eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
❣یابن الحسن(ع) سالهايي ست که بر درد فراغيم دچار چاره ي درد فراق است نظر بر رخ يار يارما غايب از انظار پس پرده بود اي خوشا آمدن پرده نشين در اظهار همه عالم شده مشتاق که او باز آيد آيد وفصل خزان همه گردد چو بهار همه گويند که او جمعه ميايد جمعه جمعه ها دوخته چشمان همه بر ره يار سالياني است که تکرار شده جمعه ولي مانده برقلب همه حسرت ديدار نگار آن نگاري که بود حجت حق روي زمين آخرين حلقه ز زنجير امامان کبار يوسف فاطمه(س) ومنتقم خون حسين(ع) مصلح عالم واز هرچه ستمگر بيزار گستراند به جهان عدل خدا رابه يقين لشگر جمله ضعيفان جهان را سردار مهدي بن الحسن وعشق هم منتظران با ظهورش بشود صحنه ي دنيا گلزار اي خدا قسمت ما کن که به هنگام ظهور🤲 در رهش تحفه ي جان را بنماييم نثار.. ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ @shohada_vamahdawiat
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 پیر مرد تهی دست، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند و با سائلی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم می کرد. از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در دامن لباس اش ریخت و پیرمرد گوشه های آن را به هم گره زد و در همان حالی که به خانه بر می گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می گفت و برای گشایش آنها فرج می طلبید و تکرار می کرد : ای گشاینده گره های ناگشوده عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای. پیر مرد در حالی که این دعا را با خود زمزمه می کرد و می رفت، یکباره یک گره از گره های دامنش گشوده شد و گندم ها به زمین ریخت او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت: من تو را کی گفتم ای یار عزیز کاین گره بگشای و گندم را بریز آن گره را چون نیارستی گشود این گره بگشودنت دیگر چه بود ؟! پیر مرد نشست تا گندم های به زمین ریخته را جمع کند ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی همیانی از زر ریخته است! پس متوجه فضل و رحمت خداوندی شد و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخش نمود... نتیجه گیری مولانا از بیان این حکایت: تو مبین اندر درختی یا به چاه تو مرا بین که منم مفتاح راه @shohada_vamahdawiat
❤️ با عشق حسین هر ڪه سر و ڪار ندارد خشڪیده نهالیست ، پـر و بـال ندارد ما غرق گناهیم و ز آتش نهراسیم آتش بہ‌ محبان ڪار ندارد 💚 💔 @shohada_vamahdawiat
🍁 چشمام داشت کور میشد و صداهای عجیبی در سرم جان میگرفت. با تمام وجودم صدا زدم : _ارغوان. با دو دستم شقیقه هایم را گرفتم و محکمتر نعره کشیدم: _کدوم گوری هستی تو ؟ جوابی نیامد.به زحمت پتو را پس زدم و از پله ها سرازیر شدم. به سالن رسیدم. اصلا چیزی یادم نمیامد. انگار از خواب اصحاف کهف برخاسته بودم. اینهمه شکستنی دور تا دور سالن بود. از گلدان و لیوان گرفته تا تلفن و مجسمه! لحظه ای نگاهم روی ریخت و پاش سالن موند که سرم تیر کشید. چشمام باز از درد بسته شد که فریادم برخاست: _مامان! انگار هیچ کسی در خانه نبود. کلافه افتادم روی مبل و در میان سردردی که زورش به بستن چشمانم ، هم رسیده بود ناله زدم.همون موقع تلفن زنگ زد.بی حوصله سمتش رفتم. _الو _رادوین جان... خوبی؟ _کجایی تو ؟ من دارم میمرم از سردرد. _گفتم برو ارغوانو بیار. _ارغوان کدوم گوریه ؟ _خونه مامانشه حتما. _تو کی میای ؟ _میام عزیزم... من الان زنگ میزنم ارغوان... برو دنبالش. گوشی رو پرت کردم روی مبل و غر زدم : _اَه... مردم از سردرد. نفهمیدم اصلا چی پوشیدم و چطور رفتم دنبال ارغوان. تا زنگ زدمو و در خونه باز شد ، ارغوان سمتم دوید. _رادوین جان... مامان چیزی نمیدونه... نگی چیزی بهش. هیچی یادم نیومد.فقط با اخم نگاهش کردم: _برو حاضر شو بریم. _چی ؟! _لعنتی سرم داره میترکه برو دیگه. مادرش بین حرفامون سمت در اومد: _سلام پسرم بیا تو... سفر بخیر. _سلام... برو دیگه. ارغوان دوید سمت خونه و نرگس خانم جلوتر اومد : _سفر خوش گذشت ؟ اصلا منظورشو نفهمیدم ولی حوصله پرسشم نداشتم. فقط سر تکون دادم و با همون حمله های گاه و بی گاه سردردم درگیر شدم. ارغوان هم زیاد معطل نکرد وگرنه همون جلوی مادرش یکی از اون دادهای وحشتناکمو سرش میکشیدم. نرگس خانم بدرقه مون کرد که راهی شدیم. توی راه برگشت با آژانس ، ارغوان آهسته پرسید: _خوبی ؟ _نه... سرم داره منفجر میشه....تو واسه چی رفتی ؟ چشماش رو فقط از پشت پوشیه میدیدم که متعجب شد: _خودت از خونه بیرونم کردی! لعنت به من چرا باز هیچی یادم نمیومد ؟ گاهی اینطوری میشدم. نمیدونم این عوارض چی بود که گاهی اینقدر گیج میزدم . 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
شبتون ستاره بارون🌟🌟🌟 ندگیتون پر از لطف خدا🌹 💐🌻🌟✨🌙🌻💐
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ ای راحت دل، قرار جانها برگرد *درمان دل شکسته‌ی ما، برگرد* ماندیم در انتظار دیدار، ای داد دلها همه تنگِ توست «آقا» برگرد... 🌹 اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم. #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ ➥ @shohada_vamahdawiat
بسم الله الرحمن الرحیم 💖🌹 الهی به امید تو 🦋❤️ ☘🌷🦋🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🍀 ﷽ 🍀 🍁 بهتر شدم اما نه با قرص. بازم با شربت و دمنوشی که ارغوان برام درست کرد و سرم رو ماساژ داد و... اما بهر حال با اومدنش ، یادم اومد چه اتفاقاتی افتاده که من اونجور سرم به درد اومد.اون پاکت دارو... و دیدن کبودی های روی تنش ، ... منو کشید باز وسط یه دعوای وحشیانه... _تو رو خدا.... _التماس کنی بیشتر زجرت میدم. _ناصر... کوتاه بیا... بچه ها بیدار میشن. _فدای سرم... حالم خرابه... حال من مهمتره یا حال توله هات. وصدای جیغی رو شنیدم که حتی رامش رو هم بیدار کرد. بچه بود. اونقدر بچه بود که فقط ترسید اما متوجه ی چیزی نشد ولی من هم میشنیدم هم میفهمیدم . هیچ دلم نمیخواست مثل پدر باشم. کسی که از زجر آدم ها چنان لذتی میبرد که صدای قهقهه ی مستانه اش مثل صدای خوف ارواح ، توی کابوس خاطراتم میپیچید. اما یه وقتایی دست من نبود... سرم که درد میگرفت ،گوشام کر میشد و خاطراتم زنده. انگار کسی میشدم درست مثل خود پدر. اونقدر میزدم تا خسته بشم. حالا اگر کسی جلوی روم بود که حتما اونو میزدم وگرنه وسایل خونه رو میشکستم. اما این حالت با مهمانیا و دعوتیای قبل از فوت پدر و رامش کمتر بود... اما بعد از فوت رامش مخصوصا ، خیلی زیاد ، پیش میومد. دیدن حال ارغوان یادم آورد که برای جبران اشتباهم چطور برایش جگر کباب کردم. من نمیخواستم کسی باشم به کثافتی پدرم....اما گاهی میشدم. ریخت و پاش خونه رو هم ارغوان جمع کرد و من همونطور که روی کاناپه، دراز کشیده بودم ، نگاهش میکردم. اونقدر با سر پنجه های ظریفش کف سرمو آروم ماساژ داده بود که حس میکردم سرم سِر شده. شاید درد بود ولی من حس نمیکردم. و باز این دختر معجزه کرده بود. روی کاناپه نشستم به تلاشش برای جمع کردن ریخت و پاش های سالن ، که گاهی براش زحمت داشت ، نگاه کردم. _نمیخواد... خودم بعدا جمعش میکنم. خرده شیشه ها رو درون سطل ریخت و گفت : _تموم شد... بقیه اش رو فردا تمیز میکنم....بهتری ؟ _آره.... تو چی ؟ همین سوال ساده خوشحالش کرد. _اره. _پس بیا بشین. سمتم اومد و کنارم روی کاناپه نشست.عمدا تکیه زدم به بازوم. من هیچ وقت به ارغوان به چشم قاتل پدرم نگاه نکردم. مخصوصا وقتی وارد این خونه شد و رفتارش رو از نزدیک دیدم ، اما همیشه برام عجیب بود که مادری که گذشته اش خیلی شبیه ارغوان بود و از زجرهایی که از دست ناصر کشیده بود ، دل پری داشت چرا اینقدر اصرار داشت که به این قضیه ، با همه ی منفعتی که برایش داشت به چشم قتل و قاتلی نگاه کند. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀 🍁 همه جا خون بود.سرخ و غلیظ. بوی گند خون داشت حالم رو بهم میزد. اما با همه ی اینها میخندیدم. چراااا ؟ نمیدانستم. مادر میگریست و صدای گریه اش با خنده های هیستریک من تناقضی شدید ایجاد کرده بود. التماس میکرد. فقط التماس. برای چی نمیدانم. اما بالاخره التماس هایش غالب شد. زانوهایم سست شد ، افتادم مرز همان خونی که کف زمین پخش شده بود. و نگاهم دقیق تر شد. من!!... نه.... من نمیتوانم.... چرا کور شدم... چرا ندیدم.... فریادی کشیدم و از خواب پریدم. چنان فریادی که ارغوان را هم بیدار کرد. فوری برق اتاق رو زد که فریاد کشیدم : _خاموشش کن. سرم باز پر از باروت بود که با همان نور کور کننده ی چراغ اتاق ، منفجر شد. دو طرف سرم را گرفتم که ارغوان گفت: _چی شده رادوین ؟... فقط خواب دیدی.... میخوای مادرتو بیدار کنم؟ با سر انگشت اشاره ام داشتم شقیقه هایم را مالش میدادم . پر فشار و پر قدرت که در اتاق با ضرب باز شد. حتما مادر بود که دو روزی بود خدا را شکر از اون مسافرت کوفتی برگشته بود. بی اونکه فرصت حرف زدن بهش بدم فریاد زدم : _یه قرص بهم بده... صدایش را شنیدم که به ارغوان گفت : _تو با من بیا. و بعد هر دو رفتن و من به زور از روی تخت پایین اومدم. و با دردی که داشت از سرم به گردنم میزد ، در اتاق راه رفتم. کلافه ام میکرد این سردرد لعنتی که حتی نمیدانستم از کجا نشات میگیرد ، تحملم از دست رفت که باز نعره کشیدم : _چی شد پس ؟ ارغوان در اتاق رو باز کرد و یه لیوان آب با یه قرص سمتم گرفت. یه باریکه بیشتر نمیدیدم چون انگار چشم باز میکردم انگار سرم منفجر میشد. برگشتم سمت تخت که مادر گفت: _بگیر بخواب رادوین جان... ارغوان میاد پیش من. تا خواستم حرفی بزنم خود ارغوان با تعجب پرسید : _چرا ؟! و من که اصلا دنبال علت اینکار مادر ، آنهم در آن حال و روزم نبودم ، فریاد زدم : _گمشید بیرون فقط. مادر و ارغوان از اتاق رفتند تا من دراز کشیدم دوباره روی تخت . باز افکاری درهم در سرم پیچید. میان گنگ و مبهم هایش ،صداها ، خاطره هایی تاریک داشت در سرم شکل میگرفت که طبق معمول نمیدانستم این خاطره ی کدام روز و کدام ساعت است . " نگاه کن... اینو ببین.... هر چی میگم تکرار کن.... تو چیزی ندیدی.... تو حرفی نمیزنی... تو امروز رو فراموش میکنی... انگار هیچ اتفاقی نیافتاده... تو توی ماشینت از خواب بیدار میشی... تو به فکر مهمانی بعدی هستی... فقط مهمانی بعدی. " 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
تقدیم به بهترین و تنهاترین مهدی دنیا ديشب به سيل اشک ره خواب مي‌زدم نقشي به ياد خط تو بر آب مي‌زدم ابروي يار در نظر و خرقه سوخته جامي به ياد گوشه محراب مي‌زدم هر مرغ فکر کز سر شاخ سخن بجست بازش ز طره تو به مضراب مي‌زدم روي نگار در نظرم جلوه مي‌نمود وز دور بوسه بر رخ مهتاب مي‌زدم چشمم به روي ساقي و گوشم به قول چنگ فالي به چشم و گوش در اين باب مي‌زدم نقش خيال روي تو تا وقت صبحدم بر کارگاه ديده بي‌خواب مي‌زدم ساقي به صوت اين غزلم کاسه مي‌گرفت  مي‌گفتم اين سرود و مي ناب مي‌زدم خوش بود وقت حافظ و فال مراد و کام بر نام عمر و دولت احباب مي‌زدم @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
‌🌷مهدی شناسی ۲۱۷🌷 🌹...و معدن الرحمة...🌹 🔸زیارت جامعه کبیره🔸 ⚪️ﺭﺣﻤﺖ ﯾﻌﻨﯽ ﺩﻝ ﺳﻮﺯﯼ. ﯾﻌﻨﯽ ﺩﻝ ﺳﻮﺯ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺍﻫﻞ ﺑﯿﺖ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﻤﯽ‌ﮐﻨﯿم.ﺩﻝ ﺳﻮﺯﯼ ﻫﻢ ﻓﻘﻂ ﺩﻝ ﺳﻮﺯﯼ ﻧﯿﺴﺖ.ﻣﺎ ﻫﻢ ﺩلماﻥ ﻣﯽ‌ﺳﻮﺯﺩ،ﻭﻟﯽ ﮐﺎﺭﯼ ﻧﻤﯽ‌ﮐﻨﯿﻢ. 🔴ﺩﻝ ﺳﻮﺯﯼ ﺍﯾشان ﺑﺎ ﺩﻝ ﺳﻮﺯﯼ ﻣﺎ ﻣﺘﻔﺎﻭﺕ ﺍﺳﺖ.ﺍﯾشان ﻫﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﺩﺳتﺷﺎﻥ ﺑﺮﺑﯿﺎﯾﺪ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﻫﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺩﺳتشانﻥ ﺑﺮ ﻣﯽ‌ﺁﯾﺪ. ⚪️ﺍﻣﺎﻡ ﺻﺎﺩﻕ ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻓﺮﻣﻮﺩند: "ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺩﺳﺘﺎﻥ ﺑﺎﺯ ﺧﻮﺩ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ، ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﺩﺭ ﻗﺮﺁﻥ ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﺪ ﺩﺳﺘﺎﻥ ﻣﻦ ﺑﺎﺯ ﺍﺳت،ﻣﺎ ﺁﻥ ﺩﺳﺘﺎﻥ ﺑﺎﺯ ﺧﺪﺍ ﻫﺴﺘﯿﻢ." 🔴ﻫﻢ ﺩﺳتﺷﺎﻥ ﺑﺎﺯ ﺍﺳﺖ و ﻫﻢ ﺩﺳﺖ ﻭ ﺩﻝ ﺑﺎﺯ و کریمند. ⚪️ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺷﺎﻋﺮ نیازمند ﻣﯽ‌ﺁﯾﺪ ﺧﺪﻣﺖ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﻦ ﻣﺠﺘﺒﯽ ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ. ﻧﯿﺎﺯ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﻭ ﺑﯿﺖ ﺷﻌﺮ ﺑﯿﺎﻥ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ:"ﺣﺘﯽ ﯾﮏ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﺑﻔﺮﻭﺷﻢ ﻭ ﯾﮏ ﺩﺭﻫﻢ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺑﯿﺎﻭﺭﻡ ﻧﺪﺍﺭﻡ. ﯾﻌﻨﯽ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﻧﺪﺍﺭﻡ.ﺍﺯ ﻗﯿﺎﻓﻪ ﺍﻡ ﻫﻢ ﭘﯿﺪﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺭﺍﺳﺖ ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﻢ ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﺁﺑﺮﻭ ﺩﺍﺭﻡ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻫﻢ ﺣﻔﻈﺶ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ.ﻭﻟﯽ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺁﺑﺮﻭﯾﻢ ﺭﺍ ﺑﻔﺮﻭﺷﻢ.ﺩﻧﺒﺎﻝ ﯾﮏ ﻣﺸﺘﺮﯼ ﻣﯽ‌ﮔﺸﺘﻢ. ﮐﺮﯾﻢ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺗﻮ ﻧﺪﯾﺪﻡ.ﺗﻮ ﺧﻮﺏ ﻣﯽ‌ﺧﺮﯼ ﺗﻮ ﮐﺴﯽ ﻧﯿﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﺗﻮﯼ ﺳﺮ ﺟﻨﺲ ﺑﺰﻧﯽ.ﻣﻦ ﺁﻣﺪﻡ ﺁﺑﺮﻭﯾﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﺪﻫﻢ.ﺗﻮ ﻗﺪﺭﯼ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﻤﮏ ﺑﮑﻨﯽ" ﺣﻀﺮﺕ ﺑﻪ ﻏﻼ‌ﻣشان فرمودند:ﭼﻘﺪﺭ ﺩﺍﺭﯼ؟ ﻏﻼ‌ﻡ ﮔﻔﺖ:ﺳﯽ ﺻﺪ ﻫﺰﺍﺭ ﺩﺭﻫﻢ.ﺭﻗﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺎﻻ‌ﯾﯽ ﺑﻮﺩ. ﮔﻔﺖند ﻫﻤﻪ ﺭﺍ ﺑﯿﺎﻭﺭ. ﭼﻮﻥ ﺷﺎﻋﺮ ﺑﻮﺩ ﺣﻀﺮﺕ ﻫﻢ ﺑﺎ ﯾﮏ ﺑﯿﺖ ﺷﻌﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻫﺪﯾﻪ ﮐﺮﺩ: ﺍﯾﻦ ﮐﻢ ﺭﺍ ﺍﯾﻦ ﻧﺎﭼﯿﺰ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺑﭙﺬﯾﺮ. ﻭﻟﯽ ﯾﺎﺩﺕ ﺑﺎﺷﺪ ﻧﻪ ﺗﻮ ﭼﯿﺰﯼ ﻓﺮﻭﺧﺘﯽ ﻭ ﻧﻪ ﻣﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﺧﺮﯾﺪﯾﻢ. 🔴ﯾﻌﻨﯽ ﺁﺑﺮﻭﯾﺖ ﻫﻢ ﻣﺎﻝ ﺧﻮﺩﺕ.ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﺨﺸﺶ ﻭ ﺩﻫﺶ ﻣﻦ ﺧﺒﺮ ﺩﺍﺭ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ. ﻣﺎﻝ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﺷﺪ. ⚪️ﺭﺣﻤﺘﯽ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻭﻓﻮﺭﯼ و ﻓﺮﺍﻭﺍﻧﯽ ﮐﺠﺎ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽ‌ﮐﻨﯿم؟ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺭﺍﯾﮕﺎﻧﯽ ﺑﺪﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﭼﺸﻢ ﺩﺍﺷﺘﯽ...معدن رحمت است... 🌿ﻣﻌﺪﻥ ﺍﺯ ﺍﻧﻔﺎﻝ ﺍﺳﺖ.ﯾﻌﻨﯽ ﻣﺎﻝ ﻫﻤﻪ ﺍﺳﺖ. ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻧﻤﯽ‌ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﯿﻦ ﻣﺎﻝ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ،ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ ﻣﺎﻝ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ. 🌿ﭼﻪ ﺩﻭﺳﺖ و ﭼﻪ ﺩﺷﻤﻦ،ﻫﺮ ﮐﺲ ﺳﺮﺍﻍ ﺍﯾشان ﺑﺮﻭﺩ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩﺍﺭ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ.ﺣﺘﯽ ﺧﻮﺩ ﺍﯾﻦ‌ﻫﺎ ﮔﺎﻫﯽ ﻣﯽ‌ﺭﻭﻧﺪ ﺳﺮﺍﻍ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﻭ ﺣﺘﯽ ﺩﺷﻤﻨﺎﻥ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ. 🌿ﺩﺍﺭﯾﻢ ﮐﻪ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻣﺎﺟﺮﺍﯼ ﻋﺎﺷﻮﺭﺍ، ﺳﯿﺪﺍﻟﺸﻬﺪﺍ ﺧﻮﺩﺵ ﻓﺮﻣﻮﺩ ﻣﻦ ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﻫﻢ،ﻋﻤﺮ ﺳﻌﺪ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﻢ.ﭘﯿﮏ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩ،ﺍﻭ ﻫﻢ ﻗﺒﻮﻝ ﮐﺮﺩ. ﺣﻀﺮﺕ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﻓﺖ ﺑﻪ ﺧﯿﻤﻪ‌ﯼ ﻋﻤﺮ ﺳﻌﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﻧﺸﺴﺖ ﻓﺮﻣﻮﺩ:ﻭﺍﯼ ﺑﺮ ﺗﻮ ﭘﺴﺮ ﺳﻌﺪ! ﻧﻤﯽ‌ﺗﺮﺳﯽ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺧﺪﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﺯﮔﺸﺘﺖ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺍﻭﺳﺖ؟ 🌿ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﺠﻨﮕﯽ؟!ﻭ ﺗﻮ ﻣﯽ‌ﺩﺍﻧﯽ ﻣﻦ ﭘﺴﺮ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﻫﺴﺘﻢ؟ ﺍﯾﻦ ﺟﻤﺎﻋﺖ ﺭﺍ ﺭﻫﺎ ﮐﻦ ﻭ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﺎﺵ. ﻣﻦ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﻘﺮﺑﺎﻥ ﺍﻟﻬﯽ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﯽ‌ﺩﻫﻢ. 🌿ﺍﯾﻦ حرف ﯾﮏ ﺑﺸﺎﺭﺕ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﺩﺍﺭﺩ. ﯾﻌﻨﯽ ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﻋﻤﺮ ﺳﻌﺪ ﻫﻢ ﺑﺎﺷﯽ. ﺍﮔﺮ ﺩﺳﺘﺖ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﺳﯿﺪﺍﻟﺸﻬﺪﺍ ﺑﮕﺬﺍﺭﯼ ﺍﺯ ﻣﻘﺮﺑﺎﻥ ﺍﻟﻬﯽ ﻣﯽ‌ﺷﻮﯼ. 🌿ﻋﻤﺮ ﺳﻌﺪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﻢ ﻭﻟﯽ ﻣﯽ‌ﺗﺮﺳﻢ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﻡ ﺭﺍ ﺧﺮﺍﺏ ﮐﻨﻨﺪ. ﺣﺴﯿﻦ ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﯾﮏ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﯽ‌ﺳﺎﺯﻡ. ﮔﻔﺖ ﻣﯽ‌ﺗﺮﺳﻢ ﯾﮏ ﻣﺰﺭﻋﻪ‌ﺍﯼ ﺩﺍﺭﻡ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺑﮕﯿﺮﻧﺪ و ﻣﺼﺎﺩﺭﻩ ﮐﻨﻨﺪ. 🌿ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﯿﻦ ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ ﺑﻬﺘﺮﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻣﯽ‌ﺩﻫﻢ،ﻭﻋﺪﻩ‌ﯼ ﺳﺮ ﺧﺮﻣﻦ ﻧﻤﯽ‌ﺩﻫﻢ. ﻧﻤﯽ‌ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﺩﺭ ﺁﺧﺮﺕ ﺑﺪﻫﻢ. 🌿ﻣﻦ ﺛﺮﻭﺗﯽ ﺩﺍﺭﻡ ﺩﺭ ﺣﺠﺎﺯ ﺑﺎ ﺛﺮﻭتﻡ ﻣﺰﺭﻋﻪ‌ﯼ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﺗﻬﯿﻪ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻢ. ﻭﻟﯽ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﮐﻪ ﻋﻤﺮ ﺩﯾﮕﺮ ﺣﺮﻓﯽ ﻧﺰﺩ ﻭ ﭘﺎﺳﺨﯽ ﻧﮕﻔﺖ ﻭ ﺣﻀﺮﺕ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺧﯿﻤﻪ‌ﯼ ﺍﻭ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪ... 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
☑️شهید مهدی زین الدین: هرکس درشب جمعه شهدا را یاد کند، شهدا هم او را نزد اباعبدالله یاد می کنند. 🔸شهدا را یاد کنیم، با ذکر یک صلوات 💠شادی روح شهدا صلوات 💚 کانال و 👇👇 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
مولا غروب جمعه به نوعی دروغ بود؛ وقتی شروع معصیت از شنبه کنیم...💖 🌹💖🦋🌹💖🦋
🍀 ﷽ 🍀 🍁 میان صدای برخورد کارد با پیش دستی پنیر ، مادر گفت: _به اون دوستت اسمش چی بود ، زنگ زدم ، پرسیدم اولین مهمونیتون کیه ، گفت همین امشب ، منم گفتم بیاد تو رو هم ببره. لقمه ی پنیر و گردوام را گاز گرفتم که مادر ادامه داد: _گفت حتما میاد چون سوییچ ماشینت دستشه... سوییچ ماشینت دست اون چکار میکنه ؟ یه لحظه خودمم موندم که مادر نگاهش رو دقیق روی صورتم چرخاند. یادم نمیومد و نگاه ارغوانم به نگاه مادر اضافه شد. اخمی حواله ی هردویشان کردم. _چتونه ؟ ...زل زدید به من که چی ؟ مادر با اخمی در تقابل اخم من ،سر برگردوند ، اما ارغوان فوری سر خم کرد سمت لیوان چایش که گفتم : _تو هم امشب باهام میای. اینبار سرش مثل پرش فنر ، بالا آمد . _من!! درگیر لقمه ی بعدی شدم که گفتم : _بله تو... نگرانی ، به وضوح در چشمان سیاهش به تب بالای دلهره رسید. _میشه من نیا.... میم را نگفته سرش فریاد زدم : _همین که گفتم. مادر هم به ارغوان چشم غره ای رفت که ساکت شد. چایم را سر کشیدم و سمت اتاق از پله ها بالا میرفتم که صدایم زد : _رادوین. دنبالم آمد و وارد اتاق شد. پیراهنم را میپوشیدم که جلوی رویم ایستاد. سر انگشتان سرد دستش ، روی دکمه های پیراهنم نشست. نگاهم را داشت میکشید سمت خودش. ترکیب چهره اش را دوست داشتم. جذبم میکرد. نگاهم روی صورتم میچرخید که گفتم : _فقط اومدی دکمه ی پیراهنمو ببندی ؟ _رادوین... میشه با همون مانتوی عربی و... انگشت اشاره ام بالا اومد و مقابل صورتش نشانه رفت : _بدون پوشیه. نگاه سیاهش توی چشمانم میخ شد: _بدون پوشیه ؟! سرم را کمی خم کردم. دکمه ها تمام شده بود که یقه ی پیراهنم را مرتب کردم و گفتم : _مجبورم نکن یکی از اون ماکسی های چاکدار رو بهت بدم بپوشی. باز هم سکوت کرده بود و مردد بود که عصبی گفتم : _تو خوشت میاد کتک بخوری ؟ فوری گفت : _نه... باشه... فقط آروم باش. مقابل آینه موهایم را شانه میزدم که مقابلم ایستاد و عطرم را برداشت و آهسته پیسی زیر یقه ی پیراهنم زد . این کارهایش را دوست داشتم. اینکه اهل قهر و گریه نبود. اینکه همیشه آرام بود و تنشی برایم ایجاد نمیکرد. وقتی لباس پوشیدم تا به کارگاه ها سر بزنم ، صدایم زد: _رادوین. ایستادم که سمتم آمد و لبخندی زد که کاملا صادق بود. بی ریا از هر تظاهری. دستانش را دور گردنم آویخت و لبانش را به لبانم رساند. نرم بوسه ای به من هدیه کرد و گفت : _به سلامت... مراقب خودت باش. لحظه ای در مقابل نگاهش ، دلم رفت. اینهمه صداقت در نگاهش ، رفتارش ، یا بوسه اش ، دلم را میبرد از عشقی که دلم میخواست یکبار تجربه اش کنم و شاید باور... که آنهمه افسانه از عاشقان حقیقت دارد. که آدم ها عاشق میشوند. که عشق فقط افسانه نیست و افسانه ها هم یک روزی اتفاق افتاده اند ، شاید. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ مثل خورشید که‌از روی‌تو رخصت‌گیرد با سـلامـی به شـما روز خـود آغاز کنـم الســلام ای پســـر فاطمـه عادت کـردم صبحـها چشـم دلـم رو به شمـا باز کنم #امید_غریبان_تنها_کجایی #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ ➥ @shohada_vamahdawiat
🍀 ﷽ 🍀 🍁 سر زدن به کارگاه ها و مغازه ها تا عصر وقتم رو گرفت. بعد از ظهر وقتی به خونه برگشتم . باز این دختر ، مثل پروانه دورم چرخید. چی میخواست از جونم ؟ دنبال چی بود که ولم نمیکرد ؟ ... بعد از اون کتکی که بهش زدم و دو روزی از خاطرم رفت که چه بلایی سرش آوردم ، وقتی رفتم سراغش خونه ی مادرش و پاکت داروهاشو اتفاقی دیدم ، ته دلم یه غمی نشست. از کی من اینقدر سنگدل شدم ؟ منی که از پدرم ، بخاطر شکنجه های مادرم همیشه متنفر بودم ، چرا حالا داشتم این دختر رو که ، نمادی شده بود از گذشته ی مادرم ، از یک ازدواج اجباری ، شکنجه میکردم ؟ وقتی برگشتم خونه ، یکراست رفتم حمام. وان رو پر کردم و توی وان دراز کشیدم. آب گرم وان داشت کم کم ، خستگی رو از تنم میبرد و البته افکار درهم و از هم گسیخته ام رو که صدای ارغوان رو شنیدم : _رادوین جان... لباساتو گذاشتم روی تخت. حتی زبونم نرفت که بگم " مرسی " . این زندگی با همه ی کثافت کاریاش با من چه کرده بود که داشتم یکی میشدم درست مثل پدری که همیشه ازش فرار کردم. همیشه باهاش قهر بودم. من ازش متنفر بودم. کسی که هر قدر ازش فاصله گرفتم بیشتر منو نزدیک خودش میکرد. و هر قدر به من نزدیک تر میشد ، بوی گند کثافت کاریاش بیشتر آزارم میداد. مغازه ها و کارگاه ها رو به من داد... اونقدر که این اواخر تمام کارگاه ها دست من بود. پولی هر ماه به حسابش میریختم و باقی سود کارگاه ها تو جیب خودم میرفت. ولی من تشنه ی پول پدرم نبودم. من تشنه ی مردانگی بودم که هیچ وقت توی زندگی مرد اول زندگیم ندیدم. از حموم که بیرون اومدم نگاهم رفت سمت لباسام که خیلی مرتب روی تخت ، تا زده ، منتظرم بود. اصلا مگر دکتر نگفته بود که این دختر باید دو روزی استراحت کنه ؟ پس چرا داشت کار میکرد ؟ لباس پوشیده بودم که وارد اتاق شد. روی تخت دراز کشیدم که سمتم اومد و نگاه گرمشو به من دوخت. سرم توی گوشیم بود که گفت : _عافیت باشه. گوشیو کنار گذاشتم و نگاهش کردم فقط. واسه چی همیشه لبخند میزد؟ کجای این زندگی پر از کثافت من ، لبخند داشت. وقتی نگاهم را بی حرفی که قابل گفتن باشد ، دید ، پرسید : _چیزی شده رادوین جان ؟ ... کاری کردم که عصبی شدی ؟ چه کار کرده بود واقعا ، غیر از اینکه زیادی محبت میکرد. اونم به آدم یخی مثل من که حتی یه بار لبخند به روش نزده بود. کف دستشو روی گونه ام گذاشت و با نرمی نوازشم کرد. این من نبودم که حسرت داشتن پدری داشتم که یکبار نوازشم کند ؟! این من نبودم که آرزوم این بود که مرد زندگی هر زنی که شدم مثل پدرم نباشم و لااقل همسرمو مثل مادری که هر روز شاهد شکنجه هاش بودم ، شکنجه ندم ؟! اما هیچی نشدم... نه اون پدر با محبت و نه همسر مهربان. شدم یه رادوین عصبی با سردرد هایی که گاهی منو به مرز جنون میکشید. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀 🍁 بخاطر دیوونه بازی فرزین که سوییچ ماشینم رو برداشته بود با آژانس به مهمونی رفتیم. ارغوان بالاخره با حرفم کنار اومد و پوشیه نزد. بخاطر خودش گفتم. اون پوشیه بیشتر جلب توجه میکرد و میدونستم که خیلیا بدشون نمیاد که اذیتش کنند. اصراری نکردم که آرایش هم کند چون زیبایی و سادگیش بیشتر به دل مینشست. دلشوره داشت اما. برای چی نمیدونم. به مهمونی رسیدیم. پول آژانس رو که حساب کردم ، جلوی درب ورودی خونه ، ارغوان جلویم را گرفت : _رادوین... من.... من خیلی میترسم. _بیخود میترسی. _آخه تا حالا این شکلی جایی نرفتم. _بس کن تو رو ارواح جدت... حالا میری میبینی بیخودی ترس داشتی. به جای اونکه من دستشو بگیرم ، اون پیش دستی کرد و دستم رو گرفت که گفتم : _امشب تا آخر آخر مهمونی هستم... نگی خسته ام که سیمای مغزم قاطی میکنه. سکوت کرد. از همون لحظه ی ورودش ، از پری گرفته تا حتی فرزین ، همه متعجب شدند. انگار روح دیده بودن. خب شاید حقم داشتند. ارغوان بعد مهمونی اول ، که هیچ کسی چهره اش رو ندیده بود ، اینبار بدون پوشیه اومده بود! روی یه صندلی خالی نشست و من به جمع دوستام پیوستم. تا رسیدم سمت فرزین یه مشت حواله اش کردم : _بده به من سوییچو... _کفشام کو ؟ _اول سوییچ. دست توی جیبش کرد و سوییچ رو کف دستی که منتظر به سمتش دراز شده بود ، گذاشت که گفتم : _دفعه ی دیگه از این غلطا کنی ، سوییچت میکنما. _کفشام. _گذاشتم دم سطل آشغال سر کوچمون... برگشتنی... ما رو برسون ، کفشاتو اگه برنداشتن ، بردار. حرصش گرفت : _ای تو روحت پسر... چرم اصل بود... از ایتالیا واسم آورده بودن. با خنده گفتم : _پس خوشبحال اونیکه برش داره. چشم غره ای بهم رفت و در عوض کیوان پرسید : _چی شده اینو این شکلی آوردی باز ؟ ... خوشت میاد بهت تیکه بندازن که رادوین رفته یه زن محجبه گرفت ؟. _چرا که نه... مگه زن محجبه بده ؟ ... لااقل مطمئنم مثل دخترای لوند این مهمونی ، دستمالی نشده و کسی دور و برش نیست. فرزین با حرصی که هنوز بخاطر کفشاش از دستم داشت گفت : _الانم کم دورشو نگرفتن ! سرم به عقب چرخید که دیدم ، یه هفت هشت نفری دور همون تک صندلی ارغوان جمع شدند. ارغوان سر پایین گرفته بود و من حتی صدای بلند خنده های بعضیاشونم میشنیدم. یه چیزی انگار سمت چپ گردنم رو گرفت. عصبی سمتشون رفتم. _چه خبره ندید بدیدا ! سر همه حتی ارغوان سمتم اومد. پری با اون همه آرایش تو ذوقش گفت : _براوو رادوین... بالاخره این دختر عصر حجری رو داری رام میکنی آره ؟ بعد سرشو سمت من جلو کشید و آهسته تر گفت : _فقط بهش بگو وقتی پاشو گذاشته توی این جمع دیگه واسه ما ناز نیاد... بیچاره سینا میخواد فقط باهاش برقصه. یه لحظه چشمم به برق اشک گوشه ی چشمای ارغوان افتاد. اونهمه کتک خورد ولی گریه نکرد! حالا واسه اومدن به این مهمونی و درخواست رقص سینا داشت گریه میکرد ؟ سینا باز در مقابل نگاه بقیه ، با لحنی که بد بوی تمسخر میداد گفت : _نترس خانم چادری... توی این جمع کسی قصد دزدیدنت رو نداره... فقط حالا که خودت کوتاه اومدی و این دفعه نقاب نزدی ، خواستم بهت پیشنهاد بدم وگرنه دخترای این جمع میمرن واسه من که بهشون درخواست رقص بدم. ارغوان باز سرش رو پایین گرفت ولی من قرمزی گونه های شرمسارش رو دیدم. طاقت نداشتم هیچ کسی غیر خودم اینجوری زجرش بده. _گمشید بابا... گمشید گفتم. سینا باز ول نکرد : _آخی رادوینمونم که غیرتی شده... با سوزان و شهره که میرقصیدم ، اینقدر غیرت نداشتی ! 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسـیار، بســیار زیبا❤️ حتما ببیـنید😍 عــالیه🤗 🍃غدیر🍃 با چند کار راحت در عیدغدیر، ثواب بسـیار به دسـت بیارید🤓 کپی آزاد🌷 و غدیر را نشـر دهید🤗 🌹💖🦋🌻
شهید چمران.....🕊🌱 التماس دعاے شهادتـــ🌹 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
کربلا.....🕊🌱 التماس دعاے شهادتـــ🌹 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
ابن زياد همه كاره كوفه بود و او مردم كوفه را براى كشتن تو بسيج كرد، امّا به راستى چه كسى اين فرمان را به ابن زياد داد؟ چه كسى ابن زياد را به فرماندارى كوفه منصوب كرد؟ آرى! يزيد كه خود را خليفه مسلمانان مى دانست، دستور چنين كارى را داده است. او فرمان قتل تو و ياران تو را صادر كرد. من اكنون يزيد را لعنت مى كنم و از او بيزارى مى جويم. خوب است بار ديگر به زمان گذشته برگردم، به چند ماه قبل، وقتى كه يزيد خبردار شد كه مردم كوفه خود را براى قيامى بزرگ آماده مى كنند. او به فكر چاره افتاد و مشاور خود را به حضور طلبيد. سِرجون، مردى مسيحى است كه معاويه در شرايط سخت، با او مشورت مى كرد، بعد از مرگ معاويه، ديگر سِرجون به دربار حكومتى نيامده است; اكنون يزيد دستور داده است تا هر چه زودتر او را به قصر فرا خوانند تا با كمك او بتواند بر اوضاع كوفه مسلّط شود. سِرجون وارد قصر مى شود و يزيد را بسيار آشفته مى بيند. يزيد رو به سِرجون مى كند و مى گويد: "بگو من چه كسى را امير كوفه كنم تا بتوانم آن شهر را نجات دهم". سِرجون به فكر فرو مى رود و بعد از لحظاتى چنين مى گويد: "اگر پدرت، معاويه، اكنون اينجا بود، آيا سخن او را قبول مى كردى؟". سِرجون نامه اى را به يزيد نشان مى دهد كه به مهر و امضاى معاويه مى باشد و در آن نامه، حكومت كوفه به ابن زياد سپرده شده است. سِرجون با نگاهى پر معنا به يزيد مى گويد: "نگاه كن! اين نامه معاويه، پدرت است كه مى خواست ابن زياد را امير كوفه نمايد; امّا مرگ به او مهلت نداد، اگر مى خواهى كوفه را آرام و فتنه ها را خاموش كنى، بايد شهر كوفه را در اختيار ابن زياد قرار دهى; اين تنها راه نجات توست" يزيد پيشنهاد سِرجون را مى پذيرد و فرمان حكومت كوفه را براى ابن زياد مى نويسد. ابن زياد امير شهر بصره مى باشد و در آن شهر ترس و وحشت زيادى ايجاد كرده است. اكنون ابن زياد به حكومت كوفه نيز منصوب مى شود. دو شهر مهمّ عراق در اختيار ابن زياد قرار مى گيرد تا هر طور كه بتواند، قيام مردم عراق را خاموش كند. اكنون يزيد به ابن زياد چنين مى نويسد: "خبرهايى از كوفه رسيده كه مسلم بن عقيل وارد آن شهر شده است و گروه زيادى با او بيعت كرده اند، وقتى نامه من به دست تو رسيد، سريع به سوى كوفه بشتاب و دستور دستگيرى مسلم را بده و در اين زمينه سختگيرى كن، تو بايد مسلم را به قتل برسانى. بدان اگر در دستور من كوتاهى كنى، هيچ بهانه اى را از تو قبول نخواهم كرد". هنوز صبح نشده است كه دروازه شهر دمشق باز مى شود و اسب سوارى با سرعت به سوى بصره به پيش مى تازد. او مأمور است تا نامه يزيد را هر چه سريع تر به بصره برده و به ابن زياد برساند. 🌻❤️🌻❤️🌻❤️🌻❤️🌻 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59ُ
تلنگر... ازدنیا که بگذریم.... ازهمان دلبستگی هایمان... همان خود خودمان! ازهمه ی اینها که گذشتیم... تازه می شویم لایق... لایق شهادت. @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
شهید کسی ست... که جز خدا...دیگرکسی رانمی بیند. وما کسانی هستیم، که جزخود کسی رانمی بینیم... همه ی اینها حرف های تکراری ست... بارها نوشته ایم... بارها درجاهای مختلف خوانده ایم... چقدر در گوشمان اینها را گفته اند... خسته شده ام از این همه تکرار... تکرار حرف هایی که باید عمل شوند، ولی جایشان می شود؛همان پشت گوش... 🦋🌻🌷🦋🌻🌷 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>