eitaa logo
شهداءومهدویت
7.1هزار دنبال‌کننده
7.7هزار عکس
1.8هزار ویدیو
24 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
💖🌹🦋 انتظار يک روز مادرم براي خريد به طرف ميدان هفتم تير به راه افتاد. طبق معمول سفارش‌ها شروع شد: ـ به گاز دست نزني.... در را به روي غريبه باز نکني.... اگر وضعيت قرمز شد، دست خواهرت را بگير و برو پناهگاه... بالاخره سفارش‌ها تمام شد و مادر رفت. يک ساعت بعد صداي تلفن آمد. گوشي را که برداشتم صداي انفجار برخاست. با صداي بريده‌اي گفتم: «ا...لو...» بعد داد زدم: «واي!» صدايي از پشت تلفن آمد: «مگر چه شده؟» پرسيدم: «شما کي هستيد؟» گفت: «پسر، ديگر پدرت را هم نمي شناسي...» نفس راحتي کشيدم. گفتم: «پدر شماييد؟» پدرم گفت: «پس مي خواستي کي باشد... مادرت کجاست؟» گفتم: «رفته خريد.» پدر گفت: «از اهواز زنگ مي زنم. مي خواهم با قطار بيايم تهران... راستي نگفتي موضوع چه بود؟» گفتم: «آهان... آن چيز بود. يعني صداي موشک بود.» پدر گفت: «خبرش رسيده... خوب حالا شما هم برويد پناهگاه.» و خداحافظي کرد. نگاهي به خواهرم انداختم که در آن حالت بحراني با لبخند مليح به خواب رفته بود. لجم گرفت. با صداي بلند گفتم: «زهرا... بلند شو.» زهرا مثل برق گرفته‌ها از خواب پريد. بعد از ترس شروع کرد به گريه. از کارم پشيمان شدم. بهش آدامس دادم و رفتم جلو پنجره. دوباره صداي مهيبي برخاست. گوشم درد گرفت. دست خواهرم را گرفتم و به پناهگاه بردم. در پناهگاه مي گفتند که موشک به ميدان هفتم تير خورده. دلم ريخت. فکر کردم: نکند مادرم... نه خدايا. گوشه‌اي نشستم و بي اختيار اشک از چشمانم سرازير شد. شب شد. مادرم نيامد. از غصه نمي توانستم بخوابم. زهرا هم همه‌اش بهانه مادر را مي گرفت. ترس توي جانم ريخته بود. نمي دانم کي خوابم برد. صبح که بلند شدم، ساعت ده بود. تا ساعت دوازده غصه خوردم و فکر کردم. يک دفعه صداي زنگ مرا از خيال‌هايم بيرون آورد. گفتم: مادر است. زهرا زود دويد به طرف در. پدرم بود که از جبهه برگشته بود. ماجرا را برايش تعريف کردم. پدر با خونسردي گفت: «ممکن است زخمي شده باشد.» لباس پوشيديم و رفتيم به بيمارستان‌هاي اطراف. هيچ خبري از مادر نبود. اشک از چشم‌هايمان مي ريخت. پدر ما را به بيمارستان ديگري برد. مادرم در آنجا بستري بود. با پرستار به طرف اتاق رفتيم. من و زهرا خودمان را در آغوش مادر انداختيم. مادرم زخمي شده بود. راوی: دامون کریم یزدانی 💖🌹🦋 @shohada_vamahdawiat                 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دست ما رو بگیرید... ای شهدا در این شلوغی دنیا فراموشتان نکردیم در شلوغی قیامت فراموشمان نکنید @shohada_vamahdawiat                 
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄ ✨پیامبر اسلام (ص) فرمودند: در قیامت نزدیک ترین مردم به من کسی است که بیشتر بر من صلوات بفرستد.✨ 📚 کنز العمال، ج ۱، ص ۴۸۹. قرار ما هر روز نفری حداقل ۱۴ صلوات، به نیت تعجیل در ظهور و سلامتی امام عصر (عج) دوستان لطفا مشارکت کنید که با هم، هر روز ختم چند هزار صلواتی هدیه به ساحت مقدس امام عصر (عج) داشته باشیم.🙏🌷 @shohada_vamahdawiat                 
💖🕊 صلوات خاصه امام رضا علیه السلام: اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضاالمرتَضی الامامِ التّقی النّقی وحُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَ‌عَلی‌اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک.💐✨ 🦋🌹💖
🌷مهدی شناسی ۳۱۵ 🌷 🌹ﺧَﺰَﻧَﺔً ﻟِﻌِﻠﻤِﻪ🌹 🔹زیارت جامعه کبیره🔹 ◀️ ﺍﺳﮑﻨﺎﺱ ﺑﺎﯾﺪ ﭘﺸﺘﻮﺍﻧﻪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ.ﺑﺪﻭﻥ ﭘﺸﺘﻮﺍﻧﻪ به اقتصاد جامعه ﺁﺳﯿﺐ ﻣﯽ‌ﺯند.ﮐﻼ‌ﻡ ﻫﻢ ﻣﺜﻞ ﺍﺳﮑﻨﺎﺱ ﺍﺳﺖ.ما ﻭﻗﺘﯽ ﺣﺮﻑ ﻣﯽ‌ﺯﻧﯿم،ﺍﺳﮑﻨﺎﺱ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽ‌ﺩﻫﯿم. ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻦ حرف ﭘﺸﺘﻮﺍﻧﻪ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﺍﺭﺯﺷﯽ ﻧﺪﺍﺭﺩ و ﺁﺳﯿﺐ ﻣﯽ‌ﺯﻧﺪ. ◀️ ﭘﺸﺘﻮﺍﻧﻪ‌ﯼ ﮐﻼ‌ﻡ ﭼﯿﺴﺖ؟ ﻋﻠﻢ ﻭ ﺁﮔﺎﻫﯽ ﻭ ﺩﺍﻧﺶ ﻭ ﻣﻌﺮﻓﺖ ﺍﺳﺖ.ﻟﺬﺍ ﻗﺮﺁﻥ ﮐﺮﯾﻢ ﻣﯽ‌ﻓﺮﻣﺎﯾﺪ "ﻭَﻟَﺎ ﺗَﻘْﻒُ ﻣَﺎ ﻟَﻴْﺲَ ﻟَﻚَ ﺑِﻪِ ﻋِﻠْﻢٌ" (ﺍﺳﺮﺍﺀ/ 36) ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﺗﻮ ﻫﯿﭻ ﺁﮔﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻧﺪﺍﺭﯼ ﭼﺮﺍ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻣﯽ‌ﮐﻨﯽ. ﭼﺮﺍ ﻣﻄﺮﺡ ﻣﯽ‌ﮐﻨﯽ. ﭼﺮﺍ ﺑﻪ ﺯﺑﺎﻥ ﻣﯽ‌ﺁﻭﺭﯼ؟ ◀️ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺩﺍﻧﺶ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﺍﻫﻞ ﺑﯿﺖ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ و ﺍﯾشان ﺷﺪﻧﺪ "ﺧَﺰَﻧَﺔً ﻟِﻌِﻠﻤِﻪ"ِ ﺗﺎ ﺍﮔﺮ ﺣﺮﻓﯽ ﻣﯽ‌ﺯﻧﻨﺪ ﭘﺸﺘﻮﺍﻧﻪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ.ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﻭﻗﺘﯽ اهل بیت ﯾﮏ ﺳﺨﻨﯽ ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﻨﺪ ﭘﺸﺘﻮﺍﻧﻪ ﺩﺍﺭﺩ. ﭘﺸﺘﻮﺍﻧﻪ ﺍﺵ ﺩﺍﻧﺶ ﺍﺳﺖ. ﺁﻥ ﻫﻢ ﺩﺍﻧﺶ ﺍﻟﻬﯽ و بی انتها. 🌸 ﺷﻤﺎ اگر ﻧﻬﺞ ﺍﻟﺒﻼ‌ﻏﻪ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﯿﺪ،ﺣﺘﯽ ﺧﻄﺒﻪ‌ﻫﺎ ﮐﻪ ﺍﺳﻤﺶ ﺧﻄﺒﻪ ﻭ ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯽ ﺍﺳﺖ،ﺧﯿﻠﯽ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﻫﺴﺘﻨﺪ.ﺩﺭﺳﺖ ﺍﺳﺖ ﺍﯾﻦ‌ﻫﺎ ﺑﺨﺸﯽ ﺍﺯ ﺧﻄﺒﻪ ﻫﺴﺘﻨﺪ و ﺑﺨﺶ ﺑﻼ‌ﻏﯽ ﺁﻥ‌ﻫﺎ ﻣﻨﺘﺨﺐ ﺷﺪﻧﺪ ﻭﻟﯽ ﺍﺻﻞ ﺧﻮﺩ ﺧﻄﺒﻪ‌ﻫﺎ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ ﻣﯽ‌ﮐﻨﯿﺪ، ﺧﯿﻠﯽ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﻫﺴﺘﻨﺪ.حتی ﺑﻠﻨﺪ ﺗﺮﯾﻨﺶ هم ﺧﯿﻠﯽ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺍﺳﺖ.ﮐﻠﻤﺎﺕ ﻗﺼﺎﺭﺵ ﻫﻢ ﮐﻪ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﺍﺳﺖ. ﺷﻤﺎ ﻏﺮﺭ ﺍﻟﺤﮑﻢ و نهج الفصاحه ﺭﺍ ﻧﮕﺎﻩ ﺑﮑﻨﯿﺪ.هر کدام ﻣﻌﻤﻮﻻ‌ ﺳﻪ ﭼﻬﺎﺭ ﮐﻠﻤﻪ است. 🌸 ﺍﯾﻦ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺑﻮﺩﻥ ﮐﻼ‌ﻡ ﺩﻟﯿﻞ ﺑﺮ ﯾﮏ ﻧﮑﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ اهل بیت ﺑﺮﺧﻮﺭﺩﺍﺭ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﺶ ﻋﻈﯿﻤﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ. ﺍﺻﻼ‌ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺍنشش ﻋﻈﯿﻢ ﺷﺪ ﮐﻼ‌ﻣﺶ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ." ﺍِﺫﺍ ﺗَﻢَّ ﺍﻟﻌَﻘْﻞُ ﻧَﻘَﺺَ ﺍﻟﮑَﻼ‌ﻡ" (ﻧﻬﺞ ﺍﻟﺒﻼ‌ﻏﻪ، ﺣﮑﻤﺖ 71) ﺣﻀﺮﺕ ﻋﻠﯽ ﻓﺮﻣﻮﺩ ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﯼ ﺯﯾﺎﺩ ﺣﺮﻑ ﻣﯽ‌ﺯﻧﺪ ﺍﯾﻦ ﺯﯾﺎﺩ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ ﺩﻟﯿﻞ ﺑﺮ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺍﻧﺶ ﮐﻤﯽ ﺩﺍﺭﺩ.ﺍﮔﺮ ﺩﺍﻧﺶ ﻓﺮﺍﻭﺍﻧﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺣﺮﻓﺶ ﮐﻢ ﻣﯽ‌ﺷﺪ. 🌸ﺩﻗﯿﻘﺎ ﻣﺜﻞ ﻃﺒﯿﺐ ﻣﯽ‌ﻣﺎﻧﺪ.ﯾﮏ ﻃﺒﯿﺐ ﺍﮔﺮ ﺣﺎﺫﻕ ﻧﺒﺎﺷﺪ ﯾﮏ ﮐﯿﺴﻪ ﺩﺍﺭﻭ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﻣﯽ‌ﺩﻫد با ﯾﮏ ﻧﺴﺨﻪ‌ﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﺑﺎﻻ.ﺍﻣﺎ ﯾﮏ ﻃﺒﯿﺐ ﺣﺎﺫﻕ ﺍﮔﺮ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ ﻧﺴﺨﻪ ﻫﻢ ﺑﻨﻮﯾﺴﺪ ﯾﮏ یا ﺩﻭ ﺳﻄﺮ ﺍﺳﺖ. ﭼﻬﺎﺭ ﻗﺮﺹ و ﺩﻭ ﺷﺮﺑﺖ ﻣﯽ‌ﺩﻫﺪ و ﺗﻤﺎﻡ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ ﻣﯽ‌ﺭﻭﺩ. ﭼﻮﻥ ﺣﺎﺫﻕ ﺍﺳﺖ و ﺩﺍﻧﺶ ﺩﺍﺭﺩ. ﻭﻟﯽ ﺁﻥ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﺍﯾﻦ ﻃﻮﺭ ﻧﯿﺴﺖ. 🌸 امامان ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻦ ﻃﻮﺭ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻼ‌مشان ﻧﺴﺨﻪ ﺍﺳﺖ.ﻧﺴﺨﻪ‌ﯼ ﺷﻔﺎ ﺍﺳﺖ.ﻧﺴﺨﻪ‌ﯼ آن ها ﭘﺸﺘﻮﺍﻧﻪ ﺩﺍﺭﺩ و ﭼﻮﻥ ﭘﺸﺘﻮﺍﻧﻪ ﺩﺍﺭﺩ،ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺍﺳﺖ. ﻫﺮ ﮐﺲ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﯼ ﮐﻼ‌ﻣﺶ ﻃﻮﻻ‌ﻧﯽ ﻭ ﻣﻄﻮﻝ ﺍﺳﺖ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﭘﺸﺘﻮﺍﻧﻪ ﺩﺍﺭﺩ. ﮔﻔﺖ ﺍﻟﻌِﻠﻢُ ﻧُﻘﻄَﻪٌ ﮐَﺜَّﺮَﻩَ ﺍﻟﺠﺎﻫِﻠﻮﻥ (ﯾﻨﺎﺑﯿﻊ ﺍﻟﻤﻮﺩﺓ، ﺝ 3، ﺹ 212) ﻋﻠﻢ ﯾﮏ ﻧﻘﻄﻪ ﺍﺳﺖ ﻭﻟﯽ ﺁﺩﻡ‌ﻫﺎﯼ ﻧﺎﺩﺍﻥ ﺍﯾﻦ ﺭﺍ دامنه و ﺗﻮﺳﻌﻪ و بسط ﻣﯽ‌ﺩﻫﻨﺪ. ﺍﻫﻞ ﺑﯿﺖ ﭼﻮﻥ ﺧﺰﺍﻧﻪ‌ﻫﺎﯼ ﻋﻠﻢ ﺍﻟﻬﯽ و ﻣﻨﺎﺑﻊ ﺩﺍﻧﺶ ﺣﻖ ﻫﺴﺘﻨﺪ احتیاجی به پرگویی ندارند. 💐☘❤️💐☘❤️ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
+ شهیدمحسنِ‌حججے🌱 خونَش طبقه‌یِ چهارم یه مجتمع بود؛ و آسانسور هم نداشت! دفعه‌ اول که رفتم، دیدم تمام پله‌ ها رنگ‌ آمیزی شده! خیلی خوشم اومد. گفت: خودم ایـن پله‌ ها رو رنگ‌ زدم، که وقتی خانمَم میره‌ بالا کمتر خسته بشه.💖 🕊️♥️ «اللّهُمَ عَجِّل لِوَلیِّڪَ‌ الفرج» @shohada_vamahdawiat                 
☑️افکار منفی تو مثل دزدی است که دار و ندارت را می برد راهکار: تا فکر منفی به ذهنت آمد فوری فکری مثبت و الهام بخش را جایگزینش کن, باید تمرین کنی و بخواهی تا بشود🍃 شبتون بخیر التماس دعای فرج 💐❤️🌻🌙✨🌟
﷽❣ ❣﷽ دلم هر چند بی نام و نشان است دچار گریه های بی امان است دلم دلتنگ باران است امشب سرش بر شانه های جمکران است 💚 @shohada_vamahdawiat
    ﷽ آهنگ قشنگی بود . بدجور باهاش انس گرفته بودم . یه دفعه صدای در ماشین اومد برگشتم دیدم امیرعلی با یه کیسه کوچیک اومد تو . کی رفته بود پایین . با همون لبخند محجوبانش کیسه رو گرفت سمتم. توشو نگاه کردم یه هد مشکی و ساقه دست و گیره روسری توش بود . _ واااااااای مرررررسی داداشی .ولی ساق و گیره برای چی؟ امیر علی _ یه نگاه به دستت بنداز خواهری. بدون گیره هم که روسریت میره عقب هی. _ وای بیخی بابا . تو این گرما . ساقو حالا یه کاریش میکنم ولی گیره عمرااااا. امیر علی _ باشه هرجور راحتی من به خاطر خودت گفتم . بی توجه به موقعیت روسریمو در اوردم . امیرعلی _ اینجا؟؟؟؟؟؟ سریع هد رو با کمک امیر علی سرم کردم و روسریمم محکم گره زدم . واااااااااای داشتم خفه میشدم . بلاخره وارد پارکینگ حرم شدیم . جای جالبی بود دوسش داشتم . رفتیم تو پارکینگ شماره ۴٫ بعد از پارک ماشین پیاده شدیم و چادرو از مامان گرفتم تا سرم کنم ولی اصلا بلد نبودم . باناراحتی نگامو دوختم به چادر. یه دفعه امیرعلی اومد جلو و چادرو از دستم گرفت و خلاصه با کمک همدیگه سر کردم دقیقا اندازه بود.جالبه که مامان اینا قدمو میدونستن . بعدشم با نگاه تحسین برانگیز مامان و بابا روبه رو شدم . امیر علی _ چقدر بهت میاد . _ ایییش . چادر . چیه یه پارچه سیاه میبندن دور خودشون که چی. مـثه …. بابا که معلوم بود نمیخواد من بیشتر ادامه بدم پرید وسط حرفمو و گفت: _ بریم که به نمازبرسیم بدویید. و رفت طرف پله برقیای اون طرف پارکینگ مامان و امیر علی هم دنبالش . _ وایسید من اینو چجوری باید بگیرم . مامان_ واه گرفتن نداره که. آستین داره دیگه. مثه مانتو. دیدم راست میگه ها . منم دنبالشون راه افتادم . داشتم میمردم از گرما ، اومدم شروع کنم به غر زدن که امیر علی با لبخند برگشت سمتم خواهر گلم تو پله برقیا چادرت رو جمع کن حواست باشه. بعدم سرعتشو کم کرد و وقتی من بهش رسیدم دستمو گرفت. الهی من قوربون داداشم بشم که انقدر مهربونه . کلا خانواده من از این جماعت مذهبیون راهشون جدا بود از نظر اخلاقی. 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸  ☘ 💐☘ 💐💐☘ 💐💐💐☘ 💐💐💐💐☘ @shohada_vamahdawiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 *شهادت یک دختر مسلمان در هند به واسطه دفاع از حجابش* مقایسه کنید با ان بی عفت هایی که در کشور اسلامی کشف حجاب می کنند. @shohada_vamahdawiat                 
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
امام حسين(ع) به ياران خود كه در خاك و خون غلطيده اند نگاهى مى كند و اشك ماتم مى ريزد. همه آنها با هم عهد بسته بودند كه تا يكى از آنها زنده اند، نگذارند هيچ يك از جوانان بنى هاشم به ميدان بيايند. بيش از پنجاه يار وفادار، جان خود را فداى امام نمودند و اكنون نوبت هجده جوان بنى هاشم است. امام در ميدان ايستاده است و نگاهش به سوى سپاه كوفه خيره مانده است و به نادانى مردم كوفه فكر مى كند. آنهايى كه امام را دعوت كرده اند، امّا اكنون در مقابل او ايستاده اند. صدايى به گوش امام حسين(ع) مى رسد: "بابا به من اجازه ميدان مى دهى؟". امام برمى گردد و على اكبر، جوان خود را مى بيند كه آماده رفتن شده است. اشك در چشمان او حلقه مى زند و به پسرش اجازه ميدان مى دهد. در خيمه ها چه غوغايى بر پا شده است. خواهر، عمّه و هر كه در اطراف خيمه است، اين منظره را تماشا مى كند. على اكبر به ميدان مى رود. او آن قدر شبيه پيامبر بود كه هر كس دلش براى پيامبر تنگ مى شد او را نگاه مى كرد. اكنون او سوار اسب مى شود و مهار آن را در دست مى گيرد. نگاه حسين(ع) به سوى او خيره مانده است. از پس پرده اشك، جوانش را نظاره مى كند. تمام لشكر كوفه، منتظر آمدن على اكبراند، آنها مى خواهند دل حسين را با ريختن خون على اكبر به درد آورند. نگاه كن! امام دست خود را به سوى آسمان مى گيرد و دعا مى كند: "بار خدايا! خودت شاهد باش من جوانى را به سوى اين سپاه مى فرستم كه هرگاه دلتنگ پيامبرمى شديم، او را نگاه مى كرديم". على اكبر به سوى ميدان مى تازد، سپاه كوفه نيز، به دستور عمرسعد، به جنگ با او مى روند. على اكبر شمشير مى زند و دشمنان را به خاك سياه مى نشاند. در ميدان مى چرخد و رَجَز مى خواند: "من على پسر حسين ام. من از خاندان پيامبر هستم". او به هر سو كه مى رود لشكر كوفه فرار مى كند و در هر حمله، عده زيادى از شجاعان سپاه كوفه را نيز، به قتل مى رساند. در دل پدر چه مى گذرد؟ او مى خواهد يك بار ديگر جوانش را ببيند. على اكبر مى رزمد و مى جنگد. آفتاب گرم كربلا غوغا مى كند. تشنگى بر او غلبه كرده است. على اكبر باز مى گردد. چقدر پيكرش زخم برداشته است! اكنون او مقابل پدر مى ايستد و مى گويد: "تشنگى مرا كُشت بابا! سنگينى اسلحه توانم را بريده است. آيا آبى هست تا بنوشم و بر دشمنان حمله ببرم". چشمان امام حسين(ع) پر از اشك مى شود. آخر پاره جگرش از او آب مى طلبد. صدا مى زند: "اى محبوب من! صبر داشته باش!". آرى! امام، همه علاقه خود به پسرش را در اين عبارت خلاصه مى كند: "اى محبوب من". نگاه كن! اشك در چشم امام حلقه مى زند و مى فرمايد: "پسرم! به زودى از دست جدّ خود، رسول خدا سيراب خواهى شد". على اكبر به ميدان برمى گردد. شمشير او در هوا مى چرخد و پى درپى دشمنان را به تباهى مى كشاند. همه از ترس او فرار مى كنند. نيزه ها و تيرها همچنان پرتاب مى شود و سرانجام نيزه اى به كمر على اكبر اصابت مى كند. اكنون نامردان كوفه فرصت مى يابند و بر فرق سرش شمشير مى زنند. خون فوران مى كند و او سر خود را روى گردن اسب مى نهد. خون چشم اسب را مى پوشاند و اسب به سوى قلب دشمن مى رود. دشمنان شادى و هلهله مى كنند و هر كسى با شمشير ضربه اى به على اكبر مى زند. اسب سرگردان به ميدان باز مى گردد و على اكبر روى زمين مى افتد و فرياد مى زند: "بابا! خداحافظ!". امام حسين(ع) به سرعت مى آيد و پيكرِ پاره پاره جوانش را در آغوش مى كشد. نگاه كن! حسين، سر على اكبر را به سينه گرفته است. على اكبر چشم خود را باز مى كند و چهره پدر را مى بيند. او به ياد مى آورد كه دل پدر براى تشنگى او سوخته بود. او مى خواهد با پدر سخن بگويد: "بابا! اين جدّم، رسول خداست كه مرا از آب كوثر سيراب مى نمايد". آرى! اى حسين! ديگر غصه تشنگى پسر را نخور! در اين دنيا هيچ چيز براى انسان سخت تر از اين نيست كه فرزندش روى دستانش جان بدهد. به خدا سختى آن لحظه را نمى توان بيان كرد. على اكبر روى دست بابا در حال جان دادن است. امام او را به سينه مى گيرد، امّا رنگِ او زردِ زرد شده، خون از بدنش رفته و در حال پر كشيدن به اوج آسمان ها است. ناگهان، ناله اى مى زند و جان مى دهد. پدر فرياد مى زند: "پسرم!"، امّا ديگر صدايى به گوشش نمى رسد. پدر صورت به صورت جوانش مى گذارد و مى گويد: "بعد از تو، ديگر، زندگى دنيا را نمى خواهم". خدايا! چه صحنه اى است. حسين كنار جسم بى جان پسر گريه مى كند. زينب()شتابان به سوى ميدان مى آيد. و نگران است كه اگر دير برسد، حسين(ع) از داغ جوانش، جان بدهد. او گريه مى كند و مى گويد: "واى برادرم! واى پسر برادرم!". آرى! او مى آيد تا جان برادر را نجات دهد. زينب(س)، پيكر بى جان على اكبر را در آغوش مى گيرد و صداى گريه اش بلند مى شود. امام توان برداشتن پيكر جوانش را ندارد. سپس جوانان بنى هاشم را به يارى مى طلبد
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
دوستانی که مایل هستند در یازدهمین مسابقه شرکت کنند رو مطالعه کنند ان شاءالله عید بزرگ مبعت سوالهای مسابقه در کانال قرار خواهد گرفت 🦋🦋🦋🦋🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ مرحوم طریقت منفرد قبل از شهادتش می فرمود : ❌❌❌ هرگاه در وزارت بهداشت درصدد یک حرکت اصلاحی بودیم ۳ نفر سدّ راه میشدند : 1️⃣ عین اللهی وزیر فعلی بهداشت(که معاون لنکرانی جبهه پایداری هم بوده) 2️⃣مصطفی قانعی(عضو کمیته علمی و هیأت علمی بقیةاله سپاه) 3️⃣ملک زاده( معاون معزول که مردم را موش آزمایشگاهی تجارتخانه اش کرد) 🔯 خلاصه خوب در همه نهادهای خودی نفوذی who آمریکایی را میبینیم 🔰دوستان امنیتی اطلاعاتی یکوقت میگفتند ما گاهی یک نیرو‌ی خارجی را ۲۰ سال پشتیبانی میکنیم تا بعد از آن فقط یک بار مثلا یک نامه روی میز ترامپ بگذارد والسلام... قطعا صهیونیستها هم در وزارت بهداشت ما و پزشکان چنین نیروهایی دارند ⚠️مرندی همه جا مافیایی است که عالی نقش شهروند را بازی میکند و ۲-۳ جا نامه تأثیرگذار داشته : 1️⃣نامه به مجلس برای متوقف کردن طرح تشکیل سازمان طب ایرانی اسلامی 2️⃣نامه به وزیر که دیگه نگه واکسیناسیون ۷۰٪ کافیه( چون اگر همه واکسن نزنند و بعدش سالمتر بمانند همه میفهمند واکسن چه خیانتی بوده) 💢 نگید این مطالب بیت آقا رو زیر سؤال میبره،چون بااین حساب نفوذیهای بیت پیامبر هم همه علیه السلام بودند و بدانید گاهی این نفوذی ها ،به اراده خدا، مانند سوراخی اند که خضر در کشتی ایجاد کرد و باعث حفظ آن شد و مصداق مکر الهی اند که دشمن با امید به آنان برخی کارها را نکند @shohada_vamahdawiat                 
💢شهید فرمانعلی رضایی آمده است، وی در تیرماه سال 1355 در خانواده ای متدین و انقلابی قدم به عرصه پر فراز و نشیب زندگی نهاد . 🔹دوران خوش و خاطره انگیز کودکی و نوجوانی را در دامان پرمهر خانواده به کار و تحصیل گذراند و روح خود را در مقابله مستمر با مشکلات زندگی ، پایداری آموخت . 🔹او با کلام الهی و قرائت قرآن مانوس بود و به نماز بسیار اهمیت می داد و همواره اطرافیان را بر نماز اول وقت و حفظ عدالت و انصاف در کارها توصیه می کرد . این شهید گرامی به انقلاب و رهبری توجه ویژه ای داشت 🔹از مهمترین ویژگی های شخصیتی شهید می توان به خوشرویی او با اطرافیان اشاره کرد . این شهید بزرگوار در مورخ 1375/11/11به هنگام درگیری با اشرار بر اثر اصابت گلوله در خون خود غلتید و شهد شیرین شهادت را نوشید ➥ @shohada_vamahdawiat
شب وداع، شب 14 جَمادى الأولى سال 11 هجرى قمرى 96 ـ غسل و كفن فاطمه(عليها السلام) هوا تاريك شده است و مردم مدينه در خواب هستند، امّا امشب در خانه على(ع)، همه بيدار هستند، على(ع) و سَلمى و فضه و يتيمان فاطمه(س). على(ع) بدن فاطمه(س) را غسل مى دهد، بقيّه كمك مى كنند. فاطمه(س)وصيّت كرده است كه على(ع) او از روى پيراهن غسل دهد. 97 ـ آخرين توشه از مادر على(ع) مى خواهد فاطمه(س) را در پارچه اى بهشتى كه پيامبر به او داده است، كفن نمايد. او بندهاى كفن را مى بندد. ناگهان چشمش به فرزندن فاطمه(س)مى افتد. آنها دوست دارند براى آخرين بار مادر خود را ببينند. على(ع) آنها را صدا مى زند و مى گويد: "عزيزانم! بياييد و براى آخرين بار، مادر خود را ببينيد". يتيمان جلو مى آيند و با مادر سخن مى گويند: "مادر، سلام ما را به پيامبر برسان". فاطمه(س) دست هاى خود را باز مى كند و فرزندانش را به سينه مى چسباند. صداى گريه فاطمه(س) با صداى گريه يتيمان در هم مى آميزد. صدايى از آسمان به گوش مى رسد: "اى على! يتيمان را از مادر جدا كن، فرشتگان از ديدن اين منظره به گريه افتاده اند". على(ع) جلو مى آيد و يتيمان را از مادر جدا مى كند. 98 ـ ابوذر با دوستانش مى آيد على(ع)، رو به فرزندش، حسن(ع)مى كند و از او مى خواهد تا برود و به ابوذر خبر دهد كه وقت تشييع جنازه فاطمه(س) فرا رسيده است. آرى، على(ع) مى خواهد فاطمه(س) را شبانه دفن كند. حسن(ع)همراه با حسين(ع)به خانه ابوذر مى روند. ابوذر هم به خانه سلمان، مقداد، عمّار، عبّاس (عموى پيامبر) و حُذَيفه مى رود و به آنها خبر مى دهد. اين شش نفر در تاريكى شب به سوى خانه على(ع)حركت مى كنند. آنها براى نماز خواندن بر پيكر فاطمه(س)مى آيند. 99 ـ نماز بر پيكر فاطمه(عليها السلام) على(ع) جلو مى ايستد و اين شش مرد پشت سر او صف مى بندند، يتيمان فاطمه(س) و سَلمى و فضه هم به صف ايستاده اند. فرشتگان، گروه گروه به اين خانه مى آيند، جبرئيل را ببين، همه آمده اند تا بر پيكر فاطمه(س) نماز بخوانند. اكنون اين سيزده نفر مى خواهند بدن فاطمه(س) را تشييع كنند. 100 ـ آغاز تشييع جنازه(عليها السلام) على(ع) دو ركعت نماز مى خواند، او دست هاى خود را رو به آسمان مى گيرد و دعا مى كند. به راستى او با خداى خود چه مى گويد؟ پيكر فاطمه(س) را در تابوتى (كه به دستور خود او ساخته شده است) قرار مى دهند. تشييع جنازه آغاز مى شود. صدايى به گوش مى رسد: "او را به سوى من بياوريد". اين صداى قبرى است كه قرار است فاطمه(س)در آنجا دفن شود. آنجا قبرى آماده است، تابوت را همانجا به زمين مى گذارند. 101 ـ ظاهر شدن دو دست على(ع) مى خواهد پيكر فاطمه(س) را داخل قبر بنهد. دو دست ظاهر مى شود و بدن زهرا را تحويل مى گيرد. هيچ كس نمى داند اين دست هاى كيست. على(ع) با قبر فاطمه(س) سخن مى گويد: "اى قبر! من امانتم را به تو مى سپارم، اين دختر پيامبر است". اكنون، على(ع)، همه هستى خود را به خاك قبر مى سپارد. ندايى به گوش مى رسد: "اى على! بدان كه من از تو به فاطمه مهربانتر خواهم بود". على(ع) بدن فاطمه(س) را داخل قبر مى نهد و چنين مى گويد: "بِسمِ اللهِ وَ بِاللهِ وَ على مِلّةِ رَسُولِ اللهِ. فاطمه جان! من تو را به خدا مى سپارم و راضى به رضاىِ او هستم". 102 ـ درد دل با پيامبر (صلى الله عليه وآله) على(ع) كنار قبر فاطمه(س) نشسته است، او با پيامبر سخن مى گويد: "اى پيامبر! امانتى را كه به من داده بودى به تو برگرداندم. به زودى دخترت به تو خواهد گفت كه بعد از تو، اين امّت، چقدر به ما ظلم و ستم نمودند. از فاطمه خود سؤال كن كه مردم با ما چه كردند". 103 ـ درد دل با قبر فاطمه(عليها السلام) على(ع) آخرين سخن هاى خود را با فاطمه(س) مى گويد: "فاطمه جان! من مى روم، امّا دلم پيش توست. به خدا قسم! اگر از دشمنان، نگران نبودم كنار قبر تو مى ماندم و از اينجا نمى رفتم و همواره به گريه مى پرداختم". اكنون على(ع) برمى خيزد و رو به آسمان مى كند و مى گويد: "بار خدايا، من از دختر پيامبر تو راضى هستم". على(ع) مقدارى آب روى قبر فاطمه(س) مى ريزد و از قبر فاطمه(س)جدا مى شود. 104 ـ چهل صورت قبر على(ع) با يارانش در قبرستان بقيع، چهل صورت قبر درست مى كنند تا قبر فاطمه(س) مخفى بماند. ●●●☆☆☆☆☆●●● eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
بيا توافقنامه امضا كنيم، من رآكتور قلبم را به نامت ميكنم، تو هم تحريم چشمانت را از من بردار ...!مهدی جان میدانی آقاجان خواب مانده ایم ازهمان روز اول همان روز در سقیفه همان موقع کنار در خانه میدانی اگر خواب نبودیم کار به پهلوی مادر نمیرسید به خار در چشمان پدر نمیرسید به جگرِ سوخته مجتبی به ظهر عاشورا به زندان به زهر به غربت یتیمی نمیرسید اگرخواب نبودیم کار به انتظار شما نمیرسید... اللهم عجل لولیک الفرج   🦋🌹💖 @shohada_vamahdawiat                 
﷽❣ ❣﷽ مردی شبیه آسمان از ایل خورشید با کوله بار نور و عرفان خواهد آمد پای تمام چشمه ها نرگس بکارید نور دل چشم انتظاران خواهد آمد یاس سپید من به صبح عشق سوگند روزی شب ما هم به پایان خواهد آمد @shohada_vamahdawiat
      ﷽ ابجی خانم شما باید با مامان بری اینجارو. همراه مامان شدم. رفتم به سمت یه حالت چادر مانند پارچه سرمه ایش,که به سیاهی میزد رو کنار زد و وارد شد. منم گیج و منگ دنبالش رفتم. وقتی تو صف بودیم فهمیدم اینجا کیفارو میگردن. وقتی جلو رفتم و به خانمی که رو صندلی بود رسیدم بهم لبخند زد و گفت عزیزم میشه گوشیتو روشن کنی ؟ منم گیج روشن کردم. بعد هم یه دستمال به سمتم گرفت وبا لبخند گفت لطفا آرایشتو پاک کن خانمی. اومدم بگم چرا که مامان از پشت اومد گفت چشم و منو هل داد به سمت بیرون. منم همینجوری مثله بچه اردک دنبالش راه افتادم با این که میدونستم الان اگه غر بزنم امیر علی و مامان اینا ناراحت میشن ولی دیگه اعصابم داشت خرد میشد تقریبا بالای پله برقی بودیم که اومدم لب باز کنم که دوباره چشمم به همون گنبد طلا افتاد و لب گزیدم. این صحن و سرا چی داشت که منو اینجوری,مجذوب خودش کرده بود؟ هی خدا. بیخیال غر زدن شدم و چشم دوختم به اون گنبد طلایی بزرگ. صدای عمو تو گوشم پیچید بابات اینا بیکارن پا میشن میرن مشهدا. که چی اخه؟ مثلا حالا شاید شاید یکی دو سه هزار سال پیش فوت کرده اونجا خاکش,کردن رفته دیگه حالا که چی هی پاشن برن اونجا که مثلا حاجت بگیرن چه مسخره ؛ و بعدش صدای قهقش. حالا من یکم درگیر بودم بین آرامشی که داشتم و حرفای عمو. شاید تغییرات من از اول به خاطر این بود که بابا برای عمو احترام خاصی قائل بود و وقتی عمو میخواست منو ببره پیش خودش مانعش نمیشد هر چند ناراضی بود. صدایی منو از افکار خودم بیرون اورد : دخترم ، دخترم. _بله؟ _ لطف میکنید کمی اون طرف تر بایستید وسط راه وایستادید. برگشتم پشت سرمو نگاه کردم دیدم جلوی پله برقی وایسادم. پس مامان اینا کوشن ؟ چشم گردوندم اون اطراف دیدم همشون یکم اون طرف تر تو حس و حال خودشونن . ببخشیدی گفتم و به سمتشون رفتم. هووووف چقدر گرم بود این چادر هم که دیگه شده بود قوض بالا قوض . 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸  ☘ 💐☘ 💐💐☘ 💐💐💐☘ 💐💐💐💐☘ @shohada_vamahdawiat
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄ ✨پیامبر اسلام (ص) فرمودند: در قیامت نزدیک ترین مردم به من کسی است که بیشتر بر من صلوات بفرستد.✨ 📚 کنز العمال، ج ۱، ص ۴۸۹. قرار ما هر روز نفری حداقل ۱۴ صلوات، به نیت تعجیل در ظهور و سلامتی امام عصر (عج) دوستان لطفا مشارکت کنید که با هم، هر روز ختم چند هزار صلواتی هدیه به ساحت مقدس امام عصر (عج) داشته باشیم.🙏🌷 @shohada_vamahdawiat                 
آتش در آسمان خيلي خسته بودم؛ ولي فکر آمدن به قم خستگي‌ام را از بين مي برد. مي خواستم هر چه زودتر برسم. . ساعت سه صبح بود. در اين فکرها بودم که ماشين ايستاد. چند پاسدار براي بازرسي ساک‌ها به بالا آمدند. بعد از چند دقيقه اتوبوس راه افتاد. . جلوي خانه فاميلمان پياده شديم. مي خواستيم به آنجا برويم. ناگهان چشممان به آسمان افتاد. ديديم انگار آتش در آسمان است. . برادرم گفت: «موشک!» . پدرم گفت: «شايد منور باشد.» . ناگهان صداي مهيبي آمد. پدرم همه ما را جمع کرد دور خودش. برادرهايم ناراحت بودند که چرا از دهات برگشتيم. پدرم براي اينکه آنها را ساکت کند، گفت: «برمي گرديم.» . براي اين به دهات اطراف رفته بوديم که قلب پدر ناراحت بود. بالاخره رفتيم خانه. سحر تا چشممان را باز کرديم، دوباره آژير قرمز بود. . فرداي آن روز پدرم باز براي گرفتن بليت به ترمينال رفت. دوباره رفتيم به دهاتمان. خيلي دلتنگ بودم. باز هم مي خواستم برگردم قم... راوی: مرتضی آخوندی محمدآبادی 💖🌹🦋 @shohada_vamahdawiat                 
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
ــ عَوْن، نگاه كن! على اكبر نيز، شهيد شد. حالا نوبت توست و بايد جانت را فداى دايى ات حسين كنى. ــ چشم، مادر! من آماده ام. زينب (س)، صورت فرزند خويش را مى بوسد و او را تا كنار خيمه بدرقه مى كند. آرى! زينب يك دسته گل براى برادر دارد، يك جوان رشيد! زينب آنجاست، در آستانه خيمه ايستاده و به جوانش نگاه مى كند. عَون خدمت دايى مى آيد و اجازه ميدان مى گيرد و به پيش مى تازد. گوش كن! اين صداى عَون است كه در صحراى كربلا مى پيچد: "اگر مرا نمى شناسيد، من از نسل جعفر طيّارم! همان كه خدا در بهشت دو بال به او عنايت فرموده است". نام جعفر طَيّار براى همه آشناست و عَون از پدربزرگ خود سخن مى گويد. مردى كه دستهايش در راه اسلام و در جنگ حُنَيْن از بدن جدا شد و به شهادت رسيد. پيامبربارها فرمود كه خدا در بهشت به جعفر دو بال داده است. براى همين، او را جعفر طيّار لقب داده اند. جعفر طيّار پسرى به نام عبدالله دارد كه شوهر حضرت زينب(س) است. او نماينده امام حسين(ع) در مكّه است و براى همين در آن شهر مانده است، امّا فرزندان خود عَوْن و محمّد را به همراه همسرش زينب(س) به كربلا فرستاده است. عون و محمّد برادر هستند، امّا مادرِ عون، زينب(س) است و مادر محمّد، حَوْصاء نام دارد كه اكنون در مدينه است. ساعتى پيش محمّد نيز، به ميدان رفت و جان خود را فداى امام حسين(ع) كرد. اكنون اين عون است كه در ميدان مى جنگد و شمشير مى زند و دشمنان را به خاك سياه مى نشاند. دستور مى رسد تا عَون را محاصره كنند. باران تيرها و نيزه ها پرتاب مى شوند و گرد و غبار به آسمان مى رود. و پس از لحظاتى، او هم به سوى برادر پر مى كشد و خونش، خاك گرم كربلا را رنگين مى كند. آيا زينب(س) كنار پيكر جوان خود مى آيد؟ هر چه صبر مى كنم، زينب(س) را نمى بينم. به راستى، زينب(س) كجاست؟ زينب نمى خواهد برادر، اشك چشم او را در داغ جوانش ببيند. بعد از شهادت عون ، جوانان بنى هاشم به ميدان مى روند و يكى پس از ديگرى به شهادت مى رسند. <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
﷽❣ ❣﷽ صوت زیبای تو آرامشِ جان است بیا وَجه پُر نور تو از دیده نهان است بیا دل عُشاق بِسوزد زغمِ دوریِ تو قَد ِ عالم زفراقِ تو کمان است بیا @shohada_vamahdawiat
                            ﷽ که چی اخه. رفتم سمت مامان و بابا. امیرعلی پیششون نبود. دیدم روبه روی یه بنر وایسادن و دارن میخوننش. یه زیارت نامه بود فکر کنم . _مامان. امیرعلی کو؟ مامان که خوندنش تموم شد برگشت سمت من و با همون لبخند مخصوص خودش گفت _ داداشت عادت داره وقتی میاد اینجا کلا از ما جدا میشه خودش تنها میره . ولی الان گفت میره سریع تا قبل از نماز یه زیارت میکنه و میاد که پیش هم باشید. هی من میگم این داداشم زیادی خوبه میگین نه ( البته کسی جرات نداره بگه نه) . مامان بابا راه افتادن و منم دنبالشون. از چندتا محوطه که ظاهرا اسمش صحن بود گذشتیم و رسیدیم به…….. . دیگه کاملا زبونم بند اومد . وای چقدر اینجا نورانی و قشنگ بود . درسته ۱۱ سال پیش اومده بودم اما هیچی از اینجا یادم نمیومد. یه دفعه دستم توسط یکی کشیده شد و مصادف شد با جیغ کشیدنه من. مامان _ عه چته ؟ سر راه وایسادی کشیدمت اینور. بیخیال سکته کردنم شدم و با لرزشی که نه تنها تو صدام بود بلکه تو دلمم بود گفتم: _ مامان اون که شبیه پنجرس اون گوشه چیه ؟ اون که اون وسطه چیه؟ مامان _ اون پنجره فولاده همون جایی که باعث حاجت گرفتن خیلیا شده از جمله خود من. اون چیزی هم که اون وسطه سقا خونس. غوغایی تو دلم به پا شده بود. یه آرامش خاصی داشتم. بی توجه به مامان که داشت صدام میکرد به سمت همون پنجره مانند که الان فهمیده بودم اسمش پنجره فولاده رفتم. خیلی شلوغ بود. به زور خودمو به جلو کشوندم جوری که قشنگ چسبیده بودم بهش. سرم رو بهش تکیه دادم و ناخداگاه با سیل اشکام رو به رو شدم. نمیدونم دلیلش چیه ولی حس خوبی داشتم. احساس سبک بودن. نفهمیدم که چی شد اما احساس کردم یکی اینجاست که منتظره تا حرفامو بشنوه . یکی که میتونه آرامشی باشه برای دل خسته من. شروع کردم گفتم هرچی که بود و نبود. از تک تک لحظه های زندگیم. از همه چی ، از همه جا. چیزایی که تا الان به هیچ کس نگفته بودم چون نمیخواستم غرورمو بشکنم اما انگار اون نیرویی که منو وادار به درد و دل میکرد چیزی به اسم غرور براش معنی نداشت. 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸  ☘ 💐☘ 💐💐☘ 💐💐💐☘ 💐💐💐💐☘ @shohada_vamahdawiat