eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷مهدی شناسی ۱۵۳🌷 🔷زیارت آل یاسین🔷 🌹السلام علیک یا باب الله و دیّان دینه🌹 🍀مهدى جان! سلام بر تو كه «بابُ اللّه» هستى! 🍀هر كس مى خواهد به سوى خدا برود، بايد به سوى تو رو كند. هر كس مى خواهد به هدايت برسد بايد با تو آشنا شود.فقط از راه تو مى توان به خدا رسيد. 🍀اگر كسى تو را نشناسد و با تو بيگانه باشد و در راهى كه تو به آن رهنمون هستى گام برندارد، هرگز به مقصد نخواهد رسيد و چيزى جز پشيمانى نصيب او نخواهد شد. 🍀هر كس محبّت تو را به دل داشته باشد، محبّت خدا را در دل دارد، هر كس بغض و كينه تو را داشته باشد، بغض خدا را دارد.هر كس به تو پناه بياورد، به خدا پناهنده شده است. 🍀آرى! خشنودى تو، خشنودى خداست، خشم تو، خشم خداست. 🔶🔶🔶 🍃 امام زمان شما باب خدا هستی، در ورودی به سمت خدا هستی! 👌هر کس می خواهد به سمت خدا برسد، باید از طریق امام زمان (عج) برسد! اصلا نمی تواند به خدا برسد! اصلا بدون امام زمان(عج) نمی تواند کسی به خدا برسد، محال ممکن است.!!! 📖در زیارت سرداب می گوییم: «اﻟﺴﱠﻼَم ﻋَﻠَﻴْﻚَ ﻳَﺎ ﺳَﺒِﻴﻞَ اﻟﻠﱠﻪِ اﻟﱠﺬِي ﻣَﻦْ ﺳَﻠَﻚَ ﻏَﻴْﺮَهُ هَلَک» سلام بر تو ای راه خدا، که اگر کسی غیر از تو بخواهد به خدا برسد، هلاک می شود! با غیر امام زمان (عج) نمی شود به خدا رسید. 🔹اگر هزاران راه هم باشد، آنها فرعی هستند، باید به یک جاده ی اصلی که، امام زمان(عج) است وصل بشوند، از این طریق با ولایت امام زمان(عج) هست که انسان به خدا می رسد ! و گرنه نمی تواند !! ⚜وقتی می گوییم امام زمان باب خداست، یعنی مقام امام زمان(عج) خیلی بالاست، که باب ورودی به سمت خدا می شود. 💠«دَﯾّﺎنَ دﯾﻨِﻪِ» دیان یعنی حاکم، جزا دهنده، مالک! یعنی می گوید تو مالک و جزا دهنده ی دین خدا هستی! فردای قیامت، خدا به واسطه ی شماست که به مردم جزا می دهد! 👈مثل همان بحثی که حضرت امیرالمومنین (علیه السلام) فرمود: به خدا قسم من فردای قیامت تقسیم کننده ی بهشت و جهنم هستم. 🌻🌻🌻🌻💖🌻🌻🌻🌻 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسم رب الشهدا والصدیقین 🌹داغی دیگر...🏴 🎥 استوری " به یاد سردار دلها💞 سردار شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی و دانشمند شهید محسن فخری زاده رضوان الله تعالی علیهما/حاج سید مجید بنی فاطمه".🌺 📜یاد وخاطره ی همه شهداءگرامی وراهشان پر رهرو باد.🌹 🌹_نثار روح پاک همه شهداء صلوات.🌹 اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج.🤲 دانشمند (رضوان الله تعالی علیه) <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======>
با شرمندگی گفتم: – نیازی به عذر خواهی نیست، همین که قبول کردید من حق داشتم ناراحت بشم برام کافیه. به آرامی گفت: – باور کن راحیل من دارم تمام سعیم رو می کنم که همه چی با صلح و صفا پیش بره. اگه بهم زمان ندی ممکنه دوباره تنش به وجود بیاد، چون از طرف تو آرامش ندارم. ــ آخه اینجوری که نمیشه، منم خانواده دارم، باید جوابشون رو بدم، وقتی مادرم قضیه ی خانواده شما رو شنید، گفت: –حق دارندو بهتره اصرار نکنیم. گفت، این رو به شما هم بگم که... صدایش را کمی بلندترکردو گفت: – باز که رفتی سر خونه‌ی اول. وقتی تعجب مرا دید، به روبرو خیره شدو آرام تر ادامه داد: –قرار شد از این حرفها نگی. فقط بهم فرصت بده. اینجوری می گی عصبی میشم. اخم کردم وگفتم: –من یک ماهه دیگه صبر می کنم اگه تو این مدت نشد، یعنی قسمت نیست. و بهتره دیگه اصراری نداشته باشید. از گفتن این حرف خودم هم استرس گرفتم، اصلا دلم نمی خواست بگم ولی گفتم. کمی دست پاچه شد. –یک ماه خیلی کمه، حداقل دوماه. بعد سرش را پایین انداخت. –من تلاشم رو توی این دو ماه می کنم اگه بازم راضی نشدند، خودم تنهایی اقدام می کنم، البته مادرم موافقه، وقتی ببینه برادرم منطق سرش نمیشه خب اونم کوتا میاد. الانم حرفش اینه که رضایت برادرم باشه، تا اختلاف توی خانواده پیش نیاد. بعد زیر لب گفت: –چه ماجرایی شده این ازدواج ما. سرم را به طرفش چرخاندم. –خودتون ماجراش کردید. اگه به حرف برادرتون گوش کنید و دختری که ایشون مد نظرشونه رو قبول کنید، هیچ ماجرایی نداره و به خوبی و خوشی تموم میشه. با تعجب نگاهم کردوگفت: –کدوم دختر؟ همون که به خاطرش اینقد عصبانین دیگه. خنده ایی کردو گفت: –تو از کجا می دونی؟ نکنه جاسوس داریم تو خونمون؟ ــ نیازی به جاسوس نیست، وقتی اینقدر شدید عکس العمل نشون میدن معنیش همینه دیگه. ــبرادرم، خواهر زنش رو تایید می کردو اصرار داشت در موردش فکر کنم. ولی من همون موقع جریان تو رو بهش گفتم. برام مهم نیست اون چه نقشه ایی برام کشیده بود. باید بفهمه که به نظرات دیگران احترام بزاره و توی انتخابشون دخالت نکنه و از بزرگتر بودنش سواستفاده نکنه. نفسش را عصبی بیرون دادو ماشین را روشن کردو راه افتاد. با اخم به خیابان نگاه می کرد، بعد از چند دقیقه سکوت، آهی کشیدو با صدای خش دارش اسمم را صدا کرد. چقدر معذب میشدم از شنیدن اسمم بدونه پسوندو پیشوند و چقدر این صدای خش دارش را دوست داشتم. تپش قلب گرفتم وپلک هایم را پایین انداختم. سرش چرخید به طرفم و دوباره گفت: – راحیل خانم. از این گیرایی بالایش لبخندی به لبم امدو نگاهش کردم و گفتم: –بله. او هم لبخندی زدو گفت: – قهرت برام تنبیه سختی بود، حالا تشویق چی میشه؟ جایزه و تنبیه باید در کنار هم باشنا وگرنه جواب نمیده. متفکر گفتم: –جایزه؟ ــ آره دیگه، آشتی و. ــ آهان... جایزتونو که دادم. باتعجب گفت: –کی؟ ــ همون که دوماه فرصت رو قبول کردم دیگه. جایزه به این بزرگی به چشمتون نیومد؟ نچ نچی کرد. –یعنی بچه زرنگ تهرون که میگن شماییدا. بعد با شیطنت زمزمه وار گفت: – بالاخره نوبت زرنگ بازی منم میشه، فقط بایددو ماه دیگه صبر کنم. از حرفش خجالت کشیدم و از شیشه بیرون را نگاه کردم. دوباره بینمون سکوت شد. نگاهی به من انداخت. –راحیل خانم موافقی بریم یه چیزی بخوریم؟ معذب گفتم: – نه ممنون، من باید برم خونه. دوشنبه بودو من روزه بودم و نمی خواستم متوجه بشود. با اصرار گفت: –می خرم میارم توی ماشین می‌خوریم. یه آب میوه ایی چیزی. ــ اگه اجازه بدید من برم خونه. ــ می دونم توام وقت نکردی صبحونه بخوری، لطفا قبول کن. اگه قبول نکنی، امروز تا شب چیزی نمی خورما. شرمنده نگاهش کردم. –نمی تونم بخورم لطفا اصرار نکنید. بی توجه به حرفم ماشین را جلوی یه آب میوه فروشی نگه داشت و پرسید: – چرا نمی تونی؟ با من معذبی؟ من بیرون میمونم تاتو... نذاشتم حرفش را تمام کند و گفتم: – موضوع اینه که، مکثی کردم. من روزه ام. مبهوت نگاهم کردو گفت: –الان چه وقت روزه گرفتنه؟ مگه ماه رمضونه؟ ــ نه، دوشنبس، گاهی دوشنبه ها رو روزه می گیرم. با دلسوزی گفت: – آخه چرا خودت رو اذیت می کنی؟ اونم الان که باید بنیه داشته باشی واسه درس خوندن. ــ دیروز امتحانم رو خونده بودم. نگران گفت: – این همه راه روهم با زبون روزه می خواستی با مترو بری؟ چرا به خودت اینجوری می کنی؟ ــ اینجوری آدم ساخته میشه، اذیت نیست. ــ با عذاب دادن خودت؟ ـ دقیقا. نچی کرد.– یه سوال. سوالی نگاهش کردم. –اگه شوهر یه خانمی راضی نباشه خانمش روزه بگیره، چی؟ ــ روزه واجب رو که نمیشه کاریش کرد. ولی مستحبی باید شوهرش راضی باشه دیگه. لبخندی زدوگفت: –چقدر خوب. نمی دانم به چه فکر می کرد، که لبخند از روی لبهایش جمع نمیشد. رسیدیم سر خیابانمان. –لطفا همین جا نگه دارید. چشمی گفت و من بعد از تشکرو خداحافظی پیاده شدم. @shohada_vamahdawiat
🌹 ان شاء الله امشب درپرونده ی اعمال همه ی عاشقان و خادمان شهدا ثبت شود: 🌹محب اهلبیت سرباز امام زمان🌹 🌹وان شاءالله شهادت 🍃🍃 امشب هدیه میکنیم ده صلوات به روح مطهرشهید والا مقام 🥀🥀 ❤️شهید مدافع حرم حجت اسدی(طلبه بسیجی و ذاکراهل بیت ❤️ 💚💚💚💚💚💚💚💚💚 نام : حجت 💞✨ نام خانوادگی : 💞اسدی✨ نام پدر :محمدعلی 💗 تاریخ تولد :1360/6/30💐😍 محل تولد:قزوین 🌷 تاریخ شهادت:1394/12/2🍃🍃 محل شهادت:دمشق سوریه 🌱 مزار:گلزار شهدای قزوین 🌺🌺 💞💞ان شاءالله شهید اسدی عزیز دعاگویی تک تک ما❤️ اجرتون باشهدا ان شاءالله <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======>
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ بايد غزل نوشت زغوغای سرگذشـت از عمر عاشقی كه همه بی خبر گذشـت اين حرفهای من كه به دردی نمي‏خورد بايد برای ديدنت از جان و سر گذشـت #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ #صبحتون_مهدوے 🌼 🍃 ➥ @shohada_vamahdawiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 ذهنم درگیرسوالش بود. وقتی برای مادر حرفهایش را تعریف کردم گفت: –شاید به مرور بتونی اون رو هم با خودت همراه کنی، اگرم نشد، رضایت شوهر ثوابش بیشتر از روزه ی مستحبیه، بعدشم دخترم ازدواج با آرش ممکنه باعث بشه تو کمی سبک و روش زندگی‌ات رو عوض کنی. از نتیجه ی امتحان هایم راضی بودم، به جز یک درسم که، فکر کنم استادخودش نمره‌ام را کم داده بود، برای غیبت هایی که به خاطر پیش ریحانه رفتن داشتم. البته با استاد صحبت کرده بودم، گفته بود که سعی کن مشکلت را حل کنی. شاید هم حق داشته بالاخره حضور داشتن مداوم سر کلاس مهم است. برای تابستان انتخاب واحد کردم. بعد به سوگند پیام دادم وگفتم میروم پیشش تا کتاب هایی را که خواسته بود برایش ببرم. هر ترم با سوگند تعویض کتاب داشتیم. درسهایی که من پاس کرده بودم ولی او تازه آن را برداشته بود، کتابش را به او می دادم و برعکسش. درسهایی را هم که باهم داشتیم را اگر نیاز به کتاب داشت یک کتاب دوتایی می خریدیم و جزوه برمی داشتیم. خلاصه یک جوری تلفیقی می خواندیم. وقتی رسیدم خانه‌شان، طبق معمول در حال خیاطی کردن بود. با مادرو مادربزرگش خوش بشی کردم و کتاب ها را به سوگند دادم. او هم رفت کتابهایش را آوردو پرسید: –یقه ایی که یاد گرفتی رو دوختی؟ از کیفم وسایل خیاطی‌ام را بیرون آوردم و گفتم: – دوختم. ولی آخه یاد گرفتن یقه مردونه به چه کارم میاد؟ من که پدرو برادری ندارم براشون پیراهن مردونه بدوزم. مادر بزرگ گفت: –حالا یاد بگیر انشاالله بعدا واسه شوهرت می دوزی. سوگند با شیطنت گفت: – بعدا چیه مامان بزرگ، طرف الان حی و حاضره. سایزشم لارژه. مامان بزرگ با لبخند گفت: – به سلامتی، انشاالله خوشبخت بشی، دخترم. لبم را به دندان گرفتم و گفتم: –چی میگی سوگند، هنوزکه چیزی معلوم نیست. سوگند خندید: –والا اون پسر سریشی که من دیدم تا تو رو عقد نکنه ول کن نیست. مادرو مادربزرگ سوگند خندیدندو مادرش به سوگند گفت: – پاشو برو میوه ایی چیزی بیار واسه دوستت، اذیتش نکن. مادربزرگش همانطور که دکمه ی بلوز مجلسی را می دوخت گفت: – قسمتت هر چی باشه دخترم همون میشه، توکل کن به خدا. سرم را پایین انداختم و یقه‌ایی که دوخته بودم را نشانش دادم، ایراد کوچیکی گرفت و گفت بقیه اش خوب است. پارچه‌ایی برای مادرم خریده بودم تا برایش بلوز بدوزم. وقتی نشانشان دادم، مادر سوگند گفت: – پارچه ی لطیفیه، میتونی یه شومیز برای مادرت بدوزی. بعد چند تا مدل نشان داد که به نظر، دوختنشان آسان می‌آمد. سوگند وارد اتاق شدو با دیدن پارچه کلی ذوق کرد ظرف میوه را روی زمین گذاشت و پارچه را برداشت وبازش کردو روی سینه اش گرفت و رو به مادرش گفت: – مامان ببین چقدر خوش رنگه. مادر لبخندزد. – آره، دوستت خیلی خوش سلیقس. دوباره سوگند با شیطنت نگاهم کردو گفت: –وقتی آرش خان رو ببینید بیشتر متوجه‌ی خوش سلیقه‌گیش میشید. در چشم هایش براق شدم و گفتم: – میشه بی خیال شی. بالاخره یکی از مدلهای شومیز را انتخاب کردم و شروع به الگو کشیدن کردم. بعد از دوساعت، الگو کشیدنم تمام شدو برش زدم. دیگر باید می رفتم خانه، وسایلم را جمع کردم و به سوگند گفتم: –این بلوز اینجا بمونه ؟ ــ چرا؟ ــ آخه می خوام مامانم رو غافلگیر کنم. چند روز میام می دوزم، تا تموم بشه. ــ باشه عزیزم. وقتی تعداد لباسهای نیمه کاره را دیدم که چقدر زیاد بودند، از رفتن پشیمان شدم و ماندم و یک ساعتی کمکشان کردم. – پاشو برو راحیل جان. اینا تمومی نداره، به تاریکی می خوری. صدای سوگند باعث شد دست از کار بکشم. مادر بزرگ هم دنباله‌ی حرف سوگند را گرفت: – آره مادر، پاشو، خدا خیرت بده، انشاالله خوشبخت بشی. با گفتن جمله ی آخر سوگند دوباره نگاه شیطنت باری به من انداخت. ولی این بار حرفی نزد. داخل قطار نشستم و گوشی‌ام را درآوردم تا به سعیده پیام بدهم، شب بیاید پیشمان. خوشحال بودم که نمره هایم خوب شده. می خواستم با سعیده خوش بگذرانیم. آرش پیام داده بود: –یه خبر خوش... فرستادم: – خیر باشه... ــ دارم عمو میشم. به تنها چیزی که فکر نمی کردم همین بود، فکر کردم خبر خوشش راضی کردن برادرش است. چه فکر می کردم چه شد. با بی میلی نوشتم: –مبارک باشه. لابد فکر کرده چون خبر آشتی با برادرش را به من نگفته و ناراحت شدم، دیگر هر اتفاقی در خانوادشان بیوفتد باید به من بگوید. یعنی به خاطرعمو شدن آرش حس حسادتم فعال شده است؟ او ذوق کرده خواسته خوشحالی‌اش را با من تقسیم کند. چرا باید ناراحت باشم. گوشی رابرداشتم دوباره به آرش پیام دادم: – خیلی براتون خوشحال شدم. انشاالله به سلامتی به دنیا بیاد. در جواب تشکر کردو ایموجی لبخند فرستاد. ✍ ... 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======>
مبلغ پانصد هزار تومان به حساب شهرداری (محل اشتغال شهید) واریز گردد بابت اینکه از اموال بیت المال مثل استفاده نابجا از خودکار و کاغذ و برق و آب و... به گردنم نباشد. خیلی تأمل برانگیزه👌👆 شادی روح پاک همه شهدا <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹یه راهه که پایان نداره شهادت ... ✨ شادی روح همه شهدای عزیز بالخصوص شهید «محسن فخری‌زاده» دانشمند هسته‌ای ایران صلوات 💥پیشنهاد_دانلود👌 <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======>
اكنون ديگر وقت آن است كه مردم مدينه با اين آيه آشنا شوند، آن ها بايد اهل بيت(عليهم السلام) را بشناسد، پيامبر مى داند كه اين مردم حافظه ضعيفى دارند و ممكن است خيلى چيزها را فراموش كنند، براى همين او هر روز موقع اذان صبح به درِ خانه فاطمه مى آيد، در را مى زند و مى گويد: السَّلاَمُ عَلَيكُم يَا أَهلَ بَيتِ النُّبُوَّةِ! سلام بر شما اى خاندان پيامبر! رحمت خدا بر شما! وقت نماز فرا رسيده است. (إِنّمَا يُرِيدُ الله لِيُذْهِبَ عَنكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيرًا ). سپس بار ديگر در خانه را محكم تر مى زند و چنين مى گويد: أَنَا سِلمٌ لِمَن سَالَمتُم وَ حَربٌ لِمَن حَارَبتُم. من با دوست شما دوست هستم، با دشمن شما دشمن هستم. سپس صداى اهل اين خانه به گوش مى رسد كه جواب سلام پيامبر را مى دهد. پيامبر هر روز اين كار را انجام مى دهد تا مردم بدانند كه اهل بيت(عليهم السلام) چه كسانى هستند. پيامبر مى خواهد همه با حقيقت آشنا شوند و بدانند كه اين آيه درباره على و فاطمه و حسن و حسين(عليهم السلام) نازل شده است و آنان به حكم قرآن معصوم هستند و از هر گناه و پليدى به دور هستند. 🌸🌸🌸🌸💖🌸🌸🌸🌸 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
✋❤️ سلام آقا بازم این دل بی قراره دوباره این چشما شوق بارون داره سلام آقا باز اومدم دست خالی منم و دل، این دل حالی به حالی 💔 💚 @shohada_vamahdawiat
‌🌷مهدی شناسی ۱۵۴🌷 🔹زیارت آل یاسین🔹 🌹اَﻟﺴﻼمُ ﻋَﻠَﻴْﻚَ ﻳﺎ ﺧَﻠﻴﻔَﺔَ اﻟﻠّﻪِ وَ ﻧﺎﺻِﺮَ ﺣَﻘِّﻪ🌹 💐‌سلام بر تو كه دين خدا را زنده مى كنى.تو يارى كننده دين خدا هستى و پرچم «توحيد» را در سرتاسر دنيا به اهتزاز درمى آورى.تو نام خدا و ياد او را جهانى خواهى كرد، تو به جنگ همه سياهى‌ها و ظلم‌ها خواهى رفت و زيبايى‌ها را به تصوير خواهى كشيد. 💐چه روز باشكوهى خواهد بود آن روز! روزى كه همه اهل آسمان‌ها و تمام مردم زمين در شادى و نشاط باشند و عدالت همه جا را فرا گيرد، ديگر از ظلم و ستم هيچ خبرى نباشد. 💐آن روز فقر از ميان رفته باشد، مردم، ديگر فقيرى را نيابند تا به او صدقه بدهند. آن روز مردم به جاى عشق به دنيا، عاشق عبادت شوند و كمال خويش را در عبادت و بندگى خدا جستجو كنند. 💐در آن روزگار، فرشتگان همواره بر انسان‌ها سلام كنند و در مجالس آن‌ها شركت كنند.قلب مردم آن قدر پاك شود كه بتوانند فرشتگان را ببينند و خداوند دست رحمت خويش را بر سر مردمان كشد و عقل همه انسان‌ها كامل شود. 💐روزى كه در هيچ جاى دنيا، شخص بيمارى ديده نشود و همه در سلامت كامل زندگى كنند و هيچ اختلافى در سرتاسر دنيا به چشم نيايد و مردم از هر قبيله و قومى كه باشند در صلح و صفا با هم زندگى كنند. 🔶🔶🔶 🍃″ﺧَﻠﻴﻔَﺔَ اﻟﻠّﻪ″ را فقط خود خدا می تواند تعیین کند و کس دیگری نمی تواند این کار را بکند! 👌به همین خاطر است که شیعه می گوید، امامان را باید خدا تعیین کند نه مردم! نه شورا، نه سقیفه!! و نه چیزهای دیگر! امام زمان(ع) جانشین خدا روی زمین است. 🍃امام جعفر صادق عليه السّلام مى فرمايند: «حجّت خدا پيش از خلق است و همراه خلق است و پس از خلق است.و اگر خداوند خلقى را بيافريند در حالى كه خليفه اى نباشد، ايشان را در معرض تباهى قرار داده است .» 🍃هميشه وضع خليفه به حال خليفه گذار دلالت دارد و همه مردم از خواص و عوام بر اين شيوه اند. در عرف مردم، اگر پادشاهى، ظالمى را خليفه خود قرار دهد، آن پادشاه را نيز ظالم مى دانند و اگر عادلى را جانشين خود سازد، آن پادشاه را نيز عادل مى نامند. پس ثابت شد كه خلافت خداوند، عصمت را ايجاب مى كند و خليفه جز معصوم نمی تواند باشد. 🍃خلافت و امامت از جهت مصداق یکی است ،یعنی امام همان خلیفه خدا و رسول است و خلیفه خدا و رسول همان امام می باشد،با این تفاوت که عنوان خلافت متضمن معنی نیابت و جانشینی شخص است که پیش از او بوده ولی امام از تقدم و جلوتر بودن گرفته شده که باید به او اقتدا کرد و اطاعتش بر آنان که در پی اویند لازم و واجب است. 🍃«وَ ﻧﺎﺻِﺮَ ﺣَﻘﱢﻪ» یعنی یاری کننده ی حق خدا، منظور از حق خدا، چه هست!؟ منظور توحید است! یعنی امام زمان(ع) یاری دهنده ی دین خدا، برای برقراری توحید در سراسر جهان است! این توحید، کی برقرار می شود؟! در زمان ظهور! ☀️در زمان ظهور است که حکومت عدل الهی تمام جهان را می گیرد و همه ی جهان رنگ و بوی توحید را پیدا می کند! 🍃ناصر نامی از نامهای خدای تعالی است به معنای یاری گر و رهاننده. دومين مقام در دين سلام، مقام ناصر حق خدا بودن است. گرچه همه اولياي حق صاحب چنين منزلتي هستند، اما، فعليت تامه اين مقام به وجود مقدس امام زمان اختصاص دارد و خداوند سبحان او را براي نصرت حق خود و ياري دين اش ذخيره نموده است. 🍃فرمانده آن چهار هزار فرشته اي که براي نصرت و ياري سيدالشهداء، عليه السلام، آمدند و موفق نشدند و گرداگرد قبر شريفش با چهره اي غمين و موهاي گردآگين باقي ماندند تا در عصر ظهور موفور السرور فرزندش مهدي آل محمد، عجل الله تعالي فرجه، جزء ياران و ناصران حضرتش باشند، ملکي است به نام منصور... 🌹🌹🌹🌹🌻🌹🌹🌹🌹 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 بعد دوباره پیام فرستاد: –راستی ترم تابستونی برمی‌داری؟ ــ برداشتم. ــ به به خانم زرنگ...بی خبر؟ منو باش که اول با تو مشورت می کنم که اگه تو می خوای برداری منم بردارم. نمی دانستم چه بگویم، برای همین جواب ندادم. صدایم کرد. ــ خانم باهوش. جوابی ندادم. در حال پیام دادن به سعیده بودم که گوشی‌ام زنگ خورد، آرش بود. ضربان قلبم بالا رفت و بی اختیار از جایم بلند شدم، خانمی که بالا‌ی سرم ایستاده بود، به زور خودش را درجای من، جا کرد و من متحیر به کارهایش نگاه می‌کردم. خانمه نگاهی به گوشی‌‌ام که هنوز زنگ می خورد انداخت و گفت: –جواب بده دیگه، چرا ماتت برده؟ همانطور که حیران فرصت طلبی‌اش بودم به طرف در قطار حرکت کردم. هم زمان با وصل کردن تماس، قطار هم در ایستگاه، ایستاد. مقصدم این ایستگاه نبود، ولی نمی خواستم داخل قطار حرف بزنم و دیگران نگاهم کنند. ــ‌سلام خانم زرنگ. خجالت زده جواب سلامش را دادم. "چرا روز به روز خودمانی‌تر می‌شود؟ اگر این انرژی‌اش را می گذاشت برای راضی کردن برادرش تا حالا ما عقدهم کرده بودیم وبا عذاب وجدان حرف نمی زدیم." باشنیدن صدای گوینده مترو پرسید: مترویی؟ ــ بله. ــکدوم ایستگاه؟ اسم ایستگاه را گفتم. –من به اونجا نزدیکم، چند دقیقه صبر کن میام دنبالت. ــ‌نیازی نیست آقا آرش خودم میرم. بی توجه به حرف من گفت: –تا تو از ایستگاه بیای بیرون من رسیدم. بعد هم گوشی را قطع کرد. بالاخره به سعیده پیام دادم و به طرف پله برقی راه افتادم. چند دقیقه ایی کنار خیابان معطل شدم تا رسید. با لبخند شیشه‌ی در کنار راننده را پایین داد و سلام کرد، وقتی تعلل من را توی سوار شدن دید گفت: –میشه لطفا جلوس بفرمایید علیا مخدره؟ اینجا شلوغه و جای بدی نگه داشتم نمی تونم پیاده بشم و در رو براتون باز کنم بانو... در را باز کردم و تا سوار شدم، صدای جیغ گوش خراش چرخ های ماشین باعث ترسم شدو با تعجب نگاهش کردم. سرعتش را کم کردو گفت: –ببخشید، جای بدی بود ممکن بود جریمه بشم، باید زودتر از اونجا دور میشدم. بعد دستش رو دراز کردو از روی صندلی عقب ماشین، لب تابش را برداشت و روی پای من گذاشت و گفت: حالا که بدونه مشورت انتخاب واحد کردی جریمت اینه که واسه منم انتخاب واحد کنی. لبخندی زدم و لب تاب را روشن کردم. وقتی صفحه امد بادیدن عکس یک دختر چادری که صورتش تار بود روی صفحه ی لب تابش تعجب کردم. خوب که دقت کردم رنگ روسری دختره آشنا بود، همینطور کفشهایی که به پا داشت. مثل... این من بودم. فقط صورتم عکس کمی تار بود. با تعجب نگاهش کردم. لبخند کجی زدو گفت: –شکار لحظه ها شنیدی؟ یواشکی ازت گرفتم واسه همین زیاد خوب نیوفتاده. ــ می دونستید برای عکس گرفتن از دیگران باید ازشون اجازه... ــ بله می دونم، ولی تو دیگه برای من دیگران نیستی. ــ میشه بگید چه نسبتی با شما دارم؟ با خونسردی گفت: –نسبت دارم میشیم فقط باید یک ماه و اندی صبر کنیم. ــپس فعلا دیگران، محسوب میشم. ــ نه، نه، اشتباه نکن، چون قراره نسبت دار بشیم شما از دیگران خیلی نزدیک تر به حساب میایید. نفسم را با حرص بیرون دادم. –شماره دانشجویی لطفا. وارد که شدم گفت: ــ می خواهید اول نمره هام رو ببینید؟ ــاگه اجازه میدید می بینم. ــحتما. فکر کنم از نمره هایش خیلی راضیه که دلش می خواهد نشانم بدهد. نمره هایش تقریبا در سطح نمره ایی بودکه من از درسی گرفتم که غیبت زیاد داشتم، ولی خوب برای پسری که کارهم می کند خوب است. با لبخند گفتم: –نمره هاتون خوبه، همه رو هم پاس کردید، عالیه. از تعریفم خوشش امد. واحدهایی که می خواست بردارد را روی کاغذ نوشته بود از جیبش در آوردو مقابلم گرفت. انتخاب واحدش را که انجام دادم گفت: –صفحه خودتم بیار می خوام نمره هات رو ببینم. با تعجب گفتم: –چرا؟ ــ خب تو نمره های من رو دیدی. ــخودتون خواستید ببینم. ــ دلخور گفت: –اگه دلت نمی خواد اشکالی نداره. ــباشه، الان براتون میارم ببینید. وقتی صفحه ی خودم را باز کردم ماشین را گوشه‌ایی پارک کرد. لب تاب را از من گرفت و با هیجان برای دیدن نمره هایم چشم دوخت به صفحه ی لب تاب. هر چه می گذشت اندازه ی گرد شدن چشم هایش بیشتر میشد. نگاه گذرایی به من انداخت و با اجازه ایی گفت، تا نمره های ترم های قبلم را هم ببیند، بدون این که منتظر اجازه من باشد مشتاقانه همه ی نمره هایم را از نظر گذراند، مدام نچ نچ می کردو لبخند میزد. آخرگفت: –پس واقعا بچه زرنگی؟ همچین به نمره های من گفتی عالیه، فکر کردم نمره های خودت دیگه چیه! ــ به نظر من این که شما هم کار می کنیدو هم درس می خونید و همچین نمره هایی گرفتید واقعا عالیه. تقریبا مسئولیت خونه و خریدو خیلی کارهای دیگه به عهده شماست. ــ خب شما هم کار می کنید، پیش آقای معصومی. ــ ولی من خیلی وقته که دیگه اونجا نمیرم. باتعجب پرسید: <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat
🌹 ان شاء الله امشب درپرونده ی اعمال همه ی عاشقان و خادمان شهدا ثبت شود: 🌹محب اهلبیت سرباز امام زمان🌹 🌹وان شاءالله شهادت 🍃🍃 امشب هدیه میکنیم ده صلوات به روح مطهرشهید والا مقام 🥀🥀 ❤️شهید رضاحسن پور❤️ ( جانشین شهید مهدی زین الدین در لشگر ۱۷ علی بن ابیطالب (ع)) 💚💚💚💚💚💚💚💚💚 نام : رضا💞✨ نام خانوادگی : حسن پور✨ نام پدر :مسلم 💗 تاریخ تولد :1339/9/23💐😍 محل تولد:قزوین 🌷 تاریخ شهادت:1362/12/14🍃🍃 محل شهادت:جزیزه مجنون 🌱 مزار:گلزار شهدای قزوین 🌺🌺 💞💞ان شاءالله شهیدحسن پور عزیز دعاگویی تک تک ما❤️ اجرتون باشهدا ان شاءالله❤️ <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃💖آوای شبانه💖🍃 🍃🎼📹💝لحظاتی با آوای زیبا و آرامبخشی که همه دنیا تشنه درک و احساس کردنش هستن و گمشده بشریت هستش. 🍃💙براستی که اگر ذکر و یادِ خدا 🍃💖درنماز و ...؛ 🍃💖در کارِهای خوبی مثل: ؛ 🍃💖 کمک به همنوع ؛ 🍃💖برداشتنِ باری‌از دوش کسی ؛ 🍃💖خوشحال کردنِ دلی ؛ 🍃💖سایه بودن برای‌بی‌پناهی؛ باشه؛ 👇 🍃💝همانا آرامشی الهی در قلب و روحش احساس خواهد کرد که با هیچ چیزی قابل مقایسه نیست... 🍃💙شبتون خوش؛ دلتون شاد و تنتون سلامت در کنارِ همه عزیزاتون... 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
﷽❣ ❣﷽ از فڪرگنـاه پـاڪ بودن عشـق است ازهجرتو سینه چاڪ بودن عشق است آن لحظہ ڪہ راه می‌روی آقــا جـان زیر قــدم تو خاڪ بودن عشـق است 🌼 🍃 ➥ @shohada_vamahdawiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 ــ قراردادمون تموم شد. لب تاب را خاموش کردو سرجایش گذاشت و گفت: –مرد خوبیه، دلم می خواد بعد از عقدمون بریم خونش تا ازش تشکر کنم. بعد نگاهی به من انداخت. –یه جورایی شبیهه توئه. از وقتی باهات حرف زد کوتاه امدی و رضایت دادی، اگه می دونستم اینقدر قبولش داری زودتر این کارو می کردم. در دلم گفتم: "بریم تشکر کنیم که بیشتر دق بخورد. " منتظر جوابی از طرف من بود که گفتم: – بله، قبولش دارم، مثل یه شاگردی که معلمش رو قبول داره. با تعجب گفت: –معلم؟ ــ بله. تو این یک سال خیلی چیزها ازشون یاد گرفتم. به روبرو چشم دوخت و گفت: – چی؟ –مثلا این که همیشه و در همه حال خدا رو شکر کنم. متفکر گفت: – شکر خوبه، ولی گاهی واقعا نمیشه. –چرا؟ –خب گاهی آدم از کارهای خدا لجش می‌گیره، چطوری شکر کنه. مثلا اگه الان بهت بگن، مثلا دور از جون، مامانت فوت شده، می تونی خدارو شکرکنی؟ باتعجب نگاهش کردم و او ادامه داد: – گفتم دور از جون. ببین تو فقط حرفش رو شنیدی اینطوری شدی چه برسه به این که اتفاق بیفته. ــ چطوری شدم؟ از حرفتون تعجب کردم دیگه. ــ یعنی اگه اون اتفاقی که گفتم بیوفته خداروشکر می کنید؟ فکری کردم وگفتم: – توی بلا که باید صبر کرد. منم سعی می کنم صبر کنم. بعدشم شکر به خاطر این که تونستم صبر کنم. با تعجب گفت: – یعنی می خوای بگی بی تابی نمی کنی؟ عصبانی نمیشی؟ خیلی با کلاس و صبورانه می‌شینی خداروشکر می کنی؟ ــ از حرفش لبخندزدم. – انشاالله که هیچ وقت این اتفاق نمیوفته ولی اگرم خدایی نکرده بیوفته، چرا منم گریه می کنم و شاید از غصه دق کنم چون خیلی دوسش دارم. ولی سعی می کنم قبول کنم که خدا این سرنوشت رو برام رقم زده و منم باید راضی باشم. ولی در عین حال گریه هم می کنم چون دلم براش تنگ میشه. از حرف خودم غصه ام گرفت آخه این چه مثالیه که میزنه. دلم واسه مادرم تنگ شد. سرم را پایین انداختم و در افکارم غوطه ور شدم. نگاه سنگینش را احساس می‌کردم. ــ راحیل خانم. ــ بله. ــ ببخش که ناراحتت کردم، تو حتی از تصورش اینقدر به هم ریختی. حرفات من رو یاد او قضیه ی عالم بی عمل انداخت، خیلی ها رو دیدم حرف خوب می زنن منظورم شما نیستید ها، ولی وقتی دقیقا خودشون تو اون شرایط قرار می گیرند... حرفش را نصفه ول کرد، شاید ترسید دوباره ناراحت بشوم. به نظرم تا حدودی درست می گفت. به مغازه هایی که نور چراغ هایشان همه جا را روشن کرده بود نگاهی انداختم و یک لحظه به این فکر کردم که نزدیک اذان است و من هنوز خانه نیستم. یا جایی که بتوانم نمازم را بخوانم. گفتم: –حرف شماهم من رو یاد یه مطلبی انداخت که یه نویسنده کلمبیایی نوشته بود. می گفت: "ده درصد از زندگی، چیزهایی است که برای انسان هااتفاق می افتد و نود درصد، آن است که چگونه نسبت به آن واکنش نشان می دهند." شاید اون عالم بی عملی که شما ازش حرف می زنید یاد نگرفته که چطوری باید عمل کنه. شاید زندگی یه هنره، یه مهارته، که باید یاد گرفت.آرش گفت: –خب این وظیفه ی عالمه که بهمون یاد بده دیگه، نه این که خودشم بلد نباشه. بعد ماشین را روشن کردو راه افتاد. بلافاصله از گوشی‌ام صدای اذان مغرب بلند شد. با استرس گفتم: – اذان شد. حرف آرش وجدانم را بیدار کرده بود من عالم نبودم ولی بی عمل بودم. صدای اذان در گوشم فریاد میزد که اشتباه کردم. آرش فقط خواستگارم بود، محرمم نبود. من دوباره اشتباه کردم. باید خودم را به سجاده می رساندم. فکر کردم به آرش بگویم مرا به مسجدی برساند، ولی نتوانستم.باتمام شدن اذان آرش گفت: –بریم یه چیزی بخوریم؟ دست پاچه گفتم: – نه، ممنون، من باید زود برسم خونه. ــ بعدش می رسونمت دیگه. ــ آخه یه کار واجب دارم باید زودتر برم خونه. متفکر شدو به جلو خیره شد. به دقیقه نکشید که ماشین را نگه داشت وپیاده شد. متعجب نگاهش کردم، ماشین را دور زدو در سمت من را باز کردو گفت: –لطفا پیاده شو. وقتی نگاه متعجبم را دید ادامه داد: – چند قدم اونورتر "اشاره کرد به پشت ماشین،" اول کوچه، یه مسجده. تا تو بری نمازت رو بخونی منم میرم یه چیزی می خرم که با هم بخوریم، بابت شیرینی عمو شدنم. تعحب زده وناراحت از افکاری که در ذهنم بود پیاده شدم و سعی کردم با خوشحالی تشکر کنم. بعد طرف مسجد راه افتادم. آرش ایستاده بود و مات تغییر ناگهانی رفتارم شده بود.همین که جلوی در مسجد رسیدم نگاهی به پشت سرم انداختم. آرش نبود، حتما رفته بود چیزی بخرد. فوری خودم را به سر خیابان رساندم و با گفتن کلمه ی معجزه آسای دربست اولین تاکسی را متوقف کردم و سوار شدم. برای آرش هم پیام دادم. –ببخشید، من رفتم خونه، نتونستم بمونم. لطفا ناراحت نشید. اجازه بدید وقتی محرم شدیم خودم شیرینی عمو شدنتون رو ازتون می‌گیرم. ✍ <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======> ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
اگر می‌خواهید تاثیرگذار باشید اگر می‌خواهید به عمر و خدمت وجایگاهتون ظلم نکرده باشید ما راهی به جز این‌که... شادی روح پاک همه شهدا <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======>
‍ پیامبر اعظم (ص)فرمودند: بادروا بالأعمال ستّا: إمارة السّفهاء و كثرة الشّرط و بيع الحكم و استخفافا بالدّم و قطيعة الرّحم و نشاء يتّخذون القرآن مزامير يقدّمون أحدهم ليغنّيهم و إن كان أقلّهم فقها. … فرصت را براى پيش از آنكه شش چيز رخ دهد غنيمت شماريد، ۱_فرماندارى سفيهان ۲_كثرت شرط در كار معامله ۳_ فروش منصبها ۴_كوچك شمردن خونريزى ۵_ بريدن با خويشاوندان ۶_تازه رسيدگانى كه قرآن را باآواز خوانند و يكى را بامامت وادارند كه براى آنها تغنى كند اگر چه دانش او كمتر باشد. 📗 منبع: نهج الفصاحه @shohada_vamahdawiat
وقتى قرآن را مى خوانم مى بينم كه قبل و بعد از اين آيه درباره همسران پيامبر سخن به ميان آمده است، اين سؤال در ذهنم نقش مى بندد كه آيا مى شود منظور از "اهل بيت" زنان پيامبر باشند؟ وقتى قبل و بعد اين آيه درباره زنان پيامبر سخن به ميان آمده است، پس منظور از "اهل بيت" هم همان زنان پيامبر مى باشند! بايد براى اين سؤال جوابى پيدا كنم. با دقّت قرآن را مى خوانم، به نكته اى مى رسم: در زبان فارسى وقتى گروه مردان يا زنان را خطاب قرار مى دهيم، از كلمه "شما" استفاده مى كنيم، امّا در زبان عربى براى خطاب بايد دقّت كنيم، اگر گروهى كه مى خواهيم آنان را خطاب قرار دهيم، گروه مردان باشند، بايد از ضمير "كُم" استفاده كنيم. اگر گروه خطاب، زنان باشند، از ضمير "كنَّ" استفاده مى كنيم. در قرآن بارها درباره زنان پيامبر سخن به ميان آمده است و در همه آن موارد از ضمير "كُنَّ" استفاده شده است، براى مثال در سوره احزاب آيه 33 مى خوانيم: "وَ قَرْنَ فى بيوتكُنَّ". در اين آيه خداوند مى گويد: "يطهّركُم"، اين به گروهى از مردان اشاره دارد، از نظر دستور زبان عربى هرگز نمى شود كه منظور از "كُم" در اينجا گروه زنان باشند، اگر منظور خدا زنان پيامبر بود، حتماً مى فرمود: "يطهّركن". چگونه ممكن است قرآنى كه در اوج فصاحت و بلاغت است اين اشتباه دستورى را انجام داده باشد؟ پس منظور از "يُطهّركُم" در اين آيه گروهى از مردان مى باشد، اكنون بايد از اهل سنّت اين سؤال را بنماييم، آنها بايد جواب اين سؤال را بدهند. طبق نقل هاى متعدّد تاريخى منظور از اين "كُم"، على و حسن و حسين(عليهم السلام)مى باشند، آرى، اكثريّت اين گروه مرد هستند و فاطمه(س) هم به عنوان يكى از افراد همراه اين گروه مردان مطرح است، امّا اگر اين آيه را درباره زنان پيامبر باشد، نتيجه اين مى شود كه قرآن قواعد زبان عربى را مراعات نكرده است و در قرآن اشتباه وجود داشته باشد. نكته ديگر اين كه روش و سبك قرآن با كتاب هاى معمولى فرق مى كند، قرآن براى خود سبك خاصّى دارد كه ما بايد به آن توجّه كنيم، براى مثال همين سوره "احزاب" را با هم بررسى مى كنيم: الف. خدا در اين سوره در آيات 29 تا 33 همسران پيامبر را مورد خطاب قرار مى دهد و به پيامبر مى گويد كه به آنان چنين بگويد: "اى زنان پيامبر! اگر شما زندگى دنيا و زينت هاى آن را مى خواهيد، بياييد تا من مهريه شما را بدهم...". ب. بعد در آيات 34 تا 56 مؤمنان را خطاب قرار مى دهد و درباره مسائل مختلفى سخن به ميان مى آورد. ج. در آيه 57 بار ديگر سخن از زنان پيامبر به ميان مى آيد، خدا به پيامبر مى گويد: "اى پيامبر! به همسران خود بگو....". به هر حال، قرآن براى خود سبك خاصّى در بيان موضوعات دارد كه ما بايد به آن توجّه نماييم، ضمن آن كه اُمّ سَلمه كه همسر پيامبر است و خود شاهد نزول اين آيه بوده است، هرگز اين سخن را نگفته است كه اين آيه درباره مقام و جايگاه من مى باشد، بلكه او در موارد مختلف اين ماجرا را نقل كرده است و بارها گفته است كه اين آيه در مقام على و حسن و حسين و فاطمه(عليهم السلام)نازل شده است. 🌹🌹🌹🌹💖🌹🌹🌹🌹 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
≈[🕊]≈ ≈[ ]≈ . . آنان‌ در غربت‌ جنگیدند و با مظلومیت‌ بہ ‌شهادت‌ رسیدند!😢]• و پیکرهایشان‌ زیر شنیِ تانک‌هاے ‌شیطان ‌تکہ ‌تکہ ‌شد...💔]• و بہ ‌باد و خاک‌ و آب ‌و آتش‌ پیوست‌؛ اما راز خون‌ آشکار شد!🙃]• .. . . ≈[🌷]≈از‌ آخرِ مجلس شھـــــدا را چیدند👇🏻 <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======>
شور___ای_تمام_آرزویم_غم_تو_شد_آبرویم.mp3
7.92M
مهدی زهرا کجایی.. 🎵 مهدی زهرا کجایی.... .. 🎤جواد مقدم <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======> <====🔶🌹🔸🌹🔶====> @delneveshte_hadis110 <====🔶🌹🔸🌹🔶====>