eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
سخن به اينجا رسيد كه عثمان، خليفه سوم مسلمانان از بنى اُميّه بود. به راستى چگونه شد كه عثمان، به عنوان خليفه سوم معين شد؟ وقتى عُمَر در بستر بيمارى بود، وصيّت كرد تا بعد از او شوراى شش نفره، خليفه بعدى را معين كنند. او با زيركى تمام، به گونه اى اعضاى اين شورا را انتخاب كرد كه يقين داشت از اين شورا، فقط عثمان به عنوان خليفه معين خواهد شد. عُمَر اعضاى شورا را اين گونه انتخاب نمود: على(ع)، طلحه، زبير، عثمان، سعد، ابن عوف. قرار بود آنها در مدّت سه روز بعد از مرگ عُمَر، خليفه را از ميان خود انتخاب كنند و اگر بعد از سه روز، آنها خليفه را معين نكردند، گردن همه با شمشير زده شود. عُمَر در واقع، با زيركى تمام، عثمان را به عنوان خليفه بعدى انتصاب كرد، البتّه ظاهر كار به گونه اى است كه مردم خيال مى كنند شورا بوده است. آرى! اين شورا يك بازى سياسى براى فريب مردم بود. عُمَر مى دانست كه شايد طلحه و زبير به على(ع) رأى بدهند،، امّا مى دانست كه هرگز ابن عوف و سعد به على(ع) رأى نخواهند داد، زيرا ابن عوف، شوهرِخواهر عثمان است، معلوم است كه او به عثمان رأى مى دهد. امّا به راستى سعد به چه كسى رأى خواهد داد؟ اگر تاريخ را بخوانيم مى بينيم كه پدر و برادر او از دشمنان بزرگ اسلام بودند و همراه با سپاه مكّه به مدينه هجوم آورده و مى خواستند اسلام را نابود سازند، آن دو كافر با شمشير على(ع)كشته شده بودند. معلوم است كه سعد هرگز به على(ع) رأى نمى دهد! شوراى خلافت شش نفره است. ممكن است على(ع) و عثمان، رأى مساوى بياورند. عُمَر دستور داد تا اگر 2 نفر رأى مساوى آوردند، كسى خليفه است كه ابن عوف به او رأى داده باشد. يعنى يك امتياز ويژه براى عثمان! آرى! ابن عوف، شوهرِ خواهرِ عثمان است. معلوم است كه او به عثمان راى مى دهد! بعد از مرگ عُمَر، همين اتّفاق هم افتاد، طلحه و زبير به على(ع) رأى دادند و ابن عوف و سعد هم به عثمان. خوب، طبق دستور عُمَر، خليفه كسى بود كه ابن عوف به او رأى داده بود. اكنون دانستم كه عُمَر، كسى بود كه پايه گذار حكومت عثمان بود، اين عُمَر بود كه خلافت و حكومت را به بنى اُميّه سپرد، هم معاويه را در شام منصوب كرد و هم عثمان را به عنوان خليفه بعد از خود. آرى! عُمَر هم در همه ظلم ها و ستم هايى كه بر حسين(ع) شد، سهم دارد، اگر او معاويه را حاكم شام نمى كرد، اگر او مقدّمات خلافت عثمان را فراهم نمى كرد، هرگز حادثه كربلا شكل نمى گرفت. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
برای من و تو... ... ممکنه کار جذابی نباشه! برای من و تویی که... توی و ... توی خونه و مغازه‌مون... همیشه پرچم زدیم و... یه جورایی... باهاش بزرگ شدیم! اما نمی‌دونی که... وقتی همین پرچمُ... سَر دَرِ خونه و مغازه و دفترمون که نصب می‌کنیم... چقدر ارزش داره و... باعث می‌شه... هر آدمی که از اون‌جا رد می‌شه... اسم مبارک مولا رو ببینه! یاعلی رفیق! دست به کار شو... تا دیر نشده! ➥ @shohada_vamahdawiat
🍀 ﷽ 🍀 🍁 .... به جای جواب دادن ، از این سواالت متعجب شدم. _چطور؟! _آخه رادوین ...یه چیزایی میگفت. رنگ از رخم پرید. کاش به آن زودی حرفی نزده باشد. همون موقع با صدای غر زدن شیرین خانم ، بحث عوض شد و تلفن با زنگی که خورد ، مرا از پاسخ دادن نجات داد. _برنجا آش شد خانم جان. و چه کشید آن " جان " را که قطعا جانش نبودم ولی در آن لحظه از شدت حرصی که نمیتوانست سرم خالی کند اینگونه جانش شدم. سرمیز شام با همان برنجای وا رفته، و شیرینی که نبود ، توضیحش را بدهد، ترجیح دادم به جای خوردن دسترنج وارفته ام ، کمی ساالد و ماست و یه تکه ی کوچک از ران مرغی که سرخ شده بود ، بچشم . _این چیه میخوری؟... واسه خودت غذا بکش. سرم سمت رادوین برگشت.نگاهش روی بشقاب من بود و با همان جدیت ترسناک منتظر جوابم. _میل به غذا ندارم... قانع نشد . _بیخود ...همینه که اینقدر ضعیفی دیگه ...یه چیز درست و حسابی که نمیخوری. _چته رادوین؟...چکار به غذا خوردن ارغوان داری ...هرچی بخواد میخوره دیگه. _آخه باید یه کم به فکر خودش باشه یا نه؟ ایران خانم که انگار کمی از این توجه بی اندازه عصبی شده بود، گفت: _از کی تا حاال ارغوان باید به فکر خودش باشه ؟... انگار یادت رفته ارغوان نیومده توی این خونه که به فکر خودش باشه ... اومده عوض اون قصاصی که باید میشد و نشد ، تاوان پس بده. قاشق و چنگال دست رادوین توی بشقاب بلور و شیشه ایش رها شد و نگاهش با حالتی عصبی رفت سمت مادرش. _اوال...ارغوان زن منه...منم باید قصاصش کنم ...ثانیا اون بابای عوضیم خوب شد که مرد وگرنه خودم با دستای خودم خفه اش میکردم...لیاقت اون مرد مردن بود...انگار یادت رفته کثافت کاریاشو؟ ایران خانمم با حرص بشقابشو به سمت وسط میز هل داد و گفت: _اون هر چی که بود پدرت بود...حاال واسه خاطر این دختره میخوای اون کثافت بمونه و این آدم قاتل بشه خانم ؟!... این یه حرف دیگه است. حالت نگاه رادوین عوض شد. _بلند شو تو برو توی اتاقو درو قفل کن. به من گفت و من شوکه شدم و درحالیکه عالمت های یک حمله ی پرخاشگرانه را در صورتش میدیدم ، اما برای آرام کردنش گفتم: _رادوین جان...آروم باش ...حق با مادرته. اما انگار آن جمله ی من بیشتر اعصابش را بهم ریخت که همراه با کشیدن ساعد دستش روی میز و انداختن بشقابش روی زمین گفت: _بهت میگم گمشو از جلوی چشمام تا نزدمت. من خیلی احمق بودم که عصبانیت هایش را فراموش کرده بودم.از پشت میز برخاستم و سمت پله ها رفتم که لیوانی سمتم پرتاب کرد. _دِ برو دیگه لعنتی. دویدم سمت اتاق و درو پشت سرم قفل کردم.ولی از همان پشت در صدای فریادهای رادوین را میشنیدم و با صدای شکستن بشقاب و دیس و لیوانش تازه یادم آمد که چقدر عصبانیت هایش ترسناک است.نعره هایش کل خانه را برداشت و تپش های قلبم را زیاد کرد. _دیگه اسم اون پدر عوضی ام رو جلوی من نمیاری... من همیشه آرزو داشتم مردنش رو ببینم ...ارغوانم قصاصی نداره...زندگی بامن خودش قصاصه ...اگه یه بار دیگه اسم اون آشغال رو جلوی من بیاری...از این خونه میرم... _آفرین ...طرف زنت رو بگیر ...تو روی مادرت واستا... یه عمر واسه خاطر تو و رامش از جوونیم گذشتم تا االن تو روی من واستی ؟ کار به شکستن و نعره کشیدن رادوین ختم نشد.قلبم داشت از جا کنده میشد با آنهمه فریاد و شکستن های پی در پی و صد البته بخاطر ایران خانمی که انگار یادش رفته بود که عصبانیت های رادوین چقدر ترسناک است و همچنان داشت در مقابلش جواب میداد.قلبم از شدت تپش برای اتفاقی که ممکن بود بیافتد، داشت از سینه بیرون میپرید.نفس نفس میزدم و تکیه به همان دری که قفل کرده بودم ، دعا میکردم تا این دعوای جنجالی ختم به خیر شود. من طاقت اینهمه استرس را نداشتم قطعا. چشم بسته پشت به در، همراه نفسهایی که انگار یکی در میان از سینه ام بیرون میامد، منتظر شدم .چند دقیقه ای بود که صدایی دیگر شنیده نمیشد که چند ضربه به در خورد. رادوین بود قطعا و من هنوز میترسیدم در را برایش باز کنم.با تاملی که کردم فریاد کشید: _ارغوان باز کن این در صاحاب مرده رو. گریه ام گرفت. چرا اینقدر زود سراغم آمد؟ مگر نباید صبر میکرد تا آرام شود.با ترس جواب دادم: _رادوین ...میترسم ازت...برو ...تو رو خدا برو. مشت محکمی به در زد. _عوضی بازکن درو میگم. صدای گریه ام اینبار بلند شد وحتما به گوشش رسید. _رادوین تو رو ارواح خاک رامش ... برو ...الان عصبی هستی...برو. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
ای عشق بی نشان به خدا خسته ام بیا چون موسم خزان به خدا خسته ام بیا آخر بیا بگو به چه اسمی بخوانمت یا صاحب الزمان به خدا خسته ام بیا هر کس به طعنه ای بزند نیش خویش را از نیش این و آن به خدا خسته ام بیا @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
خـــدایا در این شـب زیبا ایـمان غبار گرفته ما را در باران رحمت خویـش پاک کن شب تون بخیر و سرشار از آرامش در پناه خـدا 🌹💖🌟✨🌙💖🌹
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ در قید غمم، خاطرِ آزاد کجایی؟ تنگ است دلم، قوّت فریاد کجایی؟ کو هم نفسی، تا نفسی شاد برآرم؟ ای آن که نرفتی دمی از یاد کجایی؟ #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ #به‌حق‌حضرت‌زینب‌سلام‌الله‌علیها ➥ @shohada_vamahdawiat
🍀 ﷽ 🍀 🍁 .... _کجا بودی با رادوین _دکتر بودم... با نگاه تیز بینانه اش به من پرسید: _دکترت چی گفت؟ 🍀 ﷽ 🍀 🍁 .... لگد محکمی به در زد و سرش را به در چسباند و با حرص آمیخته به عصبانیتش گفت: _دستم بهت برسه خفه ات میکنم. صدای قدم هایش را شنیدم که از در فاصله گرفت و نفس من با درد از سینه بیرون آمد.توانم برای ایستادن از دست رفت. افتادم روی زمین و از شدت اضطرابی که دل دردی وحشتناک را به تپش های نامنظم قلبم اضافه کرده بود ، زار زدم. اما خیلی زود بیشتر از خودم دلم برای آن موجود کوچک درونم ، سوخت که باید عوارض اینهمه تنش های عصبیم را تحمل میکرد. نمیدانم چند دقیقه طول کشید تا دوباره صدای رادوین را شنیدم. _ارغوان. آرامش تن صدایش به وضوح قابل شنیدن بود ولی باز تردید کردم . _رادوین... _باز کن درو ...االن خوبم. چقدر همان جمله ی کوتاه " االن خوبم " حال مرا هم خوب کرد.اما بغضی در عوض تمام ثانیه های پر استرس گذشته در گلویم نشست . باز تردید که نه اما وسوسه ای خام به سراغم آمد که نکند هنوز عصبی باشد. دستان سردم را روی قفل در گذاشتم و بعد از مکثی کلید را چرخاندم. در باز شد و با باز شدنش ، فوری چند قدمی از در فاصله گرفتم و نگاهم به رادوینی افتاد که در آستانه ی در ایستاده بود.نگاهش جدی بود ولی عصبی نه. در اتاق را پشت سرش بست که با ترس نگاهش کردم. یک قدم به سمتم برداشت و همچنان که نگاهش از من دور نمیشد، کف دست راستش را سمتم دراز کرد و با یک کلمه ی جادویی بغضم را شکست: _بیا. دویدم و در آغوشش صدای گریه ام بلند شد و چقدر خوب بلد بود آرامم کند بعد آن تنش پر اضطراب. _خیلی ترسیدی؟ عجب سوالی ! جوابش را با کالم ندادم. خودم را از آغوشش عقب کشیدم و دستش را روی جناق سینه ام گذاشتم که هنوز از تپش های تند قلبم محکم میزد. دوباره مرا کشید سمت سینه اش و در حالیکه زیر فشار محکم بازوانش محبوسم کرده بود گفت: _خوب کردی دفعه ی اول درو باز نکردی. 󠀼رادوین حالم خوب نبود.مثل همیشه نبودم. به ظاهر آرام بودم ولی از درون میسوختم. و نمیفهمیدم چرا تصویرهای خیالی کابوسهایم داشت جلوی چشمانم ، در بیداری ظاهر میشد. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀 🍁 .... تصویر خون...تصویر خنده های من بالای سر آن مردک عوضی که حیف نام پدر که رویش باشد.که البته هیچ وقت او را پدر صدا نکردم. هنوز کثافت کاری هایش را فراموش نکرده بودم. با هر دختری که دوست میشدم ، و قصدم ازدواج بود ، اون پدر عوضی ، سراغش میرفت و بالیی سرش در میاورد که برای حفظ آبرویش مجبور به سکوت باشد.این بود که قید ازدواج را زدم چون با پدری که حتی به عروس آینده اش نظر داشت ...چگونه میتوانستم یک زندگی بی دغدغه داشته باشم؟..کثافتکاری هایش به اینجا ختم نمیشد. همه جا و همه کسی از هرزه بودن چشمانش خبر داشتند...اما من احمق این راز فاش شده را از رامش پنهان میکردم تا مبادا مثل من با باتالقی مواجه شود که اسمش زندگی بود به ظاهر و در واقع چیزی جز بوی کثافت از آن به مشام نمیرسید. اشتباه کردم. اگر همه چیز را به رامش گفته بودم ، پای ارغوان را به خانه ی تاریک ما ، به گنداب زندگی ما باز نمیکرد.حاال اما تمام خاطرات تاریک گذشته توی همان یک وجب سر من داشت جوالن میداد و من طاقت مرورشان را نداشتم. از شکنجه های مادر که یکی دوباری اتفاقی دیده بودم تا زندگی های تموم دخترانی که پدر نابودشان کرد.ولی با همه ی این تفاسیر تنها چیزی که کابوس مبهم ذهنم بود، همان خاطره ی خبر فوت پدر بود که نمیفهمیدم با همه ی نفرتی که من از پدرم داشتم ، چرا باعث کابوسم بود؟! مگر نباید قطعا من ، منی که اینهمه از خودش و خاطراتش شکنجه شده بودم با شنیدن خبر فوتش ذوق میکردم ؟! پس چرا نگران شدم؟ علت این اضطراب البه الی خاطراتم گم شده بود و من هر شب با کابوسش یا تصویر خنده هایی جنون آور باالی نعشش، از خواب میپریدم اما آنشب که بعد از یک دوره آرامش ، باز با حرف مادر ، گذشته ی پر از آشوبم رو شد ، حال عجیبی پیدا کردم. با آنکه بر خودم مسلط شدم و عصبانیتم را خاموش کردم اما یک جمله از حرفهایم داشت مدام در سرم تکرار میشد. من آرزو داشتم با دستای خودم خفه اش کنم." " و واقعا آرزو داشتم، علت تمام بدبختی هایم را خودم میکشتم ولی نشد . دوست داشتم چنان گلویش را در عوض همه ی فریادهای که در گلو خفه کردم، میفشردم تا آنهمه دردی که در ثانیه هایم از دست او جاری بود، از تن بی جان زندگیم بیرون برود. شب بود.شاید از نیمه گذشته .ارغوان سرش را روی بازویم گذاشته بود.آرامش من ، در خوابی عمیق فرو رفته بود و هیچ اثری از ترسی که چند ساعت قبل در صورتش دیده میشد، نبود.با تمام وجودم دستانم را دورش حلقه کردم. بیش از دو ماه را بخاطرش جنگیدم و حاصلش شد آرامشی که وقوعش در زندگی پر تنش من ، محال بود و حاال او داشت به من امید میداد که این تنش ها ، این تلخی ها ، حتی این خاطره های سیاه ، روزی از ذهنم خواهد رفت.حتی آن موجود کوچک ضعیف و مظلومی که میدانستم تازه سرکی بر زندگی پر آشوبمان کشیده ، هم خودش دلیل مضاعفی بود برای اینکه بخواهم کسی مثل پدرم نباشم. کسی که تمام خاطره های کودکیم را هم با شکنجه های بی رحمانه اش پر کرد. و من همیشه آرزو داشتم خودم نمادی از بهترین پدری باشم که در دروران کودکیم آرزویش برایم تبدیل به خاکستر شد.چشمانم میسوخت و باز سردرد لعنتی ام فعال شده بود و من مقاومت میکردم در مقابلش تا بلکه خواب باعث رهایی ام شود و کم کم شد.چشمانم گرم شد و سردردم محو ...اما باز کابوسی دیگر در ذهن نیمه خاموشم فعال شد. من بودم و همان قهقهه هایی که بالای سر جنازه اش سر میدادم که یکدفعه ، با همان سر و صورت خونی نشست و با لبخندی مرا به تمسخر گرفت. نباید زنده میشد. زنده بودنش شروعی دوباره برای تاریکی و بدبختی من بود...برای تحقیر من ...برای دروغ و نمایش زندگی به ظاهر خوبی که فقط عذاب بود .روی شکمش نشستم و با حرص دستانم را دور گردنش حلقه کردم و فریادی زدم به عمق همه ی خاطرات تلخم. _تو باید بمیری عوضی...خودم خفه ات میکنم. دستانش برای باز کردن گره دستانم دور گلویش حلقه شد ، اما قدرتی نداشت که یکدفعه سیلی محکمی توی صورتم زد و من خشمگین از ضرب دستش نگاهش کردم که تصویری که دیدم ، فشار دستانم را روی گردنش کم کرد.... ارغوان بود ! 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
۱۲- چرا «جعفر برمکی» مورد خشم هارون قرار گرفت و سرنوشتش چه شد؟ «جعفر برمکی» (شخصیّت برجسته دربار هارون) که در آن کاروان بود، بالای آن کوه رفت و دستور داد در آنجا ساختمانی بنا کنند. سپس کاروان به سوی مکّه رهسپار شدند، پس از مراسم حج، هنگام مراجعت، وقتی که کاروان هارون به پای آن کوه (فارع) رسیدند، جعفر برمکی بالای آن کوه رفت و دید طبق دستور قبلی، ساختمان ساخته شده است، دستور داد آن را ویران نمودند. هنگامی که کاروان هارون به بغداد بازگشتند (بر اثر خشم هارون بر برمکیان، زندگی برمکیان تار و مار شد، عده‌ای از آنها کشته و عده‌ای دربدر شدند) جعفر برمکی کشته شد و بدنش را قطعه‌قطعه نمودند.
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
اسامی دوستانی که دیروز برامون جواب مسابقه رو ارسال کرده بودند و دوستانی که برای ما دلنوشته غدیر ارسال کرده بودند تا شب در کانال ما قرار خواهد گرفت 🌹🌹🌹 از همه ی دوستانی که در مسابقه های ما شرکت می‌کنند بسیار سپاسگزارم 💖💖 @kamali220
به نام خالق عشق و فداکاری صدای بچه ها بلند شده بود که می گفتند بیا بریم دیگه. ولی پاهای من حرکت نمی کرد با خودم گفتم:باخود گفتم از عشق ندانم سفر از پیش تو هرگز نتوانم ، نتوانم امروز که پا بر قله آرزوها و من خود گذاشته و از آن فراتر رفته ام.پس چرا از میان ابرها،لبخند زیبا و دلربای تورا نمی بینم خودت گفتی که هرگاه از آرزوهایی دنیایی خودت فراتر بروی مرا خواهی دید پس تو کجایی؟ من بیتاب برق لبخند تو هستم. ای که خورشید در مقابل نور چشم تو پاییزه ، دلم رو به سیم خوار دارها گره زدم ، بیا و گره من رو باز کن و دلم رو پرواز بده... @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
💢فداکاری یک مرزبان دقایقی قبل از شهادت 🔹تله انفجاریی که گروهک تروریستی جیش الظلم کار گذاشته شده بود باعث قطع شدن پای استوار دهمرده میشه، به همرزمانش میگه: به من نزدیک نشید ممکنه تله‌ی دیگری هم کار گذاشته باشند، حتی اجازه نمیده بـه آمبولانس زنگ بزنن! میگفت چون جاده ناامنه؛ ممکنه باز تلفات بیشتر بشه... 🔹 اما همرزمان شهید، با احتیاط و اجبار استوار دهمرده رو، به بیمارستان می رسونند؛ به همرزمانش میگه: که بعیده مـن زنده بمونم! ممکنه کمین بخوریم و تلفات بیشتر بشه... راضی نبود برای کسی از همرزمانش اتفاقی بیفته... 🔹 علیرضا دهمرده مرزبان فداکاری که منتظر دیدن فرزندش بود، به علت خونریزی شدید، هفتم خرداد 97 قبل رسیدن به بیمارستان، به درجه رفیع شهادت نائل آمد ➥ @shohada_vamahdawiat
🔰کوه گناه ! وارد اتاق که شدم کوهی از لباسهای شسته شده و خشک شده را دیدم که باید مرتب شان می‌کردم. چند روزی بود که سرگیجه داشتم. برای همین نمیتوانستم بنشینم و لباسها را مرتب کنم. این بود که همه شان تلمبار شده بود گوشه ی اتاق. دیشب بهتر بودم. یکی یکی شان را تا زدم و مرتب کردم و در کشوها قرار دادم. همین طور که مشغول صاف کردن کوه لباس بودم در نظرم آمد گناهان هم مثل همین کوه لباس است. اگر براش فکری نکنی تلمبار می‌شود یک گوشه ی اتاق قلبت و همه جا را شلوغ می‌کند. آنوقت تو این اتاق که دنبال خدا بگردی پیدایش نمی‌کنی!!!! @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
اى حسين! در كربلا ايستاده ام، پيكر غرق به خون تو را مى بينم، من از دشمنان تو بيزارى مى جويم، من همه آنان را لعنت مى كنم! من از شمر و عُمَرسعد به ابن زياد (فرماندار كوفه) رسيدم. از ابن زياد به يزيد رسيدم و از يزيد به پدرش، معاويه رسيدم. از معاويه به عثمان رسيدم و از عثمان به عُمَر رسيدم. من فهميدم كه عُمَر، ريشه و اساس همه اين ظلم ها مى باشد. دانستم كه اين عُمَر بود كه باعث شد تا بنى اُميّه حكومت و خلافت را بر دست بگيرند و اين گونه اسلام را از مسير خود منحرف كنند. اما به راستى خود عُمَر چگونه به خلافت رسيد؟ چه كسى او را به رهبرى جامعه اسلامى منصوب كرد؟ آيا مردم او را انتخاب نمودند؟ من بايد به سال 13 هجرى بروم، وقتى كه ابوبكر در بستر بيمارى بود، او ديگر اميدى به شفاى خود نداشت. او دستور داد تا مردم در مسجد جمع شوند. به ابوبكر خبر دادند كه همه مردم مدينه در مسجد پيامبر جمع شده اند، ابوبكر از اطرفيان خود خواست تا او را به مسجد ببرند، ابوبكر را به مسجد برده و او را بالاى منبر نشاندند. مسجد سراسر سكوت بود، همه منتظر بودند تا ابوبكر سخن خويش را آغاز كند، او توان سخن گفتن نداشت، فقط چند جمله كوتاه گفت. او به مردم گفت كه عُمَر، خليفه بعد از من است، از او اطاعت كنيد. اين ابوبكر بود كه عُمَر را به عنوان خيلفه دوم مسلمانان انتخاب نمود، پس او هم در اين ماجرا شريك است. اگر او مى گذاشت كه خلافت به اهل آن برسد، هرگز اين حوادث تلخ پيش نمى آمد. اما به راستى خود ابوبكر را چه كسى به عنوان خليفه انتخاب كرد؟ مگر پيامبر در روز غدير، على(ع) را به عنوان جانشين خود معرّفى نكرده بود؟ مگر مردم با على(ع) بيعت نكردند ؟ چه شد كه آنان ، عهد و پيمان خود را فراموش كردند ؟ مگر پيامبر آن روز به آنان نگفت: "مَن كنتُ مَولاه فَهذا عليٌّ مولاه": هر كه من مولا و رهبر او هستم ; اين على مولا و رهبر اوست . ابوبكر در "سقيفه" انتخاب شد، پيامبر از دنيا رفته بود و هنوز پيكر او به خاك سپرده نشده بود كه مسلمانان در سقيفه جمع شدند تا براى خلافت تصميم بگيرند. من بايد به سال يازدهم هجرى بروم، من بايد به سقيفه بروم و ماجرا را پيگيرى كنم. به راستى در سقيفه چه اتّفاقى افتاد؟ چرا مردم، از حقّ و حقيقت فاصله گرفتند. من فكر مى كنم ريشه اصلى عاشورا در سقيفه است. حسين(ع)را در كربلا نكشتند، حسين(ع) را در سقيفه كشتند! 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
اسامی شرکت کنندگان در مسابقه ۱_ سارا حاجی زاده از کرج ۲_ بهاره سادات حسینی از آغاجری ۳_ یوسف چمانی ۴_ ملیحه رفیعی از تهران ۵_ فاطمه خیّر از شهر قم ۶_ ندا رفیعی: از تهران ۷_ فاطمه جعفری از زابل ۸_ زهرا‌پودینه زابل ۹_ مرضیه محمدی از زابل ۱۰_ محمد شاهرودی زابل ۱۱_ امیرحسین هراتی از زابل ۱۲_ پدرام قرغانی از شاهین شهر ۱۳سمیه جلیلیان از ایلام سمیه جلیلیان ۱۴_ امیر محمد هراتی از زابل ۱۵_ مریم مرادی شهر آغاجاری ۱۶_ زینب کاشی از ساوه ۱۷_ ریحانه عاشوری ۱۸_ روح انگیز یوسفی تبریزخادم ۱۸مریم نامدار از خرم آبا ۱۹_ اعظم عزیزی از استان تهران ۲۰_ زهراباقرزاده ۲۱_ فاطمه صغری عباسی ۲۲_ معصومه کاظمی از گیلان ۲۳_ اسماء شایسته فرد بندر عباس ۳۴_ مهناز عابدی ۲۵_ نرگس یوسفی تبریز ۲۶_ فاطمه جعفری از تفرش ۲۷_ اکرم‌زارع زاده از یزد ۲۸_ فاطمه عابدی ۲۹_ سیمین حکیم‌زاده از سیرجان ۳۰_ میثم عابدی ازتهران ۳۱_ رقیه بیک محمدزاده ازتهران ۳۲_ فاطمه بیک محمدزاده ۳۳_ هاجر تقوی از تهران ۳۴مهدیه صادقی مقدم از خراسان رضوی ۳۵_ زهرابیک محمدزاده ۳۶_ محمد مهدی از شیراز ۳۷_ نرگس مرادی نیا ۳۹_ سیده فاطمه پورجلال از مسجد سلیمان ۴۰ زینب حسینی از شاهرود ۴۱ هادی عزیزمحمدی از کاشان ۴۲ حسنی از قم ۴۳ حسن کریمی از یزد ۴۴ لیدا محمدی لز کرج ۴۵ حشمت حاجی لو از تهران ۴۶ زهرا خجسته از تهران ۴۷ اکرم خجسته از تهران ۴۸ کریمی از زاهدان ۴۹ حاجی زاده از زاهدان ۵۰ اکبری قادری از تبریز ۵۱ منا قادری از تبریز ۵۲ رویا گل محمدی از کرمان ۵۳ عرب شاهی از استان لرستان ۵۴ مهدی یعقوبی از تهران ۵۵ ساناز یعقوبی از تهران ۵۶ شاکری از ایلام ۵۷ خان محمدی از یزد ۵۸ فرحناز محمدی از تهران ۵۹ لیلا محمدی از تهران ۶۰ محسن بسطامی از ایلام ۶۱ کیوان رستمیان راد از خراسان رضوی ۶۲ کیان رستمیان .خراسان رضوی ۶۳ بهاره سادات حسینی شهرستان محلات ۶۴ زهره اشنار از خراسان رضوی ۶۵ غلامرضا رستمیان راد .گناباد ۶۶ زهرا عبد الله نسب از خوزستان ۶۷ کارن رستمیان از خراسان رضوی ۶۸ ناظوی از مشهد ۶۹ نگین شمسی پور از تهران ۷۰ زینب احمدیان از مشهد ۷۱سودابه نوذری از محمدآباد مرکزی ۷۲ آغا سلطان ۷۳ پالیزبان از استان ایلام ۷۴محمد روانان از خراسان رضوی ۷۵ زهره بختیاری از تهران ۷۶ شکوه پالیزبان از شهرستان دهلران ۷۵ زهرا پالیزبان از شهرستان دهلران ۷۶هاجر تقوی از تهران ۷۷سیمین حکیم زاده ۷۸ عبد الله نسب از خوزستان ۷۹ اکرم بلالی از خراسان رضوی سبزوار دوستان عزیزم اگر نام کسی از قلم افتاده فردا تا ظهر مهلت داره نامش رو با همون آیدی که جواب سوال هارو ارسال کرده به آیدی زیر ارسال کنه👇👇 @Yare_mahdii313
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
نام شرکت کنندگان در هشتمین مسابقه ویژه ۱ علی دشتبانی آران و بیدگل ۲ علی مسیبی ۳ علی سرپرست از اصفهان ۴ علی صمدیان از تهران ۵ علی دشتبانی از آران و بیدگل ۶ علی شریفی رسایی از تهران ۷ علی زارع الوانی از همدان ۸ علی شوریده ۹ علی خیّر از قم ‌۱۰ علی اکبری از استان فارس ۱۱ علی نعمتی از تهران ۱۲ علی فیضی از کاشان ۱۳ علی حیدری از تهران ۱۴ علی کیائی از قم ۱۵ علی خدابنده از رشت ۱۶ علی علی اکبری از یزد ۱۷ علی ستوده از اصفهان ۱۸ علی کرمانشاهی از قزوین دوستانی که دلنوشته برای ما ارسال کردند و نامشون از قلم افتاده لطفا با همون آیدی که که دلنوشته ارسال کردند نامشون رو به آیدی زیر ارسال کنند...👇👇👇 @Yare_mahdii313
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
سلام دوستان عزیزم شبتون بخیر ❤️🌻 از همه ی دوستانی که در مسابقه های ما شرکت کردند تشکر میکنم 💐💐 هدف ما از این مسابقات آشنائی با ائمه اطهار علیهم السلام است و رضایت و خوشنودی امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف است 🌹🌹 امیدوارم توانسته باشیم برای دوستان مفید باشیم 🌷🌷 خوشحالیم که دوستان خوبی در جای جای کشور پیدا کردیم...... امیدوارم شما هم از ما راضی باشید.....🌻🌻🌻🌻 مارو از دعای خیرتون بی نصیب نگذارید منتظر مسابقات بعدی ما باشید💖💖💖 @kamali220
🍀 ﷽ 🍀 🍁 .... نگاهم روی صورت کبود شده ی ارغوان مات شد. به سختی زیر فشار دستانم گفت: _رادوین... خشکم زد. داشتم چکار میکردم؟!...قدرت سرپنجه های دستم کم شد که متوجه شدم روی شکمش نشسته ام.خودم را فوری سمت تخت انداختم که او در حالیکه حریصانه هوا را میبلعید ، با سرفه هایی شدید ، از شدت ترس ، خودش را از روی تخت به زمین انداخت و چهاردست وپا سمت کنج اتاق رفت.نگاهم به صورت وحشت زده اش بود که گفتم: _دست خودم نبود...به جان تو... داشتم کابوس میدیدم. نفس بلندی کشید و آرام زیر نگاهم گریست. حق داشت. بیشتر از کابوس وحشتناکی که من دیده بودم ، او از من ترسیده بود...و اصال حالت خوشایندی نبود که کسی که وجودش برایت عین آرامش باشد ، از تو بترسد. دستانم را سمتش دراز کردم. به وجودش نیاز داشتم . به آغوشش ...به عطر تنش ، به حس پناهی که به من میبرد.دیدنش در آن حال مرا یاد دوران کودکیم مینداخت. همان روزهایی که از دیدن رفتارهای پدرم کنج اتاق زانو بغل میکردم و او میگفت: _بیا اینجا توله سگ...هنوز ندیدی چطور میتونم ادبت کنم. و من میلرزیدم از اسم " ادب " ...که با کمربند چرمیش رابطه ی مستقیم داشت. عریانم میکرد و بعد میزد. آنقدر محکم که به قول خودش ، یک شبه مرد شوم. مرد شدم اما اینگونه که خودم شکنجه گری شدم مثل خودش؟! همراه با نفسی که بار غم گذشته ها را روی خود حمل میکرد گفتم: _ارغوان .... سمتم آمد.هنوز از ترس میلرزید که دستانم برای در آغوش کشیدنش دراز شد ولی او هنوز تردید داشت. یک قدمی ام ایستاد تا از آرامشم مطمئن شود که او را سمت خودم کشیدم و با دستانم محاصره اش کردم.این حس را دوست داشتم .همین حس خوشایند او را که در آغوشم احساس امنیت میکرد. این همان حس گمشده ی کودکیم بود.طولی نکشید که صدای هق هقش برخاست و کمی بعد در میان گریه اش گفت: _رادوین ...من امشب خیلی ترسیدم. جوابی برایش نداشتم.تنها گفتم: _فردا چند روزی میفرستمت خونه ی مادرت...از من دور باشی برات بهتره. سرش را از آغوشم بلند کرد و با آن گوی های سیاه جادویش ، باز جادویم کرد: _راهش این نیست رادوین...مگه من چند روز میتونم پیش مادرم بمونم...اصلا دلم ...دلم نمیاد برم. همراه سنگینی پر درد سینه ام ، نفس عمیقی کشیدم و گفتم: _راه دیگه ای نیست...حالا چند روز برو تا ببینم چی میشه. _رادوین جان به خدا واسه خودم نمیگم ...تو گفتی عاشق بچه ای ...آرزوته که پدر بشی ...خب ... مکثی کرد و با ترسی که به وضوح در صدایش ظاهر شده بود گفت: _باید علت این خوابا ...این کابوسا مشخص بشه یا نه ؟ دو کف دستان سردش را دو طرف صورتم گذاشت و سرم را مقابل صورتش نگه داشت: _تا کی میخوای زجر ببینی ...یامن تا کی باید این حال آشفته ات رو ببینم ...یا ...من میخوام پیش تو باشم...اصلا به این فکر کردی وقتی بچه ی خودت به دنیا بیاد ، با دیدن این حالت ، ناخواسته ازت دور میشه...چرا از دکتر فرار میکنی ؟ نفس های منظمش ، نشان از آرامشش داشت و من با تفکری عمیق در مورد حرف هایش ، داشتم تحلیل میکردم این حال خراب را . _فایده ای نداره...حالا اصلا فکر کن دکترم برم...وقتی خودم نمیدونم چرا اینجوری میشم ، میخوام به دکتر چی بگم که بفهمه من چه مرگمه. فوری خودش را از آغوشم بیرون کشید و گفت: _اتفاقا روبه روی مطب دکتر زنانی که رفتم یه دکتر روانپزشکی بود که میگفتن تبهرش توی هیپنوتیزمه ...یعنی علت این اختالالت رو با هیپنوتیزم متوجه میشه ... بیا یه سر بریم پیشش. فقط نفس بلندی کشیدم و ارغوان باز با تکرار حرفش ، خشی بر افکارم کشید. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ یاعلی گفتیم و عشق آغاز شد الهی به امید تو 🌹💖🦋 💐☘🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
دانلود_فایل_صوتی_زیارت_غدیریه_+_متن.mp3
9.27M
#فایل_صوتی #زيارت غديريه 🌹💖🦋🌻
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
۱ اکرم بلالی از خراسان رضوی ۲ علیرضا نیکوصفت از خوانسار ۳ فاطمه عباسی ۴ علی نصرالله زاده ۵ معصومه کاظمی از گیلان ۶ سیده ماه پاره موسوی از خوزستان ۷ معصومه کاظمی از گیلان 👆👆دوستانی که نامشون جا مانده بود اگر دوستی نامش از قلم افتاده لطفا به آیدی زیر نامتون رو ارسال کنید 👇 @Yare_mahdii313