eitaa logo
شهداءومهدویت
7هزار دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
1.8هزار ویدیو
23 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 قسمت صد و چهار ✨به قنواء گفتم: اینها همه دروغ است. عجب توطئه خطرناکی! ابوراجح اصلا خبر ندارد که من به ریحانه علاقه دارم. فقط به او گفته ام دختری شیعه را دوست دارم. او هم گفت که از فکر چنین ازدواجی بیرون بیایم. 🍁_ولی مسرور گفت که قرار است این جمعه، تو و پدربزرگ، به خانه ابوراجح بروید و ریحانه را خواستگاری کنید. _این هم یک دروغ دیگر! حقیقت این است که ابوراجح از من خواست سری به سیاه چال بزنم و از صفوان و پسرش حماد خبری بگیرم. هیچ کس نمی دانست که آنها زنده اند یا مرده. من هم چنین کردم و با قنواء به آنجا رفتیم. با دیدن زندانی ها متاثر شدم و از صفوان و پسرش تعریف کردم. قنواء هم دستور داد آن دو را به زندان عادی منتقل کنند. وقتی ابوراجح از نجات یافتن آنها از سیاه چال باخبر شد، برای قدردانی، از من و پدربزرگم دعوت کرد که جمعه، مهمان آنها باشیم. همین. رشید گفت: اطمینان دارم راست می گویی، اما جُرمی کمتر از این هم کافی است تا یکی به جاسوسی، سوء استفاده از خانواده حاکم برای کسب خبر و تلاش برای نجات دادن شیعیان از سیاه چال متهم شود. پدرم بلافاصله بعد از این اتهام، ادعا خواهد کرد که تو قصد داشته ای در فرصتی مناسب، حاکم را به قتل برسانی. به این ترتیب، تو را از میان برمی دارد تا موضوع ازدواجت با قنواء منتفی شود. از طرفی چون کینه ابوراجح را به دل دارد، او را هم نابود می کند و ریحانه و مادرش را به سیاه چال می اندازد. حاکم هم به خاطر کشف این توطئه و نجات جانش، پدرم را بیش از پیش به خودش نزدیک می کند و قنواء را که شریک جرم است و ندانسته در این توطئه شرکت کرده، به ازدواج با من مجبور خواهد کرد. دیگر توان ایستادن نداشتم. این بار من روی دیواره حوض نشستم. وزیر، شیطانی واقعی بود. با آلت دست قرار دادن مسرور، کاری کرده بود که همه چیز به نفع خودش تمام شود. شک نداشتم که چنین آدم دسیسه گری به فکر آن بود که عاقبت حاکم را هم از میان بردارد و خودش به جای او بنشیند. رشید قبل از رفتن، خطاب به من گفت: توصیه می کنم قبل از آنکه دستور دستگیری ات صادر شود، از این شهر بروی و جایی پنهان شوی. پرسیدم: پدرت درباره ابوراجح چه تصمیمی گرفته؟ چند قدم دور شد و گفت: متاسفم! کارش تمام است. مطمئنم با داستانی که پدرم ساخته، حاکم بلافاصله دستور قتلش را خواهد داد. ادامه دارد... 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️کرامت شهداء! 👌 بسیار شنیدنی 🎙حجت الاسلام 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. @shohada_vamahdawiat                      
سلام دوستان عزیز دلنوشته و کليپ صورتی و تصویری برای ما ارسال کنید و ارسالی های خودتون رو در کانال عاشقانِ امام رضا علیه السلام مشاهده کنید🌺🌺🌺 منتظر ارسالی های شما عزیزان هستیم⤵️⤵️ @emame_mehraban         🕊🕌🕊🕌 ⤵️⤵️به این آیدی ارسال کنید @Yare_mahdii313
✋ ای منتقم آل علـــی کعبه مهیّاست بردار ز رخ پرده که با تو ظفــر آید داریم امیـد به تـو امیـد دل ارباب دانیم که هجران تو آخر به‌ سرآید این‌مژده‌فقط‌سهم‌دل‌منتظران‌است آید خبــر ای اهـل ولا منتَظَـــر آید 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 قسمت صد و پنج ✨رشید رفت. دنیا جلوی چشمم تیره و تار شده بود. با توطئه ای وحشت انگیز و جنایت کارانه، من، ابوراجح، ریحانه و مادرش در آستانه نابودی قرار گرفته بودیم. 🍁می دانستم که با مرگ من، پدربزرگم و امّ حباب هم دق مرگ خواهند شد. همه این جنایت ها باید انجام می شد تا مسرور و پدربزرگش به حمام مورد علاقه شان برسند و وزیر بتواند به هدف های اهریمنی اش نزدیک تر شود. قنواء کنارم نشست و گفت: می خواهم چیزی را به تو بگویم. به او نگاه کردم. رنگش پریده بود. گفت: از اینکه توانستی مرا به سیاه چال بکشانی ناراحت نیستم. خوشحالم که باعث شدی حماد و صفوان را از آنجا نجات دهم. _چه فایده؟ وزیر دوباره به سیاه چال می اندازدشان و بیشتر از قبل بر آنها سخت می گیرد. ایستادم و گفتم: بهتر است بروم و ابوراجح را از خطری که تهدیدش می کند، باخبر کنم. اگر فرصت پیدا کنیم، باید همگی پنهان شویم. _من هنوز از خبرهایی که از رشید شنیدم، گیج هستم. هنوز باورم نمی شود در چنبره چنین توطئه ای گرفتار شده ایم. کاش هرگز باعث نمی شدم به دارالحکومه بیایی، ولی بدان هر چه پیش آید، من از تو حمایت می کنم. _ممنونم، گرچه با این اوضاع، خودت هم به یک حامی بزرگ احتیاج داری. چشمان امینه پر از اشک بود. نمی شد فهمید از چه ناراحت است. از اینکه احتمال داشت قنواء مجبور به ازدواج با رشید شود یا از دامی که من و قنواء در آن افتاده بودیم. موقع بیرون رفتن از دارالحکومه، کسی جلویم را نگرفت. هنوز برای دستگیری ام دستور صادر نشده بود. با آنکه خودم در خطر بودم، می خواستم جان ابوراجح را نجات دهم. ادامه دارد... 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️ظهور در جمجمه هاست! 👌 بسیار شنیدنی 🎙حجت الاسلام 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. @shohada_vamahdawiat                      
نذر سلامتی رئیس جمهور دولت مردمی و انقلابی و همراهان سهم هر نفر ۵صلوات🙏
🏴 إِنَّا لِلَّٰهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ 🔴رئیس جمهور شهید شد 🔹آیت‌الله رئیسی، در سانحه سقوط بالگرد در منطقه ورزقان آذربایجان شرقی به شهادت رسید و به ملکوت اعلی پیوست. 🔹آیت‌الله آل هاشم امام جمعه تبریز، دکتر حسین امیرعبداللهیان وزیر خارجه کشورمان و آقای مالک رحمتی استاندار تبریز نیز در این سانحه در بالگرد حامل رئیس جمهور حضور داشتند و آنان نیز به شهادت رسیدند. خلبان این بالگرد و محافظ رئیس‌جمهور نیز جزو شهدای این سانحه هستند. 📡 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 لحظۀ اعلام شهادت آیت‌الله رئیسی در حرم امام رضا(ع) ➥ @emame_mehraban            🏴🏴🏴
خبر دارید... . هنوز که هنوز است از فاتحانه خیبر بر نگشته... . .. خبر دارید که آن دلیرمرد خطه مهمان نهنگ های خلیج فارس شد و برنگشت... . ..از خبری دارید... . بعد از اینکه یارانش را از به عقب بازگرداند دیگر کسی او را ندید... . از جوانانی که خوراک کوسه های شدند خبری دارید... . . .هنوز از صدای بچه ها می آید... . . .هنوز صدای مناجات از به گوش می رسد... . .هنوز وصیت نامه شهدا خشک نشده؛ .... .... .. هنوز که هنوز است می ترسند از اینکه رو تنها بگذاریم... . .. و هنوز که هنوز است شهدا بند پوتینهایشان را باز نکرده اند و منتظر منتقم علیه السلام هستند تا دوباره در رکابش شهید شوند..... @shohada_vamahdawiat                      
🔊 وسط هیاهوی زندگیمان خبرهای غیرمنتظره و غافلگیر کننده زیاد است... ▪️ یک شب به‌وقت ۱:۲۰ خبر شهادت سردار ▪️ یک روز به خاک و خون کشیده شدن مردم مظلوم غزه ▪️ یک صبح خبر شهادت خادم‌الرضا و خادمین ملت ایران ☀️ ظهور هم همینقدر ناگهانی و غیرمنتظره است. و کاش میان این خبرهای ناگهانی خبری هم از تو بیاید که با صدای دلربا بگویی: ألا یا أهل العالم أنا الإمام القائم... آنگاه غم‌هایمان به پایان می‌رسد و مرهمی بر دل‎های داغ دیده ما خواهی شد... 💔
آسید ابراهیم می‌خواهم کمی باشما حرف بزنم. آسید ابراهیم تو همان روز که توی مناظره‌های انتخابات توهین شنیدی و سکوت کردی، شهید شدی. وقتی دولت را با خزانه خالی تحویل گرفتی و نگذاشتی آب توی دل ملت تکان بخورد، شهید شدی. آسید ابراهیم وقتی در سازمان‌ملل قرآن خدا را دست گرفتی و از مظلومین دنیا گفتی، فهمیدیم تو زمینی نیستی و شهید شدی‌. ما با تو فهميديم می‌شود رئیس بود ولی خدمت جمهور را برگزید. می‌شود مسئول بود، بر قلب‌ها. وقتی پشت میز ریاست‌جمهوری آرام و قرار نداشتی و هر روز سر از کارخانه و خیابان و استانی سر در می‌آوردی فهميديم تو آمده‌ای امیرکبیر دیگری باشی برای ایران. فهمیدیم تو شهیدانه زندگی کردی و شهیدانه خواهی رفت. آسید ابراهیم شهید چقدر شهادت به نام‌تو زیبا ترکیب می‌شود. شهید آسید ابراهیم 🥀🕊🌷 حالا دست تو بازتر شده حالا نه از هیئت دولت نه از سفرهای استانی تو حالا از کنار امام‌رضا🕌 هوای کشور امام‌رضا را خواهی داشت.. 😭🌷🕊 از مردم غزه به امام‌رضا بگو 😭🕊🕌 از بغض کارگرها... 😭🤲🌷🕊 از خون‌دل یک دنیا 😭😭😭😭 ما نسلی نبودیم که رجایی را درک کنیم. .. ممنونیم که آمدی و نشان‌مان دادی ریاست‌جمهور 🕊🌷🕊 یعنی فدا شدن برای جمهور 😭😭😭😭😭😭😭😭 سفرت به خیر سید سلام ما را برسان به امام‌رضا و بگو ما دیگر نفس نداریم 😭 پسرش مهدی (عج) را راهی کند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخرش خاکی بودنت کار دستمون داد 💔 سلام ما را ب حاج قاسم و شهدا برسان 😭😭😭
﷽❣ ❣﷽ لذت شعر به آن است که والا باشد هدف شعر؛ ظهور گل زهرا باشد جان ناقابل ما نذر شما مهدی جان علت هستی ما حضرت مولا باشد 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 قسمت صد و شش ✨برای آنکه زودتر به حمام برسم، راه میانبری را که از میان نخلستان کوچک می گذشت در پیش گرفتم. 🍁ناچار شدم از دیوار کوتاه نخلستان بگذرم. لباسم خاک آلود و دست هایم خراشیده شد. دلم می خواست وارد حمام که شدم، یقه مسرور را بگیرم و مقابل چشمان متعجب ابوراجح، وادارش کنم به خیانتش اعتراف کند. از خشم، دندان بر هم می ساییدم و می دویدم. کمترین مجازاتش رسوایی بود. آن وقت آرزو می کرد زمین دهان باز کند و او را ببلعد. بعید نبود ابوراجح به خاطر نمک نشناسی مسرور، کنترل خود را از دست بدهد و او را زیر مشت و لگد بگیرد. به حمام که رسیدم، یکّه خوردم. در بسته بود. چند مشتری، جلوی درِ حمام ایستاده بودند و انتظار می کشیدند. حلقه در را به صدا درآوردم. یکی از مشتری ها گفت: فایده ای ندارد. هر چه در زدیم، کسی جواب نداد. از پیرمردی که دکانش کنار حمام بود و زغال می فروخت، پرسیدم ابوراجح کجاست. دست های سیاهش را به هم زد و گفت: نمی دانم چه خبر شده. اول ابوراجح با دو نفر رفت. بعد مسرور درِ حمام را بست و رفت تا به خانه ابوراجح سری بزند. مشتری هایی که مجبور شده بودند از حمام بیرون بیایند، ناراحت بودند و غرولند می کردند.مسرور با خنده به آنها گفت نه تنها این دفعه از شما پول نگرفته ام، دفعه بعد هم که به حمام بیایید، میهمان من هستید و با شربت و میوه از شما پذیرایی می کنم. آن وقت به من سکه ای داد و گفت به هر کس آمد بگویم حمام امروز تعطیل است. پیرمرد به طرف مشتری ها رفت و چند جمله ای با آنها صحبت کرد. پیرمرد برگشت و گفت: این بارِ سوم است که مشتری ها را می فرستم دنبال کارشان. می پرسند چرا حمام تعطیل است. من چه بگویم؟ ابوراجح که چیزی به من نگفت. مسرور هم فقط گفت: حمام تا فردا تعطیل است. شاید هم تا پس فردا. شاید هم تا یک هفته دیگر. ادامه دارد... 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
⭕به کارگر خسته گفت آیا به شما نهار داده‌اند؟ مسخره‌اش کردند! ⭕‏در دیدار با کودکان بهزیستی گفت پشتی‌ها را جمع کنید، مسخره‌‌اش کردند! ⭕‏گفت اگر بخواهید برای رد شدن از بین جمعیت مردم سریع رانندگی کنید و جان مردم را به خطر بیاندازید خودم پشت فرمان مینشینم، ‏مسخره‌اش کردند! ⭕‏گفت اگر لازم باشد ده بار به یک استان سفر میکنم تا مشکل مردم حل شود، مسخره‌اش کردند! ⭕‏گفت کشور را به سمت پیشرفت می‌بریم گفتند ۶ کلاس سواد داری. ⭕‏حرف زد مسخره کردند ⭕‏راه رفت مسخره کردند ⭕‏سفر استانی رفت مسخره کردند ⭕‏آخر هم در همین سفرهای استانی در یک نقطه دورافتاده بیش از ۱۲ ساعت دنبال پیکرش گشتند. ⭕‏انسان بزرگ با رفتنش دیگران را شرمنده می‌کند ‏🔴چه زیبا گفت پناهیان: خیلی‌ها در تشییع پیکر او برای عذرخواهی می‌آیند.
🕊تو چقدر امام رضایی هستی مرد : شهادتت را ساعت هشت صبح اعلام کردن ... هشتمین رئیس جمهور که سه سال پیش درسالگرد ولادت امام هشتم انتخاب شد .. و در سالگرد ولادت امام هشتم به همراه هشت نفر دیگر به شهادت رسید.🖤 🕊@emame_mehraban            🏴🏴🏴
پیکر شهید آیت الله رئیسی ➥ @emame_mehraban            🏴🏴🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑 آخرین بوسه پدر شهید آل‌هاشم بر رخسار پسر😭@emame_mehraban            🏴🏴🏴
❤️ اولِ عشق خودت هستی و آخر،حرمت نرود عمر هدر قَطعِ یقین در حرمت فیضِ دستان شما دانه برایم پاشید تا کبوتر شدم و داد مرا پَر حرمت محشری هست حریمت که خدا میداند آسمان را اُفُقِ چَشمِ تو میچرخاند هرکسی را گرهٔ کور به کار افتاده گذرش بر حَرَمِ تو دو سه بار افتاده تو دعا کردی و افتاد دل ما یادت یک سحر پَر زد و شد زائرِ گوهرشادت 📡 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
﷽❣ ❣﷽ بی امتحان ... مرا به غلامی قبول کن رسوا شود دلم ... اگر امتحان کنی مرا سلام ارباب مهربانم .... 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
که باور میکند در باغ ما داغ صنوبر را؟ که باور میکند افتادن سرو تناور را؟
از ابتدا هم تو شهید زنده‌ای بودی شد قسمتت آخر شهادت سید ابراهیم یاد رجایی، باهنر، را زنده کردی باز دیدار ما روز قیامت سید ابراهیم
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 قسمت صد و هفت ✨می توانستم معنی خوشمزگی و خنده مسرور را بفهمم. آنچه را نمی توانستم بفهمم این بود که برای چه خواسته بود به خانه ابوراجح برود. 🍁هر چیزی احتمال داشت، جز اینکه بخواهد ابوراجح را جای امنی مخفی کند. چاره ای نداشتم غیر از اینکه به خانه ابوراجح بروم و از ماجرا سر دربیاورم. آیا کسانی زودتر از من، ابوراجح را خبر کرده بودند؟ بعید بود. سر راه به مغازه پدربزرگم رفتم. او را به انباری عقب مغازه بردم و آنچه را اتفاق افتاده بود برایش تعریف کردم. چنان وحشت کرد که چشمانش گرد ماند. هیچوقت او را آن طور ندیده بودم. دست و پایش را گم کرده بود. گفت: فکر کنم آن دو نفری که با ابوراجح رفته اند، مامور بوده اند. وقتی از دارالحکومه برمی گشتی آنها را در راه ندیدی؟ _من از راه میانبُر آمدم. اگر او را به دارالحکومه برده اند، نتوانسته ام ببینمش. به بازویم چسبید و گفت: گوش کن هاشم! تو در خطری. باید همین حالا حله را ترک کنی و بروی. می دانستم چقدر برایش سخت است این حرف را بزند. دوریِ من برایش دشوار بود. با آنکه آرام صحبت می کردیم و بعید بود فروشنده ها و مشتری ها حرف هایمان را بشنوند، درِ انباری را بست. در فاصله میان قفسه ها و بسته ها و صندوق ها قدم زد و نگاه خیره و مضطربش را به زمین دوخت. سخت به فکر فرو رفته بود. _همه دارایی ام را به کار می گیرم که کوچک ترین صدمه ای به تو نرسد. بدون تو، این همه دارایی به چه دردم می خورد! هیچ کس نباید بفهمد به کجا خواهی رفت؛ هیچ کس. فهمیدی؟ باید به جایی بروی که کسی نتواند حدس بزند. فقط من باید بدانم و بس. طبیعی بود در آن شرایط، تنها به فکر نجات من باشد. از شدت علاقه ای که به من داشت، دیگر نمی توانست به ابوراجح و خانواده اش فکر کند. شاید هم گمان می کرد در آن موقعیت، کاری از دست من و او ساخته نیست. درکش می کردم، ولی نمی توانستم با نظرش موافق باشم. ادامه دارد... 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59