#زندگینامه_شهید_فرهاد_شاهچراغی
#نویسنده_مجید_خادم
#قسمت_ششم
#منبع_کتاب_کدامین_گل
🌷🌷🌷
اواخر پاییز. فرهاد سر کوچه به ماشین تکیه داده. مرد میانسالی زنجیر کوتاهی را دور انگشتش میچرخاند و جلو عقب میشود. دارند با هم حرف می زنند یا انگار دارد فرهاد را تهدید می کند! با حرص و جوش و با چشم های سرخ شده!
_میزنیم همین جا لت و پار میکنیم به مولا !احترام بابات که رو میزاریم
_نمی خوام احترام شناسش رو بزارین.هر کاری میخوای بکن اگه مردی همین الان! نگاه کن ببینم ؟!چیکار میخوای بکنی؟
مرد مثل اسفند روی آتش می ترکد
_استغفرالله. اگه کاکات نمیشناختیم همین الان همین جا استغفرالله,
_نگاه هر کاری میخوای بکنی همین الان که هستم در خدمتتون تنها هم هستم بفرما ببینم چه کار می خوای بکنی!
فرهاد آرام خودش را ول کرده روی ماشین,خیره شده به صورت از خشم برآشفته مرد که روبرویش که مشت کف دست خودش را میکوبد و داد و بیداد می کند و به دور و بر چشم می دوزد .
چشمش به فرزاد که میافتد نگاهش رویش ثابت می شود . فرهاد هم به سمت نگاه او کشیده میشود و فرزاد را که میبینند ناگهان از روی ماشین جدا می شود و با توپ پر می گوید:« اینجا چه کار می کنی؟»
فرزاد ترسیده و حرفی نمی زند
_«برو خونه ببینم لازم نکرده بگی من کجا بودم اما برو خونه»
فرزاد میدود توی کوچه ولی همینطور توی راه برمیگردد و نگاه میکند به سمت سر کوچه تا میرسد به خانه نیمه باز را هل می دهد و وارد حیاط می شود .در حالی که می رسد صدای پدر را واضح می شنود که دارد به مادر می گوید:
«تقصیر شما هم هست حاج خانوم! اگر دعواشون میکردیم اگر شما که خانه هستید جلوشونو میگرفتی, اینطور نمی شد این کارها که فرهاد میکنه آخر و عاقبت نداره»
_«مگه کار بی رضای خداست؟»
_حالا خودش هیچ این بچه هم داره نگاهش میکنه یاد گرفته افتاده دنبالشون. من تو این سن و سال طاقتشو ندارم ببینم دارند....
فرزاد در را که باز می کند صدای پدر قطع می شود
« کجا بودی تو بچه تا این وقت؟!»
_ مدرسه بودم به خدا
اوضاع همین طور پیش می رود تا سال ۵۶!
تلفن خانه زنگ میزند و مادر جواب می دهد.
با آقای شاهچراغی کار داشتیم
_با کدومشون؟
_ نمیدونم مادر این شماره را به ما دادند شما لطف کنید بگید مسافر هاشون از تهران رسیدن بیان ترمینال تحویل بگیرند.
فرهاد خانه نیست شب شده.مسجد هیاهویی دارد. از در و دیوارش آدم ریخته و دارند خادم مسجد را توی ایوانش کتک میزنند «به این شب سیاه من رو هم خبر ندارد»
سر کوچه دو تا ماشین ارتشی ایستادن تمام مسجد و کوچه را محاصره کرده اند.
ما در از لابلای درب کوچه سرک می کشد و می رود و حیاط و صدای فرزاد میزند. پدر میگوید حمام است. مادر به سمت حمام میرود
«فرزاد مادر بپرد بیرون هیچ نگو فقط به جمعه نمیخواد خودتو بشویی خشک کن بپوش بیا بیرون»
فرزاد هول هول دارد روی تن خیس و کف صابون شسته است لباس می پوشد مادر به سمت پله های توی حیاط می رود با خودش بلند می گوید همان موقع هم گفتم توی شیرینی چه فایده ای دارد؟»
پدر پشت سر مادر میتواند از پله ها بالا می رود سرکه می کند زیر شیروانی و کارتون ها را می بیند دست روی پیشانی عرق کرده می کشد مادر هنوز دارد با خودش بلند حرف می زند «ترسش تو دلم بود همیشه ترس تو دلم بود فرزاد؟!»
فرزاد خیس پای پله ها می رسد مادر کارتونها را دست پدر می دهد تا پایین ببرد
«فرزاد باب پرواز تیغ صدای حاج افتخار بزن»
فرزاد خودش را می کشد روی دیوار بین دو خانه و صدا میزند.حاج افتخار همسایه پشتی سراسیمه اومده تو حیاتشان کارتون ها را پدر گذاشته پای دیوار جلوی پای فرزاد چهار کارتون فردا صورت زورش نمی رسد کارتون ها را از دست پدر بگیرد مادر دارد از روی پله ها با حاج افتخار حرف می زند
_خانم چه جوری؟ کجا بذارم؟ اگه اومدن این طرف این طرف هم بیان؟!!
_انشالله که نمیان.بزار تو انباری پشت همون باریک سازی اون گوشه.
اشاره می کند به انباری کوچک توی حیاط. حاج افتخار میزند توی سر خودش را زانوهایش سست میشود که پهن شود روی زمین ،ولی نگاهش روی تیغه دیوار که میافتد نمینشیند پدر عکس های بزرگ لوله شده را چپه چپه می دهد روی دیوار دست فرزاد.
افتخار زنش را صدا میزند پیرزن چادرش را دور کمر میبندند و شروع میکند به ریختن خرت و پرت های توی انباری ها. افتخار بستهها را ازدست فرزاد میگیرد. پدر کتابها را می فرستد، روی تیغه تمام افتخار خیس عرق شده است که در زیر لب با خودش حرف می زنند. مادر کارتون ها را خالی می کند و عکس ها را می دهد دست پدر افتخار گونی های برنج و آرد را جابهجا میکند و از آنها را میتواند زیر خط و پرت ها و گونی ها را می گذارد رویشان. فرزاد روی دیوار دارد بازوهای خودش را می ماند ما در برگشت روی پله و همینطور دارد به حاج افتخار دلداری میدهد
🌷 🌷 🌷 🌷
در ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#ﺷﻬﻴﺪاﺳﺘﺎﻥ_ﻓﺎﺭﺳﻲ ﻛﻪ ﻧﻮﻳﺪ ﺷﻬﺎﺩﺗﺶ ﺭا اﺯ اﻣﺎﻡ ﺳﺠﺎﺩ (ع) ﮔﺮﻓﺖ ...
🌹🌹
شهیدﻃﻠﺒﻪ ﻣﺤﻤﺪ مسرور در دفتر خاطرات یکی از خواب هایش را چنین نقل می کند:
"این خواب خیلی مرا خوشحال کرد. خواب دیدم که امام سجاد(ع) نوید و خبر شهادت من را به مادرم میگوید و من چهره آن حضرت را دیده و فرمود: تو به مقام شهادت میرسی و من در تمام طول عمر به این خواب دلبستهام و به امید شهادت در این دنیا ماندهام و هم اکنون که این خواب را مینویسم یقین دارم که شهادت نصیبم میشود و منتظر آن هم خواهم ماند. تا کی خدا صلاح بداند من هم همچون شهیدان به مقام شهیدان برسم و به جمع آنها بپیوندم و هم اکنون و همیشه در قنوت نمازم همیشه اللهم ارزقنی توفیق الشهاده فی سبیلک است که خداوند شهادت را نصیبم کند و از خدا هیچ مرگی را جز شهادت نمیخواهم."
#ﺷﻬﻴﺪﻣﺤﻤﺪﻣﺴﺮﻭﺭ
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﻓﺎﺭﺱ
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﻣﺪاﻓﻊ ﺣﺮﻡ
#اﻳﺎﻡ_ﺷﻬﺎﺩﺕ
☘🌺☘🌺
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
***
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#طنز_جبهه
🔻عجب رازداری هستی!
🔅 پاشو پاشو بریم!
اینو اکبر کاراته گفت: رانندهی آمبولانس گفت: من از جام تکون نمیخورم. اکبر کاراته گفت: چرا؟ راننده گفت: خب دیگه. اکبر کاراته گفت: اگر نیایی، مجبورم به فرمانده بگم!
- خب بگو! برو به هرکس دلت میخواد بگو.
- اکبر کاراته گفت: خب بگو چه مرگته؟ چرا نمیآیی؟ راننده گفت: یه رازه. اکبر کاراته گفت: فقط به من بگو. راننده گفت: به کسی نمیگی؟
🔅 - اصلاً. مگه دیونهام! من رازدار این مقرم و بچههاش. راننده گفت: قول دادی باشه؟ اکبر کاراته گفت: من امینِ امینم. راننده گفت: پس نمیگویی؟
- نه که نمیگم.
- حتی به فرمانده؟
- آره بابا، به هیچکس.
راننده مِنمِنکنان گفت: راستش من میترسم!
هنوز حرفش تموم نشده بود که فرمانده و بچهها رفتند طرفشان و داد زدند: اکبر کاراته چرا نمیآیید؟ اکبر کاراته بلند گفت: آخه این رانندهی آمبولانس میترسه.
🔅 هنوز حرفش تموم نشده، راننده گفت: عجب رازداری هستی اکبر کاراته !
#ﻟﺒﺨﻨﺪﺭﺯﻣﻨﺪﻩ ﻫﺎ 😂
🌷🌺
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
خیلی وقت بود که می اومد حسینیه اما توی هیچ کدوم از واحدها، فعالیت خاص نداشت، حدودا یک سال قبل از انفجار و شهادتش اومد گفت:“من می خوام برم توی واحد شهدا“ گفتم چرا؟ گفت: “نپرس“؛ گفتم: جون من، چرا می خوای بری؟ گفت:“ نپرس، بهت نمی گم“ وقتی خیلی اصرار کردم، گفت: “فقط همین رو بگم که خاک تو سر من که شهدا اومدن دنبالم …“
روی وصيت نامه شهدا كار می كرد، قرار بود برای شهيد عبدالحميد حسينی، كتاب بنويسد، نصف از كارش را هم كرده بود. هميشه می گفت: فكر نكنيد اين كارها را خودم می كنم، اين ها را خدا و امام زمان (عج) راه می اندازند. می گفت: باید شهدا را به همه نشان دهیم و این وظیفه بر گردن همه ما است .
#ﺷﻬﻴﺪﻣﺤﻤﺪﻣﻬﺪﻭﻱ
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﻓﺎﺭﺱ 🌹
#ﺷﻬﺪاﻱ ﺣﺴﻴﻨﻴﻪ ﺭﻫﭙﻮﻳﺎﻥ ﻭﺻﺎﻝ
☘🌷☘🌹☘
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
***
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
هر کس خسته شده است،
جمع کند برود!
ما پای این انقلاب، نظام و خون شهدا ایستاده ایم
#شهید_حسن_باقری
☘🌺☘🌹
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪا ﺭا ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﻣﻌﺮﻓﻲ ﻛﻨﻴﺪ
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺵ:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ(ﺟﺪﻳﺪ):
https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
*ﻧﺸﺮ ﺩﻫﻴﺪ ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪا ﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮد اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #کلیپ | #ببینید
خاک طلاییه رو شکافتیم
جنازه ای بالا اومد
چیزی همراهش نبود
جز یه دفترچه مداحی
صفحه اولش رو باز کردم
نوشته بود
#عمه_بیا_گمشده_پیدا_شده....
#ﻧﮕﺎه_ﻛﻨﻴﺪ #ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ
☘🌺☘🌺
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
***
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺵ:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ(ﺟﺪﻳﺪ):
https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
#زندگینامه_شهید_فرهاد_شاهچراغی
#نویسنده_مجید_خادم
#قسمت_هفتم
#منبع_کتاب_کدامین_گل
🌷🌷
کارتون ها را پدر گذاشته پای دیوار جلوی پای فرزاد. فرزاد زورش نمی رسد کارتون ها را از دست پدر بگیرد. مادر دارد از روی پله ها با حاج افتخار حرف می زند
_خانم چه جوری؟؟کجا بذارم ؟اگه اومدن شاید این طرف هم بیان!
_ان شالله که نمیان! بزار تو انباری پشت همون باریک سازی اون گوشه.
اشاره می کند به انباری کوچک توی حیاط .حاج افتخار میزند توی سر خودش.زانوهایش سست میشود که پهن شود روی زمین، ولی نگاهش روی تیغه دیوار که میافتد نمینشیند .پدر عکس های بزرگ لوله شده را می دهد روی دیوار دست فرزند.
مادر می گوید:« شما که خداراشکر جوان توی خونه ندارید. به تو شک نمی کنند»
کارتون های خالی را پدر پرت می کند روی پشت بام توالت توی حیاط .مادر فرزاد را برمیگرداند به حمام .حاج افتخار و زنش هم خسته و لنگان به داخل خانه بر می گردد و تمام چراغ ها را خاموش می کنند.
پدر لب حوض آبی به سر و صورتش می زند و می نشیند. چند دقیقه بعد صدای در بلند می شود. محکم و پشت سر هم می کوبند.مادر پیش از پدر خودش را به در می رساند باز می کند. دو نفر لباس شخصی در را هل می دهند و می آیند توی حیاط. پشت سرشان یک سرباز تفنگ به دست توی دهانه در می ایستد. پدر جلو میآید. یکی از لباس شخصی ها با پدر حرف میزند و چیزهایی یادداشت می کند دست و پای مادر زیر چادر میلرزد. زیر لب لا حول ولا قوة الا بالله تکرار میکند .آن لباس شخصی دیگر توی حیاط چرخ می زند و بر می گردد.
یکی که با پدر حرف میزد سرش را از روی دفترچه بلند میکند و نگاهی به دور و بر حیاط میاندازد و نگاهی به دو تا از دخترها که گیج و مات از جلوی در حال نگاهش میکنند و بعد نگاهی به لباس شخصی دیگر .آن یکی شانه را بالا می اندازد.
با پدر دست میدهند و خداحافظی میکنند. در حیاط که میخورد به هم، ما در پقی می زند زیر گریه و همانجا پاهایش شل می شود و میافتد کف حیاط. پدر سر حوض به صورت مادر آب می زند.
آن شب را ورق میزنم به شبی دیگر که صدای تکبیر بلند می شود از لابلای خاطرات. از همه طرف ،انگار تمام محله دارند تکبیر می گویند، سایه از روی پشت بام رد می شود. ساعت ۲ و ۳ نیمه شب است
یک صدا بلندتر است.صدای خش دار بلندگوی دستی. تعدادشان زیاد نیست ولی صداها زیادند فرهاد در تاریکی شیروانی دراز کشیده توی بلندگوی دستی بزرگش تکبیر را فریاد میزند. صداها تمام خیابان سی متری را پر کردند و آن ها توی خیابانها این طرف و آن طرف می دوند و لبه پشت بام ها را دید میزنند هیچکس را نمی بینند ولی صدا ها هستند .فرهاد بلندگو را همان جا گذاشته و از روی بام رفته روی بام مسجد.
۵یا ۶ نفر هستند دور هم جمع شدهاند و حرفی بینشان رد و بدل می شود و هر کدام از یک طرف می روند از این پشت بام به آن پشت بام. مکثی میکند و میرود به سمت پشت بام بعدی همینطور صداها از ۶یا ۵ طرف گسترده می شود تا به تمام محله .روی هر پشت بام دو دستش را کنار دهانش می گذارد و چند بار تکبیر می گوید و می دود به پشت بام بعدی تا جایی که به کوچه دیگر می رسد.
از دیوار آویزان می شود و می پرد توی کوچه.تکبیر دیگر میگوید و از ستون برق آن طرف کوچه بالا می رود. روی پشت بام بعدی و همینطور می رود تا انتهای سی متری سینما سعدی و بعد با همین شکل تکبیر گویان به طرف پشت بام خانه برمیگردد.
از روی پشت بام بلند گویش را برمی دارد و پایین می آید.دیگر نزدیک اذان صبح شده.پای حوض بلندگو را زمین می گذارد و شروع می کند به بالا زدن آستین هایش هنوز همه خواب هستند تیغ صبح سال ۵۷ است.
🌷 🌷 🌷 🌷
در واتس آپ 👇
https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
در ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کی امید به پیروزی داشت؟ شاه در اوج قدرت بود.......
👌 روایت #حاج_قاسم_سلیمانی ، از #انقلاب، شنیدنی است. حتماً گوش کنید👆👆
#ﺷﻬﻴﺪﺳﺮﺩاﺭﻗﺎﺳﻢسلیمانی
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷 بسم رب الشهداء والصدیقین 🌷
بہ نام خالق هستی ؛
همان خدایی ڪه مرا آفرید ،
اینگونہ پرورش داد و مشتاق خود نمود .
« معبودی ڪه بنده نوازیش بی حد شرمسارم ساختہ است .»
معشوقی ڪه قلبم در آستانہ وصالش ملتهب است و بی تاب ؛
« آنگونہ ڪه هر آینہ نزدیڪ است بہ شوق لقایش قالب تهی ڪنم و تا ملڪوت پر گشایم ....»
✍ : فرازی از وصیت عاشقانہ شهید مدافع حرم ابوذر داوودی ،
« نشر بمناسبت #سالروز_شهادتشان »
#شهدای_فارس
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﻣﺪاﻓﻊ_ﺣﺮﻡ_اﺳﺘﺎﻥ_ﻓﺎﺭﺱ
🔻 ولادت : ۱۳۶۹/۶/۲۹ ، ﺭﺳﺘﻢ
🔺شهادت : ۱۳۹۴/۱۱/۱۵ ، سوریہ
🌷 🌷🌷🌷
ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺭا ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﻛﻨﻴﺪ:
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺵ:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ﻛﻠﻴﭗ 📹 ﺑﻪ ﻳﺎﺩ ﺷﻬﻴﺪ اﺑﻮﺫﺭ ﺩاﻭﻭﺩﻱ
#ﺷﻬﻴﺪﻣﺪاﻓﻊ_ﺣﺮﻡ
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﻓﺎﺭﺱ 🌹
☘🌷☘🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪا ﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ
#رسم_خوبان
‼️ابوذر پرچمی منقش به اسم حضرت عباس بر سر در خانه نصب میکند و میگوید « هر کسی برای دفاع از حرم زینب رود باید مثل حضرت عباس شهید شود.
‼️ابوذر در کارهای خانه با من همکاری میکرد. یک شب تب داشتم تا صبح نشست. من میگفتم حالم خوبه اما ابوذر میگفت من راحتم تو بخواب».
‼️نماز اول وقتش هیچوقت به تاخیر نمیافتاد، صدقه میداد، به نیازمندان کمک میکرد، به هیچ کس بیاحترامی نمیکرد و همین خوبیهایش مرا مطمئن میکرد که ابوذر در این دنیا ماندنی نیست. وقتی برای آخرین ماموریت بار سفر میبست من تا صبح کنارش نشسته بودم و کمکش میکردم».
‼️همان شب به ابوذر گفتم خیلی مواظب خودت باش. من و محدثه اینجا منتظرت هستیم. گفت چشم حاج خانوم ولی یک خواهش دارم اگه به سلامت برگشتم که هیچ، اما اگر شهید شدم محدثه را به تو وتو را به خدا میسپارم».
✍به روایت همسربزرگوارشهید
#شهید_ابوذر_داوودی🌷
#سالروز_شهادت
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﻓﺎﺭﺱ 🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#شهید_بهشتی:
🔸ما در زیر بار سختی ها و #مشکلات و دشواری ها قد خم نمی کنیم.
🔸ما راست قامتان جادوانه #تاریخ خواهیم بود.
🔸تنها موقعی سرِپا نیستیم که یا کشته شویم یا زخم بخوریم و به خاک بیفتیم.
🔸و الا #هیچ قدرتی پشت ما را نمی تواند خم کند...✍
#ﻳﺎﺩﺷﻬﺪاصلوات
#ﺩﻫﻪ_ﻓﺠﺮﮔﺮاﻣﻲ_ﺑﺎﺩ 🌹
🌺🌷🌺🌷
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
***
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
یادت باشد #شهید اسم نیست،
بلکه یک رسم است...🍃
یادت باشد که شهید عکسی نیست که اگر از دیوار اتاقت برداشتی فراموش شود...
شهید مسیر زندگیست...
راه است و مرام است!
#سلام_بر_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻣﺪاﻓﻊ ﺣﺮﻡ
☘🌺☘🌺
#ﺻﺒﺤﺘﺎﻥ ﻣﻨﻮﺭ ﺑﻪ ﻧﻮﺭ ﺷﻬﺪا 🌹
🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#زندگینامه_شهید_فرهاد_شاهچراغی
#نویسنده_مجید_خادم
#قسمت_هشتم
#منبع_کتاب_کدامین_گل
🌹🌹🌹🌹🌹،
روز عید غدیر خانه حال و هوای مهمانی دارد. مادر برنج خیس کرده و خواهرها پای حوض مرغ ها را پاک می کنند. همه بچهها خانه اند به جز شهناز و فرهاد.
هر هفت خواهر و برادر دیگر. شهناز دانشکده است چهارراه ادبیات. بیشتر وقتها فرهاد ماشین بابا را بر می داشت می رفت دنبالش. بار اول که رفته بود جلوی دانشکده شهناز با چند تا از همکلاسی هایش آماده بودند جلوی در. همکلاسیها فرهاد را که دیدند فکر کردند نامزدش است و به شهناز چشمک زده و خندیده بودند که «عشقت آماده دنبالت»
شهناز گفته بود «بابا این برادرم»
_«کلک تو برادر به این خوشگلی و خوشتیپی داشتی به ما نمی گفتی؟»
_نگاه به قد و هیکلش نکنید چهار سال از من کوچکتر ه
_بنده خدا میترسی بخوریمش؟
آن روز عید غدیر هم شهناز با همان همکلاسیها طبق قرار قبلی به مسجد حبیب رفته بودند. جای جمع شدن برای تظاهرات از قبل دهان به دهان پخش می شد .آن روز مسجد حبیب بود نزدیک میدان مصدق .اسم میدان را عوض کرده بودند ولی همه به همین اسم می شناختند و از چیزها هنوز هم هیچ وقت فراموش نمی شود.
زن و مرد و پیر و جوان کم کم از صبح جمع شده و نشسته بودند توی صحن و حیاط مسجد تا بیرون آن و به سخنرانی گوش می کردند که مامور ها حمله کرده بودند مردم انتظارش را داشتند برای درگیری رفته بودند نه سخنرانی!
از آن روزی که شیخ پیش نماز مسجد روی حرف سرهنگ سلطانی فرمانده انتظامی فارس حرف زده بود این مسجد جای خطرناکی شده بود یا شاید همان روز غدیر بود که این اتفاق افتاد .
شلوغ شده بود و صدای تیر بلند شد. مردم به سمت در مسجد هجوم برده بودند و مامورها به سمت مردم .بیشتر شان سرباز بودند .هلیکوپتر ارتش هم بالای سر مسجد نور می داد و صدایش را صدا را به صدا نمی رساند.
همه وحشت زده شده بودند و درگیر !همان وقتی که سربازی مریم همکلاسی شهناز را با قنداق ژسه زده بود زمین و چادرش را پاره کرد ,فرهاد از سوی جمعیت دیدشان و به سمتشان دوید. با سرباز دست به یقه شود و تفنگها از دستش گرفت و با قنداق چوبی به پای سرباز که افتاد روی زمین . بلند شد تفنگ توی دست فرهاد مانده بود و پسری که پشت سر سرباز رسیده بود کلت کشیده و نشانه رفته بود .مردم ریختند و فرهاد تفنگ را انداخت و توی جمعیت گم شد.
افسر هرچه چشم چشم کرد ندیدش . روی پشت بام مسجد انگار تیراندازی می شد فرهاد شهناز و بقیه دخترها را رسانده بود پشت مسجد وسط کوچه پس کوچه ها و گفته بود که به خیابانهای اصلی نیایید و دنبال همین کوچه را بگیرید تا خانه، و برگشته بود وسط جمعیت و سطح درگیری!
دختر ها چند ساعت پیاده رفته بودند تا به خانه رسیدند. بعضی از مهمان ها آمده بودند ولی نه همه شان .کم کم بقیه هم داشتند می آمدند چندتایی پریشان بودند یکی شان به شهناز گفت توی مسجد آنها را دیده است و بعد معلوم شد که چند تای دیگر از آنها هم خودشان داشتند از مسجد حبیب می آمدند تا سر ظهر همه آمدند همه جز فرهاد!
یکی از مهمانها به سکوت غلبه کرد و در گوشی به یکی دیگر گفت:« به نظرم دیدم فرهاد تیر خورده »
آشوب شده بود در دلها ،اما مادر نباید میفهمید پدر هم !
🌷 🌷 🌷 🌷
در واتس آپ 👇
https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
در ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
در اقوام چند خانواده یتیم بودند . علی خیلی به آنها سر میزد .
برای برطرف شدن مشکلات نیت میکرد ودر قلکی که برای این خانواده ها گذاشته بود مقداری پول می ریخت و هرماه قلک را باز می کرد و هزینه را به آنها می داد.
هر سال عید بعد از تحویل سال اولین عید دیدنیمان با این خانواده ها بود . در این دیدارها علی کاری می کرد که آنها خوشحال شوند.
یک روز از من خواست که اگر روزی شهید شد این کارش را ادامه دهم.
عید سال 95 سفارشی که علی کرده بود را انجام دادم . به اتفاق فرزندانم به دیدار این عزیزان رفتیم...
#شهیدمدافع_حرم
#شهیدعلی_جوکار
#شهدای_فارس🌹
#شهادت:16بهمن 1394_سوریه
🌷🌿🌷🌿🌷
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
***
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
محمد در بین اهل بیت علاقه خاصی به حضرت زهرا(س) داشت و همیشه به دنبال نکاتی میگشت که خود را به این حضرت نزدیکتر کند. یک روز قبل از عقد من در حیاط منزل زمین خوردم و دستم شکست. روز عقد با دست شکسته پای سفره عقد نشستم.
پس از عقد یک شب که برای زیارت قبور شهدا رفته بودیم محمد گفت «زهرای 18 ساله با دست شکسته پای سفره عقد» نشانهای برای ماست تا بیشتر به یاد حضرت باشیم. پس از آن مداحی حضرت زهرا را گذاشت و هر دو به یاد حضرت زهرا اشک ریختیم».
#شهیدمحمدمسرور
#شهدای_مدافع_حرم
#شهدای_فارس (ﻛﺎﺯﺭﻭﻥ)
#سالگرد_شهادت
ﻳﺎﺩﺵ ﺑﺎ ﺻﻠﻮاﺕ 🌷
🌷🌿🌷
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
هرزمان وقت خرید ماهانه میشد، سعی میکرد به هر بهانهای که شده از همراهی من فرار کند. فکرمیکردم مانند بعضی از مردها، از اینکه بخواهد همسرش را جهت خرید همراهی کند، فرار میکند. چندبار که بهانهگیریش را دیدم با حالت ناراحتی گفتم: چرا از اینکه میخواهی من را همراهی کنی برای خرید، ناراضی هستی؟ با من بیرون رفتن مشکلی داره؟ متوجه شد که خیلی ناراحت شدم، با مهربانی گفت: این چه حرفی است، من از همراهی کردن همسرم لذت میبرم. مشکل از خود بنده است. پرسیدم چرا؟ گفت: وارد بازار شدن و مراکز خرید شدن برای من سخت است. مگه وضع حجاب بعضی از خانمها رو نمیبینی؟ از اینکه چنین وضعیت و صحنههای بیحجابی و بدحجابی را ببینم، شرمنده آقا صاحبالزمان می شوم که نمیتوانم کاری کنم دل آقا میگیرد. از آن روز به بعد سعی کردم وسایلهای مورد نیاز را خودم خریداری کنم، ولی پژمان در عوض برای انجام کارهای منزل خیلی کمکم میکرد.
#شهیدپژمان_توفیقی🌹
#ﺷﻬﻴﺪﻣﺪاﻓﻌ_ﺤﺮﻡ
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﻓﺎﺭﺱ
ﺳﺎﻟﮕﺮﺩﺷﻬﺎﺩﺕ - ﻳﺎﺩﺵ ﺑﺎ ﺻﻠﻮاﺕ 🌷
☘🌹☘🌹☘
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
***
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ﻭﺩاﻉ_ﺳﻮﺯﻧﺎﻙ_ﺷﻬﻴﺪﻋﻠﻲ_ﺟﻮﻛﺎﺭ
ﺑﺎ ﻓﺮﺯﻧﺪاﻧﺶ 😭😭
ﺷﻬﻴﺪﻱ ﺩﺭ ﭼﻨﻴﻦ ﺭﻭﺯﻱ ﺩﺭ اﺯاﺩﺳﺎﺯﻱ ﺷﻬﺮﻙ ﺷﻴﻌﻪ ﻧﺸﻴﻦ ﻧﺒﻞ و اﻟﺰﻫﺮا ﺟﺎﻧﺶ ﺭا ﻓﺪاﻱ اﺳﻼﻡ ﻛﺮﺩ
🌷🌷🌹🌷🌷
#ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ اﻳﻢ ﺷﻬﺪا.... ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﺷﻤﺎ و ﻓﺮﺯﻧﺪاﻥ ﺗﺎﻥ
🌷🌷🌷🌷🌷
#ﺷﻬﻴﺪﻋﻠﻲ_ﺟﻮﻛﺎﺭ
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﻓﺎﺭﺱ
#ﺳﺎﻟﺮﻭﺯﺷﻬﺎﺩﺕ
🌹🌷🌹🌷
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﻧﺸﺮ اﻳﻦ ﻛﻠﻴﭗ ﺳﺒﺐ ﺯﻧﺪﻩ ﺷﺪﻥ ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪا ﻣﻴﺸﻮﺩ ﭘﺲ ﻛﻮﺗﺎﻫﻲ ﻧﻜﻨﻴﻢ...
✍ﻭﺻﻴﺖ ﺷﻬﻴﺪ:
به تمام دوستان و خویشاوندان خودم توصیه می کنم در این چند روز عمر باقی مانده،فرصت را غنیمت شمرده و از ولایت مداری و حمایت از نایب امام زمان خود و عشق ورزی در راه اهل بیت عصمت و طهارت(علیهم السلام) خسته و دچار روزمرگی نشوند و کارهای خود را مطابق با رضایت خدا و امام زمانمان انجام دهیم.
تا فردای قیامت شرمنده حضرت زهرا(سلام الله علیها) و امام حسین (علیه السلام) که همیشه دم از او می زنیم،نباشیم
#شهیدمدافع_حرم
#ﺷﻬﻴﺪپژمان_توفیقی
#شهدای_فارس🌹
#یادش_باصلوات
شهادت:16بهمن 1394-سوریه.
☘🌺☘🌹☘🌺
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
***
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
♥️ میگفت: باید شهدا را به همه نشان دهیم، این وظیفه بر گردن همه ماست...
تولدت مبارک اﻱ ﺷﻬﻴﺪ ....
#شهید_محمد_مهدوی
#ﺷﻬﺪاﻱرهپویان_وصال
☘🌺🌹☘🌺
#ﺻﺒﺤﺘﺎﻥ_ﻣﻨﻮﺭ_بایاد_شھـــــدا
🌹🌷🌹🌷
#ﮔﺮاﻣﻴﺪاﺷﺖ ﺷﻬﻴﺪ ﻣﺤﻤﺪ ﻣﻬﺪﻭﻱ ﺩﺭ ﺳﺎﻟﺮﻭﺯ ﺗﻮﻟﺪ اﻳﻦ ﺷﻬﻴﺪ ﺑﺎ ﺣﻀﻮﺭ ﺧﺎﻧﻮاﺩﻩ ﺷﻬﻴﺪ :
#اﻣﺮﻭﺯ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ / ﺳﺎﻋﺖ 16
🌹🌷🌹🌷
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
شهدای غریب شیراز
#ﻣﺮاﺳﻢ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲ_ﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ اﻳﻦﻫﻔﺘﻪ #ﻟﻂﻔﺎﻣﺒﻠﻎﻣﺠﻠﺲﺷﻬﺪاﺑﺎﺷﻴﺪ
#ﻃﺮﺡ_ﺁﻣﺎﺩﮔﻲﺑﺮاﻱ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲ_ﺷﻬﺪا
اﻳﻦ ﻫﻔﺘﻪ #ﺫﻛﺮﺷﺮﻳﻒ:
*#ﺻﻠﻮاﺕ ﺑﺎ ﻋﺠﻞ ﻓﺮﺟﻬﻢ*
*#ﻫﺪﻳﻪ ﺑﻪ اﻫﻞ ﺑﻴﺖ اﻃﻬﺎﺭ(ع) و اﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ(ﻋﺞ)و اﻣﺎﻡ ﺭاﺣﻞ(ﺭﻩ ) و ﺷﻬﺪاﻱ ﺷﻬﺮﻣﺎﻥ و اﻣﻮاﺕ و...*
و
*#ﺷﻬﺪاﻱ اﻧﻘﻼﺏ اﺳﻼﻣﻲ*
و ﻫﻤﭽﻨﻴﻦ
ﺷﻬﻴﺪ ﻣﺤﻤﺪ ﻣﻬﺪﻭﻱ و
ﺷﻬﻴﺪ ﻣﻬﺪﻱ ﻗﺪﺳﻲ
*ﻫﺮﻛﺲ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺗﻌﺪاﺩ ﺑﻪ ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﺪ ﺩﺭ ﺧﺘﻢ اﻳﻦ ﺫﻛﺮ ﺷﺮﻛﺖ ﻛﻨﻨﺪ*
🔻#مادرانـــــہ
🔅 مادر ڪه میشوی
میوه دلت که در برابر چشمانت قد میکشد، قد رشیدش را که میبینی
و در دلت برایش «لاحول ولاقوة الابالله» میخوانی ...
باید برای عاقبت بخیریش هم دعا کنی
و عاقبت بخیری یعنی #شهـــــادت...
🌹🌷🌹🌷
ﺑﻪ ﻧﻴﺎﺑﺖ ﻣﺎﺩﺭاﻥ ﺷﻬﺪا اﻣﺮﻭﺯ #ﮔﻠﺰاﺭﺷﻬﺪا ﺑه ﺯﻳﺎﺭﺕ ﺷﻬﺪا ﺑﺮﻭﻳﻢ
🌹🌺🌹
ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺷﻬﺪاﻱ ﺷﻴﺮاﺯ
https://chat.whatsapp.com/BwMzXYHqYVrEhEZrFmI872
بیا دیگر آقا جان..
چشمشان به راه مانـد.....
و عمر و جوانیشان در راه..
سربازانی که امـروز همه پیر شدند🌷
به دعای فرجِ جمع ؛
اثر نزدیڪ است ...
📎اللهم عجل لولیک الفرج
واجعلنا من انصاره و اعوانه
#سلام_مولای_مــهربانم🌸🍃
📎 #صبحﺗﺎﻥ ﻣﻬﺪﻭﻱ 🌷
☘🌹🌷☘🌺
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
.
.
خوشبختی یعنی:
••ڪـھ یھ شهیــد♡🌱
|| تـو زندگیـٺ باشـھッ
.
.
#مسیـرتوادامهیراهشه
•°
|♥️📿๑••
اﻟﻬﻲ #ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ ﺑﺸﻴﻢ ﻋﺎﻗﺒﺖ #ﺷﻬﻴﺪ ﺑﺸﻴﻢ
❤️💫❤️
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75