🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_صد_سی_هفت....
حتی گریه ام گرفت. من دو ماهه باردار بودم و حاال از
استرس گفتنش به رادوین و عکس العملش ، نمیتوانستم
حتی جلوی گریه ام را بگیرم.خانم دکتر متعجب نگاهم کرد.
_چی شد؟!
_وای بد بخت شدم ...شوهرم بیرونه ...حاال چی بهش
بگم؟
_بگو مبارکه پدر شدی.
_وای نه ...خدایا...
همچنان با اضطرابی که هم فشارم را انداخته بود هم باعث
دل پیچه و حالت تهوعم شده بود، درگیر بودم و خانم دکتر
که انگار تا آنروز مریضی مثل من ندیده بود ، محو تماشایم
از روی تخت که پایین آمدم ، سرم گیج میرفت و حالم
داشت همانجا بهم میخورد که خانم دکتر متوجه ی حالم
شد.
_بشین ببینم ...شوهرت بچه نمیخواسته ؟
_نمیدونم ...فقط از عکس العملش میترسم آخه خیلی زود
عصبی میشه.
_خب بشین همینجا من خودم االن صداش میکنم بهش
یه چیزی میگم ... بعدا خودت بهش کامل توضیح بده ،
شاید اینطوری عصبی نشه.
نمیدانم چرا قبول کردم . دوباره لبه ی تخت نشستم و در
میان توسلم به پنج تن و صلواتهایم ، با اشکی که از گوشه
ی چشمم میبارید با خدا حرف زدم:
_اگه بگه بچه نمیخواد...اگه بگه بندازمش...خدایا این چه
امتحانیه ؟! ...میخوای من باز قاتل بشم ؟! ...قاتل بچه ی
خودم ؟!
و همان موقع صدای خانم دکتر را از بیرون اتاق سونو ،
شنیدم.
_همراه صابری؟
چشم بسته صلوات میفرستادم و آرام و بی صدا میگریستم
که صدای قدم هایی آرام که سمت من میامد ،به گوشم
رسید
_ارغوان ...بریم؟
چشم گشودم . رادوین بود. مقابلم ایستاده . و من اصال حتی
قدرت تحلیل نگاهش را نداشتم ، تا بفهمم اینبار پشت آن
اخم همیشگی روی صورتش ، چه حرفی نهفته است.
از جا برخاستم و اصال نفهمیدم چطور چادر سر کردم و
دنبالش رفتم . دستانم شده بود یه گوله یخ و با توانی که
قدرت تحمل آن همه آشوب را نداشت ، همراهش شدم.
سوار ماشین که شدیم ، با سکوتش ، سکوت کردم تا مبادا
باعث آشفتگیش باشم. اما اشکانم را نمیتوانستم مهار کنم از
شدت نگرانی . که نیم نگاهش شامل حالم شد:
_پوشیه ات کو پس ؟
تازه متوجه شدم که پوشیه ام را در مطب جا گذاشتم.
_وای ...رادوین برگردیم ...جا مونده.
_نمیخواد من ازش خوشم نمیاد.
_رادوین !
_همین که گفتم.
صدایش کمی باال رفته بود که ترسم بیشتر شد . حتما این
عصبانیتش برای شنیدن خبر بارداری من بود.
چشم بسته در سکوتی پر از تب دلهره ، با حالت تهوعی که
از عالیم بارداری نبود قطعا و فقط از شدت اضطراب بود ،
درگیر شدم.
_حاال چته که هی گریه میکنی ؟...نگفتم جلوی من گریه
نکن ؟...خفه میشی یا نه.
اشکانم را پاک کردم . جلوی چشمانم را گرفتم اما با آن
حالت تهوع و دلهره ی شدید چه میکردم؟
_رادوین حالم بده ... یه شکالت بهم بده .
_شکالتم کجا بود ؟!
با آنکه غر میزد اما با نگاهی که به من انداخت ، نگه داشت
و از ماشین پیاده شد.کمی بعد با یه مشمای بزرگ برگشت.
در میان خوراکی های رنگانگ درون مشمایی که بی حرف
دستم داد ، یه شکالت کاکائویی پیدا کردم و با سر انگشتان
یخ زده ام آنرا باز کردم و با جویدن اولین گاز بزرگ از
شکالت ، سرم را به پشتی صندلی تکیه زدم و چشم بستم
روی دنیای اطرافم. اما صدای رادوین را میشنیدم که در
اعماق آن لحن جدی و شاید سرد ، نگرانی موج میزد و از
من میپرسید . ولی من از شدت افت فشارم قادر به
پاسخگویی نبودم.
_نمیری حاال...چته؟...ارغوان ...با توام؟...لعنتی من که
حرفی نزدم که رنگت شده گچ!
به سختی نفس میکشیدم واقعا. شاید تصورش برای
هرکسی راحت باشد اما تجربه اش مساوی با مرگ است. با
همان یه گاز از شکالت سکوت کردم تا این زهرشیرین به
جانم اثر کند .اما رادوین سکوت نکرد. از پشت پلک های
بسته ام متوجه ی توقف ماشین شدم. و دستی که دست یخ زده ام را گرفت و چقدر تب داشت!
_ارغوان ...با توام...حالت بده ؟...میخوای بریم درمونگاه؟
با سری که سمت بالا رفت ، حرفش را رد کردم.
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#لافتاالاعلیلاسیفالاذوالفقار
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_صد_سی_هشت....
_آخه رنگت شده عین میت ... دستتم که از یخچال در
آوردی انگار .
چقدر نگرانیش لطیف و دوست داشتنی بود. همین که حس
میکردم زیر نگاه نگرانش ، به تماشایم نشسته ، خودش
دوای دردم بود. به زحمت چشم گشودم و او را دیدم که نیم
تنه اش چرخیده به سمتم و با یک دست مردانه اش هر دو
دست سرد مرا زیر تب داغ پوستش ،گرم میکند. نگاهش
کردم گرچه بی رمق اما حتما اثر داشت . با صدایی خفه که
به زحمت شنیده میشد .
_دکتر بهت چی گفت ؟
از شدت پایین بودن تن صدایم ،سرش را جلوی صورتم
کشید:
_چی؟
با مکث گفتم:
_رادوین ...دکتر چی گفت؟
_گفت حالت بد شده ...گفت برات خوب نیست اینهمه
استرس داشته باشی؟ ... جواب سونوت چی شد حاال؟
وای دکتر حرفی به رادوین نزده بود . و انگار حاال سنگینی
گفتن همه ی این حرفها روی شونه های من بود.چرا دکتر
نگفت ؟! حتما ترسید دعوایی در مطبش رخ دهد. ناچار
دست بردم سمت کاغذی که دکتر به دستم داده بود.
رادوین پاکت سونو رو از من گرفت و گشود. صدایش را
میشنیدم که ریز میخواند.
_ساک حاملگی با ابعاد فالن و فالن ...ارغوان !!...چرا
نوشته ساک حاملگی ...؟!
چشم بستم و با ترس گفتم:
_چون حامله ام.
سکوتش باز استرس زا شد. که با بغض گفتم:
_رادوین تو رو خدا ...آروم باش ...نه دست منه ...نه دست
تو ...خدا خواسته ...باشه ؟
ماشین را روشن کرد و در حالیکه حرکت آرام ماشین را
حس میکردم ،صدایش متعجبم کرد:
_آرومم...واسه همین ...اونجوری تو مطب فشارت
افتاد؟...واسه همین داشتی زار میزدی ؟
چشم گشودم. نگاهش برق شادی داشت که باورش برایم
سخت بود. یعنی عصبی نبود؟ یعنی از شنیدن این خبر
خوشحال شد؟!
درگیر جواب برای سواالتم بودم که سرش سمت من
چرخید. لبخند کمرنگی به لبش بود که همان هم میتوانست
آرامم کند.
_خیلی دیوونه ای ...چرا عصبی بشم ؟ ...من همیشه آرزو
داشت یه بچه داشته باشم و نمونه ای از پدر ایده آلی براش
باشم که همیشه حسرت داشتنشو خوردم.
شوکه شدم. هنگ کردم و مغزم قفل کرد. همچنان خیره در
نگاهش بودم که در بین رانندگیش دوباره نیم نگاهی به من
انداخت و اینبار نمیدانم چی در صورتم دید که بلند بلند
خندید. شاید در این چهار ماه زندگی مشترکمان این دومین
باری بود که صدای خنده اش را میشنیدم.
_چیه ؟!.. چرا اینجوری نگام میکنی ؟
یکدفعه نفس بلندی کشیدم و گفتم :
_وااای ...وااای خدااا ...رادوین من مردم از ترس...
نگاهش کمی رنگ غم گرفت و لبخندش رفت...و سکوت
محض شد.تا خود خانه سکوت کرد.هنوز باورم نشده بود که
رادوین با این مساله کنار اومده است. حاال استرس عکس
العمل ایران خانم را داشتم ، اما نه به اندازه رادوین . از راه
که رسیدیم ترجیح دادم زیاد جلوی چشم رادوین نباشم. به
همین دلیل تا چادر و مانتوام را در آوردم ، کمک شیرین
خانم رفتم . بوی غذایش بلند شده بود که پرسیدم :
_کمک نمیخوای شیرین خانم ؟
_آخ خانم ...خدا خیرت بده، چرا خیلی ...برنج رو واسم
آبکش کن .
نگاهم سمت قابلمه ی پر آب روی گاز رفت . در قابلمه را
برداشتم . آب جوش آمده بود که لگن برنج های خیس شده
را بعد از خالی کردن آب برنج توی سینک ، درونش ریختم
. همون موقع ایران خانم در حالیکه با تلفن صحبت میکرد
وارد آشپزخانه شد.نگاهش به من بود ولی روی صحبتش با
پشت خط.
_آره ...باشه ...توی اولین فرصت ...بهت زنگ میزنم ،
خداحافظ.
گوشی را که قطع کرد ، جلو آمد و نگاه دقیقی به من
انداخت.
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#لافتاالاعلیلاسیفالاذوالفقار
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
مسابقه ویژه #عیدبزرگغدیر 💖💖
#هشتمینمسابقه🦋
کسانی که عضو کانال ماهستند و نامشون #علی یا #حیدر هست یک دلنوشته برای ما ارسال کنند......
↘️
دوستان عزیزم توجه کنید فقط کسانی که عضو کانال ما هستند و نامشون #علی یا #حیدر هست...💖💖
@Yare_mahdii313
دوستانی که در مسابقه ویژه #عیدبزرگغدیر شرکت میکنند توجه داشته باشند اگر برنده مسابقه شدند حتما شماره کارتی که برای واریز به ما میدهند حتما به نام #علی یا #حیدر باشه نمیخوهیم حق عزیزی پایمال شود🌹🌹🌹
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
نام اسامی شرکت کنندگان در مسابقه #خورشیدایران
۱_ سارا حاجی زاده از کرج
۲_ بهاره سادات حسینی از آغاجری
۳_ یوسف چمانی
۴_ ملیحه رفیعی از تهران
۵_ فاطمه خیّر از شهر قم
۶_ ندا رفیعی: از تهران
۷_ فاطمه جعفری از زابل
۸_ زهراپودینه زابل
۹_ مرضیه محمدی از زابل
۱۰_ محمد شاهرودی زابل
۱۱_ امیرحسین هراتی از زابل
۱۲_ پدرام قرغانی از شاهین شهر
۱۳سمیه جلیلیان از ایلام
سمیه جلیلیان
۱۴_ امیر محمد هراتی از زابل
۱۵_ مریم مرادی شهر آغاجاری
۱۶_ زینب کاشی از ساوه
۱۷_ ریحانه عاشوری
۱۸_ روح انگیز یوسفی تبریزخادم
۱۸مریم نامدار از خرم آبا
۱۹_ اعظم عزیزی از استان تهران
۲۰_ زهراباقرزاده
۲۱_ فاطمه صغری عباسی
۲۲_ معصومه کاظمی از گیلان
۲۳_ اسماء شایسته فرد بندر عباس
۳۴_ مهناز عابدی
۲۵_ نرگس یوسفی تبریز
۲۶_ فاطمه جعفری از تفرش
۲۷_ اکرمزارع زاده از یزد
۲۸_ فاطمه عابدی
۲۹_ سیمین حکیمزاده از سیرجان
۳۰_ میثم عابدی ازتهران
۳۱_ رقیه بیک محمدزاده ازتهران
۳۲_ فاطمه بیک محمدزاده
۳۳_ هاجر تقوی از تهران
۳۴مهدیه صادقی مقدم از خراسان رضوی
۳۵_ زهرابیک محمدزاده
۳۶_ محمد مهدی از شیراز
۳۷_ نرگس مرادی نیا
۳۹_ سیده فاطمه پورجلال از مسجد سلیمان
اگر دوستی نامش از قلم افتاده لطفا نام خود را به آیدی زیر ارسال کند.👇👇👇
@Yare_mahdii313
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
نام اسامی شرکت کنندگان در مسابقه #خورشیدایران
۴۰ زینب حسینی از شاهرود
۴۱ هادی عزیزمحمدی از کاشان
۴۲ حسنی از قم
۴۳ حسن کریمی از یزد
۴۴ لیدا محمدی لز کرج
۴۵ حشمت حاجی لو از تهران
۴۶ زهرا خجسته از تهران
۴۷ اکرم خجسته از تهران
۴۸ کریمی از زاهدان
۴۹ حاجی زاده از زاهدان
۵۰ اکبری قادری از تبریز
۵۱ منا قادری از تبریز
۵۲ رویا گل محمدی از کرمان
۵۳ عرب شاهی از استان لرستان
۵۴ مهدی یعقوبی از تهران
۵۵ ساناز یعقوبی از تهران
۵۶ شاکری از ایلام
۵۷ خان محمدی از یزد
۵۸ فرحناز محمدی از تهران
۵۹ لیلا محمدی از تهران
نام اسامی شرکت کنندگان در مسابقه #خورشیدایران 👇👇
@Yare_mahdii313
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
دوستان عزیزم سلام عیدتون پیشاپیش مبارک 🌹🌹🌹🌹
برای ارسال جواب های مسابقه #خورشیدایران
تا ساعت یازده امشب فرصت دارید جوابها رو به آیدی زیر ارسال کنید 👇👇👇
@Yare_mahdii313
#تلنـگر
🌼استـادمـون میگفت:
با امـامزمان قـرار بـزاریـد🖐🏻
🍀فقـط حواستـون باشـہڪہ
امامزمان قـرار شـما رو
یـادش هسـتا!
یادداشـت میڪنه...📝
🌸یه جورے بگو ڪہ سخـت نباشہ⚡️
نگو دیگہ دروغ نمیگم❌
دیگہغیـبت نمیڪنم...
بگـو:
آقـا من تلاشـمو میڪنم کہ
تمام کارهایم
در مسـیر رضـایت شـما بـاشـد😇
به ایـن امیـد کہشـما بـراےمـن دعـا ڪنید...🤲🏻❤️
#لافتاالاعلیلاسیفالاذوالفقار
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
🌿داستان غيبت مهدي موعود و امام دوازدهم را پيامبر اسلام و امام علي و ساير ائمه به مسلمانان گوشزد کردند و از همان صدر اسلام مشهور و معروف بود و به قدري معروفيّت داشت که گروهي از دانشمندان و راويان احاديث قبل از ولادت امام مهدي و حتي قبل از ولادت پدر و جدّش، کتابهايي در خصوص غيبت تاليف کردند و احاديث مربوط به مهدي موعود و غيبتش را در آن درج کردند. مانند:
◀️ ۱- علي بن حسن بن محمد طايي طاهري از اصحاب امام کاظم.
◀️۲- حسن بن علي بن ابي حمزه که در زمان امام رضا ميزيسته.
◀️۳- فضل بن شاذان نيشابوري که از اصحاب امام هادي و امام عسکري بود...
❓‼️کجايند کسانيکه هنوز درباره غيبتش شک دارند...؟!
#هزارويک_نکته_پيرامون_امام_زمان ۶
#امام_زمان
#لافتاالاعلیلاسیفالاذوالفقار
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
💢عروسی من در جبهه است
🔹 آخرین مرتبه ای که شهید به مرخصی آمد، به هنگام برگشت به جبهه مادر شهید از او خواست تا اگر کسی را برای همسری انتخاب کرده بگوید تا مقدمات ازدواجشان را فراهم کند، ولی شهید در حالی که بند پوتینش را میبست اشک از چشمانش جاری شد و بر روی پوتینش چکید.
🔹هنگامی که مادر علت ناراحتیاش را پرسید، شهید در جواب مادر گفت: «مادرجان هر روز در جبهه چند نفر از دوستانم جلوی چشمم پرپر میشوند و در خونشان میغلتند، آنوقت شما حرف از عروسی میزنید! عروسی من در جبهه است، من باید در سنگر دستم را حنا کنم. مادرم! تا جنگ تمام نشده حرفی از عروسی نزن، بعد از اتمام جنگ، چشم.».
🔹شهید علی محمدزاده سرانجام در ششم تیرماه سال 1363 در منطقه عملیاتی زبیدات عراق در درگیری با دشمن بعثی به درجه رفیع شهادت نائل گردید.
➥ @shohada_vamahdawiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#غدیری_شویم🦋
در روز برادری با یکدیگر عقد اخوت ببندیم
#غدیر
#لافتاالاعلیلاسیفالاذوالفقار
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
#سلامبرخورشید
#صفحهسینهم
سخن به اينجا رسيد كه عثمان، خليفه سوم مسلمانان از بنى اُميّه بود. به راستى چگونه شد كه عثمان، به عنوان خليفه سوم معين شد؟
وقتى عُمَر در بستر بيمارى بود، وصيّت كرد تا بعد از او شوراى شش نفره، خليفه بعدى را معين كنند. او با زيركى تمام، به گونه اى اعضاى اين شورا را انتخاب كرد كه يقين داشت از اين شورا، فقط عثمان به عنوان خليفه معين خواهد شد.
عُمَر اعضاى شورا را اين گونه انتخاب نمود: على(ع)، طلحه، زبير، عثمان، سعد، ابن عوف.
قرار بود آنها در مدّت سه روز بعد از مرگ عُمَر، خليفه را از ميان خود انتخاب كنند و اگر بعد از سه روز، آنها خليفه را معين نكردند، گردن همه با شمشير زده شود.
عُمَر در واقع، با زيركى تمام، عثمان را به عنوان خليفه بعدى انتصاب كرد، البتّه ظاهر كار به گونه اى است كه مردم خيال مى كنند شورا بوده است. آرى! اين شورا يك بازى سياسى براى فريب مردم بود.
عُمَر مى دانست كه شايد طلحه و زبير به على(ع) رأى بدهند،، امّا مى دانست كه هرگز ابن عوف و سعد به على(ع) رأى نخواهند داد، زيرا ابن عوف، شوهرِخواهر عثمان است، معلوم است كه او به عثمان رأى مى دهد.
امّا به راستى سعد به چه كسى رأى خواهد داد؟ اگر تاريخ را بخوانيم مى بينيم كه پدر و برادر او از دشمنان بزرگ اسلام بودند و همراه با سپاه مكّه به مدينه هجوم آورده و مى خواستند اسلام را نابود سازند، آن دو كافر با شمشير على(ع)كشته شده بودند. معلوم است كه سعد هرگز به على(ع) رأى نمى دهد!
شوراى خلافت شش نفره است. ممكن است على(ع) و عثمان، رأى مساوى بياورند. عُمَر دستور داد تا اگر 2 نفر رأى مساوى آوردند، كسى خليفه است كه ابن عوف به او رأى داده باشد. يعنى يك امتياز ويژه براى عثمان!
آرى! ابن عوف، شوهرِ خواهرِ عثمان است. معلوم است كه او به عثمان راى مى دهد!
بعد از مرگ عُمَر، همين اتّفاق هم افتاد، طلحه و زبير به على(ع) رأى دادند و ابن عوف و سعد هم به عثمان. خوب، طبق دستور عُمَر، خليفه كسى بود كه ابن عوف به او رأى داده بود.
اكنون دانستم كه عُمَر، كسى بود كه پايه گذار حكومت عثمان بود، اين عُمَر بود كه خلافت و حكومت را به بنى اُميّه سپرد، هم معاويه را در شام منصوب كرد و هم عثمان را به عنوان خليفه بعد از خود.
آرى! عُمَر هم در همه ظلم ها و ستم هايى كه بر حسين(ع) شد، سهم دارد، اگر او معاويه را حاكم شام نمى كرد، اگر او مقدّمات خلافت عثمان را فراهم نمى كرد، هرگز حادثه كربلا شكل نمى گرفت.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#سلامبرخورشید
#زیارتعاشورا
#انتخابات
#نشرحداکثری
#شهداء_ومهدویت
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
#عید_غدیر
#مخاطب_خاص
برای من و تو...
#پرچم...
ممکنه کار جذابی نباشه!
برای من و تویی که...
توی #روضه و #هیئت...
توی خونه و مغازهمون...
همیشه پرچم زدیم و...
یه جورایی...
باهاش بزرگ شدیم!
اما نمیدونی که...
وقتی همین پرچمُ...
سَر دَرِ خونه و مغازه و دفترمون که
نصب میکنیم...
چقدر ارزش داره و...
باعث میشه...
هر آدمی که از اونجا رد میشه...
اسم مبارک مولا رو ببینه!
یاعلی رفیق!
دست به کار شو...
تا دیر نشده!
➥ @shohada_vamahdawiat
🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_صد_سی_هشت....
به جای جواب دادن ، از این سواالت متعجب شدم.
_چطور؟!
_آخه رادوین ...یه چیزایی میگفت.
رنگ از رخم پرید. کاش به آن زودی حرفی نزده باشد.
همون موقع با صدای غر زدن شیرین خانم ، بحث عوض
شد و تلفن با زنگی که خورد ، مرا از پاسخ دادن نجات داد.
_برنجا آش شد خانم جان.
و چه کشید آن " جان " را که قطعا جانش نبودم ولی در
آن لحظه از شدت حرصی که نمیتوانست سرم خالی کند
اینگونه جانش شدم.
سرمیز شام با همان برنجای وا رفته، و شیرینی که نبود ،
توضیحش را بدهد، ترجیح دادم به جای خوردن دسترنج
وارفته ام ، کمی ساالد و ماست و یه تکه ی کوچک از ران
مرغی که سرخ شده بود ، بچشم .
_این چیه میخوری؟... واسه خودت غذا بکش.
سرم سمت رادوین برگشت.نگاهش روی بشقاب من بود و
با همان جدیت ترسناک منتظر جوابم.
_میل به غذا ندارم...
قانع نشد .
_بیخود ...همینه که اینقدر ضعیفی دیگه ...یه چیز درست و
حسابی که نمیخوری.
_چته رادوین؟...چکار به غذا خوردن ارغوان داری ...هرچی
بخواد میخوره دیگه.
_آخه باید یه کم به فکر خودش باشه یا نه؟
ایران خانم که انگار کمی از این توجه بی اندازه عصبی شده
بود، گفت:
_از کی تا حاال ارغوان باید به فکر خودش باشه ؟... انگار
یادت رفته ارغوان نیومده توی این خونه که به فکر خودش
باشه ... اومده عوض اون قصاصی که باید میشد و نشد ،
تاوان پس بده.
قاشق و چنگال دست رادوین توی بشقاب بلور و شیشه
ایش رها شد و نگاهش با حالتی عصبی رفت سمت مادرش.
_اوال...ارغوان زن منه...منم باید قصاصش کنم ...ثانیا اون
بابای عوضیم خوب شد که مرد وگرنه خودم با دستای
خودم خفه اش میکردم...لیاقت اون مرد مردن بود...انگار
یادت رفته کثافت کاریاشو؟
ایران خانمم با حرص بشقابشو به سمت وسط میز هل داد و
گفت:
_اون هر چی که بود پدرت بود...حاال واسه خاطر این
دختره میخوای اون کثافت بمونه و این آدم قاتل بشه خانم
؟!... این یه حرف دیگه است.
حالت نگاه رادوین عوض شد.
_بلند شو تو برو توی اتاقو درو قفل کن.
به من گفت و من شوکه شدم و درحالیکه عالمت های یک
حمله ی پرخاشگرانه را در صورتش میدیدم ، اما برای آرام
کردنش گفتم:
_رادوین جان...آروم باش ...حق با مادرته.
اما انگار آن جمله ی من بیشتر اعصابش را بهم ریخت که
همراه با کشیدن ساعد دستش روی میز و انداختن بشقابش
روی زمین گفت:
_بهت میگم گمشو از جلوی چشمام تا نزدمت.
من خیلی احمق بودم که عصبانیت هایش را فراموش کرده
بودم.از پشت میز برخاستم و سمت پله ها رفتم که لیوانی
سمتم پرتاب کرد.
_دِ برو دیگه لعنتی.
دویدم سمت اتاق و درو پشت سرم قفل کردم.ولی از همان
پشت در صدای فریادهای رادوین را میشنیدم و با صدای
شکستن بشقاب و دیس و لیوانش تازه یادم آمد که چقدر
عصبانیت هایش ترسناک است.نعره هایش کل خانه را
برداشت و تپش های قلبم را زیاد کرد.
_دیگه اسم اون پدر عوضی ام رو جلوی من نمیاری... من
همیشه آرزو داشتم مردنش رو ببینم ...ارغوانم قصاصی
نداره...زندگی بامن خودش قصاصه ...اگه یه بار دیگه اسم
اون آشغال رو جلوی من بیاری...از این خونه میرم...
_آفرین ...طرف زنت رو بگیر ...تو روی مادرت واستا... یه
عمر واسه خاطر تو و رامش از جوونیم گذشتم تا االن تو
روی من واستی ؟
کار به شکستن و نعره کشیدن رادوین ختم نشد.قلبم داشت
از جا کنده میشد با آنهمه فریاد و شکستن های پی در پی و
صد البته بخاطر ایران خانمی که انگار یادش رفته بود که
عصبانیت های رادوین چقدر ترسناک است و همچنان
داشت در مقابلش جواب میداد.قلبم از شدت تپش برای
اتفاقی که ممکن بود بیافتد، داشت از سینه بیرون
میپرید.نفس نفس میزدم و تکیه به همان دری که قفل
کرده بودم ، دعا میکردم تا این دعوای جنجالی ختم به خیر
شود.
من طاقت اینهمه استرس را نداشتم قطعا. چشم بسته پشت
به در، همراه نفسهایی که انگار یکی در میان از سینه ام
بیرون میامد، منتظر شدم .چند دقیقه ای بود که صدایی
دیگر شنیده نمیشد که چند ضربه به در خورد.
رادوین بود قطعا و من هنوز میترسیدم در را برایش باز
کنم.با تاملی که کردم فریاد کشید:
_ارغوان باز کن این در صاحاب مرده رو.
گریه ام گرفت. چرا اینقدر زود سراغم آمد؟ مگر نباید صبر
میکرد تا آرام شود.با ترس جواب دادم:
_رادوین ...میترسم ازت...برو ...تو رو خدا برو.
مشت محکمی به در زد.
_عوضی بازکن درو میگم.
صدای گریه ام اینبار بلند شد وحتما به گوشش رسید.
_رادوین تو رو ارواح خاک رامش ... برو ...الان عصبی
هستی...برو.
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#لافتاالاعلیلاسیفالاذوالفقار
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
ای عشق بی نشان به خدا خسته ام بیا
چون موسم خزان به خدا خسته ام بیا
آخر بیا بگو به چه اسمی بخوانمت
یا صاحب الزمان به خدا خسته ام بیا
هر کس به طعنه ای بزند نیش خویش را
از نیش این و آن به خدا خسته ام بیا
#لافتاالاعلیلاسیفالاذوالفقار
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_صد_سی_....
_کجا بودی با رادوین
_دکتر بودم...
با نگاه تیز بینانه اش به من پرسید:
_دکترت چی گفت؟
🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_صد_سی_نه....
لگد محکمی به در زد و سرش را به در چسباند و با حرص
آمیخته به عصبانیتش گفت:
_دستم بهت برسه خفه ات میکنم.
صدای قدم هایش را شنیدم که از در فاصله گرفت و نفس
من با درد از سینه بیرون آمد.توانم برای ایستادن از دست
رفت. افتادم روی زمین و از شدت اضطرابی که دل دردی
وحشتناک را به تپش های نامنظم قلبم اضافه کرده بود ،
زار زدم. اما خیلی زود بیشتر از خودم دلم برای آن موجود
کوچک درونم ، سوخت که باید عوارض اینهمه تنش های
عصبیم را تحمل میکرد.
نمیدانم چند دقیقه طول کشید تا دوباره صدای رادوین را
شنیدم.
_ارغوان.
آرامش تن صدایش به وضوح قابل شنیدن بود ولی باز
تردید کردم .
_رادوین...
_باز کن درو ...االن خوبم.
چقدر همان جمله ی کوتاه " االن خوبم " حال مرا هم
خوب کرد.اما بغضی در عوض تمام ثانیه های پر استرس
گذشته در گلویم نشست . باز تردید که نه اما وسوسه ای
خام به سراغم آمد که نکند هنوز عصبی باشد. دستان سردم
را روی قفل در گذاشتم و بعد از مکثی کلید را چرخاندم. در
باز شد و با باز شدنش ، فوری چند قدمی از در فاصله گرفتم
و نگاهم به رادوینی افتاد که در آستانه ی در ایستاده
بود.نگاهش جدی بود ولی عصبی نه.
در اتاق را پشت سرش بست که با ترس نگاهش کردم. یک
قدم به سمتم برداشت و همچنان که نگاهش از من دور
نمیشد، کف دست راستش را سمتم دراز کرد و با یک کلمه
ی جادویی بغضم را شکست:
_بیا.
دویدم و در آغوشش صدای گریه ام بلند شد و چقدر خوب
بلد بود آرامم کند بعد آن تنش پر اضطراب.
_خیلی ترسیدی؟
عجب سوالی ! جوابش را با کالم ندادم. خودم را از آغوشش
عقب کشیدم و دستش را روی جناق سینه ام گذاشتم که
هنوز از تپش های تند قلبم محکم میزد. دوباره مرا کشید
سمت سینه اش و در حالیکه زیر فشار محکم بازوانش
محبوسم کرده بود گفت:
_خوب کردی دفعه ی اول درو باز نکردی.
رادوین
حالم خوب نبود.مثل همیشه نبودم. به ظاهر آرام بودم ولی
از درون میسوختم. و نمیفهمیدم چرا تصویرهای خیالی
کابوسهایم داشت جلوی چشمانم ، در بیداری ظاهر میشد.
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#لافتاالاعلیلاسیفالاذوالفقار
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_صد_چهل_....
تصویر خون...تصویر خنده های من بالای سر آن مردک
عوضی که حیف نام پدر که رویش باشد.که البته هیچ وقت
او را پدر صدا نکردم. هنوز کثافت کاری هایش را فراموش
نکرده بودم. با هر دختری که دوست میشدم ، و قصدم
ازدواج بود ، اون پدر عوضی ، سراغش میرفت و بالیی
سرش در میاورد که برای حفظ آبرویش مجبور به سکوت
باشد.این بود که قید ازدواج را زدم چون با پدری که حتی به
عروس آینده اش نظر داشت ...چگونه میتوانستم یک
زندگی بی دغدغه داشته باشم؟..کثافتکاری هایش به اینجا
ختم نمیشد. همه جا و همه کسی از هرزه بودن چشمانش
خبر داشتند...اما من احمق این راز فاش شده را از رامش
پنهان میکردم تا مبادا مثل من با باتالقی مواجه شود که
اسمش زندگی بود به ظاهر و در واقع چیزی جز بوی کثافت
از آن به مشام نمیرسید.
اشتباه کردم. اگر همه چیز را به رامش گفته بودم ، پای
ارغوان را به خانه ی تاریک ما ، به گنداب زندگی ما باز
نمیکرد.حاال اما تمام خاطرات تاریک گذشته توی همان
یک وجب سر من داشت جوالن میداد و من طاقت
مرورشان را نداشتم. از شکنجه های مادر که یکی دوباری
اتفاقی دیده بودم تا زندگی های تموم دخترانی که پدر
نابودشان کرد.ولی با همه ی این تفاسیر تنها چیزی که
کابوس مبهم ذهنم بود، همان خاطره ی خبر فوت پدر بود
که نمیفهمیدم با همه ی نفرتی که من از پدرم داشتم ، چرا
باعث کابوسم بود؟!
مگر نباید قطعا من ، منی که اینهمه از خودش و خاطراتش
شکنجه شده بودم با شنیدن خبر فوتش ذوق میکردم ؟!
پس چرا نگران شدم؟ علت این اضطراب البه الی خاطراتم
گم شده بود و من هر شب با کابوسش یا تصویر خنده هایی
جنون آور باالی نعشش، از خواب میپریدم اما آنشب که بعد
از یک دوره آرامش ، باز با حرف مادر ، گذشته ی پر از
آشوبم رو شد ، حال عجیبی پیدا کردم. با آنکه بر خودم
مسلط شدم و عصبانیتم را خاموش کردم اما یک جمله از
حرفهایم داشت مدام در سرم تکرار میشد.
من آرزو داشتم با دستای خودم خفه اش کنم."
"
و واقعا آرزو داشتم، علت تمام بدبختی هایم را خودم
میکشتم ولی نشد . دوست داشتم چنان گلویش را در عوض
همه ی فریادهای که در گلو خفه کردم، میفشردم تا آنهمه
دردی که در ثانیه هایم از دست او جاری بود، از تن بی
جان زندگیم بیرون برود.
شب بود.شاید از نیمه گذشته .ارغوان سرش را روی بازویم
گذاشته بود.آرامش من ، در خوابی عمیق فرو رفته بود و
هیچ اثری از ترسی که چند ساعت قبل در صورتش دیده
میشد، نبود.با تمام وجودم دستانم را دورش حلقه کردم.
بیش از دو ماه را بخاطرش جنگیدم و حاصلش شد آرامشی
که وقوعش در زندگی پر تنش من ، محال بود و حاال او
داشت به من امید میداد که این تنش ها ، این تلخی ها ،
حتی این خاطره های سیاه ، روزی از ذهنم خواهد
رفت.حتی آن موجود کوچک ضعیف و مظلومی که
میدانستم تازه سرکی بر زندگی پر آشوبمان کشیده ، هم
خودش دلیل مضاعفی بود برای اینکه بخواهم کسی مثل
پدرم نباشم. کسی که تمام خاطره های کودکیم را هم با
شکنجه های بی رحمانه اش پر کرد.
و من همیشه آرزو داشتم خودم نمادی از بهترین پدری
باشم که در دروران کودکیم آرزویش برایم تبدیل به
خاکستر شد.چشمانم میسوخت و باز سردرد لعنتی ام فعال
شده بود و من مقاومت میکردم در مقابلش تا بلکه خواب
باعث رهایی ام شود و کم کم شد.چشمانم گرم شد و
سردردم محو ...اما باز کابوسی دیگر در ذهن نیمه خاموشم
فعال شد. من بودم و همان قهقهه هایی که بالای سر جنازه اش سر میدادم که یکدفعه ، با همان سر و صورت
خونی نشست و با لبخندی مرا به تمسخر گرفت. نباید زنده
میشد. زنده بودنش شروعی دوباره برای تاریکی و بدبختی
من بود...برای تحقیر من ...برای دروغ و نمایش زندگی به
ظاهر خوبی که فقط عذاب بود .روی شکمش نشستم و با
حرص دستانم را دور گردنش حلقه کردم و فریادی زدم به
عمق همه ی خاطرات تلخم.
_تو باید بمیری عوضی...خودم خفه ات میکنم.
دستانش برای باز کردن گره دستانم دور گلویش حلقه شد ،
اما قدرتی نداشت که یکدفعه سیلی محکمی توی صورتم
زد و من خشمگین از ضرب دستش نگاهش کردم که
تصویری که دیدم ، فشار دستانم را روی گردنش کم کرد....
ارغوان بود !
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#لافتاالاعلیلاسیفالاذوالفقار
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
۱۲- چرا «جعفر برمکی» مورد خشم هارون قرار گرفت و سرنوشتش چه شد؟
«جعفر برمکی» (شخصیّت برجسته دربار هارون) که در آن کاروان بود، بالای آن کوه رفت و دستور داد در آنجا ساختمانی بنا کنند.
سپس کاروان به سوی مکّه رهسپار شدند، پس از مراسم حج، هنگام مراجعت، وقتی که کاروان هارون به پای آن کوه (فارع) رسیدند، جعفر برمکی بالای آن کوه رفت و دید طبق دستور قبلی، ساختمان ساخته شده است، دستور داد آن را ویران نمودند.
هنگامی که کاروان هارون به بغداد بازگشتند (بر اثر خشم هارون بر برمکیان، زندگی برمکیان تار و مار شد، عدهای از آنها کشته و عدهای دربدر شدند) جعفر برمکی کشته شد و بدنش را قطعهقطعه نمودند.
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
اسامی دوستانی که دیروز برامون جواب مسابقه #خورشیدایران رو ارسال کرده بودند و دوستانی که برای ما دلنوشته غدیر ارسال کرده بودند تا شب در کانال ما قرار خواهد گرفت 🌹🌹🌹
از همه ی دوستانی که در مسابقه های ما شرکت میکنند بسیار سپاسگزارم 💖💖
@kamali220
#شهدائی
به نام خالق عشق و فداکاری
صدای بچه ها بلند شده بود که می گفتند بیا بریم دیگه. ولی پاهای من حرکت نمی کرد
با خودم گفتم:باخود گفتم از عشق ندانم سفر از پیش تو هرگز نتوانم ، نتوانم
امروز که پا بر قله آرزوها و من خود گذاشته و از آن فراتر رفته ام.پس چرا از میان ابرها،لبخند زیبا و دلربای تورا نمی بینم
خودت گفتی که هرگاه از آرزوهایی دنیایی خودت فراتر بروی مرا خواهی دید پس تو کجایی؟
من بیتاب برق لبخند تو هستم. ای که خورشید در مقابل نور چشم تو پاییزه ، دلم رو به سیم خوار دارها گره زدم ، بیا و گره من رو باز کن و دلم رو پرواز بده...
#لافتاالاعلیلاسیفالاذوالفقار
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>