eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.1هزار دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
2.7هزار ویدیو
42 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 🌷 🌷 *۱۳۶۰/۲/۸* احسان سرش را کرده بود توی برگه ها و نشریه ها که از حزب‌های مختلف جمع کرده بودند. مهدی سوداگر پرسید :«دنبال چی میگردی احسان؟» _دنبال نشریه فرقان مال گروه فرقان هستم _اینکه یک اسم اسلامیه! دوباره لای کاغذ ها را نگاه کرد و گفت:« می دونم رهبر و جلودار شه یه روحانی به اسم گودرزی.» وقتی به چیزی گیر میداد حتماً چیزهای بوداری از آن به مشامش خورده بود. مهدی پرسید :«اشکالش چیه؟ اسمش که اسلامی است رهبرش هم یک روحانی! تازه حزب جمهوری هم رهبرش روحانیه. این همه حرف و حدیث پشت سر بهشتی هست پشت سر هیچ کدام از رهبر حزب ها نیست» صاف شد و برگشت به چشمهای مهدی نگاه کرد و برای لحظه ای از طرز نگاهش لرزه بر اندام مهدی افتاد. _اتفاقا این گروه‌ها هستند که اصل خطر هستن. بچه مسلمونا از کمونیسم و گروه‌های چی و چی ضربه نمی خورند، از این دست گروه‌ها هست که کله پا میشن. باید دید کدام گروه پیرو ولایت فقیه و امامه» انگشت اشاره اش را کنار چشمش گذاشت و ادامه داد :«سوداگر! من به بهشتی مثل چشمهام اعتماد دارم. دشمن وقتی بخواد کسی را از سر راهش برداره، براش برنامه میچینه، یکیش همین حرفا حدیث هاست» دلیل از همه جا بی خبر وارد چادر شد و پرسید :چی شده؟ _دنبال نشریه فرقانم. می خوام به سرشاخه هاشون دست پیدا کنم. بیشتر از کارشون سردربیارم. احسان هنوز سر شدن داخل نشریه‌ها بود که صدایی از بیرون چادر به گوش رسید _حزب جمهوری!!! جمع کنید این بساط ها رو !خمینی کم جوونای ما را به کشتن میده؟! جنگ تو مملکت راه انداخته..» رگهای پیشانی احسان متورم شد و از چادر بیرون پرید‌. مهدی و جلیل هم دنبالش رفتند .صدا از یکی از روحانیون سرشناس بود. _نشنیدم !کسی به امام توهین کرد؟!» _جوونای ما را فرستاده جلوی توپ تانک. اینجا هم که منافقان را کشت و کشتار راه انداختند.» احسان در مقابل چشم های گرد شده همه دستش را در یقه روحانی فرو کرد. جلیل تا این صحنه را دید احسان را کنار کشید و گفت: «احساساتی برخورد نکن احسان, حالا هر چی میخواد بگه» خشم هنوز در چهره انسان هویدا بود جواب داد:« کسی که مقابل امام بایسته کتک زدن که سهله باید کشتش» دوباره می خواست به سمتش یورش ببرد که جلیل به داخل چادر کشاندش. _ولش کن !حالا هرکی مخالف امام باشه که نیست.. صهیونیست که نیست.. _هرچی میکشیم از دست همینه مخالفان با رهبر می کشیم. مرد چیزی زیر لب بلغور کرد و رفت احسان می‌خواست حرفی نثارش کند که جلیل جلوی دهانش را گرفت و گفت:« احسان حرمت سید بودنش رو نگهدار. اینا گمراهن. باید به راهشان آورد». احسان کمی آرام شد.فردا به همان مسجدی که آن روحانی پیش نماز شب بود بعد از نماز ظهر و عصر رفت کنارش نشست. _بابت دیروز عذرخواهی می کنم. باید حرمت سید بودنتون رو نگه می داشتم. سید لبخندی زد و گفت:« برو حلالت کردم»۰ _حرف امام حجته! امام هر دستوری بده من جونم رو براش میدم. با بصیرت به مسائل نگاه کنید. مردم رو حرف شما حساب باز می‌کنند. از این به بعد هم کسی بخواد جلوی امام وایسه ،جلوش وایمیسم.» اینها را گفت و از مسجد بیرون رفت. در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
از كودكے با خــودم نمــاز می خونــد و روزه می گرفــت . از نه سالگــے به بعـد ، روزه هـاش رو كامل گرفــت . همیشــه توے درس و تمام مسابقات نفــر اول بــود ، روے نمــرات درسیــش حساس بود . می گفت : « و (عج) ســرباز زرنگ مے خواد . » راوی:مادرشهید 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 : بمب گذاری حسینیه سیدالشهداے شیراز 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ 🍁🍁🌹🌹🌺🌺 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺵ: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
🌷روز اول عملیات کربلای 5 بود. گردان حضرت زینب(س) در روبروی مقر عراقی ها در کانال ها مستقر بود. هاشم آمد و گفت: سریع دنبال من به عقب بیاید! - ما الان باید به مقر بزنیم. - با من بیاید تا مقر را دور بزنیم، از پشت حمله کنیم. از حاج نبی، فرمانده لشکر کسب تکلیف کردم، گفت دنبال هاشم بروید. سریع از توی کانال ها حرکت کردیم. آنقدر آتش زیاد بود که هر بار سر به پشت سر می چرخاندم می دیدم یکی دو تا از نیروه شهید یا مجروح شده اند. حدود سه کیلومتر عقب رفتیم و از آنجا در سه راهی به سمت راست رفتیم. اینجا گلوله های تانک بود که مرتب به سمت ما شلیک می شد، وقت درگیری با تانک ها نبود، باید زودتر خودمان را به هدف می رساندیم. بالاخره در عمق خاک دشمن، به پشت مقر عراقی ها رسیدیم. دورتا دور مقر میدان مین و سیم خاردار بود. تخریب چی نداشتیم، اما چون روز بود مین ها و سیم ها مشخص بود. هاشم جلو دار، جلو افتاد و گفت: من به قلب میدان می زنم، با فاصله، پشت سر من، جا به چای من بیائید! هاشم بسم الله گفت و وارد میدان مین شد، حالا فرمانده تیپ جلوتر از همه می رفت. به فضل الهی به سلامت از میدان مین عبور کرد، ما هم به سرعت از جا پای هاشم وارد مقر شدیم. پشت سر عراقي‌ها و در يك خاكريز كه دور تا دور مقر، عراقي‌ها بود سازمان جديد گرفتيم. عراقي‌ها در آن سوي مقر مشغول تاخت و تاز و از حضور ما بی خبر بودند. با اشاره هاشم با يك ا... اكبر و طي يك يورش هماهنگ به سمت عراقي‌‌ها رفتيم عراقي‌ها كه به ذهنشان خطور نمي‌كرد كه از پشت سر مورد حمله ما با شنيدن ا...اكبر ما شوكه شدند. آنها که دورتر بودند پا به فرار گذاشتند و آنها که نزدیک بودند در آتش ما کشته مجروح و یا اسیر شدند و مقر عراقی ها با تدبیر هاشم به همین سرعت سقوط کرد ... راوی: دکتر حاج کاظم پدیدار 🌹🌷🌹 🌷🌷 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪاﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
نزدیک یک هفته بود که سوریه بودیم. موقع ناهار و شام که می شد علیرضا غیبش می زد. بهش گفتیم: مشکوک میزنی علیرضا، کجا میری؟ گفت: وقتی شما مشغول ناهار خوردن هستین، من میرم به فاطمه و ریحانه ( دختر شش ساله و هشت ماهه اش ) زنگ میزنم... ﺧﻴﻠﻲ ﺑﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﺵ ﻋﻼﻗﻪ ﺩاﺷﺖ ﻭﻟﻲ اﻳﻦ ﻋﻼﻗﻪ ﺑﺎﻋﺚ ﻧﺸﺪ ﺩﻝ اﺯ ﺩﻓﺎﻉ اﺯ ﺣﺮﻳﻢ اﻫﻞ ﺑﻴﺖ ع ﺑﻜﺸﺪ .... اﺧﺮ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺁﺭﺯﻭﺵ ﺭﺳﻴﺪ و ﻓﺪاﻱ ﺑﻲ ﺑﻲ ﺷﺪ .... 🌷 🌺🌹🌺 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪاﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
اﻧﺸﺎاﻟﻠﻪ ﺧﺮﻳﺪ ﻧﻬﺎﻳﻲ اﻗﻼﻡ و ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻨﺪﻱ 114 ﺑﺴﺘﻪ ﻏﺬاﻳﻲ و ﺑﻬﺪاﺷﺘﻲ ﻓﺮﺩا اﻧﺠﺎﻡ ﻣﻴﺸﻮﺩ 🌹🌷🌹🌷 ﺑﻪ اﻣﻴﺪ ﺧﺪا ﺑﻪ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺭﻫﺒﺮﻣﺎﻥ و ﺑﻪ ﻧﻴﺎﺑﺖ ﺷﻬﺪا و ﻧﺬﺭ ﻇﻬﻮﺭ اﻣﺎﻡ ﻏﺮﻳﺒﻤﺎﻥ ﻣﻬﺪﻱ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺑﻪ ﻳﺎﺭﻱ ﻧﻴﺎﺭﻣﻨﺪاﻥ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﻣﺎﻥ ﻣﻴﺸﺘﺎﺑﻴﻢ 👇👇👇 ﺷﻤﺎﺭﻩ ﻛﺎﺭﺕ ﺟﻬﺖ ﻭاﺭﻳﺰ ﻛﻤﻚ ﻫﺎ *6362147010019766* ﺑﺎﻧﻚ اﻳﻨﺪﻩ. ﺑﻨﺎﻡ ﻫﻴﻴﺖ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ 🔺▫️🔺▫️ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🍃❤🍃🌼🍃❤️🍃 می‌خندد و من گریه کنان😢 از غم دوست ای دم صبح، چه داری⁉️ خبر از مقدم   🌺 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🔴 دعای روز دوم ماه مبارک رمضان 🔆اللَّهُمَّ قَرِّبْنِی فِیهِ إِلَی مَرْضَاتِکَ وَ جَنِّبْنِی فِیهِ مِنْ سَخَطِکَ وَ نَقِمَاتِکَ وَ وَفِّقْنِی فِیهِ لِقِرَاءَةِ آیَاتِکَ بِرَحْمَتِکَ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ 🔴خدایا مرا در این ماه به خشنودی ات نزدیک کن، و از خشم و انتقامت برکنار دار، و به قرائت آیاتت موفق کن، ای مهربان ترین مهربانان. 🌺🌹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷 🌷 🌷 *۱۳۶۰/۳/۲۴* هنوز مراسم تشییع شهدا تمام نشده بود که معزی در ورودی صحن شاهچراغ سراسیمه به سمت احسان رفت و گفت:چند تا از بچه ها را سر خیابان احمدی گرفتن و بردن پاسگاه ! احسان با کف دست اشکهایش را پاک کرد و گفت:« ببینم چی شده؟!» نفس عمیق کشید و ادامه داد:« بچه‌ها را بردند پاسگاه، پاسگاه هم آنها را فرستاده دادگاه و قاضی کشیک هم حکم زندان برای بچه ها بریده» احسان کلاه بافتنی را روی سرش جابجا کرد نگاه نگرانش را به او دوخت و پرسید: «برای چی گرفتنشون ؟مگه چیکار کردن؟!» _به یک خانم بدحجاب تذکر می‌دهند خانم هم بهش بر میخوره و به یک کشیده میخوابونه تو گوش یکی از بچه‌ها. بعدشم وایمیسه غربت بازی درآوردن و بچه‌ها را میکشونه پاسگاه. مثل اینکه از شانس بد هم قاضی قوم و خویش زن از آب در میاد» _الان کجان؟ _زندان عادل آباد رگ گردن احسان از شدت عصبانیت باد کرد سرش را به اطراف چرخاند اشاره کرد به مهدی که آن طرف تر ایستاده بودو گفت:« سریع برو موتورت را بیار معزی میگه بچه ها را گرفتند» مهدی سوداگر از میان جمعیت به سمت در خروجی رفت و احسان هم پشت سرش رفتند داخل اتاق قاضی کشیک شدند احسان آنچنان در را به هم خوب بود که قاضی پشت میزش که کرد احسان کف دست هایش را روی میز گذاشت و چشم در چشم قاضی شد با تحکم گفت :« من می خوام بدونم تو کتاب قانون شما امر به معروف و نهی از منکر هم جرم محسوب میشه؟!» قاضی با وجودی که رنگش مثل گچ سفید شده بود خودش را از تک و تا نینداخت. دستش را به سمت در گرفت و گفت:« آقایان بفرمایید بیرون !من هر حکمی دادم درست و به حق بوده. بفرمایید» احسان دستش را محکم روی میز کوبید و گفت:« دِ نبوده !شما پارتی بازی کردین. یا همین الان حکم آزادی بچه‌ها را میدین یا...» قاضی تلفن را برداشت :«الان می فرستمتون کلانتری تا ببینم حرف حسابتون‌چیه ؟ احسان نفس عمیق کشید و قامت راست کرد کلاه بافتنی را از سر برداشت. _ عیبی نداره آقای قاضی. ولی بهت قول میدم به خاطر این کار از پای میز قضاوت بکشمت بیرون. قاضی که حق و ناحق کنه جاش اینجا نیست» چند نگهبان آمدند و آنها را تحویل پاسگاه دادن. احسان تند شد محکم پرسید:« شما برای چی بچه‌ها را فرستادی دادگستری؟مگه امر به معروف و نهی از منکر جرمه؟!» رئیس پاسگاه با لحن قاطع گفت :«این چند نفر شاکی خصوصی داشتند. شما کی هستین؟!» مهدی جلو رفت و گفت:«سه تا مسلمان! اومدیم حق ناحق نشه !» احسان دنبال حرف‌های مهدی را گرفت _اونا تقصیری ندارند باید از زندان آزاد بشن . _به هر حال چون با قاضی درگیر شدین چاره ندارم که بازداشت تون کنم . چند قدمی به آنها نزدیک شد «این آقا هم با شماست »همه برگشتند و پشت سرشان را نگاه کردند.مجتبی زهرایی در چارچوب در ایستاده بود لبخندی زد و دستش را به شانه احسان زد. _هر جا داش احسان باشه ما هم هستیم. احسان گره ابروهایش باز شد :«بیا که این دفعه خوب اومدی!» بعد رو کرد به رئیس پاسگاه و گفت:« نه توی درگیری اون نقشی نداشته» بعد سرش را نزدیک گوش مجتبی زهرایی برد و گفت:« میری پیش رئیس حزب جمهوری اسلامی، پیش آقای شقاقیان. ماجرا را از سیر تا پیاز تعریف می کنی ببینم چیکار میکنیا» زهرایی سریع از اتاق بیرون رفت. رئیس پاسگاه صدایش را بلند کرد:« این سه مسلمان فعلاً بازداشت هستند» در بازداشتگاه هنوز نیم ساعت نشده بود که سرباز صدایشان زد دوباره به دفتر رئیس پاسگاه برد رئیس پاسگاه تا آنها را دید از جایش بلند شد از آنها آغاز روی صندلی‌های کنار اتاق بنشینند و رفتارش به کل تغییر کرده بود دستهایش را در هم قفل کرده گفت:« همین الان از دفتر آیت‌الله بهشتی تماس گرفتند و از ما خواستند تا شما را آزاد کنیم. بی گناهی و شما معلومه» احسان دست هایش را قفل کرد :«تا بچه ها آزاد نشوند ما هیچ جا نمیریم» _ما نمی توانیم شما را اینجا نگه داریم امروز هم که جمعه است فردا بیایند تا ببینم چی میشه. رئیس پاسگاه وقتی با قاطعیت احسان روبرو شد و دستور داد یکی از اتاق ها را برای آنها آماده کنند تا فردا پرونده به دست قاضی دیگری بررسی شود .فردا ظهر حدود ساعت دوازده و نیم بود که زهرایی وارد پاسگاه شد خبر آزادی بچه‌ها را داد خوشحال از باشگاه بیرون رفتند .که احسان رو به معزی گفت:« ما باید یک فکر اساسی هم برای آن قاضی بکنیم آمارشو برام بگیر» در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷 تیرماه سال 60 بود، اولین ماه رمضان جبهه. طبق فتوای امام روزه برای رزمندگانی که در منطقه بودند واجب نبود. اما بعضی ها نیت ده روزه می کردند تا در یک خط بمانند و روزه را بگیرند. برای دیدن شهید احسان حدایق به سوسنگرد رفتم. با سعید و حبیب و محمد تقی گل آرایش در یک سنگر بودند. هر چهار نفر داشتند در آن خط برای بقیه سنگر می ساختند. در آن گرما، کار طاقت فرسایی بود. به خصوص اینکه نیت کرده و روزه هایشان را هم کامل مـی گرفتند. منطقه به خاطر نزدیکی به رودخانه، نمناک بود. برای همین سنگر ها را نمـــی توانستند عمیق بکنند. تا نصف قد، زمین را حفر می کردند، بعد نصف دیگر را گونی می چیدند و بالا می آمد. بعد روی گونی ها تیرهای فلزی یا تراورس های خط آهن می انداختند. بعد پلیت می گذاشتند و روی آن را خاک می ریختند. وقت نماز شد. به نماز ایستادیم. سعید جلو ایستاد. نماز خواندن این ها ورای نمازهایی که بود قبلاً دیده بودم. وسط نماز بودیم که یک گلوله سنگین توپ کنار ما نشست. از شدت انفجار زمین زیر پایم لرزید. بی اختیار به لرز افتادم. سریع روی زمین درزا کشیدم و سرم را در پناه دستانم گرفتم. گرد و خاک که خوابید، سر بلند کردم، دیدم این چهار نفر، اصلاً یک سانت از جایشان تکان نخورده اند و با همان حال خشوع نماز را ادامه مــــــی دهند. انگار در این دنیا نبودند که این موج انفجار ها و صدا ها و ترکش ها بخواهد اثری در نمازشان داشته باشد، قلب هایشان به لطف خدا در آن شرایط سخت و وحشت هم آرام بود. غروب شد. بعد از افطار، سعید گوشه ای به عبادت نشست. تا به حال نشده بود عبادت کردنش را از نزدیک و با دقت ببینم. در ذکر هایی که سعید می گفت، حالی داشت که گویی مستقیم و بی واسطه با خود خدا حرف می زند. وقتی می گفت خدایا بپذیر، جوری بود که انگار خدا در جا اجابت می کند و از او قبول می کند. شب شد، بعد از کمی حرف جز سعید که در حال دعا بود، بقیه به خواب رفتیم. نیمه شب از خواب پریدم. هر چهار نفر به نماز شب ایستاده بودند. در این میان، سعید شب را از زمان افطار تا اذان صبح با عبادت به صبح رسانده بود. آنقدر در عبادت غرق بود که حتی چیزی برای سحری نخورد و با همان افطاری که خورده بود روزه روز بعد را شروع کرد. سعید بدنی لاغر و استخوانی داشت. اصلاً گوشتی بر بدنش نبود. مانده بودم چه طور در این هوای گرم و روزهای طولانی، بدون سحری روزه می گیرد. نیمه روز بود که اتفاقی رازش را فهمیدم. دیدم یک سنگ پهن از کنار رودخانه برداشت. لباس خاکی اش را بالا داد، سنگ را روی شکمش گذاشت و با چفیه آن را به شکمش بست تا گرسنگی را کمتر حس کند، بعد به ادامه کارهایش پرداخت. به روایت حاج مهدی سوداگر برشی از کتاب 🌹🌷🌹 🌹🌷🌹 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قطـعاً از شـرایط استجـابت دعـا اضـطرار است. رسیدن به این حالت، حالت استجـابت دعـا است و برای ظـهور چاره ای جز ایجـاد اضـطرار نیست و ما شیـعـیان و منتـظران چون هنـوز به حالـت اضـطرار نرسیده ایم،یا از این مضـطـر بودن خود غافـل و گرفتار زرق و برق دنیا شده ایم، چگونه می توانیم توقّع فرج وگشایش را داشته باشیم! ☘🌸☘ : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
... ✍ ماه رمضان را آمده بود خانه... بہ علی مےگفت : «امسال ماه رمضون از خدا احدے الحسنیین را خواستم ؛ یا شهـادت یا زیـارت.» هر شب با موتور علی مےرفتند دعاے ابوحمزه، هر سےشب ! وقتی دعا را مے خواندنـد، توے حال خودش نبود، نالہ مےزد، داد مےڪشید ، استغفار مےڪرد ، از حال مےرفت. از دعا ڪہ بر مے گشتند، گوشہ ی حیاط ، مےایستاد نماز شب می خواند. زیر انداز هم نمےانداخت، هنوز دستش خوب نشده بود؛ نمےتوانست خوب قنوت بگیرد، با همان حال، العفو مےگفت، گریه می کرد، میگفت « ماه رمضون کہ تموم بشه، من هم تموم مےشم.» 📚 یادگاران جلد هشت ڪتاب شهید ردانے پور، ص 75 🌺🔺🌺🔺🌺 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
جنگ معامله با خـداست♥️ خریدار ما فروشنده سند قـ📖ـرآن بهاء ...😍 📎برگزاری جلسات ختم قرآن در در جبهه🌷 🌹🍃🌹🍃 ﺷﻬﺪاﻳﻲ 🌷🌹🌷 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🔷دعای روز سوم ماه مبارک رمضان 🔅اللَّهُمَّ ارْزُقْنِي فِيهِ الذِّهْنَ وَ التَّنْبِيهَ وَ بَاعِدْنِي فِيهِ مِنَ السَّفَاهَةِ وَ التَّمْوِيهِ وَ اجْعَلْ لِي نَصِيبا مِنْ كُلِّ خَيْرٍ تُنْزِلُ فِيهِ بِجُودِكَ يَا أَجْوَدَ الْأَجْوَدِينَ 🔸خدایا! در این روز مرا هوش و بیداری نصیب فرما و از سفاهت و جهالت و کار باطل دور گردان و از هر خیری که در این روز نازل می‌فرمایی مرا نصیب بخش به حق جود و کرمت، ای جود و بخشش دار ترین عالم 🌹🌷🌹 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🔰شیرودی در کنار هیلکوپتر🚁 جنگی اش ایستاده بود و خبرنگاران هر کدام به نوبت از او سوال می‌کردند. خبرنگار پرسید: شما تا چه هنگام حاضرید بجنگید⁉️ شیرودی خندید. 🔰سرش را بالا گرفت و گفت: ما برای نمی جنگیم ما برای می جنگیم. تا هر زمان که اسلام در خطر باشد. این را گفت و به راه افتاد🚶‍♂ 🔰خبرنگاران حیران ایستادند🤷‍♂ شیرودی آستینهایش را بالا زد. چند نفر به زبانهای مختلف از هم پرسیدند: کجا؟ کجا می‌رود؟ هنوز مصاحبه تمام نشده! شیرودی همانطور که می رفت برگشت. لبخندی زد و بلند گفت: ! صدای اذان می آید وقت نماز است. 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🔴روزی که صدام توسط خلبانان ایرانی تحقیر شد! 🔹صدام حسین برای تحقیر خلبانان ارتش ایران در تلوزیون عراق اعلام کرد به هر جوجه کلاغ ایرانی که بتواند به ۵۰مایلی نیروگاه بصره نزدیک شود حقوق یک‌سال نیروی هوایی عراق را جایزه خواهم داد 🔹تنها ۱۵۰دقیقه پس از مصاحبه‌ی صدام شهید عباس دوران، شهید علیرضا یاسینی و سرهنگ کیومرث حیدریان نیروگاه بصره را بمباران کردند. 🔰ﺑﻪ ﻣﻨﺎﺳﺒﺖ ﺭﻭﺯ ﺟﻬﺎﻧﻲ ﺧﻠﺒﺎﻥ 🌷ﻳﺎﺩﺧﻠﺒﺎﻧﺎﻥ ﺷﻬﻴﺪ اﺳﺘﺎﻥ ﺻﻠﻮاﺕ🌷 🌹🌷🌹🌷 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪاﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
🌷 🌷 🌷 *۱۳۶۰/۴/۷* قائدشرفی گوشه ای از مسجد نشسته بود و خاطرات گذشته را مرور می کرد. زمانی که بچه ها از آمدن آیت الله بهشتی سر از پا نمی شناختند. احسان روی پایش بند نبود. مدام مثل پروانه دور آیت الله بهشتی میگشت. برای سخنرانی به منزل دکتر طاهری رفتند. بهشتی مشغول سخنرانی بود که یک نفر از میان جمع بلند شد و رو به آیت الله بهشتی گفت: «شما چرا توی سایه هستی ما باید توی آفتاب باشیم؟» احسان و تعدادی از بچه های مسجد از دیدن این صحنه برافروخته شدند. می‌خواستند مرد را ساکت کنند که آقای بهشتی دستش را بالا برد و گفت: «بنشینید من جایی که بهم دادن اینجا بوده .اگر به من جایی در آفتاب داده بودن من همون جا می نشستم» مرد دیگر حرفی نزد. وقت نماز ظهر و عصر به دفتر حزب جمهوری برگشتند آیت الله بهشتی می خواست وضو بگیرد و با و لباسش را به محافظش داد اما جایی برای امامش پیدا نمی کرد امام را هم روی سر محافظش گذاشت. خنده روی لبشان نشست. _آقای قائدشرفی شما باید آخوند می شدی من پاسدار!» همان موقع یکی از بچه ها باحال همان حالت از قائدشرفی عکس گرفت احسان و امید هم دادشان بلند شد:« قبول نیست چرا روی سرما نگذاشتید؟» صدای خنده بچه ها بلند شد. اما حالا احسان سر تا پا مشکی پوشیده بود دکور صورتش به هم ریخته بود زیر چشمهایش گود افتاده بود و سفیدی چشم هایش کاسه خون بود با بغض گفت:« من دارم میرم تهران تشییع جنازه شهید بهشتی» تا این را گفت اشک از گوشه چشمانش جوشید و شانه هایش لرزیدن گرفت. _می دونستم این منافق های نامرد نمیزارن بهشتی زنده بمونه !می دونستم آخرش شهیدش می کنن..» قائد شرفی آهی کشید و احسان را در آغوش گرفت و اشک را روی لباسش حس می کرد . _من بدون اون چطور زندگی کنم ؟!حزب جمهوری بدون بهشتی دیگه معنا نداره! اشک در چشمان قائدشرفی جمع شد. دنبال واژه می‌گشت تا احسان را تسلی دهد اما چیزی پیدا نمی کرد. بیشتر شرم بود که وجودش را تسخیر کرده بود. وقتی یادش می افتاد که ته وجودش شک جای اعتماد به آیت الله بهشتی را گرفته بود بیشتر وجدان درد می‌گرفت. اما احسان همیشه محکم بود و مطمئن بی خود نبود که زبان گویای حزب‌الله لقب گرفته بود به خاطر همین هر وقت میدیدنش یک جایی از بدنش زخمی بود. احسان را سخت در آغوش گرفت. او را داغ تر از خود داغدار تر از خودش می دانست. یادش نمی رفت احسان چطور بعضی وقت ها در دفتر حزب شب را صبح می‌کرد تا اوامر آیت الله بهشتی روی زمین نماند. احسان به سختی حرف می زد:« بعد مراسم تشییع میرم جبهه !دیگه نمیتونم فضای شهر را تحمل کنم . صدای هق هق گریه اش بلند شد. در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
📸 نماز، و افطار 🔹حاج قاسم هنگام افطار می‌گفت نزدیک افطار، عطش انسان برای آب و غذا زیاد می‌شود؛ در این لحظه‌ها اجر این‌ نماز بیشتر است 🌷 🌷🌷🌷 ﺩﺭ ﻟﺤﻆﻪ اﻓﻂﺎﺭ ﻫﺪﻳﻪ ﺑﻪ ﺷﻬﺪا ﺻﻠﻮاﺕ 🌹☘🌹☘ : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺵ: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ: https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh
(س) 🔸توی محاصره شده بودیم. ۱۵ نفری می شدیم فشار آورده بود، همه بی حال و خسته خوابمون برد.وقتی بیدار شدیم، شهید فایده گفت: 🔹بچه ها من خواب  (سلام الله علیها) رو دیدم. حضرت با دست خودشون به من آب دادند و قمقمه ی شهیدی🌷 رو پر از آب کردند ... سریع رفتم سراغ قمقمه ی یکی از بچه ها که شده بود 🔸دست زدیم، پر از خنک بود انگار همین الان توش یخ انداخته بودند. همه ی بچه ها از اون آب شدند از اون آب شیرین و گوارا. از مهریه ی  سلام الله علیها... 📚راوی: غلامعلی ابراهیمی منبع: کتاب افلاکیان ، صفحه284 🌹🍃🌹🍃 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪاﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
🔸 افطار یاران آخرالزمانی سیدالشهدا (ع) ﺁﺳﻤﺎﻧﻲ ﺑﺨﻴﺮ 🌹🌷🌹 ﺑﻪ ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪا ﻣﻨﻮﺭ ﺑﺎﺩ 🌹🔺🌹🔺 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
✍ﺷﻬﻴﺪ حاج مجتبے ﺿﻴﺎﻳﻲ: ﺣﺴﺮﺕ ﺭﻓﺘﻦ ﺩﺭ ﺩل ﻣﺎﻧﺪﻩ اﺳﺖ ﺩﺳﺖ و ﭘﺎﻳﻢ ﺳــﺨﺖ ﺩﺭ گِل گیــر کرده است عاشقـان رفنتد و ما جامانده ایم زیر بار غصہ هــا وامانده ایم : ۹۹/۲/۲ 🌹🌷🌹🌷 ﺷﻬﺪاﻳﻲ ☘☘ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷 🌷 🌷 *۱۳۶۰/۶/۱۹* جسد مهدی شقاقیان را برده بودند خون روی زمین دلمه بسته بود تعدادی از بچه‌ها به محض فهمیدن قضیه ترور خودشان را به خانه مهدی رسانده بودند . جای تیر ها و لکه های خون روی در و دیوار مانده بود. اشک در چشم های اکبر غالی شناس دویده بود و زیر لب گفت: «خدا لعنت کنه منافقین را که هر روز یکی را از ما می گیرند» _الهی آمین. چند نفری مات و مبهوت و ناباورانه به اطراف نگاه می کردند. غالی شناس هر چه چشم انداخت احسان را ندید. پیش علی رفت که با بچه ها گرم گفت و گو بود. _سلام احسان رو ندیدی؟! _سلام تو هم اومدی غالی شناس! احسان؟! نه !مگه اومده؟! _آره با موتور اومدیم سر کوچه ازم جدا شد گفت میاد. علی دستش را به علامت بی خبری تکان داد سر کوچه خبری از احسان نبود. معلوم نبود که کجا غیبش زده که یکهو صدایش بلند شد. _بچه‌ها منافقا از این طرف رفتن. احسان روی دیوار باغ روبروی خانه ایستاده بود و گفت: «بچه‌ها منافقا از این سمت آمدن و همین سمت هم رفتن» نیم خیز روی دیوار نشسته بود و اطرافش را با دقت بازرسی می کرد. چند دقیقه ای نگذشته بود که ماشینی جلوی خانه مهدی پارک شد و چند نفری از ماشین پیاده شدند.از پچ پچ بچه ها معلوم شد که نیروهای امنیتی هستند احسان از دیوار پایین پرید و به سمت نیروهای امنیتی رفت .بعد از سلام و احوالپرسی ،انگشت اشاره اش را به سمت باغ گرفت. _منافق ها از این سمت اومدن و از اون سمتم رفتن. سپس با هم به سمت دیوار باغ رفتند احسان با اشاره دست چیزهایی را که فهمیده بود برایشان توضیح می‌داد آنها هم با دقت به صحبتهای احسان گوش می‌دادند . _آقای حدائق !امکانش هست شما و نیروها تون تا روشن شدن قضیه ترور آقای شقاقیان در اختیار ما باشید؟! احسان گفت :«آقایون ،من نه اطلاعاتی هستم و نه نیروهای اطلاعاتی دارم !این چیزهایی هم که گفتم از روی تجربه بود شاید هم حس ششم.. _حتماً شوخی می‌کنید!! این چیزهایی که شما گفتید پشتش دانش اطلاعاتی خوابیده. در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
اگر ‌از‌ دست‌ کسی ‌ناراحت ‌هستید دو رکعت ‌نماز‌ بخوانید و بگویید : خدایا این ‌بنده‌ی ‌تو ‌حواسش ‌نبود من‌ از‌ش ‌گذشتم ‌‌تو‌ هم ‌‌بگذر ... 🌷 🌷🌷 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺵ: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ: https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪاﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ