eitaa logo
شهداءومهدویت
7.1هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
چه بهتر است صبر کردن و انتظار فرج کشیدن. امام جواد،منتخب الاثر؛ص۴۹۶ (عج) @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
💢 صبور باش، مثل حضرت زینب (س) 🔹پوست صورت و دست و پایش از سوز سرما سیاه شده بود . از هشت شب تا چهار صبح توی برف ها نگهبانی داده بود . پرسیدم : مگه فقط یک نفر باید نگهبانی بده ؟ هر دو ساعت یک بار تعویض پست بود اما نمی دونم چرا کسی نیومد . شاید از کوموله یا سرما ترسیده بودند - چطوری پیدات کردند؟ ساعت چهار صبح داشتم یخ می زدم ... یک تیر هوایی شلیک کردم . اومدن و از زیر برف ها بیرون ام آوردند.! سعی کردم دست و صورتش را با روغن چرب کنم و پوست آن را به حالت اول برگردانم اما انگار بی فایده بود . اصلا حرف زدنش هم با دفعه های قبل فرق کرده بود . آهسته گفت : - شاید من شهید شدم . دوست دارم مثل حضرت زینب (س) صبور باشی ... 🔹 شهید سیف الله ملکی از سربازان ژاندارمری پنجم تیرماه 1360 در منطقه اشنویه بر اثر درگیری با گروهک های ضدانقلاب به درجه رفیع شهادت نائل گردید ➥ @shohada_vamahdawiat
♥⃟🥀 🧡⃟⚡️ڍام‌شـ🔥ـیـطـاݧـے🧡⃟⚡️ 🎬 امروز صبح رفتم دانشگاه اما همه‌ی ذهنم درگیر حرف‌های بابا بود . باید عصر از بیژن می‌پرسیدم. اگه یک درصد هم چنین چیزی صحت داشته باشه خلاف عقل هست که انسان پا توی این وادیا بگذاره... بابا اومد دنبالم مثل ساعت دقیق بود هااا. رسیدیم خونه. نهارخوردیم. بابا کارش وقت و زمان نمی‌شناخت. خداییش خیلی زحمت می‌کشید. غذا که خورد راهی بیرون شد و گفت: هما جان عصری کلاس داری؟ ساعت چند تا چند؟ می‌خوام بیام دنبالت. گفتم: احتیاج نیست بابا، سمیرا میاد دنبالم. نه عزیزم من رو حرفی که زدم هستم محاله یک لحظه کوتاه بیام. من: ساعت یک ربع به ۵ تا ۶ بابا: خوبه خودم رو می‌رسونم. فعلاً خداحافظ بسلامت بابا یه مقدار استراحت کردم اما ذهنم درگیر اتفاقات این چند روز اخیر بود تا به بیژن و عشقش می‌رسید قفل می‌کرد ... آماده شدم بابا اومد و رسوندم جلو کلاس و گفت: من ۶ اینجا منتظرتم ... رفتم داخل. اکثر هنرجوها آمده بودند سمیرا هم بود رفتم کنارش نشستم. گفت: چرا زنگ نزدی بیام دنبالت؟ من: با پدرم اومدم ممنون عزیزم در همین حال بیژن اومد یک نگاه بهم انداخت انگار عشق خفته را بیدار کرد. دوست داشتم در نزدیکترین جای ممکن بهش باشم با کمال تعجب دیدم اولین صندلی کنار خودش را نشون داد و گفت: خانم سعادت شما تشریف بیارید اینجا بنشینید... کلاس تموم شد سمیرا گفت: نمیای بریم؟ گفتم: نه ممنون تو برو من از استاد یه سوال دارم ... ... 🌻 🌻🌻 🌻🌻🌻 @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
ما را ببخش به خاطر درهایی که زدیم و هیچ کدام خانه تو نبود شبتون حسینی ❤️ 🖤✨🌟🌙🖤
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ مهر شما همان ڪیمیایے است ڪہ روزگار مرا قیمتے مے‌ڪند... من بہ اعتبار محبت شما نفس مے‌ڪشم اے قرار دل بے قرارم... #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ #صبحتون_مهدوے 🌼 🍃 ➥ @shohada_vamahdawiat
♥⃟🥀 🧡⃟⚡️ڍام‌شـ🔥ـیـطـاݧـے🧡⃟⚡️ 🎬 دوباره من و بیژن تنها شدیم، پا شد در را بست و نشست کنارم و گفت: حالت چطوره؟ در کنارش یه جور آرامش گرفتم و هر چه دیشب از بابا شنیده بودم براش تعریف کردم. بیژن گفت: امکان نداره اون دختره حتماً خودش ظرفیت کمی داشته، شرایطش هیچ ربطی به کلاس‌های مانداره. و سریع بحث را عوض کرد و گفت: هما من از جون و دل تو رو دوست دارم، تو هم من رو دوست داری؟؟ سرم را به علامت مثبت تکون دادم. بیژن: پس طبق شعور کیهانی و جهان عرفانی ما، وقتی من و تو به این درک رسیده باشیم که از عمق وجود همدیگه را دوست داریم و برای هم ساخته شدیم این نشان می‌ده که از ازل تا ابد ما زن و شوهریم، الآنم تازه همدیگه را پیدا کردیم... مغزم کار نمی‌کرد، یه جوری جادوم کرده بود که انگار این بیژن نعوذ بالله پیغمبره(البته تو مکتب اینا یک انسان معمولی به درجه ی پیغمبری هم می‌رسه البته با گناهان زیاد...) و حرفاش برام وحی مُنزَل بود بدون مخالفتی بر این اعتقادش صحّه گذاشتم و قبول کردم کائنات ما را به زن و شوهری پذیرفتن.... بهم گفت: اگر خانوادت نگذاشتن بیای کلاس عرفان، خودم تعلیمت میدم نگران نباش ما در کنار هم بالاترین درجه‌های عرفان را طی می‌کنیم.... از نظر دوتامون ما دیگه محرم حساب می شدیم! خوندن خطبه و..این‌جا کشک به حساب میامد!!! (خدایا!خودمم نمی‌فهمیدم چی بر سر اعتقاداتم اومده بود؟!)..... اما به یکباره یک نگاه تندی به در انداخت و خودش را کشید کنار، انگار کسی از چیزی با خبرش کرد. به دقیقه نرسید پدرم با عصبانیت در را باز کرد تا دید ما دو تا تنهاییم با خشم نگاهم کرد و گفت: اینجا چه خبره؟؟ بیژن رفت جلو دستش را دراز کرد تا با بابا دست بده و گفت: من بیژن سلمانی استاد هما جان هستم... پدرم یک نگاه به بیژن کرد و انگار یکه ای خورد دست بیژن را زد کنار و دست من را گرفت و از کلاس بیرونم کشید..... بابا از عصبانیت کارد می زدی خونش در نمیومد.... حق هم داشت... همه اش حرف بیژن را تکرار می‌کرد؛ استاااااد همااااجان هستم؟؟؟ از کی تا حالا استادها به اسم کوچک و با این‌همه ناز و ادا شاگرداشون را صدا میکنن هااا؟؟ مرتیکه از چشماش می‌بارید نگاه به چهره‌اش می‌کردی یاد ابلیس می‌افتادی. رو کرد به طرف من: ازکی تا حالا با یک مرد نامحرم یک ساعت تنها صحبت می‌کنی هااا؟؟ من کی این چیزا را به تو یاد دادم که خبر ندارم؟؟ مگه بارها بهت نگفتم وقتی دو تا نامحرم زیر یک سقف تنها باشند نفر سوم شیطانه هااااا؟؟😡😡 بهش حق می‌دادم آخه بابا خبر نداشت تو عرفان ما الآن محرمیم... این کلمه را تکرار کردم: محرررم؟؟ یک حس بهم می‌گفت بابا داره عمق واقعیت را می گه اما حسی قوی‌تر می‌گفت واقعیت حرف بیژن هست و بس.... واقعاً مسخ شده بودم.... رسیدیم خونه، مامان از چشم‌های اشک آلود من و صورت برافروخته ی بابا فهمید اتفاقی افتاده... پرسید چی شده؟؟ بابا گفت: هیچی فقط هما از‌ امروز به بعد حق رفتن هیچ کلاسی را نداره، فقط دانشگااااه فهمیدین؟؟ با ترس گفتم: چشم رفتم تو اتاق و در را بستم سریع زنگ زدم بیژن، تمام ماجرا را بهش گفتم. بیژن گفت: بزار یک اتصال بهت بدم شاید آروم شدی.. گفتم اتصال چیه؟؟ گفت: یک سری کارهایی می گم بکن . چند تا ورد یادم داد که مدام تکرار کنم، همش تأکید می‌کرد تو اتاقم قرآن و آیه ی قرآن نباشه، مفاتیح نباشه(اعتقاد داشت مفاتیح کتابی منفور و جادوکننده هست) کارهایی را که گفت انجام دادم واین شد سرآغاز تمام بدبختیهای من...😭 ... 🌻 🌻🌻 🌻🌻🌻 @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺قسمتی از آخرین قسمت سریال گاندو که محمد شهید میشه @hedyeh110
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐 💖السلام علیک بجوامع السلام یابن الرسول الله(عج)💖 کــاش تـــوی یه جـــاده ، روی یه تـــابلـــــو نــــوشتــــه بـــود "پـــایان انتـــظــار"   ۲ کیلـــــومتـــر...🙏 @shohada_vamahdawiat
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ 🌟🌟🌟داستان سرخس و بامبو🌟🌟🌟 روزی تصمیم گرفتم که دیگر همه چیز را رها کنم . شغلم را ، دوستانم را ، مذهبم را و خلاصه تمام وابستگی های زندگی ام را! به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خداوند صحبت کنم و اگر نتوانستم دلیلی برای ادامه ی زندگیم بیابم به آن نیز خاتمه دهم! به خدا گفتم : آیا می توانی دلیلی برای ادامه این زندگی برایم بیاوری ؟ و جواب او مرا شگفت زده کرد . او گفت : آیا سرخس و بامبو را می بینی ؟ پاسخ دادم : بلی . خداوند فرمود : هنگامیکه درخت بامبو و سرخس را آفریدم، به خوبی از آنها مراقبت نمودم. به آنها نور و آب و غذای کافی دادم. دیر زمانی نپایید که سرخس سر از خاک برآورد و تمام زمین را فرا گرفت اما از بامبو خبری نبود . من از او قطع امید نکردم . در دومین سال سرخس ها بیشتر رشد کردند و زیبایی خیره کننده ای به زمین بخشیدند اما همچنان از بامبو ها خبری نبود . من بامبو ها را رها نکردم . در سالهای سوم و چهارم نیز بامبو ها رشد نکردند . اما من از آنها قطع امید نکردم . در سال پنجم جوانه کوچکی از بامبو نمایان شد . در مقایسه با سرخس بسیار کوچک و کوتاه بود اما با گذشت 6 ماه ارتفاع آن به بیش از 100 فوت رسید . 5 سال طول کشیده بود تا ریشه های بامبو به اندازه کافی قوی شوند . ریشه هایی که بامبو را قوی می ساختند و آنچه را برای زندگی بدان نیاز داشت را فراهم می کردند . خداوند در ادامه فرمود : آیا می دانی در تمام این سالها که تو درگیر مبارزه با سختی ها و مشکلات خودت بودی در حقیقت ریشه هایت را مستحکم می ساختی ؟ من در تمامی این مدت تو را رها نکردم همانگونه که بامبو ها را رها نکردم . هرگز خودت را با دیگران مقایسه نکن . بامبو و سرخس دو گیاه متفاوتند اما هر کدام به نوبه خود به زیبایی جنگل کمک می کنند . زمان تو نیز فرا خواهد رسید تو نیز رشد می کنی و قد می کشی ! از او پرسیدم : من چقدر قد می کشم . در پاسخ از من پرسید : بامبو چقدر رشد می کند ؟ جواب دادم : هر چقدر که بتواند . گفت : تو نیز باید رشد کنی و قد بکشی . هر اندازه که بتوانی . ولی به یاد داشته باش که من هرگز تو را رها نخواهم کرد . و در هر زمان پشتیبان تو خواهم بود ! پس هرگز نا امید نشو ! آنچه امروز یک درخت را تنومند ، سایه گستر و پر ثمر ساخته است ، ریشه دواندن دیروز بذر آن در تاریکی های خاک بوده است . در هنگامه ی رنج های بزرگ ، ملال های طاقت فرسا ، شکست ها و مصیبت های خورد کننده ، فرصت های بزرگی برای تغییر ، گام نهادن به جلو و تصوری برای خلق آینده ایجاد می شود . ماموریت شما در زندگی بی مشکل زیستن نیست ، بلکه با انگیزه زیستن و امیدوار زیستن است @shohada_vamahdawiat
🌹💖🦋 از پیامبر صلی الله علیه وآله سوال شد: کدامیک از مومنین ایمانی کامل تر دارند؟ فرمودند: آنکه در راه خدا با جان و مال خود قیام کند.( الحکم الظاهره ج 2 ص 280) سردار محمد کوثری( فرمانده اسبق لشگر حضرت رسول (ص) ) ضمن بیان خاطراتی از ابراهیم تعریف میکرد که: در روزهای اول جنگ در سرپل ذهاب به ابراهیم گفتم: برادر هادی ، حقوق شما آماده است هر وقت صلاح می دانی بیا وبگیر. در جواب خیلی آهسته گفت: شما کی میری تهران؟ گفتم: آخر هفته. بعد گفت: سه تا آدرس رو مینویسم. تهران رفتی حقوقم رو دراین خونه ها بده! من هم این کار را انجام دادم. بعد ها فهمیدم هر سه، از خانواده های مستحق و آبرودار بودند. **** از جبهه بر میگشتم. وقتی رسیدم میدان خراسان دیگر هیچ پولی همراهم نبود. به سمت خانه در حرکت بودم. اما مشغول فکر، الان برسم خانه همسرم و بچه هایم از من پول می خواهند. تازه اجاره خانه را چه کنم؟! به چه کسی رو بیاندازم. خواستم بروم خانه برادرم، اما او هم وضع خوبی نداشت. سر چهارراه عارف ایستاده بودم. با خودم گفتم: فقط باید خدا کمک کند. من اصلا نمی دانم چه کنم! در همین فکر بودم یکدفعه دیدم ابراهیم سوار بر موتور به سمت من آمد. خیلی خوشحال شدم. تا من را دید از موتور پیاده شد مرا در آغوش کشید. چند دقیقه ای صحبت کردیم. وقتی می خواست برود اشاره کرد: حقوق گرفتی؟! گفتم: نه ، هنوز نگرفتم ولی مهم نیست. دست کرد توی جیب و یک دسته اسکناس درآورد. گفتم: به جون آقا ابرام نمیگیرم، خودت احتیاج داری. گفت: این قرض الحسنه است. هروقت حقوق گرفتی پس می دی. بعد هم پول را داخل جیبم گذاشت و سوار شد ورفت. آن پول خیلی برکت داشت. خیلی از مشکلاتم را حل کرد. تا مدتی مشکلی از لحاظ مالی نداشتم. خیلی دعایش کردم. آن روز خدا ابراهیم را رساند. مثل همیشه حلال مشکلات شده بود @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
همسفر من! برخيز! مگر صداى شترها را نمى شنوى؟ مگر خبر ندارى كه كاروان امام حسين(ع) آماده حركت است؟ اين كاروان به سوى كوفه مى رود. همه سوار شده اند. كجاوه ها را نگاه كن! زينب(س) هم عزم سفر دارد. همه اهل و عيال امام همراه او مى روند. امام رو به همه مى كند و مى فرمايد: "ما به سوى شهادت مى رويم". آرى، امام آينده اين كاروان را بيان مى كند. مبادا كسى براى رياست و مال دنيا با آنها همراه شود. خواننده عزيزم! ما چه كار كنيم؟ آيا همراه اين كاروان برويم؟ گمانم دل تو نيز مثل من گرفتار اين كاروان شده است. يكى فرياد مى زند: "صبر كنيد! به كجا چنين شتابان؟". آيا اين صدا را مى شناسى؟ او محمّد بن حنفيّه است كه مى آيد. مهار شتر امام حسين(ع) را مى گيرد و چنين مى گويد: "برادر جان! ديشب با شما سخن گفتم كه به سوى كوفه نروى. گفتى كه روى سخنم فكر مى كنى. پس چه شد؟ چرا اين قدر عجله دارى؟" امام حسين(ع) مى فرمايد: "برادر! ديشب، پس از آن كه تو رفتى در خواب پيامبر را ديدم. او مرا در آغوش گرفت و به من فرمود كه اى حسين، از مكّه هجرت كن. خدا مى خواهد تو را آغشته به خون ببيند". اشك در چشم محمّد بن حنفيّه حلقه مى زند. ( إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّـآ إِلَيْهِ رَ اجِعُون). اين سفرى است كه بازگشتى ندارد. اين آخرين ديدار با برادر است. پس برادر را در آغوش مى گيرد و به ياد آغوشِ گرم پدر مى افتد. محمّد بن حنفيّه با دست اشاره اى به سوى كجاوه زينب(س)، مى كند و مى گويد: "برادر! اگر به سوى شهادت مى روى چرا اهل و عيال خود را همراه مى برى؟". امام در جواب مى فرمايد: "خدا مى خواهد آنها را در اسارت ببيند". چه مى شنوم؟ خواهرم زينب(س) بر كجاوه اسيرى، سوار شده است؟ آرى! اگر زينب(س) در اين سفر همراه امام حسين(ع) نباشد، پيام او به دنيا نمى رسد. من با شنيدن اين سخن خيلى به فكر فرو مى روم. شايد بگويى چرا خدا اراده كرده است كه اهل و عيال پيامبر اسير شوند؟ مگر خبر ندارى كه اگر امام حسين(ع)، آنها را در شهر مى گذاشت، نمى توانست به هدف خود برسد. يزيد دستور داده بود كه اگر نتوانستند مانع حركت امام حسين(ع) به كوفه شوند، نقشه دوم را اجرا كنند. آيا مى دانى نقشه دوم چيست؟ يزيد خيال نمى كرد كه حسين(ع) زن و بچّه اش را همراه خود ببرد، به همين دليل، نقشه كشيد تا موقع خروج امام از مكّه، زن و بچّه آن حضرت را اسير كند تا امام با شنيدن اين خبر، مجبور شود به مكّه باز گردد تا ناموسش را از دست دشمنان نجات دهد و در اين بازگشت است كه نقشه دوم اجرا مى شود و امام به شهادت مى رسد. ولى امام حسين(ع)، يزيد را به خوبى مى شناسد. مى داند كه او نامرد است و اين طور نيست كه فقط با خود او كار داشته باشد. بنابراين، امام با اين كار خود، دسيسه يزيد را نقش بر آب مى كند. <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
حضرت آقا....🌱🕊 التماس دعاے شهادتـــ🌹 @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
امیر حاج امینی سال ۱۳۴۰ در روستای علیشار از توابع زرند ساوه بدنیا آمد. او بیسیم‌چی لشکر ۲۷ محمد رسول‌الله (ص) بود. خستگی نداشت. می‌گفت: «من حاضرم تو کوه با همه شما مسابقه بذارم، هر کدام خسته شدین، بعدی ادامه بده...» اینقدر بدن آماده‌ای داشت که در جبهه شد بیسیم چی لشکر. شهید بزرگوار در دهم اسفندماه سال ۱۳۶۵ در منطقه شلمچه به درجه رفیع شهادت نائل آمد. عکس معروف شهید امیر حاج امینی به‌عنوان سمبل شهید و شهادت در جمهوری اسلامی ایران معروف شد. همیشه وقتی می‌خواهند تصویری از شهید را به نمایش بگذارند، تصویر زیبای امیرحاج امینی با آن عروج ملکوتی و آرامش در چهره و لبخند ملایم و زیبا بیش از هرچیز جلوه‌گر می‌شود. @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
14.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حتما حتما حتما ببینید👀 خوش به حال خودمون که برای شهدا کار میکنیم.. @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
♥⃟🥀 🧡⃟⚡️ڍام‌شـ🔥ـیـطـاݧـے🧡⃟⚡️ 🎬 بیژن می گفت اگر ارتباط برقرارکنی می تونی فرا درمانی هم بکنی من سرم یه کم شوره می زد گفتم با کارهایی که بیژن گفته یک ارتباط می گیرم هم آروم می شم وهم شوره ی سرم را درمان می کنم بیژن گفت: توشروع کن و منم از اینور برای موفقیتت یک سری اعمال خاص انجام می دم. قران و مفاتیح و نهج البلاغه و هرچی که حدس می زدم آیات قران در اون باشه جمع کردم و گذاشتم تو هال مامان داشت شام اماده می کرد یک نگاه کرد به من و گفت: هما جان بیا اشپزخونه پیش من بشین. گفتم: الان یه کم کار دارم انجام دادم میام. رفتم اتاقم و مشغول شدم پشت به قبله نشستم و وردا را گفتم و گفتم، کم کم احساس سنگینی کسی را در کنارم می کردم احساس می کردم دو نفر دوطرفم نشستند یکباره یه رعشه تمام وجودم را گرفت رو زمین افتادم، حس می کردم یکی رو سینه ام نشسته و هی گلوم را فشار می ده احساس خفگی داشتم هرکارمی کردم نفسم باز نمی شد تو همین عالم بودم مادرم در را باز کرد تا منو درحالی مثل تشنج دید جیغ کشید و بابام را صدا زد. گلوم فشرده می شد تنگی نفسم بیشتر می شد رنگم کبود کرده بود بابا اومد بلند فریاد می زد یا صاحب الزمان،، یاصاحب الزمان.. هر یاصاحب الزمانی که می گفت نفس من بازتر می شد تا اینکه حس کردم اون فرد از رو سینه ام بلند شد.... به حالت عادی برگشتم بابا زنگ زده بود اورژانس آمبولانس رسید معاینه کردند گفتند: چیزیش نیست احتمالا یک حمله‌ی عصبی بهش دست داده ، بهتره به یک دکتر مغز و اعصاب مراجعه کنید. ... 🌻 🌻🌻 🌻🌻🌻 @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
شبتون پر از نگاه خدا..... 🖤🌟✨🌙🖤
AUD-20210214-WA0002.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍 ❤️ با صدای استاد : 👤فرهمند 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 التماس دعای فرج @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ من گریه مۍریزم به پاۍ جاده‌ات تا آئینه ڪارۍ ڪرده باشم مقدمت را اوّل ضمیر غائب مفرد ڪجائۍ؟ اۍ پاسـخ آدیـنـه هاۍ پـُر معمّـا #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ ➥ @shohada_vamahdawiat
  🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 💖السلام علیک یا صاحب الزمان(عج)💖 ❣اي یوسف فاطمه! ❣اي یار سفر کرده! هزاران هزار دیده در فراق تو یعقوب وار خون میگریند و فقط با تماشای قامت تو بینا می‌شوند. ما درکنار دروازه ي دل هایمان، شاخه گل هاي‌ ارادت بـه دست گرفته و هر آدینه منتظریم کـه چونان رسول اعظم«ص» کـه از مکه بـه مدینة النبی هجرت کرد، از مکه طلوع کنی و بـه مدینة المهدی دل ها پا گذاری. 💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐 @shohada_vamahdawiat
بسم الله الرحمن الرحیم الهی به امید تو 🌹💖🦋🇮🇷🇮🇷🇮🇷🏴🏴
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
نگاه كن! كاروان حركت مى كند. ياران امام همه پا در ركاب آن حضرت هستند. اين كاروان چقدر با عجله مى رود. خطر در كمين است. قبل از اينكه هواداران يزيد بفهمند بايد از اين شهر دور شوند. اشك در چشمان امام حسين(ع) حلقه زده است. او هجرت پيامبر را به ياد آورده است. پيامبر نيز در دل شب از اين شهر هجرت كرد. امام حسين(ع) هم در تاريكى شب به سوى كوفه پيش مى رود. هوا روشن مى شود. صداى اسب هايى از دور، سكوت صبح دم را مى شكند. چه خبر شده است؟ آيا سپاه يزيد مى آيد؟ آرى، امير جديد مكّه فهميده است كه امام حسين(ع) از مكّه مى رود. براى همين، گروهى را به سرپرستى برادرش به سوى امام مى فرستد تا هر طور شده است مانع از رفتن حسين(ع) بشوند. آنها، راه را بر كاروان امام مى بندند. يكى فرياد مى زند: "اى حسين! كجا مى روى؟ هر چه زودتر بايد به مكّه برگردى!". آنها آمده اند تا راه را بر حرم واقعى ببندند. به دست هاى آنها نگاه كن! كسى كه لباس احرام بر تن دارد نبايد وسيله نبرد در دست بگيرد، امّا اينان تازيانه در دست دارند. وقتى كه آنها تازيانه ها را بالا مى برند، جوانان بنى هاشم مى گويند: "خيال مى كنيد ما از تازيانه هاى شما مى ترسيم". عبّاس، على اكبر و بقيّه جوانان پيش مى آيند. غوغايى مى شود. نگاه كن! همه آنها وقتى برق غضب عبّاس را مى بينند، فرار مى كنند. كاروان به حركت خود ادامه مى دهد... مردم، گروه گروه به سوى مكّه مى آيند. فردا روز عرفه است. اينان آخرين گروه هايى هستند كه براى اعمال حج مى آيند. هر طرف را نگاه كنى مردمى را مى بينى كه لباس احرام بر تن كرده اند و ذكر "لبّيك" بر لب دارند، امّا آنها با ديدن اين كاروان كه از مكّه بيرون آمده تعجّب مى كنند و به هم مى گويند كه مگر آنها مشتاق انجام مناسك حج نيستند. چرا حج خانه خدا را رها كرده اند؟ خوب است جلو برويم و علّت را جويا شويم، امّا چون نزديك مى آيند امام حسين(ع) را مى بينند و راهى جز سكوت نمى گزينند. همه گيج مى شوند. ما شنيده بوديم كه او عاشق صحراى عرفات است و اوّلين حجّ گزار خانه خداست. پس چرا حج را رها كرده است؟ آنها نمى دانند كه او مى رود تا حج راستين خود را انجام دهد. نگاه كن! آنجا حاجيان همراه خود قربانى مى برند تا در منى قربانى كنند و اين جا امام حسين(ع) براى مناىِ كربلا، قربانى شش ماهه مى برد. او مى خواهد درخت اسلام را با خون خود آبيارى كند. <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
♥⃟🥀 🧡⃟⚡️ڍام‌شـ🔥ـیـطـاݧـے🧡⃟⚡️ ⬇️ بابا بیچاره فکرمیکردبه خاطربرخوردش من اینجورشدم ,برای همین مهربان تراز قبل نازم رامیکشید.... ولی غافل از این که عامل این حالتم ,اول بیژن وبعدش اعمال خودمه... خداییش خودم خیلی وحشت کرده بودم ,اما بازهم درس نگرفتم وزنگ زدم به عامل جنایت یاهمون بیژن وبهش گفتم چی برام پیش اومده. بیژن گفت:اتفاقا این حالت نشونه ی خوبیه,یک نوع برون ریزیه,تواتصالات بعدی بهترازاین میشی,اولشه, تواستعداد مسترشدن داری هماجان... روزهای بعدی ,تلفنی با بیژن درتماس بودم.جالبه که شوره ی سرم به کلی ازبین رفته بود واین باعث شد من به کارهای بیژن اعتمادکنم. یک روز بیژن زنگ زد وگفت:هما یک جلسه توخونه ی یکی از دوستان هست که بهت افتخارمیدم بیایی,جلسه ای استثنایی هست وهرکسی را راه نمیدن ,آخه همه از مسترهای سرشناس وموفق هستند. گفتم:بابا کنترلم میکنه ,نمیگذاره بیام. گفت:جلسه طرف صبحه ,میام دانشگاه دنبالت وتاقبل ازاینکه بابات بیاد دنبالت ,برت میگردونم. بااینکه یه کم میترسیدم اما خیلی دوست داشتم توهمچین جلسه ای باشم ومسترهای مهم راببینم. به پیشنهاد بیژن مانتو قرمزم راپوشیدم,انگاررنگ قرمز یک تقدس خاصی براشون داشت بعداز ساعتی انتظار بالاخره بیژن رسید. نشستم توماشین. بیژن دستم راگرفت وگفت قبل ازحرکت باید یک چیزی بهت بدهم. ازتو داشبرد ماشین یک جعبه ی کوچک دراورد,یه انگشتر ظریف با نگینی که شکل یک چشم روش چسپانده شده بود.به انگشترنگاه میکردی ,انگاراون چشم داشت نگاهت میکرد. انگشتررا کرد تو انگشتم وگفت اینم حلقه ی ازدواج برای همسرگلم... از انگشتره خوشم اومد,بیژن میگفت این تک چشم ,نیروهای اهریمنی را ازت دور میکنه ومن نمیدونستم که این انگشتر باعث جذب شیاطین میشه. حرکت کردیم به سمت مقصد.... ...↻ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌻 🌻🌻 🌻🌻🌻 @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
🌹💖🦋 دو ماه پس از شروع جنگ، ابراهیم به مرخصی آمد. با دوستان به دیدن او رفتیم. در آن دیدار ابراهیم از خاطرات و اتفاقات جنگ صحبت می‌کرد. اما از خودش چیزی نمی‌گفت. تا این که صحبت از نماز و عبادت رزمندگان شد. یک‌دفعه ابراهیم خندید و گفت: در منطقه المهدی در همان روزهای اول، پنج جوان به گروه ما ملحق شدند. آن‌ها از یک روستا با هم به جبهه آمده بودند. چند روزی گذشت دیدم این‌ها اهل نماز نیستند! تا این‌که یک روز با آن‌ها صحبت کردم. بندگان خدا آدم‌های خیلی ساده‌ای بودند. آن‌ها نه سواد داشتند نه نماز بلد بودند. فقط به خاطر علاقه به امام آمده بودند جبهه. از طرفی خودشان هم دوست داشتند که نماز را یاد بگیرند. من هم بعد از یاد دادن وضو، یکی از بچه‌ها را صدا زدم و گفتم: این آقا پیش‌نماز شما، هر کاری کرد شما هم انجام بدید. من هم کنار شما می‌ایستم و بلند بلند ذکرهای نماز را تکرار می‌کنم تا یاد بگیرید. ابراهیم به اینجا که رسید دیگر نمی‌توانست جلوی خنده‌اش را بگیرد. چند دقیقه بعد ادامه داد: در رکعت اول وسط خواندن حمد امام جماعت شروع کرد سرش را خاراندن، یک‌دفعه دیدم آن پنج نفر شروع کردند به خاراندن سر!! خیلی خنده‌ام گرفته بود اما خودم را کنترل کردم. اما در سجده وقتی امام جماعت بلند شد مهر به پیشانیش چسبیده بود و افتاد. پیش نماز به سمت چپ خم شد که مهرش را بردارد. یک دفعه دیدم همه آن‌ها به سمت چپ خم شدند و دستشان را دراز کردند. این‌جا بود که دیگر نتوانستم تحمل کنم و زدم زیر خنده! @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
🌟سردار شهید محمد ابراهیم همت فرمانده لشکر۲۷محمد رسول الله(ص) آیا همت مستجاب الدعوه بود؟ ((بابایی،اگه پسر خوبی باشی،امشب به دنیا می آی.وگرنه،من همش توی منطقه نگرانم.)) تا این را گفت،حالم بد شد.دکمه های لباسش را یکی درمیان بست؛مهدی را به یکی از همسایه ها سپرد ورفتیم بیمارستان. توی راه بیشتر ازمن بی تابی می کرد. مصطفی که به دنیا آمد شبانه از بیمارستان آمدم خانه. دلم نیامد حالا که ابراهیم یک شب خانه است،بیمارستان بمانم.از اتاق آمد بیرون،آن قدر گریه کرده بود که توی چشم هایش خون افتاده بود. کنارم نشست و گفت:((امشب خدا من رو شرمنده کرد.وقتی حج رفته بودم،توی خونه خدا چند آرزو کردم. یکی اینکه در کشوری که نفس امام نیست نباشم؛حتی برای یک لحظه.بعد،تورو از خدا خواستم و دوتا پسر.برای همین،هر دوبار میدونستم بچه مون چیه.مطمئن بودم خدا روی من رو زمین نمی اندازه. بعدش خواستم نه اسیر بشم و نه جانباز.فقط وقتی از اولیاالله شدم،در جا شهید بشم.)) 💖💖💖💖💖💖💖💖💖 منبع:مجموعه سیمای افلاکیان @shohada_vamahdawiat
🌟ندبه های انتظار🌟 🔵تشرف یکی از علما خدمت آقا امام زمان عج 💠یکی از علمای بزرگ، در زمان قدیم در تخت فولاد خدمت امام زمان «ارواحنا‌فداه» رسیده بود و از آن حضرت درخواست «علم اکسیر» کرده بود. ✳️ در حالی که یاد گرفتن علوم غریبه حرام است و گفت و شنود و تعلیم و تعلّمش نیز حرام است. 🌺آن حضرت به او فرموده بودند: علوم غریبه به تو چه ربطی دارد؟ من به جای آن ختمی به تو یاد می‌دهم که بهتر از اکسیر است. 🌺بعد فرموده بودند: به پنج تن و امام زمان توسّل پیدا کن و در توسّل‌هایت بگو: ☀️«یا محمّد یا علی یا فاطمه یا حسن یا حسین، ‌یا صاحب الزمان ادرکنی و لا تهلکنی». 💠آن عالم نقل می‌کند: 🌺 وقتی حضرت فرمودند: «ادرکنی»، به ذهنم خطور کرد که باید بفرمایند: «ادرکونی»، یعنی برای درخواست کمک از پنج نور مقدّس، باید فعل جمع به کار ببریم، پس چرا ایشان فعل مفرد به کار برده و می‌فرمایند: «ادرکنی و لاتهلکنی»؟! 🔅وقتی چنین تصوّری کردم، امام زمان «ارواحنا‌فداه» تبسّم کردند و فرمودند: 🌸همین است که گفتم. برای اینکه واسطه فیض این عالم، فعلاً من هستم. 🔴یعنی اگر در زمان حاضر توسّلی به پیغمبر اکرم صلی ‌الله‌ علیه ‌و آله ‌و سلّم یا سایر حضرات معصومین سلام ‌الله ‌علیهم بشود، فیض الهی به واسطه وجود مقدّس امام زمان «ارواحنا‌فداه» هست که به بندگان می‌رسد... @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
‌🌷مهدی شناسی ۲۲۵🌷 🌹...و اصول الکرم...🌹 🔸زیارت جامعه کبیره🔸 🌿يک درخت تنه دارد و روی آن تنه ﻫﻢ ﯾﮏ ﺷﺎﺧﻪ‌ﻫﺎﯾﯽ ﺳﻮﺍﺭ ﺍﺳﺖ.ﺭﻭﯼ ﺁﻥ ﺷﺎﺧﻪ‌ﻫﺎ ﻫﻢ ﯾﮏ ﺑﺮﮒ‌ﻫﺎ ﻭ ﻣﯿﻮﻩ‌ﻫﺎﯾیست.ﺍﯾﻦ ﺗﻨﻪ،ﺍﯾﻦ ﺷﺎﺧﻪ‌ﻫﺎ،ﺍﯾﻦ ﺑﺮﮒ‌ﻫﺎ،ﺍﯾﻦ ﻣﯿﻮﻩ‌ﻫﺎ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﺍﺯ ﺭﯾﺸﻪ‌ﻫﺎ ﺩﺍﺭﻧﺪ. 🌿ﻫﻤﺎﻥ ﺭﯾﺸﻪ‌ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻇﺎﻫﺮ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﮔﺎﻫﯽ ﻣﺎ ﭘﺎ ﺭﻭﯼ ﺁﻥ‌ﻫﺎ ﻣﯽ‌ﮔﺬﺍﺭﯾﻢ ﺗﺎ ﯾﮏ ﺳﯿﺒﯽ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺷﺎﺧﻪ‌ﺍﯼ ﺑﭽﯿﻨﯿﻢ. 🌿ﻋﺮﺏ‌ﻫﺎ ﺑﻪ ﺭﯾﺸﻪ‌ﻫﺎ ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﻨﺪ ﺍﺻﻮﻝ. ﺍﺻﻮﻝ ﺟﻤﻊ ﺍﺻﻞ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺍﺻﻞ ﯾﻌﻨﯽ ﺭﯾﺸﻪ. ﺍﺻﻮﻝ ﯾﻌﻨﯽ ﺭﯾﺸﻪ‌ﻫﺎ. 🌿ﺩﺭ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﮐﺮﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺗﻨﻪ‌ﯼ ﺩﺭﺧﺖ ﺗﺸﺒﯿﻪ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ ﻭ ﻣﻌﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺁﻥ ﮐﺮﻡ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ ﻭ ﻣﺼﺎﺩﯾﻘﯽ ﮐﻪ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺷﺎﺧﻪ‌ﻫﺎ ﺗﺸﺒﯿﻪ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ. 🌿ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﮐﺮﻡ ﭼﻪ ﭼﯿﺰﯼ است؟ ﻣﻌﻨﺎ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﮐﻪ ﮐﺮﻡ ﻣﻄﻠﻖ ﺧﻮﺑﯽ ﺍﺳﺖ ﯾﻌﻨﯽ ﻫﺮ ﺧﻮﺑﯽ ﺭﺍ ﻋﺮﺏ ﮐﺮﻡ ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﺪ. ﻣﻄﻠﻖ ﺧﻮﺑﯽ ﺍﺳﺖ. ﻭ ﺍﯾﻦ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺭ ﻫﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺁﻥ ﭼﯿﺰ ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﯿﻢ ﮐﺮﯾﻢ. 🌻ﮐﺮﻡ یعنی خوبی به طور مطلق.ﺧﻮﺩ ﺧﻮﺑﯽ ﺷﺎﺧﻪ‌ﻫﺎﯾﯽ دارد.ﺩﺭ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﻧﯿﻢ ﮐﻪ ﻣﻄﻠﻖ ﺧﻮﺑﯽ ﻣﺜﻞ ﻫﻤﺎﻥ ﺩﺭﺧﺖ ﺳﯿﺐ ﺍﺳﺖ. ﺭﯾﺸﻪ‌ﻫﺎﯾﯽ ﺩﺍﺭﺩ. 🌻ﮐﺮﻡ ﻫﻢ ﺭﯾﺸﻪ‌ﻫﺎﯾﯽ ﺩﺍﺭﺩ. ﺭﯾﺸﻪ ﻫﺎﯾﺶ ﺍﻫﻞ ﺑﯿﺖ ﻫﺴﺘﻨﺪ.ﯾﻌﻨﯽ ﻣﻄﻠﻖ ﺧﻮﺑﯽ ﻓﻘﻂ ﺍﺯ ﺍﻫﻞ ﺑﯿﺖ ﺳﺮ ﻣﯽ‌ﺯﻧﺪ. 🌻ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﯾﮏ ﮐﺴﯽ ﭼﻬﺮﻩ ﺍﺵ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﺎﺷﺪ ﺍﻣﺎ ﺍﺧﻼ‌ﻗﺶ ﺯﯾﺒﺎ ﻧباشد. ﮔﺎﻫﯽ ﭼﻬﺮﻩ ﺍﺵ ﺯﯾﺒﺎ ﺍﺳﺖ ﺍﺧﻼ‌ﻗﺶ ﻫﻢ ﺯﯾﺒﺎﺳﺖ.ﮔﺬﺷﺘﻪ‌ﯼ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻧﺪﺍﺭﺩ.ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ‌ﯼ ﺧﻮﺑﯽ ﻧﺪﺍﺭﺩ.پس ﻣﻄﻠﻖ ﺧﻮﺑﯽ ﻧﯿﺴﺖ. 🌻ﻣﻄﻠﻖ ﺧﻮﺑﯽ ﻓﻘﻂ ﻭ ﻓﻘﻂ ﺍﺯ ﺍهل بیت ﺭﯾﺸﻪ ﻣﯽ‌ﮔﯿﺮﺩ.ﯾﻌﻨﯽ ﺍﯾشان ﮐﺴﺎﻧﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺳﺮﺍﭘﺎ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺍﻧﺪ. ﻫﻤﻪ‌ﯼ ﺧﻮﺑﯽ‌ﻫﺎ ﺭﺍ ﯾﮏ ﺟﺎ ﺩﺍﺭﻧﺪ. 🌻ﺍﯾﻦ ﯾﮏ ﻣﻌﻨﺎﯼ ﺍﺻﻮﻝ ﺍﻟﮑﺮﻡ ﺍﺳﺖ ﯾﻌﻨﯽ ﺩﺭ ﻋﺎﻟﻢ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﻤﯽ‌ﮐﻨﯿﺪ ﯾﮏ ﮐﺴﯽ ﻣﻄﻠﻖ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﺧﻮﺑﯽ ﻣﻄﻠﻖ ﺑﺎﺷﺪ. 💖🦋🌹💖🦋🌹💖🦋🌹 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59