*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_چهل_و_ششم
هاشم اعتمادی خیلی بهش علاقه داشت .حتی یادمه خواست علیرضا را از لشکر ببره تیپ امام حسن (ع) برای مسئول مخابرات خودش. اما علیرضا بهش گفت هرچی حاج نبی بگه همون رو عمل میکنه. در واقع یک خصوصیت بسیار بارز علیرضا همین اطاعت پذیری اش بود.
شاید اگر من بودم بلافاصله کنجکاوی شدم که حالا آنجا مسئولیتم چی هست.. اما علیرضا نگذاشت و نه برداشت یک کلام گفت هرچی فرماندم حاج نبی بگه همونه..
من علیرضا را امشب دیدم با هاشم. خیلی دلم میخواست با علیرضا باشم. اون شب برام مسجل بود که پام خواهد رفت.یادمه که خواستم یه جوری از زیر بار قطع پا فرار کنم. یک دژ بود که لشکر ۱۹ باید از نوک آن وارد می شد. خبر داشتم که عراقیها سینه این دژ رو مین گذاشتند.برادر بکایی همراهم بود .به عرض یک و نیم متر از این میدان مین را بچههای تخریب معبر باز کرده بودند.منتها سینه دژ لیز بود و بازم آدم لیز میخورد میرفت ببینم مین ها.
آمدم به بکایی گفتم: بیا از این محور وارد نشیم .گفت :چیکار کنیم ؟گفتم: کاری نداره میریم از اون طرف با قایق میریم اون سر.. بکایی گفت :حالا این راه خشکی که بهتر از این که با قایق بریم بخوریم به این همه آبگرفتگی و موانع!
قبول نکردم. فقط بهانه می آوردم که از مین فرار کنم.رفتیم با قایق خودومون را کشیدیم اونطرف .البته این را هم بگم هیچ که ما را به گردان راه نمی داد.یعنی فرمانده لشکر سپرده بود به همه که بچههای آموزش نباید عملیات شرکت کنند .مگر چند نفری مثل علیرضا که برای بحث مخابرات نیاز شان بود.
چند نفری هم همراه غواصها رفته بودند که یکیش شهید حسین طوفان بچه فسا بود و همان شب با نارنجک شهید شد. مربی تاکتیک هم بود . شب فرمانده گروهان دستور میده به نیروهایش که بزنند اما عراقیها یه شرایطی را پیش آورده بودند که کسی نمی تونست از خاکریز سرک بکشه.حسین تفاح میگه بزنید، بسیجی و همه می زنند. یعنی بسیجیها حرف شنوی بالایی از مربیان آموزش داشتند.حسین خودش رو کشیده بود جلو و نارنجک انداخته بود توی سنگر تیربار عراقی.اما از یک سنگر دیگه خودش رو با چندین نارنجک شهید کرده بودند. آنطوری که بعداً برادرش برام گفت تکه تکه بود..
من و بکایی را به عملیات راه نداده بودند.سر از خود آمده بودیم که با یک گردان وارد عمل بشیم. علیرضا را چون خیلی به تخصصش نیاز بود مزاحمش نمی شدند.از شروع تا پایان هر عملیاتی بود و کار میکرد. وضع عملیات اون شکلی شد که عراق یا همه را قیچی کردم یه صحنه های جگر خراشی را من آنجا دیدم و شاهد بودم.
آتشی که دشمن روی سرمان می ریخت بی حساب و کتاب بود. ناچار شدیم از سینه دژ بر برگردیم. من جلو بودم بکائی پشت سرم مدام یک مین زیر پایم حس می کردم .
یه مقداری اومدیم جلوتر دیگه همین از خیالم پریده بود داشتیم خودمان را می کشیدیم عقب. یک وقتی مین از زمین بلندم کرد به خودم آمدم.بکائی گیج شده بود بیهوش نبودم داد زدم گفتم: ساعتم رفت!؟
_ساعت میخوای چیکار؟؟ پا تو مگه نمیبینی؟!
_می بینم .ساعتمو پیدا کن!
ساعت پیدا میشد با همون موج انفجار از مچ دستم پرید. پام خیلی درد نداشت. پاشنه مانده بود با مقداری از پوتین. گمونم گوجه ای آمریکایی بود.
بکایی با دوتا چفیه زخمم و محکم بست انداختم رو دوشش .آتش آنقدر شدید بود که نمیشد بریم یه طرفه خاک هم شل بود و لیز.باید حدود ۳۰۰ متر می رفتیم تا می رسیدیم به آمبولانس. یعنی ما درست بین دو خط خودی و دشمن زیر آتش بودیم. بکایی خسته شد و منو انداخت رو زمین. گفتم اول کنم تا بره نفربری چیزی بیاره. رفت.لحظه به کسی مثل علیرضا نیاز داشتم فکر میکردم اگر بود توان بردن مرا داشت .کولم می کرد و می کشاندم عقب.هر که میآمد حدس میزدم شاید خودش باشه اما نبود .همه مجروح های اون شب باید خودشون میومدن عقب .صحنه غم انگیزی بود.
یک زخم روی پیشونیم بود و یکی کف دست یعنی استخوان های پام شده بودند ترکش. یکی نشسته بود تو پیشونیم یکی هم کف دستم خورده بود و از پشت نوکش پیدا بود.هر چه انتظار کسی مثل علیرضا را کشیدم پیداش نشد ناچار شدم خودم راه بیفتم روی چهار دست و پا شروع کردم به قدری درد داشت که تا مرز بیهوشی هم پیش رفتند چند قدمی به همین وضع رفتم یادم علیرضا همیشه سر به سرم می گذاشت میگفت :رجبعلی سی تا فشنگ با خودش برمیداره صد تا نخ سیگار.. میگفتم: تو خط فشنگ فراوونه چیزی که نیست همین سیگار!
دو نفر با یک برانکارد رسیدن. حالا من خوشحال بودم که اینها قرار منو با خودشون ببرن.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
درایتا ،👇👇
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....
•دلت که گرفت💔
•با رفیقی درد و دل کن
⇜که #آسمانی باشد
•این زمینیـ🌎ها
•در کارِ #خود مانده اند
#رفیق_شهیدم 🌷
#گاهےنگاهے😔
🌹🍃🌹🍃
ﻫﺮﻛﺲ ﺩﻟﺶ ﺑﺮاﻱ ﺭﻓﻴﻖ ﺷﻬﻴﺪﺵ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ اﺯ ﺳﺎﻋﺖ 16:15 ﺁﻧﻼﻳﻦ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﺷﻬﺪا اﻧﺠﺎﻡ ﺩﻫﺪ:
👇👇
https://instagram.com/shohadaye_shiraz?igshid=18bw34gt43xwk
اﻧﻼﻳﻦ ﺷﻮﻳﺪ
ﺗﺎ ﺩﻗﺎﻳﻘﻲ ﺩﻳﮕﺮ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﻣﺠﺎﺯﻱ ﮔﻠﺰاﺭ ﺷﻬﺪا
ﺑﺎ ﻫﻢ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﻋﺎﺷﻮﺭا ﺑﺨﻮاﻧﻴﻢ
https://instagram.com/shohadaye_shiraz?igshid=18bw34gt43xwk
🔰همیشه میگفت: خوشا به حال کسانی که #مفقودالاثر و مفقود الجسد⚰ هستند. هر #شب_جمعه حضرت زهرا(سلام الله علیها) خودش به دیدن آن ها میرود، بالای سرشان مینشیند، خوشا به حالشان که خانم♥️ را می بینند.
🔰آن وقت مادرها همه اش بی تابی💗 می کنند که چرا #شهیدمان را نیاوردند. بگو آخه مادر جان تو بروی بالای سر پسرت بهتر است یا خانم #فاطمه_زهرا (س)⁉️ میگفتم: خب معلومه حضرت زهرا(س). میگفت: پس هیچ وقت فکر نکنی اگه من #مفقودالاثر شدم چرا نیامدم، اجازه بده بی بی دو عالم بیاید بالای سرم😌
🔰همیشه حواسش به رزمندگان👥 گردان و حتی خانواده هایشان بود. گاهی وقتی از طرف #لشکر هدیه ای🎁 به او میدادند آن را به خانواده رزمندگان یا #شهدای گردان هدیه میکرد.
🔰یک بار که یک #فرش به او هدیه داده بودند، خبردار شد که یکی از بچه های گردان صاحب فرزند👶 شده و در خانه اش فرش ندارد❌ آن فرش را به عنوان #هدیه تولد به خانواده اش هدیه داد. با اینکه خودش به آن فرش احتیاج داشت.
پ ن: پیکر پاکش پس از شانزده سال گمنامی در سال 81 کشف و در زادگاهش، اهواز دفن شد.
راوی: مادر شهید
#شهید_اسماعیل_فرجوانی🌷
🌹🍃🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
مرا عشقی که از آغازِ عالم کرده مجنونت...
نگاهت چیست اربابم شدم اینگونه مفتونت
چنان در قلبِ من جا کرده ای خود را کسی هرگز
به صد سال دگر از سینه نتوان کرد بیرونت...
#شب_جمعه_زیارتی_ارباب
#ﺳﻼﻡ_ﺁﻗﺎ
#ﺩﻟﻤﺎﻥ_ﻫﻮاﻱ_ﻛﺮﺑﻼ_ﺩاﺭﺩ
🚩🚩🚩🚩
@shohadaye_shiraz
ساقیا ساغر به دستان را نگر
پرکن این پیمانهها را از سحر
تا ز نورت دیدهها روشن شود
این کویر پرترک، گلشن شود
دم بزن ای منجی عیسی نفس
وارهان ما را زاندوه قفس
ما کبوترزاده بام توایم
حلقه بر گوشیم و در دام توایم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#سلام_مولای_مــهربانم🌸🍃
@shohadaye_shiraz
#ﺑﺮاﺕ_ﺷﻬﺎﺩﺕ
✨هروقت با محمد میرفتیم سر مزار عباس(برادر شهیدم)کلی زیر لب باهاش حرف میزد.
میگفتم :چی میگی⁉️
میگفت :بعد میفهمی❗
یه شب خواب دیدم یه لباس سفید نورانی پوشیده،گفتم: از کجا آوردی⁉️😳
گفت :عباس برام آورده.😇
خواب را که براش تعریف کردم گفت: وقتشه برم جبهه، رفت و شهید شد.🥺
فهمیدم روزهایی که بر مزار عباس می رفتیم عباس را واسطه می کرد برای شهادتش!💔
#شهیدمحمد_کهدویی
#شهدای_فارس
🦋--🍃─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─🍃-🦋
@shohadaye_shiraz
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_چهل_و_هفتم
انداختنم روی برانکارد از زمین بلندم کردند منتها جای اینکه حالت فرغونی بگیرند این دسته های برانکارد را گذاشتند روی شانه هایشان.همین وضع باعث شد تا خمپارهای که نزدیکشان میخورد اینها از آن بالا با برانکارد ولم کنند روی زمین با آن پای قطع شده و دردی که داشتم و خونی که داشت از میرفت ،می مردم و زنده می شدم.
چند بار این ها مرا انداختن روی زمین و کوفته ترم کردند .خواهش کردم ولم کنند بروند. بیچاره ها هم این کار را کردند.
واقعاً شرایط این بود که کمکم کنند .همینطور خمپاره می آمد..
با همون وزن چهار چنگولی راه افتادم حالا مثلاً ساعت ۳ بعد از نصف شب من مجروح شده بودم. الان که اینجا بودم هوا داشت روشن میشد .رسیدم به یکی که نشسته بود و استفراغ می کرد.پشتش به من بود .نمیدونم چرا فکر میکردم باید علیرضا باشه.با یک نیروی بیشتری به طرفش رفتم این هم علیرضا نبود خدا رحمت کند. شهید سیدمحمد کدخدا بود. نشسته بود و هی خون بالا می آورد. یه نگاهی به پیشانیم کرد گفت :منو با خودت میبری؟!
وی ادامه داد: پیشونیت هم که زخمی شده؟!
بعد نگاهش کشیده شد پایین .گفت :دستت هم که زخمی شده..؟!
نگاهش کشیده شد پایینتر !هیچی نمیگفتم. گفت: وای حسینقلی پاتم که قطع شده؟!
و بغض کرد. آنقدر آب و گل خورده بود که هرچه بالا می آورد تمام نمی شد.دیگه هوا روشن شده بود که از سید محمد کدخدا جدا شدم.باز روی چهار دست و پا راه افتادم خدا میدونه که احساس نیازی به علیرضا داشتم. اسم پسرم هم علیرضا بود . مرتب یا این علیرضا دم نظرم بود یا آن یکی.
توی اردوگاه هم همین وضع بود تا صدای علیرضا میزدم یاد علیرضای خودم افتادم.خانه که میرفتم برعکس می شد .تا صدای علیرضا ی خودم می زدم یاد علیرضا هاشم نژاد میافتادم.
و حالا نبود آب شده بود رفته بود توی زمین! همان کسی که نمی گذاشت ظرفها را بشویم و همه کارها را خودش می کرد و حالا نبود تا کم کم کند.
چند قدمی نرفته بودم که دیدم یکی بالای سرم صدا میزنه: حسینقلی تویی؟!
نگاه کردم دیدم خدا رحمت کند شهید عبدالنبی میرزایی هست.از بچههای خوب نورآباد بود و بعد مین توی دستش منفجر شد مردی بود واقعا به حالم گریه کرد.میگفت وای حسین قلی نبینم پات قطع شده باشه ..وای تو رو خدا بگو دروغه...
همین جا بود که سرکرده علیرضا هم پیدا شد. یعنی اولش واجب الزکات بودم ولی وقتی دیدمش حاج بر حاج شدم..دیگه درد پا و دست از یادم رفت انگار نه انگار که عراقی ها ۱۰۰ تا ۱۰۰۰ تا خمپاره می ریختم دوتایی رساندنم پای آمبولانس. خود علیرضا هم دستش زخمی بود اما نه در حدی که عمیق باشه.
بین راه آمبولانس پنچر کرد و راننده بلد نبود زاپاس عوض کنه. و من ناچار شدم بیام پایین و جای راننده ناشی زاپاس هم بندازم.علیرضا همه فن حریف بود بچههای آموزش هرکدام توی رسته خودشون ابداعاتی داشتند که تحسین بر انگیز بود. توی بحث مخابرات خود علیرضا بود که به فکر عایق کردن بیسیم ها افتاد و بعد با یک مشت وسایل ابتدایی مثل لاستیک ماشین بی سیم ها را عایق می کرد تا توی آب بشه استفاده کرد.یه غمی دی سیمتلفن میکشد برای مقرها و خیمهها یه وقت بی سیم ها راه میانداخت. یه موقع هم میدیدی سیم بانی هم می کند. توی رزم های شبانه همه کارهای مخابرات را که راه میانداخت بعدش بیکار نمی نشست یا آرپیجی شلیک میکرد و یا تیرباری چیزی.خلاصه خودش را به همه کاری میزند و عارش هم نمی شد. حتی اگر لازم بود خودش می شد یک بیسیمچی عادی.
اصلاً و ابداً شان را در این چیزها را نمی دید.
رقص وحدت و همدلی که بین بچههای آموزش بود واقعاً به پیشرفت امور کمک میکرد.هر تصمیمی که میگرفتیم باهم بودیم خدا رحمت کند شهید اسلامی نسب که مسئول آموزش بودند،نمیومد امر و نهی به کسی بکنه. فقط میگشت ببینه کجا مشکلی هست تا کمک کنه.اگه میدید نیاز به لودر هست کسی رو نمی فرستاد ،خودش می رفت.نامه نگاری هم نمی کرد که این بنویسد به آن واحد و آن بگوید شماره ندارد و این حرف ها.
میرم هر جای دیگری میدید برمیداشت می آورد. این روحیات به همه سرایت کرده بود.خود علیرضا هم اصلاً لنگ کاغذبازی نمیشد .خودش راه میافتاد انجام میداد.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
درایتا ،👇👇
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....
🥵 از گرمای هوا شده بودم یک پارچه اب.
زیر پوشم را در آوردم و نشستم به شستن. یکی از دوست هام رسید. گفت چیکار می کنی⁉️
گفتم: نمی بینی, زیر پیرهنم کثیف شده می شورم❗
گفت تو این گرما⁉️
گفتم خوب همین یکی را بیشتر ندارم,باید بشورم که بپوشم❗
گفت:اخه, پسر مسؤل تدارکات که یک انبار جنس دستشه باید یه زیرپیراهن داشته باشه!😳
دیدم راست میگه. رفتم سراغ بابا, گفتم :حاجی یه زیرپیراهن به من میدی⁉️
گفت:مگه نداری⁉️
گفتم:چرا, فقط یکی!
گفت :خوب بیشتر رزمنده ها یکی دارن!
گفتم :اما همه باباشون مسؤل تدارکات نیست!😁
گفت: تو هم مثل همه, طبق قانون سهمیه تو هر شش ماه یکی هست!😠
برگشتم. چند ساعت بعد سربازی بسته ای به من داد. از طرف بابا بود. باز کردم, دیدم یک زیرپیراهن سفید است, دست دوم بود, اما تمیز, بوی بابا را می داد, لباس خودش بود😇
#شهیدموسےرضازاده
#شهدای_فارس. کازرون
🦋--🍃─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─🍃-🦋
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#مــناجات_شهـــدا
✨خدایـــا
معرفـــتمان ده که بس بےمعرفتیم.🥺
صبرمان ده که بســـیار عجولیــم.😢
بصیرتــمان ده که ببینیـــم آنچه نادیدنــی است.
💢کورمـــان کــن که نبایســتهها را نبینـــیم و جز تو مــنظر نظر نباشــد.
بینشے عــطا کن که اهـــل ثمـــر شویـــم.و فکرے ببخــــش تا به عظمتت پے بــبریم و معرفتے یابیم.🤲🏻
دستی ببخـــش تا دستـــگیر باشـــد و قطعـــش ڪن تا جـــز تو بسوے کسے دراز نــکند.
قدمے عطا ڪـن ڪہ در راه تو بپیــــماید.و قدرتے ڪه در خـــدمت تو باشد.💖
#شهــید عبداله رودکے
#شهدای_فارس
-🍃─┅═ঊঈ🌹ঊঈ┅─🍃-
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌸🌹
تــــو خندیدی و چشمانت
ز یادم بُـــــرد رفتن را
من از لبخنـــــدت آموختم
ز این دنیــا گذشتن را ...
#سلام🤚
#صبحتون_شهدایی🍃
#شهید_حسین_خرازی
🌸🌹
@shohadaye_shiraz
#ﺳﻴﺮﻩ_ﺷﻬﺪا
🔰روزی آقا #مسلم برای بازدید از بچه ها به خط آمده بود.🧐
خوب سر و وضع تمام #بسیجی ها را برانداز کرد.😇
متوجه شد یکی از برادران بسیجی لباس مناسبی ندارد.😔
سریع #کاپشن خود را در آورد و به او داد. 👌
#برادر بسیجی گفت: اما #حاج_آقا شما خودتان به آن نیاز دارید، خودتان هم که کاپشن ندارید؟😳
مسلم خندید و گفت: برادر تا فردا #خدا بزرگ است و کریم!😊
#شهید_مسلم_شیرافکن
#اﻳﺎﻡ_شهادت
#استان_فارس
🌹🌹🌷🌹🌹
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ
🌹🌹🌹🌹🌹:
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
*#شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
*#نویسنده_محمد_محمودی*
*#قسمت_چهل_و_هشتم
زبیدات هم بودیم هوا طوری بود که بیرون و توی محوطه باز نماز می خواندیم فاصله زیادی هم باخت داشتیم یک روحانی آمده بود اهواز به آنجا از بس سخنرانی کرده بود ،فرستاده بودند پیش ما.خب ما از صبح تا ظهر و ظهر تا غروب به این بسیجی ها آموزش می دادیم.شب ها هم که رزم شبانه میرفتیم.هرچه به این برادر گفتم که شبها بین دو نماز ده دقیقه بیشتر صحبت نکنه گوش نکرد.آمدم بهش گفتم اگر دست بردار نباشی با تفنگ ۱۰۶ خودت و منبرت را جزغاله میکنم.
خندید و گفت: تو مال این کارها نیستی. دیدم آدم شوخی هست بد ندیدم اذیتش کنم. نماز جماعت را بیرون و توی محوطه باز برگزار کردیم آمدم با بچه ها هماهنگ کردم گفتم که یک مین ضد خودرو را ببرند پشت منبر زیرخاک بکنند. به محضی که من با ۱۰۶ شلیک کردم آنها مین را منفجر کنند. جیپ را برداشتم و بردم بالای یک تپه درست رو در روی منبر نگه داشتم گلوله فشنگ را از خرج جدا کردم خالی را زدم جا و برای حاج آقا که داشت سخنرانی می کرد دست تکان دادم.اصلا عین خیالش نبود فقط چند بار درخواست صلوات کرد.دیدم از رو نمیره شلیک کردم.همزمان این را هم بچهها منفجر کردند من فقط دیدم منبر و حاج آقا توی غبار ناپدید شدن. آنجا هم خاکش ماسهای بود بد جوری دولاغ درست میشد.رفتیم نزدیک آقا فقط دو تا چشمش پیدا بود .دود و غبار سر و رویش را پوشیده بود داد و فریاد کرد روی سرم که تو منافقی و باید ازش شکایت کنم..هرچه بچه ها خواهش کردند که حسینقلی شوخی کرده افاقه نکرد .رفت اهواز که شکایت کنه .تا هنوز ندیدمش..
بیکار که می شدیم حرف از زن گرفتن و عروسی هم می شد هر وقت این بحثهای عشق و مشق پیش می آمد علیرضا منو مثال میزد میگفت:حالا قبلی هم که زن و دو تا بچه داره وقتی بالا سرشون باشه چه ارزشی داره؟!ما هم دختر مردم رو بیاریم توی خونمون که چی بشه؟! پس بهتر است اینکه بزاریم جنگ تموم بشه.بعدشم می خندید و تکرار می کرد :بچه ها بالاخره این جنگ کی تموم میشه؟!
جبهه خصوصیات بسیار بدی داشته و خصوصیات بسیار خوب. خوبی اش پیدا کردن دوستان خوب بود که هر کدوم به معنای واقعی دوست بودند. دوز و کلک نبود .اصلاً خوبیه جبهه همین باهم بودن و شب و روز در کنار هم سر کردن بود. همان بحث و جدل مان با علیرضا بر سر شستن لباس ها و ظرف ها ..گاهی یک دلخوری های پیش میآمد که مثلاً تو دیرم منور زدی ..آن یکی دیگر از انفجار زد.. اما در هر حال این کدورت ها مایه ای نداشت.
تو همچین شرایط رفاقتی یه مرتبه من از خواب بیدار می شدم می گفتم که خواب دیدم از بچه ها خواهش می کردم که مراقب باشند. اما یه ساعت بعد صدای انفجار شنیده میشد و گریههای بهاالدین مقدسی و بعدش صدرالله را جلوی چشم خودم میدیدم که گوشت سینش کامل سوخته و قفسه سینه اش باز شده ..مگه صدرالله چند سالش بود ؟!۱۸ سال.. خصوصیت خیلی بد جبهه هم این جدایی ها بود.یه مرتبه علیرضایی که ما جز لبخند محبت و تلاش خالصانه ازش ندیده بودیم توی کربلای ۵ گم شد..
🌿🌿🌿
_ خدا عزتت بده خیلی خیلی خوش آمدی.
_حاجی ما کوچیکتیم خیلی ببخشید که معطلتون کردم.
_خدا ببخشد تو هم عین پسرمی.
از همون اول خود را طرف حساب خانواده مرفهی می بیند. خانه ای ویلایی که حالا سایه آپارتمان ۴ طبقه یاس را روی سر خود دارد.
توی حیاط بزرگ خانه همه نوگلی دیده میشود بیش از همه گل کاغذی اولین سوال هم اینجا به ذهن میرسد .رو به حاج عباس میپرسد راستی نوشتهها که کار خودتان نبود؟!
_نه آنها را من گفتم عروسم نوشته .سیده لیلا رو میگم زن احمدرضا.
سالن بزرگ خانه آقای هاشمی نژاد پر از لبخند های پشت شیشه قاب ها.یعنی انگار وارد نمایشگاه عکس شده از توی پنجره ها تا روی شومینه و سینه دیوارها و خلاصه هر جا که امکانش بوده قاب عکسی را کار گذاشتند..
نزدیک شومینه و در یک قفس های بزرگ هم لباسهایی را چیدند از جوراب یشمی رنگ گرفته تا زیر شلوار آبی ،سرنیزه، فانوسقه، لباس های سبز خاکی و پلنگی دفتر ها و دستنوشته ها..
آقای هاشم نژاد سینی استکان ها را با قوری میگذارد روی گل میز گردویی.عکس های سالن همه مال یک نفر است که در همه عکس ها می خندد .یعنی سالن را خندههای همین یک نفر برداشته است. حاج عباس اشاره می کند که چیزی بخورید. خودش دست به کار میشود و یک دانه سیب را قاچ می زند.
نیمه سیب را از دست حاجعباس میگیرد و تشکر میکند.
_حاجی بچه ها که همه رفتن سر خونه زندگی خودشان درسته؟!
_بله خدا را شکر همه هم تو همین محله دور و برمونن. دامادهام هم خوب و عالی اند.
@shohadaye_shiraz
🌿🌹🌿🌹
ادامه دارد.
✨روز تولد حضرت علی (ع) به دنیا آمد و اسمش را علی گذاشتند.
همه می گفتند نظر کرده است.کار و کاسبی رو به ورشکستگی پدر با تولدش دوباره جان گرفتـــ.
👣اولین قدم ها را که برداشت ، برادر بزرگترش سیاوش که ۵ سال نتوانسته بود راه برود نیز ، همراه او راه افتاد.😇
قرآن و احکام را از خیاط محل (شهید اسلامی نسب) یاد گرفت.
🏆هندبال باز حرفه ای بود.
شروع راهش کتابی بود که پسرخاله اش (شهید مهدی فیروزی) به او داد "وظیفه شیعه بودن" و از آن به بعد شیفته مطالعه شد.📚 با مهدی فعالیت سیاسی اش را آغاز کرد.
🔰علی از دانش آموزان دبیرستان شاپور (ابوذر) بود که قبل از انقلاب اولین نماز جماعت دانش آموزی با فراخوانی که انجمن اسلامی از قبل برای مدارس داده بودند به پیش نمازی او اقامه شد.📿
علی اولین شهید بسیجی شیراز است، که تنها چند روز بعد از اولین اعزامش به قافله شهدا پیوست.🕊️
#شهید علی شفاف*
#شهدای_فارس*
#سالروز_شهادت
@shohadaye_shiraz
🦋--🍃─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─🍃-🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 رفیق بازی به سبک شهدا
#ﭘﻴﺸﻨﻬﺎﺩﺩاﻧﻠﻮﺩ
🎙به روایت: حاج حسین یکتا
#ﺷﻬﺪا ﻣﻴﺸﻪ ﺑﺎ ﻣﺎ ﻫﻢ ﺭﻓﻴﻖ ﺑﺸﻴﺪ😔
🌷🌹🌷🌹
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد
#شهیــدےکه_قبل_شهــادت_درقبرخود_خوابید😳
🔰عصــر بود کہ حســین آمــد درب پادگان امــام حسین شیــراز. گفت بیا بریم چــند جا ڪار دارم!
گــفت :بــرو دارالرحــمه!
رفتیــم قطعــہ #شهــدا، تعــدادے #قبــر آمــاده کرده بودند. گفت ســید بیا برویــم داخل قـبر بخوابیــم ببینیم اندازه ما هـــست یا نه!
هرکدام رفـــتیم داخل یہ قبر دراز کشیــدیم. حسین صدا زد اندازه اســت؟ 😇
گفتم: برای من ڪنده شــده اندازه است.
گفت این هم برای من هـــم آماده شده.🙂
بعد از چند روز خــبر شـــهادتش را در عملیات #مــحرم شنیدم.
جنازه اش را در #هـــمان قــبر گذاشــتند که گفـــت برای مــن اســت...
#شهــید حسین رنجبر اسلاملو
#شهدای_فارس
☘🌷☘🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌷🌺
چشمانت ، نگاهت
همان اتفاقیست که هر صبح ؛
شهر دلِ من را گرم میکند ...
#سلام🤚
#صبحتون_شهدایی🍃
#شهید_امین_کریمی🌺
🌷🌺
@shohadaye_shiraz
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
*#شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
*#نویسنده_محمد_محمودی*
*#قسمت_چهل_و_نهم
پسرم، شاهرخ الان سوریه است. احمدرضا هم دور و بر کارهای خونه تا نونوایی میپلکه..
زهرا خانم دختر بزرگمه ،مادر "هانیه رنجبران" که هفته پیش توی مسابقات جمهوری چک اخراج شدند کردند. همین ۸ نفر که با تیم تنیس اسرائیل بازی نکردن .سه تا تیم قَدَر دنیا رو زدن که آلمان آخریش بود. اما از بد شانسی افتادن با اسرائیل و اینا که دیگه با اسرائیل بازی نکردند.
_چرا؟
_چرا نداره دیگه!! مگه میشه با نماینده ی یک کشور جعلی و یاغی بازی کرد؟!!
_خوب حذف میشن دیگه!
_بله حذف میشن حالا این خودش داستانش زیاده .اگر بدونی چقدر کشور چک این ها را اذیت کرد تا برگشتند.
_صدیقه چطور؟!
_صدیقه خونه اش همین نزدیکاست.. حالا چرا صدیقه؟!
_چون صدیقه توی نوشته ها گم بود. یعنی چون اون موقع کوچک بوده حرفی واسه گفتن نداشته دیگه.واسه همین دوست دارم ببینمش!
_باشه میاد .شوهرش توی مرکز تحقیقاتی جهاد کار میکنه یه دونه هم دختر داره!
_حاجی اینطرف های شهر باید ملک خیلی گرون باشه نه؟!
_گرون که هست ولی از دو سال پیش خیلی بهتر شده!
_از بنیاد چقدر حقوق می گیرین؟
_حقوق؟دنیا رو هم بهم بدن .یک موی بچه مون نمیشه. ولی ما از همون اولش عهد کردیم که سراغ حقوق و مزایای بچمون نریم!
ما قبلاً دو کوچه اونورتر بودیم زمانی که شروع کردیم به ساخت اون یکی خونه تریلی داشتیم و کمباین داشتیم. بعد که علیرضا رفت دنبال جبهه و جنگ، داشتیم یه مدت نداشتیم..
_می خوام از گذشتتون بدونم از آبا و اجدادتون!
که بفهمم این سلسله نژادی تون چه خصوصیاتی داشتند.
_بگو می خوام بدونم که یهو از زیر بوته درنیامده باشیم.هه هه
_این چه حرفیه !!من فقط این سلسله نژادی علیرضا برام مهمه..
_مرحوم پدرم حاج محمد، بچه کربلایی عباس بود که او هم پسر کربلایی هاشم ،کربلایی هاشم پسر کربلایی رضا، او هم پسر کربلایی علی و علی هم پسر کربلایی ابراهیم بیگ و ابراهیم بیگ...
زادگاه مون همان روستای جلیان فسا بوده که پدرم میگفت هفت پشت از اجدادمون در همین جلیان زندگی کردند. درآمدشون کشاورزی بوده .نقل می کنند که غلام علی خان نواب املاک زیادی در آنجا داشته .پدربزرگم کربلایی عباس هم املاک زیادی را از خان اجاره می گرفته و خوب کار میکرده منطقه معروف بود به نهر حسن به اندازه هفت بند گاو هم کار داشته.
ده گاو زمین، یعنی حدودا ۱۵ کیلومتری جلیان داشته و غیر از این باغی هم به نام «باغ توده» داشته که پر بود از انجیر و انگور .این باغ بین استهبانات و قره باغ بوده. پدربزرگم ثروت زیادی برای پدرم گذاشته.اما چون پدرم ۱۲ سالش بیشتر نبود.املاک از دستش رفت.
پدرم در ۱۷ سالگی ازدواج کرده و سه پسر یعنی داوود و عباس و حسین و دختر به نام عشرت و جواهر داشت. جواهر نابینا بود رابطه او با علیرضا با این عمه اش خیلی صمیمی و وابسته بود.
با کاکاهام روی زمینهای اجارهای کار کردیم .مدتی که گذشت خدا کمک کرد کمباین و تراکتور خریدیم. با کاکای بزرگم توی یه روز عروسی کردیم.خرج عروسیمون یکی شد. خانمم از اقوام اهل روستای نوبندگان فسا بود. دقیقاً دوم مرداد سال ۴۱ بود که خدا علیرضا را به ما داد.
اگر من ۲۰ تا پسر داشتم و بنا بود بینشون انتخاب کنم که کدام را بیشتر می خوام .خدا وکیلی میگفتم ۱۹ تا یه طرف علیرضا یه طرف.
_با این همه احساساتی که شخص شما داشتید چطور زنده در رفتین؟
_خدا خیلی بزرگه !من که از یعقوب پیغمبر بالاتر نبودم .شک و تردید اون سه روز نفسم را گرفته بود .ولی اگه بگم با این دوتا دست خودم بچمو گذاشتم تو قبر ،باورت میشه؟!
_نه این امکان نداره!!
_جسد هاشم اعتمادی و محمد غیبی را حاجی غلامحسین با همون سر و وضع زخمی از بیمارستان خودشو رسوند و تلقینشون داد. ولی علیرضا رو خودم خاک کردم.من معجزه خدا را آنجا دیدم. محض هم اینه که با همه عشقی که به علیرضا دارم به شهادتش افتخار می کنم.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
درایتا ،👇👇
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....
.
شیرافکن موجود نیست!
🔻🔻🔻🔻
#لشکر_۱۹_فجر به #غرب، #پادگان_ابوذر #سر_پل_ذهاب مأمور شده بود.
#فرماندهان #لشکر زودتر به منطقه رفته بودند. وقتی وارد #پادگان شدیم هر کس از نیروهای بومی را می دیدیم سراغ #مسلم را می گرفت. آنقدر برخوردش با اطرافیان خوب و سریع کار ها راه می انداخت که همه او را می شناختند. فردای آن روز برای انجام کاری به ستاد فرماندهی لشکر رفتم. از چیزی که دیدم خنده ام گرفت. بزرگ روی کاغذ نوشته و پشت شیشه زده بودند: توجه، توجه آقای #شیرافکن موجود نیست.
آنقدر سراغش را گرفته بودند که مسئولین کلافه و این اطلاعیه را نوشته بودند!
#شهید_مسلم_شیرافکن
#سالگرد_شهادت
#ﺷﻬﺪاﻱاستان_فارس
🌹🌷🌹🌷
#ڪانال_ﮔﻠﺰاﺭشهدا
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🔆 حسین،علی،بهرام و کوروش هم رزم و جزو تیپ امام سجاد(ع) بودند. تپه ی ۱۷۵ دشت عباس در دست دشمن بود. در عملیات محرم
تپه به تصرف ایرانیها در آمد.دشمن، سه بار تپه را آماج توپ و خمپاره قرار دادند.تانک های عراقی از پایین به سمت تپه در حال حرکت بودند. خمپاره ای چند متری کوروش اصابت کرد.ترکش خمپاره، بازویش مجروح شد.حسین او را از زمین بلند کرد و از تیررس دشمن دور کرد.به سرعت رفت بالای سر شهیدی که آن طرف تر افتاده بود. چفیه اش را باز کرد و برگشت به طرف کوروش تا با آن چفیه، بازویش را ببند.
🌿بعد از عملیات، کوروش گفت: « حسین چفیه به دست به سمت من می آمد، گلوله ی توپی کنارش به زمین خورد و ترکشی بزرگ به شکم حسین اصابت کرد و در سن ۱۸ سالگی آسمانی شد.
❤️کوروش ،شهادت علی و بهرام را هم با چشم دیده بود.که با ترکش گلوله ی توپ به شهادت رسیدند.
📛 تپه ی ۱۷۵ دوباره سقوط کرد.
سال ۱۳۷۳ با نشانی که ١٣سال قبل، بعد از عملیات شهید کوروش قنبری داده بود،پیکرشان را یافتند.
#شهیدان علی بذرافکن،بهرام یوسفی،حسین قنبری*
#شهدای_فارس*
#سالروز_شهادت
🦋--🍃─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─🍃-🦋
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽روایت باور نکردنی از شجاعت یک فرمانده مدافع حرم
#ﺣﺎﺝﻣﻬﺪﻱ_ﺳﻠﺤﺸﻮﺭ
#ﻣﻠﺖ_اﻣﺎﻡ_ﺣﺴﻴﻨﻴﻢ
☘🌷☘🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد
#ﺷﻬﻴﺪﺟﺎﻭﻳﺪاﻻﺛﺮ
🌷دو ماه از شهادت سعید می گذشت که محمد شهید شد. به بنیاد رفتیم برای تهیه قبر. گفتیم کنار محمد, یک قبر هم برای سعید بدهید, که اگر جنازه اش امد پیش برادرش باشد.
گفتند باید یک شاهد پیدا کنید که شهادتش را تایید کند, ما هم که کسی را نمی شناختیم. همزمان یک نفر در اتاق بود که حرف های ما را می شنید. گفت چه کاره سعیدی؟
گفتم پسر عمو!
گفت اینها چی؟
گفتم پدر و مادرش هستند.
گفت این ها را ببر بیرون تا من شهادت سعید را تایید کنم.
عمو و زن عمو را بردم بیرون. گفت عملیات محرم بود. گردان ما مأموریتش تمام شده بود که فرمانده گفت می خواهیم تپه ۱۷۵ را دوباره بگیریم, هر کس داوطلب است بسم الله.
اولین نفر که بلند شد سعید بود. ان شب تپه را گرفتیم, اما روز بعد عراق پاتک سنگینی انجام داد, دستور عقب نشینی امد. سعید همه را عقب فرستاد درحالی که خودش یک تنه در مقابل پیش روی عراقی ها ایستاده بود و آتش می ریخت تا ما خارج شویم. ناگهان دیدم تیری به سعید خورد و از بالای تپه غلت خورد پایین و ما نتوانستیم, کاری کنیم و او را بیاوریم...
این را گفت و رفت و هیچ وقت نفهمیدیم که بود!
🌾🌷🌾
#شهید سعید(حسن) بادرام
#شهداﻱ_ﻓﺎﺭﺱ
#ﺳﺎﻟﮕﺮﺩﺷﻬﺎﺩﺕ
🌷🌷🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌷🌸
هر روز
خیالت
با سحـر خیز ترین
پرنده ی عاشـق
شروع به خواندن می کند ..
تــو می خوانی
و من قلبم را با نوای تــو
کوک می کنم ...
#سلام🤚
#صبحتون_شهدایی🍃
🌷🌸
@shohadaye_shiraz
🏴ﺷﻬﺪاﻱ ﺣﺴﻴﻨﻲ🏴
🌷با صدای حبیب بیدار شدم. .. بچه ها نماز صبح!
خودش اذان گفت و امام جماعت شد. بعد از نماز شروع به خواندن زیارت عاشورا کرد. حال عجیبی داشت. بین عاشورا، مرتب می گفت شیخ شوشتری می فرماید...
زیارت خواند و روضه های شیخ شوشتری را می خواند تا رسید به روضه تیر سه شعبه...
تیری که به سینه امام دوختند و امام از پشت آن را بیرون کشیدند و خون سینه امام بیرون ریخت.
حبیب این روضه را می خواند به سینه خودش می کوبید. آنقدر اشک ریخت و به سینه زد که بی حال شد😭.
هوا کامل روشن نشده به سمت تپه های 175 حرکت کردیم. درگیری شدیدی روی تپه ها بود. هر کدام به سمت یکی از تپه ها و برآمدگی های اطراف منطقه رفتیم. ساعتی نگذشته محمد شکیبا را دیدم که از فرق سرش تا روی صورتش خون جاری بود. سراغ حبیب را گرفتم. گفت: تیری به سینه اش نشست و ماند...
بی اختیار یاد روضه تیر سه شعبه و ضربه هایی افتادم که حبیب بی خود از خود، به سینه اش می کوبید و روضه اباعبدالله را می خواند...
ﺁﺭﻱ ...و اﻳﻨﮕﻮﻧﻪ ﺣﺒﻴﺐ ﺑﻪ ﻭﺻﺎﻝ ﺣﺒﻴﺒﺶ ﺭﺳﻴﺪ
🌷🌹🌷
#شهیدحبیب_روزیطلب
#شهدای_فارس🌹
#ﺳﺎﻟﺮﻭﺯﺷﻬﺎﺩﺕ
🌷🌷
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
🔺🔺🔺
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید