eitaa logo
شهداءومهدویت
7.1هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰 📷 عکس نوشته ✅ اندکی تأمل بر کلام شهید مطهری. ⭕ آن کس که مسئله حجاب به نام او عنوان می‌شود زن است. اما روح باطن مسئله حجاب چیست؟ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀 🍁 صدای خنده ی سینا و بقیه بلند شد. پری تکیه زد به صندلی ارغوان و گفت : _اصلا تو کت من نمیره رادوین.... صدای فریادم ، اونم وسط حرف پری ، همشون رو شوکه کرد : _خفه شید.... اینو از من داشته باشید... هرکی هر غلطی کرد وقتی زن گرفت لااقل آدم بشه... حالا دور زن من جمع نشید که امشب بد جوری مُخم داغ کرده ها. همه پراکنده شدند الا سینا که کنارش ایستادم و با ضربه ی آروم روی دستم به بازوش ، گفتم : _شنیدی چی گفتم یا نه ... حالا گمشو تا نزدم توی صورتت تا فرق سوزان و شهره رو با زن من یادت بیاد. پوزخندی زد و اهسته سرشو کشید توی صورتم : _من فرقی نمیبینم. دلم خواست دندوناشو بریزم توی حلقش تا چشمای کورش باز بشه. اما به جاش یکدفعه یقه ی پیراهنشو تو مشتم گرفتم و گفتم : _انگار باید بزنم تا چشمات باز بشه. فرزین و کیوان جلو اومدن و بازوهامو گرفتن وگرنه شاید زده بودم گرچه فرقی هم نکرد چون با حرفی که سینا زد : _اونایی که این شکلی خودشونو تو دل آدمای ساده ای مثل تو جا میکنن ، زیر همون چادر و پوشیه هم بلدن چکار کنن. سمتش حمله کردم و یه طوری فرزین و کیوانو هم به عقب هل دادم که نتونستن ، منو بگیرن. دعوایی شد. اما اون وسط انگار فقط صدای بلند ارغوان بود که به گوشم میومد : _رادوین جان.... عزیزم... خواهش میکنم. پاکدامنی ارغوان توی همون یک ماهی که همسرم شده بود برام از روز روشن تر بود. و این برایم خیلی غیر قابل تحمل بود که یه نفر ، به زن من ، همچین حرفی بزنه. البته فرزین و کیوان و بقیه حتی پری هم نذاشتند که بلایی که میخواستم رو سر سینا بیارم. وقتی فرزین منو به زور عقب کشید ، محکم توی صورتم گفت : _ اِ ... چته پسر! ... سینا که چیزی نگفت. چشم غره ای بهش رفتم : _بفهم چی میگیا ... نذار مشت سهم اونو توی صورت تو خالی کنم. فرزین با چشمای گرد شده اش بهم خیره شد و در عوض کیوان منو کشید سمت صندلی خالی کنار اغوان. ارغوانم که تا اون لحظه از صندلیش فاصله گرفته بود با نشستن من ، نشست و دستمو گرفت. کیوان دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت : _داغ کردیا... خب تو که اینقدر حساسی واسه چی با ایشون اومدی مهمونی ؟! کیوان راست میگفت. اشتباه از من بود که فکر کردم همه مثل خودم به ارغوان نگاه میکنند.چم شده بود واقعا ؟! چرا دلم نمیومد که تنهایی به این مهمونی بیام. من که باید لااقل اینو حدس میزدم که نه تنها ارغوان رو با اون تیپ و قیافه اش مسخره میکنن ، بلکه منو هم به تمسخر میگیرن.اما انگار یه جور غیر محسوسی بودنش برام نیاز بود. دوست داشتم توجه اش رو و نگاه دنباله دارش رو که انگار همیشه به من بود! 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
زلیخا، نه که زیبایش، بلکه آن پیر عجوز! می‌نشیند سر کوی! تا ببیند یوسفش را! من چرا آقا نیایم به تماشای عبورت! "من منتظرم" گر بگیری دستم! بنشینم به تمنای ظهورت! @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
گمان کنم که زمانش رسیده برگردی به ساحت شب قدر ای سپیده برگردی هزار بیت فرج نذر می‌کنم شاید به دفتر غزلم ای قصیده برگردی زمان آن نرسیده کرامتی بکنی قدم به خانه گذاری به دیده برگردی؟ مزار حضرت مهتاب را نشان بدهی به شهر سبز ترین آفریده برگردی گمان کنم که زمانش...گمان کنم حالا که پلک شاعری من پریده برگردی نگاه کن! به خدا بی تو زندگی تنهاست قبول کن که زمانش رسیده برگردی 💐🌷❤️🦋💐🌷🦋❤️ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
شبتون بخیر 💖🌹🌟✨🌙🌹💖
ناب ترین ڪاناݪ هاے ایتا را دنبال کنید✅ ➖➖➖🔷🔶🔹🔸🔷🔶➖➖➖ 🔴 : هرکس این عمل را انجام دهد و به نرسد ‼️ eitaa.com/joinchat/711917615C57c733ee60 🏴اگه خجالت میکشی تو جمع صحبت کنی اینجا یاد بگیر✓ eitaa.com/joinchat/897908738C30a1928237 🏴☆عاشقانه های یک زن☆ «مشاوره ویژه مجردین و متاهلین» eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb 🏴مزاج_شناسی و آموزش طب سنتی اسلامی eitaa.com/joinchat/3386834946Ca40e0c8a98 🏴کانال طب الائمه eitaa.com/joinchat/359268352C1de9c869fe 🏴♡آموزش گام به گام نقاشی رایگان♡ eitaa.com/joinchat/2020212752Cfd93523493 🏴رایــــــگان⇜ عروســـــــک‌ساز شووووو eitaa.com/joinchat/1987510291Cfe37c96677 🏴استوری مذهبی (ویژه شهادت امام محمد باقر) eitaa.com/joinchat/2560098398Cacc4602d2d 🏴چگونہ غیبـت نکنیــم!؟ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59 🏴بیا اینجا ترفند یاد بگیر eitaa.com/joinchat/964689970C0eec6850a1 🏴یا سیدالشهدا eitaa.com/joinchat/3545169980Ca56c4b750e 🏴آموزش طبی حکیم خيرانديش eitaa.com/joinchat/3657826315C2a3b833fb4 🏴عـــاشـــقانــ مـــهــ♡ــــدی{عــج} eitaa.com/joinchat/3567648826C2e83eed008 🏴منبع استوری مذهبی و پروفایل eitaa.com/joinchat/2378301542C28da28686f 🏴♡کانال آموزش نقاشی وکاردستی به کودکان ونوجوانان♡ eitaa.com/joinchat/456523794C65fe4146e6 ☘گروه‌ختم‌ شهدا "بیاد سردار شهید ❤️" eitaa.com/joinchat/3152281617Cd8f0f48c5e چله، دعای عهد، ختم اذکار و... ➖➖➖ 🔷🔶🔹🔸🔷🔶 ➖➖➖ لیست ویژه27تیر؛ @Listi_Baneri_110
﷽❣ ❣﷽ فرج گشایش کار است و شاهراه نجات بـرای آمـدن صـاحـب الـزمـان صــلوات اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ وعجل فرجهم 🌼 🍃 ➥ @shohada_vamahdawiat
┄┅─✵💔✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان 🌹💖🦋🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
4_5836672654739769967.mp3
2.13M
🏴 (ع) ♨️معنویت امام محمد باقر(ع) 👌 بسیار شنیدنی 🎤حجت الاسلام @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
[‪🍀 ﷽ 🍀 🍁 اون مهمونی ، اونی نشد که انتظارشو داشتم. از همون دعوای منو سینا ، دیگه مهمونی بهم نچسبید ، سرم درد گرفت و همون کنار ارغوان موندم و همراه هم کنایه ها رو شنیدیم . _رادوین! تو هم متحجر شدیا.... _اونقدر بدم میاد از زنایی که دست شوهراشونو میگیرن انگار یکی میخواد شوهرشونو هوُرت بکشه بالا. _بالاخره کمال همنشینه دیگه. ارغوان دستمو گرفته بود و گاهی در مقابل این حرفهایی که میدید داره بهمم میریزه ، به جای اینکه مثل همه ی زنای دیگه ای که دیده بودم ، توی اون لحظه سرکوفت بزنه که " دیدی امشب جای من اینجا نبود " آهسته تو گوشم نجوا میکرد : " ولشون کن ، به نظرم دارن حسودی میکنن " و من مونده بودم به چی ؟ به عشقی که نبود ؟ به اخمای من ؟ یا به تن کبود از شکنجه های ارغوان ؟ اینم شد اون مهمونی که فکر میکردم خیلی خاص باشه... آخر شب فرزین ما رو رسوند و رفت. با رسیدن به خونه بعد از اون مهمونی زهرماری ، خستگی و سردرد یکروز دغدغه و کار و افکار پریشون ، با یه سر درد کوفتی به خونه برگشتیم. وقتی خونه رسیدیم مادر هنوز بیدار بود که در حالیکه گره کرواتمو با دست شل میکردم گفتم : _یه قرص بهم بده حالم بده. ارغوان فوری گفت : _نه رادوین جان... اینقدر قرص نخور... خودم سرتو ماساژ میدم تا حالت بهتر بشه. تردید کردم که مادر گفت : _چی چی رو ماساژ میدم... سردردای رادوین عصبیه... با ماساژ که خوب نمیشه. و بعد برایم قرصی آورد. نگاهم یه لحظه رفت سمت ارغوان. هنوز داشت با نگاهش خواهش میکرد که قرص رو نگیرم. نگاهم به قرص ریز کف دست مادر موند. _بگیرش دیگه. با یه حرکت کرواتمو از دور گردنم کشیدم و گفتم : _ولش کن... ارغوان بلده چطور با ماساژ سرمو خوب کنه. مادر با اخم نگاهم کرد: _چه حرفا... باز شب سردردت بدتر نشه ؟ _نمیشه... پس به خیالت دو روزی که شما شمال تشریف داشتی چه جوری آروم گرفتم ؟ مادر گردنشو تابی داد و گفت : _باشه... پس بفرمایید تا ارغوانتون ماساژ بدن. سمت پله ها رفتم که صدام رو بلند کردم : _ارغوان بیا دیگه. پله ی اخر بودم که مادر گفت : _من چند دقیقه باهاش کار دارم. _طولش نده سرم درد میکنه. حتما میخواست غُر اون ماساژی که مانع خوردن قرص شد رو بهش بزنه. مونده بودم تو کارای این مادر! با اونکه با مرگ پدر ، زندگیش به آرامش رسید ، ولی اصرارش به قصاص ارغوان و قاتل بودنش با عقل ناقصم جور در نمیومد. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======> 🏴🏴🏴
‏‪🍀 ﷽ 🍀 🍁 🍀ارغوان با دست راستش ، بازویم رو محکم گرفت و مقابل خودش نگه داشت . نگاهش میگفت که هیچ عطوفتی نسبت به من ندارد. _خوب گوش کن ببین چی میگم ، ... رادوین باید هر روز این قرصا رو بخوره... مریضه... ولی خودش چیزی نمیدونه ... پس با من لج نکن و این قرصو بهش بده. با تعجب به قرص ریز و کوچکِ دایره ای کف دست ایران خانم نگاه کردم و فقط محض کنجکاوی پرسیدم : _چرا پس شما دو روز نبودید تونست که... با حرص صداشو تو گلو خفه کرد و توی صورتم گفت : _چقدر زبون نفهمی تو!... خوبه دیدی توی همون دو روز چه به روز خونه زندگیم آورد... مگه ندیدی ؟ ... کلی از وسایلمو شکوند... _اسم قرصش چیه ؟ ... چه مریضی داره ؟ _چکار به اسمش داری تو. _آخه من دیدم که شما این قرصا رو از یه قوطی ساده ی قرصای مولتی ویتامین بهش میدید... پس حتما جلدشو انداختید دور... چرا ؟! فشار پنجه هاش با اون ناخن های تیزش توی بازوم بیشتر شد. _این فضولی ها به تو نیومده... تو فکر کردی کی هستی هان ؟ ... یه دختره ی گدا گشنه بودی... از قصاصت گذشتم ، واست یه مراسم آبرومند گرفتم ، نذاشتم حتی یکی از فامیلام بفهمن که تو قاتل شوهرم بودی... حالا واسه من دُم درآوردی ؟! سرم پایین بود. کلمات خوب داشتند بار منفی اشان را سرم خالی میکردند. سکوتم از رضایت به شنیدن نبود. سکوتم از صبری بود که مدت ها بود که عادت خُلقم شده بود. چاره ای جز سکوت نداشتم. _حالا این قرصو میاندازم توی شربت ، میری این شربتو بهش میدی بخوره. آهی کشیدم و لیوان شربت پرتقال را گرفتم. اما به سکوتم رضایت نداد و باز عمدا گفت: _بگو چشم خانم. _چشم خانم. چقدر سخت ادا میشد ، همان دو کلمه ی ساده . سخت تر از آنکه به وجود دو کلمه ی ساده یِ " چشم " و " خانم " میخورد. همراه لیوان شربت پرتقال سمت اتاق خواب رفتم. اما ذهنم درگیرتر از همیشه بود. این قرص ها و رابطه اش با رادوین.... خودش موضوع هزاران سوال ذهنم بود. سمت اتاق رفتم. پشت در اتاق یه اضطرابی گرفتم که نمیدونم از اون شربت کوفتی بود یا رفتار عصبی و عکس العمل رادوین توی مهمونی. در اتاق رو آهسته باز کردم. رادوین لباس عوض کرده بود و روی تخت دراز کشیده بود. سرش درد میکرد و این کاملا مشخص بود. هیچ دلم نمیخواست اون شربت پرتقال مشکوک رو به رادوین بدم. لیوان شربت رو گذاشتم روی میز آرایشم و سمتش رفتم و آهسته گفتم : 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======> 🏴🏴🏴🏴