eitaa logo
شهداءومهدویت
6.9هزار دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
1.8هزار ویدیو
23 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿﷽🌿 🌹ساک را که چیدم برایش حنا درست کردم، گفتم: حمید من نمی دونم تو کی میری و چه موقعی عملیات داری، می خوام مثل بچه های جنگ که شب عملیات حنا ميذاشتن، امشب برات حنابندون بگیرم. با تعجب از من پرسید: «حنا برای چی؟ » گفتم: «اگر ان شاء الله سالم برگشتی که هیچ ولی اگر قسمت این بود شهید بشی من الان خودم برات حنابندون می گیرم که فردای شهادت بشه روز عروسیت، روز خوش بختی و عاقبت بخیری تو بهترین روز برای هر دوتامونه». روی مبل کنار بخاری سمت چپ ويترين داخل پذیرایی نشست، پارچه سفیدی رویش انداختم، روزنامه زیر پاهایش گذاشتم، نیت کردم و روی موها، محاسن و پاهایش حنا گذاشتم، در همان حالت که حنا روی سرش بود دوربین موبایلم را روشن کردم و گفتم: «حمید صحبت کن، برای من، برای پدر و مادرهامون»۔ 🌸گفت: «نمی تونم زحمات پدر و مادرم رو جبران کنم»، دنبال جمله می گشت، به شوخی گفتم: «حمید یک دقیقه بیشتر وقت نداری، زود باش» ادامه داد: «پدر و مادر شما هم که خیلی به من لطف کردن، بزرگ ترین لطفشون هم این که دخترشون رو در اختیار من گذاشتن، خود تو هم که عزیز دل مایی، فعلا على الحساب میذارمت امانت پیش پدر و مادرت تا برم و برگردم ان شاء الله». این اواخر همیشه می گفت: از دایی خجالت می کشم، چون هر مأموریتی میشه تو باید بری اون جا، الآن میگن این عروس شده ولی همش خونه پدرشه. . بعد از ثبت لحظات حنابندان، روسری سر کردم و دوتایی کلی با هم عکس سلفی گرفتیم، به من گفت: فرزانه اگر برنگشتم خاطراتمون رو حتما یک جایی ثبت کن. انگار چیزهایی هم به دل حمید هم به دل من برات شده بود، گفتم: نمیدونم شاید این کار رو کردم، ولی واقعا حوصله نوشتن ندارم. وقتی دید حس و حال نوشتن ندارم نگاهش را سمت طاقچه به کاست های خالی کنار ضبط صوت برگرداند و گفت: «توی همین کاستها ضبط کن». 💐 این نوارهای کاست خالی را حمید در دوره راهنمایی برای مسابقات شعر جایزه گرفته بود. ناخودآگاه مداحی حاج محمود کریمی» که آن روزها روی زبانم افتاده بود را زیر لب زمزمه کردم. همان مداحی که روضه وداع حضرت زینب (س) از امام حسین (ع) است: «کجا می خوای بری؟ چرا منو نمی بری؟ این دم آخرى، چقدر شبیه مادری». همین مداحی را با کمی تغییرات برای حمید خواندم: «حمید کجا می خوای بری؟ حمید نمیشه که نری؟ حمید منم با خودت ببر، حمید چقدر شبیه مادری!». 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                  
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣دعا برای فرشتگان و حاملان عرش فراز👇 ✨﴿۱۶﴾ وَ الَّذِينَ عَرَّفْتَهُمْ مَثَاقِيلَ الْمِيَاهِ ، وَ كَيْلَ مَا تَحْوِيهِ لَوَاعِجُ الْأَمْطَارِ وَ عَوَالِجُهَا و درود بر آنان که وزن آب‌ها و اندازۀ باران‌های سیل‌آسا و رگبارهای متراکم را به آن‌ها شناسانده‌ای. ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🪴 🍀 🌿﷽🌿 بانوى من! من چقدر با راه و رسم تو آشنا هستم؟ بايد سبك زندگى تو را بيشتر فرا گيرم، اگر بخواهم از شفاعت تو بهره مند شوم بايد راه تو را بپيمايم. سلمان فارسى به خانه تو آمد، ديد كه تو با دست، آسياب دستى را مى چرخانى تا آرد تهيّه كنى و نان بپزى. از دستگيره آسياب، خون جارى شده بود، اين خون دست تو بود... تو آسياب را مى چرخاندى و چنين مى گفتى: "آنچه نزد خداست بهتر است و بقاى بيشترى دارد". تو با اين جمله، دنيا را به حقارت كشانده بودى! سلمان اين منظره را ديد و به فكر فرو رفت. او اهل ايران بود و دختران پادشاهان ايران را ديده بود كه در چه ناز و نعمتى زندگى مى كنند. تو دختر پيامبر بودى و اين گونه دنيا را به حقارت كشانده بودى! تو اين گونه به من هشدار مى دهى كه از عشق به دنيا پرهيز كنم، دلبستگى به دنيا، بزرگ ترين دشمن سعادت من است، من بايد بدانم كه دنيا به هيچ كس وفا نمى كند. دنيا همانند آب شور درياست، هر چه قدر انسان از آن بنوشد، تشنه تر مى شود. خوشا به حال كسى كه به گنج قناعت دست يافت و در دنيا به فكر آخرت خويش بود! اكنون من به حال خود نظر مى كنم، آيا من پيرو تو هستم؟ وقتى دل من از عشق به دنيا پر شده است، وقتى در مسابقه دنياطلبى شركت كرده ام و همواره تلاش مى كنم تا ثروت بيشتر براى خود جمع كنم، وقتى دنيا همه چيز من شده است. من از راه و روش تو فاصله گرفته ام. بهره گيرى از نعمت هاى حلال دنيا، بد نيست، امّا دل بستن به آن بد است، زهد اين است كه وقتى من ثروتى را از دست مى دهم غمناك نشوم و وقتى ثروتى را به دست مى آورم به آن دلبسته نشوم. * * * تو مرا به دقّت كردن در آيه 64 سوره عنكبوت فرا مى خوانى، آنجا كه قرآن مى گويد: (وَمَا هَذِهِ الْحَيَاةُ الدُّنْيَا إلاّ لَهْوٌ وَلَعِبٌ...): "زندگى دنيا، فقط بازيچه اى فريبنده است". قرآن با اين سخن، بر سرم فرياد مى زند كه اگر مال و ثروت دنيا، بُت من شوند، ضرر كرده ام، زيرا به يك زندگىِ پست، دل خوش كرده ام ! يك زندگى كه در آن فقط عشق به دنيا باشد، زندگى پست و حقيرى است. من كى بيدار خواهم شد؟ وقتى كه مرگ به سراغم آيد، آن روز من بايد همه ثروت و دارايى خود را بگذارم و از اين دنيا بروم، آن وقت مى فهمم كه حقيقت دنيا، چيزى جز بازى نبوده است و فقط زندگى آخرت است كه زندگى واقعى است، زندگى آخرت، هرگز تمام شدنى نيست ! ابدى است. دنيا چيزى جز بازيچه اى فريبنده نيست، مردمى جمع مى شوند و به پندارهايى دل مى بندند، آنان همه سرمايه هاى وجودى خويش را صرف آن پندارها مى كنند و پس از مدّتى، همه مى ميرند و زير خاك پنهان مى شوند و همه چيز به دست فراموشى سپرده مى شود ! خوشا به حال كسى كه از اين دنيا، براى خود توشه ايمان و عمل صالح برگيرد، اين توشه هرگز نابود نمى شود، اين گنجى است پربها كه زندگى جاويد در بهشت را براى او به ارمغان مى آورد. بانوى من! كسى كه پيرو تو است، دنيا در چشمش كوچك است، از دنيا بهره مى گيرد اما دل او از عشق به دنيا خالى است. وقتى در دل من، دنيا بزرگ شد و شيفته دنيا شدم، ديگر به دنيا قانع مى شوم و همه كارهايى كه انجام مى دهم رنگ دنيا را به خود مى گيرد، زيرا بزرگ ترين همّت و آرزوى من، رسيدن به دنيا مى شود، كارهاى من براى رسيدن به دنيا و به خاطر آن است، آن وقت است كه نماز خواندن من هم دنيايى مى شود. عشق دنيا با من چنين مى كند كه اگر دعا هم مى كنم و به در خانه خدا هم مى روم، دنيا را مى خواهم، دلبستگى به دنيا چنان مرا شيفته مى كند كه خدا را هم براى دنياى بيشتر مى خواهم. ولى اگر محبّت دنيا از دلم بيرون رفت و من ارزش خود را دانستم، آن وقت ديگر زندگى من عوض مى شود و همه كارهاى من رنگ خدايى مى گيرد. 🏴🏴 @hedye110@shohada_vamahdawiat
﷽❣ ❣﷽ ‌🦋‌گاهی بیا به آرامگه واژه های من ... 🦋این جا دلی برای دوست داشتنت پر کشیده است... ❤️سلام آرام جانم... 🌹 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
🌿﷽🌿 ❤️ساعت یازده شب با همکارش رفتند واکسن آنفولانزا بزنند. وقتی برگشت همه چیز را با هم هماهنگ کردیم، شانزده هزار تومان برای پول شهریه باید به حساب دانشگاهش می ریختم، از واحدهای مقطع لیسانسش فقط سه واحد مانده بود، این سه واحد را قبلا برداشته بود ولی به خاطر مأموریت نتوانسته بود بخواند. بعضی از دوستانش گفته بودند: «چون مأموریت بودی و نرسیدی بخونی بهت تقلب می رسونیم». 🌸 ولی حمید قبول نکرده بود، اعتقاد داشت چون این مدرک می تواند روی حقوقش اثر بگذارد باید همه درس هایش را با تلاش خودش قبول شود تا حقوقش شبهه ناک نباشد. قرار شد هزینه شهریه را واریز کنم تا وقتی حمید برگشت بتواند امتحان بدهد و درسش را تمام کند. هشتاد هزار تومان از پول سپاه دست حمید مانده بود به من سفارش کرد که حتما دست پدرم برسانم تا به سپاه برگرداند. 🌷در مورد خانه سازمانی هم که قرار بود به ما بدهند از حمید پرسیدم: «اگه تا تو برگشتی خونه رو تحویل دادن چی کنیم؟» گفت: «بعید می دونم خونه رو تا اون موقع تحویل بدن، اگر تحویل دادن شما فقط وسایل روببرید، خودم وقتی برگشتم خونه رو رنگ می زنم، بعد با هم وسایل رو می چینیم» . از ذوق خانه جدید از چند هفته قبل کلی اسکاج و مواد شوینده گرفته بودم که برویم خانه سازمانی. غافل از این که این خانه آخرین خانه زمینی مشترک من و حمید می شود! ساعت دوازده بود که خوابید، چون ساعت پنج باید به پادگان می رسید گوشی را روی ساعت چهار و بیست دقیقه تنظیم کردم، حمید راحت خوابید ولی من اصلا نتوانستم بخوابم. 🌻 با همان نور کم ماه که از پنجره می تابید به صورتش خیره شدم و در سکوت کامل کلی گریه کردم، متکا خیس شده بود. اصلا یکجا بند نمی شدم، دورتادور اتاق راه می رفتم و ذكر می گفتم، دوباره کنار حمید می نشستم. دنبال یکسری فرضیات برای نرفتنش می گشتم، منطق و احساسم حسابی بینشان شکرآب شده بود، پیش خودم گفتم شاید وقتی بلند شد دل درد بگیرد یا پایش پیچ بخورد. ولی ته دلم راضی نبودم یک مو از سر حمید کم بشود یا دردی را بخواهد تحمل کند. 🌺 به خودم تلقین می کردم مثل همه مأموریت ها ان شاء الله این بار هم سالم برمی گردد. یک ساعت مانده به اذان بیدارش کردم، مثل همیشه به عادت تمام روزهای زندگی مشترک برایش صبحانه آماده کردم. تخم مرغ با رب که خیلی دوست داشت همراه با معجون عسل و دارچین و پودر سنجد. گفتم: «حمید بشین بخور تا دیر نشده». نمی توانستم یک جا بند باشم، می ترسیدم چشم در چشم شویم دوباره دلش را با گریه هایم بلرزانم... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                  
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قاسم نبودی ببینی، قدس آزاد گشته... 🔹نوحه‌ای به یاد شهید حاج قاسم سلیمانی در آخرین شب عزاداری شهادت حضرت فاطمه‌زهرا سلام‌الله‌علیها در حسینیه امام خمینی (ره) @shohada_vamahdawiat                      
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄ ✨پیامبر اسلام (ص) فرمودند: در قیامت نزدیک ترین مردم به من کسی است که بیشتر بر من صلوات بفرستد.✨ 📚 کنز العمال، ج ۱، ص ۴۸۹. قرار ما هر روز نفری حداقل ۱۴ صلوات، به نیت تعجیل در ظهور و سلامتی امام عصر (عج) دوستان لطفا مشارکت کنید که با هم، هر روز ختم چند هزار صلواتی هدیه به ساحت مقدس امام عصر (عج) داشته باشیم.🙏🌷 @shohada_vamahdawiat                      
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣دعا برای فرشتگان و حاملان عرش فراز👇 ✨﴿۱۷﴾ وَ رُسُلِكَ مِنَ الْمَلَائِكَةِ إِلَى أَهْلِ الْأَرْضِ بِمَكْرُوهِ مَا يَنْزِلُ مِنَ الْبَلَاءِ وَ مَحْبُوبِ الرَّخَاءِ و درود بر فرستادگانت به سوی اهل زمین؛ از فرشتگانی که گرفتاری ناخوشایند و گشایش خوش‌آیند، برای آنان می‌آورند. ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
﷽❣ ❣﷽ سلام پدر مهربانم نامت بلند و اوج نگاهت همیشہ سبز؛ آبے‌ترین بهانہ دنیاے من سلام! قلبے شڪستہ دارم و شعرے شڪستہ‌تر، اما نشستہ در تب غوغاے من سلام! ما بے‌حضور چشم تو این جا غریبہ‌ایم دستے،سرے تڪان بده،مولاے من؛سلام! تقدیم چشم‌هاے تو این شعر ناتمام زیباترین افق بہ تماشاے من سلام! 🌹 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
🌿﷽🌿 🌷سر سفره که نشست گفت: «آخرین صبحانه رو با من نمی خوری؟!» دلم خیلی گرفت، گوشم حرفش را شنیده بود اما مغزم انکار می کرد، آشپز خانه دور سرم میچرخید، با بغض گفتم: «چرا این طور میگی؟ مگه اولین باره میری مأموریت؟!». گفت: «کاش میشد صداتو ضبط می کردم با خودم می بردم که دلم کمتر تنگت بشه». گفتم: «قرار گذاشتیم هر کجا که تونستی زنگ بزنی، من هر روز منتظر تماست می مونم». کنارش نشستم، خودش لقمه درست می کرد و به من می داد، برق خاصی در نگاهش بود. 🌺 گفتم: «حمید به حرم حضرت زینب (س) رسیدی ویژه منو دعا کن». گفت: «چشم عزیزم، اونجا که برسم حتما به خانوم میگم که همسرم خیلی همراهم بود، میگم که فرزانه پای زندگی و ایستاد تا من بتونم پای اسلام و اعتقاداتم بایستم، میگم وقت هایی که چشمات خیس بود و می پرسیدم چرا گریه کردی حرفی نمی زدی، دور از چشم من گریه می کردی که اراده من ضعیف نشه». 🌸همکارش تماس گرفت که سر کوچه منتظر است، سریع حاضر شد. یک لباس سفید با راه راه آبی همراه کاپشن مشکی و شلوار طوسی تنش کرده بود. دوست داشتم بیشتر از همیشه روی حاضر شدنش وقت بگذارد تا بیشتر تماشایش کنم ولی شوق حمید برای رفتن بیشتر از شوق ماندن بود. با هر جان کندنی که بود کنار در خروجی برایش قرآن گرفتم تا راهیش کنم. لحظه آخر به حمید گفتم: «کاش می شد با خودت گوشی ببری، حمید تو رو به همون حضرت زینب (س) منو از خودت بی خبر نذار، هر کجا تونستی تماس بگیر». 💐گفت: هر کجا جور باشه حتما بهت زنگ می زنم، فقط یه چیزی، از سوریه که تماس گرفتم چطوری بگم دوستت دارم؟ اونجا بقیه هم کنارم هستن، اگه صدای منو بشنون از خجالت آب میشم. به یاد زندگی نامه و خاطراتی که از شهدا خوانده بودم افتادم، بعضی هایشان برای همچنین موقعیت هایی با همسرشان رمز می گذاشتند. به حمید گفتم: «پشت گوشی به جای دوستت دارم بگو یادت باشه! من منظورت رو می فهمم». از پیشنهادم خوشش آمد، پله ها را که پایین می رفت برایم دست تکان می داد و بلند بلند گفت: «یادت باشه! یادت باشه!». لبخندی زدم و گفتم: «یادم هست! یادم هست!». 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat
دوستان عزيز سلام طبق قرارمون شب جمعه تا جمعه غروب ختم صلوات داریم بعضی از عزیزان یادشون رفته که😊😊 به نیت سلامتی و ظهور امام زمان عجل الله و پیروزی رزمندگان غزه نجات همه ي مظلومان عالم و شفای مریض ها هدایت و عاقبت بخیری همه جوان ها و همه ی اعضای کانال و حاجت روائی همه ي اعضای کانال و ثواب صلوات ها هدیه ب امام رضا علیه‌السلام 🌸🌸🌸 تعداد صلوات هاتون رو به آیدی زیر ارسال کنید بسم الله ⤵️⤵️ @Yare_mahdii313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب یلدا بهانه ای شد که چند دقیقه بیشتر دوستت داشته باشم . صلی الله علیک یا اباعبدلله
﷽❣ ❣﷽ 💠 السَّلامُ عَلَيْكَ يا بَضْعَةَ رَسُولِ الله صَلَّى الله عَلَيْهِ وَآلِهِ... 🌼سلام بر تو ای مولایی که همچون مادرت فاطمه زهرا سلام الله علیها، پاره ی تن آخرین پیامبری. 🌼سلام بر تو و بر روزی که به انتقام فرزندان رسول الله صلی الله علیه وآله قیام خواهی کرد. 📚صحیفه مهدیه، زیارت حضرت بقیة الله ارواحنا فداه در سختیها 🌹 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
🌿﷽🌿 💐اجازه نداد تا دم در بروم، رفتم پشت پنجره پاگرد طبقه اول. پشت سرش آب ریختم، تا سر کوچه برسد دو سه بار برگشت و خداحافظی کرد. از بچگی خاطره خوبی از خداحافظی های داخل کوچه نداشتم. روزهایی که پدرم برای مأموریت با اشک ما را پیش مادرمان می گذاشت و به سمت کردستان می رفت، من و علی گریه کنان دنبال ماشین سپاه می دویدیم، دل کندن از پدر هر بار سخت تر می شد. و حالا دوباره خداحافظی، دوباره کوچه و این بار حمید! با دست اشاره می کرد که داخل بروم ولی دلم نمی آمد، در سرم صدای فریادم را می شنیدم که داد میزد: «حمید آهسته تر، چرا این قدر با عجله داری میری؟ بذار یه دل سیر نگاهت کنم؟!». 🌺 ولی اینها فقط فریادهای ذهنم بود، چیزی که حمید می دید فقط نگاهم بود که تک تک قدم هایش را تا سر کوچه دنبال می کرد. پاهایش محکم و با اراده قدم بر می داشت، پاهایی که دیگر هیچ وقت قسمت نشد راه رفتنشان را ببینم. خودم را از پله ها بالا کشیدم و داخل خانه ای شدم که همه چیزش حمید را صدا می کرد. گویی در و دیوار این خانه از رفتن حمید دلگیرتر از همیشه شده بود، خانه ای که تا حمید بود با همه کوچکیش دنیا دنیا محبت و مهربانی داشت، ولی حالا شبیه قفسی شده بود که نمی توانستم به تنهایی آن را تحمل کنم. نفس کشیدن برایم سخت بود، خانه به آن باصفایی بعد از رفتن حمید برایم تنگ و تاریک شده بود. اذان که شد سر سجاده نماز خیلی گریه کردم، بعد از نماز قرآن را باز کردم تا با خواندن آیاتش آرام بگیرم. نیت کردم و استخاره زدم، همان آیه معروف آمد که: ما شما را با جان ها و اموال می آزماییم، پس صبر پیشه کنید. 🌸 با خواندن این آیات کمی آرام تر شدم، با همه وجود از خدا خواستم مرا در بزرگترین امتحان زندگیم روسفید کند. سجاده را که جمع کردم چشمم به مهرهایی افتاد که حمید روی اوپن گذاشته بود، به آنها دست نزدم. با خودم گفتم: «خود حمید هر وقت برگشت مهرها رو برمی داره» هر چیزی را که دست زده بود، آویزان کرده بود و یا جایی گذاشته بود همان طور دست نخورده گذاشتم بماند. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                  
حدیث مادری و پسری: اگر چه دوســت نـدارم بری، بـرو امّـا قرار بعدۍ ما عصرِ عاشـورا در کربلا.... گفت: «مامان حالا که اجازه دادی برم جبهه، میخوام برم برات راه کربلا رو باز کنم»... اولین باری که رفتم کربلا، همه اش مجید جلوی چشمم بود... 🌷 🌹 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
💚 عمری‌ست که ما منتظر آمدنت، نه تو منتظر لحظۀ برگشتن مایی @shohada_vamahdawiat                      
🪴 🍀 🌿﷽🌿 * * * بانوى من! وقتى كه پيامبر از دنيا رفت، همه مردم بايد از على(ع) پيروى مى كردند زيرا اطاعت از امام بر همه واجب است. ولى مردم آن روزگار امام زمان خود را تنها گذاشتند و غربت او را رقم زدند. آن وقت بود كه تو با تمام توان به ميدان آمدى و از امام خويش دفاع كردى. تو در اين راه با چه سختى ها و مصيبت هايى روبرو شدى، دشمنان به خانه ات هجوم آوردند و خانه ات را آتش زدند، امّا باز هم تو دست از آرمان خويش برنداشتى. تا آنجا كه جان داشتى از امام خويش حمايت كردى. تو به شيعيانت درس بزرگى دادى. ما پيامِ تو را از ياد نمى بريم، ما امام زمان خويش را فراموش نمى كنيم، اين ميراثى است كه از تو به ما رسيده است، ما ميراث مادر خويش را پاس مى داريم. ما همه براى شنيدن صداى آقاى خويش بى قرار شده ايم و چشم به راه آمدنش هستيم. بانوى من! به نام زيباى تو سوگند ياد مى كنيم تا جان در تن داريم با صلابتى هر چه بيشتر، سرود مهر امام زمان خويش را زمزمه كنيم، تا رمق در بدن داريم، محبّت او را بر دل هاى مردمان، پيوند بزنيم. تا نفس در سينه داريم، عاشقانه از ظهورش دم مى زنيم و ياران استوارش را يار راه مى شويم و سرود جان بخش برپايى دولتش را فرياد مى زنيم. به نام زيبايت قسم كه با دستانى در هم فشرده و گام هايى همراه شده، در راه مهدى تو قدم برمى داريم! 🏴🏴 @hedye110@shohada_vamahdawiat
🪴 🍀 🌿﷽🌿 اى فاطمه! اين درخواست ما از توست كه ما را به پيامبر و جانشين او مُلحق كنى تا به خود مژده دهيم كه به سبب ولايت و دوستى تو، پاك شده ايم. اين تمنّاى ما از توست. خدا به تو مقامى داده است كه حلقه وصل بين شيعيان و نبوّت و امامت هستى! تو از شيعيان دستگيرى مى كنى و آنان را به سرچشمه نبوّت و امامت مى رسانى. فرشتگان تو را در آسمان "حانيه" و "منصوره" ناميده اند. تو هم دلسوز شيعيان هستى و هم يارى كننده آنان. خدا تو را نسبت به شيعيان مهربان تر از همه قرار داده است، شيعيان به يارى و مدد تو مراحل كمال را طى مى كنند. مقام نبوت و امامت آن قدر بالا است كه افرادى همانند من نمى توانند به آن وصل شوند. من نياز به يارى تو دارم، خدا تو را در اوج مهربانى و دلسوزى آفريده است، اگر من واقعاً پيرو تو باشم، تو دست مرا مى گيرى و مرا به پيامبر و امام وصل مى كنى. * * * اين يك قانون است: عاشق نمى تواند دورى يار خويش را تحمّل كند، او تلاش مى كند هرطور هست به وصال دلبر برسد و آنگاه با نگاهى قلب خويش را آرام كند. آن مرد نيز عاشق شده بود، حكايت او شنيدنى است: او در شهر مدينه زندگى مى كرد و مشغول كسب و كار بود تا بتواند لقمه نانى براى زن و بچّه اش تهيّه كند. او محبّت عجيبى به پيامبر داشت و براى همين، گاهى از خود بى خود مى شد و ديگر دستش به كار نمى رفت. او كار و كسب خويش را رها مى كرد و به سوى مسجد پيامبر مى رفت و خدمت آن حضرت مى رسيد. وقتى نگاهش به پيامبر مى افتاد، دلش آرام مى گرفت، او هيچ گاه از ديدن پيامبر، سير نمى شد، وقتى دلش قرار مى گرفت به محلّ كار خويش برمى گشت، امّا باز دلش تنگ مى شد. دلش، هواى يار را مى كرد. او نمى دانست چه كند؟! كار و كسب را رها مى كرد و دوباره به سوى مسجد مى شتافت ... يك روز او با خود فكر كرد: "اكنون در مدينه زندگى مى كنم و فاصله من تا مسجد پيامبر زياد نيست، با اين حال، طاقت دورى پيامبر را ندارم، پس روز قيامت من چه خواهم كرد؟! معلوم نيست كه من در كجا باشم؟ شايد جايگاه من به دليل گناهانم، در دوزخ باشد و شايد هم خدا به من رحم كند و گناهانم را ببخشد و در بهشت جايم دهد، ولى من كجا و پيامبر كجا؟ يارم در بالاترين مقام و جايگاه بهشتى منزل خواهد نمود، اگر دلم براى او تنگ شود و بخواهم او را ببينم چه بايد كنم؟". او مدّت ها اين غصّه را به دل داشت... سرانجام يك روز تصميم گرفت تا اين حال خويش را براى پيامبر بازگو كند. به مسجد رفت، ياران پيامبر، گرداگرد ايشان حلقه زده بودند، سلام كرد و جواب شنيد، او مقدارى صبر كرد، سپس از فرصت استفاده كرد و با پيامبر اين چنين گفت: "اى رسول خدا ! روز قيامت وقتى شما در بالاترين جايگاه قرار بگيريد، من چگونه دورى شما را تحمّل كنم؟". پيامبر با شنيدن اين سخن به فكر فرو رفت و جوابى نداد. بعد از مدّتى، جبرئيل آيه 69 سوره نساء را براى پيامبر نازل كرد: (وَمَنْ يُطِعِ اللَّهَ وَالرَّسُولَ فَأُولَئِكَ مَعَ الَّذِينَ أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ مِنَ النَّبِيِّينَ وَالصِّدِّيقِينَ وَالشُّهَدَاءِ وَالصَّالِحِينَ وَحَسُنَ أُولَئِكَ رَفِيقًا): "كسى كه از خدا و پيامبر اطاعت كند، در روز قيامت، همنشين پيامبران، صدّيقان، شهدا و نيكوكاران خواهد بود و آنان دوستان بسيار خوبى هستند". بعد از لحظاتى، پيامبر آن مرد را صدا زد و اين آيه را برايش خواند و به او بشارت داد. آن مرد فهميد كه در روز قيامت در كنار پيامبر خواهد بود. 🏴🏴 @hedye110@shohada_vamahdawiat
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی به سفارش اقاصاحب الزمان ارواحنا له الفداء🌸 هرعملی رودرعصر جمعه ترک کردی این صلوات رو ترک مکن. التماس دعای فرج.🌹 🦋🌹💖           @hedye110
﷽❣ ❣﷽ ‌بیقرارست دلـ💔ـ و دیده به هر سو نگران دل تـو را می طلبد دیده تـ❤️ـو را می جوید سلام گل نرگـ🌼ـس .... 🌹 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
🌿﷽🌿 🌸صبح پدرم تماس گرفت که وسایلم را جمع کنم، قرار شد ظهر به دنبالم بیاید. خانه را تمیز کردم، ظرفها را شستم، كل اتاق ها را جاروبرقی کشیدم، روی مبل ها را ملافه سفید انداختم. 🌹 موقعی که داشتم برای شصت روز لباس ها و کتاب هایم را جمع می کردم خیلی اتفاقی دفتر یادداشت حمید را دیدم. یک شعر برای پوتینش گفته بود، با این مضمون که پوتینش یاری نکرده که تا آخر راه را برود، آن روز فکرش را هم نمی توانستم بکنم که چند روز بعد چه بر سر همین پوتین و پاهای حمید خواهد آمد. ساعت یک بود که زنگ خانه به صدا در آمد، پدرم بالا نیامد، طاقت دیدن خانه بدون حمید را نداشت، کتاب ها و وسایلم را داخل پاگرد جمع کردم. وقتی می خواستم در را ببندم نگاهم دورتادور خانه چرخید، برای آخرین بار خانه را نگاه کردم. دسته گلی که حمید برای تولدم گرفته بود روی طاقچه نمایان بود، مهرهای نماز که روی اوپن گذاشته بود، قرآنی که دیشب خوانده بود و گوشه میز گذاشته بود. گوشه گوشه این خانه برایم تداعی کننده خاطرات همراهی با حمید بود، در را روی تمام این خاطرات بستم به این امید که حمید خیلی زود از سوریه برگردد و با هم این در را برای ساختن خاطرات جدید باز کنیم. ❤️وسایلم را برداشتم و پایین رفتم، حاج خانم کشاورز با گریه به جان حمید دعا می کرد، گفت: «مامان فرزانه مراقب خودت باش، ان شاء الله پسرم صحیح و سالم بر می گرده، دلمون براتون تنگ میشه، زود برگردید». با حاج خانم خداحافظی کردم، پدرم سرش را روی فرمان گذاشته بود، وسایل را روی صندلی عقب گذاشتم و سوار شدم. سرش را که بلند کرد اشک هایش جاری شد، طول مسیر هم من هم بابا گریه کردیم. شرایط روحی خوبی نداشتم، حمید با خودش گوشی نبرده بود، دستم به جایی بند نبود که بتوانم خبری بگیرم. علی و فاطمه مثل پروانه دور من می گشتند تا تنها نباشم، دلداریم می دادند تا کمتر گریه کنم. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                  
18.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 صوتی زیبا از شهید آوینی و تصاویری زیباتر از حاج قاسم سلیمانی @shohada_vamahdawiat                      
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣دعا برای فرشتگان و حاملان عرش فراز👇 ✨﴿۱۸﴾ وَ السَّفَرَةِ الْكِرَامِ الْبَرَرَةِ ، وَ الْحَفَظَةِ الْكِرَامِ الْكَاتِبِينَ ، وَ مَلَكِ الْمَوْتِ وَ أَعْوَانِهِ ، وَ مُنْكَرٍ وَ نَكِيرٍ ، وَ رُومَانَ فَتَّانِ الْقُبُورِ ، وَ الطَّائِفِينَ بِالْبَيْتِ الْمَعْمُورِ ، وَ مَالِكٍ ، وَ الْخَزَنَةِ ، وَ رِضْوَانَ ، وَ سَدَنَةِ الْجِنَانِ . و درود بر سفیران بزرگوار نیکوکار و نویسندگان ارجمندی که حافظان اعمال مردم‌اند؛ و درود بر فرشتۀ مرگ و یارانش؛ و منکر و نکیر؛ و رومان، آزمایش‌کنندۀ مردگان قبرها؛ و درود بر طواف کنندگان بیت معمور و بر مالک و خازنان دوزخ و رضوان و خدمتگزاران بهشت. ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59