♦️از تله جمعیتی ایران در سال ۱۴۰۵ چیزی شنیدی؟!♦️
تله جمعیتی یعنی:
۱۳۰ سال طول میکشه کشور پیر ما دوباره جوان بشه
سال ۱۴۸۰ کشوری با ۳۱ میلیون (تقریبا یک سوم الان) داریم با ۶۵٪ بالای ۷۰ سال
یعنی جوانی نیست که کاری برای پیران انجام بده
اونقدر این قضیه مهمه
که رهبر انقلاب چنتا جمله عجیب گفتن
🔹تن انسان میلرزد
🔸من هم مقصر بودم
🔹خبر پیری کشور دهشتناک است🔸بابت این موضوع شب خوابم نمیبرد🔹هرکس قدمی بردارد در نماز دعایش میکنم🔸تلاش برای جوانی خانواده یکی از ضروریترین فرائض مسئولان و آحاد مردم است🔹برای جوانی جمعیت اینهمه تأکید کردیم، در عین حال نتایج، خیلی نتایجِ دلگرمکنندهای نیست
مشاور امنیت ملی نتانیاهو در کنگره اسرائیل میگه ایران ادعا میکنه اسرائیل ۲۵ سال آینده را نخواهد دید، اما من با آمار و ارقام اثبات میکنم ایران خودش ۲۵ سال آینده را نخواهد دید
مشاور جرج بوش سالها پیش گفته بود لازم نیست به ایران حمله کنید چون ایران خودش در بحران جمعیت نابود میشه، اگر خواستید به عراق حمله کنید
فاجعه اینه که نرخ رشد ما الان زیر ۱٪ و نزدیک صفره. اون هم مربوط به اهل سنت در استان سیستان و بلوچستان و استان آذربایجان غربی میشه
چند عامل موثر در تشدید این بحران:
افزایش سن ازدواج
کاهش تمایل به ازدواج
افزایش نرخ طلاق
افزایش نرخ ناباروری
جلوگیری وکاهش تمایل به فرزندآوری
قطعا اغلب اطرافیان شما، خواسته یا ناخواسته، حداقل درگیر یکی از موارد بالا هستند
لازمه یادآوری کنم که از فرزند چهارم به بعد روی رشد جمعیت تاثیر داره، دوتا اولی که نرخ رشد روی صفره
یک نگاه اجمالی به روند پیری کشور
سال ۹۶ جزو ۷۷ کشور جوان بودیم
سال ۱۴۰۱ جزو ۱۱۱ کشور میانسال شدیم
سال ۱۴۰۵ میفتیم داخل تله جمعیتی و جزو ۱۱ کشور پیر میشیم
سال ۱۴۲۰ بدبخت میشیم، سومین کشور پیر دنیا 🤯
❌سال ۱۴۸۰ جمعیت ایران ۳۱ میلیون❌
.
همین الان هم اوضاع خیلی افتضاحی داریم
الان ما ۴۱ میلیون زن داریم
۶۳٪ سن بالا دارند نمیتوانند بچه بیاورند
از ۳۷٪ یک پنجم نابارور قطعی و یک پنجم هم نابارور ثانویه هستند
یعنی فقط ۲۲٪ از زنان ما توانایی باروری دارند 😢
اونا هم خیلیاشون به دلایل مختلف بچه نمیارن
اشتغال
بی حوصلگی
سختی زایمان
فرار از مسئولیت
مشکلات اقتصادی
مشکلات خانوادگی
بیاین ببینیم چطور دشمن با برنامهریزی، خودمون رو توسط خودمون نابود کرد
صهیونیستهای انگلستان ۱۰۰ سال پیش روی کاهش جمعیت کشورهای اسلامی مطالعه و برنامهریزی کردند
سال ۱۲۹۷ با آوردن سربازی و دارالفنون جوانها را مشغول درس و سربازی کردند که سن ازدواج بالا بره
سال ۴۰ یک زن از سازمان بهداشت جهانی مامور پیادهسازی سیاستهای کاهش جمعیت شد
دهه ۷۰ وقتی دولت رفسنجانی از بانک جهانی استقراض کرد، شرط کردند باید جمعیت ایران کاهش پیدا کنه. کنترل جمعیت با بزرگترین بسیج اجرایی و تبلیغی انجام شد. حتی روستاهایی که امکانات اولیه آب و برق و گاز نداشتند دفتر بهداشت داشتند که وسایل پیشگیری از بارداری را توزیع کنند. شعار «فرزند کمتر زندگی بهتر» به صورت گسترده تبلیغ شد. کاری که قرار بود در ۲۰ سال با یک شیب ملایم اتفاق بیفته با نفوذ جاسوسان و مزدوران با سرعت عجیبی اتفاق افتاد
سال ۷۸ ایران رتبه اول جهان در کنترل جمعیت شد و اسرائیل رتبه آخر را پیدا کرد. آن سال دکتر مرندی وزیر بهداشت دولت هاشمی (مجری برنامه کنترل جمعیت) و بیل گیتس که سالی یک میلیارد دلار کمک سازمان ملل میکرد، گزینههای جایزه کنترل جمعیت شدند. دکتر مرندی با ۹ رای برنده جایزه جهانی کنترل جمعیت میشه و جالبه بیل گیتس فقط ۱ رای میاره
۱۰ سال بعد، اواخر دهه ۸۰ کارشناسا متوجه شدن چه کلاه گشادی سرمون رفته
رهبر انقلاب از همان سالها بارها درباره این بحران صحبت کردند اما هرچه جلوتر رفتیم فهمیدیم اوضاع وخیمتر و راه جبران سختتر شده
❤️دکتر مرندی سال ۹۳ میگه من احساس عذاب وجدان میکنم چون کار ما باعث بحران بزرگی شد❤️
البته این وضعیت برای همه کشورهای اسلامی اتفاق افتاده. کشور بحرین و لبنان که وضعیت بدتری نسبت به ایران دارند. بعد از آن هم عراق و...
ای داد، ای وای، خیلی کارمون سخت شد!
➖➖➖
🥇حالا بگو راهکار چیه؟؟؟
کارشناسان میگن تا سال ۱۴۰۵ اگر ۱۴ میلیون زایمان موفق داشته باشیم در تله نمیافتیم
یعنی از ۴۱ میلیون زن ایرانی که فقط ۹ میلیون توانایی باروری دارن، اگر هر زنی که نابارور و یائسه نشده باشه،در این۳ سال باقی مانده ۲فرزند بیاوره، ما در تله گیرنمیکنیم
این وسط یک عده باید جور یک عده دیگر را هم بکشن،جهاد بکنن، پشت سر هم بچه بیارن
خب معلومه سخته، اما شدنیه
ما ایرانی هستیم، کارهای سخت رو انجام میدیم
ما ۸ سال با دست خالی در مقابل حدود ۴۰ کشور با محوریت حزب بعث عراق مقاومت کردیم و پیروز شدیم منتها عمق فاجعه رو درک نمی کنیم!
#کانال شهدای شهرستان مبارکه
🍂 آن اتفاق شیرین ۲
احمد یوسف زاده
از کتاب اردوگاه اطفال
┄═❁๑❁═┄
غرق در آن نعمتهای خداداد بودیم که یک نفر داد زد: «نخورین!» آسایشگاه ساکت شد. صدا ادامه داد: «نخورین آبجو دارن. این شکلات ها با آبجو درست شدن!»
دلمان نمیخواست خبر راست باشد، ولی بود. روی یک نوع از شکلات ها این عبارت انگلیسی را خواندم: mixed with beer (مخلوط شده با آبجو) تا آن لحظه یک عالمه از شکلاتها را خورده بودیم. عده ای رفتند دهانهایشان را آب کشیدند. بعضی هم نشنیده گرفتند. با حسرت شکلاتهای آبجویی را دور ریختیم سیگارهای خوش خط وخال تهدیدی جدی بودند برای نوجوانان اسیر. چند نفر که سیگاری بودند نق می زدند و سهمیه سیگارشان را می خواستند. روی بعضی از بسته های سیگار عبارتی خطرناک تر از آنچه روی شکلات ها دیده بودیم دیدیم.
نوشته بود "توتون این سیگار با ویسکی مخلوط شده است!" ارشدها تصمیم گرفتند سیگارهای مسئله دار را نابود کنند! با موافقت اسرا این کار انجام شد. هزاران نخ سیگار توی سطل آب خمیر شدند وقتی خبر به گوش نگهبانها که همه سیگاری بودند رسید، کار از کار گذشته بود. رحیم به علیرضا ولی پور گفته بود: «شما عقل توی سرتان نیست چرا سیگارها را نابود کردید؟ میدادید به ما به جایش شکر برایتان می آوردیم!» علیرضا گفته بود "تجارت حرام، حرام است." رحیم، مأیوس از داشتن حتی یک نخ سیگار، فقط فحش داده بود. کار دیگری نمی توانست بکند. قانون منع استفاده از کابل هنوز پابرجا بود. سیگارها رفته بودند اما ما هنوز خوراکی های خوشمزه ای داشتیم که مورد طمع سربازان عراقی باشد. آنها انتظار داشتند از آن سفره رنگارنگ که فقط برای ما پهن شده بود سهمی داشته باشند. اما برای نگهبانها ممنوع بود که حتی از غذای اسرا بخورند، چه به شکلات و شیرینی.
یک هفته بعد چیزی از آن همه خوراکی های خوشمزه در کیسه هایمان باقی نمانده بود اما صابونهای عطری را نه برای شست و شو که برای خوشبو کردن لباسهایمان نگه داشتیم؛ تا سالها.
پایان خاطره
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
قسمت ۴۱
خاطرات رزمنده جانباز قدرت اله مؤمنی
به قلم اقدس نصوحی
یک روز بعدازظهر رفتم داخل سنگر آقای فاطمی که فرمانده گروهان ما بود. من نشسته بودم و آقای فاطمی روی تخت دراز کشیده بود. یکمرتبه خوابش برد. چشمم به زیر تختش افتاد. یک چیزهای لوله مانند زیر تختش افتاده بود. تا آنوقت مشابه آن را جایی ندیده بودم. با خودم گفتم: «اینها هرچه هست باید کاربرد نظامی داشته باشد.» یواشکی چند تا از آنها را برداشتم و از سنگر بیرون رفتم. در سنگر خودمان باحوصله به آنها ور رفتم. دو تا از آنها قرمز و دوتای دیگر به رنگ سفید بودند. درپوش یکی از آنها را برداشتم. دیدم یک سوزن ته آن است. ته لوله هم یک چاشنی بود. حدس زدم که اینها باید نوعی منوّر باشند. برای شلیک باید درپوش آن را برداریم و ته آن بگذاریم تا با ضربهزدن به ته درپوش، سوزن به چاشنی بخورد و منوّر شلیک شود. درست مثل کلت منوّر زن؛ ولی کمی بزرگتر از آن بود. با کنجکاوی و شیطنتی که داشتم، فهمیدم که آنها باید منوّرهای چتردار باشند؛ ولی اینکه رنگ قرمز یا سفید آن برای چیست را نفهمیدم. بعد متوجّه شدم که رنگ قرمز نشانه خطر حمله دشمن و رنگ سفید نشانه آرام بودن و رفع خطر است. با خودم گفتم: «هرطورشده، باید یکی از آنها را شلیک کنم.» چند شب بعد، دور از چشم دیگران، روی سر تپّه ای که در آنجا مستقر بودیم، رفتم و یکی از منوّرهای قرمزرنگ را شلیک کردم. فکر کنم سه یا چهار چتر با نور قرمزرنگ روشن شد و برای چند لحظه آسمان را روشن کرد. یکمرتبه دیدم از تپه های اطراف منوّرهای قرمزرنگ شلیک میشود. فوری به نزدیک سنگر آقای فاطمی رفتم. با بیسیم حرف میزد، دستور آمادهباش به نیروها دادند. به فاطمی میگفتند: «چرا منوّر قرمز زدی؟ مگه چه اتّفاقی افتاده؟» فاطمی دستوپایش را گم کرده بود و بیخبر از همهجا میگفت: «بابا من خواب بودم. منوّر کجا بوده که من بزنم.» بچّه های بیچاره خوابناز را رها کردند و آماده باش به پشت خاکریز رفتند. کسی هم نفهمید که کار چه کسی بود.
*
از روزی که بهرام طاهری با انداختن قبضه آر.پی.جی سرم را شکست، به فکر بودم که حالش را بگیرم. یکبار هم نامه ای که از خانه برایم فرستاده بودند را باز کرد و خواند؛ البته بچّه ها برای شوخی از این کارها زیاد میکردند. یک روز دیدم، بهرام تکوتنها در جادة هزار قلّه آواز میخواند و بالا میآید. یک نارنجک برداشتم و پشت یک تختهسنگ قایم شدم تا نزدیک شد. پریدم جلو و همینطور که اهرم نارنجک را در دستم فشار داده بودم، ضامن آن را کشیدم و گفتم: «بهرام، خوب تنها گیرت آوردم. امروز تلافی نو و کهنه را تو دلت در میارم. امروز دیگه باید غزل خداحافظی را بخوانی.» از ترس اینکه مبادا من نارنجک را پرتاب کنم، فرار کرد، من هم به دنبالش میرفتم. من شوخی میکردم، ولی او جدّی گرفته بود. کارم خیلی خطرناک بود. یکمرتبه دیدم بهرام به سمت میدان مین میرود. داد زدم: «بهرام نرو، جلوتر میدان مینه.» بهرام بیحال زیر یک درخت افتاد. گفتم: «بابا من دارم شوخی میکنم.» گفت: «قبض روحم کردی. این ضامن نارنجک را بزن سر جاش.» بغلش کردم، بوسیدمش، نشستم کنارش و سعی کردم، دلش را به دست بیاورم.
*
داخل سنگر نگهبانیام نشسته بودم. سنگر سقف نداشت. یک درخت بلوط بزرگ کنار سنگر بود. صدای سوت خمپارهای به گوشم رسید. خودم را کف سنگر انداختم. خبری از انفجار نشد. درخت بلوط تکان شدیدی خورد و هرچه برگ داشت روی سر من ریخت. بلند شدم و با کنجکاوی اطرافم را گشتم. باید این خمپاره نزدیک سنگر من به زمین میخورد؛ ولی خبری از آن نبود. بالای درخت را نگاه کردم. سر خمپاره از لای شاخه ای رد شده بود و پرههای آن به شاخه گیر کرده بود. صحنة دیدنی و عجیبی بود. خمپاره ای که با سرعت، بهسوی سنگر من روان بود را شاخة درختی گرفتار کرده بود و بین زمین و هوا مانده بود. حکمت آن را هم نفهمیدم.
ادامه دارد...
@shohadamobareke
کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆
https://eitaa.com/joinchat/3729195051Cf4b67228b8
مسجدی ها 👆👆
@mobsetad
کانال ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان مبارکه 👆
@setad_mobarakeh👈
کانال ستاد برگزاری نماز جمعه مبارکه
#کانال کانون بسیج پیشکسوتان مبارکه👇👇👇
@pishkesvatanemobarakeh
#بنياد شهید و امورایثارگران شهرستان مبارکه
# دفتر ثبت خاطرات دفاع مقدس شهرستان مبارکه
قسمت ۴۲
خاطرات رزمنده جانباز قدرت اله مؤمنی
به قلم اقدس نصوحی
تب و لرز شدیدی داشتم. حالم خیلی بد بود. ساعت 7 شب بود که من را سوار آمبولانس کردند تا به بیمارستان صحرائی شهید علی رضائیان ببرند. به راننده گفتند: «شب جاده ناامنه، تا هوا زیاد تاریک نشده سریع برو.» من روی تخت آمبولانس دراز کشیده بودم. یک نگهبان با یک اسلحه کلاش همراه من بود. نیمه راه بودیم که از روی تپه های مجاور، از طرف نیروهای ضد انقلاب کومله به سمت ما تیراندازی شد. لاستیک آمبولانس را زدند. من و نگهبان و راننده از آمبولانس پیاده شدیم و کنار جاده زیر یک تختهسنگ پناه گرفتیم. اسلحه و مهمّات کافی نداشتیم. به نگهبان گفتم: «شما تیراندازی نکن.» آمبولانس را سوراخسوراخ کردند. یکی دو ساعت گذشت. یک تویوتای ارتشی از آنجا رد میشد. با ترسولرز جلو رفتیم و برایش دست بلند کردیم. ما را سوار کرد و به محل استقرار خودشان برد. روز بعد من را به بیمارستان شهید رضائیان بردند. دو سه روز طول کشید تا به گروهان برگشتم. در این چند روز شایعة کشتهشدن من به دست کومله بین بچّه ها پخش شده بود.
***
مأموریت ما در خط پدافندی هزار قلّه پس از دو ماه به پایان رسید. برای برگشت به اصفهان، سوار یک اتوبوس قدیمی شدیم. چون فاصلة ما تا شهر مریوان زیاد بود، در این مدت مرخصی شهری نداشتیم. دیدن شهرها، روستاها، چراغهای برق و چیزهای دیگری بعد از دو ماه برایمان تازگی داشت. انگار از یک کرة دیگر به آنجا آمده بودیم.
مدّتی مرخصی بودم. نقشههای زیادی برای برگشتن به جبهه های جنوب و پیوستن به لشکر نجف در سر داشتم؛ امّا این بار اوضاع تغییر کرده بود. برادرم اسدالله به خدمت سربازی رفته بود. دوره آموزشی را در پادگان سپاه اقلید شیراز میگذراند. هر موقع به خط اعزام میشدم، باوجود برادر بزرگم اسدالله در خانه، نگرانی و دلواپسی نداشتم؛ امّا دیگر رهاکردن پدرم برایم راحت نبود. روزها همراه پدر میرفتم و در چاه کنی کمکش میکردم. یک روز برای اوّلینبار با پدرم وارد یک چاه آب شدم. حدود 120 متر عمق با دو سه تا تونل داشت. ته چاه گل بود. تا حالا پایین رفتن در چنین عمقی را تجربه نکرده بودم. کمپرسور که روشن شد، صدایی مثل دوشکا میداد. در حال و هوای جنگ و جبهه بودم، یکلحظه فکر کردم، صدای دوشکای دشمن است. بیاختیار خودم را کف چاه انداختم. همة لباسهایم خیس و گلی شد. پدرم با تعجّب به کارهای من نگاه میکرد. در چنین عمقی پائین رفتن، تا ظهر هیچکس و هیچچیز را ندیدن و صدای دلخراش کمپرسور را شنیدن، خیلی سخت بود. یک ماه تحمّل کردم. یک روز به پدرم گفتم: «اگر کارگر میخواهی بگیر، من باید برگردم جبهه.» مخالفتش بیفایده بود، مجبور شد رضایت بدهد و من باز اعزام شدم.
محشر امالرّصاص در کربلای 4
این بار موفّق شدم به لشکر نجف و پادگان انبیا بروم. به گردان پیادة انبیا علاقه داشتم. ما را به موقعیت ابوذر بردند. موقعیت ابوذر در گوشهای از پادگان بود. نیروهای اعزامی را در آنجا تقسیم میکردند. هر کس به رسته و شغلی که بلد بود و علاقه داشت، میرفت. کارهایی مثل رانندگی، تدارکات، آشپزخانه، زرهی، ادوات و غیره. دوستم ولیالله جعفری با من بود. او به واحد پدافند رفت تا بهعنوان سرباز لشکر، دو سال خدمتش را آنجا بگذراند. من مصمّم بودم که به گردان انبیا بروم. ساکم را به یکی از دوستانم دادم تا آن را به گردان انبیا ببرد. خودم برای دیدن دوستان قدیمی به ساختمان ستاد رفتم. تعدادی از دوستانم را دیدم. نماز مغرب و عشا را در نمازخانه ستاد خواندم و آماده رفتن به گردان انبیا شدم. سیف الله محمّدپور مرا دید. ایشان دوست و هم ولایتی من بود. مرا با اصرار به چادرشان برد. سرباز لشکر و خدمه یک توپ ضد هوائی بود. توپشان روی یک تپه مقابل موقعیت ابوذر قرار داشت. چادرشان هم کنار تپه بود و هشت نفر در آن بودند. شام را خوردیم و شب پیش آنها ماندم. یکی از سربازها فتیلة چراغ فانوس را پائین کشید تا روشنائی داخل چادر کم شود. خوابیدم و بالای پتو را گرفتم تا روی خودم بکشم. یکمرتبه دستم سوخت. چیزی مثل خار در آن فرورفت. درد دستم قابل تحمّل نبود. صدای ناله ام بلند شد. سیف الله گفت: چی شده گفتم عقرب نیشم زد
ادامه در کانال شهدای شهرستان مبارکه
@shohadamobareke
کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆
https://eitaa.com/joinchat/3729195051Cf4b67228b8
مسجدی ها 👆👆
@mobsetad
کانال ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان مبارکه 👆
@setad_mobarakeh👈
کانال ستاد برگزاری نماز جمعه مبارکه
#کانال کانون بسیج پیشکسوتان مبارکه👇👇👇
@pishkesvatanemobarakeh
#بنياد شهید و امورایثارگران شهرستان مبارکه
# دفتر ثبت خاطرات دفاع مقدس شهرستان مبارکه
قسمت ۴۳
خاطرات رزمنده جانباز قدرت اله مؤمنی
به قلم اقدس نصوحی
یک عقرب بزرگ افتاد. سیف الله گفت: «پاشو بریم بهداری.» گفتم: «بهداری لازم نیست. یک چاقو به من بده.» با چاقو یک بریدگی روی محل نیش عقرب زدم، چند بار مکیدم و زهر عقرب را از دستم خارج کردم. از بس خسته بودم تا صبح راحت خوابیدم.
با طلوع خورشید از بچّه ها خداحافظی کردم و عازم گردان انبیا شدم. محل استقرار گردان انتهای پادگان و نزدیک رودخانه بود. نیروهای گردان را در تعدادی چادر جا داده بودند. سراغ ساکم را گرفتم. چادری را به من نشان دادند. رمضان ایرانپور، مهدی صابری و پیرمردی به نام منتظری که پدر شهید بود، به گرمی از من استقبال کردند و گفتند: «مؤمنی، خوش آمدی. دیروز تا حالا منتظرت بودیم.» من آنها را نمیشناختم و از برخوردشان تعجّب کردم. رفتم داخل چادر و پرسیدم: «ببخشید، شما مرا از کجا میشناسید؟» یکی از آنها گفت: «ساک شما را آقای نیلفروشان و خرمیان به ما دادند و شما را بهعنوان فرماندة دسته معرّفی کردند.» نیلفروشان معاون گردان انبیا و خرمیان فرمانده گروهان بود. نیلفروشان که من را از قبل میشناخت، نرسیده مسئولیت آن دسته را به عهدة من گذاشته بود. خرمیان شب به چادر ما آمد و رسماً من را بهعنوان فرمانده دسته معرفی کرد. من با اکراه قبول کردم، چون میخواستم برای شیطنت آزاد باشم. حدود یک ماه با نیروهای دسته ام کار رزمی کردم. مدّتی بعد حبیبالله صالحی آمد و با اصرار من فرماندهی را به او دادند.
دو گروهان از گردان انبیا آموزش غوّاصی دیده بودند. گروهان ما بهعنوان گروهان آبی - خاکی، وظیفة پشتیبانی از آنها در عملیات آینده را بر عهده داشت. تعدادی از بچّه های مبارکه هم در میان غوّاصها بودند. با بچّه های غوّاص گاهی والیبال بازی میکردیم و گاهی به دل کوه و تپّه های اطراف میزدیم. یک نفر کاشانی به نام احمد بهفرد، به دستة ما آمد. اعزام اوّلی بود و از من کوچکتر؛ ولی خیلی زود به هم علاقه مند شدیم. با هم به کوه میرفتیم و در دل تپه ها به دنبال کندوی زنبورعسل میگشتم. یک پارچ پلاستیکی و یک سینی با خودمان میبردیم. با دیدن کندو، مقداری خار و خاشاک نزدیک آن آتش میزدم و زنبورها را فراری میدادم. کندوی عسل را برمیداشتم و داخل سینی میگذاشتم، سینی را در آفتاب بهصورت کج قرار میدادم، عسلها شل میشد و داخل پارچ میریخت. پارچ عسل را به چادر میآوردیم و بچّه ها برای صبحانه از آن استفاده میکردند برای این کار از نیش زنبورها در امان نبودم و گاهی تا چند روز دستها و انگشتانم ورم داشت.
***
گاهی وقتها هم برای سرگرمی، بچّه ها را سرکار میگذاشتم. یک شیشة خالی آبلیمو را برمیداشتم و جلوی چشم بچّه ها، محکم به قوزک پایم میزدم. شیشه بهراحتی میشکست. میگفتم: «حالا شما امتحان کنید.» هر چه تلاش میکردند، شیشه نمیشکست. قوزک پایشان هم ضربه میخورد و درد میگرفت. من دور از چشم آنها یک سنگ را ماهرانه داخل پوتین و جورابم، جاسازی کرده بودم.
بعد از چند روز گردان ما را از پادگان انبیا به منطقة اروندکنار که روبهروی شهر فاو بود، بردند.
ادامه را در کانال شهدای شهرستان مبارکه دنبال کنید👇
@shohadamobareke
کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆
https://eitaa.com/joinchat/3729195051Cf4b67228b8
مسجدی ها 👆👆
@mobsetad
کانال ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان مبارکه 👆
@setad_mobarakeh👈
کانال ستاد برگزاری نماز جمعه مبارکه
#کانال کانون بسیج پیشکسوتان مبارکه👇👇👇
@pishkesvatanemobarakeh
#بنياد شهید و امورایثارگران شهرستان مبارکه
# دفتر ثبت خاطرات دفاع مقدس شهرستان مبارکه
🔹 امیر المومنین علی(ع) میفرمایند:
🔹 علم و عمل نزدیک به هم اند،کسی که چیزی را فرا گرفت به آن عمل می کند.علم به عمل فرا می خواند،اگر پاسخ شنید می ماند و گر نه کوچ می کند.
بی تردید مدامت بر عمل صالح، روز به روز بر ایمان آدمی می افزاید،آن را ارتقا می دهد و او را تا ساحل امن تقوا می رساند.
🔹 بر گرفته از کتاب صهبای رمضان صفحه ۱۰۲نوشته سید مهدی موسوی امام جمعه مبارکه
وداع نامه
✅ باتو ای مراد عاشقان! و ای معشوق دلدادگان! با قلبی خسته از رنج فراغت و دلی سرشار از محبت ومهرت وداع می کنيم. همچون وداع عاشقی با معشوق خود،که از رفتنت رنجور است و از فراقت غمگین،نه مانند وداع کسی که از همراهی ات ملول است و خسته و دلگیر.
ماه رمضان!چه خوش آمدی و اکنون چه غمبار میروی. آمدی و محفل انس بندگان صالح حق را شور دیگر دادی و ما سر گشتگان وادی جهل و هوی را همچون ابر رحمت در بر گرفتی و با رمض و ابلت ،(باران تند )زنگار را از قلبها یمان شستی و آينه ی دلهای بندگان سالک کوی حق را صفا دادی و صفحه ی دل ها را آمادی تابش انوار جمال و جلال و حق کردی و ما را تا مرز وادی نور (لعلکم تتقون) به پیش راندی.اکنون ای عزیز و ای مهربان! بگو چرا ما را رها کردی و با دشمنی بی رحم و عنود تنهایمان گذاردی؟
ای محبوب دلهای عارفان! تو می روی،اما هزاران دل شیفته ی خویش را از پی خود می کشی.
با تو پيمان می بندیم که همواره پی جوی تو باشيم و از آنچه به ما دادی و از تو گرفتیم،با تمام وجود پاس نهیم و لحظه ای از آن غفلت نکنیم،تا این که ما محتاجان فیوض بی شمارت را به اصل مقصود واصل کنی.
ماه صبر!صبر بر بودنت نیست که وجودت نعمت است و موجب شکر، بلکه صبر بر جدایی و فراق توست،زیرا رفتنت مصبیت است و بر آن صبر لازم.
ماه ضيافت الله خوشا به حال آن کسانی که در کنارت نشستند و دست طلب به سوی خوان پر نعمتت گشودند و بالاترین بهره ها بردند.
و ای غبطه بر حال آن مردان و زنانی که شمه ای از جلوه های نورانیت را بر آنان نمایاندی و از شراب های طهورت سیرابشان ساختی.
و وای بر آن نگون بختان تیره روزی که قدر تو را نشناختند و دست خويش را از دست مهربانت گرفتند و خود را از تو جدا ومحروم کردند.
ماه صیام!به پیشگاهت عذر تقصیر می آوریم و بر کوتاهی ها و قصور و تقصیر های خود متأسفیم و از این که نتوانستيم آن گونه که حق توست،حرمتت را پاس بداريم و به وظایفی که نسبت به تو داشتهایم قیام کنیم،پوزش می طلبیم و از آن سخت پشیمانیم.
ماه رمضان! تو را به حق سوگند از ما نا سپاسان قهر مکن،باز هم بیا و ما راهيان خسته و سر گشته را یار و یاور باش.
ماه حق!شهر ضیافت!و ای گنجینه ی اسرار خداوند!ماه رمضان! خدا نگهدار!
✅ بر گرفته از کتاب صهبای رمضان نوشته سید مهدی موسوی امام جمعه مبارکه
@shohadamobareke
کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆
https://eitaa.com/joinchat/3729195051Cf4b67228b8
مسجدی ها 👆👆
@mobsetad
کانال ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان مبارکه 👆
@setad_mobarakeh👈
کانال ستاد برگزاری نماز جمعه مبارکه
#کانال کانون بسیج پیشکسوتان مبارکه👇👇👇
@pishkesvatanemobarakeh
#بنياد شهید و امورایثارگران شهرستان مبارکه
# دفتر ثبت خاطرات دفاع مقدس شهرستان مبارکه
🍂 جواب امام را چه بدهم
علی آراسته
┄═❁❁═┄
پیش از عملیات بدر، صیاد نظرش را صریحاً گفت که من مخالف اجرای این عملیات هستم. وقتی طرح ابلاغ شد، صیاد گفت: «از این لحظه که دستور صادر شده، من، از دیگرانی که این طرح را دادند، محکم تر خواهم ایستاد و هیچ تخطی ای را هم نخواهم بخشید.» ایشان حقیقتا آخرین نفری بود که صحنه عملیات بدر را ترک کرد. می گفت می خواهم خدای من و امام من گواه باشند که من فقط نظر کارشناسی ام را دادم، اما در اجرا محکمتر از دیگران بودم. برادر «رحیم صفوی» خودش شاهد است. لوله تانک های عراقی دیده می شد و گلوله هایش جلوی پاهایمان می خورد. در چنین موقعیتی، بچه های سپاه ۲ تا قایق تندرو آورند، به آقا رحیم و صیاد و جمعی که آنجا بودند، گفتند سوار شوید، بروید. الان تانک ها می رسند. شما باید بروید، وگرنه اسیر می شدند. صیاد گفت: «من نمی آیم، من جواب امام را چه بدهم؟ من به امام قول دادم تا پای جان در این عملیات بایستم.»
فانسقه صیاد را ۲ ، ۳ نفری گرفتند، جثه اش هم کوچک بود؛ ورزیده بود؛ ولی وزن سنگینی نداشت- بلندش کردند، انداختندش توی قایق تندرو.
قایق ۱۵ ، ۲۰ متر توی آب پیش رفت، صیاد خودش را انداخت توی آب و گفت بروید؛ نگران من نباشید.
2،3 نفر از اطرافیانش هم مجبور شدند از قایق بپرند پایین؛ نمی شد تنهایش بگذارند. خلاصه با مصیبتی برش گرداندند.
شهادت: ۲۱ فروردین ۷۸
@shohadamobareke
کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆
https://eitaa.com/joinchat/3729195051Cf4b67228b8
مسجدی ها 👆👆
@mobsetad
کانال ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان مبارکه
✅ پیام تبریک بنیاد شهید و امورایثارگران شهرستان مبارکه به مناسبت فرا رسیدن عید سعید فطر
🌺بسمالله الرحمن الرحیم🌺
💠 ماه رمضان، ماه عبادت، ماه نزول قرآن، ماه ذکرخدا به پایان رسید. خوشا بر آنان که در این ماه مبارک توشهای از تقوی برگرفتند و خانه آخرت خویش را آباد کردند. همان بندگان مؤمنی که با روزهداری، تلاوت قرآن و اقامهی نماز همراه و همنفسشان در این ایام مبارک بود.
بنیانگذار جمهوری اسلامی امام خمینی (ره) در تبیین معنای عید واقعی می فرمایند: عید واقعی آن وقتی است که انسان رضای خدا را به دست بیاورد، درون خود را اصلاح کند.»
🌺 ضمن آرزوی قبولی طاعات و عبادات در ماه مبارک رمضان و تبریک عید بزرگ و سعید فطر به پیشگاه حضرت وولیعصر (عج)، رهبر معظم انقلاب اسلامی و همه هموطنان عزیز تبریک عرض نموده،و از خداوند متعال، رستگاری و عزت و کرامت همگان را مسئلت مینمایم.
#بنیادشهیدوامورایثارگران مبارکه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 عربستان سعودی از صالح مهدی زاده قاری نوجوان ایرانی برای شرکت در مسابقه «عطر الکلام» جایزه بزرگ ۳ میلیون ریالی سعودی (۵۰ میلیارد تومان) دعوت کرد.
ویدیو وایرال شده این قاری نوجوان در شبکه اجتماعی طی ۲۴ ساعت بیش از ۱۰ میلیون بازدید خورده
#خدا یا توفیق حضور با معرفت https://eitaa.com/joinchat/3729195051Cf4b67228b8
#گروه مسجدی های شهرستان مبارکه
قسمت ۴۴
خاطرات رزمنده جانباز قدرت اله مؤمنی
به قلم اقدس نصوحی
آذرماه سال 1365 بود. بچّه های غوّاص در آب سرد اروند آموزش میدیدند. شبها وارد آب سرد نهرها میشدند تا از آن طریق خودشان را به اروند برسانند. برای بهدستآوردن استقامت لازم در عرض رودخانه چندین بار شنا میکردند. از زیر سیمهای خاردار و خورشیدی بهجامانده از عملیّات والفجر 8 میگذشتند. با تمرینهای سخت و طاقتفرسا خودشان را برای عملیات کربلای 4 آماده میکردند. اطراف اروند را گلولای گرفته بود. فینهای غوّاصی بچّه ها گاهی در گل میماند. روز بعد با قایق، در آب نهرها و در بین گلولای ساحل دنبال آن میگشتند. بعضی شبها در کنار نهر آتش روشن میکردیم تا بچّه های غوّاص بهمحض بیرون آمدن از آب خودشان را گرم کنند.
محمّدعلی نوریان، فرمانده یکی از گروهانهای غوّاص بود. عبدالحسین عبداللّهی معاون او بود. عبدالحسین خیلی شوخ بود. برای اینکه به بچّه ها روحیه بدهد، مسخرهبازی در میآورد. یک روز کنار یکی از نهرهای آب بهجای بیسیم، یکتکّه یونولیت به کمرش بسته بود و یک چوب خرما بهجای آنتن بیسیم داخل آن فروکرده بود. نمایش میداد و بچّه ها را میخنداند. آقای نوریان از راه رسید و گفت: «عبدالحسین، تو یعنی معاون گروهانی، این کارها برای تو زشته.» عبدالحسین با لهجة خنده داری گفت: «آقای نوریان اینجا کسی غریبه نیست.» دستش را گذاشت پشت کمر آقای نوریان و انداختش داخل نهر آب و گفت: «آقای نوریان، زشت نیست فرماندة گروهان با لباس بیفته تو آب.»
***
در عملیات کربلای 4، گرفتن جزایر بوارین، امالرّصاص و ام البابی از اهداف ما بود. مشغول آموزش بودیم تا آمادگی لازم برای عملیات را داشته باشیم. میدان تیر داشتیم و بچّه ها بهنوبت به یک ساختمان دو طبقة خرابه تیراندازی میکردند. ساختمان از بس تیر و موشک خورده بود، سوراخسوراخ شده بود. من نفر آخر بودم. نوار فشنگ تیربار تمام شد. من یک موشک آر.پی.جی زدم. با شلیک من کل ساختمان فروریخت. فریاد اللهاکبر همه بلند شد. سنگرها و ساختمانهای منطقة دشمن در اروندکنار را هم برای ما شبیهسازی کردند و انداختن نارنجک در سنگر دشمن، نحوة گذر از نی زارها، پیادهروی در گلولای کنار ساحل با سلاح و تجهیزات کامل را هم به ما آموزش دادند.
ما را شبانه به سمت خرمشهر حرکت دادند. هواپیمای دشمن پل شناور خرمشهر را زده بود. مجبور شدیم به آبادان برویم تا پل شناور درست شود. به ساختمان یک مدرسه رفتیم و هر دسته در یک کلاس جا گرفت. چند نفر دژبان دم در مدرسه نگهبانی میدادند تا رفتوآمد را کنترل کنند و ستون پنجم فعّال در آبادان از موقعیت گردان باخبر نشوند. من و احمد بهفرد، دور از چشم دیگران، از شکافی که در یکی از کلاسها بر اثر اصابت ترکش ایجاد شده بود، بیرون میرفتیم و داخل خانههای خراب و خالی از سکنة آبادان پرسه میزدیم. دو سه روزی آنجا بودیم.
#ادامه در کانال شهدای شهرستان مبارکه
@shohadamobareke
کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆
https://eitaa.com/joinchat/3729195051Cf4b67228b8
مسجدی ها 👆👆
@mobsetad
کانال ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان مبارکه 👆
@setad_mobarakeh👈
کانال ستاد برگزاری نماز جمعه مبارکه
#کانال کانون بسیج پیشکسوتان مبارکه👇👇👇
@pishkesvatanemobarakeh
#بنياد شهید و امورایثارگران شهرستان مبارکه
# دفتر ثبت خاطرات دفاع مقدس شهرستان مبارکه
قسمت ۴۵
خاطرات رزمنده جانباز قدرت اله مؤمنی
به قلم اقدس نصوحی
با ترمیم پل شناور، ما را شبانه سوار تویوتا کردند و به سمت خرمشهر حرکت کردیم. محمّد طاهری خمینی شهری راننده تویوتای ما بود، مسئول محور لشکر نجف در منطقه خرمشهر هم ایشان بود. مهران آقاجانی و حبیبالله صالحی جلوی ماشین کنار راننده و بقیه پشت ماشین نشستند. همه مسلّح بودیم؛ ولی هیچکدام مهمّات همراه خود نداشتیم. من پشت در عقب ماشین نشسته بودم. غیر از اسلحة کلاش خودم، تیربار احمد شیاسی هم دست من بود. از آبادان خارج شدیم، از روی پل شناور گذشتیم و وارد جادّه ای شدیم که به خرمشهر ختم میشد. آقای طاهری پایش را روی گاز گذاشته بود و در تاریکی شب با چراغ خاموش و سرعت زیاد رانندگی میکرد. نمیدانم چقدر طول کشید و چند کیلومتر رفتیم. یکمرتبه احساس کردم، ماشین به کوهی برخورد کرد. یک ضربه از قنداق اسلحه و یک ضربه از در ماشین خوردم، پرت شدم بیرون و با صورت روی زمین افتادم. خونی که از سرم جاری بود، خاک و ماسة روی زمین را گل کرد و به شکل لایه ای صورتم را پوشاند. سروصورت و کمرم آسیبدیده بود و بدجور درد میکرد. با آستین لباسم چشمهایم را تمیز کردم و نگاهی به اطراف انداختم. ماشین ما با یک کامیون مایلر که با چراغ خاموش از روبرو میآمد، شاخبهشاخ شده بود. تصادف وحشتناکی بود. بعضی بچّه ها دستوپا و کمرشان شکسته بود و ناله میکردند. چرخ جلوی مایلر رفته بود روی سقف ماشین و دست راننده زیر آن مانده بود. مدّتی گذشت. چند آمبولانس آمدند. قرار شد مجروحین بدحال را به بیمارستانهای اهواز و بقیه را به بیمارستان آبادان بفرستند. مهران و حبیب هم حال خوبی نداشتند. به من گفتند: «تو چکار میکنی؟» گفتم: «من به هیچ وجه عقب نمیروم حتی اگر دستم کنده شده باشد؛ چون عقب رفتن همان و از عملیات جاماندن همان.» من را سوار یک آمبولانس کردند تا به اورژانسی در خرمشهر ببرند. آمبولانس به اورژانس خرمشهر رسید. هنوز من را از ماشین پیاده نکرده بودند که یک گلولة آر.پی.جی 11 عراقی به بالای ساختمان اورژانس اصابت کرد و منفجر شد. صبر کردیم تا اوضاع آرام شد و وارد اورژانس شدیم. سر و صورتم خیلی کثیف و بدشکل شده بود. فکر میکردم، مغز سرم بیرون ریخته است. دکتر گفت: «عزیزم چی شده؟» گفتم: «آقای دکتر، مغز سرم بیرون ریخته، بیزحمت مغزم را سر جاش بگذار تا تو عملیات شرکت کنم.» دکتر زد زیر خنده، دستم را گرفت، برد کنار یک آینه و گفت: «ببین عزیزم، اینها شن و ماسه اَند نه مغز سر. الآن برات تمیز میکنم.» سرم را با بتادین شستوشو دادند و پانسمان کردند. بعد از چند ساعت مرخص شدم و برگشتم پیش بچّه ها. نیروهای گردان در مدرسه ای مستقر بودند. کمر احمد شیاسی بر اثر تصادف ضربه خورده بود و توان حمل تیربار را نداشت. نیلفروشان و خرمیان اصرار داشتند که بهجای شیاسی، من تیربار را تحویل بگیرم. زیر بار نمیرفتم؛ چون هم کمرم درد میکرد و هم تیربار در عملیات دستوپاگیر بود. مقاومتم نتیجه نداشت. قبول کردم بهشرط اینکه سه نفر کمکی همراه من باشند و هرکدام با خود هفتصد فشنگ بیاورند.
چند روزی که در خرمشهر بودیم، با احمد بهفرد به ساختمانهای خراب و ویران سرک میکشیدیم. در یکی از آن ساختمانها چیز عجیبی دیدم.
ادامه دارد..
@shohadamobareke
کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆
https://eitaa.com/joinchat/3729195051Cf4b67228b8
مسجدی ها 👆👆
@mobsetad
کانال ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان مبارکه 👆
@setad_mobarakeh👈
کانال ستاد برگزاری نماز جمعه مبارکه
#کانال کانون بسیج پیشکسوتان مبارکه👇👇👇
@pishkesvatanemobarakeh
#بنياد شهید و امورایثارگران شهرستان مبارکه
# دفتر ثبت خاطرات دفاع مقدس شهرستان مبارکه
28.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 تلاوت نور به روح مطهر شهدای هشت سال دفاع مقدس، شهدای گمنام، شهدای مدافع حرم، شهدای امنیت، شهدای مظلوم غزه فلسطین، و شهدای سومین و چهارمین هفته فروردین ۱۴۰۳دفاع مقدس شهرستان مبارکه
شهيدان:
احمد ریزی
علی نادری
حسین علی عباسی
محمد رضا صریریان
ناصر حیدری
رضا ابراهیمی
احمد جوادی
ابراهیم بهرامی
بهرام سلیمانی
قنبر علی اکبری
مصیب غلامی
احمد عبدیان
مهدی رحیمی
سید عبداله موسوی
عیسی واحدی
محمد علی دانشمند
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🔹 قاری قرآن جناب آقای ابوالفضل باقری
🔹 صفحه ۳۷،ادامه سوره مبارکه بقره
🔹 زمان جمعه ۲۴ فروردین ۱۴۰۳،سی دقیقه قبل شروع خطبه های عبادی سياسی نماز جمعه
🔹 مکان مصلای نماز جمعه مسجد جامع مبارکه
@shohadamobareke
کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆
https://eitaa.com/joinchat/3729195051Cf4b67228b8
مسجدی ها 👆👆
@mobsetad
کانال ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان مبارکه 👆
@setad_mobarakeh👈
کانال ستاد برگزاری نماز جمعه مبارکه
#کانال کانون بسیج پیشکسوتان مبارکه👇👇👇
@pishkesvatanemobarakeh
#بنياد شهید و امورایثارگران شهرستان مبارکه
#دفتر ثبت خاطرات دفاع مقدس شهرستان مبارکه
قسمت ۴۶
خاطرات رزمنده جانباز قدرت اله مؤمنی
به قلم اقدس نصوحی
یکی از پنجره ها درست روبهروی جزیرة امالرّصاص عراق بود. از 3 خردادماه سال 1361 که خرمشهر از اشغال عراقیها آزاد شده بود، این ساختمان در تیررس دشمن بود. تیربارچی عراقی چنان دقیق تیراندازی کرده بود که مرمی ها به شکل منظم روی کل قاب پنجره جامانده بود و یک قاب طلائی درست کرده بود.
روز قبل از عملیّات نیروهای گردان را به یک ساختمان بزرگ بردند. هدف این بود که همه را برای یک جلسة توجیهی یکجا جمع کنند و امنیت آنها هم حفظ شود. ساختمان متروکه ای در نزدیک آن ساختمان، توجّه ام را جلب کرد. دور از چشم دیگران به آن ساختمان رفتم و خودم را به طبقة سوم رساندم. دیوار خرابه ای داشت. آن را با پا هل دادم. دیوار آوار شد پائین و گردوخاک آن به هوا رفت. عراقیها شروع به ریختن خمپاره 60 اطراف ساختمان کردند. بدون اینکه کسی متوجّه شود، برگشتم به ساختمانی که نیروها در آن مستقر بودند و خودم را به بچّه ها رساندم. جلسه تشکیل نشد و سریع نیروها را به مدرسه برگرداندند.
***
هر کس باتوجهبه سلاحی که داشت، مهمّات دریافت کرد. کل گردان مسلّح شدند. نزدیک غروب آفتاب، نیروهای گردان را با ستون یک به سالن بزرگی بردند. گردان مسلّح و آمادة رزم، روی زمین نشست. حاج احمد کاظمی، فرمانده لشکر نجف، وارد سالن شد و به تشریح عملیاتی که در پیش داشتیم، پرداخت. فرماندهان گردانها و گروهانها هم به توجیه نیروها پرداختند. هوا تاریک شد. گروهان به گروهان، نیروها را با ستون یک و بافاصله به سمت اسکلة خرمشهر بردند. آنجا یک خاکریز بود و تعدادی سنگر کوچک در امتداد آن قرار داشت. در هر سنگر یک دسته یا نیمی از یک دسته جا گرفت. روی خاکریز رفتم تا به خط عراقیها نگاهی بیندازم. هوا خیلی تاریک نشده بود و چیزهایی قابل دیدن بود. در طول ساحل دشمن، دیواری به ارتفاع دو متر با استفاده از تنه درختان خرما و گل ساخته شده بود و پشت آن مواضع و سنگرهای عراقيها قرار داشت. یک نفر آمد و به من گفت: «اخوی شام خوردی؟» گفتم: «نه.» یک نایلون به من داد، یکتکّه نان با مقداری گوشت به شکل ساندویچ در آن بود. شروع به گاززدن کردم. مهران و حبیب از راه رسیدند و گفتند: «تو چرا بالاسر نیروهات نیستی؟» ناراحت شدم. غذایم را داخل آب انداختم و به داخل سنگر رفتم. حدود ساعت 8:15 دقیقة شب، مد کامل شد. غوّاص ها وارد آب شدند. آنها باید خط مقدّم دشمن را می شکستند و بعد ما وارد عمل میشدیم. نمازمان را در سنگر خواندیم. برای نیروهای غوّاص دست به دعا شدیم تا بتوانند در سکوت شب، خط دشمن را بشکنند. بچّه های گروهان ما، دستهدسته از داخل سنگرها بیرون آمدند و بااحتیاط و در سکوت کامل از روی اسکله به زیر آن رفتیم و روی پلهای شناور زیر اسکله قرار گرفتیم. سقف بتونی اسکله، پناهگاه خوبی برای ما بود. یک کشتی بهگلنشسته، جلوی اسکله قرار داشت. تیربارم را به زیر اسکله بردم. حبیبالله صالحی به من گفت: «برگرد روی اسکله و همة سنگرها را بازرسی کن. اگر نیرویی جامانده، به زیر اسکله هدایتش کن.» تیربارم را همان جا گذاشتم و به روی اسکله برگشتم. شروع به بازرسی سنگرها کردم. در یکی از سنگرها، جوانی روی یک گونی نشسته بود؛ اسلحه میان دو پایش بود و بدنش از ترس میلرزید. اعزام اوّلی بود. گفتم: «چرا نشستی؟ همه رفتند زیر اسکله.» گفت: «من همینجا نشسته ام، از سنگر بیرون نمیام.» گفتم: «هنوز که جنگ و درگیری شروع نشده. مگه نیامدی بجنگی؟» هر کار کردم با من نیامد. به حبیب جریان را گفتم. حبیب گفت: «ولش کن، ترسیده، به درد عملیات نمی خورد.»
هنوز غوّاص ها به ساحل دشمن نرسیده بودند و درگیری شروع نشده بود که سروکلّة هواپیماهای دشمن پیدا شد. روی رودخانه منوّر ریختند، همهجا را مثل روز روشن کردند و بعد هم شروع به بمباران کردند. بمبهای خوشهای و ناپالم روی سر بچّه ها فرود میآمد. عملیات از قبل لو رفته بود و عراقیها منتظر ما بودند. تعداد زیادی از نیروهای غوّاص شهید و مجروح شدند. مجروحینی که توان داشتند، خودشان را به کشتی بهگلنشسته میرساندند؛ قایق ها بهزحمت آنها را سوار میکردند و به عقب میآوردند. زخمی ها با چه عذابی خودشان را به داخل قایق ها می کشاندند. سر قایق رانها داد میزدم و میگفتم: «اینقدر قایق را عقب و جلو نکنید. ثابت بایستید تا مجروحین لبة قایق را بگیرند و خودشان را بالا بکشند.»
ادامه دارد
@shohadamobareke
کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆
https://eitaa.com/joinchat/3729195051Cf4b67228b8
مسجدی ها 👆👆
@mobsetad
کانال ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان مبارکه 👆
@setad_mobarakeh👈
کانال ستاد برگزاری نماز جمعه مبارکه
#کانال کانون بسیج پیشکسوتان مبارکه👇👇👇
@pishkesvatanemobarakeh
#بنياد شهید و امورایثارگران
# دفتر ثبت خاطرات دفاع مقدس شهرستان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕ حتما حتما حتما ببیند ☝️☝️😳😳
صد بار ببینید تا بفهمیم ز کجا به کجا رسیدیم
💌چقدر بدبخت بودیم؟
چگونه میتونیم حق امام خمینی را ادا کنیم
درگیری لفظی یه خانم بی حجاب با حاج آقا راجی در ورودی حرم امام رضا علیه السلام
#کانال شهدای شهرستان مبارکه
قسمت ۴۷
خاطرات جانباز قدرت اله مؤمنی
به قلم اقدس نصوحی
با دو نفر نیروی کمکی، سوار یک قایق شدم. تیربارم را جلوی قایق آماده کردم، یکنوار فشنگ پانصدتائی روی تیربار گذاشتم و یک نوار هم به خودم بستم. کمکیهای من هم نوار فشنگ با خودشان آوردند و پشت سر من در قایق نشستند. یک نفر بسیجی به نام روحالله غیور را کنار خودم نشاندم. ادامة نوار فشنگ را که روی تیربارم بود، داخل آب انداختم. به غیور گفتم: «وقتی من شروع به تیر اندازی کردم، تو فقط نوار فشنگ را از لبة قایق رد کن تا گیر نکند.» یک تیربارچی به نام آقای کوچکی، داخل قایق دیگری بود. به او گفتم: «تا وسط آب نرفتیم، تیراندازی نکن؛ دشمن از آتش دهنة تیربارت، جایمان را میفهمد و ما را زیر آتش میگیرد.» هر دو قایق با هم حرکت کردیم و در پناه کشتی بهگلنشسته جلو رفتیم تا به دماغه کشتی رسیدیم. از آنجا به بعد در تیررس عراقیها بودیم. سر قایق بهطرف جزیرة امالرّصاص بود. با سرعت حرکت کردیم. آقای کوچکی شروع به تیراندازی به سمت عراقیها کرد. تیربارهای عراقی به سمتش شلیک کردند. یک تیر به سرش اصابت کرد، کف قایق افتاد و به شهادت رسید. قایق ما به سمت ساحل جزیره و مواضع عراقیها پیش میرفت. من هنوز شروع به تیراندازی نکرده بودم. سکّاندار قایق گفت: «پس چرا شلیک نمیکنی؟» گفتم: «همه کف قایق دراز بکشید و کاری با من نداشته باشید.» وسط رودخانه رسیدیم. عراقیها در دیواری که سرتاسر ساحل کشیده بودند، سوراخهایی درست کرده بودند و از داخل سوراخها تیراندازی میکردند. گلولههایی که از کنارم میگذشت را بهوضوح میدیدم. سر تیربار را روی همان دریچه ها تنظیم کردم و بیوقفه شروع به تیراندازی کردم. قایق به ساحل جزیره و سیمهای خاردار و خورشیدی رسید و ایستاد. عراقیها از پشت دیوار به سمت ما نارنجک پرتاب میکردند. خواستم از قایق پیاده شوم، پایم سر خورد و روی یکی از سیمهای خاردار خورشیدی افتادم. یکی از پرههای خورشیدی داخل لباس و جلیقة نجاتم گیر کرده بود و اجازة حرکت به من نمیداد. تیربارم هم داخل آب لب ساحل افتاد. افتادن لولة داغ تیربار داخل آب سرد، باعث شد که بخار بلند شود و چنان سروصدایی ایجاد شود که فکر کردم، فشنگ عراقیها کنار من فرود آمد. با کمک بچّه ها خودم را از خورشیدهای جدا کردم. تیربارم را برداشتم و به داخل خشکی آمدم. هنوز از پشت همان دیوار به سمت بچّهها تیراندازی میشد. به هر زحمتی بود، به آن طرف دیوار ساحلی رفتم. سروصورت حبیبالله صالحی با خورشیدی ها مجروح شده بود و امدادگر مشغول بستن زخمهایش بود. نوار فشنگی که به خودم بسته بودم را باز کردم تا روی تیربار بگذارم؛ چون تیربار داغ داخل آب سرد افتاده بود، گلنگدن حرکت نمیکرد. تیربار را کناری گذاشتم و بیسلاح ماندم. حبیب به من گفت: «کمی جلوتر یک در چوبیه. کنارش یک قبضه آر.پی.جی افتاده. برو پیداش کن و سنگر تیرباری را که از بین نخلها بچّهها را میزند، خاموشکن.» بدون معطّلی به همان سمتی که حبیب گفته بود، رفتم. چیزی پیدا نکردم. برگشتم پیش حبیب و گفتم: «یک اسلحه به من بده تا برم.» شخصی به نام محمّد معین کنار حبیب نشسته بود. اسلحة کلاش خودش را با یک خشاب پر به من داد. رفتم تا تیربار را خاموش کنم. بین راه، یک سلاح جدید به نام پلامین دیدم. کالیبر گلوله هایش 40 میلیمتری بود، مثل نارنجک عمل میکرد و پس از برخورد به هدف منفجر میشد. نشستم پشت سلاح تا با آن کار کنم. ماشه نداشت. اکبر صابری همراه من بود. گفت: «بگذار تا من راهش بیندازم.» گفتم: «نمیشه، منم با آن همه تجربه بلد نیستم باهاش کار کنم.» با پایم آن سلاح را از بالای سنگر پائین انداختم و گفتم: «برویم سراغ سنگر تیربار دشمن.» اکبر صابری و غیور، یک قبضه خمپارة 60 عراقی پیدا کردند. قبضه را برایشان در یک محیط بازتر قرار دادم و طرز کار با آن را به آنها یاد دادم. برای امتحان، یک خمپاره شلیک کردم و گفتم: «با همین گرا هرچه میتوانید، شلیک کنید.» از آنها جدا شدم و رفتم.
ادامه دارد...
@shohadamobareke
کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆
https://eitaa.com/joinchat/3729195051Cf4b67228b8
مسجدی ها 👆👆
@mobsetad
کانال ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان مبارکه 👆
@setad_mobarakeh👈
کانال ستاد برگزاری نماز جمعه مبارکه
#کانال کانون بسیج پیشکسوتان مبارکه👇👇👇
@pishkesvatanemobarakeh
#بنياد شهید و امورایثارگران شهرستان مبارکه
# دفتر ثبت خاطرات دفاع مقدس شهرستان مبارکه
❤️اميرالمومنين علی علیه السلام:
(ارزش) جوانى را
جز پيران نمى شناسند؛
(ارزش) آرامش را
جز گرفتاران نمى شناسند؛
(ارزش) سلامت را
جز بيماران نمى شناسند،
(ارزش) زندگى را
جز مُردگان نمى دانند.
📚 مواعظ العددیّة ص ۲۱۸
@shohadamobareke
کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆
https://eitaa.com/joinchat/3729195051Cf4b67228b8
مسجدی ها 👆👆
@mobsetad
کانال ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان مبارکه 👆
@setad_mobarakeh👈
کانال ستاد برگزاری نماز جمعه مبارکه
#کانال کانون بسیج پیشکسوتان مبارکه👇👇👇
@pishkesvatanemobarakeh
#بنياد شهید و امورایثارگران شهرستان مبارکه
# دفتر ثبت خاطرات دفاع مقدس شهرستان مبارکه
ای شهید دعا کن
که گامهای روزمرگیمان
بر حُرمت نام شما پا نگذارند
دعا کن میراث پاکباختگیتان را
به فراموشی نسپریم ...
دعا کن برای عاقبت بخیری ما؛
تویی که ختم بخیر شد عاقبتت ...
شب و روز تان همراه با دعای شهیدان
#کانال شهدای شهرستان مبارکه
قسمت ۴۸
خاطرات رزمنده جانباز قدرت اله مؤمنی
🔹 به قلم اقدس نصوحی
جزیرة امالرّصاص پر از درختهای نخل بود. بین درختها پراز آب و گل بود. تردّد میان آنهمه نخل بسیار مشکل بود. عراقیها در عرض جزیره کانالهائی را درست کرده بودند که یک سر آنها به همان دیوار و سنگرهای لب ساحلشان می خورد و سر دیگرش به عقب جزیره میرسید. رفتوآمد و بردن مهمّات و تدارکات عراقیها از طریق این کانالها انجام میشد. عمق این کانالها حدود دو متر و عرضشان حدود یک متر بود. برای درامانماندن از گلولهها و ترکشهای دشمن، باید از این کانالها استفاده میکردیم. یک تیربار عراقی کانال را زیر رگبار گرفته بود و کسی نمیتوانست وارد آن شود. یک کلاش و چند نارنجک بیشتر نداشتم. تصمیم گرفتم از بین نخلها بگذرم و خودم را به پشت سنگر تیربار برسانم. یکی از بچّه ها به نام محسن عطائی را دیدم و گفتم: «همراه من بیا.» درخت به درخت جلو میرفتیم. تیربار عراقی شروع کرد به تکتک تیراندازی کردن. به شوخی به آقای عطائی گفتم: «نترس، بیا، تیربارچی عراقی اسهال گرفته.» میخندید و بااحتیاط میآمد. بهسختی خودم را به پشت سنگر تیربار رساندم. با انداختن یک نارنجک و خالیکردن یک خشاب کلاش داخل سنگر، سه نفر خدمة تیربار عراقی را کشتم. تیرباری که بچّه ها را اذیت میکرد، خاموش شد. همراه نیروها وارد کانال شدیم. بچّه ها مشغول پاکسازی کانال و جلو رفتن بودند. کمی جلوتر بچّه ها جمع شده بودند و جلو نمیرفتند. قسمت جلوتر کانال پیچ میخورد. یک نفر عراقی در همان پیچ کمین کرده بود، نارنجک میانداخت، رگبار را به سمت بچّه ها میگرفت و اجازه حرکت نمیداد. باید کانال را پاکسازی میکردیم. یک تکّه چوب نخل و چند تا گونی خاک را نزدیک پیچ روی هم ریختم تا کمی بالا بیاید و یک جان پناه درست شود. بچّه ها پشت جانپناه قرار گرفتند و در مسیر پیچ نارنجک انداختند. محمود قادری یکی از عراقیها را کشت و خودش هم به ضرب گلوله دشمن به شهادت رسید.
در تاریکی شب و اوج درگیری، یکی از نیروهای گروهان به من گفت که آقای خرمیان و معاونش محمدرضا اسدی از یک جادّة مالرو به وسط جزیره رفتند. من هم بدون سلاح از آن راه باریک رفتم تا به آنها رسیدم. خرمیان به من گفت: «مؤمنی، راه برگشت تا ساحل را بلدی؟» گفتم: «بله.» گفت: «سریع برگرد ساحل و هرچه میتونی، نیرو با خودت بیار اینجا.» همان راه را برگشتم تا به لب ساحل رسیدم. اکبر رفیعی، بیسیمچی و چند نفر از فرماندهان دسته اش تازه از قایق پیاده شده بودند. گفتم: «اکبر، خرمیان من را فرستاده تا نیرو ببرم جلو.» گفت: «راه را بلدی؟» گفتم: «بله.» من از جلو رفتم و حدود بیست سی نفر پشت سرم به راه افتادند. احمد بهفرد درست پشت سرم میآمد. تمام حواسم به جلو بود که در تاریکی شب راه را گم نکنم. کمی جلو رفتیم. برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم. فقط احمد با من بود. گفتم: «بقیّه کجا رفتند؟» گفت: «مگر متوجّه نشدی، اکبر رفیعی بردشان.» گفتم: «اینقدر صدای انفجار تو گوشم پیچیده که دیگه چیزی نمی شنوم.» رفیعی فکر کرده بود که من راه را اشتباه میروم، نیروها را به داخل یکی از کانالها برده بود تا در امان باشند. متوجّه صدای چند عراقی شدم. کنار جادة مال رو و در بین نیزارها خودمان را مخفی کردیم. پنج نفر سرباز عراقی از پشت سر ما میآمدند. از کنار ما گذشتند و رفتند. پوتین های نفر آخر قرمز بود. به احمد گفتم: «بیا این آخری را با تیر بزنیم و پوتین هاش را برداریم.» احمد گفت: «مگه میشه؟» گفتم: «نه، شوخی کردم. اگر کوچکترین حرکتی بکنیم با پرتاب یک نارنجک کارمان را میسازند.». بعد از رفتن عراقیها، بافاصله از همان راه مالرو رفتیم تا رسیدیم به جاییکه با خرمیان قرار داشتیم. اثری از او و نیروهایش نبود. جلوتر رفتیم تا به جادهای شنی در آخر جزیره رسیدیم. از سمت راستمان صدای عراقیها میآمد. سریع به سمت چپ رفتیم. به احمد گفتم: «بدون اجازة من شلیک نکن.» بعد از کمی پیشروی، صدای نیروهای خودی را از لابه لای نخلها شنیدم. به احمد گفتم: «بخواب پشت یکی از این درختها، ممکنه بهجای عراقیها ما را بزنند.» در بین صداها، صدای یکی از بچّه های دستة خودمان به نام موسی اکبری را شناختم. موسی اهل یکی از روستاهای فلاورجان بود. گفتم: «موسی، منم مؤمنی، تیراندازی نکنید.» جلو رفتم. هفت هشت نفری مجروح روی زمین افتاده بودند و یکی دو تا تیر به دست و پایشان خورده بود. گفتم: «کجا بودید که همه زخمی شدید؟» گفت: «با عراقیها درگیر شدیم، خرمیان و اسدی شهید شدند و زیر آتش ماندند. اگر راه را بلدی، کمک بده تا به جایی برسیم و زخمهایمان را پانسمان کنیم.» سه تا تیر به پاهای آقای خضائلی خورده بود و قدرت راهرفتن نداشت. یک پتو پیدا کردم و خضائلی را داخل آن خواباندم. جلوی پتو را گرفتم.
ادامه را در کانال شهدای شهرستان مبارکه دنبال کنید
@shohadamobareke
کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆
قسمت ۴۹
خاطرت رزمنده جانباز قدرت اله مؤمنی
🔹 به قلم اقدس نصوحی
جلوی پتو را گرفتم، دو نفر هم عقب پتو را گرفتند و به سمت ساحل حرکت کردیم. آنجا یک اورژانس موقّتی برای مجروحین زده بودند. احمد به مجروحینی که پایشان تیر خورده بود، کمک میکرد. در راه مالرو حرکت کردیم و رفتیم. گوشه پتو از دست دونفر عقب رها شد، خضائلی روی زمین افتاد، غلت خورد و رفت داخل نیزار کنار راه مالرو. با چه مشقّتی او را بالا آوردیم و به راه ادامه دادیم. بعضی از مجروحین حالشان خیلی بد بود. خونریزی شدید داشتند. اگر با همان وضع پیش میرفتیم، ممکن بود جانشان را از دست بدهند. بین راه به یک سنگر عراقی رسیدیم. سنگر کوچک بود. مجروحین بدحال را داخل سنگر بردیم تا موقّتاً زخمهایشان را ببندیم. امدادگری همراه ما بود و وسایل امدادگری را به کمرش بسته بود. گفتم: «قیچی و چراغقوه ّهات را بده تا زخم اینها را ببندیم.» گفت: «قیچی و چراغقوه ّه مثل سلاح و ناموس منه. به کسی نمیدم.» عصبانی شدم، پایم را روی شکمش گذاشتم و قیچی و چراغ قوّهاش را از کمرش کشیدم و گفتم: «تو این وضعیت، این حرفها چه معنی دارد؟» هرچه باند بود از داخل کیسة امدادش بیرون ریختم. چراغقوه ّه را به دستش دادم و خودم شروع به بستن زخم مجروحین کردم. دو تا از زخمهای آقای خضائلی را بستم؛ باندها تمام شد، به ناچار پایش را داخل یک پلاستیک کردم و با یک کش محکم بستم. مقداری خون داخل پلاستیک جمع شد. آقای خضائلی گفت: «چرا با پلاستیک؟» گفتم: «چاره ای نیست. باند نداریم. از پلاستیک استفاده کردم تا لااقل پات یخ نکند.» یک نفر به آن سنگر رسید و نگاهی به ما انداخت. فکر کرد ما از ترس داخل سنگر جمع شدهایم. حرفی زد که ناراحت شدیم. وقتی مجروحین را دید، از حرف خودش ناراحت شد. هنوز چند قدم از سنگر دور نشده بود که خودش هم با ترکش خمپاره مجروح شد و به زمین افتاد. هیچ چیز برای بستن جراحت، نداشتیم. چهار ساعت طول کشید تا مجروحین را به سنگر اورژانس رساندیم. ساعت حدود 5 صبح بود. حبیبالله صالحی هم گوشة اورژانس نشسته بود. به حبیب گفتم: «من آنقدر خستهام و کنارم خمپاره و نارنجک منفجر شده که کل بدنم را موج گرفته. حالم آنقدر بده که اگر اسلحه به دستم بیفتد، همه را به رگبار میبندم.» عبدالعلی نجفی آنجا بود. دستم را گرفت و روی یک تختة در که چند تا بلوک زیرش چیده بودند، خواباند و گفت: «اینجا استراحت کن.» سرم را که روی زمین گذاشتم از خستگی خوابم برد. عبدالعلی فکر کرده بود که واقعاً موج انفجار مرا گرفته است. به محض اینکه خوابم برده بود، دست و پایم را با طناب به تخت بسته بود. بعد از یکی دو ساعت بیدار شدم و با تعجّب خودم را در آن وضعیت دیدم. عبدالعلی را صدا کردم. آمد و طنابها را باز کرد. مجروحین را با قایق به آن طرف رودخانه منتقل کرده بودند. از سنگر بیرون آمدم. چندنفر را از دور دیدم، چهار طرف یک پتو را گرفته بودند و به طرف من میآمدند. سراغ سنگر اورژانس را گرفتند. گفتم: «اورژانس همین جاست، ولی امدادگر مجروحین را به آنطرف آب برده و کسی اینجا نیست.» گفتند: «این بنده خدا، صبح اوّل وقت مجروح شده تا آوردیمش اینجا خیلی طول کشید.» پتو را باز کردم. دیدم یک نفر به حال سجده داخل پتو افتاده است. سعی کردم او را روی زمین بخوابانم. بدنش به همان شکل سجده خشک شده بود. نگاهی به صورتش انداختم. دوستم حمید مظاهری بود. گفتم: «دیر رسیدید. شهید شده.»
ادامه دارد...
@shohadamobareke
کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆
https://eitaa.com/joinchat/3729195051Cf4b67228b8
مسجدی ها 👆👆
@mobsetad
کانال ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان مبارکه 👆
@setad_mobarakeh👈
کانال ستاد برگزاری نماز جمعه مبارکه
#کانال کانون بسیج پیشکسوتان مبارکه👇👇👇
@pishkesvatanemobarakeh
#بنياد شهید و امورایثارگران شهرستان مبارکه
# دفتر ثبت خاطرات دفاع مقدس شهرستان مبارکه
به منظور تجلیل و تکريم از جانبازان گرامی صورت گرفت
ديدار رئیس بنیاد شهید و امور ایثارگران شهرستان مبارکه با جانباز دفاع مقدس سید مسیح موسوی در بداغ آباد
یک شنبه ۲۶ فروردین ۱۴۰۳
@shohadamobareke
کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆
#بنیاد شهید و امور ایثارگران شهرستان مبارکه
🌷ارواح مطهر شهدا صلوات🌷
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجهُم
💫الله اکبر و للّه الحمد
🚀ما شعر جهادیم و پر از تمثیلیم
روی سر صهیون چنان سجّیلیم
🚀این حملهٔ موشکی به عالم فهماند
آمادهٔ نابودی اسرائیلیم
☄دیشب زیباترین طنین صلح از غرش پر صلابت موشک های سپاه، قلب آزادگان جهان را شاد کرد.
👏آفرین به فرزندان حیدر کرّار که زیباترین تصنیف بندگی و خشوع در برابر حضرت احدیّت متعال را با سیلی های مرگبار بر پیکره منحوس صهیونیستی، برای جهانیان به نمایش گذاشتند. مگر نه این است که صاحب ذوالفقار، اسدالله الغالب فرمودند:
التَّكَبُرُ عَلَی المُتكبِّرِ هُوَ التّواضُع بِعَيْنِهِ
تكبر در برابر(شخص یا گروه) متكبر، عين تواضع است.(نهج البلاغه، حكمت 410)
🤲الحمدلله که با اقتدار ولایت، بارقه ای از برق ذوالفقار علی را به سلاطین عالم نشان دادیم.
#عملیات_وعده_صادق
بنیاد شهید و امور ایثارگران مبارکه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥شهروند لبنانی: ایرانیها فقط به هدف قرار دادن سفارتخانهیشان در دمشق پاسخ ندادند بلکه حتی به یهودیانی که در زمان پیامبر بر در خانهی پیامبر زباله میانداختند نیز پاسخ دادند.چه خوب گفت😂😂
@shohadamobareke
کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆
https://eitaa.com/joinchat/3729195051Cf4b67228b8
مسجدی ها 👆👆
@mobsetad
کانال ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان مبارکه 👆
@setad_mobarakeh👈
کانال ستاد برگزاری نماز جمعه مبارکه
#کانال کانون بسیج پیشکسوتان مبارکه👇👇👇
@pishkesvatanemobarakeh
#بنياد شهید و امورایثارگران شهرستان مبارکه
# دفتر ثبت خاطرات دفاع مقدس شهرستان مبارکه
قسمت ۵۰
خاطرات رزمنده جانباز قدرت اله مؤمنی
🔹 به قلم اقدس نصوحی
تا ساعت 9 صبح، رادیو مارش عملیات میزد، بعد قطع شد. حدس زدم که لشکرهای دیگر نتوانسته اند خط دشمن را بشکنند و عملیات شکستخورده است. بیشتر بچّه های گردان ما در جزیرة امالرّصاص شهید یا مجروح شده بودند. به لب ساحل آمدم. به یکی از قایقها که برای بردن مجروحین آمده بود، اشاره کردم و خواستم تا سلاح پلامین را که کنار ساحل انداخته بودم، به آن طرف ببرد. سلاح را داخل قایق گذاشتیم و به آن طرف آب فرستادیم.
بچّه هایی که سالم بودیم، در کانالهای عراقی موضع گرفتیم. در یک گوشة کانال مغز سر یک نفر عراقی به طور کامل از جا درآمده و روی زمین افتاده بود. با یکتکّه چوب زیر و رویش کردم. یک نفر رسید و گفت: «این کار را نکن. گناه دارد.» به شوخی گفتم: «دارم بررسی میکنم تا اگر پزشکی قبول شدم، اطّلاعاتی در مورد مغز انسان داشته باشم.» مغز را داخل رودخانه انداختم.
نزدیک ظهر بود. نه آب داشتیم و نه غذا. داخل کانالها بیحال و خسته نشسته بودیم. بیشتر جزیره دست عراقیها بود. ما فقط در قسمتی از کانال موضع گرفته بودیم. فکر میکردم لشکرهای دیگر اطراف ما هستند؛ امّا واقعیت چیز دیگری بود. به علت لورفتن و شکست عملیات، لشکرها نیروهایشان را به عقب برده بودند. از روی شیطنت و یا سادگی، بدون اینکه به خطرات کارم فکر کنم، یک کلاش برداشتم و داخل کانال جلو رفتم و سنگرها را یکییکی گشتم. یک صندوق چوبی بزرگ دم یک سنگر بود و با یک قفل زرد درش را بسته بودند. قفل را با یک تیر شکستم. داخل صندوق یک کلاه کج قرمز رنگ با آرم عقاب، یک سرنیزه، یک چفیه، مقداری لباس نو و یک کلت تمیز پر از فشنگ بود. کلاه عراقی را سرم گذاشتم، کلت را به کمرم بستم، چفیه را پهن کردم و بقیه لباسها را داخلش ریختم و به سمت نیروهای خودمان آمدم. نیروهای خودی به سمتم تیراندازی کردند. جلوتر آمدم. غلامحسین ضیایی به حالت خمیده، به سمتم میآمد. نزدیکم شد و گفت: «بردار، این کلاه مسخره را از سرت بردار، فکر کردیم عراقیها آمدند، فرمانده گردان مرا فرستاده تا برایش خبر ببرم. چه جوابی به او بدهم.» گفتم: «خودم جواب حاج مصطفی را میدهم.» من که تازه به اشتباهم پی برده بودم، کلاه را کناری انداختم، پیش فرمانده گردان رفتم و گفتم: «یک سرباز عراقی آنجا بود، باهاش درگیر شدم.» یک جوری قضیه را ختمش کردم وگرنه توبیخ میشدم. کلتی را که به کمرم بسته بودم، به فرمانده گردان دادم. فکر میکردم از دیدن آن ذوقزده و خوشحال میشود. آقای نصر نگاهی به من کرد و گفت: «اینهمه شهید و مجروح تو جزیره ریخته، تو برای من کلت به غنیمت آوردی.» او به چیز دیگری فکر میکرد و در حال و هوای دیگری بود و من انتظار دیگری داشتم. با عصبانیت کلت غنیمتی را به داخل رودخانه پرت کردم.
یک توپ ضدهوایی دولول عراقی در جزیره امالرّصاص بود. کاملاً مسلّط بر اروندرود بود و هر جنبنده ای را هدف میگرفت. ضدهوایی بود ولی با آن نفرات را میزدند. از شب عملیات تا شب بعد، مرتّب آتش میریخت و اجازه نمیداد قایقها برای حمل مجروح یا آوردن آب و غذا و مهمّات، در رودخانه اروند تردّد کنند. بچّه ها هرچه تلاش کردند، نتوانستند منهدمش کنند. حتّی خواستند با شلیک مستقیم گلولة تانک از داخل خرمشهر آن را بزنند، نشد. این موضوع برای همه بچّه ها معضل شده بود.
ادامه دارد..
@shohadamobareke
کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆
https://eitaa.com/joinchat/3729195051Cf4b67228b8
مسجدی ها 👆👆
@mobsetad
کانال ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان مبارکه 👆
@setad_mobarakeh👈
کانال ستاد برگزاری نماز جمعه مبارکه
#کانال کانون بسیج پیشکسوتان مبارکه👇👇👇
@pishkesvatanemobarakeh
#بنياد شهید و امورایثارگران شهرستان مبارکه
# دفتر ثبت خاطرات دفاع مقدس شهرستان مبارکه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟢 شما این سخنرانی ۴۰ سال پیش اقا رو با دقت گوش کنید. اون کسی هم که کنارش ایستاده حاج قاسم هست. تردید دارم اگر بگویم معجزه است، برخی افراد روشنفکر و ضعیف الایمان مسخره کنند.
ببینید ۴۰ سال پیش با چه صراحت و قاطعیتی دارد این روزها را می بیند و بیان میکند.
#لبیک_یا_خامنه_ای
#کانال شهدای شهرستان مبارکه
قسمت ۵۱
خاطرات رزمنده جانباز قدرت اله مؤمنی
به قلم اقدس نصوحی
تمام روز را در کانال خسته و بدون آب و غذا ماندیم. حدود پنجاه نفر بودیم و کسی نمیدانست چه اتّفاقی افتاده و قرار است چه کنیم. غروب شد. غلامحسین ضیائی پیشم آمد و گفت: «به بچّه ها بگو اسلحه و مهمّات کافی بردارند، باید برای گرفتن جزیرة الألبانی حرکت کنیم.» به غلامحسین گفتم: «راستش را بگو. من که میدانم عملیات شکست خورده.» غلامحسین گفت: «درسته، نیروهای همة لشکرها عقب کشیدند، فقط ما پنجاه نفر تو این جزیره ماندیم و دور تا دورمان عراقیها هستند. احتمال اسارتمان زیاده؛ ولی اگر نیروها این موضوع را بفهمند، ممکنه برای نجات خودشان، خودسرانه عمل کنند و اوضاع بدتر بشه. از لشکر با فرمانده گردان تماس گرفتند و جائی را در جزیره، دور از چشم عراقیها مشخّص کردند تا نیروها را با قایق به آن طرف آب ببرند.» در تاریکی شب، نیروها بدون اینکه بدانند کجا میروند، حرکت کردند. از داخل کانالها بافاصله جلو میرفتیم. گرسنگی، خستگی و بیخوابی به همه فشار میآورد. تا ساعت دوازده شب راه رفتیم. سرستون بهیک مطبخ خرابۀ سقف دار رسید. آنجا محل قرار با قایق ایرانی بود. بافاصله در کانالی که آنجا بود، نشستیم. احمد به من گفت: «قراره چکار کنیم؟» گفتم: «فعلاً همینجا بشین. هر اتّفاقی برای دیگران افتاد، برای ما هم میافتد.» احمد در این بیست و چهار ساعتی که در جزیره بودیم، همراه و تابع من بود. هر کاری که به او میگفتم، بدون چون و چرا انجام می داد. با شنیدن صدای قایقی که به محل ما نزدیک میشد، پنج نفر از بچّه ها را از جلوی ستون بیرون فرستادند. آنها را سوار قایق کردند و به آن طرف اروند بردند. قایق میرفت و برمیگشت. هر مرتبه 5 نفر را میبرد. قایق موتوری سوراخ بود و اگر بیشتر از 5 نفر سوار میکرد، زیر آب میرفت. من و احمد در انتهای ستون بودیم. مسافت رفت و برگشت قایق زیاد بود. باید طوری حرکت میکرد که خدمة آن ضدّهوایی دو لول عراقی متوجّه آن نشوند. بردن نیروها خیلی طول کشید. نزدیک روشن شدن هوا بود که نوبت ما شد. تعدادی از فرماندهان گردان هم باقیماندن تا بعد از ما با قایق بعدی، جزیرة امالرّصاص را ترک کنند. به ساحل خودمان رسیدیم و از قایق پیاده شدیم. یکی از معاونین گردان به نام شکرالله ابراهیمی را دیدم. نزدیکم آمد، دستی بر سرم کشید و گفت: «مؤمنی، براتون غذا و لباس روی اسکله گذاشتیم.» روحیه ام خیلی به هم ریخته بود. به شهدا و مجروحینی فکر میکردم که در جزیره مانده بودند. علیمحمّد اربابی، مسئول ستاد لشکر را دیدم. جلو آمد، پیشانیم را بوسید و گفت: «از بچّه های گردان انبیائی؟» گفتم: «بله» گفت: «خدا خیرتون بده، بلدی کجا بری؟» گفتم: «بله» هنوز ده متری از او دور نشده بودم که یک خمپارة 60 کنارش منفجر شد. با بدن خسته ای که به زور روی زمین میکشیدم، برگشتم و خودم را به او رساندم. بدنش پر از ترکش شده بود. نشستم، سرش را روی زانو گذاشتم و با صدای بلند امدادگر را صدا کردم. امدادگر با کیسه امدادش از سنگر بیرون آمد. گفتم: «ایشون آقای اربابی مسئول ستاد لشکره. زخم هاش را زود ببند و از اینجا ببرش تا خمپاره بعدی نیومده.» مشغول بستن زخمهایش بودیم، لبخندی زد و نفس آرامی کشید. نفسی که برگشت نداشت. او هم به شهدا پیوست.
#ادامه را در کانال شهدای شهرستان مبارکه دنبال کنید
@shohadamobareke
کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆
https://eitaa.com/joinchat/3729195051Cf4b67228b8
مسجدی ها 👆👆
@mobsetad
کانال ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان مبارکه 👆
@setad_mobarakeh👈
کانال ستاد برگزاری نماز جمعه مبارکه
#کانال کانون بسیج پیشکسوتان مبارکه👇👇👇
@pishkesvatanemobarakeh
#بنياد شهید و امورایثارگران شهرستان مبارکه
# دفتر ثبت خاطرات دفاع مقدس شهرستان مبارکه