزمندگانی که مشغول بررسی پرونده‌ها بودند گفتند ببینید چرا مشکل فلان فرد در فلان جا برطرف نشده بررسی کنید ببینید ایراد کار کجاست؟؟؟؟ جملات برایم بسیار عجیب بود و من متحیر و شگفت‌زده فقط به مکالمات، نوع رفتار و گفتار آنان نگاه می کردم و حتی توان صحبت کردن هم نداشتم تا علی اصغر قلعه ای از داخل نور با یک سینی بسیار زیبا که دو لیوان شربت در داخل آن بود به سمت ما آمد آقای یاسینی گفتن اول به خانم.......... شربت را بدهید شربت را که به سمت من گرفت دیدم شربت آلبالویی رنگ است یک لحظه به همسرم گفتم نکند این شربت شهادت باشد؟ ولی همسرم اشاره کرد که سکوت کنم من هم شربت رو برداشتم و وقتی آن را میل کردم بسیار خوش عطر و خوش طعم بود و با شربت هایی که تا به حال خورده بودم بسیار متفاوت بود آقای یاسینی از من پرسیدند خانم ............ شربت به جانتان نشست؟؟؟؟؟ گفتم بله بسیار خوشمزه بود ایشان گفتند این شربت شفاست، نوش جانتان. تمایل دارید لیوان دیگری شربت برایتان بیاوریم با اشتیاق زیاد گفتم بله محبت می کنید آقای یاسینی به علی اصغر گفتند آقای قلعه ای سریع برای خانم ......... شربت دیگری بیاورید علی‌اصغر قلعه ای مانند فرفره رفت داخل نور و بعد از مدتی با سینی دیگری از شربت که دو لیوان در داخل آن بود به سمت ما آمد این بار شربت پرتقالی رنگ بود که آن را نیز تا ته میل کردم و بسیار گوارا بود در این موقع آقای یاسینی از ما عذرخواهی کرد و گفت کاری برایم پیش آمده الان خدمت میرسم و ما را ترک کرد و داخل دروازه پر از نور شد و به علی اصغر گفت در خدمت خانم ...........و همسرشان باشید تا من برگردم @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🌷 امیرالمومنین امام علی(علیه السلام) : ☘ خویشاوندان خود را گرامی بدار، چراکه آنان بال و پر تو هستند. 📚 غررالحکم، ج۲، ص۲۲۹ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀 🍁 صدای ممتد زنگ در ، قلبم را لرزاند . دوباره حالی شدم پر از دلشوره . رامش سراغ آیفون رفت : _داداش ...ماموره ؟! سکوت کردم و مادر با تعجب پرسید : _مامور ! -بله ...بله همینجاست . رامش گوشی را گذاشت .نگاه متعجبش به همراه مادر سمتم آمد.فقط سه ساعت از حادثه ی صبح گذشته بود که امیر با مامور کلانتری سراغم آمد ! باز آشوب شدم .اگر آقای صابری از دنیا می رفت ،چه بلایی سرم می آمد ؟ نفسم را به زحمت از سینه بیرون دادم که مادر با نگرانی که داشت کم کم در صدایش جان می گرفت پرسید : _چه کار کردی رادوین ؟ سئوالش را بی جواب گذاشتم و با همان تیشرت و شلوار ورزشی رفتم سمت در . تا در باز شد ، نگاه عصبی امیر سهم من شد و مامور کلانتری بی مقدمه گفت : -آقای عالمیان ؟ -بله ... -شما به دلیل ضرب و شتم آقای صابری باید با ما بیایید کلانتری . یه لحظه نگاهم سمت امیر رفت . مغرورانه سرش را از من برگردانده بود. تمام وجودم را خرج جراتم کردم تا از چهره ام نگرانیم را نخواند و خونسرد گفتم : _مشکلی نیست . اما همان موقع مادر و رامش هم سر رسیدند : -چی شده ؟ و باز همان جمله ی قبلی از زبان مامور کلانتری گفته شد : _ایشون باید بیان کلانتری . مادر با نگرانی باز پرسید : _چرا آخه؟ -آقای صابری از ایشون شکایت کردن . -شکایت ! شکایت چی ؟ خواهر خودش زده شوهر منو کشته حالا از چی شکایت کرده ؟ امیر در کمال خونسردی سرش را از ما برگردانده بود که باز مامور کلانتری جواب داد: -من از این چیزا بیخبرم خانم ... بیان کلانتری معلوم میشه . مادر و رامش هم همراهم شدند . در اتاق جناب سروان حضرتی ، همه حاضر شدیم و مادر بی مقدمه با عصبانیت جلو آمد و بلند فریاد زد : _این چه قانونیه ! این چه مملکتیه !خواهر این آقازده شوهرمنو کشته بعد این آقا با مامور میآد پسر منو دست بسته میبره کلانتری ؟ -آروم باشید خواهر من ... پسر شما به جرم ضرب و شتم آقای صابری اینجاست . نگاه مادر سمت من چرخید : _رادوین ! ... تو ! ...تو چکار کردی؟! صدای جناب سروان مثل پتک محکمی بود از فولاد که فرق سرم را شکافت : -آقای صابری با ضربه ی پسر شما آسیب نخاعی دیدند .... والان در بیمارستان بستری هستند . مادر وا رفت . رامش به زور مادر را تا اولین صندلی کنار میز جناب سروان کشید و جناب سروان بی هیچ ملاحظه ای ادامه داد: _پسر شما باید بازداشت بشه فعلا . -یعنی چی جناب سروان !...یعنی میگید پسر من ...پدر این آقارو ... زده ؟! -بله خانم ...اونم ضربه ای که با تایید پزشک بیمارستان و عکسبرداری ، نود درصد منجر به قطع نخاع آقای صابری شده . دیدن حال مادر از هر عذابی برایم عذاب آورتر بود.سرم برگشت سمت امیر . حتما از دیدن حال و روز من و مادر و رامش کیف می کرد اما نه ...سرش را پایین گرفته و خودش را درگیر چرخاندن دانه های تسبیحی کرده بود که از زیر انگشتانش می لغزید. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🌸شب بخیر یعنی 💫سپردن خود به خدا 🌸و آرامش در نگاه خدا 🌸یعنی سیراب شدن در 💫دستان و آغـوش پُرمهر خُـدا 🌸شب بخیر یعنی 💫شڪوفایی روزت سرشار 🌸از عشـق به خُـدا 🌸با آرزوی شبی آرام و 💫دوست داشتنی برای شما خوبان 🌸 💖🌹🌟🌙✨🌹💖
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ غمی به وسعت دریای بیکران دارم هوای گنبد زیبای جمڪران دارم... #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ #صبحتون_مهدوے 🌼 🍃 ➥ @shohada_vamahdawiat
بسم الله الرحمن الرحیم الهی به امید تو صبح جمعه رو با یه صلوات شروع کنیم اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌹💖🦋❤️☘💐
🍀 ﷽ 🍀 🍁 _ناصر.... ناصر.... چه آرزوها برات داشتم. قطعا عالمیان بزرگ ، که پدربزرگم محسوب میشد ، برای من یک نفر مجهول الحال بود. از همان رها کردن پسرش ، بعد از ازدواج با مادرم تا هر پنج سال یکبار سر زدن به ما و بعد هم رفتن به ایتالیا ، و بعد از کلی پیام و تلفن و فکس و ایمیل حالا سر و کله ی عالمیان بزرگ پیدا شده بود. خیلی دلم میخواست زودتر بفهمم که چرا همچین کسی باید برای من سند تجاری مغازه هایش را بگذارد تا آزاد شوم ! همچنان نگاهم به او بود. موهای تماما سفیدش با آن چهره ی جدی و پر جذبه و آن پف دستمال گردنی که از زیر یقه ی پیراهنش بالا زده بود ، همگی نشان از غرور ذاتیش داشت. همان چیزی که همیشه در وجود پدر میدیدم و حرصم را در می آورد. اینکه انگار نژاد برتر کل عالم فقط و فقط عالمیان بزرگ بود و پسرش. پدر ،حتی مرا هم در دایره ی این برتری قرار نمیداد و میگفت " تو شبیه ایرانی " . مادر را میگفت و من حرص میخوردم از اینکه حتی منی که ، حافظ نام عالمیان بودم را هم به حساب نمیاورد. _تموم بد بختیای ناصر از روزی شروع شد که اومد با این زن ازدواج کرد. انگار تمام رگهای بدنم منقبض شد. دستش سمت مادر دراز شده بود . _چقدر بهش گفتم زنی که 5 سال از تو بزرگتره ، به دردت نمیخوره ، اما گوشش به این حرفا بدهکار نبود....فکر نکنید که من اومدم که تمام اموال پسرمو دو دستی تقدیمتون کنم. اومدم سهم ارثم رو از خون پسرم بگیرم و برگردم. پنجه هایم سخت مشت شد.چی میشد یکی میزدم زیر چونه ی استخوانیش و میگفتم " آخه پیرمرد زپرتی و مردنی ، پات لبه ی گوره ، چقدر دیگه مال میخوای ؟! " نگاه تند من ، افسار نگاه او را سمت من کشید : _چته پسر ؟ فکر کردی بهت افتخار میکنم که شدی تنها نوه ی پسری من ؟نخیر .... شما هیچ کدومتون به ناصر من نرفتید ... یعنی اگه ناصر چند سال پیش ، ایران رو طلاق نمیداد و مهریه اش رو تمام و کمال کف دستش نمیذاشت ، من الانم واسه مراسمش نمیومدم و اسمشم دیگه صدا نمیکردم ، حالا هم واسه همدردی با شما نیومدم ، اومدم سهم ارثم رو بگیرم که مادر عوضیتون نوش جونش نکنه. نفهمیدم چطور شد که مثل فنر از جا پریدم و مادر بلند و ترسیده گفت: _بشین رادوین. خیلی به خودش مفتخر بود! به هیچ کدام از مراسم پدر نرسیده بود و حالا همچین میگفت ، " مراسمش " انگار مراسمی هم باقی مانده بود. نگاهم با آن آتش کینه ای که در قلبم بود و انگار باز جان گرفته بود ، سمتش روانه شد. _چیه ؟! ... فکر کردی میتونی واسه من گارد بگیری ؟ پوستتو میکنم پسر جون ، فکر نکن ، سند مغازه ام رو دادم که تو رو از کلانتری بیارم بیرون که قربون صدقه ات برم... دنبال کارای تقسیم ارثم و به امضای تک تکتون نیاز دارم... حالا بتمرگ سرجات اگه میخوای زنده ات بذارم. و بعد عصاش رو بلند کرد و با ته عصا منو نشونه رفت : _تو یه مو از پدرت نبردی که اگه برده بودی ، همه ی هست و نیستم رو به نامت میزدم. سرم از طرف شانه ، برگشت سمت مادر. بغضش ، نگاهش ، غمی که توی صورتش بود ، باز دیوانه ام کرد. شاید رامش نمیدانست ولی من خوب میدونستم پدر چه به روز مادر آورد. شاید حق با امیر بود. بوی گند کثافت کاریهایش هنوز زیر مشامم بود و حالا اینهمه کثافت کاری باعث افتخار عالمیان بزرگ!! 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
💠 جمله "کاخ سفید را حسینیه میکنیم"، بخش از وصیت نامه شهید کوروش باباپور است..  @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ آیت الله رئیسی، مرد میدان کار و مدیریت صالح 🔻 آیت الله اراکی، عضو شورای عالی حوزه های علمیه: 🔹 آیت الله رئیسی مرد شجاعی برای احقاق حق مردم بوده و همچنین ایشان فردی است که به دنبال پست و ریاست نبوده، بلکه به دنبال خدمت به مردم است. 🔹 معتقدیم که آیت الله رئیسی مرد میدان است، اگر شهید سلیمانی مرد میدان نبرد و جهاد مسلحانه بود، آیت الله رئیسی مرد میدان کار، مدیریت صالح و مدیر شایسته کشور خواهد بود. 🌹💖🌻🦋
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 📌خاطرات شهید سن شهادت: 16 سال اهل شهرستان بهبهان ۱۹ خبرچینی 🍃یکی از بچه ها آمد پیش حبیب الله و برای اینکه خود شیرینی کند گفت: حبیب الله فلانی داشت پشت سر تو حرف می زد. یک مشت حرف پشت سرهم ردیف کرد که آن نفر درباره حبیب الله زده بود. علی القائده باید حبیب الله خیلی ناراحت می شد و از آن نفر تشکر می کرد که در جریان قرار داده اش. اما حبیب الله اخم کرد و گفت: فلانی اگه پشت سر من این حرف را زده تو چرا خبرچینی می کنی و اسم اون طرف را میاری و میگی چی گفته. می خوای رابطه ما دو تا را بیشتر بهم بزنی؟ عوض اینا سعی کن کاری کنی که رابطه ی دو نفر رو به هم جوش بزنی نه با سخن چینی رابطه ها رو بیشتر خراب کنی. 📚کتاب حبیب خدا ، صفحه 126 جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>