⚜ #استورے
🅿️ #پروفـایل
♥️ #شب_جمعه
#حرممیخواهمدلمتنگاست 💔
بغلمکنمنبه آغوششمانیازدارم
بغلمکنبهخودامامرضانیــازدارم
بغلمکنبههـــوایکربلانیـــازدارم
🌹💖🌷🦋☘🇮🇷❤️
#حسین_جان🌷
بيخود اَز خويشَم و
دور اَز تو ڪَسےٖ نيسْٺ مَرا
بہ تـ♥️ـو اِے عِشق
اَز اينٖ فاصلہ ے دور، سلاٰم
#السلام_علےساڪن_ڪربلا✋🍃
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله🌺
♥️ #شب_جمعه
#انتخابات
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
#به_یاد_شهدا
#شهید_علی_صیاد_شیرازی
وقتی طلبههای شیراز از آیتالله بهاءالدینی درس اخلاق خواستند؛ ایشان فرمودند: بروید از صیاد شیرازی درس زندگی بگیرید. اگر صیاد شیرازی شدید، هم دنیا را دارید
و هم آخرت را...
شادی روح پاک همه شهدا #صلوات
#انتخابات
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
شهداءومهدویت
#به_یاد_شهدا #شهید_علی_صیاد_شیرازی وقتی طلبههای شیراز از آیتالله بهاءالدینی درس اخلاق خواستند؛ ای
شب جمعه است شهداء رو با یه صلوات یاد کنید🌹🌹🌹
🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_بیست_چهار
صدای گریه مادر داشت رشته ی افکارم را از هم میگسست .سرم برگشت سمت مادر . کنج مبل سه نفره نشسته بود و مثل ابر بهار میگریست و با فین فین کردن هایش نمی گذاشت که درست این اتفاق را حلاجی کنم . رامش اما برخلاف مادر، ساکت تر از همیشه داشت آرام اشک می ریخت . عصبی از این وضع نابسامان گفتم :
_فعلا به هیچ کی حرفی نزنید ...هنوز هیچی معلوم نیست ...شلوغش نکنید ...اگر صدای این خبر توی فامیل بپیچه ممکنه یه عده از سرحسودی هم که شده ، بشکن بزنن.
مادر بلند و عصبی در میان آنهمه گریه ای که نفس برایش نگذاشته بود گفت :
_پس چی ... بشکن میزنن ...نه اینکه بابای شما خیلی دوست داشت ! الان همه از مردنش ذوق میکنن ...صداشو درنیارید ...به هیچ کس حرفی نزنید ...
بذارید اگر دادگاه و کلانتری هم هست ، خودمون باشیم و خودمون .
متعجب از اینهمه حال آشفته ی مادر گفتم :
-شما حالت خوبه ؟ شما که چند دقیقه پیش می گفتی بریم زنگ بزنیم صد و ده بیاد ، مامور بیاد ، خاله توران بیاد!
مادر فوری با دستانی که میلرزید ، دستمال مچاله شده ی توی دستشو به بینی رسوند و نوک بینی اش را محکم با دستمال گرفت و کامل چرخید سمت من :
-نه رادوین جان ...الان میبینم نباید کسی بفهمه ....شما ....شما خودت برو سراغ دختره ... برو کلانتری با مامور برید سراغ دختره ...آدرسش ...آدرسش رو ... رامش ... آدرسشو بده .
رامش سر بلند کرد. نگاهش پر بود از غمی که حال نگاهش را به سیاهی میکشید .
-به خدا کار ارغوان نیست ...اون نمیتونه ...من می دونم.
مادر چنان فریادی کشید که تا آنروز ندیده بودم :
_پس کار کیه ؟ نکنه کار منه ؟...خودم اومدم دیدم دستاش خونیه ...خودم .
مادر اینرا گفت و باز بلند زد زیر گریه :
-آخ ناصر چقدر تو باید بدبخت باشی که حتی بچه هاتم نخوان از حقت دفاع کنن .
حس کردم ، رگ گردنم چنان ورم کرد که سرم به درد آمد .صدایم فوری بلند شد :
-رامش بامن بیا ... باهم میریم کلانتری .
رامش برخاست . باحالی نزار و افسرده .
-ولی به خدا کار ارغوان نیست .
مادر باز حرصی شد :
_دهنتو ببند رامش ... نذار همینجا خفه ات کنم ، کار خودشه کار خود همون دختره ی عوضیه ... خدا میدونه از جون ناصر چی میخواست که بهش نداد و این بلا رو سرش آورد.
-مامان ، ارغوان اهل این حرفا نیست ...
به جان خودم نیست ...اصلا قضیه چیز دیگه ایه ...خودم بهش گفتم بیاد، اما بابا گفت میخواد باهاش حرف بزنه ، بعدشم صبح همه ی ما رو دک کرد که بریم .
گره کور ابروانم ، کورتر شد و مادر باز با فریادی بلند ، سردردم را به ساعت صفر انفجار رساند:
-حالا واسه یه دختر غریبه ، از من ، از پدرت دفاع نمیکنی ؟ تو کوری مگه ؟! ...
جنازه ی غرق خونشو ندیدی ؟! ... آره تو ندیدی ولی ... ولی من خودم دیدمش ..
خودم دیدمش .
مادر میلرزید طوری که هم من و هم رامش حس کردیم دارد تشنج میکند:
-پدرتون رو اون دختره کشت .
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#انتخابات
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱 #استوری
▪️هر دَری بسته شود...
📌 #امام_حسین
#شب_جمعه_هوایت_نکنم_میمیرم
#انتخابات
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبتون بخیر التماس دعای فرج
🌹💖🌟🌙✨💖🌹
🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_بیست_پنج
با هزار دردسر تمرکزم را برای پر کردن دقیق سوالات برگه جمع کرده بودم که صدایی آشنا به گوشم خورد:
_جناب سروان ....
سرم بالا آمد . همان پسر مغرور و غیرتی . برادر ارغوان بود به همراه مرد میانسالی که سخت نبود تاحدس بزنم که پدرش است .
همراه بدرقه ی سربازی که روی سینه اش نوشته شده بود" بهروزی " وارد اتاق شدند .نگاهم روی صورت هر دو بود.امیر با اخمی جدی ولی پدرش نگران . تکیه زدم به پشتی صندلیم و بی خیال پرکردن برگه ی شکایتم شدم .نگاهم بیشتر جذب غرور آن پسر پاپتی شده بود که جناب سروان گفت :
-خب ایشون پسر مقتول آقای عالمیان هستند و همینطور که میبینید دارند برگه ی شکایتشون رو پر می کنند .
پدر ارغوان نفس پر از اضطرابش را از سینه بیرون داد و به سختی به کلمه گفت :
_پسرم ..
باخشم گفتم :
_خوشبختانه پسر شما نیستم .
نگاه عصبی امیر سمتم آمد ولی توجهی نکردم و گفتم :
- چطور دخترتون تونست وارد خونه زندگی ما بشه و پدر منو به قتل برسونه با چه نیتی ؟؟؟........ مطمئن باشید از خون پدرم نمیگذریم . باید دخترت تقاص پس بده . حالا بلند شید از جلوی چشمم برید دور شید تا اعصاب و روانمو بیشتر از این خط خطی نکردید .
امیر عصبی سرش را از من برگرداند که پدرش دستش را محکم گرفت ، گویی این عمل ، نشان از حرفی داشت " آرام باش " .
و بعد خودش گفت :
_ببین پسرم من و شما خوب میدونیم که از این اتفاق چرا افتاده ...دختر من به دعوت دوستش ، که خواهر شما باشه اومده توی اون خونه ، ولی میبینه که فقط پدر شما تو خونه است ، اتفاقی میافته که مجبور به دفاع از خودش میشه ...قصدش فقط دفاع از خودش بوده .
آن ظاهر آرام و آن ریش های بلند ، آن تسبیح میان دستش ، همه حالم را بهم زد.
اینهمه تظاهر مرا هم خام نمیکرد . پوزخند زدم وگفتم :
_دفاع از خود بوده یا کشتن یه آدم بیگناه .
صدای امیر بلند شد .سکوتش را محکم شکست . طرفم خیز برداشته بود که فریاد کشید :
-بیگناه ! همچنین میگی بیگناه انگار نعوذبالله معصوم بوده ، پدر شما قصد تجاوز به خواهر منو داشته آقا .
نیشخند زدم تا خودم را کنترل کنم. لزومی نداشت برای حقی که قانون به من میداد با آن ها بحث کنم :
_خب آره ...این فکر بدی نیست ، حالا که هم پدر من مرده و هم نمیتونه از خودش دفاع کنه ، شما میتونی هر نسبتی که بخوای بهش بزنی ، متجاوز ، بی حیا ... دیگه چی ؟ خواهر شما هم حتما دختر پیامبر! جمع کنید این حرفا رو ....فکر کردید با دو متر ریش و یه وجب تسبیح می تونید منو راضی کنید ؟ مطمئن باشید ما تقاص خون پدرمون رو میگیریم .
امیر برخاست و فریادش با صدای جناب سروان بلند و مخلوط شد :
_تو یه عوضی ...امثال تورو خوب میشناسم ...توی کثافت کاری شنا میکنید و دم ازحق و حقوقتونم میزنید .
-بشینید آقا ... بهروزی ... بهروزی .
سرباز ی که همراهشان وارد اتاق شده بود و به کسری ازثانیه جلوی در آمد :
_بله قربان .
این آقایون فعلا بیرون باشند . با زور و اجبار جناب سروان و سرباز وظیفه ، آن دو از اتاق خارج شدند .
من ماندم و باز برگه ای که جلو رویم بود و سردردی عجیب که میخواست چشمانم را کور کند .
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#انتخابات
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
❣سلام ای مونس تنهایی من
❣سلام ای همدم همیشگی
دلتنگی غروب همه جمعه های من
کی میرسد به صحن حضورت صدای من؟
دیگر دلم برای شما پر نمی زند
برگردو بال تازه بیاور برای من
غیر ضرر برای تو چیزی نداشتم
حتی نیامده است به کارت دعای من
اشکت اگر به نامه ی اعمال من نبود
بخشش نبود شامل "یاربنا"ی من
یک شب میان سینه زدن ها و گریه ها
مهری بزن به نامه ی کرب و بلای من
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#او_خواهد_آمد
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
🌷مهدی شناسی ۲۰۹🌷
🌹...و موضع الرسالة...🌹
🔹زیارت جامعه کبیره🔹
🔶ﻗﺮﺁﻥ ﺩﺭ ﺧﺼﻮﺹ ﻃﺒﯿﻌﺖ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﯾﮏ ﺳﺨﻨﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ:«ﺇِﻥَّ ﺍﻟْﺈِﻧﺴَﺎﻥَ ﺧُﻠِﻖَ ﻫَﻠُﻮﻋًﺎ. ﺇِﺫَﺍ ﻣَﺴَّﻪُ ﺍﻟﺸَّﺮُّ ﺟَﺰُﻭﻋًﺎ، ﻭَﺇِﺫَﺍ ﻣَﺴَّﻪُ ﺍﻟْﺨَﻴْﺮُ ﻣَﻨُﻮﻋًﺎ» (ﻣﻌﺮﺍﺝ/21-20)
🔶ﺍﯾﻦ ﺁﺩﻡ ﻭﻗﺘﯽ ﯾﮏ ﺛﺮﻭﺗﯽ،ﺳﺮﻣﺎﯾﻪﺍﯼ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻣﯽﺁﻭﺭﺩ،ﻫﻤﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﻣﺎﻝ ﺧﻮﺩﺵ ﻣﯽﺩﺍﻧﺪ. ﺩﺭﯾﻎ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﻭ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﻣﺤﺮﻭﻡ ﻣﯽﮐﻨﺪ.
🔶ﺍﯾﻦ ﺧﺎﺻﯿﺖ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺍﺳﺖ.ﻃﺒﯿﻌﺘﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﺎ ﺩﺭ ﻭﺟﻮﺩ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩﯾﻢ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﺷﻤﺎ ﺑﮕﻮﯾﯿﺪ ﺧﺪﺍ ﮐﻪ ﮐﺎﺭ ﺑﺪﯼ ﻧﻤﯽﮐﻨﺪ؛
ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻦ ﻃﺒﯿﻌﺖ ﺭﺍ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺍﻭ ﺩﺭ ﻭﺟﻮﺩ ﻣﺎ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩﻩ ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﻣﺬﻣﺖ ﻣﯽﺷﻮﺩ؟
🔶ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﮐﻤﺎﻝ ﺑﺮﺳﺎﻧﺪ ﭼﻨﯿﻦ ﺧﻠﻘﺘﯽ ﺩﺍﺩ.
🔶ﺩﺭ ﺑﺎﺯﯼ ﻓﻮﺗﺒﺎﻝ ﻣﻦ ﺗﻮﭖ ﺭﺍ ﭘﺎﺱ ﻣﯽﺩﻫﻢ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ.ﭘﺎﺱ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﺗﻮﭖ ﺭﺍ ﺩﻭ ﺩﺳﺘﯽ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ؟!
ﺍﯾﻦ ﺧﻄﺎﯼ ﻫﻨﺪ ﺍﺳﺖ.ﺩﺍﺩﻡ ﮐﻪ ﺷﻮﺕ ﮐﻨﯽ. ﺣﺴﺎﺏ ﺷﺪﻩ ﻫﻢ ﺷﻮﺕ ﮐﻨﯽ و از خودت دورش کنی.
🔶ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺍﯾﻦ ﺧﺼﻠﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣا ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﻣﺎ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺩﻭﺭ ﮐﻨﯿﻢ ﻭ ﺩﺭﺳﺖ ﻫﻢ ﺩﻭﺭ ﮐﻨﯿﻢ.
🔶 ﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﮔﻞ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﻭ ﻣﺎ ﺍﻣﺘﯿﺎﺯ ﻣﯽﮔﯿﺮﯾﻢ.
🔶 ﻣﺜﻞ ﺑﻮﮐﺴﺮﯼ ﮐﻪ به او ﮐﯿﺴﻪ ﺑﻮﮐﺲ ﻣﯽﺩﻫﻨﺪ.ﮐﻪ ﭼﻪ ﮐﺎﺭ ﮐﻨﺪ؟ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﺑﮕﯿﺮﺩ!؟
ﻧﻪ ﻣﯽﮔﻮﯾﻨﺪ ﺑﺰﻥ ﺗﺎ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﯽ ﺑﺰﻥ!
ﺍﯾﻦ ﻫﻤﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻗﻮﯼ ﮐﻨﺪ. ﻫﻤﯿﻦ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﻣﺸﺖ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻧﯿﺮﻭﻣﻨﺪ ﺑﮑﻨﺪ.
🔶ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻫﻢ ﺩﻗﯿﻘﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﻃﻮﺭ ﺍﺳﺖ ﯾﻌﻨﯽ ﯾﮏ ﻭﯾﮋﮔﯽﻫﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺩﺍﺩﻩ.ﻭﯾﮋﮔﯽ ﺟﻬﻞ،ﻭﯾﮋﮔﯽ ﺑﺨﻞ و...
ﺍﯾﻦﻫﺎ ﺭﺍ ﺩﺍﺩﻩ ﮐﻪ ﻣﺎ ﺍﯾﻦﻫﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺩﻭﺭ ﮐﻨﯿﻢ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﺩﻭﺭ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﺭﺷﺪ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ.
🔶ﺍمام زمان علیه السلام ﺗﻌﺎﻟﯿﻤﯽ ﻣﯽﺩﻫﻨﺪ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﻌﺮﺽ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﺪﻫﺪ ﻭ ﺗﻦ ﺩﻫﺪ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺗﻌﺎﻟﯿﻢ،ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺣﺎﻟﺖ ﻏﻨﭽﮕﯽ ﺩﺭ ﻣﯽﺁﯾﺪ ﻭ ﺷﮑﻔﺘﻪ ﻣﯽﺷﻮﺩ.
💖💖💖💖💖💖💖💖💖
#مهدی_شناسی
#قسمت_209
#جامعه_کبیره
#شهداء_ومهدویت
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
هدایت شده از 🥀عکس نوشته ایتا🥀
روزای جمعه کمتر پست میزاریم بیشتر در کنار خانواده باشید🌹🌹🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚙️ نجات
🎬روایتی از آزادسازی کارخانجات بزرگ کشور از چنگال بیکفایتیها
🚂 ماشین سازی تبریز
#برای_مردم
#رئیسی
دولت مردمی؛ ایران قوی 🇮🇷
#انتخابات
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_بیست_شش
سر درد بود و سردرد. معمای قتل پدر ، با آن حرف هایی که رامش صبح همان روز به من زد ، و حرف های مادر ، همه در تناقص بود.
چاره ای نبود این تناقص ، تنها یک راه حل داشت و آن قصاص بود. روزهای بدی بود.
روزهایی که در تمام عمرم تجربه نکرده بودم . من به آنهمه سردرگمی عادت نداشتم . روال آرام و ساده ی زندگی ام با مرگ پدر بهم ریخته بود .
مجبور به تعطیلی موقت کارگاه شدم تا بتوانم از پس بی قراری های مادر بر بیایم . با یک روز تاخیر مجبور شدیم که خبرفوت پدر را اعلام کنیم .
اما تنها چیزی که توی آن اوضاع به ذهنم رسید و مادر روی آن اصرار داشت این بود که بگوییم ، پدر در اثر سانحه ی رانندگی از دنیا رفته است .تمام کارهای دادگاه و کلانتری را هم خودم با وکالت از مادرم و رامش به عهده گرفتم . دادگاه یه طور اعصابم را بهم می ریخت ، خانه به نحوی دیگر .
روزهای سیاهی بود.آنقدر سیاه که بعد از هفت پدر ، مادر بیمار شد .دکتر می گفت از نظر روحی دچار اختلال شده . مرتب کابوس می دید . عصبی شده بود. فریاد می کشید و من تمام فکر و ذهنم قصاص عامل اینهمه بلا بود بلکه باعث آرامش مادر میشد .
اما جلسات دادگاه طبق آنچه فکر میکردم پیش نمی رفت.
ارغوان انگار بدتر از مادر من ، حالا روحیش بهم ریخته بود.
حتی اعترافات خودش را هم انکار میکرد . یکبار می گفت ، یک ضربه زده و یکبار می گفت نمی دانم ، و بار دیگر بمی گفت ، بیش از یک ضربه به سر مقتول ضربه زده است . دادگاه و جلسات دفاعیه و شکایت همه و همه تا چهلم پدر به طول انجامید .
مادر با قرص های آرامش بخش آرامتر شد و رامش افسرده تر و من سرسختانه دنبال پرونده و دادگاه و وکیلم میدویدم .
تا حکم ارغوان صادر شد و با عدم رضایت ما، حکم قصاص صادر . البته رامش راضی نمی شد ولی با فریادهای من و مادر رضایتش را جلب کردیم .
اما بعد از دادگاه و صادر شدن رای ، جلسه آخر باز سر و کله ی امیر و پدرش و چندریش سفید به خانیمان باز شد .
بخاطر حال مادر راهشان ندادم و خودم تا جلوی درب خانه رفتم . پیرمرد مو سفیدی پا پیش گذاشت و با دیدنم گفت :
-سلام پسرم ...اومدیم چند کلمه ...
هنوز حرفش را نزده گفتم :
_ماحرفی برای گفتن نداریم ...دیگه رای دادگاه صادر شده ...
خواستم در را ببندم که کفشی بین در و دیوار قرار گرفت .امیر بود.
با آنکه خوب می دانست کارشان به رضایت ما گیر است اما از اخم و جدیتش چیزی کم نمی شد . باهمان جدیت گفت :
_اگر خواهرخودتم بود همینو می گفتی ؟
خونسرد گفتم :
_خواهر من همچین غلطی نمیکنه که اگه کرد ، حقشه قصاص بشه .
فشار دندان هایش را دیدم . پایش را پس نکشید و گفت :
_دو کلمه بیشتر حرف ندارم .
در را باز کردم و درحالیکه دستی به کمر گرفته بودم گفتم :
_سریعتر فقط ، مادرم بدحاله نمیخوام بفهمه شما اومدید جلوی در .
نگاه پدر ارغوان روی صورتم بود و خواست چیزی بگوید که امیر پیش دستی کرد:
-هرچی غیر از قصاص بگید قبوله ....
هر چی غیر از قصاص!
این خودش اشاره ای بود به حرف های خودم قبل از این ماجرا...
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#انتخابات
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_بیست_هفت
قهقهه ا ی بلندی زدم . این جمله اش یادآور تحقیری بود که در خاطره های بایگانی شده ی ذهنم خاک می خورد . بعد از دیدار با ارغوان در آن پارک و دعوت به یک فست فودی و ترفندی که باعث دیدن چهره اش شد ، دلم لرزید . حق با رامش بود . چهره اش دلرباتر از آنی بود که فکر می کردم . نه اینکه دختر ندیده باشم ، دختر زیاد دور و برم داشتم . ولی هیچ کدام زیبایی بکر ارغوان را نداشتند . یکی با عمل ، صورتش را زیبا کرده بود و یکی با بوتاکس و دیگری با تزریق ژل . فردای همان روزی که ارغوان را دیدم ، وسوسه ای به جانم افتاد . مثل موریانه ای سمج که لج کرده بود تازه ذره ذره افکارم را با دندان هایش گاز بزند .شماره ی امیر را در همان فست فودی گرفتم . به بهانه ی اینکه موبایلم را گم کردم و از او خواستم به گوشی من تک بزند ، در حالیکه موبایلم را در ماشین گذاشته بودم . فردای همان روز به او زنگ زدم .
-الو ...سلام .
-سلام .
-من برادر رامشم .
-بله امرتون.
صدایش آنقدر جدی بود که کار را برایم سخت میکرد که گفتم :
_خب ...خب خواستم پیشنهاد یه آشنایی بدم .
-آشنایی؟
پسره ی مومیایی! یه طوری حرف میزد که کلمه ی بعدی تو ذهنم خشک میشد .
به زحمت گفتم :
-آشنایی بیشتر با شما و خانواده تون .
-بابتِ ؟
-خب بابت آشنایی و...
همان مکث کوتاه را تا آخر خواند:
_جناب عالمیان ، خواهر بنده به درد شما نمی خوره ، بهتره قیدشو بزنید .
شوکه شدم . یعنی اگر این جمله آشنایی را به هر دختری می گفتم ، از ذوق سکته را می زد . من کم دخترکش نبودم . پولدار ، خوشتیپ ، خوشگل ، دیگر چه ملاکی برای یه دختر مطرح بود جز این ها !؟
و آنوقت این پسر پاپتی و با آنهمه غرور فکر می کرد چکاره است که با من آنطور حرف میزد !
-فکر کنم سوءتفاهمی شده ، قصد بدی ندارم فقط خواستم یکی دو جلسه ی دیگه شما و خواهرتون رو ...
صدایش بالا رفت :
_آقای محترم ... جناب عالمیان ،... خواهر من به درد شما نمیخوره ...فرهنگ ما باشما فرق داره ...لطفا اصرار نکنید .
عصبی گفتم :
_چه فرهنگی ! مگه ما کجاییم که فرهنگمون با هم فرق داره !
نفس بلندی کشید که صدایش از پشت خط شنیده شد :
_شما فکر می کنید همین که کار دارید و یه ماشین زیر پاتونه ، همه باید به شما بگن چشم ؟ نخیر حضرت آقا ... ما از اون دسته آدما نیستیم ... لطفا دیگه مزاحم نشید .
حرصم هم به عصبانیتم پیوست :
_لیاقت ندارید خب .... باید مثل گدا گشنه ها زندگی کنید ... فرهنگ فرهنگ ، شعار تونه وگرنه بی فرهنگ تر از شما ندیدم .
گوشی راقطع کردم و دیگر از شدت عصبانیت حتی دور فکر کردن به ارغوان را هم خط کشبدم .
حالا با شنیدن آن جمله ی " هرچی غیر از قصاص " داشت پیشنهاد رشوه ای میداد نامحسوس .
قهقهه ام به لبخند رسید . نگاهم به صورت پدرش افتاد . سرش را پایین گرفته بود .
شاید خجالت می کشید اما آن پسرک تخس ، انگار نه انگار ، زل زده در چشمانم منتظر جوابم بود و خودش را اون راه زده بود و نمیخواست اعتراف کند که داشت بخاطر جان خواهرش به من التماس میکند.
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#انتخابات
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
شهر قم آشیان آل عباست
حرم دختر ولی خداست
جلوه گاه تجلی حق است
اشرف از طور وادی سیناست
میلاد حضرت معصومه (س) و روز دختر مبارک
#انتخابات
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
دختری نباش که به مردی نیاز داره
دختری باش که مردی به اون نیاز داره
و این دو باهم خیلی متفاوتند
روز دختر مبارک
#انتخابات
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
❣السلام علیک یا اخت ولی الله
❣السلام علیک یا فاطمه معصومه(س)
عاصی و محتاجِ ترّحم شدم
راهیِ بیتالكرمِ قم شدم
رد شدم از وحشتِ دشتِ کویر
رد شدم از تشنگیِ گرمسیر
کیست که اینگونه جلا میدهد
بوی غریبیِ رضا میدهد
پارهای از بارگهِ شاه طوس!
فاطمه ای خواهر «شمسالشّموس»!
عمّهی مظلومهی «صاحب زمان»!
روشنیِ نیمهشبِ جمکران!
از سفر سختِ کویر آمدم
شاعر و رنجور و فقیر آمدم
اذنِ زیارت بده بانو! به من
رو به تو کردم، بنما رو به من
اذنِ نمازم بده، بانویِ آب!
روضهی معصومیت آفتاب!
«شیعه» به نام تو مباهات کرد
«نور» در این خانه مناجات کرد
بس که در این خانه خدا منجلی است
هر کسی آمد به لبش «یا علی» است
بُقعهای از کوی بنیهاشم است
مدرسهی عالمه و عالِم است
دل تپش از بزم محبت گرفت
در ملکوتش سرِ خلوت گرفت
لحظهای آرام به کنجی نشست
حضرت معصومه! دل من شکست
اشک! خدا را، تو به من بد نکن
حضرت معصومه! مرا رد نکن
اشک! به راهِ سخنم سد شدی
خوب من این باره چرا بد شدی؟
اشک! خدا را، تو بگو: این منم
شمع همین خانهام و روشنم
من نگرانم که مرا رد کنند
خواستنیهام به من بد کنند
عمّهی مظلومهی صاحب زمان!
روشنیِ نیمهشبِ جمکران!
نام تو یادآور زینب شده
موجبِ آوارگیِ شب شده
همسخنِ خلوتِ تنهای من!
دخترِ خورشید و مسیحای من!
مریم قدّیسهیِِ آلِ علی!
سیّدهیِ نسلِ زلالِ علی!
کوثری از سلسلهی حیدری
پارهای از عصمتِ پیغمبری
شیفتگانت به طواف آمدند
در «حرم ستر عفاف» آمدند
جرعهای از آب حیاتم بده
حضرت معصومه نجاتم بده
#انتخابات
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
✨﷽✨
#اهمیت_دعا_برای_تعجیل_فرج
✍آیت الله بهجت (ره): مداحی که حال خوبی هم دارد، به خدمت صاحب الامر عجل الله تعالی فرجه الشریف رسیده و آن حضرت به او فرموده است: بعد از صلوات بر محمد و آل محمد علیهم السلام گفته شود: «وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ؛ در فرج آنان شتاب کن». البته معلوم است که دعا کردن برای فرج مطلوب است. اگر ما برای تعجیل فرج دعا نکنیم، یا در دعا کردن جدی نباشیم، یا آثار جدیت در ما نباشد، به ضرر دنیای ما هم خواهد بود، چه رسد به آخرت؛ و از شروط استجابت دعا، توبه از معاصی است.
خلاصه اینکه: اگر در دعا کردن برای فرج قاصر باشیم، یا در آن تساهل و تکاسل و سهل انگاری و سستی کنیم و این مطلب را جداً نخواهیم، در حقیقت دنیا را نخواسته ایم؛ زیرا امور مخالف فرج بر ضرر مردم است. و بدون فرج، مسلمان ها دنیایی نخواهند داشت؛ چنان که می بینیم کفار، آنها را مال المصالحۀ خود و متعدد و متفرق کرده اند و هر کدام از آنها که مخالف منافع آنهاست، دیگران را به جان او می اندازند و خودشان کنار می نشینند، و سرانجام هر طرف پیروز شد، به سود کفار خواهد بود. سیصد سال قبل نوشته اند که آب های مسلمان ها را باید مسموم کرد، و مزارع آنها را باید سوزانید تا به اندک هجوم، تسلیم شوند.(ر.ک: خاطرات مستر همفر)
📚 در محضر بهجت، ج۳، ص۶٠
☘💐🌻
#انتخابات
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🔷💠🔷🔹🔶🔸
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#خورشیدایران
#صفحهبیستنهم
حضرت رضا(ع) در برابر برمکیان، موضعی قاطع داشت، نه تنها هرگز آنها را نستود، بلکه با صراحت از آنها انتقاد مینمود و دشمنی آنها را به اسلام و خاندان رسالت افشا میکرد، به عنوان نمونه:
در همان سالی که هارون بر برمکیان غضب کرد و دودمان آنها را ریشهکن نمود، چند روز قبل از حادثهی براندازی آنها، امام رضا(ع) در مراسم حج شرکت کرد، و در صحرای عرفات آنها را نفرین نمود، سپس سرش را پایین انداخت، یکی از حاضران علت پرسید، فرمود:
«اِنِّی کُنتُ اَدعُو اللهَ تَعالی عَلَی البَرامَکَةِ بِما فَعَلُوا بِاَبِی عَلَیهِ السَّلامُ فَاستَجابَ اللهُ لِی الیَومُ فِیهِم:
من مشغول نفرین کردن بر برمکیان بودم، به خاطر آن ستمهایی که بر پدرم امام کاظم(ع) روا داشتند، خداوند نفرین مرا در مورد آنها، به استجابت رسانید.»
نیز روایت شده: شخصی به نام مسافر میگوید: همان سال در سرزمین مِنی همراه امام رضا(ع) بودم، یحیی بن خالد برمکی، درحالیکه سرش را پوشیده بود تا گرد و غبار به او نرسد از پیش روی ما عبور کرد، همین که چشم حضرت رضا(ع) به او افتاد، فرمود:
«مَساکِینٌ لا یَدرُونَ ما یُحَلُّ بِهِم مِن هذِهِ السَّنَةِ:
این بیچارهها نمیدانند که در همین سال، چه بر سرشان میآید.» (خود را از گرد و غبار میپوشانند، ولی بزودی بر خاک سیاه مینشینند).
🌻🌷☘🌻🌷☘🌻🌷☘
#خورشیدایران
#مسابقهویژهدههیکرامت
#هفتمینمسابقه
#شناختامامرضاعلیهالسلام
#شناختحضرتمعصومهسلامالله
#انتخابات
#نشر_حداکثری
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
#کانال_کمال_بندگی
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef