eitaa logo
شهداءومهدویت
7هزار دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
1.8هزار ویدیو
23 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 قسمت نود و پنج ✨حماد چهره ای مصمم و گیرا داشت. جای حلقه زنجیر، روی مچ دست هایش دیده می شد. قنواء از او پرسید: راستی این کار را می کنی؟ 🍁_من هنوز می توانم سیاه چال را تحمل کنم، ولی آن پیرمرد نمی تواند. خدا می داند چقدر دلم می خواهد کُند و زنجیر را از دست و پا و گردن لاغرش برمی داشتند و پس از بردنش به حمام، لباسی تمیز می پوشاندند و نزد بستگانش می بردند. صفوان صحبت را عوض کرد و رو به من و قنواء گفت: ما چطور می توانیم بزرگواری شما را جبران کنیم؟ خطاب به من ادامه داد: ما خوش شانس بودیم که شما به طور غیر منتظره به سیاه چال آمدید و در فضای نیمه تاریک، میان آن همه زندانی که قیافه هایشان فرق کرده، حماد را شناختید! گفتم: به جای این حرف ها، بگذارید بانو قنواء ماجرای دیروز را برایتان تعریف کند. شنیدنی است! قنواء پرسید: کدام ماجرا؟ اسب سواری یا رفتن به حمام ابوراجح؟ با شنیدن نام ابوراجح، صفوان و حماد یکّه خوردند. _رفتن به حمام ابوراجح را تعریف کن. به صفوان گفتم: ابوراجح از دوستان مورد اطمینان من است. مرد درستکاری است. در بازار، حمام دارد. صفوان سری تکان داد و لبخند زد. توانسته بودم به او بفهمانم که با توصیه ابوراجح به سراغ آنها رفته ام. گفت: نامش را شنیده ام. از او به نیکی یاد می کنند. حماد آنقدر باهوش بود که منظور من و پدرش را بفهمد. گفت: شنیده ام در حمامش، دو پرنده سفید و زیبا دارد. قنواء گفت: من هم وصف زیبایی آن دو پرنده را شنیده بودم. دیروز بالاخره موفق شدم آنها را ببینم. حماد با تعجب پرسید: یعنی به حمام رفتید و آنها را دیدید؟ _بله. _اما آنجا که حمام مردانه است. قنواء خوشحال از اینکه توانسته بود علاقه شان را جلب کند، با آب و تاب، همه آنچه را که اتفاق افتاده بود، تعریف کرد. از زندان که بیرون آمدیم، قنواء پرسید: نظرت درباره حماد چیست؟ گفتم: پدرش مثل ابوراجح، انسان درستکاری است. حماد هم فرزند چنین پدری است. _و البته اگر حسادت نمی کنی، خوش قیافه است. چشم هایش حالت قشنگی دارد که من دوست دارم! ادامه دارد... 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مجید صمدیان مدیر عامل بنیاد سادات دعوت از همه اقشار برای دادن رای قاطع به ؛ مجتبی رحماندوست با افکار بلند و پخته و تجربیات گرانبهای خویش در مجلس آینده نقش آفرین خواهد بود. https://eitaa.com/rayehalal
🔆خاطره‌ای از شهید مهدی زین الدین 🌺دو سه روزی بود می‌دیدم توی خودش است. پرسیدم «چته تو؟ چرا این قدر توهمی؟» گفت «دلم گرفته. از خودم دل خورم. اصلا حالم خوش نیست.» گفتم» همین جوری؟» گفت» نه. با حسن باقری بحثم شد. داغ کردم. چه می‌دونم؟ 🌺شاید بهاش بلندحرف زدم. نمی‌دونم. عصبانی بودم. حرف که تموم شد فقط بهم گفت مهدی من با فرمانده هام این جوری حرف نمی‌زنم که تو با من حرف می‌زنی. دیدم راست می‌گه. الان د و سه روزه کلافم. یادم نمی‌ره.» شاگرد مغازه‌ی کتاب فروشی بودم. 🌺حاج آقا گفت: «می‌خواهیم بریم سفر. تو شب بیا خونه مون بخواب.» بد زمستانی بود. سرد بود. زود خوابیدم. ساعت حدود دو بود. در زدند. فکر کردم خیالاتی شده ام. در را که باز کردم، دیدم آقا مهدی و چند تا از دوستانش از جبهه آمده اند. آن قدر خسته بودند که نرسیده خوابشان برد. 🌺هوا هنوز تاریک بود که باز صدایی شنیدم. انگار کسی ناله می‌کرد. از پنجره که نگاه کردم، دیدم آقا مهدی توی آن سرمای دمِ صبح، سجاده انداخته توی ایوان و رفته به سجده.   @shohada_vamahdawiat                      
🌼پنج شنبه است و ياد درگذشتگان ✍اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ شاخه گلی بفرستيم برای تموم اونهايی كه در بين ما نيستند و جاشون بين ما خالیه شاخه گلی به زيبايی يك فاتحه و صلوات.... 📡 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
لذت شعر به آن است که والا باشد هدف شعر ظهور گل زهـــــرا باشد جان ناقابل ما نذر شما مهدی جان علت هستی ما حضرت مـولا باشد 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
ای سوره نور موسی جعفر ممدوحه هل‌اتی پس از مادر مهر تو مدال سینه مریم کوی تو بهشت ساره و هاجر قم از قدمت مدینةالزهرا قبر تو مزار دخت پیغمبر معصومه‌ای و به چارده معصوم همه عمه و خواهری و هم دختر هم می‌بالد جواد از این عمه هم می‌نازد رضا به این خواهر بر جان تو دختر کلام‌الله از زینب و فاطمه سلام‌الله @shohada_vamahdawiat                      
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️دهه‌ی کرامت 👌 بسیار شنیدنی 🎙رهبر معظم انقلاب @shohada_vamahdawiat                      
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
با اختلاف به یادماندنی ترین تصویر قرن روز دختر مبارک 🌸🌸🌸
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 قسمت نود و شش ✨از حیاط سرسبز دارالحکومه می گذشتیم. با حرف های قنواء به این فکر افتادم که ریحانه پس از شنیدن خبر سلامتی حماد و خلاص شدنش از سیاه چال، چقدر خوشحال شده. 🍁برایم دردآور بود که ریحانه به خاطر نجات حماد، از من سپاسگزار باشد. احتمال می دادم در میهمانیِ روز جمعه، به این خاطر از من تشکر کند و بخواهد از وضع و حال حماد برایش بگویم. اگر به او می گفتم که حماد سالم و سرحال است، فکر می کرد خوابش به تعبیر شدن نزدیک شده. از دلم گذشت: آیا تقدیر این است که خواب او با کمک من، تعبیر شود و به همسر دل خواهش برسد؟ به خودم نهیب زدم: تو اگر به ریحانه علاقه داری، باید خوشحالی و سعادت او برایت از هر چیز دیگر، مهم تر باشد. این خودپرستی است که او را تنها به این شرط، خوشبخت بخواهی که با تو ازدواج کند. اگر او با حماد به سعادت می رسد، باید به ازدواج آنها راضی باشی. این نهیب، مثل مشک آبی بود که روی کوهی از آتش بریزند. این توجیه و دلداری ها نمی توانست آرام و راضی ام کند. با یادآوردن ایمانی که ابوراجح به خدا داشت، آرامشی در خودم احساس کردم. در دل به خدا گفتم: بگذار کارهایم فقط برای رضای تو باشد. تو هم مرا به آنچه رضای توست، راضی و خوشحال کن! امینه از کنار نرده های طبقه دوم، دست تکان داد. منتظر ما بود و میمون ها را در بغل داشت. خواستم بروم که قنواء گفت:حالا وقت آن است که واقعیت را به تو بگویم. وارد اتاق که شدیم، روی سکو نشستم. خسته شده بودم. _امیدوارم نمایش تازه ای در کار نباشد، باور کنید اصلا حالش را ندارم! قنواء نیز نشست. امینه را کنار خود نشاند و دستش را در دست گرفت. _حق با توست. آنچه در این چند روز شاهدش بودی، یک نمایش بود. همانطور که دیروز گفتم، وزیر، مرد جاه طلبی است. سعی کرده پسرش رشید را عین خودش بار بیاورد. تا حدی هم موفق شده. رشید و امینه به هم علاقه دارند. امینه دختر یتیمی است که در خانه وزیر بزرگ شده و آنجا خدمتکاری کرده. پنج سال پیش، من به امینه علاقه مند شدم. وزیر موافقت کرد که امینه با من زندگی کند و ندیمه ام باشد. رشید با این کار موافق نبود. پدرش او را متقاعد کرد که امینه به دردش نمی خورد و باید به فکر ازدواج با من باشد. ازدواج من و رشید، کاملا به نفع وزیر است. با این پیوند، موقعیت او نزد پدرم تضمین می شود و رشید به ثروت و قدرت می رسد. قنواء لحظه ای امینه را به سینه فشرد و ادامه داد: این حرف ها را امینه به من گفت. من هم تصمیم گرفتم با یک نمایش، وزیر و پسرش را سر جایشان بنشانم و همه را دست بیندازم. باید وانمود می کردم که به جوانی لایق و زیبا، علاقه دارم و می خواهم با او ازدواج کنم. تو را برای این نقش در نظر گرفتم. تو هم ثروتمند و زیبا بودی و هم از خانواده ای اصیل و خوش نام. یک بار که خودم را به شکل کولی ها درآورده بودم و فال می گرفتم، تو را دیدم. به مغازه می رفتی. تعقیبت کردم. یکی را فرستادم تا درباره ات تحقیق کند. وقتی فهمیدم نوه ابونعیم زرگری و پدربزرگت علاوه بر چند مغازه و نخلستان، مال التجاره فراوانی را به کاروان ها سپرده تا برایش تجارت کنند، قرعه به نام تو افتاد. ترتیبی دادم تا برای خرید به مغازه تان بیاییم. بقیه ماجرا را خودت می دانی. هم می خواستم مرتب به دارالحکومه بیایی و هم نمی خواستم کسی تو را مشغول تعمیر جواهرات و جرم گیری زینت آلات ببیند. نباید می فهمیدند که برای کار به اینجا آمده ای. ادامه دارد... 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸امید وصال حکایاتی از تشرف‌یافتگان به محضر امام عصر علیه‌السلام 📚 🔘 آن مرد هاشمی @shohada_vamahdawiat                      
❤️ اولِ عشق خودت هستی و آخر،حرمت نرود عمر هدر قَطعِ یقین در حرمت فیضِ دستان شما دانه برایم پاشید تا کبوتر شدم و داد مرا پَر حرمت محشری هست حریمت که خدا میداند آسمان را اُفُقِ چَشمِ تو میچرخاند هرکسی را گرهٔ کور به کار افتاده گذرش بر حَرَمِ تو دو سه بار افتاده تو دعا کردی و افتاد دل ما یادت یک سحر پَر زد و شد زائرِ گوهرشادت 📡 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
سـلامـ تنهاترین منجے💕🤚🏻 تا‌ڪــی‌دل‌‌مــن‌چشــم‌بـه‌در‌داشته‌باشد اۍ‌ڪــاش‌ڪسی از‌تو‌خبـرداشته‌باشد آن‌باد‌ڪــه‌آغشتــه‌بــه‌بــوی‌نفس‌توست از‌ڪــوچــه‌ی‌مـا‌ڪاش گذر‌داشتـه‌باشد 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️دو جریان در آخر الزمان 👌 بسیار شنیدنی 🎙حجت الاسلام 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. 📡 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 وصیت نامه شهید محمد مسرور 🎙 بانوای: حاج‌ @shohada_vamahdawiat                      
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 قسمت نود و هفت ✨به کنار پنجره رفتم و به چشم انداز روبه رو نگاه کردم. از کار خودم خنده ام می گرفت. 🍁روزی آرزو داشتم دارالحکومه را ببینم. حالا که به آن راه پیدا کرده بودم، دوست داشتم کنار آن پنجره بایستم و منظره مقابلم را تماشا کنم. _دیگر مجبور نیستی به اینجا بیایی. همین فردا یکی از خدمتکاران را می فرستم تا طلب تان را بپردازد. گفتم: بازی بچه گانه ای بود! اگر پدرت تصمیم گرفته باشد تو را به پسر وزیر بدهد، این کارها جلودارش نیست. قنواء سرش را روی شانه امینه گذاشت و ساکت ماند. _چاره ای نیست! تو با یک دختر معمولی فرق داری. ببین کجا زندگی می کنی! اینجا هیچ چیز جز قدرت و حکومت، اهمیت ندارد. اگر پدرت در خدمت حکومت نباشد، برکنار خواهد شد. او بدون وزیر زیرک نمی تواند از عهده کارها برآید. ده ها نفر در سیاه چال زنده به گور شده اند تا چیزی این حکومت را تهدید نکند. آن وقت تو که دختر حاکمی، انتظار داری که هر طور میلت می کشد، ازدواج کنی؟ _برای همین است که به مردم کوچه و بازار غبطه می خورم که زندگی بی آلایش و صادقانه ای دارند. به آب نمای میان باغ و چند نفری که اطراف آن بودند نگاه کردم. از وضعیتی که داشتم ناراحت بودم. من هم مثل قنواء، از آینده نگران بودم. نمی توانستم با کسی که دوستش داشتم زندگی کنم. دلم می خواست از آنجا بروم و به کارگاه پدربزرگم پناه ببرم. دارالحکومه به همان زودی برایم کسالت آور شده بود. از بیکاری و ولنگاری بدم می آمد. آنجا بوی دسیسه و قدرت طلبی می داد. انسان چطور می توانست با بی تفاوتی، در جایی به زندگیِ راحت خود مشغول باشد که در کنارش، ده ها نفر بی گناه در سیاه چال، بدترین لحظه ها را می گذراندند و هیچ امیدی به ادامه حیات خود نداشتند! نمی دانستم بیشتر افسوس خودم را بخورم یا برای قنواء دل بسوزانم. برای امینه هم ناراحت بودم. معلوم نبود چه سرنوشتی در انتظار اوست. ناگهان از آنچه کنار آب نما دیدم، دهانم از تعجب باز ماند. مسرور را دیدم که با عجله از پله ها پایین می رفت. داشت با عجله دارالحکومه را ترک می کرد. نمی توانستم حدس بزنم برای چه به آنجا آمده بود. ادامه دارد... 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🤚🕗 ارباب ما تو هستی و سلطان ما تویی خورشید مشرقی خراسانِ ما تویی رازی میان چشم تر و گنبد طلاست آقا دلیل چشمِ گریان ما تویی السَّلامُ عَلَیکَ یٰا أبَاالجَواد یٰا عَلیِّ بنِ مُوسَی الرِّضٰا 💚 ❤️ ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
سلام_مولا_جانم ✋ صبحت_بخیر_آقا_جانم 💚 🌼🍃 مینویسم زتو که دار و ندارم شدہ ای 🌸🍃 بیقرارت شدم و صبر و قرارم شدہ ای 🌸🍃 من که بی‌تاب توأم ای همه‌ی تاب و تبم 🌼🍃 توهمه دلخوشی لیل ونهارم شده ای 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 قسمت نود و هشت ✨با دست پاچگی به قنواء گفتم: خواهش می کنم کمک کن! مسرور دارد از دارالحکومه بیرون می رود. 🍁_مسرور دیگر کیست؟ چی شده؟ به کنار پنجره آمد. مسرور را که به طرف درِ خروجی می رفت، نشانش دادم. _مسرور همان است که دیروز او را توی حمام ابوراجح دیدیم و اسب ها را به او سپردیم. شاگرد ابوراجح است. _حالا چرا نگرانی؟ آمدنش به دارالحکومه چه اهمیتی دارد؟ _یکی را بفرست او را برگرداند. باید بفهمم برای چه به اینجا آمده. اگر ابوراجح او را به دنبال من فرستاده، پس چرا کسی خبرم نکرده؟ _احتمال دارد برای کار دیگری آمده باشد. _نمی دانم چرا دیدن او اینجا، نگرانم کرده. آدم قابل اطمینانی نیست. کارهایش مشکوک است. خواهش میکنم یک کاری بکن. قنواء قبل از آنکه با امینه بیرون برود، گفت: آرام باش! لازم نیست او را برگردانیم. یکی را می فرستم تا از سندی بپرسد. از یکی دو نگهبان دیگر هم می پرسیم. _از هر دوی شما ممنونم. آنها رفتند. نتوانستم توی اتاق بمانم. در سرسرا و کنار نرده ها قدم زدم. آمدن مسرور به دارالحکومه معمایی بود که هیچ جوابی برای آن به ذهنم نمی رسید. دیدن یک فیل در حیاط دارالحکومه، نمی توانست آنقدر متعجبم کند. از نظر سندی، مسرور یک بی سر و پا بود. چرا او را به داخل راه داده بود؟ آیا مسرور برای دادن مالیاتِ حمام آمده بود؟ نه، ابوراجح مالیات آن سالش را داده بود. اگر ابوراجح کاری با دارالحکومه داشت، باید به من می گفت. احتمال داشت موضوع مهمی نباشد و باعث خنده و تفریح قنواء و امینه شود. قنواء و امینه برگشتند. امید داشتم بخندند و مرا به خاطر وحشت بیهوده ام، دست بیندازند. اما چهره شان جدی بود. قنواء گفت: سندی و نگهبان ها می گویند که مسرور با وزیر کار داشته. مسرور گفته که باید خبر مهمی را به اطلاع وزیر برساند. امینه گفت: موفق هم شده با وزیر صحبت کند. دل شوره ام بیشتر شد. به قنواء گفتم: حق داشتم نگران شوم! یعنی او با شخصی مثل وزیر چه کار داشته؟ خواهش می کنم به من کمک کن تا حقیقت را بفهمم. حس بدی دارم. _چیزی از وزیر دستگیرمان نمی شود. باید با رشید حرف بزنیم. امینه گفت: او معمولا همراه پدرش است و در کارها کمکش می کند. از پله ها پایین رفتیم. پس از گذشتن از عرض حیاط، به طرف ساختمانی رفتیم که اتاق های تو در تویی داشت. ادامه دارد... 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸امید وصال حکایاتی از تشرف‌یافتگان به محضر امام عصر علیه‌السلام 📚 🔘 باغبان بهشت @shohada_vamahdawiat                      
به هر نوشته‌ی دیگر مقدم است هنوز کسی‌که هرچه بگوییم از او کم است هنوز علاج هجر به‌جز صبح بودن او نیست که بزم هر شب ما طالب غم است هنوز خودش وحید و فرید و طرید خوانده شده ولی پناه و امید دوعالم است هنوز به انتقام عزیزان دین می‌آید او که روی گنبد اسلام ‌پرچم است هنوز اگرچه نیست، ولی لحظه‌لحظه با یادش بساط عاشقی ما فراهم است هنوز برای شستن درد فراق کافی نیست که روی گونه‌ی ما اشک نم‌نم است هنوز؟ به سینه‌ها نفس روزگار بند آمد به بازدم نرسیده جهان، دم است هنوز خدا کند که به او مژده‌ی ربیع دهند که صبح‌وشام برایش محرم است هنوز. @shohada_vamahdawiat                      
🌹 پیکری که در بر جای ماند.... 🌷بسیجی شهید شهادت عملیات والفجر 1 جمعه 26 فروردین 1362 🔰 محسن از پایگاه یاسر اعزام شد با پسر خاله اش شهید احمد کیایی در گردان خیبر لشگر27 و گروهان خندق برای عملیات سازماندهی شد. و گردان در محور ابوغریب برای تصرف ارتفاع 147 به دشمن یورش برد و روز جمعه 26 فروردین بر اثر اصابت ترکش خمپاره دشمن به سر و بدنش از روی ارتفاع 147 به معراج رفت و پیکر مطهرش در معرکه نبرد بر جای ماند... امکان تخلیه پیکرش مطهرش به پشت جبهه نبود و هنگام عقب آمدن از پیکر مطهرش به ثبت رسید و بعد از محسن فلکی میهمان ارتفاع 147 ابوغریب است. به وقت شهادت 16 ساله بود .... 🌷روحش شاد و هم اغوشی با ملائک نوش جانش باد. 📡 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
❣ ســلام دلیل زندگیم سلام غریب عالم... لذت شعر به آن است که والا باشد هدف شعر ظهور گل زهـــــرا باشد جان ناقابل ما نذر شما مهدی جان علت هستی ما حضرت مـولا باشد مــولای مـــن العجل دلیل تپش های قــلبمـــ صبح ات بخــیر دلیل زنــدگیمـــ✨❤️ 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 قسمت نود و نه ✨چند نفر در این اتاق ها روی تشک های کوچکی نشسته بودند و به کارهای اداری و دفتری رسیدگی می کردند. 🍁جلوی هر کدام، میزی کوچک و دفترهایی بود. کنار هر یک از آنها، دو سه نفر نشسته بودند تا کارشان انجام شود. به درِ مشبک و بزرگی رسیدیم که شیشه های کوچک و رنگارنگی داشت. نگهبانی جلوی آن ایستاده بود. قنواء به من و امینه اشاره کرد که بایستیم. خودش به طرف نگهبان رفت و چیزی به او گفت. نگهبان تعظیم کرد و ضربه آرامی به در زد. دریچه ای میان در باز شد و پیرمردی عبوس، چهره پر از آبله خود را نشان داد. با دیدن قنواء، لبخندی تملق آمیز را جانشین اخم خود کرد و چند بار به علامت تعظیم، سر تکان داد. قنواء چند جمله ای با او صحبت کرد. پیرمرد باز سر تکان داد و از دریچه فاصله گرفت. قنواء به طرف ما آمد و گفت: برویم. بیرون از اینجا با رشید صحبت می کنیم. از همان راه که آمده بودیم، برگشتیم. موقع بیرون رفتن، چشمم به چند نفر افتاد که آنها را با زنجیر به هم بسته بودند. از قنواء پرسیدم: اینها کی اند که نگهبان ها این طور تحقیر آمیز با آنها رفتار می کنند؟ _نمی دانم. شاید دسته ای از راهزن ها هستند و یا تعدادی دیگر از شیعیان. چهره شان شبیه افراد شرور نبود. آنها را در گوشه ای، تنگ هم نشانده بودند و نگهبان ها با ضربه های پا و غلاف شمشیر، مجبورشان می کردند که بیشتر در هم فرو بروند و کوچکتر بنشینند. پیرمردی خوش سیما میان آنها بود که بینی اش خونی شده بود. زیر لب ذکر می گفت. عجیب بود که به من خیره شد و لبخندی روی لب هایش نشست. کنار آب نمای میان حیاط ایستادیم. آفتاب ملایم بود. آب از چند حوض سنگی تو در تو مثل پرده نازکی فرو می ریخت. در بزرگترین حوض، چند اردک و غاز و پلیکان شنا می کردند. اطراف حوض، باغچه هایی بود پوشیده از بوته های باطراوت و انبوه و گل های رنگارنگ. قنواء دست دراز کرد تا کیسه زیر منقار یکی از پلیکان ها را لمس کند. پلیکان روی آب چرخید و از او فاصله گرفت. امینه خندید. از نگاه هایش به ورودی ساختمان، معلوم بود که آمدن رشید را انتظار می کشد. ادامه دارد... 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️رابطه امام زمان(عج) با شیعیان 👌 بسیار شنیدنی 🎙حجت الاسلام 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. @shohada_vamahdawiat